دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#ایستاده_در_باران
#پارت_269



آخرین بشقاب رو شستم و داخل جا ظرفی قرارش دادم ، آهی با درست کردن نسکافه درگیر شده بود ، شیر آب رو بستم و روی کابینت در انتظار به اتمام رسیدن کار آهی نشستم ، به سمتم برگشت و با گفتن :

_خسته نباشید خانومم

لب هام رو به لبخند کش آورد ، در جوابش شیرین زبونی کردم:


_درمونده نباشی همسرم ...

شیر و از داخل یخچال برداشت که با شیطنت گفتم :

_میشه خونه ی خودمون پخت و پز هم پای خودت باشه؟

_شما جون بخواه آوا خانوم ، خونه ی خودمون من در بست در خدمت شمام

چقدر داشتنش و حظورش تو زندگیم زیبا بود ، اینکه همچین مردی پدر بچه هام میشد واقعا حس خوشایندی رو به همراه داشت پس مثله همیشه از ته دل خدارو شکر کردم و ازش خواستم آهی رو واسم حفظش کنه...
با اینکه هنوز یک ساعت هم از شام خوردنمون نگذشته بود اما در مقابل وسوسه های درونیم نتونستم مقاومت کنم و با پایین اومدن از کابینت به سراغ یخچال رفتم ، هنوز در یخچال به طور کامل باز نشده بود که ظرف کیک شکلاتی بهم چشمک زد ...
نفس عمیقی کشیدم و کیک و سسش رو دو دستی بلند کردم ، دو تیکه به اندازه ی خودم و آهی برش دادم و داخل بشقاب گذاشتم و باقی مونده اش رو به سرجاش برگردوندم . سس شکلات رو روی کتری گذاشتم تا گرم بشه ، باردار بودن هم عالمی داشت ، اشتیاق و میل آدم به غذا چند برابر میشد و انگار واقعا یک نفر دیگه هم از وجودت تغذیه میکنه...
#ایستاده_در_باران
#پارت_270


مشغول خوردن شده بودیم که متوجه شدم به جای دهان با صورتم کیک خوردم ، چون وجود شکلات رو دور لبم حس میکردم . خواستم از جام بلند بشم که آهی صندلیش رو عقب کشید و با حلقه کردن دستش دور کمرم ، روی پاش نشوندم!
لبخندی زدم و سرم رو به سمت صورتش بر گردوندم که لب های گرم و همیشه تب دارش قفل لب هام شد ، با ولع شروع به بوسیدن لب هام کرد که نتونستم طاقت بیارم و با گذاشتن دست هام بر دو طرف صورتش لب پایینش رو اسیر کردم .
اصلا دوست نداشتن موقع بوسیدن سرش رو عقب بکشه بخاطر همین مجبور شدم لبش رو گاز بگیرم که به بوسیدنم ادامه بده...
آرامش عجیبی به سمتم هجوم آورده بود ، وقتی نفس کم آوردم سرم رو کنار کشیدم و با چشم های خمار شده به عسلی چشم هاش خیره شدم.
جفتمون نفس نفس میزدیم اما نفس های گرم اون داشت پوست گردنم رو آتیش میزد ، با حرکت دادن سرم لب هاش درست روی گوشم قرار گرفتن که با لحن بی قرارش نطق کرد:

_میدونستی که عاشق بوسیدن لب های شیرینتم ؟

لبخند عمیقی بر روی لب هام جاری شد که پیشونیم رو بوسید و دست هاش رو زیر دو زانوم قرار داد ، پیش از بلند شدن متوجه قصدش شدم و گردنش رو محکم گرفتم و تو آغوش مردونه اش فرو رفتم.
پله ها رو پشت سر هم طی کرد و با رسیدن به راهرو بلافاصله به بوسیدن لب هام روی آورد.
تا اینجاش هم آهی خیلی صبوری کرده بود چون تو این مدت تعداد رابطه هامون از انگشت های دستمون کمتر بوده...
در اتاق رو که پشت سرش بست ، روی زمین گذاشتم و دو دستش رو حصار طرفینم کرد . به در چسبیده بودم و منتظر حرکت بعدیش بودم که با خیس شدن گردنم صدای ناله ام بلند شد و بقیه ی دکمه های پیراهنم به دست آهی باز شدن.
#ایستاده_در_باران
#پارت_271

آهی هر لحظه چشم هاش خمار تر میشد و خشونت بیشتری به خرج می داد ، انقدر صدای ناله ام بلند شده بود که حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم . با حس درد بر زیر دلم تازه یاد وجود بچمون افتادم و با هول و استرس گردنش رو محکم چنگ و زدم و ناله سر دادم :

_آهی دیگه نمیتونم ، بس کن !

بوسه ای روی شقیقه ام و کاشت و با صدای بم مردونه اش کنار گوشم نجوا کرد :

_یخورده دیگه تحمل کن خانومم...

میدونستم اگه الان قاطعانه پسش بزنم ممکنه حس خیلی بدی بهش دست بده ، اما از شدت دلهره قلبم داشت مثل ساعت به سینه ام کوبیده می شد. لب گزیدم و بخاطر حماقت و نسجیدن موقعیت خودم رو از ته دل لعنت کردم...
نمیدونم چند دیقه گذشته بود که با صدای نفس های تند آهی به خودم اومدم ، خودش رو کمی جابه جا کرد و در نهایت کنارم دراز کشید .
دستش رو زیر گردنم جای داد و با لبخند پرسید :

_خوبی خوشگلم؟

با وجود بی حالی و غمگین بودن سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم ، اما انگار دیگه کامل شناخته بودم چون بیشتر بهم نزدیک شد و با خیره شدن به چشم هام ادامه داد:

_آوا خانوم اذیت شدی عزیزم؟


موهام رو کنار گوشم فرستادم و فرمالیته لبخند زدم :

_نه عشقم فقط یخورده درد داشتم !


لب های تب دارش رو به گونه ام چسبوند :

_دلم برای لمس کردنت لک زده بود آوا

موهای پرپشتش رو به بازی گرفتم و با عشق و سینه ی تپنده تماشاش کردم :

_منم همینطور مرده من،زاویه سرش رو تنظیم کرد و با محکم کردن حلقه ی دستش دور کمرم ، چشم های عسلی قشنگش رو بست و بعد از چند دقیقه کامل به خواب رفت . نفس های گرمش پوست گردنم رو داشت میسوزوند ، گردنم رو کج کردم و با چشم های خسته و اندوه دار به دیوار سفید رنگ رو به روم خیره شدم ...
تو اون لحظه تنها تو دلم خدا خدا می کردم که یه وقت اتفاقی برای بچمون نیوفته ، باید احتیاط می کردم اما اتفاقی بود که افتاده بود.
فکر های جور واجور ذهنم رو احاطه کرده بودن ، انقد سخت مشغول فکر کردن بودم که متوجه نشدم کی خوابم برد ...
با حس سوزش عجیبی بر زیر دلم ، چشم هام رو محکم روی هم فشردم . حصار آغوش آهی در برم گرفته بود اما با کمی تلاش از جام بلند شدم که دردم چند برابر شد و صدای جیغ خفه ام فضای اتاق رو پر کرد ‌.
آهی با وحشت پلک از هم گشود و با نگاه خیره ای بهم زل زد ، نمیخواستم گریه کنم اما گونه هام از اشک خیس شده بودن ، با دیدن وضعیتم ترس دلش رو پر کرد و سریع به سمتم اومد .
دست هاش رو دو سمت صورتم قرار داد و با نگرانی پرسید :

_چرا داری گریه میکنی زندگیم ؟ چیشده ؟
#ایستاده_در_باران
#پارت_272



نفس حبس شده ام رو به زور بیرون فرستادم و با صدای تحلیل رفته ای زمزمه کردم :

_بریم بیمارستان

آهی بیشتر از قبل سردرگم شده بود ، حقم داشت اما نمیتونستم تو این موقعیت خبر پدرشدنش رو بهش بدم . با پا های سردم شلوارم رو به سمت خودم کشیدم که آهی با خم شدن و به دستم داد و خیره به چشم های پر از اشکم پرسید:

_آوا چیشده ؟ دارم از ترس سکته میکنم؟

نگاهم رو از چشم هاش دزدیدم و با سر به زیری جواب دادم :

_فکر کنم بهم زیاد فشار اومده خیلی درد دارم ، اگه میشه زودتر یه سر به بیمارستان یا درمانگاه بزنیم...


پیشونیم رو به نرمی بوسید و با لحن ناراحتی دم گوشم پچ زد :

_ببخشید که اذیت شدی عشقم ، الان میریم!

سریع به حرفش واکنش نشون دادم:

_تو باعث اذیت شدنم نشدی ، بعد چند وقت رابطه داشتیم فکر کنم عادی باشه


جلوی پام زانو زد و با بوسه زدن به شکمم دستم رو روی شونه های مردونه اش قرار داد که بلند شم، حس عجیبی داشتم لبم رو گزیدم تا از شدت اشک هام کاسته بشه ، با اینکه خبری از بارداریم نداشت اما بوسه ی گرمش تمام وجودم رو پر از احساس و لطافت کرده بود .
با دست های لرزونم بهش تکیه کردم و بلند شدم ، پام رو برای پوشیدن شلوار بلند کردم که حس دردم قوی تر شد .

با دردسر لباس هام رو تن زدم ، از اتاق که خارج شدیم تاکید کردم :

_آهی بقیه چیزی نفهمن فقط !

با اینکه ناراضی بود اما حرفم رو زمین نزد ، مسیر پله ها رو آروم طی کرد و با برداشتن کلید خونه روی یکی از مبل های نزدیک در خوابوندم ، کفش هام رو پام کرد و دوباره بغلم کرد ...
قفسه ی سینه اش به تندی بالا و پایین میشد ، زیر گردنش رو به سرعت بوسیدم و با بی میلی روی صندلی های عقب دراز کشیدم .
آهی خیلی آشفته بود حتی بیشتر از منی که نگران بچمون بودم دوست داشتم از قضیه مطلع بشه اما الان خیلی زمان نامناسبی بود ‌.

دستم زیر دلم بود و آروم شکمم رو نوازش می کردم ، هوا تاریک بود و خیابون ها خلوت تا رسیدن به بیمارستان جفتمون ساکت بودیم و تنها صدای نفس های بلند و کش دار من توی ماشین حکم فرما بود .
#ایستاده_در_باران
#پارت_273

روی تنها تختی که توی اتاق معاینه بود دراز کشیدم ، آهی در حالی که به در خیره بود دستش رو لا به لای موهای خوش حالتش میکشید ، هنوز چند دقیقه هم از اومدنمون نگذشته بود که صدای اعتراضش در اومد :

_ ای بابا شیطونه میگه برم بیمارستان کوفتیشون و بهم بریزم ، خوبه گفتم به دکتر لعنتی بگید زودتر خودش و برسونه!

دست های سردم رو به سمت دست های مردونه و همیشه گرمش کشیدم و لمسشون کردم که باعث شد نگاهش خیره به چشم های نم دارم بشه ، چهره ی عصبیش آروم شد و با نگاه مظلومانه ای پچ زد :

_الهی فدات بشم من...

سریع واکنش نشون دادم :

_خدانکنه ، آروم باش عزیزم تا چند دقیقه ی دیگه دکتر میاد...

با صدای قدم های نزدیکی حرفم رو قطع کردم و بدون نگاه کردن به در با ولوم آرومی ادامه دادم :

_چه حلال زاده ، دیدی اومدن؟

سایه ی دو نفر کنار تخت ظاهر شد ، اما با این حال هم دست آهی رو رها نکردم ،جفتمون زیر لب سلام دادیم که دکتر با تکون دادن سر پرسید :

_علیک سلام ، مشکل چیه ؟

هنوز لب هام رو از همدیگه باز نکرده بودم که آهی شتاب زده جوابش رو در دو جمله خلاصه کرد :

_بعد رابطه حالش بد شد و درد دل شدیدی گرفت !

دکتر با نگاهی کوتاهی پرسید :

_رابطه اولتون بوده؟

باز هم آهی جواب داد :

_نه ، اما یه مدتی رابطه نداشتیم!

دکتر این بار سرش رو به سمت خودم کج کرد :

_حالت دیگه ای نداری ؟

اگه دروغ تحویل میدادم ممکن بود باعث بشم بچمون صدمه ببینه برای همین با تاخیر جواب دادم که :_راستش چند وقته حالت پریشونی دارم ، سرگیجه و بی میلی به غذا و حالت تهوع هم همراهمه...

کمی مکث کردم تا مورد های دیگه رو هم گزارش بدم اما دکتر نزدیک تر شد و دستش رو روی شکمم قرار داد ، با خودکار اسیر شده بین انگشت هاش یه مستطیل فرضی از روی لباسم کشید و سوال کرد :

_توی این قسمت از شکمت احساس سنگینی داری ؟

حرفش رو که تائید کردم تخت شاسی چسبیده شده به تخت رو جدا کرد و در حین صحبت کردن شروع به نوشتن کرد :

_علائم بارداری رو دارید !

و بعد از اتمام کارش کاغذی رو به سمت پرستار گرفت :

_فعلا یه مسکن بدون عوارض بهش تزریق کنید و اگه امکانش هست ازش آزمایش بگیرید اگر نه که سریعا سونوگرافی انجام بدین !

وقتی از اتاق خارج شدن تازه فرصت کردم به آهی توجه کنم ، عین مجسمه سر جاش خشک شده بود ، لب هام رو خیس کردم و با صدا نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم که بعد از چند ثانیه سرش رو پایین کشید و بدون حرف به زمین زل زد ، با نگرانی نطق کردم :

_آهی خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟

با سردرگمی و صدای لرزونی جواب داد :

_آوا ، اون چی گفت ؟ یعنی تو ، تو حامله ای؟
#ایستاده_در_باران
#پارت_274

لبخند عمیقی روی صورت پر از دردم نقش بست ، حالتش رو آنالیز کردم و پرسیدم :

_گفت علائمشه باید آزمایش بدم تا مشخص بشه ، حالا چرا انقدر ترسیدی؟

چشم هاش برق میزد ، کمی به شکمم خیره شد و در نهایت با انگشت اشاره ی دست چپش قطره اشکی که از چشم هاش روانه شده بود رو پس زد . با صدای دو رگه ای جواب داد :

_آوا این چه حرفیه ، چرا باید از پدر شدن بترسم ، فقط تموم وجودم سرشار از خوشحالیه که تو مادر بچه هام میشی ...

پرستار به اتاق برگشت و با دادن برگه ای به دست آهی نطق کرد :

_الان چون دیر وقته نیازی به پذیرش نیست ، فقط این قبض همراهتون باشه تا لباس و وسایل رو تحویلتون بدن

نگاهش رو به سمت خودم سوق داد و گفت :

_من الان یه آمپول مسکن بهتون تزریق می کنم تا دردتون آروم بشه ، لباس هاتون رو که تن کردید آروم روی ویلچر بشینید و بیاید به سالن شماره ۲ بخش سونوگرافی ...

تشکر کردم و به شکم دراز کشیدم و لب هام رو محکم گاز گرفتم ، چون به شدت از آمپول میترسیدم ؛ هنوز سوزن کامل داخل بدنم نرفته بود که صدای آخم بلند شد . آمپول رو که زدم به حالت قبلی برگشتم تا رگم رو پیدا کنن ، همزمان با تموم شدن کار پرستار لباس و وسیله های دیگه رو آوردن ...
اتاق که خالی شد آهی به سمتم اومد و همراه با برداشتن شالم ، بوسه ای بر روی موهام زد و لباسم رو در آورد ؛ دو تا دست هام رو جلوی تنم گرفتم که با لذت نگاهی به بدنم انداخت و لباس گشاد و کم رنگ بیمارستان رو تنم کرد . ظاهرم شبیه جنگ زده ها شده بود ، دمپایی های بیمارستان انقدر به پام بزرگ بودن که به سختی باهاشون قدم برمیداشتم ، آهی با خنده ویلچر رو نگه داشت و گفت :

_قربون پاهای ریزه میزه ات بشم من...

با خجالت زدگی جواب دادم :

_خدانکنه...

و خودم رو روی صندلی جای دادم که به سمت انتهای سالن به راه افتاد . تازه روی تخت سونوگرافی دراز کشیده بودم که دو تا تقه به در خورد و آهی اومد داخل ، با تعجب نگاهش کردم که از پرستار پرسید :

_اگه امکانش هست میشه داخل بمونم ؟

پرستار یا همون دکتر سونوگرافی ژل رو بر روی شکمم زد و در پاسخ آهی گفت :

_بله بفرمائید...

کمی استرس داشتم و به محض روشن شدن صحفه نمایش سریع پرسیدم :

_بچه سالمه؟

با تکون داد سر پاسخ داد :

_باردارید ، بچه هم سالمه فقط به استراحت مطلق نیاز دارید !

نگاهم به سمت آهی کشیده شد که دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود و آروم کنار اتاق ایستاده بود ، دستمال ها رو از دکتر گرفتم و بعد از پاک کردن شکمم روی تخت نشستم‌ و به بقیه صحبت هاش گوش سپردم ...
#ایستاده_در_باران
#پارت_275

دردم کمتر شده بود و صحبت های دکتر هوشیارم کرده بود ، به همین خاطر از آهی خواستم برای هوا خوری به حیاط بیمارستان بریم ؛ اون هم مطابق میلم ویلچر رو به سمت در خروجی هدایت کرد و با لحن آرومی لب زد :

_تموم بدنم یخ زده انگار ، خیلی نگرانتم ، باورم نمیشه تو این سن میخوایم پدر مادر بشیم ؛ میترسم بهت فشار بیاد . باید خیلی مراقبت باشم ، عروسی هم که نزدیکه ، نکنه اذیت بشی؟ نمیشه بعد از به دنیا اومدن بچمون عروسی بگیریم؟ تازه وضعیت جسمیت یخورده خوب شده باید کارم و تعطیل کنم بمونم خونه کنارت!

با تعجب از این همه پر حرفیش ، سرم رو بالا گرفتم و پرسیدم:

_آروم ، چه خبره ؟ مگه قراره فرار کنم عزیزم؟

نگرانی توی نگاهش موج میزد ، سعی کردم من هم از چشمام حسم رو منتقل کنم و باعثه دل گرمی و کم شدن استرسش بشم ، تیله های مشکی رنگم رو به عسلی چشم هاش خیره کردم و ازش خواستم رو به روم قرار بگیره ، روی سکوی باغچه ها نشست و دست چپش رو روی پام قرار داد ، در حالی که پشت انگشت هاش رو نوازش میکردم با لحن قاطعی شروع به حرف زدن کردم :

_آهی من از باردار شدنم خوشحالم ، زایمان و بارداری دوره های سختی ان اما خب مادر شدن حس شیرینیه . من مامانم و زود از دست دادم واسه همین میخوام خودم یه عمر طولانی بالا سر بچه هام باشم ، مهم تر از همه وجود عارفه که اومدن بچمون میتونه خیلی خوشحال و سر زنده اش کنه...

لبخند گرمی زدم و اضافه کردم :

_ توهم از چیزی نترس ، هرچی نباشه من یه مرد عاشق و تکیه گاه محکم پشتم دارم...

حرفام جادویی نبودن اما حالا نگاهش گرمای عشق و فریاد میزد ، مثل همیشه زمزمه ی :

_الهی دورت بگردم من ...

رو سر داد که با چشم های درشت شده گفتم :

_خدانکنه ، شما همیشه باید سایت بالای سرم باشه!

یخورده شرم داشتم اما با خجالت به زبون جاری کردم:

_یعنی بالای سر من و بچمون...
سرم رو به معنای تایید حرفش تکون دادم و به سمت در حرکت کردم که یه آن از درد توی جام متوقف شدم و صدای جیغم بلند شد، صدای وحشت زده‌ی آهی و کوبیده شدن دستش با ضرب به در باهمدیگه ادقام شدن، عارف سریع به سمتم دوید و با نگرانی گفت:

_آبجی چیشد؟ نی‌نی چیزیش شده؟

جفت دست‌هام و زیر دلم گرفتم و با اشاره ازش خواستم قفل در و باز کنه، آرشیدا از پشت شونه هام و گرفت و پرسید:

_چیشد آوا؟

با حالت دردناکی لب زدم:

_وای دارم از درد دل هلاک میشم...

آهی از اظطراب رنگ صورتش زرد شده بود، آب دهانش رو با صدا قورت داد و دست‌هاش و بر زیر زانوهام سفت کرد تا بلندم کنه اما این‌بار صدای جیغم بلندتر از قبل آزاد شد...
گردنش رو محکم چسبیدم و با ناله التماس کردم:

_آهی توروخدا یه مسکنی چیزی به من بدین زیر شکمم داره منفجر میشه...

به آرومی روی تخت قرارم داد و همراه با کنار زدن موهام به سمت گوشم گفت:

_خانومم درد داشتی از قبل؟

_نه یه دفعه زیر دلم گرفت...

با اشاره به آرشیدا گفت:

_به خاتون و مامان بگو بیان...

پیشونیم رو به گرمی بوسید و برای آروم کردنم به نوازش کردن انگشت‌هام مشغول شد...
نمیدونم دلیل دردم چی‌بود اما به شدت دردناک و طاقت‌فرسا بود جوری که چشم‌هام از بدحالی در حال رفتن بودن، خاتون با هول و سراسیمه وارد اتاق شد و با زدن بر روی گونه‌اش گفت:

_الهی من بگردم برای تو مادر؟ چیشده؟

نای حرف زدن نداشتم برای همین آهی براشون توضیح دادن، پاهام و توی شکمم جمع کردم و چشم‌هام شروع به باریدن کردن، خاتون دستش و ما بین پهلوهام و زیر شکمم قرار داد و پرسید :

_اینجا درد داره آوا جان؟

بریده بریده گفتم:

_غیر از بالای شکمم همه جام درد داره

_خدا مرگم نده فک کنم قلنج کرده؟

آهی با سردرگمی پرسید:

_قلنج چیه خانوم

_صبح روی سنگ‌های سرد حیاط نشسته بود، از سرما بهش فشار اومده، برای زنای باردار فقط پیش میاد؟

آهی بازهم سوال کرد:

_مطمئنی خاتون؟ الان باید چیکار کنیم؟

_آره پسرم، قرص و دوا کاری نمیتونه بکنه، باید دوتا کیسه اب گرم بیاریم یکی برای شکمش یکی هم کمرش، ابجوش و دمنوش و چایی و فرنی هم باید زیاد بخوره تا کم کم دردش تموم شه...

شایسته خانوم به حرف اومد:

_بچه ها اتاق و خلوت کنید، آهی و خاتون کنار آوا بمونن، ماهم بریم چیزایی که لازمه رو آماده کنیم...

آهی برای بوسیدنم خم شد که قطره اشکی روی گردنم افتاد، سرم رو با بی‌حالی کج کردم که دیدم داره گریه میکنه و چشم‌هاش سرخ شدن، خواستم حرف بزنم که از درد صدای جیغم توی فضا پیچید، نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم:

_آهی چرا گریه میکنی آخه؟

با صدای بغض آلودی گفت:

_نمیتونم درد کشیدنت و ببینم...

_پس چجور زایمانم و میخوای ببینی؟
#ایستاده_در_باران
#پارت_276


بعد از صبحانه همه دور هم جمع شدیم تا اسم مهمون‌هارو روی کارت‌های عروسی بنویسیم ، آهی اومد کنارم نشست و آروم دم گوشم پچ زد :

_آوا بهتر نیس روی راحتی بشینی، حس میکنم روی صندلی‌های غذا خوری اذیت میشی...

لب‌هام رو جمع کردم و با لحن بغض‌آلود ناله کردم :

_آهی تو رو خدا انقدر حساس نباش، تنها چیزی که داره اذیتم میکنه این گیر دادن‌هاس...

خواست چیزی بگه که شایسته خانوم هم وارد جریان صحبت‌هامون شد :

_پسرم، حق با آواست...
زن باردار بیشتر از هرچیزی نیاز به احساس راحتی و آرامش داره؛ شماهم که یک هفته‌ی دیگه قراره برید سر خونه زندگی خودتون پس نمیتونی تمام وقت کنار آوا بمونی !

حرف‌های شایسته خانوم کاملا درست بودن ، اما با جواب آهی تمام نگاه ها رنگ شکایت گرفتن :

_نه مامان جان من تا روز زایمان از کنار زنم جم نمیخورم...

شایسته خانوم دیگه لحن نرم و گذاشت کنار و با جدیت گفت:

_ نه آهی خان حرف حرف تو نیست ، همین که آوا میگه رو باید بهش عمل کنی ، سعی کن توی این هفت روز حساسیت‌هات و کنترل کنی...

برای اینکه با حرف شایسته خانوم موافقت کرده باشم، دست آهی رو فشردم و با خواهش نگاهم رو به چشم‌های خوش‌رنگش دوختم .
خوشبختانه سکوت کرد و این بحث آزاردهنده بسته شد، برای اینکه سکوت جمع شکسته بشه، اشکان از جاش بلند شد و با بالا زدن آستین هاش کارت هارو بین هر دو نفر پخش کرد !
کارت‌هامون با طرح خیلی جذابی آماده شده بودن، برعکس کارت‌های طرح شلوغ ، کارت ما یه طرح کاملا ساده و شیک داشت و رنگش‌ هم شیری با نوار‌های سرمه‌ای بود ، وقتی کارت از جای خودش در میومد جلوه ریز عروس و داماد هم کنارهم قرار میگرفتن...
بر خالف من آهی خط خیلی قشنگی داشت ، لیست اسامی رو توی دستم جا به جا کردم و قبل از شروع پرسیدم :

_با خودکار سرمه ای نوشته میشن؟

با تکون دادن سر جوابم رو داد که یه آن کلا احساساتم تغییر کردن ، ازم دلخور شده بود ؟ شاید حق داره نباید تو جمع اون‌جور باهاش صحبت میکردم ...
با نشستن دست‌های گرمش روی رون پام مثل برق گرفته‌ها توی جام تکون خوردم ، با تعجب براندازم کرد و آروم پرسید :

_خوبی؟

به سرعت جواب دادم:

_آره عزیزم ، بنویس ...

و خوندن اسامی رو پیش گرفتم، یک ساعت میگذشت و از دهان کسی حتی یه اسم آشناهم به گوشم نخورده بود، یعنی من غیر عارف هیچ فامیلی نداشتم ...
سعی کردم افکار پوچم رو پس بزنم، اما خب با تلخی حقیقت کاری نمیشد کرد!
درد و فشار ضعیفی به کمرم وارد شده بود، برای همین از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم ، خاتون در حال خورد کردن لوبیا بود لبخندی بهش زدم :

_خسته نباشی خاتون جان ، کمک نمیخوای؟

لبخند مهربونش روی لب‌هاش نقش بستن:

_درمونده نباشی مادر ، نه عزیزدلم ، خوبی؟ چیزی میخوای برات آماده کنم؟


_خوبم خاتون ، ولی دارم هوس غذاهای عجیب غریب میکنم!

با کنجکاوی سوال کرد:

_چه غذاهایی دخترم؟

_اوم، خب مثلا همبرگر با سالاد شیرازی یا ترکیب مرغ سوخاری و کشک بادمجون ، اصلا نمیدونم چرا همچین ترکیب‌های سمی رو دلم هوس کرده...

خاتون با خنده از جاش بلند شد:

_ترکیب بیرونی و خونگی ، اگه موردی نداشته باشه باید آهی رو توی اتاق حبس کنیم بعد این غذا‌ها رو تست کنی‌‌‌‌‌‌‌...

سبد رو داخل سینک گذاشت و آب رو روی لوبیا‌ها باز کرد که بوی تازگیشون بلند شد، ابروهام بهم گره خوردن و با لب‌های برچیده گفتم:
_خاتون لوبیا پلو هم هوس کردم...
#ایستاده_در_باران
#پارت_277



بعد از اتمام لیست و تکمیل کارت‌ها همراه خاتون وارد جمع شدم، باید با آرشیدا هماهنگی‌های پایانی رو انجام می‌دادم ، اما موقعیتش رو نداشتم‌.‌
لیوان چای آهی رو خودم به دستش دادم و با تبسم عمیقی نگاهش کردم:

_خسته نباشی عزیزم...

با گرفتن چای ، دستم رو هم گرفت و بوسه‌ی ریزی روی انگشت حلقه‌ام کاشت ، که از گرم بودن زیادی لب‌هاش نفسم حبس شد ؛ لبه‌ی صندلی رو گرفتم و آروم کنارش نشستم که با شیطنت دم گوشم پچ زد:

_چرا سرخ و سفید میشی کوچولو؟

بازوش رو وینگوش گرفتم و شاکی اعتراض کردم:

_هزار بار گفتم تو جمع از این حرکتا نزن...

کمی از چاییش رو مزه مزه کرد و با ابروهای بالا پریده پرسید:

_منقلب میشید خانوم؟

شونه‌هام و بالا دادم:

_شایدم از سر شرم و حیاست...

نوک بینیش و با دوتا انگشتاش کشید و گفت:

_الهی دورت بگردم...

نگاهم و چرخوندم که متوجه شدم شایسته خانوم به آهی خیره شده، با برخورد نگاه من صداش رو صاف کرد و رو به آهی گفت:

_آهی جان من کارت دارم، لطفا بریم بالا صحبت کنیم.منتظر پاسخ آهی نموندم، از خدا خواسته بلندشدم و به سمت صندلی آرشیدا قدم برداشتم، بالای سرش ایستادم و در حین فشار دادن بازو‌هاش گفتم:

_آرشیدا جان منم یه کار خیلی ریز باهات دارم، اگه میشه ماهم بریم تو سالن صحبت کنیم...

کش و قوسی به بدنش داد و همراه با خمیازه گفت:

_ولی من یکم خوابم میاد، بریم اتاق شما هم یکم چرت بزنم هم حرف بزنیم...

از همه تشکر کردم و با برداشتن نایلون کارت‌ها، به همراه آرشیدا روانه‌ی اتاق شدم، همراه با باز کردن در نطق کردم:

_چیکار میکنی با زحمت‌های ما؟ فایل و آموزش رقص آماده شده؟

در جوابم گوشیش رو به دست گرفت و با نشستن روی تخت صدای من توی فضای اتاق پیچید، لبخند دندون نمایی روی صورتم ظاهر شد که با تکون دادن سر گفت:

_نه جدا صدای قشنگی داری، فایل رقص نهایی هم حاضره فقط چون گفتم ممکنه حضوری نتونی بری، ویدیوش رو آماده کردن تا از روی اون تمرین کنی...

لپش رو محکم بوسیدم :

_واقعا ممنونم، امیدوارم بتونم جبران کنم...

_خواهش میکنم آوا جان، توهم جای خواهرمی، به نظرم تا سمج خان یکم راحتمون گذاشته رقصت و تمرین کنی...

_اولا که سمج خان و کوفت ، و دوما با حرفت موافقم...

با خنده گفت:

_بابا خب واقعا سمجه، هزار بار اومدم خونتون آخرش امروز تونستم باهات حرف بزنم ، حتی آدم نمیتونه برات پیامک بده

با چشم به دیوار اشاره کردم :

_شایسته خانوم میخواست باهاش صحبت کنه، امیدوارم تاثیر گذار باشه‌‌‌...

در نهایت از جا بلند شدیم و فضای انتهایی اتاق رو خالی کردیم، آرشیدا آهنگ رو پلی کرد که همزمان دو تا تقه ریز به در وارد شد، با دستپاچگی نگاهش کردم که بلند اعلام کرد:

_بفرمائید...

در به آرومی باز شد و عارف با لحن مظلومی گفت:

_میشه منم بیام پیش شما، حوصله‌ام سر رفته...
#ایستاده_در_باران
#پارت_278


با اینکه باید رقص و بدون اطلاع بقیه تمرین می‌کردیم اما عارف برام فراتر از این اندازه مهم بود و نمی‌تونستم نادیده‌اش بگیرم، لبخندی زدم و با سر اشاره کردم بیاد داخل و توی همین فاصله دم گوش آرشیدا پچ زدم:

_با آهنگ اصلی تمرین کنیم...

اونم چشمکی زده و موزیانه گفت:

_حله

عارف با ذوق زدگی به سمتم اومد و بوسه‌ی آرومی روی شکمم کاشت که دلم براش ضعف رفت، دستم و روی سرش کشیدم و زمزمه سر دادم:

_الهی دورت بگردم دایی کوچولو

موهام رو بالای سرم جمع کردم و محکم با کش بستمشون و با لبخند ادامه دادم:

_آرشیدا دلش گرفته ، من هم که اصلا رقص بلد نیستم واسه همین میخوایم یکم برقصیم...

دست‌های کوچیکش رو به هم کوبید و با لحن شادی گفت:

_آخ‌جون من رقصیدن و خیلی دوست دارم...

این‌بار آهنگ با صدای خواننده اصلی پخش شد، روبه روی آرشیدا ایستادم و با صورت قرمز شده از خنده دستم رو با لطافت روی شونه‌هاش قرار دادم که با لحن مردونه‌ای همراه با گزیدن لبش گفت:

_جون چه شوهری داری تو...

انگاری که چیزی برای آرشیدا یادآوری شد برای همین حرفش رو قطع کرد و شتاب زده گفت:

_وای آوا فقط دلم میخواد برای عروسیتون اون دخترعمو‌های چندش آهی از حسادت منفجر بشن، اشکان میگفت چند هفته پیش شیما بازم رفته بوده شرکت، مثل اینکه دیگه قهوه‌ای کردن‌های آهی اثر نمی‌کنه اگه جلوی دیدت حرکتی زد خودت وارد عمل شو، قشنگ بشورش بزارش کنار...

حس ناخوشایندی به جونم افتاده و با چهره‌ای آویزون دست از تکون دادن پاهام برداشتم و پرسیدم:

_چرا هیچکدوم حرفی به من نزدین؟

_چون آهی تا دلت بخواد به این دختره *یده، فک کن جلوی چشم همه از شرکت پرتش کرده بیرون، اما بازهم توی پارکینگ منتظر آهی مونده...

ناخوداگاه قطره‌ اشکی سر خورد روی گونه‌ام، آرشیدا با نگرانی گفت:

_آوا چرا ناراحت شدی انقدر، چیز ناراحت کننده‌ای نگفتم که، همه‌ی قضیه این و نشون میده که آهی با تمام وجودش عاشقته و بهت متعهده...

سرم رو به چپ و راست تکون دادم:

_از این تعجب کردم چرا آهی کوچیک‌ترین حرفی هم به من نزده...

_شاید نخواسته تو این شرایط ناراحت بشی یا استرس بهت وارد بشه، من هم فقط برای این گفتم اگه یه وقت تو جریان عروسی اتفاقی افتاد کوتاه نیای، مثله اینکه داریوش خان با آقا کوروش حرف میزده که عروسی چه تاریخی هست و کارت‌هارو کی براشون میبرن و زنش خودش رو وسط انداخته و گفته من هنوز کینه‌ی کتک زدن بچه‌هام توی دلمه

با یادآوری مهمونی اون شب و رفتارهای شروین و شیما لب زدم:

_امیدوارم نیان، کسی از حضور اون‌ها خوشحال نمیشه...
#ایستاده_در_باران
#پارت_279



بیخیال بهش فکر نکن، چند روز دیگه عروسیتونه تو خونه‌ی خودتون حسابی از سرش دربیار...

خنده‌ی کوتاهی ‌کردم و سعی کردم از ذهنم این موضوع رو کنار بزنم...

بازهم در به صدا دراومد و صدای بم آهی پشبندش بلند شد:

_آوا جان میشه بیای بیرون کارت دارم...

قدمی رو به جلو برداشتم که آرشیدا تاکید کرد:

_آوا فعلا فراموشش کن، خب؟سرم رو به معنای تایید حرفش تکون دادم و به سمت در حرکت کردم که یه آن از درد توی جام متوقف شدم و صدای جیغم بلند شد، صدای وحشت زده‌ی آهی و کوبیده شدن دستش با ضرب به در باهمدیگه ادقام شدن، عارف سریع به سمتم دوید و با نگرانی گفت:

_آبجی چیشد؟ نی‌نی چیزیش شده؟

جفت دست‌هام و زیر دلم گرفتم و با اشاره ازش خواستم قفل در و باز کنه، آرشیدا از پشت شونه هام و گرفت و پرسید:

_چیشد آوا؟

با حالت دردناکی لب زدم:

_وای دارم از درد دل هلاک میشم...

آهی از اظطراب رنگ صورتش زرد شده بود، آب دهانش رو با صدا قورت داد و دست‌هاش و بر زیر زانوهام سفت کرد تا بلندم کنه اما این‌بار صدای جیغم بلندتر از قبل آزاد شد...
گردنش رو محکم چسبیدم و با ناله التماس کردم:

_آهی توروخدا یه مسکنی چیزی به من بدین زیر شکمم داره منفجر میشه...

به آرومی روی تخت قرارم داد و همراه با کنار زدن موهام به سمت گوشم گفت:

_خانومم درد داشتی از قبل؟

_نه یه دفعه زیر دلم گرفت...

با اشاره به آرشیدا گفت:

_به خاتون و مامان بگو بیان...

پیشونیم رو به گرمی بوسید و برای آروم کردنم به نوازش کردن انگشت‌هام مشغول شد...
نمیدونم دلیل دردم چی‌بود اما به شدت دردناک و طاقت‌فرسا بود جوری که چشم‌هام از بدحالی در حال رفتن بودن، خاتون با هول و سراسیمه وارد اتاق شد و با زدن بر روی گونه‌اش گفت:

_الهی من بگردم برای تو مادر؟ چیشده؟

نای حرف زدن نداشتم برای همین آهی براشون توضیح دادن، پاهام و توی شکمم جمع کردم و چشم‌هام شروع به باریدن کردن، خاتون دستش و ما بین پهلوهام و زیر شکمم قرار داد و پرسید :

_اینجا درد داره آوا جان؟

بریده بریده گفتم:

_غیر از بالای شکمم همه جام درد داره

_خدا مرگم نده فک کنم قلنج کرده؟

آهی با سردرگمی پرسید:

_قلنج چیه خانوم

_صبح روی سنگ‌های سرد حیاط نشسته بود، از سرما بهش فشار اومده، برای زنای باردار فقط پیش میاد؟

آهی بازهم سوال کرد:

_مطمئنی خاتون؟ الان باید چیکار کنیم؟

_آره پسرم، قرص و دوا کاری نمیتونه بکنه، باید دوتا کیسه اب گرم بیاریم یکی برای شکمش یکی هم کمرش، ابجوش و دمنوش و چایی و فرنی هم باید زیاد بخوره تا کم کم دردش تموم شه...

شایسته خانوم به حرف اومد:

_بچه ها اتاق و خلوت کنید، آهی و خاتون کنار آوا بمونن، ماهم بریم چیزایی که لازمه رو آماده کنیم...

آهی برای بوسیدنم خم شد که قطره اشکی روی گردنم افتاد، سرم رو با بی‌حالی کج کردم که دیدم داره گریه میکنه و چشم‌هاش سرخ شدن، خواستم حرف بزنم که از درد صدای جیغم توی فضا پیچید، نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم:

_آهی چرا گریه میکنی آخه؟

با صدای بغض آلودی گفت:

_نمیتونم درد کشیدنت و ببینم...

_پس چجور زایمانم و میخوای ببینی؟
#ایستاده_در_باران
#پارت_280


به سختی توی جام نشستم و کاسه‌ی حاوی فرنی رو از خاتون گرفتم، اما هرچقدر سعی کردم نتونستم راحت چیزی بخورم برای همین آهی کمکم کرد، چندتا قاشق که خوردم کنار کشیدم و دم گوش آهی پچ زدم:

_من خیلی درد دارم میخوام تو بغلت بخوابم...

موهام رو نوازش کرد و به قربون صدقه رفتنم مشغول شد، به حالتی دراز کشید که راحت بتونم توی بغلش بخوابم، خاتون با لبخند نگاهم کرد و گفت:

_خجالت نداره مادر، راحت بخواب...به سختی تبسمی روی لب‌هام نشوندم و با آه و ناله خوابیدم، آهی کیسه‌های آب گرم و روی شکم و کمرم نگه داشته بود و من تنها روی صدای ضربان تند قلبش تمرکز کرده بودم تا دردم و فراموش کنم، و همین باعث شد با اون درد شدید و سرسخت خوابم ببره...

*

با احساس تشنگی لای پلک‌هام رو باز کردم که متوجه شده‌ام آهی هنوز توی همون حالت مونده، سریع جابه‌جا شدم که صدای آخم بلند شد، آهی دستش و روی شکمم گرفت و پرسید:

_خانومم بهتری؟ چرا بلند شدی؟

پتو رو دور شکمم جمع کردم و در همون حال نگاهم به ساعت میخکوب شد:

_وای ساعت ۲ شبه، تو از صبح همینجور نشستی...

_اوهوم نشستم یه دل سیر خانومم و نگاه کردم، بهتر شدی عشقم؟

گونه‌اش رو محکم بوسیدم و گفتم:

_وای آهی نمیدونی چه درد کوفتی بود که، الان درد دارم اما یک سوم اون هم نیست...

بازهم چشم‌هاش غمگین شدن:

_بمیرم برات خب...

با اخم گفتم:

_خدانکنه، درد دیگه عزیزم چرا انقدر خودت و ناراحت میکنی؟
و با یاد آوری ساعت به سوالاتم ادامه دادم:

_آهی ناهار و شام خوردی؟

_آره مامان یه چیزایی به خوردم داد، من بیشتر نگران تو بودم که دکتر بعد از اینکه خوابت برد اومد بهت سرم زد و تجویز خاتون و تایید کرد...

با تعجب به دستم نگاه کردم:

_پس چرا متوجه چیزی نشدم

از اون مواقعی بود که میخواست صورتم رو بوسه بارون کنه، چون از موهام شروع و نقطه به نقطه ی پیشونیم رو بوسید و همینطور پایین اومد تا به لب‌هام رسید و بعد از اتمام کارش جواب نگاه پر سوالم رو داد:

_از شدت درد از حال رفته بودی، دیگه من داشتم دیونه میشدم که دکتر گفت نگران نباشم بزارم خوب استراحت کنی...

با لبخند گفتم:

_خب؟

لبش رو کج کرد و با قیافه‌ی با مزه‌ای گفت:

_خب منم تا ۵۰ درصد موفق عمل کردم...
#ایستاده_در_باران
#پارت_281



اول من و پشت سرم آهی پا به داخل حمام گذاشت، آهی لبخند مهربونی زد و کمکم کرد تا لباس‌هام رو دربیارم، دستم و روی شونه‌های محکمش گذاشتم و شلوارم رو از تنم خارج کردم
شیر آب رو باز کرد و بعد از میزون کردن دمای آب شیلنگ رو به سمت بدنم نزدیک کرد
درحالی که جریان آب روی تنم جاری شده بود با لطافت دست‌های گرم و مردونه‌اش رو روی شکم و کمرم به حرکت در آورد،
وقتی شکمم به صورت کامل گرم شد به دردم هم کاملا به اتمام رسید...
عین مامانا آب رو سریع بست و حوله رو دور پاهام پیچید و بغلم کرد، دست‌هام و دور گردنش حلقه کردم و با گاز گرفتن لپش نجوا کردم:

_مرسی بهترین همسر دنیا

کنار گوشم رو بوسید:

_وظیفس خانومم

روی تخت قرارم داد که به سرعت پو رو روی خودم کشیدم
لباس‌هام رو هم که تن زدم با نگاه خیره گفتم:

_آهی مثله گرگ گشنمه...

لپم و کشید و با خنده گفت:

_الهی دورت بگردم من، منم یه مقدار ضعف کردم بریم که سه نفری دلی از عزا دربیاریم

با تبسم و تکون دادن سر حرفش رو تایید کردم، سریع بوسه‌ای به شکمم زد و دستم رو گرفت تا راحت‌تر بلند شم...

پاورچین پاورچین وارد آشپزخونه شدیم، در یخچال رو هم به آرومی باز کردم که با دیدن ظرف دلمه و لوبیا پلو چشم‌هام از شدت ذوق‌زدگی گشاد شدن، لبم رو گاز گرفتم و با لحن شادابی گفتم:

_وای آهی هم لوبیا پلو هست هم دلمه...

از پشت بغلم کرد و آروم دم گوشم پچ زد:

_بابا رفته بود سری به یکی از دوست‌هاش بزنه که شام دلمه داشتن، وقتی دیده بود خوشمزس یه ظرف گرفته بود، ببین چه پدرشوهری داری...

لب‌هام دوباره خندون شدن:

_دستشون درد نکنه...

با یاد آوری چیزی ابرو بالا انداخت که:

_ راستی عشقم، قرار بود امشب همگی برای تست غذاهای تالار بریم که حالت خوب نبود افتاد برای فردا ظهر،
اگه بازهم میبینی برات سخته اومدن بگو بندازم برای فردا

در حالی که با ولع دلمه‌‌ای رو مزه مزه میکردم گفتم:

_نه عزیزم من حالم بهتر شد، همون سرما زدگی بود که خداروشکر از بدنم بیرون رفت...

با خم شدن ظرف‌هارو از دستم گرفت و گوش زد کرد:

_غذا رو سرد نخور بچه جون...

چشم‌هام رو مظلوم کردم:

_خیلی گشنمه، پس زودتر گرم کنیم


***

بعد از تست کردن غذاهای تالار همراه با خاله شهره و شایسته خانوم به آرایشگاه یکی از دوستانشون رفتیم...
بعد از معرفی و احوال پرسی خانومه با نگاه پر از تحسینی نگاهم کرد و گفت:

_ماشالا موهات مثل ابریشم میمونن، یه رنگ خوشگل برات میزنم که واسه‌ی عروسی ماه‌تر بشی

شایسته خانوم دستش رو روی بازوهام گذاشت و رو به خانومه گفت:

_مهرانه جون عروس گلم بارداره نمیتونه از رنگ استفاده کنه

مهرانه خانوم با دهن باز بهمون خیره شد و ناباور لب زد:

_شایسته جون عروس گلت خیلی کم سن به نظر میاد...

این‌بار خودم جواب دادم:

_نظر لطفتونه ولی من چندماهه دیگه ۲۳ سالم میشه
#ایستاده_در_باران
#پارت_182


صندلی ای بیرون کشید و پیوسته با نشستن روی میز ضرب گرفت ، صدای برخورد حلقه اش آهنگ به وجود اومده رو دلنشین تر کرده بود :

_آروم جونی
باید بدونی
جای تو کجای زندگیمه

عشق و جنونش
تب بی امونش
میخوام باشی
اما نه نصف نیمه

خیرم تو چشمات
گیرم تو چشمات
چشمای تو یه راز سر به مهره

فکر میکنم بهت
میچسبه فکرت
شیرینه مثل خواب بعد ظهره

با صدای جوش خوردن آب به خودم اومدم و از خلسه ی شیرین دنیای عشق خارج شدم با همون لبخند عمیق که از قلبم ریشه گرفته بود پرسیدم:

_ عزیزم ، چای میخوری یا نسکافه؟

خوندن رو قطع کرد و با صدای مردونه اش که حسابی آرامش توش موج میزد گفت :

_ نسکافه میخورم ، دستت درد نکنه جون و دلم...

سر تکون دادم:

_خواهش میکنم مرده من فقط یخورده زمان میبره ، ظرف میوه تو یخچال آماده است بردار ببر بیرون تا منم بیام !

با کشی و قوسی به تنش بلند شد و در حین رد شدن از کنارم بوسه ای گذرا بر روی گونه ام نشوند ؛ با یه لبخندِ بزرگ دوتا فنجون نسکافه ی خوش عطر و طعم درست کردم و همراه یه بشقاب بیسکویت کاکائویی توی سینی گذاشتم ، محتوای سینی رو روی عسلی چیدم و در بغلش آروم گرفتم ...
#ایستاده_در_باران
#پارت_283

فیلمبردار یک ساعت قبل از اتمام کارها به آرایشگاه اومد تا فیلمبرداری رو شروع کنه...استرس شدیدی گرفته بودم و در عمل کردن به ژست‌ها می‌لنگیدم...
خاله شهره تلفن به دست به سالن عکاسی آرایشگاه اومد و با معذرت خواهی گفت:
_ببخشید خانومی، آواجان اشکان میگه کار فوری باهات داره...
گوشی رو نزدیک نکرده شروع به گفتن کرد:
_آوا از مامان پرسیدم گفت تور عروس اضافی توی آرایشگاه هست، من دارم میام سمت آرایشگاه با فیلمبردارتون هماهنگ کن یکم شیرین‌کاری کنیم
با لبخند مهر تایید به حرفش زدم و گوشی رو به سمت خاله شهره برگردوندم:
_اشکان روز عروسیمون هم دست از حرص دادن آهی برنمیداره
*
درحالی که پاهام و تکون میدادم به باد زدن صورتم هم مشغول شدم، چادر گلدار سفید و روی شونه‌های اشکان انداختن و مهرانه خانوم جوری که حالت موهاش خراب نشه تور رو روی سرش انداخت...
آهی یک ربعی میشد که رسیده بود، همراه با عارف جلوی در منتظر بودن و با هدایت فیلمبردار به پشت وایساده بود تا سوپرایزش کنیم
دل تو دلم نبود که زودتر ببینمش، برای همین به اشکان اشاره کردم :
_برو دیگه
فیلمبردار هم با تکون داد سر بهش اشاره کرد تا حرکت کن
آروم آروم به سمت آهی قدم برداشت و دستش و روی شونه‌ی آهی قرار داد که من همزمان لب زدم:
_آهی
با صدای لرزون جواب داد:
_جونه دلم
و هم‌گام به سمت در ورودی برگشت که اشکان هم تو رو از روی صورتش کنار زد، آهی با حرص و خنده روی لپ اشکان کوبید و اعتراض کرد:
_اذیت نکنید عروسم و بدین من برم
این‌بار خودم به سمتش به راه افتادم، با هر قدمی که برمیداشتم ضربان قلبم بالا تر می‌رفت، درست مقابلش ایستادم..سرم به اجبار و به خواسته فیلم بردار پایین بود و تنها کفشاش زاویه دیدم رو پر کرده بود
شایسته خانوم اسپند رو دور سرم چرخوند و با بوسیدن صورت آهی دستم رو توی دست آهی گذاشت که با صورت گر گرفته نگاهم رو به سمت بالا هدایت کردم
چشم‌های خوش رنگش محو صورتم شده بود، چندثانیه نگذشته بود که حاله‌ای از اشک چشم‌های عسلیش رو پر کردن
با مظلومیت لب زد:
_خیلی خوشگل شدی خانومم، میشه آروم بغلت کنم؟
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و برای در آغوش گرفتنش پیشی گرفتم، دست‌هام و دور کمرش حلقه زدم و سرم رو به آرومی روی سینه‌اش گذاشتم، صدای جیغ و دست و هم‌همه پیچیده بود اما من تو خلصه‌ی شیرین آغوش آهی فرو رفته بودم...

با کشیده شدن لباس عروسم از بغل آهی جدا شدم و با چشم‌های درخشان به عارف چشم دوختم:
_الهی دور سرت بگردم من، چقدر خوشتیپ شدی تو؟
داریوش خان عارف رو بلند کرد تا بتونم راحت بغلش کنم، دستش رو به نرمی روی موهام کشید و گفت:
_آبجی موهات شبیه فرشته‌هاس، کاش هونامم به دنیا اومده بود میدید مامانش چقد خوشگل شده...
از شیرین‌ زبونیش دلم ضعف رفت و محکم و صدادار صورتش رو بوسیدم :
_اندازه بردار عروس که خوشگل نشدم عارف‌خان
*
تازه بعد از بیرون رفتن از آرایشگاه فیلمبرداری با ماشین عروس شروع شد، آهی دستم رو ثانیه‌ای هم رها نکرده و پی‌درپی انگشت‌هام رو می‌بوسید...

*
با خستگی به ساعت مچی آهی نگاهی انداختم و پچ زدم:
_وای آهی هنوز ساعت ۶ شده من تا ۸ بخوام پای عکاسی و فیلمبرداری بمونم از حال میرم دیگه انرژیم ته میکشه...
به آرومی بوسه‌ای روی موهام نشوند و رو به عکاس پرسید:
_خانوم مومن چقدر دیگه مونده؟ در جریانید که خانومم باردارن خسته شدن ...
در جواب آهی پشت‌هم سر تکون داد:
_بله جناب موحد در جریان هستم، راند آخر عکاسی هست و تا رسیدن به تالار دیگه عکاسی انجام نمیشه، توی این زمان همسرتون می‌تونن کامل استراحت کنن*
داخل ماشین که نشستیم نفس آسوده‌ای کشیدم و به آرومی چشم‌هام و روی هم گذاشتم، دلم نمیخواست توی خلوتمون بخوابم اما واقعا خسته بودم، آهی با لحن مهربونی گفت:
_امشب خیلی انرژی ازمون گرفته میشه، اما شرینیش به اینه که فردا توی خونه‌ی خودمون از خواب بیدار میشیم
لبخندی زدم و بر روی تاریکی پرده‌ی چشم‌هام این اتفاقات زیبا رو تصور کردم، مطمئن بودم که خونه‌ی خودمون شروع اتفاقات خوب و خوشبختیمون خواهد بود چون بعد همه‌ی سختی‌ها نوبت به چشیدن طعم آسونی میرسه...
توی همین فکر‌های پر از جذابیت غوطه ور بودم که پلک‌هام کم کم سنگین شدن و به خواب رفتم.
با احساس گرمای نفس‌های آهی ناله‌ای کردم و لای چشم‌هام رو به روی صورتش ازهم گشودم، آهی با صدا خندید و گفت:
_خانوم خوشگلم مهمون‌ها فیلمبردار منتظرن نمیخواین افتخار بدین تا با من توی عروسیمون همراه بشین
لپش رو طولانی بوسیدم و خودم رو جمع و جور کردم، خانوم مومن به سمتم اومد و با دقت گفت:
_آوا جان خوشبختانه میکاپت آسیبی ندیده، داخل ماشین بشین وقتی آقای موحد در و باز کردن دستشون رو بگیر و بیرون بیا، بعدش ما میایم کمکت تا لباست رو فرم بدیم
دست‌هام رو ماساژ دادم و چشم بلندی گفتم، و سکانس‌ها طبق گفته‌ی خانوم مومن به ترتیب رغم خوردن و ما بعد از نیم ساعت به جل
وی در
#ایستاده_در_باران
#پارت_284*
انگشت‌هام رو به ترتیب روی دست آهی فرود آوردم و حلقه‌‌ی دستم بازو‌های محکمش رو تصاحب کرد، نفس عمیقی برای رفع اظطراب کشیدم و با آهی هم‌گام شدم...
با نمایان شدن ما یک‌باره صدای دست و جیغ داخل سالن حکم فرما شد، درحالی که آروم قدم برمی‌داشتیم از کنار میزها گذر می‌کردیم و به مهمان‌ها خوش‌آمد می‌گفتیم...
وقتی خوش‌آمد گویی به پایان رسید چراغ‌های سالن خاموش شدن و تنها دنباله‌ی نور روی ما دونفر قرار گرفت و موزیک جدید هم پخش شد...
مقابل آهی ایستادم و در حالی که جای‌دست‌هام رو روی شونه و کمرش دقیق می‌کردم لب زدم:
_می‌ترسم پام لیز بخوره
مثل همیشه به قشنگی خندید:
_نه عمرم نگران نباش
و همراه با بلند شدن صدای گوگوش بهم نزدیک‌تر شد، این آهنگ رو باهم دیگه انتخاب کرده بودیم و یکی از موزیک‌های موردعلاقه جفتمون بود...
هردومون آروم تکون می‌خوردیم و با آهنگ زمزمه می‌کردیم:
خوابم یا بیدارم تو با منی با من
همراه و همسایه نزدیك تر از پیرهن
باور كنم یا نه هرم نفسهات‌و
ایثار تن سوز نجیب دستات‌و
بوسه‌ی کوتاهی روی گونه کاشت و توی گردنم نفس کشید:
خوابم یا بیدارم
لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست بگو از آفتاب نیست بگو كه بیدارم بگو كه رویا نیست بگو كه بعد از این
جدایی با ما نیست این‌بار من بهش خیره شدم و با تکون دادن سر خوندم:
اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم
بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم
بذار اون پرنده باشم كه با تن زخمی اسیره
عاشق مرگه كه شاید توی دست تو بمیره
دستم رو بالا گرفت و چرخی دور خودم زدم، پشتم قرار گرفت و دو دستش رو دور کمرم چفت کرد:
خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب
آغوشتو وا كن قلب منو در یاب
برای خواب من ای بهترین تعبیر
با من مدارا كن ای عشق دامن‌گیر
من بی تو اندوه سرد زمستونم
پرنده ای زخمی اسیر بارونم
ای مثل من عاشق همتای من محجوب
بمون ، بمون با من ای بهترین ای خوب
لب‌های گرمش رو محکم روی لب‌هام قرار داد و گرم سریع بوسه‌ای به لب‌هام زد، از خجالت درحال آب شدن بودم و در حینی که نفس نفس میزدم دستش رو گرفتم و در جایگاه مخصوص عروس و داماد ساکن شدیم، چند قلپ آب خوردم که مهرانه خانوم به سمتم اومد و با سرعت رژلبم رو تمدید کرد، ازمون که فاصله گرفت رو به آهی گفتم:
_چه شب به یاد موندنی و قشنگی...
به چشم‌هام خیره شد :
_خوبه که فیلمبردار ثانیه به ثانیه این شب و ثبت میکنه
خواستم جوابش رو بدم که بار دیگری صدای دست زدن مهمون‌ها بلند شد؛ اشکان و آیدا همراه با چرخی که کیک سه طبقه روش قرار داشت وارد سالن شدن...
لبخندی زدم و به شایسته خانوم گفتم:
_مامانجون ممنون سلیقتون حرف نداره، کیک خیلی خوشگلی شده*
بعد از جای‌گذاری کیک روی میز مخصوص خودش، این‌بار نوبت به رقصیدن شایسته خانوم، آیدا، اشکان، داریوش خانوم، خاله شهره و شوهرش، آرشیدا و عارف رسید...
با خوشی عمیقی به عارف خیره بودم، این بچه هم بعد از کلی غم امشب داشت طعم شاد بودن رو می‌چشید، همزمان دست میزدم و قربون صدقه‌اش می‌رفتم، آهی هم به سمتش رفت و پول ریختن بر سر عارف رو در پیش گرفت که عارف با قهقه بلند داد زد:
_آبجی شماهم بیا
ابرو بالا انداختم که آهی براش توضیح داد زیاد نمیتونم خودم رو خسته کنم و شب درازه و مراسم ادامه داره...
کمی که گذشت، قرار شد آهی و بقیه‌ی مرد‌ها سالن خانوم هارو ترک کنن اما با هماهنگی کوتاهی من به جمع اون‌ها پیوستم و دست‌جمعی با آهنگ جدید رقصیدیم، این‌بار آهنگ کی بهتر از تو عارف پلی شده بود...
عارف با ذوق و شوق دست من و آهی رو سفت گرفته بود و ورجه ورجه میکرد، داریوش خان سر شونه‌ام زد و با گرفتن دست آزادم گفت:
_دخترم یکمم باید با پدرشوهرت برقصی
با لبخند به چشم‌های مشابه آهی نگاه کردم و با داریوش خان همراه شدم...
آهنگ که به اتمام رسید فیلمبردار دوباره جایگاه رقص رو خالی کرد و پشت میز کیک قرار گرفتیم، برشی که به کیک زدیم آهی چنگالی به کیک زد و تیکه‌ای از کیک رو داخل دهانم گذاشت که از حجم زیاد خامه قیافه‌ام کج و کوله شد، سریع خودم رو جمع و جور کردم و من هم به آهی کیک دادم، گونه‌ام رو بوسید و با گفتن:
_خیلی مراقب همسر خوشگلم باش
و سالن رو ترک کرد
ر #ایستاده_در_باران
#پارت_285
هربار که آهنگ جدیدی پخش می‌شد ازم میخواستن من هم همراهشون برقصم، و تاجایی که ممکن بود هم می‌رفتم وسط و با خسته شدن دوباره میومدم مینشستم...
برای خودم که عروسی جذابی بود و واقعا جو خیلی خوبی حاکم شده بود...
زمان پخش کردن کیک دوباره آهی به سالن خانوم‌ها برگشت و قلب من تالاپ و تلوپش شدید شد، چون قرار بود سوپرایز اصلی رو پیاده کنیم.
تک تک سلول‌های تنم خوشحالی رو فریاد میزدن، موزیک که تموم شد دی‌جی از همه درخواست کرد جایگاه رقص رو خالی کنن، آروم دم گوش آهی پچ زدم:
_میشه یکم آب بدی؟
لبخندی به روم زد و گفت:
_شما جون بخواه خانومم...
میدونستم امشب برای آهی هم بهترین شب زندگیشه، لیوان آب رو ازش گرفتم و دو قلپ خوردم، از هیجان زیادی نمیتونستم نفس بکشم، آرشیدا اومد کنارم و کمکم کرد بلندشم، دست‌های سردم و گرفت و گفت:

_نگران نباش همه چی آماده‌اس، مو لای درزش نمیره...
آهی با راهنمایی فیلم‌بردار زودتر از من به جایگاه رفت و من لب پله‌ها ایستادم تا آهنگ شروع بشه، موزیک که شروع به نواختن کرد با لطافت و اشتیاق و کمی خجالت شروع به رقصیدن کردم و از پله‌ها آروم آروم پایین رفتم، به محض اینکه مقابل آهی رسیدم این صدای من بود که توی کل سالن پخش می‌شد، آب دهانم رو قورت دادم و خودم هم شروع کردم:
دست دل من رو شده
انگاری که جادو شده
زده به سرم تو‌ رو ببرم هرجا دلت خواست

در حالی که میرقصیدم دور آهی میچرخیدم و میخوندم، و اون خجالتی که داشتم به کل محو شده بود و از بین این همه آدم تنها آهی رو میدیدم:
حال دلم‌و بد نکن دست دلم‌و رد نکن خودت میدونی اگه بمونی بهشت همین جاست

آهی ماتش برده و تنها خیره خیره نگاهم میکرد، دست‌های گرمش رو گرفتم و ادامه دادم:
_تو اومدی همه دور شدن
انگاری چشام کور شدن
هرجا میشینم تورو میبنم
یکی یه دونم و برای این قسمت دست‌هاش رو رها کردم و با اشاره به صورتش همراه با لبخند خوندم :
من همین‌و میخوام ازت کنار خودم باش فقط
ماه شب تارمی دارو ندارم با تو خوبم
فضا که از دود پر شد دیدن چشم‌های آهی واسم سخت شد برای همین دید از نگاهش گرفتم و عقب عقب رفتم:
یه تنه خودم فدات شم اومدی که مبتلات شم
تو‌ بیا بخند ، چشمات‌و نبند دلم میگیره
کیو بیارم به جات‌و اونا که نمیرسن به پاتو
بازیم نده دلم اومده برات بمیره
وقتی دوباره چهره‌ی آهی واضح شد نزدیک شدم و دست روی شونه‌های مردونه اش گذاشتم، وقتی جای دست‌هام ثابت شد به چشم‌هاش خیره شدم، در حالی که لبخند خیلی بزرگی روی صورتش بود اما چشم‌های خوش رنگش از اشک پرشده بودن، لبم رو گزیدم تا از احساساتی شدن جلوگیری کنم و ادامه بدم:یه تنه خودم فدات شم
اومدی که مبتلات شم تو‌ بیا بخند
چشماتو نبند دلم میگیره کیو بیارم به جات‌و اونا که نمیرسن به جات‌و بازیم نده دلم اومده برات بمیره
دوباره باید از آهی جدا میشدم و در حال چرخیدن میرقصیدم، اما آهی دستم و محکم گرفت و با صدای بلندی گفت:
_منم یه تنه فدای تو میشم دار و ندارم و با بوسه زدن بر روی دستم، آروم حلقه‌ی دستش رو شل کرد، جز خودم تقریبا همه‌ی مهمون ها شروع به دست زدن کردن، این بخش باید آهی سمت من میومد برای همین آرشیدا پشت سر آهی ایستاده بود و به طور نامحسوسی داشت براش توضیح می‌داد، بازهم خوندن و شروع کردم و در همین حین آهی به سمتم آروم آروم قدم برمی‌داشت :
دیدی آخرش رسیدیم ما به‌ هم
جلو همه میخوام این‌و بگم
که چقدر تو رو من دوست دارم
به سر تا پای آهی اشاره کردم:
امشب یه جوری دیگه جذابی مثل ماه شدی می تابی
آخ‌ چقدر تو رو دوست دارم
با گفتن بخش آخر دستش رو بالا گرفتم و به کمک آهی این‌بار دور خودم چرخیدم و ادامه‌ی آهنگ رو توی بغلش خوندم:
یه تنه خودم فدات شم
اومدی که مبتلات شم
تو‌ بیا بخند
چشمات‌و نبند دلم میگیره
کیو بیارم به جات‌و اونا که نمیرسن به جات‌و
بازیم نده دلم اومده برات بمیره

وقتی سالن از صدای موزیک ساکت شد صدای دست و سوت و جیغ عین بمب توی سالن منفجر شد و من توی اون شلوغی با آرامش به آهی زل زده بودم و آروم اشک‌هاش رو پاک کردم که صورتش رو جلو آورد و بوسه‌ی گرم و عمیقی روی لب‌هام کاشت و در ادامه سرش رو روی شونه‌ام قرار داد و پچ زد:
_الهی من دور صدای قشنگت بگردم، امشب بهترین شب زندگیمه و من هیچوقت این همه زیبایی و فراموش نمی‌کنم
بعد از صرف شام و ادامه پایکوبی ساعت نزدیک به ۱ همه آماده رفتن شدن، و چون قرار نبود از خونمون بازدید کنن همه یک به یک برای خداحافظی و تبریک مجدد به سمتون می‌اومدن
آخرین خانواده، یعنی دایی داریوش خان هم ازمون خداحافظی کردن و سالن تقریبا خالی شد
نفسم رو به بیرون پرتاب کردم و گفتم:
_عزیزم یه لیوان آب به من میدی؟
لبخند زد:
_بله خانومی شما جون بخواه
برای گرفتن لیوان دستم رو جلو بردم که مثله بیشتر اوقات انگشت‌هام رو بوسید، هنوز برای تشکر لب باز نکرده بودم که داریوش خان آهی، شایسته خانوم، آیدا
#ایستاده_در_باران
#پارت_286
صدای آهی از پشت در به گوشم خورد:
_مامان تورو خدا بزار ببینمش، من حالم بده میخوام زنم و ببینم باید بفهمه اون عکس‌ها برای گذشته‌ان.

جواب حرف آهی رو به داریوش خان دادم:
_آهی اون عکس‌ها همین آهی بود حتی خراش صورتشم تو عکس‌ها بود

داریوش خان سرش رو به سمت چپ و راست تکون داد:
_آوا جان من نخواستم آهی و شایسته باهات حرف بزنن تا برای قبول کردن داستان شک و شبه نداشته باشی

مکثی کرد و با خیره شدن به نگاهم پرسید:
_دخترم من و قبول داری؟

ناله کردم:
_معلومه که قبولتون دارم

با تحکم نطق کردن و آغاز کرد:
_آوا جان من نمیدونم چرا موقعی که ازدواج کردین آهی جریان و کامل واست توضیح نداده، آهی فقط گفته که من اصرار داشتم با شیما ازدواج کنه؟

سر تکون دادم که بلافاصله ادامه داد:
_دخترم این عکس‌ها برای قبل ازدواجتونه، آهی اینارو به شیما داده بود تا دست از سرش برداره اما اون آورد با کلی صحنه سازی و بازی نشون من و شایسته داد و گفت که آهی هر روز با یه نفره و تنها کسی که با این حال حاضره باهاش ازدواج کنه منم...

لب‌هام و برچیدم که دست‌ آزادم رو گرفت:
_آوا یه درصد هم به حرفام شک نکن من تمام و کمال جریان و برات توضیح دادم، و به اینکه آهی عاشقته و تنها به تو متعهده هم تردید نداشته باش

با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
_باشه من به هیچکدوم اینا شک نمیکنم اما خراش صورت آهی چی، این خراش تازه ایجاد شده

داریوش خان با تاسف سر تکون داد:
_من بابت حیوون بودن ذات برادرزاده ام شرمنده‌اتم و بابت این‌کارش خودم حقش و کف دستش میزارم، فکر کنم خودت هم بدونی دست‌کاری عکس و فتوشاپ همچین چیزی خیلی آسون باشه...

بازهم بغض کردم:
_باباجون میشه جون نوه‌اتون و قسم بخورید تا من دلم قرص شه

با چشم‌های پر شده گفت:
_به جونه آهی و بچتون قسم تک به تک حرف‌ها عین حقیقت بوده...


رمان #ایستاده_در_باران
#پارت_287



با صدای گرفته اما به بلندی گفتم:
_بگید آهی بیاد

هنوز حرفم تموم نشده بود که در با ضرب باز شد و آهی با چشم‌های سرخ شده از اشک به سمتم دوید
محکم و بی‌قرار بغلم کرد که صورت خیسش گردنم رو نم‌دار کرد، بینیش رو توی موهام فرو برد و همراه نفس عمیقی گفت:
_آوا به جون خودت، به جون بچمون، به جون مامان بابام و آیدا از وقتی اومدی توی زندگیم چشمم سمت هیچکی نرفته

صورتش رو بی‌جون بوسیدم:
_میدونم عمرم میدونم
گوشه‌ی لبم رو بوسید و به آرومی پچ زد:
ـ ببخشید که اندازه‌ي کافی مراقبت نبودم

*
صبح از بیمارستان مرخص شدم و بعد از گذشت یک شب وارد خونه‌ی خودمون شدیم، آهی صورتم رو بوسید و با مظلومیت گفت:
_اجازه میدی ببرمت حموم؟

لبخندی زدم و با خستگی گفتم:
_اوهوم بدجور به حمام نیاز دارم

*

زیر دوش ایستادم و سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم و دست‌هام رو سفت و سخت دور کمرش حلقه کردم، دلم میخواست یه جوری خودم و بهش فشار بدم که تنش به تنم مهر زده شه...
انگشت‌هاش رو لای موهام فرو برد و با آرامش به شستن موهام مشغول شد، وقتی شستن موهام تموم شد لب باز کرد:
_عشقم بیا شامپو رو آب بده تا بدنت و لیف بکشم

با بی‌میلی گفتم:
_چرا اخه؟ من میخوام تو بغلت باشم...

روی موهام رو بوسید که به سرفه افتاد، با خنده رهاش کردم و دو قدم عقب رفتم:
_حواست کجاس؟ همه‌ی کف هارو خوردی...

و با ظرافت دست‌ روی لب‌هاش کشیدم و لب و بینیش رو تمیز کردم.
رمان #ایستاده_در_باران

پارت 288
#پارت_پایانی ☔️


*

وقتی کامل موها و بدنم رو شست و خشکم کرد از حمام خارج شدیم
عارف توی اتاقش خوابیده بود، با تعجب به پنجره بزرگ اتاقمون نگاه کردم:
_وای آهی داره بارون میزنه، دلم میخواد بریم توی بالکن

از پشت شونه‌هام رو گرفت و روی صندلی میز ارایش قرار داد،
در حالی که سشوار رو به برق میزد گفت:
_موهات رو خشک کنم، لباس گرم بپوشیم، با چایی میریم تو بالکن...

*


وقتی کامل موها و بدنم رو شست و خشکم کرد از حمام خارج شدیم
عارف توی اتاقش خوابیده بود، با تعجب به پنجره بزرگ اتاقمون نگاه کردم:
_وای آهی داره بارون میزنه، دلم میخواد بریم توی بالکن

از پشت شونه‌هام رو گرفت و روی صندلی میز ارایش قرار داد، در حالی که سشوار رو به برق میزد گفت:
_موهات رو خشک کنم، لباس گرم بپوشیم، با چایی میریم تو بالکن...

از تو آینه با عشق بهش زل زدم و محو حرکت دست‌هاش داخل موهام شدم، من چجوری تونستم خزئبلات شیما رو باور کنم؟ این مرد بی شک بهترین مرد دنیاست...

***

فنجون هارو روی میز کوچیک بالکن گذاشت و کنارم ایستاد، دستم توی دست آهی چفت شده بود و رد نگاهم جریان قطرات بارون رو دنبال می‌کرد
کمی که گذشت صدای بغض دارش بلند شد:
_آوا من واقعا عاشقتم...

با این حرفش چشم‌هام از اشک پر شدن، نگاهم رو بالا گرفتم و به عسلی چشم‌های نم‌دارش خیره شدم و به ادامه‌ی حرف هاش گوش سپردم:
_آوا به خداوندی خدا من هیچوقت بهت خیانت نمی‌کنم، چون دارم کنار تو یه عشق بزرگ و تجربه می‌کنم...تو چشمات برای من قشنگ‌ترین پدیده‌ی این دنیان، من یه تار موی تو رو با هیچ بنی بشری نه شریک میشم نه عوض می‌کنم
آوا من عاشقتم، بی اندازه، بی حد و مرز، دیوانه وار، به زیبایی و پاکی همین دونه‌های بارونی که دارن روی موهای قشنگ مشکیت فرود میان عاشقتم،

لب‌های خشک شده‌اش رو خیس کرد و شمرده شمرده گفت:
_توی قلب من...فقط جای توعه...و توی ذهنم...فقط اسم تو حک شده زیباترین آوای زندگی من
روی نوک پاهام ایستادم و با گذاشتن دست‌هام زیر صورتش به سمت خودم کشوندمش و حریصانه لب‌هاش رو با بوسه‌های پر عشقم تب‌دار کردم...

وقتی که جفتمون نفس کم آوردیم بغلش کردم و با گوش سپردن به تیک‌تاک پر شور قلبش زمزمه کردم:
_من ‌هم بیشتر از این دونه‌های بارون عاشقتم، بی انتها و تا ابدیت...

پایان