دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#ایستاده_در_باران
#پارت_278


با اینکه باید رقص و بدون اطلاع بقیه تمرین می‌کردیم اما عارف برام فراتر از این اندازه مهم بود و نمی‌تونستم نادیده‌اش بگیرم، لبخندی زدم و با سر اشاره کردم بیاد داخل و توی همین فاصله دم گوش آرشیدا پچ زدم:

_با آهنگ اصلی تمرین کنیم...

اونم چشمکی زده و موزیانه گفت:

_حله

عارف با ذوق زدگی به سمتم اومد و بوسه‌ی آرومی روی شکمم کاشت که دلم براش ضعف رفت، دستم و روی سرش کشیدم و زمزمه سر دادم:

_الهی دورت بگردم دایی کوچولو

موهام رو بالای سرم جمع کردم و محکم با کش بستمشون و با لبخند ادامه دادم:

_آرشیدا دلش گرفته ، من هم که اصلا رقص بلد نیستم واسه همین میخوایم یکم برقصیم...

دست‌های کوچیکش رو به هم کوبید و با لحن شادی گفت:

_آخ‌جون من رقصیدن و خیلی دوست دارم...

این‌بار آهنگ با صدای خواننده اصلی پخش شد، روبه روی آرشیدا ایستادم و با صورت قرمز شده از خنده دستم رو با لطافت روی شونه‌هاش قرار دادم که با لحن مردونه‌ای همراه با گزیدن لبش گفت:

_جون چه شوهری داری تو...

انگاری که چیزی برای آرشیدا یادآوری شد برای همین حرفش رو قطع کرد و شتاب زده گفت:

_وای آوا فقط دلم میخواد برای عروسیتون اون دخترعمو‌های چندش آهی از حسادت منفجر بشن، اشکان میگفت چند هفته پیش شیما بازم رفته بوده شرکت، مثل اینکه دیگه قهوه‌ای کردن‌های آهی اثر نمی‌کنه اگه جلوی دیدت حرکتی زد خودت وارد عمل شو، قشنگ بشورش بزارش کنار...

حس ناخوشایندی به جونم افتاده و با چهره‌ای آویزون دست از تکون دادن پاهام برداشتم و پرسیدم:

_چرا هیچکدوم حرفی به من نزدین؟

_چون آهی تا دلت بخواد به این دختره *یده، فک کن جلوی چشم همه از شرکت پرتش کرده بیرون، اما بازهم توی پارکینگ منتظر آهی مونده...

ناخوداگاه قطره‌ اشکی سر خورد روی گونه‌ام، آرشیدا با نگرانی گفت:

_آوا چرا ناراحت شدی انقدر، چیز ناراحت کننده‌ای نگفتم که، همه‌ی قضیه این و نشون میده که آهی با تمام وجودش عاشقته و بهت متعهده...

سرم رو به چپ و راست تکون دادم:

_از این تعجب کردم چرا آهی کوچیک‌ترین حرفی هم به من نزده...

_شاید نخواسته تو این شرایط ناراحت بشی یا استرس بهت وارد بشه، من هم فقط برای این گفتم اگه یه وقت تو جریان عروسی اتفاقی افتاد کوتاه نیای، مثله اینکه داریوش خان با آقا کوروش حرف میزده که عروسی چه تاریخی هست و کارت‌هارو کی براشون میبرن و زنش خودش رو وسط انداخته و گفته من هنوز کینه‌ی کتک زدن بچه‌هام توی دلمه

با یادآوری مهمونی اون شب و رفتارهای شروین و شیما لب زدم:

_امیدوارم نیان، کسی از حضور اون‌ها خوشحال نمیشه...