#ایستاده_در_باران
#پارت_274
لبخند عمیقی روی صورت پر از دردم نقش بست ، حالتش رو آنالیز کردم و پرسیدم :
_گفت علائمشه باید آزمایش بدم تا مشخص بشه ، حالا چرا انقدر ترسیدی؟
چشم هاش برق میزد ، کمی به شکمم خیره شد و در نهایت با انگشت اشاره ی دست چپش قطره اشکی که از چشم هاش روانه شده بود رو پس زد . با صدای دو رگه ای جواب داد :
_آوا این چه حرفیه ، چرا باید از پدر شدن بترسم ، فقط تموم وجودم سرشار از خوشحالیه که تو مادر بچه هام میشی ...
پرستار به اتاق برگشت و با دادن برگه ای به دست آهی نطق کرد :
_الان چون دیر وقته نیازی به پذیرش نیست ، فقط این قبض همراهتون باشه تا لباس و وسایل رو تحویلتون بدن
نگاهش رو به سمت خودم سوق داد و گفت :
_من الان یه آمپول مسکن بهتون تزریق می کنم تا دردتون آروم بشه ، لباس هاتون رو که تن کردید آروم روی ویلچر بشینید و بیاید به سالن شماره ۲ بخش سونوگرافی ...
تشکر کردم و به شکم دراز کشیدم و لب هام رو محکم گاز گرفتم ، چون به شدت از آمپول میترسیدم ؛ هنوز سوزن کامل داخل بدنم نرفته بود که صدای آخم بلند شد . آمپول رو که زدم به حالت قبلی برگشتم تا رگم رو پیدا کنن ، همزمان با تموم شدن کار پرستار لباس و وسیله های دیگه رو آوردن ...
اتاق که خالی شد آهی به سمتم اومد و همراه با برداشتن شالم ، بوسه ای بر روی موهام زد و لباسم رو در آورد ؛ دو تا دست هام رو جلوی تنم گرفتم که با لذت نگاهی به بدنم انداخت و لباس گشاد و کم رنگ بیمارستان رو تنم کرد . ظاهرم شبیه جنگ زده ها شده بود ، دمپایی های بیمارستان انقدر به پام بزرگ بودن که به سختی باهاشون قدم برمیداشتم ، آهی با خنده ویلچر رو نگه داشت و گفت :
_قربون پاهای ریزه میزه ات بشم من...
با خجالت زدگی جواب دادم :
_خدانکنه...
و خودم رو روی صندلی جای دادم که به سمت انتهای سالن به راه افتاد . تازه روی تخت سونوگرافی دراز کشیده بودم که دو تا تقه به در خورد و آهی اومد داخل ، با تعجب نگاهش کردم که از پرستار پرسید :
_اگه امکانش هست میشه داخل بمونم ؟
پرستار یا همون دکتر سونوگرافی ژل رو بر روی شکمم زد و در پاسخ آهی گفت :
_بله بفرمائید...
کمی استرس داشتم و به محض روشن شدن صحفه نمایش سریع پرسیدم :
_بچه سالمه؟
با تکون داد سر پاسخ داد :
_باردارید ، بچه هم سالمه فقط به استراحت مطلق نیاز دارید !
نگاهم به سمت آهی کشیده شد که دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود و آروم کنار اتاق ایستاده بود ، دستمال ها رو از دکتر گرفتم و بعد از پاک کردن شکمم روی تخت نشستم و به بقیه صحبت هاش گوش سپردم ...
#پارت_274
لبخند عمیقی روی صورت پر از دردم نقش بست ، حالتش رو آنالیز کردم و پرسیدم :
_گفت علائمشه باید آزمایش بدم تا مشخص بشه ، حالا چرا انقدر ترسیدی؟
چشم هاش برق میزد ، کمی به شکمم خیره شد و در نهایت با انگشت اشاره ی دست چپش قطره اشکی که از چشم هاش روانه شده بود رو پس زد . با صدای دو رگه ای جواب داد :
_آوا این چه حرفیه ، چرا باید از پدر شدن بترسم ، فقط تموم وجودم سرشار از خوشحالیه که تو مادر بچه هام میشی ...
پرستار به اتاق برگشت و با دادن برگه ای به دست آهی نطق کرد :
_الان چون دیر وقته نیازی به پذیرش نیست ، فقط این قبض همراهتون باشه تا لباس و وسایل رو تحویلتون بدن
نگاهش رو به سمت خودم سوق داد و گفت :
_من الان یه آمپول مسکن بهتون تزریق می کنم تا دردتون آروم بشه ، لباس هاتون رو که تن کردید آروم روی ویلچر بشینید و بیاید به سالن شماره ۲ بخش سونوگرافی ...
تشکر کردم و به شکم دراز کشیدم و لب هام رو محکم گاز گرفتم ، چون به شدت از آمپول میترسیدم ؛ هنوز سوزن کامل داخل بدنم نرفته بود که صدای آخم بلند شد . آمپول رو که زدم به حالت قبلی برگشتم تا رگم رو پیدا کنن ، همزمان با تموم شدن کار پرستار لباس و وسیله های دیگه رو آوردن ...
اتاق که خالی شد آهی به سمتم اومد و همراه با برداشتن شالم ، بوسه ای بر روی موهام زد و لباسم رو در آورد ؛ دو تا دست هام رو جلوی تنم گرفتم که با لذت نگاهی به بدنم انداخت و لباس گشاد و کم رنگ بیمارستان رو تنم کرد . ظاهرم شبیه جنگ زده ها شده بود ، دمپایی های بیمارستان انقدر به پام بزرگ بودن که به سختی باهاشون قدم برمیداشتم ، آهی با خنده ویلچر رو نگه داشت و گفت :
_قربون پاهای ریزه میزه ات بشم من...
با خجالت زدگی جواب دادم :
_خدانکنه...
و خودم رو روی صندلی جای دادم که به سمت انتهای سالن به راه افتاد . تازه روی تخت سونوگرافی دراز کشیده بودم که دو تا تقه به در خورد و آهی اومد داخل ، با تعجب نگاهش کردم که از پرستار پرسید :
_اگه امکانش هست میشه داخل بمونم ؟
پرستار یا همون دکتر سونوگرافی ژل رو بر روی شکمم زد و در پاسخ آهی گفت :
_بله بفرمائید...
کمی استرس داشتم و به محض روشن شدن صحفه نمایش سریع پرسیدم :
_بچه سالمه؟
با تکون داد سر پاسخ داد :
_باردارید ، بچه هم سالمه فقط به استراحت مطلق نیاز دارید !
نگاهم به سمت آهی کشیده شد که دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود و آروم کنار اتاق ایستاده بود ، دستمال ها رو از دکتر گرفتم و بعد از پاک کردن شکمم روی تخت نشستم و به بقیه صحبت هاش گوش سپردم ...