#ایستاده_در_باران
#پارت_271
آهی هر لحظه چشم هاش خمار تر میشد و خشونت بیشتری به خرج می داد ، انقدر صدای ناله ام بلند شده بود که حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم . با حس درد بر زیر دلم تازه یاد وجود بچمون افتادم و با هول و استرس گردنش رو محکم چنگ و زدم و ناله سر دادم :
_آهی دیگه نمیتونم ، بس کن !
بوسه ای روی شقیقه ام و کاشت و با صدای بم مردونه اش کنار گوشم نجوا کرد :
_یخورده دیگه تحمل کن خانومم...
میدونستم اگه الان قاطعانه پسش بزنم ممکنه حس خیلی بدی بهش دست بده ، اما از شدت دلهره قلبم داشت مثل ساعت به سینه ام کوبیده می شد. لب گزیدم و بخاطر حماقت و نسجیدن موقعیت خودم رو از ته دل لعنت کردم...
نمیدونم چند دیقه گذشته بود که با صدای نفس های تند آهی به خودم اومدم ، خودش رو کمی جابه جا کرد و در نهایت کنارم دراز کشید .
دستش رو زیر گردنم جای داد و با لبخند پرسید :
_خوبی خوشگلم؟
با وجود بی حالی و غمگین بودن سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم ، اما انگار دیگه کامل شناخته بودم چون بیشتر بهم نزدیک شد و با خیره شدن به چشم هام ادامه داد:
_آوا خانوم اذیت شدی عزیزم؟
موهام رو کنار گوشم فرستادم و فرمالیته لبخند زدم :
_نه عشقم فقط یخورده درد داشتم !
لب های تب دارش رو به گونه ام چسبوند :
_دلم برای لمس کردنت لک زده بود آوا
موهای پرپشتش رو به بازی گرفتم و با عشق و سینه ی تپنده تماشاش کردم :
_منم همینطور مرده من،زاویه سرش رو تنظیم کرد و با محکم کردن حلقه ی دستش دور کمرم ، چشم های عسلی قشنگش رو بست و بعد از چند دقیقه کامل به خواب رفت . نفس های گرمش پوست گردنم رو داشت میسوزوند ، گردنم رو کج کردم و با چشم های خسته و اندوه دار به دیوار سفید رنگ رو به روم خیره شدم ...
تو اون لحظه تنها تو دلم خدا خدا می کردم که یه وقت اتفاقی برای بچمون نیوفته ، باید احتیاط می کردم اما اتفاقی بود که افتاده بود.
فکر های جور واجور ذهنم رو احاطه کرده بودن ، انقد سخت مشغول فکر کردن بودم که متوجه نشدم کی خوابم برد ...
با حس سوزش عجیبی بر زیر دلم ، چشم هام رو محکم روی هم فشردم . حصار آغوش آهی در برم گرفته بود اما با کمی تلاش از جام بلند شدم که دردم چند برابر شد و صدای جیغ خفه ام فضای اتاق رو پر کرد .
آهی با وحشت پلک از هم گشود و با نگاه خیره ای بهم زل زد ، نمیخواستم گریه کنم اما گونه هام از اشک خیس شده بودن ، با دیدن وضعیتم ترس دلش رو پر کرد و سریع به سمتم اومد .
دست هاش رو دو سمت صورتم قرار داد و با نگرانی پرسید :
_چرا داری گریه میکنی زندگیم ؟ چیشده ؟
#پارت_271
آهی هر لحظه چشم هاش خمار تر میشد و خشونت بیشتری به خرج می داد ، انقدر صدای ناله ام بلند شده بود که حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم . با حس درد بر زیر دلم تازه یاد وجود بچمون افتادم و با هول و استرس گردنش رو محکم چنگ و زدم و ناله سر دادم :
_آهی دیگه نمیتونم ، بس کن !
بوسه ای روی شقیقه ام و کاشت و با صدای بم مردونه اش کنار گوشم نجوا کرد :
_یخورده دیگه تحمل کن خانومم...
میدونستم اگه الان قاطعانه پسش بزنم ممکنه حس خیلی بدی بهش دست بده ، اما از شدت دلهره قلبم داشت مثل ساعت به سینه ام کوبیده می شد. لب گزیدم و بخاطر حماقت و نسجیدن موقعیت خودم رو از ته دل لعنت کردم...
نمیدونم چند دیقه گذشته بود که با صدای نفس های تند آهی به خودم اومدم ، خودش رو کمی جابه جا کرد و در نهایت کنارم دراز کشید .
دستش رو زیر گردنم جای داد و با لبخند پرسید :
_خوبی خوشگلم؟
با وجود بی حالی و غمگین بودن سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم ، اما انگار دیگه کامل شناخته بودم چون بیشتر بهم نزدیک شد و با خیره شدن به چشم هام ادامه داد:
_آوا خانوم اذیت شدی عزیزم؟
موهام رو کنار گوشم فرستادم و فرمالیته لبخند زدم :
_نه عشقم فقط یخورده درد داشتم !
لب های تب دارش رو به گونه ام چسبوند :
_دلم برای لمس کردنت لک زده بود آوا
موهای پرپشتش رو به بازی گرفتم و با عشق و سینه ی تپنده تماشاش کردم :
_منم همینطور مرده من،زاویه سرش رو تنظیم کرد و با محکم کردن حلقه ی دستش دور کمرم ، چشم های عسلی قشنگش رو بست و بعد از چند دقیقه کامل به خواب رفت . نفس های گرمش پوست گردنم رو داشت میسوزوند ، گردنم رو کج کردم و با چشم های خسته و اندوه دار به دیوار سفید رنگ رو به روم خیره شدم ...
تو اون لحظه تنها تو دلم خدا خدا می کردم که یه وقت اتفاقی برای بچمون نیوفته ، باید احتیاط می کردم اما اتفاقی بود که افتاده بود.
فکر های جور واجور ذهنم رو احاطه کرده بودن ، انقد سخت مشغول فکر کردن بودم که متوجه نشدم کی خوابم برد ...
با حس سوزش عجیبی بر زیر دلم ، چشم هام رو محکم روی هم فشردم . حصار آغوش آهی در برم گرفته بود اما با کمی تلاش از جام بلند شدم که دردم چند برابر شد و صدای جیغ خفه ام فضای اتاق رو پر کرد .
آهی با وحشت پلک از هم گشود و با نگاه خیره ای بهم زل زد ، نمیخواستم گریه کنم اما گونه هام از اشک خیس شده بودن ، با دیدن وضعیتم ترس دلش رو پر کرد و سریع به سمتم اومد .
دست هاش رو دو سمت صورتم قرار داد و با نگرانی پرسید :
_چرا داری گریه میکنی زندگیم ؟ چیشده ؟