دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#ایستاده_در_باران
#پارت_283

فیلمبردار یک ساعت قبل از اتمام کارها به آرایشگاه اومد تا فیلمبرداری رو شروع کنه...استرس شدیدی گرفته بودم و در عمل کردن به ژست‌ها می‌لنگیدم...
خاله شهره تلفن به دست به سالن عکاسی آرایشگاه اومد و با معذرت خواهی گفت:
_ببخشید خانومی، آواجان اشکان میگه کار فوری باهات داره...
گوشی رو نزدیک نکرده شروع به گفتن کرد:
_آوا از مامان پرسیدم گفت تور عروس اضافی توی آرایشگاه هست، من دارم میام سمت آرایشگاه با فیلمبردارتون هماهنگ کن یکم شیرین‌کاری کنیم
با لبخند مهر تایید به حرفش زدم و گوشی رو به سمت خاله شهره برگردوندم:
_اشکان روز عروسیمون هم دست از حرص دادن آهی برنمیداره
*
درحالی که پاهام و تکون میدادم به باد زدن صورتم هم مشغول شدم، چادر گلدار سفید و روی شونه‌های اشکان انداختن و مهرانه خانوم جوری که حالت موهاش خراب نشه تور رو روی سرش انداخت...
آهی یک ربعی میشد که رسیده بود، همراه با عارف جلوی در منتظر بودن و با هدایت فیلمبردار به پشت وایساده بود تا سوپرایزش کنیم
دل تو دلم نبود که زودتر ببینمش، برای همین به اشکان اشاره کردم :
_برو دیگه
فیلمبردار هم با تکون داد سر بهش اشاره کرد تا حرکت کن
آروم آروم به سمت آهی قدم برداشت و دستش و روی شونه‌ی آهی قرار داد که من همزمان لب زدم:
_آهی
با صدای لرزون جواب داد:
_جونه دلم
و هم‌گام به سمت در ورودی برگشت که اشکان هم تو رو از روی صورتش کنار زد، آهی با حرص و خنده روی لپ اشکان کوبید و اعتراض کرد:
_اذیت نکنید عروسم و بدین من برم
این‌بار خودم به سمتش به راه افتادم، با هر قدمی که برمیداشتم ضربان قلبم بالا تر می‌رفت، درست مقابلش ایستادم..سرم به اجبار و به خواسته فیلم بردار پایین بود و تنها کفشاش زاویه دیدم رو پر کرده بود
شایسته خانوم اسپند رو دور سرم چرخوند و با بوسیدن صورت آهی دستم رو توی دست آهی گذاشت که با صورت گر گرفته نگاهم رو به سمت بالا هدایت کردم
چشم‌های خوش رنگش محو صورتم شده بود، چندثانیه نگذشته بود که حاله‌ای از اشک چشم‌های عسلیش رو پر کردن
با مظلومیت لب زد:
_خیلی خوشگل شدی خانومم، میشه آروم بغلت کنم؟
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و برای در آغوش گرفتنش پیشی گرفتم، دست‌هام و دور کمرش حلقه زدم و سرم رو به آرومی روی سینه‌اش گذاشتم، صدای جیغ و دست و هم‌همه پیچیده بود اما من تو خلصه‌ی شیرین آغوش آهی فرو رفته بودم...

با کشیده شدن لباس عروسم از بغل آهی جدا شدم و با چشم‌های درخشان به عارف چشم دوختم:
_الهی دور سرت بگردم من، چقدر خوشتیپ شدی تو؟
داریوش خان عارف رو بلند کرد تا بتونم راحت بغلش کنم، دستش رو به نرمی روی موهام کشید و گفت:
_آبجی موهات شبیه فرشته‌هاس، کاش هونامم به دنیا اومده بود میدید مامانش چقد خوشگل شده...
از شیرین‌ زبونیش دلم ضعف رفت و محکم و صدادار صورتش رو بوسیدم :
_اندازه بردار عروس که خوشگل نشدم عارف‌خان
*
تازه بعد از بیرون رفتن از آرایشگاه فیلمبرداری با ماشین عروس شروع شد، آهی دستم رو ثانیه‌ای هم رها نکرده و پی‌درپی انگشت‌هام رو می‌بوسید...

*
با خستگی به ساعت مچی آهی نگاهی انداختم و پچ زدم:
_وای آهی هنوز ساعت ۶ شده من تا ۸ بخوام پای عکاسی و فیلمبرداری بمونم از حال میرم دیگه انرژیم ته میکشه...
به آرومی بوسه‌ای روی موهام نشوند و رو به عکاس پرسید:
_خانوم مومن چقدر دیگه مونده؟ در جریانید که خانومم باردارن خسته شدن ...
در جواب آهی پشت‌هم سر تکون داد:
_بله جناب موحد در جریان هستم، راند آخر عکاسی هست و تا رسیدن به تالار دیگه عکاسی انجام نمیشه، توی این زمان همسرتون می‌تونن کامل استراحت کنن*
داخل ماشین که نشستیم نفس آسوده‌ای کشیدم و به آرومی چشم‌هام و روی هم گذاشتم، دلم نمیخواست توی خلوتمون بخوابم اما واقعا خسته بودم، آهی با لحن مهربونی گفت:
_امشب خیلی انرژی ازمون گرفته میشه، اما شرینیش به اینه که فردا توی خونه‌ی خودمون از خواب بیدار میشیم
لبخندی زدم و بر روی تاریکی پرده‌ی چشم‌هام این اتفاقات زیبا رو تصور کردم، مطمئن بودم که خونه‌ی خودمون شروع اتفاقات خوب و خوشبختیمون خواهد بود چون بعد همه‌ی سختی‌ها نوبت به چشیدن طعم آسونی میرسه...
توی همین فکر‌های پر از جذابیت غوطه ور بودم که پلک‌هام کم کم سنگین شدن و به خواب رفتم.
با احساس گرمای نفس‌های آهی ناله‌ای کردم و لای چشم‌هام رو به روی صورتش ازهم گشودم، آهی با صدا خندید و گفت:
_خانوم خوشگلم مهمون‌ها فیلمبردار منتظرن نمیخواین افتخار بدین تا با من توی عروسیمون همراه بشین
لپش رو طولانی بوسیدم و خودم رو جمع و جور کردم، خانوم مومن به سمتم اومد و با دقت گفت:
_آوا جان خوشبختانه میکاپت آسیبی ندیده، داخل ماشین بشین وقتی آقای موحد در و باز کردن دستشون رو بگیر و بیرون بیا، بعدش ما میایم کمکت تا لباست رو فرم بدیم
دست‌هام رو ماساژ دادم و چشم بلندی گفتم، و سکانس‌ها طبق گفته‌ی خانوم مومن به ترتیب رغم خوردن و ما بعد از نیم ساعت به جل
وی در