دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#ایستاده_در_باران
#پارت_273

روی تنها تختی که توی اتاق معاینه بود دراز کشیدم ، آهی در حالی که به در خیره بود دستش رو لا به لای موهای خوش حالتش میکشید ، هنوز چند دقیقه هم از اومدنمون نگذشته بود که صدای اعتراضش در اومد :

_ ای بابا شیطونه میگه برم بیمارستان کوفتیشون و بهم بریزم ، خوبه گفتم به دکتر لعنتی بگید زودتر خودش و برسونه!

دست های سردم رو به سمت دست های مردونه و همیشه گرمش کشیدم و لمسشون کردم که باعث شد نگاهش خیره به چشم های نم دارم بشه ، چهره ی عصبیش آروم شد و با نگاه مظلومانه ای پچ زد :

_الهی فدات بشم من...

سریع واکنش نشون دادم :

_خدانکنه ، آروم باش عزیزم تا چند دقیقه ی دیگه دکتر میاد...

با صدای قدم های نزدیکی حرفم رو قطع کردم و بدون نگاه کردن به در با ولوم آرومی ادامه دادم :

_چه حلال زاده ، دیدی اومدن؟

سایه ی دو نفر کنار تخت ظاهر شد ، اما با این حال هم دست آهی رو رها نکردم ،جفتمون زیر لب سلام دادیم که دکتر با تکون دادن سر پرسید :

_علیک سلام ، مشکل چیه ؟

هنوز لب هام رو از همدیگه باز نکرده بودم که آهی شتاب زده جوابش رو در دو جمله خلاصه کرد :

_بعد رابطه حالش بد شد و درد دل شدیدی گرفت !

دکتر با نگاهی کوتاهی پرسید :

_رابطه اولتون بوده؟

باز هم آهی جواب داد :

_نه ، اما یه مدتی رابطه نداشتیم!

دکتر این بار سرش رو به سمت خودم کج کرد :

_حالت دیگه ای نداری ؟

اگه دروغ تحویل میدادم ممکن بود باعث بشم بچمون صدمه ببینه برای همین با تاخیر جواب دادم که :_راستش چند وقته حالت پریشونی دارم ، سرگیجه و بی میلی به غذا و حالت تهوع هم همراهمه...

کمی مکث کردم تا مورد های دیگه رو هم گزارش بدم اما دکتر نزدیک تر شد و دستش رو روی شکمم قرار داد ، با خودکار اسیر شده بین انگشت هاش یه مستطیل فرضی از روی لباسم کشید و سوال کرد :

_توی این قسمت از شکمت احساس سنگینی داری ؟

حرفش رو که تائید کردم تخت شاسی چسبیده شده به تخت رو جدا کرد و در حین صحبت کردن شروع به نوشتن کرد :

_علائم بارداری رو دارید !

و بعد از اتمام کارش کاغذی رو به سمت پرستار گرفت :

_فعلا یه مسکن بدون عوارض بهش تزریق کنید و اگه امکانش هست ازش آزمایش بگیرید اگر نه که سریعا سونوگرافی انجام بدین !

وقتی از اتاق خارج شدن تازه فرصت کردم به آهی توجه کنم ، عین مجسمه سر جاش خشک شده بود ، لب هام رو خیس کردم و با صدا نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم که بعد از چند ثانیه سرش رو پایین کشید و بدون حرف به زمین زل زد ، با نگرانی نطق کردم :

_آهی خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟

با سردرگمی و صدای لرزونی جواب داد :

_آوا ، اون چی گفت ؟ یعنی تو ، تو حامله ای؟