#ایستاده_در_باران
#پارت_273
روی تنها تختی که توی اتاق معاینه بود دراز کشیدم ، آهی در حالی که به در خیره بود دستش رو لا به لای موهای خوش حالتش میکشید ، هنوز چند دقیقه هم از اومدنمون نگذشته بود که صدای اعتراضش در اومد :
_ ای بابا شیطونه میگه برم بیمارستان کوفتیشون و بهم بریزم ، خوبه گفتم به دکتر لعنتی بگید زودتر خودش و برسونه!
دست های سردم رو به سمت دست های مردونه و همیشه گرمش کشیدم و لمسشون کردم که باعث شد نگاهش خیره به چشم های نم دارم بشه ، چهره ی عصبیش آروم شد و با نگاه مظلومانه ای پچ زد :
_الهی فدات بشم من...
سریع واکنش نشون دادم :
_خدانکنه ، آروم باش عزیزم تا چند دقیقه ی دیگه دکتر میاد...
با صدای قدم های نزدیکی حرفم رو قطع کردم و بدون نگاه کردن به در با ولوم آرومی ادامه دادم :
_چه حلال زاده ، دیدی اومدن؟
سایه ی دو نفر کنار تخت ظاهر شد ، اما با این حال هم دست آهی رو رها نکردم ،جفتمون زیر لب سلام دادیم که دکتر با تکون دادن سر پرسید :
_علیک سلام ، مشکل چیه ؟
هنوز لب هام رو از همدیگه باز نکرده بودم که آهی شتاب زده جوابش رو در دو جمله خلاصه کرد :
_بعد رابطه حالش بد شد و درد دل شدیدی گرفت !
دکتر با نگاهی کوتاهی پرسید :
_رابطه اولتون بوده؟
باز هم آهی جواب داد :
_نه ، اما یه مدتی رابطه نداشتیم!
دکتر این بار سرش رو به سمت خودم کج کرد :
_حالت دیگه ای نداری ؟
اگه دروغ تحویل میدادم ممکن بود باعث بشم بچمون صدمه ببینه برای همین با تاخیر جواب دادم که :_راستش چند وقته حالت پریشونی دارم ، سرگیجه و بی میلی به غذا و حالت تهوع هم همراهمه...
کمی مکث کردم تا مورد های دیگه رو هم گزارش بدم اما دکتر نزدیک تر شد و دستش رو روی شکمم قرار داد ، با خودکار اسیر شده بین انگشت هاش یه مستطیل فرضی از روی لباسم کشید و سوال کرد :
_توی این قسمت از شکمت احساس سنگینی داری ؟
حرفش رو که تائید کردم تخت شاسی چسبیده شده به تخت رو جدا کرد و در حین صحبت کردن شروع به نوشتن کرد :
_علائم بارداری رو دارید !
و بعد از اتمام کارش کاغذی رو به سمت پرستار گرفت :
_فعلا یه مسکن بدون عوارض بهش تزریق کنید و اگه امکانش هست ازش آزمایش بگیرید اگر نه که سریعا سونوگرافی انجام بدین !
وقتی از اتاق خارج شدن تازه فرصت کردم به آهی توجه کنم ، عین مجسمه سر جاش خشک شده بود ، لب هام رو خیس کردم و با صدا نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم که بعد از چند ثانیه سرش رو پایین کشید و بدون حرف به زمین زل زد ، با نگرانی نطق کردم :
_آهی خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟
با سردرگمی و صدای لرزونی جواب داد :
_آوا ، اون چی گفت ؟ یعنی تو ، تو حامله ای؟
#پارت_273
روی تنها تختی که توی اتاق معاینه بود دراز کشیدم ، آهی در حالی که به در خیره بود دستش رو لا به لای موهای خوش حالتش میکشید ، هنوز چند دقیقه هم از اومدنمون نگذشته بود که صدای اعتراضش در اومد :
_ ای بابا شیطونه میگه برم بیمارستان کوفتیشون و بهم بریزم ، خوبه گفتم به دکتر لعنتی بگید زودتر خودش و برسونه!
دست های سردم رو به سمت دست های مردونه و همیشه گرمش کشیدم و لمسشون کردم که باعث شد نگاهش خیره به چشم های نم دارم بشه ، چهره ی عصبیش آروم شد و با نگاه مظلومانه ای پچ زد :
_الهی فدات بشم من...
سریع واکنش نشون دادم :
_خدانکنه ، آروم باش عزیزم تا چند دقیقه ی دیگه دکتر میاد...
با صدای قدم های نزدیکی حرفم رو قطع کردم و بدون نگاه کردن به در با ولوم آرومی ادامه دادم :
_چه حلال زاده ، دیدی اومدن؟
سایه ی دو نفر کنار تخت ظاهر شد ، اما با این حال هم دست آهی رو رها نکردم ،جفتمون زیر لب سلام دادیم که دکتر با تکون دادن سر پرسید :
_علیک سلام ، مشکل چیه ؟
هنوز لب هام رو از همدیگه باز نکرده بودم که آهی شتاب زده جوابش رو در دو جمله خلاصه کرد :
_بعد رابطه حالش بد شد و درد دل شدیدی گرفت !
دکتر با نگاهی کوتاهی پرسید :
_رابطه اولتون بوده؟
باز هم آهی جواب داد :
_نه ، اما یه مدتی رابطه نداشتیم!
دکتر این بار سرش رو به سمت خودم کج کرد :
_حالت دیگه ای نداری ؟
اگه دروغ تحویل میدادم ممکن بود باعث بشم بچمون صدمه ببینه برای همین با تاخیر جواب دادم که :_راستش چند وقته حالت پریشونی دارم ، سرگیجه و بی میلی به غذا و حالت تهوع هم همراهمه...
کمی مکث کردم تا مورد های دیگه رو هم گزارش بدم اما دکتر نزدیک تر شد و دستش رو روی شکمم قرار داد ، با خودکار اسیر شده بین انگشت هاش یه مستطیل فرضی از روی لباسم کشید و سوال کرد :
_توی این قسمت از شکمت احساس سنگینی داری ؟
حرفش رو که تائید کردم تخت شاسی چسبیده شده به تخت رو جدا کرد و در حین صحبت کردن شروع به نوشتن کرد :
_علائم بارداری رو دارید !
و بعد از اتمام کارش کاغذی رو به سمت پرستار گرفت :
_فعلا یه مسکن بدون عوارض بهش تزریق کنید و اگه امکانش هست ازش آزمایش بگیرید اگر نه که سریعا سونوگرافی انجام بدین !
وقتی از اتاق خارج شدن تازه فرصت کردم به آهی توجه کنم ، عین مجسمه سر جاش خشک شده بود ، لب هام رو خیس کردم و با صدا نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم که بعد از چند ثانیه سرش رو پایین کشید و بدون حرف به زمین زل زد ، با نگرانی نطق کردم :
_آهی خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟
با سردرگمی و صدای لرزونی جواب داد :
_آوا ، اون چی گفت ؟ یعنی تو ، تو حامله ای؟