دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و هشتم- بخش دهم








گفتم : عزیزم نگران نباش همه خوبیم اونم رفت ؛ فقط یکم گلی ترسیده من نمی تونم آرومش کنم بهت احتیاج دارم خواهش می کنم نترس دیگه مراقبم درا رو قفل کردم تو آهسته بیا اگر کار نداری .
خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردم قباد رسید ؛ مثل دیوونه ها خودشو رسوند به گلی و بغلش کرد و پرسید : بابا جون خوبی ؟ به حرف اومد و گفت : بابا ؟ بابا جونم ترسیدم ؛ دزد می خواست منو ببره ؛ گفت : نه عزیزم کسی نمی خواست تو رو ببره تو اصلا نباید می ترسیدی ؛
رو کرد به من گفت : جریان چی بوده ؟ گفتم : مثل اینکه در زدن گلی توی حیاط بود رفته در رو باز کرده ؛ خواسته باهاش حرف بزنه گلی ترسیده فقط همین ؛
کسی نمی خواسته اونو بدزده ؛ این حرف رو هم ننه آغا توی دهنش انداخت ، گلی گفت : نه خیرم اون داشت دستم رو می گرفت ؛ گفتم : مامان جون می خواست با تو حرف بزنه همین ،
گلی دوباره عصبی شد و جیغ کشید نمی خوام با من حرف بزنه بابا ؟ تو رو خدا نزار منو ببره , من می ترسم ؛





#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و هشتم- بخش یازدهم








همینطور که قباد گلی رو آروم می کرد از شدت بغض گلوم درد گرفت و رفتم توی آشپزخونه خیلی حالم بد بود . ننه آغا برای گلی جوشنده ی درست می کرد ؛ گفتم : یک چیزی ازت می پرسم درست و دقیق بهم بگو چه حرفایی رو به این بچه زدی ؟ اون خیلی بیشتر از اونی که ما فکرشو می کنیم می دونه ؛ وگرنه این طور نمی ترسید ؛ گفت : وا ؟ خاک عالم توی سرِ منه بدبخت که دیواری از من کوتاه تر پیدا نکردی ؛ من لام تاکام به گلی حرفی نزدم مگه خدای نکرده عقلم کمه ؟ اگر شنیده از کس دیگه ای بوده ؛ لابد توی خواهرشوهرهات یکی بهش گفته ؛من نبودم ؛
گفتم : ننه آغا قربونت برم من که نمی خوام تو رو بازخواست کنم این برام مهمه که بدونم گلی چه چیزی در مورد رضا می دونه که بی خود و بی جهت این همه ازش می ترسه ؛ نیست که شما بهش گفته بودی مادرش مرده و رفته بهشت فکر کردم شاید چیزای دیگه هم گفته باشی اگر بدونم خوب میشه می دونم چطور باهاش برخورد کنم ؛ یک لیوان از اون جوشنده ریخت و با نبات هم زد و گفت : بگیر بخور واست خوبه توام هول کردی ؛ ولی اینا رو من به گلی نگفتم می خوای قسم بخورم ؛خودت می دونی که من دهنم قرصه ؛ حرفی رو که نباید نمی زنم ؛







#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و هشتم- بخش دوازدهم








دیدم بحث کردن با اون فایده ای نداره و محاله که اعتراف کنه که چه چیزایی به گلی گفته که اون بچه از قبل از رضا متنفر شده و این جز فضولی اطرافیان چیز دیگه ای نمی تونست باشه ؛
یکساعت گذشت ولی گلی هنوز می لرزید و آروم نمی شد ؛ این بود که دوتایی با قباد بردیمش دکتر ؛ مطب دکتر آزمندی همون سر کوچه ی ما بود ؛ معاینه اش کرد و گفت : بهتره یک آرام بخش بهش بزنم و فعلا از اون محیط که احساس ناامنی می کنه دورش کنین ؛ که تا خونه رسیدیم گلی آروم خوابیده بود ،
اما حاجی و عماد و امیر علی و محمد اونجا بودن ؛ همه عصبانی و پریشون ؛امیرعلی خودشو به در و دیوار می زد و آدرس رضا رو می خواست و بدون ملاحظه بد بیراه می گفت ؛ قباد هم کم از اون نداشت , گلی رو گذاشت توی رختخوابشو برگشت و با عجله گفت بریم بچه ها ،
حاج با ناراحتی دستشو بلند کرد طرف اون و گفت : کجا ؟ بشین سر جات ؛ خودت می دونی از روی عصبانیت نمیشه تصمیم گرفت ؛ بشین حرف بزنیم ؛







#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و هشتم- بخش چهاردهم







گفت؛ اینطوری نمیشه این بار دیگه نمی تونم چشم پوشی کنم ؛ مرتیکه اصلا قول و قرار حالیش نیست , گفتم : تو چته قباد ؟ دارم میگم رضا بدبخته ؛ داره عذاب می کشه ؛ گفت : امروز بچه ام نابود شد فکر نمی کنم هرگز این حادثه رو فراموش کنه ،
گفتم : اگر امروز گلی ترسید تقصیر ما بود نه رضا ؛ ما بودیم که این دلهره رو توی دلش انداختیم ؛ وقتی رضا در باغ رو زد چرا ما این همه پریشون شدیم اون فقط یک آدم بیچاره بود ما زیادی پریشون شدیم و به این بچه منتقل کردیم ؛فورا اومدیم تهران ؛ باهاش حرف زدیم؛ همه جمع شدن خونه ی ما ؛ و از مردی حرف زدن که می خواد گلی رو ببره ؛ معلومه که اون از رضا یک دیو توی ذهنش ساخته و ترسیده ؛ اون اومده بود دخترشو ببینه ؛ شایدبیچاره می خواست اون همه دلتنگی که از این دنیا داره رو یک کم مرحم بزاره ؛ما چمون شده قباد ؟ چطور شده که ما این همه بی رحم شدیم ؛ هر کس یک نگاه به رضا بندازه می فهمیه که چقدر داره عذاب می کشه ؛ اون حتی در مقابل لگد های من از خودشو دفاع نکرد و کلامی به زبون نیاورد ؛ من خیلی آدم بدی شدم ؛ متاسفم برای خودم و برای همه ی ما که فراموش کردیم آدم های دیگه هم مثل ما قلب و روح دارن ؛
ادامه دارد
فردا آخرین قسمت داستان قباد و صنم





#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش سوم







و چند لحظه بعد خوابم برد ؛ نمی دونم چقدر گذشته بود که خودمو در آغوش قباد احساس کرد ؛ همینطور که چشمم بسته بود گفتم : بیدارم نکن ؛ یک دسته از موهامو گرفت و دور دستش حلقه کرد و گفت : من که کاریت ندارم ؛ بیدار نشو ؛ گفتم : قباد ؟ خسته ام قربونت برم ؛بزار بخوابم گفت : می دونم عزیز دلم ؛ ولی اینو نمی دونم که چرا این همه دلم برات تنگ شده بود . آروم دستهامو دور کمرش حلقه کردم .
روز بعد ؛ روز دیگه ای بود من باید شادی رو دوباره به اون خونه بر می گردوندم و اشتباهی رو که مرتکب شده بودم جبران کنم طوری که گلی هم باور داشته باشه و دیگه از رضا نترسه و این کار بسیار سختی بود ؛ اما از قباد خواستم منو ببره و رضا رو ببینم ؛ ابتدا مخالفت کرد ولی بالاخره زمانی رسید که ما در چوبی خونه ی رضا رو زدیم ؛ خودش در رو باز کرد و از دیدن من ترسید، شاید فکر کرده بود برای دعوا رفتم سراغش ، گفتم : سلام آقا رضا ؛ اومدم منو حلال کنین ،
با تعجب به من خیره شده بود ؛ ادامه دادم خب مادر بودم و به خاطر بچه ام هر کاری می کنم ، ولی نباید می کردم منو ببخشید نمی دونم چرا ترسیدم ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش هفتم





گلی رو ازش برگردونده بود و نگاهش نمی کرد ؛قباد گفت : گلی می دونستی من و آقا رضا مدت هاست با هم دوستیم ؟ رضا گفت : گلی خانم سلام عرض کردم ؛ برات یک عروسک آوردم انشاالله که خوشت بیاد؛ گفت: من عروسک دارم آقا نمی خوام ؛ رضا یکم رفت جلوتر و گفت میزارمش اینجا ؛ بعدا ببنمش اگر دوست داشتی باهاش بازی کن ؛ گلی شونه هاشو انداخت بالا و گفت: دوست ندارم ؛ تو می خوای منو با خودت ببری ؟ ولی من دوست ندارم با تو بیام ؛ رضا گفت : من ؟ هیچوقت تو رو از پدر و مادرت جدا نمی کنم ؛ ولی از وقتی فهمیدم شما دختر منی دلم برات تنگ میشه برای همین دلم می خواد گاهی تو رو ببینم ؛ گلی گفت : باشه ببین ولی زود ؛زود نیا ؛ این بارم برای امین داداشم اسباب بازی بیار من دارم بابام برام خریده ؛ خودش می خره من دیگه لازم ندارم ؛ رضا گفت : باشه هر طوری تو بخوای ؛ ولی می زاری یکبار بغلت کنم ؟ گفت : نه ؛ نمی خوام ؛
و چند ماهی این ملاقات ها ادامه پیدا کرد و رضا خیلی با احتیاط میومد و میرفت ؛ طوری که گلی هم عادت کرده بود و دیگه اطمینان داشت که رضا نمی خواد اونو جایی ببره ؛من و قباد و هم نمی دونستیم پایان این ماجرا به کجا ختم میشه ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و هشتم- بخش سیزدهم







امیرعلی با صدای بلند گفت: حاجی چه حرفی ؛ حرف حرف ؛ خسته شدم دیگه باید همین امشب تکلیف این مرتیکه روشن بشه ؛حاجی گفت : قباد پاتو از این در بیرون بزاری دیگه نه من ؛نه تو
قباد تا دم در رفت و گفت :من باید بریم ببینم دردش چی بوده که این کارو کرده ؛ بچه داره دق می کنه ؛من آرومم ولی همین امشب اگر اون پایی رو گذاشته توی حریم خونه ی من قلم نکردم مرد نیستم ؛ تا اون باشه که دیگه حتی نتونه راه بره ؛ دویدم و دستهامو باز کردم و جلوی در حیاط ایستادم تا مانع رفتش بشم گفتم ؛ قباد از تو بعیده شر به پا نکن ؛گفت برو کنار صنم فایده ای نداره امیرعلی راست میگه تا حساب رضا رو نرسیم ولمون نمی کنه؛ درست نمیشه ؛
اشک توی چشمم جمع شد و با بغض گفتم , قباد جان من زدمش ؛ راست میگم به خدا یقه اش رو گرفتم و کشیدم ولی اون مثل پر کاه افتاد روی زمین ؛ من بهش لگد زدم ؛ و در حالیکه اشکهام ریخت ادامه دادم ؛ ولی اون دو پاره استخون بود ؛ قباد حس خیلی بدی بهم دست داد ؛خیلی بد ؛ اونقدر که از خودم منتفر شدم ؛ اون بیچاره اس ؛بدبخته ؛قابل ترحمه ؛خواهش می کنم ولش کنین ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش اول




صنم
احساس می کردم دیگه رمقی در بدن ندارم ؛ دستهام شل شدن و انداختم و آروم رفتم لب حوض نشستم حاجی اومد نزدیک من و کنارم نشست و دستشو گذاشت روی بازوی من بدون کلام می خواست بهم بفهمونه که درکم می کنه نگاهی که در میون حلقه ای از اشک مات شده بود به صورتش کردم و ادامه دادم ؛ تقصیر رضا نبود ؛ اگر ما این همه این ماجرا رو به بحران تبدیل نمی کردیم گلی این همه نمی ترسید ومی تونست با رضا حرف بزنه ؛ متاسفم که اینو میگم ولی همون قدر که رضا در این ماجرا تقصیر داشت خواهر منم داشت ؛ و شایدم ما هم داشتیم ؛ برای همین همه داریم با هم مجازات میشیم ؛ کاش روزی برسه که آدم بزرگ ها بفهمن یک بچه از وقتی به دینا میاد چشم و گوش و هوش داره ؛ و همه چیز رو درک می کنه ؛و چیزایی رو هم که درکش براش سخت باشه در ذهن خودش می پرورنه و گاهی به راه خطا میره ؛ که ما اینا رو می دونیم وبازم بچه هامون رو نادیده می گیریم ؛ و اینکه وقتی بزرگ میشن آدم های سالمی از نظر روان نیستن تقصیری ندارن , کاش هر حرفی رو جلوی اونا نمی زدیم حرفایی که خیلی وقت ها زندگی اونا رو خراب می کنه ؛حاجی من می خوام گلی پدرشو بشناسه و خودش تصمیم بگیره چیکار کنه ,حق با شما بود ؛ نمی خوام هیچکس رضا روآزار ببینه ؛
قباد اومد طرف دیگه ی من نشست و گفت : قربونت برم ما که نمی خواستیم رضا آزار ببینه اون ..وسط حرفش رفتم ودر حالیکه بغضم ترکید و های و های به گریه افتادم گفتم : قباد ؟ من صدای شکستن استخوون های اونو زیر پام احساس کردم ؛خیلی بد بود ,
قباد گفت : باشه عزیزم ؛ باشه ؛ هر طوری تو بخوای ؛ فهمیدم ؛ ولی باید به فکر گلی هم باشیم؛ گفتم : خودم گلی رو آماده می کنم اول باید هراسی که توی دلش انداختیم رو از بین ببریم ؛ آره من این کارو می کنم ؛نمی خوام بچه ام با این ترس بزرگ بشه ؛ قباد نمی خوام بیشتر از این رضا هم شکنجه بشه ؛





#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش پنجم






بعد رفتم سراغ گلی و خم شدم و گفتم : مامان جون از روز اول به حرف معلمت گوش کن ؛ امروز بابا تو رو می بره ؛ گفت ؛ نه خودم میرم دو قدم راه که چیزی نیست ؛ گفتم : روز اول بابا ها بچه ها رو می برن خواهش می کنم برو ؛ قباد گفت : تو صبر کن من گلی رو میزارم و میام دنبالت ؛منتظر شدم تا اونا سوار بشین برن , بلند صدا زدم آقا رضا ؟ آقا رضا؟ تشریف بیارین ؛از پشت درخت اومد بیرون نگاهی به اطراف کرد و با قدم های بلند اومد طرف من و گفت : سلام صنم خانم ؛ نمی خواستم مزاحم بشم می خواستم فقط از دورببینمش ؛ گفتم :خوب کاری کردین بعد از ظهر می تونین بیان با گلی حرف بزنین من طبق قولی که دادم عمل کردم ،گلی آمادگی داره ؛ چون حدس می زدم امروز شما رو اینجا ببینم ؛ ولی لطفا باهاش موش و گربه بازی در نیارین ؛ اون می فهمیه و دوباره ذهنش بهم می ریزه ؛ چشمش برق زد و گفت: واقعا ؟ صنم خانم شما واقعا می زارین گلی رو ببینم ؟ گفتم : بله خب به هر حال شما پدرشی ؛ گفت چشم ؛چشم کجا بیام ؟همین جا ؟ گفتم : بله ، طرفای غروب حدود ساعت شش تشریف بیارن توی خونه اونو ببینی ؛ خیلی عادی فقط سعی نکنین زیادی بهش نزدیک بشین بزارین خودش تصمیم بگیره ،آروم ؛ آروم عجله نکنین ؛





#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش هشتم





آخرای زمستون بود که یک مرتبه من متوجه شدم دو ماهی هست که از رضا خبری نیست ؛ همیشه زنگ می زد و قرار میذاشت ؛ نگران شدم و از قباد خواستم بره در خونه اش ولی کسی اونجا نبود ،
چند روزی هم قباد این در و اون در زد تا پیداش کنه ولی موفق نشد و رضا نبود که نبود ؛ اون باز بدون خبر ناپدید شده بود و این بازم می تونست گلی رو که حالا فکر می کرد رضا پدرشه بهم بریزه ؛ اما خوشبختانه گلی علاقه ی خاصی به رضا پیدا نکرده بود و یک طورایی از اینکه به دیدینش نمی اومد راضی به نظر می رسید . و ما همچنان از رضا بی خبر موندیم ؛ ولی حرفی در موردش نمی زدیم .
و سال از پی سال گذشت؛ هر چی گلی بزرگتر می شد شباهتش به صنوبر بیشتر می شد ؛مثل اون پر از احساس ؛ پر جنب و جوش ؛و بی قرار بود ؛ ولی صنوبر در یک محیط خفقان آور دست پا زد و گلی آزاد و رها ؛ صنوبر از ترس خان بابا و سرزنش های عمه خانم و عزیزه و کلی خرافات غیر انسانی دست به کارای غیر اخلاقی زد و گلی درس خوند سواری و تیراندازی یاد گرفت ؛ به دو زبان فرانسه و انگلیسی مسلط شد ؛اون آروم و قرار نداشت ؛مدام یک ایده ای به ذهنش می رسید و تا به سرانجامش نمی رسوند دست بردار نمی شد درست مثل مادرش؛ با این فرق که نسبت به همه چیز و همه کس خوش بین بود و دلی داشت پر از محبت که بی دریغ نثار همه می کرد ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش چهارم







در مورد گلی من بهتون قول میدم وقتی آماده اش کردم طوری که اینطور از شما نترسه با شما آشنا بشه ؛ از این بابت اصلا نگران نباشید ؛ما چند روزی میریم قلهک به خاطر گلی ولی زود بر می گردیم؛ حتم داشته باشید وقتی بر می گردم که گلی آماده باشه شما رو بپذیره ؛ خبرتون می کنم قول میدم می تونین تا اون موقع صبر کنین ؟ گفت : روی چشمم صنم خانم ؛ خیلی ازتون ممنونم ؛ با سرعت رفتم و سوار ماشین شدم تا اون بغض غریب رو که توی گلوم نشسته بود نبینه ؛ به هر حال منم انسان بودم و از دیدن رضا حال خوبی نداشتم .
همون شب قباد ما رو برد قلهک و تا آخر تابستون اونجا موندیم قباد صبح زود میرفت و شب دیر وقت بر می گشت ولی هر دو راضی بودیم چون گلی و امین خوشحال بودن ؛ و از اون مهمتر دیگه از رضا خبری نشد ؛اما من مدام ذهن اونو از بدی ها پاک می کردم و ازش می خواستم با مردی که پدر اون محسوب میشه مهربون باشه ؛ بدون اینکه چیزی رو بهش تحمیل کنم .
تا مدرسه ها باز شدن و ما برگشتیم تهران و روز اولی که گلی می خواست بره مدرسه ؛ به محض اینکه در خونه رو باز کردم رضا رو کمی دورتر از خونه دیدم ؛ آروم به قباد گفتم : رضا طاقت نیاورده خبرش کنیم ؛ اومده؛ قبادجان تو گلی رو ببرمدرسه و برو دانشگاه دیرت نشه؛ من باهاش حرف می زنم و قرار می زارم بعد خودم میرم دانشگاه اونجا می ببینمت ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش دوم







حاجی بلند شد و دستهاشو گرفت پشت سرشو گفت : قباد من دیگه میرم ؛ خیالم راحت شد ؛
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه ی دل
بدست شاه وشی ده که محترم دارد
اوضاع رو بده دست صنم اون می دونه چیکار داره می کنه ؛ شب شما خوش ،
حاجی که رفت ما چهار تایی مدتی توی حیاط نشستیم امیرعلی رو بغل کردم و بوسیدمش و گفتم : ببخشید داداشم؛ که ما تو رو هم بی نصیب از این حرفا نذاشتیم ؛ توام بچه بودی و با این کینه بزرگ شدی ؛ شنیدی و دم نزدی , رنج بردی نگاه کردی ؛ و ما نفهمیدیم امیر علی کجای زندگی ما تماشا گر زشتی های دنیاست ؛ من چند روزه که از دست تو عصبانی بودم که چرا راه افتادی دنبال انتقام گرفتن از رضا و سرزنشت می کردم ؛ ولی توحق داشتی ؛ توام قربانی بی توجهی بزرگتر شدی ؛ شاید رضا هم همینطور بوده ؛ کاش یک جایی یک کسی اونو نخواسته ؛ شاید زندگی باهاش خوب راه نیومده ؛ و ای کاش یک جایی یک کسی با صدای بلند فریاد می زد این بچه ها بزرگتر های فردای ما هستن از روح و روان اونا مراقبت کنین ؛
اونشب من خودم حال خوشی نداشتم نمی دونم شاید از گلی هم بدتر بودم ؛
بلند شدم و به امیرعلی گفتم : داداش جون برو خونه خان بابا منتظرته که برین قلهک ؛ ما هم زود میایم ؛ و رفتم توی ساختمون و به ننه آغا گفتم : شما می تونی امشب مراقب امین باشین من میرم بخوابم ،






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش ششم






اون می دونه که مادرش یعنی خواهرمن فوت کرده و شما از ناراحتی رفتین ؛ زیاد براش توضیح ندین ؛بزارین اون حرف بزنه ؛ من خودم کم کم یک چیزایی که لازمه رو بهش میگم ؛
اون روز بعد ظهر من حالم خیلی خوب بود ؛ نمی دونم شاید به نظر خودم کار خوبی می کردم ؛ ولی گلی هنوز یک ترس توی دلش بود که نمی تونست پنهون کنه واضطراب داشت ولی قباد مدام باهاش حرف می زد و هر دو سعی داشتیم موضوع رو عادی جلوه بدیم ؛ اماگلی دست قباد رو رها نمی کرد و با همون زبون شیرینش ازش می خواست که در تمام مدت تنهاش نزاره ؛ و بالاخره رضا اومد ؛ ننه آغا رفت در رو باز کرد ؛ اون کت و شلوار پوشیده و خیلی مرتب به نظر می رسید ؛ گلی دستهاشو دور گردن قباد حلقه کرد ونگرانی از چشمهاش معلوم بود گفت : بابا تو که منو ول نمی کنی ؛ میشه تنهام نزاری ؟ قباد گفت : باشه بابا جون من اینجام پیشت می مونم ؛
رضا هیجان زده با چشمانی پر از اشک در حالیکه یک جعبه ی بزرگ دستش بود وارد اتاق شد و در حالیکه به گلی نگاه می کرد گفت: سلام ؛ قباد رفت جلو و باهاش دست داد منم خیلی عادی گفتم : سلام آقا رضا خوش اومدین بفرمایید این بالا ؛ ننه آغا چای بیار ؛





#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش نهم




قباد
اواسط شهریور سال پنجاه و یک
لیست فرش هایی که رفته بود توی انبار رو تکمیل کردم و گذاشتم روی میز حاجی و گفتم : خب حاج آقا من باید زود برم گلی و امین رو بردارم و برم قلهک ؛ گفت : قباد یک سر به بی بی می زدی دلش برات تنگ شده میگه چند وقته درست و حسابی تو رو ندیده ؛به ساعتم نگاه کردم و گفتم :حاجی الان دیرم شده قول میدم جمعه با بچه ها بر می گردیم یکراست میریم پیش بی بی شبم می مونیم ؛ بچه ها که گشته و مرده ی خونه ی شما هستن ؛ فعلا سلام منو به بی بی برسونین از قول من بگین دوستش دارم ؛ با عجله ماشین رو روشن کردم و رفتم بطرف خونه ؛ صنم یک چیزایی سفارش کرده بود از خونه بردارم و با خودم ببرم قلهک ؛ تا در حیاط رو باز کردم دوتا نامه لای در دیدم ؛ یک از سازمان سنجش ؛آموزن همگانی اومده بود ؛ از خوشحال به اون یکی نگاه نکردم هر دو رو گذاشتم توی جیبم ؛ وسایلی رو می خواستم برداشتم و دوباره درا رو قفل کردم راه افتادم طرف خیابون پهلوی تا برم دنبال بچه ها قصر یخ جایی که امین بولینگ بازی می کرد و گلی پاتیناژ یاد می گرفت ؛ قرار بود ساعت پنج اونجا باشم ولی ساعت از شش گذشته بود ؛ من هنوز توی راه بودم ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش دهم







هر دو شون دم در بودن و به محض اینکه ترمز زدم گلی پرید جلوی ماشین نشست و دست انداخت گردن منو گفت بابای بد قول ؛ گفتم : عوضش با یک خبر خوب اومدم ؛ جواب کنکورت اومده ؛ امین گفت؛ وای اومد ؟ من می دونم قبول شده گلی خانم خنگه ولی خیلی شانس داره با تندی گفتم: باریکلا آقا امین ؟ این چه کلمه ای بود به کار بردی ؟ گلی هیجان زده گفت ؛ ولش کن بابا کجاست بده به من؛ بده به من ؛ روزد باش کجاست ؟ تو رو خدا بده ؛من می دونم قبول نشدم ؛ شما دیدیش ؛ در حالیکه دست کردم توی جیبم و هر دو نامه رو بیرون آوردم گفتم :نه بازش نکردم ؛ می خوای بدون صنم باز کنی ؟ گفت : با اینکه تا باغ طاقت ندارم ولی بدون مامان نمیشه اون موقع بازش کنیم الان اصلا آمادگی گریه کردن ندارم گریه فقط توی بغل صنم خانم می چسبه ؛
امین از عقب ماشین پرید و نامه ی سنجش رو از دستم قاپ زد ، گفتم : امین حق نداری بازش کنی ؛ گلی التماس می کرد بازش نکن و امین هم داشت سر بسرش میذاشت و من همینطور که رانندگی می کردم نگاهی به نامه ی دوم انداختم وبا دیدن کلمه ی زندان بی اراده زدم روی ترمز ؛ روی نامه اسم فرستنده نبود ؛ ولی می تونستم حدس بزنم که این نامه باید از رضا باشه ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش یازدهم





توی این چند سال خیلی در موردش فکر و خیال کرده بودم و دنبالش گشتم حتی توی زندان ها هم حستجو کردم ولی پیداش نکردم ؛ اونشب قرار بود توی باغ ما برای تولد یکسالگی دختر امیرعلی جشن بگیریم ؛قبل از اینکه گلی متوجه ی نامه بشه گذاشتمش توی جیبم ؛ ولی حالم گرفته بود و یک غم بزرگ روی دلم سنگینی کرد ؛ غمی که با به یاد آوردن خاطرات تلخ گذشته همیشه همرامون بود و فراموش نمی کردیم ؛ قلهک دیگه برای خودش شهری شده بود با ساختمون های بزرگ و زیبا و کوچه های اسفالت شده ، ولی خان بابا هنوزم اون باغ و عمارت رو همون طور قدیمی دوست داشت و از هر تغییری احتناب می کرد ؛ اما حالا چهار اسب داشت که کره های اسب خود خان بابا بودن و بچه ها باهاشون کلی خوش میگذروندن ؛
وقتی رسیدیم ؛ گلی از همون دم ماشین فریاد می زد و می دوید خان بابا جونم ما اومدیم ؛نتیجه ی کنکور اومده ؛ افتادی توی خرج باید برام ماشین بخری ؛
و من یاد صنوبر و صنم و امیرعلی افتادم که جرات نمی کردن جلوی خان بابا حتی نظرشون رو بگن ؛ عماد و زینب و محمد و زنش هم بودن و همه ی توی ایوون داشتن چای می خوردن ؛ و عماد و خان داشتن تخته بازی می کردن ؛ من و امین وسایل رو که کادوی دختر امیرعلی هم بود برداشتم و رفتیم بطرف عمارت ؛ و صنم هم میومد به استقبال من همون طور زیبا و متین و دوست داشتی بود .






#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش دوازدهم







نزدیک ما که شد ذوق زده پرسید ؛ واقعا نتیجه ی کنکور اومده یا داره شوخی می کنه ؟ گفتم : نه اومده رفتم خونه چیزایی که گفته بودی بیارم لای در حیاط بود ؛
کمی بعد گلی همه رو دور خودش جمع کرده بود تا به قول خودش با مراسم از نتیجه ی کارش رو نمایی کنه ؛ قاه قاه می خندید و می گفت : به خدا برای قبولی خوشحال نمیشم ؛ راست میگم به جون بابام؛ برای اون پیکان میمیرم که خان بابا قراره برام بخره ؛ و بالاخره نتیجه معلوم شد و گلی دندون پزشکی قبول شده بود ؛
و اونشب واقعا به یاد موندی شد ؛ دیگه همه خوشحال بودیم می زدن و می رقصیدن و شوخی می کردن ؛ ولی من همش در این فکر بودم که چطور برم به دیدن رضا و به گلی چی بگم؟
موقع خواب که با صنم تنها شدیم مدتی نامه توی دستم بود و فکر می کردم دلم نمی خواست دوباره توی یک همچین شبی که صنم آرزوش بود ناراحتش کنم ولی دیگه چاره ای نداشتم و خودم بشدت کنجکاو بودم ؛ بالاخره اومد توی رختخواب و کنارم نشست و گفت : قباد حواسم بهت هست تو امشب یک طوری بودی ؛ می خوای با من حرف بزنی ؟ نامه رو گرفتم جلوی صورتشو و گفتم : از زندان اومده ،





#ناهید_گلکار
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش سیزدهم








یک مرتبه وا رفت و آروم نامه رو ازم گرفت ؛و پرسید بازش نکردی ؟ گفتم : نه وقت نشد ، یعنی دلم نیومد ؛ آه عمیقی کشید و گفت : بیچاره رضا ؛ پس زندان بوده ؛ قباد ما درست بشو نیستیم ؛گفتم : چرا ؟خدا به خیر بگذرونه صنم ،اینم تقصیر ماست ؟گفت : نه منظورم اینه که من خیلی فکرای بدی در موردش کردم ؛ حالا دیگه واقعا دلم براش می سوزه ؛ بدجوری زندگی باهاش نساخت ؛ و نامه رو باز کرد و داد دست من و گفت تو بخون ببینم چی نوشته ؛ من که نمی تونم ؛ و سرشو گذاشت روی بازوی من ؛ نوشته بود
به بهترین و تنها دوست واقعی خودم قباد
نمی خوام جز تو کسی از این نامه با خبر بشه مخصوصا گلی ؛ بهت نامه نوشتم تا بگم قباد تو اشتباه می کنی بعضی ها کلا بدبخت به دنیا میان و من یکی از اونا بودم ؛ تا اومدم با دخترم آشنا بشم دوباره دستگیرم کردن و بردنم زندان ، چند ماه انفرادی بودم و شکنجه می شدم ، فهمیدم که من نباید هیچوقت رنگ شادی رو ببینم ؛ ولی اینجا با به یاد اوردن صورت گلی زندگی می کنم ؛ متوجه شدم که دنبالم گشتی ؛ و اون زمان بود که به معرفت و مرام توایمان آوردم ؛ ولی خودم نمی خواستم تو پیدام کنی تا گلی ندونه کجام ؛
بزار فکر کنه ترکش کردم ولی بهش بگو به خاطر خوشبختی اون این کارو کردم ؛ تنها از یک بابت خیالم راحته که دخترم نوه ی فرویدن خان و حاجی اردکانیه و پدری مثل تو داره ؛


#ناهید_گلکار

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_پنجاه و نهم ، اخر - بخش چهاردهم






مدتیه سل گرفتم ؛ اینجا نه معالجه ای هست و نه بهداشتی ؛ حالم خوب نیست ؛ این نامه رو میدم به یکی از هم بندی هام بهش گفتم وقتی دیگه توی این دنیا نبودم برای تو بفرسته .
حلالم کن تو تنها شانس زندگی من بودی برام غصه نخور که راحت میشم ؛ ولی ازت خیلی ممنونم ؛ و با اینکه لازم نیست اینوبهت بگم ؛ دخترم رو دست تو میسپرم ،
صنم همینطور که سرش روی بازوی من بود دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت : قباد ، پیداش کن ببین واقعا فوت کرده ؟ شاید می خواسته ما اینطوری فکر کنیم ؛ و نامه رو خودش فرستاده ؛ شاید احتیاج به کمک داشته باشه ؛موهاشو نوازش کردم وگفتم :تاریخِ یک سال پیش زیرش خورده ؛ روی پاکت هم اسمی نیست ؛ آخ رضا ؛

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دلِ آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش رو بیگانه کن هم خانه رو ویرانه کن

وانکه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو






پایان
برای همه ی شما عزیزانم شادی آرزو می کنم ♥️


قصه گوی شما ناهید🌹





#ناهید_گلکار