دلتنگیهای من
81 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
ند و به باغ خیره شد و گفت :
- بعضیا خیلی پررو تشریف دارن ...
خنده ی آرشام او را بیشتر عصبی کرد و گفت :
- این بعضیایی که مورد غضب قرار گرفتن خیلی توضیحات دارن که باید شنیده بشه ... فقط کمی
... کمی گوش شنوا میخواد .
بهار پوزخندی زد و گفت :
- اون بعضیا دیگه ارزشی برام ندارن که بخوام به توجیهاتشون گوش کنم.
آرشام با دلخوری دستش را پیش برد و چانه اش را گرفت و صورتش را به سمت خودش چرخاند
. در عمق چشمان دلخورش
نگاه کرد . با لحنی آرام و ملایم گفت :
- اگه برات ارزش نداشت ... پس این ناراحتی و دلخوری نشسته تو نگاهت از چیه ؟! ... تا کی
میخوای منو انکار کنی و
نبینی ؟... برای دیدنت لحظه شماری میکردم ......
- ههه ... معنی لحظه شماری رو بعد از ده روز فهمیدم ... نکنه اجازه نداشتی از خونه بیرون بیای
؟!
آرشام علت ناراحتیش را درک میکرد . سنش و پختگیش به او فهمانده بود همیشه بهارش بیشتر
دلخوریش از کمرنگ
بودن حضور او بود . دستش را پس کشید و گفت :
- گاهی نبودن ها به معنی این نیست دلتنگ نیستی و بی خیالی ... گاهی این نبودنها دلیلش برای
حفظ آرامش
شخص مقابله ... گاهی برای بدست آوردن آرامشه خودته ... نبودنم رو به پای نخواستن نزن ...
اگه میومدم بدتر
از نیومدنم میشد .
بهار پشت چشمی نازک کرد و از جا برخاست . به سمت در ورودی ساختمان رفت . برگشت و
گفت :
- ندیدنت رو بیشتر دوست دارم .
وارد ساختمان شد و آرشام نفسش را عصبی بیرون داد . یکدندگی و لجبازیش در این شرایطی که
خودش هم از لحاظ روحی
بهم ریخته بود زمام کار را از دستش بیرون کشیده بود . گیج و سردرگم به در خیره شد .
نمیدانست باید چه عکس العملی نشان دهد تا این آهوی رمیده را دوباره رام خود کند

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتوسوم

آرشام با دلخوری دستش را پیش برد و چانه اش را گرفت و صورتش را به سمت خودش چرخاند
. در عمق چشمان دلخورش
نگاه کرد . با لحنی آرام و مالیم گفت :
- اگه برات ارزش نداشت ... پس این ناراحتی و دلخوری نشسته تو نگاهت از چیه ؟! ... تا کی
میخوای منو انکار کنی و
نبینی ؟... برای دیدنت لحظه شماری میکردم ......
- ههه ... معنی لحظه شماری رو بعد از ده روز فهمیدم ... نکنه اجازه نداشتی از خونه بیرون بیای
؟!
آرشام علت ناراحتیش را درک میکرد . سنش و پختگیش به او فهمانده بود همیشه بهارش بیشتر
دلخوریش از کمرنگ
بودن حضور او بود . دستش را پس کشید و گفت :
- گاهی نبودن ها به معنی این نیست دلتنگ نیستی و بی خیالی ... گاهی این نبودنها دلیلش برای
حفظ آرامش
شخص مقابله ... گاهی برای بدست آوردن آرامشه خودته ... نبودنم رو به پای نخواستن نزن ...
اگه میومدم بدتر
از نیومدنم میشد .
بهار پشت چشمی نازک کرد و از جا برخاست . به سمت در ورودی ساختمان رفت . برگشت و
گفت :
- ندیدنت رو بیشتر دوست دارم .
وارد ساختمان شد و آرشام نفسش را عصبی بیرون داد . یکدندگی و لجبازیش در این شرایطی که
خودش هم از لحاظ روحی
بهم ریخته بود زمام کار را از دستش بیرون کشیده بود . گیج و سردرگم به در خیره شد .
نمیدانست باید چه عکس العملی نشان دهد تا این آهوی رمیده را دوباره رام خود کند
به دنبالش وارد ساختمان شد . او را در حال جابجایی ساک لباسش در یکی از اتاقها یافت . تقه
ای به در اتاق نیمه باز زد .
بدون اینکه عکس العملی از بهار ببیند وارد اتاق شد . دستانش را روی سینه گره زد و گفت :
- در این یه هفته روزهای سختی رو پشت سرگذاشتم بهار ... نبودی که ببینی تو چه جهنمی دست
و پا زدم ... دارم برای
داشتنت همه ی تلاشم میکنم ... برای داشتنت غرورمو زیر پام گذاشتم و برای اثبات خودم به پای
پدرت افتادم ...
- میخواستی نکنی ... غرورت رو قاب میکردی و بالای تختت آویزون میکردی .
خشم درون صدایش دل آرشام را زیرو رو کرد . این فضای بسته و این فاصله ای که بهار ایجاد
کرده بود او را عجیب
به سمتش سوق میداد . سعی میکرد احساسی که در حال شکل گرفتن بود را نادیده بگیرد .
- بالای تختم که باید عکس خودمو و خودتو قاب کنم و بذارم ... منتی برای این کارم نمیذارم...
برام انقدر مهم هستی
که از همه چیزم بگذرم ... اما خبر نداری یه هفته تموم سایه ی نحس یه نفر مدام همراهت بود ...
بهار با حیرت به دهان آرشام چشم دوخت و منتظر ادامه ی حرفش بود . آرشام هم با بدجنسی
تمام سکوت کرد تا خود
بهار به حرف بیاید .
- سایه ی نحس ؟!
آرشام بی اراده گامی برداشت و به او نزدیک شد و گفت :
- آره ... بهم خبر دادن کیان هر روز تعقیبت میکنه . اومدم دیدم خبر درسته ... نخواستم با نزدیک
شدن بهت اونو بیشتر
به تو نزدیک کنم و عکس العملش باعث بشه روح و روانتو بهم بریزه ... میدونستم منتظر اینه منو
با تو ببینه تا بیاد جلو

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتوچهارم

جنجال به پا کنه ... اگه تماس نگرفتم ....
آهی کشید و ادامه داد :
- این یه مورد از ا
یرادات یا نقطه ضعفای منه که نشد در این مدت بهت بگم ... وقتی ناراحت و
عصبی باشم زیاد از حد سکوت میکنم تا بتونم خودمو کنترل کنم ... جنگ و جدلهایی که در این یه
هفته داشتم اعصابمو به شدت ضعیف کرده بود ...
خودت میدونی و گفته بودم بخاطر اتفاقات گذشته اعصابم ضعیفه و در زمان خشم کنترل اعمالم
دست خودم نیست
برای همین سعی میکنم با سکوت کردن... کسی که برام زیادی خاصه رو از خودم نرنجونم ....
یادته زمان فوت عمه هم
یه مدت تو خودم بودم ... زمانی که تسلط روی خشمم پیدا کنم خودم آروم میشم و میتونم حرف
بزنم .
- اینا رو چرا به من میگی ؟
ارشام خسته از این همه بی تفاوتی بازویش را گرفت و به آرامی تکانش داد .
- بهار اگه میخوای تنبیه کنی همون خاموش کردن تلفنتو جواب ندادنت به اندازه ی کافی دیوونه م
کرده ... کاری نکن
که بخوام به روش خودم نشونت بدم چقدر میخوامت و چقدر برای تو هم مهم شدم که ازم اینطور
دلخور شدی .
با انکار احساساتت چیو میخوای ثابت کنی ؟
بهار سعی کرد بازویش را از دستان گرم و داغ او که گرمای شدیدی را به سلول سلول بدنش
تزریق میکرد بیرون
بکشد . قلبش از آن فاصله ی کم به هیجان آمده بود . کوبش شدید قلبش و لرزش دستانش در
حال رسوا کردن
احوالش بود
با حرص دندانهایش را روی هم فشرد و گفت :
- خیلی خیالبافی کردی برای خودت ... من بازیچه ی دست شما مردای خودخواه نمیشم ...
بغض راه گلویش را بست و پرده ای از اشک چشمان زیبایش را شفاف و براقتر کرد . چشمانی که
عجیب دلبری میکرد و دل آرشام را با این دلبری زیرورو میکرد .
- فکر کردی کی هستی ؟... هان ... فکر کردی برام مهمی که بخوام برای نبودنت ناراحت بشم ...
مشتش را به زحمت بالا آورد و روی قلبش کوبید و گفت :
- این لعنتی اگه بخواد برای تو یا کس دیگه بطپه خودم از سینه درش میارم و میندازم جلوی سگ
... برو و دست از سرم
بردار ... خسته شدم از این زندگی مزخرف ...
با حال نزار و رمقی که رو به کاهش بود هق هق کنان مشتش را روی سینه ی آرشام کوبید و ادامه
داد .
- چی از جونم میخوای ؟... چرا از زندگی من بیرون نمیری ... نمیخوامت ... دوست ندارم ... اصلا
چشم دیدنت رو ندارم .
از بودنت حالم بد میشه ... بدم میاد نگاهت کنم ... برو بذار یه نفس راحت بکشم ... خسته شدم
بخدا ..........
بی اراده سرش به سمت پایین خم شد و شل و وارفته آویزان دستان پرقدرت آرشام شد . صدای
هق زدنش قلب
آرشام را فشرد . طغیان بهار را با آن حال خراب درک میکرد ...
یکی از بازوهایش را رها کرد و سر بهار را بالا کشید و گفت :
- ممنون از اینکه حستو بهم گفتی ... منو بیشتر امیدوار کردی ... خوشحالم که برات این همه
سختی میکشم ...
بهار با ناله گفت :
- بسه ... چرت نگو آرشام ... داری منو عذاب میدی با این حرفات ... من دوستت ندا..............

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتوپنجم

لبهایش در برابر رفتار غیر منتظره ی آرشام قفل شد و راه نفس کشیدنش بسته شد . ضربان
قلبش به بالاترین حد خود
رسیده بود ...
بیزار بود از این حس خوبی که به او و رفتارش داشت . دلش تنگ بودنش بود . این رفتار اوج
احساس او را
نشان میداد . تمام هورمن های زنانه اش خواستنش را فریاد میزد . چیزی که نمیخواست باور کند
این بود ...
برعکس گذشته هیچ تمایلی به عقب کشیدن و تمام شدن این لحظات نداشت . اما با یادآوری
کیان و مشکلاتی
که در سر راهشان بود مانند جن زده ها تکانی خورد و سرش را عقب کشید .
نگاه گرم و لحن دلنشین کلام آرشام پای عقلش را لنگ میکرد .
- بفهم که عشقمی ... بفهم که منم دارم تو جهنم دست و پا میزنم تا بهشتو در کنار تو تجربه کنم
... درکم کن ....
اون کیان لعنتی داره تمام تلاشی که برات کردم رو با کینه ای که از من به دل داره به باد میده ...
الاقل تو با من باش و
پشتم باش ...
بهار بدون اینکه فکر کند چه چیزی از زبانش خارج میشود گفت :
- اما ...من هیچ عشقی به تو ندارم ...
انکار مجدد بهار طوفانی در دل آرشام به پا کرد ... خشم از این شکسته شدن غرورش وجودش را
لرزاند . دو قدم
عقب رفت .
با چشمانی که شراره هایش بر جان بهار آتش میزد به چشمانش خیره شد و با دندانهای روی هم
فشرده غرش کنان گفت
که دوستم نداری ... آره ؟! ... پس کاری میکنم بفهمی با احساس یه مرد بازی کردن یعنی چی
؟...
بهار از ترس لرزی به جانش افتاد . منظور آرشام را نمی فهمید اما حرف بعدش او را گیجتر کرد .
آرشام در حالی که عقب عقب به سمت در میرفت گفت :
- دعا کن پسر عمه ت انقدر باوجود باشه که بتونه به تهدیدش عمل کنه ... منتظرم باش بهار ...
منتظر باش تا بفهمی این
حرفت چه تاوانی داره ... میخواستم آهسته و عاقلانه بیام جلو...اما تو نذاشتی ...
با خشم از اتاق بیرون رفت .. چشمان به خون نشسته و پیشانی به عرق نشسته ی آرشام ، دل
دیوانه ی بهار را بی تاب
کرد . دلش گواهی بد میداد . لبش را گزید و روی زمین زان
و زد . سرش را با دستهایش به چنگ
کشید و گفت :
- لعنت به من و این زبون سرکشم ... من چی گفتم ، خدایا !! ...
قلبش تیر کشید . تازه داشت با حرفها و لحن دلنشینش احساس خوبی را تجربه میکرد که بی
اراده همه چیز را خراب کرد .
خشمی که در نگاه و صدای ارشام بود ترس را به جانش انداخت ...
منظورش از اینکه گفته بود دعا کن پسر عمه ت به تهدیدش عمل کند چه بود . با مشت روی
زانویش کوبید و نالید :
- خدای من ... من چی کار کردم ... خدایا خودت کاری کن دوباره برگرده ..
نمیدانست آرشام بر میگردد اما این برگشتن چه بهای گزافی خواهد داشت .
***
با خشمی مشابه طوفان وارد اتاق شد . چنان در را به هم کوبید که ستون خانه لرزید . روی صندلی
و پشت میز کامپیوتر
نشست . موهایش را به چنگ کشید و در دل به خودش لعنت فرستاد

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتوششم

دلش بیتاب خواستن بهار بود و بهار در حال انکار ... زخمی که بر دلش زده بود ، آن هم در زمانی
که در اوج خواستنش
به او نزدیک شده بود ... انقدر کاری بود که مانند ماری به خود بپیچید .
میدانست دروغ میگوید . تمام احساساتش را از چشمانش میخواند و میدانست روی دنده ی لج
افتاده است .
کوتاه آمدن زیاد در برابرش اشتباه بود . باید کاری میکرد بهار را از خواب بیدار میکرد ... بهار
دوباره به دوران
رفتن کیان بازگشته بود و این یک زنگ خطر برای آرشام بود .
نمیخواست دوباره با تعللش تمام ماهها و روزهای گذشته را دوباره آغاز کند . در حالی که برای
داشتن او هر
روز بیقرارتر از روز قبل بود .
در به آرامی باز شد . از سنگینی قدمهایی که برداشته میشد فهمید پدربزرگش وارد اتاق شده ،
سرش را بلند کرد .
دست پیرمرد روی شانه اش نشست .
- چی شده مرد ؟ ... مگه کشتیات به طوفان برخورده ...
با چشمان به خون نشسته به پدربزرگش نگاه کرد و گفت :
- خسته شدم ...
- مرد که نباید زود میدونو خالی کنه ... دوباره چی کار کرده این دخترکم که تو رو اینطور پریشون
کرده ...
آرشام از روی صندلی برخاست و با احترام جمشید خان را روی صندلی نشاند .
- تو منگنه قرار گرفتم بابابزرگ ... دارم از پا در میام .. یه هفته با بابا و یه روز التماس بهرام خان
و امروز هم بهار ...
کم اوردم ... همه میگن صبر دوای هر دردیه ... اما صبر شما بزرگا برای من درد به همراه داره
جمشید خان خندید . آرشام را به نشستن روی تختش دعوت کرد . با نشستن او آب دهانش را
قورت داد و گفت :
- بهار چی گفته ؟
- میگه منو نمیخواد ... مگه میشه بابا بزرگ در عرض یه هفته بگه نمیخواد ... یعنی تو این مدت
هیچ دلبستگی پیدا
نکرده ... چطور انقدر راحت چنین حرفی را به زبون میاره .
- دیگه چی گفت ؟
- هیچی ... فکر میکنه مثل کیان ، میخوام کنار بکشم .. رفته بودم براش توضیح بدم تو این هفته
چرا نتونستم باهاش
تماس بگیرم و برم دیدنش ... میگه برام مهم نیست ... نمیخواد براش توضیح بدم .
پیرمرد خندید و گفت :
- عجب چموشی شده این دخترمون ... آروم میشه بابا جون حرص نخور ..
آرشام با ناراحتی از جا برخواست و در حال قدم زدن گفت :
- میخوام تمومش کنم ... دیگه صبرم تموم شده ..
- چیو تمومش میکنی ؟... اینجوری دوستش داشتی ... با یک کلمه عقب نشینی کردی ؟
آرشام با تعجب به پدربزرگش خیره شد و گفت :
- من کی گفتم عقب نشینی میکنم؟! ... گفتم تمومش میکنم ... بابا بزرگ امشب میخوام با بابا
حرف بزنم .. شما هم حمایتم
کنین تا راضی بشه هر چه زودتر بریم خواستگاری ... هر چه این مسئله عقب بیوفته بهار سردتر و
دورتر میشه .
نمیتونم دوریشو تحمل کنم ... سختمه اینکه ببینم کیان تو چشمام خیره میشه منو با بهار تهدید
میکنه من هیچی

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتوهفتم

تو دستم ندارم تا بخوام برعلیه ش استفاده کنم ...
-اگه با رفتن به خواستگاری خیالت راحت میشه .. باشه من خودم باباتو راضی میکنم ... نمیخواد
تو حرف بزنی ...
الان عصبی هستی ممکنه با پدرت دعوات بشه و اونم بیوفته سرلج ... فقط باید قبل از قرار
خواستگاری قول بدی
اگه بهار ناز کرد نازشو بخری ... نخوای لجبازی کنی .
آرشام لبخند کمرنگی زدوگفت :
- اون فقط جواب منفی نده که بابا رو به لج بندازه ... تا دلش میخواد ناز کنه خودم خریدارشم ...
پیرمرد خنده کنان از جا برخواست و گفت :
- پدر سوخته عین باباتی ... خدا کنه تا آخرش مثل بابات ثابت قدم باشی و وسط راه پات لنگ
نزنه ...
دو قدم برنداشته بود که برگشت و گفت :
- راستی با اون اعجوبه میخوای چه کار کنی ؟
- اون فقط تهدید میکنه آقا جون ... میخواد ما رو بترسونه تا برای خودش وقت بخره ... ندیدی
مادرش زنگ زده برای
حرفای آخر میخواد بیاد ... میخواد جاده رو برای بهار صاف کنه ... اما من نمیذارم ... نصف منم
نیست ... هیچ غلطی
نمیتونه بکنه .. خیالتون تخت باشه .
****
دعوت همه ی فامیل به خانه ی آقاجون براسترس و دلهره ی بهار اضافه
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتوهشتم

عزیز پاکتی را از پشت سرش بیرون آورد و در حالی که گونه ی او را میبوسید گفت :
- قربونت برم اینو امروز آقاجونت برات خریده ... بخاطر زحماتی که تو این چند روز کشیدی ...
پاشو بپوش ببینم اندازه ته .
بهار در حالی که تشکر میکرد کاغذ کادویی را پاره کرد و لباس لیمویی حریر آستین بلند شیکی را
از درون کاغذ بیرون
کشید .
- وای چه خوشگله ...
با تردید نگاهی به جنس لطیف و پارچه ی گران آن انداخت و گفت :
- واقعا اینو آقاجون خریده ؟
- مگه شک داری به سلیقه ی آقاجونت .
با شوخی خودش را نشان داد . بهار لبخندی زد و با بوسیدن گونه ی مادربزرگش گفت :
- اون که مسلمه ... آقاجونم با وجود شما سلیقه شو بهمه ثابت کرده .
- پس تا من میرم چایی دم کنم تو هم لباستو بپوش و به سرووضعت برس .
اصرار عزیز به رسیدن سرووضعش او را مشکوک کرد . قبل از بیرون رفتن عزیز از اتاق گفت :
- عزیز ...جونِ من ...امشب خبر خاصیه ؟
عزیز لبخند زنان گفت :
- تو چقدر پر حرف شدی بهار ... بپوش دختر وقت ندارم ...
بهار راه رفتنش را بست . با تردید و دلهره پرسید :
- این خوشی شما که ربطی به کیان نداره ؟... دلشوره دارم عزیز ... توروخدا راستش و بگو .
عزیز اخمی کرد و گفت :
- کیان غلط کرده که لقمه ی بزرگتر از دهنش برداره ... اون مرد زنداره ... تو یه دختری ... حرف
بزنه بغیر از بابات ما هم
میزنیم تو دهنش ... خیالت راحت شد .
نفس حبس شده اش را راحت بیرون فرستاد . دوباره صورت عزیز را بوسیدو گفت :
- ممنون عزیز ... خیلی دوستتون دارم .
عزیز اشک در چشمانش حلقه زد و گفت :
- منم دوستت دارم گلم ... خوشگل خودم تو عزیز دل مایی ... خیالت راحت هیچ وقت برات بد
نمیخواییم .
عزیز از اتاق خارج شد و بهار با دیدن دوباره ی لباس در ذهنش چراغ هزار سوال روشن شد .
تازه رژلب صورتیش را درون کیفش گذاشته بود که آیفون خبر رسیدن مهمانها را داد . با دلهره
ای که به سراغش آمده بود
دستانش و زانوانش به لرز افتاده بود ... انگار چند نفر توی دلش رخت میشستند .
دست خودش نبود . این دلهره ، حالت تهوع برایش به ارمغان آورده بود .
قبل از رسیدن مهمانانی که از صدایشان فهمیده بود پدر خودش و عمو بهروزش بودند یک راست
وارد سرویس
بهداشتی شد .
هر چه خورده بود را با عق زدنهای مکرر بیرون داد. از خودش و این ضعف نابهنگام بیزار بود
.همین مانده بود با آن
رنگ و روی پریده و پاهای ناتوان به استقبال تازه واردین هم برود ..
با هر جان کندنی بود از دستشویی بیرون آمد . ضعف بدی تمام بدنش را بی حس کرده بود .زیر
پوست صورتش مور مور
میشد .
- بَه ... سلام آبجی خانوم .
بهنام مکثی کرد و دستان سرد و لرزان بهار را در دست گرفت و با نگرانی گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتونهم

چی شده آبجی ؟... حالت بده ؟
بهار لبخند کم جانی زد .اورا در آغوش گرفت ، گفت :
- چیزی نیست کمی دلم بهم میپیچه .
پدرش هم کنارشان ایستاد و با نگرانی دستان گرمش را روی پیشانی سرد بهار قرار داد و درحالی
که سلام آرام
بهار را با تکان سر جواب میداد . اخمی کرد و گفت :
- چرا خبر ندادی حالت بده زودتر بیام ... خوبه داییت دکتره و دو قدمیته !..
بهار برای اینکه نگرانی را از خانواده دور کند گفت :
- چیزی نیست بابا کمی دلشوره دارم ... فکر کنم فشارم افتاده . الان خوب میشم .
بهرام به بهنام نگاه کرد و گفت :
- برو برای خواهرت یه چایی نبات بیار تا هم گرم بشه هم قندش میزون بشه .
بهنام چشمی گفت و رفت . کم کم افرادی که وارد خانه شده بودند دور بهار را گرفتند و با شوخی
و خنده حال خراب
بهار را نشان از یکی یکدانه بودن و لوس کردن او برای پدرش قلمداد کردند .
در نگاه همه متوجه چیزی شد که شکش را به یقین تبدیل میکرد . این یک مهمانی معمولی نبود
که همه با
لباسهای شیک و مجلسی شان آمده بودند . حتی پدرش هم در آن هوای گرم کت و شلوار شیک
مخصوص
مهمانی های خاصش را پوشیده بود .
چای نبات گرمای دلنشینی در جانش ریخت . لیوان چای را روی میز گذاشت . با ورود ، بهناز و
شوهرش احمد
به تنهایی و بدون فرزندانش ، خیالش تا حدی راحت شد و نفس راحتی کشید
زنِ عمو بهروزش رو به بهناز گفت :
- بهناز جان بچه ها کوشن ؟
بهناز آهی کشید و با ناراحتی که در صدایش به وضوح حس میشد گفت :
- نیومدن ... خونه موندن .
- ای بابا گفتیم بعد از چند وقت آقا کیانو میبینیم ... کلا هر سه تاشون خونه موندن ؟!
بهناز با نگرانی به بهرام نگاه کرد و گفت :
- بهتر که نیان حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اونا .
حرف آندو گل کرده بود که با صدای آرمان از روی ایوان آقاجون و بهرام برای استقبال بیرون رفتند
.
- خونه هستین عموجون .
بعد از چنددقیقه در حالی که همه دم در ورودی منتظر مهمانان تازه از راه رسیده بودند پشت سر
بهنام ایستاد .
اول از همه جمشید خان و آرمان در معرض دید بهار قرار گرفتند . بع
د از سالم و احوالپرسی آندو...
نگاه منتظر بهار در پی شخص خاص اینروزهایش به پشت سر آنها کشیده شد .
در کنار آرمیتایی که با آرایش زیبایی ، رنگ و روی پریده اش را پنهان کرده بود قامت رعنایش را
دید .
دیگر نگاهش کسی را نمیدید . تمام زاویه ی دیدش روی آن قامت زوم شده بود .
با دیدن سبد گل بزرگی که دستش بود و ظرف شیرینی که به طرز زیبایی تزیین شده بود و در
دست آرمیتا قرار داشت ،
قلبش به طپش افتاد .
لرزش دستانش بیشتر شد . با تلاقی نگاهش با آن چشمان خاکستری که ستاره باران بود ... دلش
غنج رفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادم

حال خوبی داشت که با تمام خوبیش باعث ضعفش هم شده بود . لرزش خاصی تمام ماهیچه
های دست و
پایش را به رعشه انداخته بود .
برای اولین بار وضع پوشش را از نظر گذراند ...
کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که با کروات مشکی با خط های نقره ای ست شده بود ...او را
بسیار خوش تیپ و
برازنده کرده بود ...
تا بحال دقت نکرده بود چه استایل زیبایی دارد . چرا امشب اینهمه به چشمش جذابتر و خواستنی
تر شده بود ؟!
دلش به بودنش گرم شده بود . شاید همین دلگرمی باعث عوض شدن نوع نگاهش شده بود .
چشمانی که روزهای اول
برایش هیچ جذابیتی نداشت ، حتی درمواردی اعتراف میکرد از رنگش بیزار است ، به شدت
برایش زیبا و منحصر به فرد
شده بود . دیدن آن صورت سرخ از هیجانش قلبش را تکان داد .
نمیتوانست نگاه دلتنگش را از آن نگاه مشتاق که برق شیطنتش چشم دلش را روشن کرده بود،
بگیرد.
وقتی روبرویش ایستاد سبد را به سمتش گرفت و گفت :
- سلام ...خوبی ؟
بهار آب دهانش را به زحمت فرو داد و گفت :
- سلام ... ممنون .
- نمیگیریش ؟
بهار گیج نگاهش کرد و گفت
هان ؟!
آرشام لبخندش عمیقتر شد و به آرامی گفت :
- گل رو میگم ... نمیگیریش ... نکنه چون ازم بیزاری نمیخوای ......
بهار سریع گل را از دستش گرفت . نگاهی به گل های رز آتشینش کرد و گفت :
- ممنون ... خیلی قشنگه .
- به قشنگی کسی که بهش هدیه دادم نیست ...
با کمی چرخیدن نگاهش در صورت بهار گفت :
- چرا انقدر رنگت پریده ؟... حالت خوش نیست ؟
- نه ... نه .. خوبم چیزی نیست .
آرشام سرش را به علامت باشه تکان داد و به آرامی لب زد :
- خیلی خوشگل شدی ... همیشه بهارم .
بهار آب دهانش از هیجان زیاد خشک شده بود . با زبان لبش را تر کرد و با صدایی که به زور
شنیده میشد گفت :
- بفرمایین خسته شدین .
آرمیتا با نگاهی سراسر از محبت به اندو گفت :
- چطوری عروس خانوم خوشگل ؟... کم دل داداش ما رو بردی با این تیپ که، دیگه باید آرشامو
با بیل مکانیکی از این خونه
بیرون ببریم .
در همان حال با دوانگشت لپ بهار را کشید و لبخند زنان ادامه داد :
- خیلی ناز شدی بهار جون ... الهی خوشبخت بشین ... من قول میدم با وجود برادرم تو زندگیت
هیچ غمی رو حس نکنی
... محبتش بیشتر از این اخمهای بهم پیوسته ش ... باور کن

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادویکم

آرشام اخم کرد و گفت :
- من کجا اخم کردم ... چرا برام حرف در میاری ؟
بهار و آرمتیا به اخم هایش لبخند زدند و آرمیتا گفت :
- خوبه بهار شاهده که الان اخمات زمینم جارو میکنه .
- بچه ها بجای پچ پچ کردن بیاین دیگه .
با صدای آرمان هر سه به سمت بزرگتر ها رفتند . سکوت در فضای خانه حاکم شد .
بهار سبد گل را گوشه ی پذیرایی جایی که آقاجون و پدربزرگ دیگرش نشسته بودند، گذاشت .
با کمی مکث نوع نشستن همه را زیر نظر گرفت تا جای خود را برای نشستن پیدا کند .
بهروز ، بهناز و احمد کنار هم نشسته بودند . پدرش و با آرمان در ردیفی نشسته بودند که
انتهایش به دو
پدربزرگش ختم میشد .
بچه ها ی بهروز هم مؤدبانه کنار مادرشان نشسته بودند و بهنام هم کنار میعاد که همسن خودش
بود نشست .
تنها جایی که برای نشستن مانده بود ... ما بین عزیز و رؤیا بود که درست روبروی آرشام و آرمیتا
میشد .
به آرامی در همان جای خالی نشست .دست عزیز روی دستان سردش قرار گرفت .
با لبخندی که به صورتش پاشید ...آرام زمزمه کرد :
- آروم باش بهار ...به امید خدا همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه ... خیالت راحت .
- چشم عزیز جون .
هم همه ای شکل گرفت . هر کس با فرد کناریش حرف میزد . بهار از شدت هیجان خیس عرق
شده بود . سرش را بالا
گرفت تا نیم نگاهی به کسی که ضربان قلبش را تا این حد بالا برده بود بیاندازد
با دیدن آرشامی که با دستمال در حال خشک کردن پیشانیش بود لبخند روی لبش جاری شد . او
هم مانند خودش
استرس داشت . این موضوع را از لرزش انگشتان دستش فهمید .
با سرفه ی ساختگی جمشید خان سکوت برقرار شد و همه ی چشمها به سمتش کشیده شد .
- همه میدونیم این دور همی برای چیه ... از بهرام جون عذر میخوام که این مراسمو اینجا برگذار
کردیم ... دیدیم حالا
که بهار جون اینجاست و دل جعفر هم به رفتنش رضا نیست ...گفتیم همین جا باشه بهتره ... عقب
افتادن کار خیر درست
نیست ...
در همین زمان در ورودی به شدت باز شد و مانند فلیمهای اکشن ...کیان با چهره ای سرخ از
خشم وارد شد . همه ی
نگاه ها به سمتش کشیده شد .
- سلام به همه ... ببخشید اومدنم دیر شد .
بهناز با ترس از جا برخاست و به طرفش رفت و آرام گفت :
- تو که قرار نبود بیایی ... چی شد اومدی ؟
کیان با اخم به مادرش خیره شد و گفت :
- من کی گفتم نمیام ... شما هول بودین زودتر اومدین .
تا احمد بلند شد تا به سمتش برود ، آقاجون با اخم و جدیتی که توی صداش بود گفت :
- کیان بگیر بشین تا جمشید خان حرفشو بزنه .
کیان با ناراحتی گفت :
- اما من قبل از همه ی اینا با دایی بهرام کار دارم .
بهرام با خشم نگاهش کرد و گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادودوم

کیان الان وقت حرف زدن تو نیست ... یا ساکت بشین یا برو تو باغ تا حرفها زده بشه .
- دایی من باید حرفمو بزنم ...
بهرام با خشم بلند شد و رو به بهناز گفت :
- بهناز این بود قرارمون ؟
کیان با خشم گفت :
- چیه میخواستین بدون من مراسمتون برگذار بشه ...
بهروز و خانواده اش که از ماجرا خبر نداشتند مات و مبهوت به گفتگوی آنها گوش میدادند .کیان
دو باره فریاد کشید :
- میخواین عشقمو به حراج بذارین ؟
بهرام غرید :
- خفه شو کیان . ... احمد دهن پسرتو ببند ... تا حرمتها از بین نرفته .
با صدای بلند بهرام ، آرشام از جا برخاست و گفت :
- بهرام خان شما عصبانی نشین ... من خودم موضوع رو حلش میکنم .
به طرف کیان رفت و بازویش را گرفت و با دندان هایی که از خشم روی هم میفشرد ، آرام گفت :
- بیا بریم بیرون من باهات حرف دارم .
کیان پوزخندی زد و گفت :
- اتفاقا کار اصلی منم با خودته .
با فشاری که آرشام به بازویش داد او را به سمت بیرون هدایت کرد و هر دو روی ایوان روبروی
هم ایستادند .
آرشام برای کنترل خشمش دستش را روی پشت گردنش کشید و آرام گفت :
- کیان یه امشب مثل یه آدم متشخص رفتار کن ... نذار این ناراحتی بینمون به دشمنی تبدیل شه
... اون بچه ای که تو
راهه رو، میخوای با این کارهات چطور توجیه کنی؟ ... باید قبول کنی خودت این راه رو برای
زندگیت انتخاب کردی ..
عاقل باش و نذار خشم ...چشم عقلت رو کور کنه ..
کیان میان حرفش پرید و گفت :
- خواهر جادوگرت منو از بهار جدا کرد تا تو به خواستت برسی ... حالا من اومدم تا نذارم اون
جادوگر و تو به خواستتون
برسی ... بهار اگه منو قبول هم نکنه... باکی نیست ... اما نمیذارم دست تو بهش برسه ... تو با
نامردی بهش نزدیک
شدی ...آرزوی این وصلت رو به دلت میذارم .
آرشام لبش را میجوید و سعی میکرد افسار خشمش را به دست بگیرد تا مراسم بهم نخورد .
- ببین کیان با ضربه ای که تو به بهار زدی هر کاری کنی اون تو رو قبول نمیکنه ... نمیدونی وقتی
رفتی چه عذابی کشید و
چه حالی داشت ... من به زور تونستم اعتمادش را جلب کنم ... باور کن وقتی این خشمت فروکش
کنه میفهمی نه
خواسته ت نه رفتارت معقولانه نیست ... نمیتونی به زور حرفت رو به دیگران دیکته کنی ... تو یه
بار فرصت داشتی که خودت با رضایت قلبی از خودت سلبش کردی......
کیان خشمش را به دستانش منتقل کرد و روی سینه ی او کوبید و به عقب هلش داد ...با نفرتی که
در صدایش موج
میزد گفت :
- برای من از عقل و منطق حرف نزن که خودتو هم بُکشی ..نمیذارم دستت به بهار برسه ... وقتی
پشت پا به من میزدی
باید میدونستی من آدمی نیستم این ضربه ها رو بی جواب بذارم ... من برای خراب کردن این
وصلت هر کاری ازم بر

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوسوم

میاد ... پس بهتره برای اینکه مجبور نشم ...بهار رو توی این دعوا وسط نکشم ...خودت کنار
بکشی .
آرشام با شنیدن تهدید جدیدش خروشید و فریاد زد :
- تو غلط میکنی بخوای بهار و تهدید کنی ... مگه از روی جنازه ی من رد بشی ....
کیان با خشم فریاد زد :
- لازم بشه مطمئن باش رد میشم .
آرشام او را به عقب هل داد و گفت :
- حالا فهمیدی فرق منو تو چیه ....من حاضرم بمیرم اما از دستش ندم ...اما توی نامرد حاضر
بودی اون زیر دست باباش بمیره ، اما تو به خواسته های دیگه ای که داشتی برسی ... اسم بهار
برای دهن تو خیلی گنده است عوضی...
کیان با چشمان سرخش زل زد تو چشمان خاکستری آرشام و گفت :
- کاری میکنم همین لقمه ی بزرگ ..خودش با التماس بیوفته به پام تا برای حفظ آبروش ،برم
خواستگاریش...
بهت قول میدم کاری کنم دست تو یکی دیگه بهش نرسه و حسرت بهارو .........
خون آرشام از این همه پستی و بی پروایی به جوش آمد و با مشتی محکم دهان او را بست . نعره
کشید .
- خفه شو عوضی .. اسم بهار هم حرمت داره .. دهن کثیفتو ببیند .
با یورش کیان به آرشام زد و خورد شروع شد . از صدای داد و فریادی که تازه به هوا برخاسته بود
، همه از پذیرایی بیرون
آمدند .
با جیغ بهناز و آرمیتا و رفتن مردان به وسط دعوا برای جدا سازی آن دو بلوا
یی به پا شد دیدنی ...
بهار در کمال نا باوری و حیرت با چشمانی تار که با اشک مزین شده بود ،دستش را روی دهان
نیمه بازش گذاشته
بود تا جیغ نکشد .
کیان در میان دعوا فهمید هر چه کند زورش به آرشام نمیرسد . دستش داخل جیبش فرو رفت و
زمانی که دیگران آرشام را کنار کشیدن به سمتش یورش برد .صدای آخی شنیده شد .
عقب کشیدن ناگهانی کیان و سکوت مرگباری که بطور ناگهانی بر فضا حاکم شد... همه ی نگاهها
را به سمت آرشام چرخاند ...ترس میان دیدگان همگی پرسه میزد وقتی دستانش را روی پهلوی
خونینش دیدند.
بهار با دیدن خونی که لباس سفید او را رنگین کرده بود . توی استخری از یخ فرو رفت .
زانوانش خم شد و به زمین بوسه زد و ناله کنان گفت :
- خدایا نه .... نه ...
صدای فریادها به آنی بالا رفت و کیان با بهت عقب رفت . در حالی که با ترس به شیون و زاری
آرمیتا و عزیز نگاه میکرد .
دستان خونینش را رو به بهار گرفت و با بهت گفت :
- تقصیر خودش بود بهار ... اگه کنار میکشید این جور نمیشد .
بهار از ته دل ضجه زد :
- آرشام ... خدایا نه ...
کیان با دیدن وضع در هم و برهم فرار را بر قرار ترجیح داد و از معرکه بیرون رفت . آرمان با
صورتی خیس از عرق و
رنگی پریده در حالی که دستش روی چاقویی که به پهلوی پسرش وارد شده بود ، نشسته بود ...
به بهرام اشاره کرد و
با فریاد گفت :
- برو ماشینو روشن کن بهرام تا دیر نشده .
بهار با سرمای شدیدی که در سرش حس میکرد لحظه ای چشمانش را از روی صورت رنگ پریده
و خیس از عرق آرشام برنداشت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوچهارم

نگاه آرشام به او افتاد . شعله های عشق آن خاکستری های زیبا وجود بهار را به آتش کشید .
قلبش دیوانه وار میکوبید .وقتی آرشام با کمک دست پدرش و بهروز از کنارش گذشت ، قلبش را
به چنگ کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت ..
- خدایا نه .. خودت کمک کن.
اشکش مانند رود به جریان افتاد و روی زمین افتاد .
******
در سالن انتظار بیمارستان نشسته بودند . آقاجون کنار جمشید خان نشسته بود و او را دلداری
میداد .
تنها کسانی که نیامده بودند بهناز بود و زن عمو بهروزش ... بهناز حالش خراب شده بود و زن
بهروز هم برای مراقبت از او
در باغ مانده بود .
احمد هم کنار بهروز و بهرام نشسته بود و مدام تسبیحش را دانه دانه میچرخاند و زیر لب دعا
میکرد .
بهرام کنار عزیز و سمت دیگر عزیز هم بهار نشسته بود . همه نگران بودند تا خبری از اتاق عمل
به گوششان برسد .
آرمان آنجا بود و آرمیتا هم در اورژانس بستری شده بود . بهار از نگرانی حتی جرات رفتن به پیش
آرمیتا را هم نداشت .
میترسید خبری برسد و او نشنود .
جمشیدخان مدام روی دستش میزد و میگفت :
- تقصیر من شد ... ایکاش به آرمان اصرار نمیکردم ... اگه عجله نمیکردیم این طور نمیشد ...
خدایا بچه مو از خودت میخوام ... خدایا جلوی پسرم روسیاهم نکن ... دیدی چی شد جعفر ؟ ...
دیدی خونه خراب شدم ؟... خدایا چکار کنم ...
آقاجون دستش را روی شانه اش گذاشته بود و او را دعوت به آرامش میکرد
تقصیر تو نبود جمشید ... این اتفاق قابل پیش بینی نبود ... خدا خودش کمکمون میکنه ... از خدا
ناامید نشو .
از حرفهای دوبرادر خنجری به قلب بهار ، که در صندلی ردیف پشت آنها نشسته بود ، فرو میرفت .
درد داشت وقتی از زبان پدربزرگش شنیده بود ؛ آرشام بخاطر به دست آوردن دل او به پدرش
پافشاری کرده بود که
زودتر مراسم خواستگاری را انجام دهند.
خون به جگر شده بود وقتی آرشام را در آن حال دیده بود . دنیا برایش تیره و تار شد وقتی
خونهایی که از پهلویش
روی زمین چکه کرده بود را دیده بود . تازه فهمیده بود چقدر برایش مهم و عزیز است .
هر ثانیه از خدا خواسته بود یا او را نجات دهد یا جان خودش را بگیرد . تحمل دیدن مصیبتی از
این نوع را نداشت .
پوست لبش به زیر دندان هایش تکه تکه کنده شده بود و به خون نشسته بود .
انقدر انگشتانش را در هم تابیده بود که بند بند انگشتانش از درد جیغ میکشیدند .
با آمدن آرمان.. از راهرویی که به طبقات بالایی که به اتاق عمل راه داشت ، همه با شتاب از جا
پریدند .
به لبهای آرمان خیره شدند و بهرام با نگرانی شدید توانش را جمع کرد و به نیابت از همه پرسید :
- چی شد آرمان ؟
آرمان دانه های درشت عرق را از روی پیشانی پاک کردو گفت :
- خدا رو شکر از اتاق عمل اومد بیرون ... الان بردنش تو اتاق مراقبت های ویژه ... خون زیادی از
دست داده بود .
خدا رو شکر به موقع رسیدیم ...
آقاجون با صدایی لرزان گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوپنجم

الان حال عمومیش خوبه ؟.
آرمان سری تکان داد و گفت :
- بد نیست ... اما مجبور شدند یکی از کلیه هایش رو در بیارن ... داغون شده بود .
جمشید زد پشت دستش و نالید :
- وای ... خدا لعنتت کنه کیان که بچه مو اول جوونی ناقص کردی ...
آرمان با خستگی زیاد و ناراحتی گفت :
- بهتره شم
ا هم برگردید خونه ... فعلا نمیذارند کسی ببینتش ... تا فردا بعد از ظهر اگه به بخش
منتقل شد . خبرتون
میکنم .
بهار با ترس به دایی خود خیره بود . شرم داشت در چشمانش نگاه کند و خواهشش را مطرح کند
...
اما تا آرشام را نمیدید وخیالش راحت نمیشد، نمیتوانست آرام بگیرد. عزیز را کنار کشید و آرام
کنار گوشش گفت :
- عزیز جون یه کاری میکنی دایی منو ببره بالا تا ببینمش .
عزیز از روی درماندگی نگاهش کرد و گفت :
- کیان همه ی ما رو شرمنده ی داییت کرد ... به چه رویی برم باهاش حرف بزنم ؟
- عزیز؟
حال نزار بهار پیرزن را تسلیم کرد.
- باشه گلم ...
به سمت آرمان رفت و با صدای آرامی تقاضای بهار را عنوان کرد . آرمان در میان جمع نگاهش
روی چهره ی رنگ پریده ی
بهار ثابت ماند ...در حالی که از این درخواست کلافه بود . سری تکان داد
بهار از نگاه غمگین دایی خود شرم داشت و فراری بود . سرش را پایین انداخت . وقتی عزیز
کنارش ایستاد گفت :
- برو ولی زود برگرد ... اشکاتو هم پاک کن ... دیگه چشم برات نمونده از بس اشک ریختی .
بهار با گامهای لرزان به سمت آرمان رفت و همانطور که سرش پایین بود گفت :
- منو ببخشین دایی ... آرشام ... بخاطر من ......
گریه امانش نداد . آرمان پوفی کرد و دستش را پشت کتف او گذاشت و گفت :
- بریم ببینش تا آروم بشی ... توی این ماجرا خیلیا دخیل بودن که سهم تو کمتر از بقیه ست ...
بجای این گریه ها دعا
کن اعمال حیاتیش همینطور تا فردا ثبات داشته باشه .
بهار را همراه خود به سمت اتاق مراقبت های ویژه برد ... بهار با نگرانی گفت :
- دایی حال آرمیتا چطوره ؟
- خوبه با سرم و آرامبخشی که براش زدم خوابش برده ... دارم از پا میوفتم ... هر دوتا بچه م
دارن جلوی چشمم
بال بال میزنن .
دوباره اشک های داغ روی گونه ی خشکیده از شوری راه باز کرد . با بغض گفت :
- همه ی این اتفاق ها بخاطر منه ... ایکاش مرده بودم و این روزها رو نمیدیدم ... قول میدم
همینکه حال آرشام خوب
بشه دیگه جلوی چشمش هم نباشم ... قول میدم از زندگیش برم بیرون تا به آرامش برسین ...
همه تون دارین
بخاطر وجود من عذاب میکشین .
آرمان ایستاد . بهار هم ایستاد . آرمان نگاه سرشار از غمش را در صورت تکیده و رنجور خواهر
زاده اش چرخاند و گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوششم

دیگه این حرفو نزن ... آرشام با تمام وجودش تو رو دوست داره ... اگه این طور نبود... محال
بود من اجازه بدم برای
خواستگاری اقدام کنه ... بعد از خدا تو تنها کسی هستی که میتونی به آرشام زندگی بدی ... اون
بخاطر تو جون
خودشو کف دستش گذاشت و به تهدید کیان اهمیت نداد ... گناه این کار فقط و فقط به پای کیان
نوشته میشه ...
اونم من میدونم وکیان ... وقتی افتاد تو هلوفتونی حالش جا اومد میفهمه نباید چنین غلطایی بکنه
...
دوباره به راه افتاد و گفت :
- فقط از پشت شیشه میتونی ببینیش .
پشت در شیشه ای توقف کردند . آرشام با رنگی پریده و لبان خشکیده با لوله هایی که در دهان و
بینی اش گذاشته بودند
روی تخت خوابیده بود . دل بهار برایش پر میکشید . دست و پایش به لرز افتاد .
دستانش را روی دهان گذاشت تا صدای ناله قلبش را کسی نشنود . اشکش با صدای هق هق
خفیفی کاری شد .
شانه های افتاده و لرزانش دل آرمان را سوزاند . دلسوزانه دستش را روی شانه هایش حلقه کرد و
او را به خود فشرد .
- گریه نکن بهار ... فقط بدون خیلی دوستت داره ... بخاطر تو حاضر بود هر کاری بکنه .
- من ارزش این کار اونو نداشتم دایی ...
- چرا داشتی عزیزم ... درسته یه زمانی من مخالف این وصلت بودم اما وقتی از تمام ماجرا با خبر
شدم فهمیدم خیلی
برای آرشام با ارزشی که حاضره بخاطر تو از منم بگذره ... پسری که تا به االن رودر روی من
نایستاده بخاطر داشتن
تو تهدیدم کرد اگه نیام خواستگاری میره و خودشو گم و گور میکنه ... این یعنی این دنیا بدون تو
براش معنا نداره ..
سعی کن وقتی حالش خوب شد بیشتر بهش نزدیک بشی ... دوری از تو عذابش میده ... بیقرارت
شده ...
بهار از غصه صورتش را بین دستانش پنهان کرد . سخت بود منظره ی روبرو را ببیند ... اما چشم
دلش از دیدن سیر
نمیشد .
دستانش را برداشت و دوباره به صورت آرام او خیره شد .
- دایی میشه کاری کنین تو بیمارستان بمونم ...
- نه ... میدونم بهرام تو این جور موارد حساسه ... نمیخوام برات مشکلی پیش بیاد .
- دایی قول میدم بابامو راضی کنم ... دوست دارم وقتی بهوش میاد زودتر از همه ببینمش ... تورو
خدا نه نیارین .
آرمان با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت :
- اگه این طور آروم میشی و قول بدی انقدر گریه نکنی ... باشه ترتیبش رو میدم .
بهار نگاه قدرشناسانه ای به داییش کرد و دوباره به حرکت دستگاهی که اکسیژن را به ریه های
آرشام میرساند خیره شد .
چقدر در این چند ساعت خدا خدا کرده بود که او سالم از اتاق عمل بیرون بیاید . چقدر میترسید
که آرمان را با چهره ی
ناامید و شانه های افتاده ببیند و بشنود همه چیز تمام شده ..
در آن چند ساعت تمام ترسهای دنیا را به یکباره تجربه کرده بود .
چیزهایی که تا به حال فکر کردن به آن را قدغن کرده بود ، به ذهن و قلبش تاخته بودند ...
نمیدانست تا این حد وجود آرشام در زندگیش پررنگ شده است . بطوری که بارها از خدا خواسته
بود جان او را بگیرد

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوهفتم

به عمر آرشام اضافه کند . آنقدر در آن ساعتهای ملال آور به سختی نفس کشیده بود که تا
خفگی راهی نمانده بود .
قلبش با هر طپش هزاران بار نام آرشام را در گوشش فریاد میکشید و هزاران بار خون میچکید از
قلبی که تمام خواسته اش
پسری بود که الان زیر کلی دستگاه در حال نفس کشیدن بود ..
تمام وجودش در وجود همان کسی خلاصه شده بود که توی صورتش نگاه کرده بود و گفته بود ؛
» بود و نبودت برام مهم نیست «....» من هیچ عشقی به تو ندارم «
وخدا چه سخت او را تنبیه کرده بود تا بفهمد چه گفته و چطور دلی را شکسته که در این مدت
مرهم زخم ها و دردهایش
شده بود .
ناسپاس شده بود . این خوی جنگندگی او باعث چنین اتفاقی شده بود ...
با شروع رفت و آمد کادر بیمارستان . چشمان پف کرده و پردردش را گشود . به پرستاری خیره
شد که از اتاق آرشام بیرون
می آمد ... دستی روی صورتش کشید و از روی صندلی فلزی برخاست .بدنش خشک شده بود و
ناله استخوانهایش به
هوا رفت .
- ببخشید خانوم پرستار حال بیمار ما چطوره ؟
پرستار با مهربانی به صورتش نگاهی کرد و گفت :
- خدا رو شکر همه چیز خوبه ... معلومه قوه و بنیه ی خوبی داشته ... میدونی اگه عضله های
محکمی نداشت ممکن بود
جراحتش عمیقتر باشه ؟ ...
دستان بهار از ترس روی گونه هایش نشست و با بهت گفت
جدی ؟
- آره عزیزم ... نگران نباش الان که اینو گفتم برای اینه که نصف شب بهوش اومد و با مسکن
خوابیده ... خیالت راحت
تا چند ساعته دیگه منتقل میشه به بخش ...
- ممنون .
بهار ذوق زده به سمت شیشه رفت .به نفس کشیدنهای آرام و یکنواخت او تماشا کرد . از ته
قلبش خدا را شکر کرد .
از ذوق زیاد اشکش سرازیر شد .
پرستار از دیدن حال او لبخندی زد و گفت :
- زنشی ؟
بهار با تعجب برگشت و گفت :
- نه .
- نامزدشی ؟
بهار مانده بود چه جوابی بدهد . بدون اراده گفت :
- اومده بود خواستگاریم اینطور شد .
پرستار که موضوع برایش جالب شده بود . با هیجان گفت :
- حتما رقیب عشقی داشته ... وای نگو که از این مثلثای عشقی هنوزم وجود داره ؟
بهار سکوت کرد . پرستار دستش را روی بازوی او گذاشت و با ذوق گفت :
- خوشبخت باشین . این جور مردا تو این دوران خیلی کم پیدا میشن ... قدرشو بدون ...
- میدونم .
پرستاری سری تکان داد و رفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوهشتم

بعد از انتقال آرشام به بخش ، آرمان به سمت بهاری رفت ، که مظلومانه بیرون اتاق ایستاده بود و
در انتظار تمام شدن کار
پرستاران بود .
- حالت چطوره بهار جان ؟... آروم شدی ؟
بهار نگاه قدرشناسانه ای به او کرد و آرام گفت :
- ممنون دایی... مگه میتونم آروم باشم وقتی آرشام بخاطر من روی اون تخت خوابیده ؟!
- اما تو مقصر نبودی ..
- بودم دایی ... بودم ... اگه رفتارم با آرشام خوب بود و اونو تحریک نمیکردم شاید این اتفاقات
نمی افتاد ...
هق هق گریه امانش نداد و دستان لرزان و سردش، صورتش را در بر گرفت .
- هر کس ممکنه اشتباهاتی در زندگیش بکنه ... غیر ممکنه کسی رو پیدا بکنی با اطمینان قسم
بخوره من تا حالا اشتباه نکردم
اگه قسم خورد بدون احمقه ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد ...
- احمقه چون خودش هم متوجه اشتباهش نشده ... باز خوبه که تو فهمیدی اشتباه کردی و میتونی
برای جبرانش کاری انجام
بدی ... کسی که انکار کنه هیچ گامی هم برای جبران اشتباهش برنمیداره ... مثل کیان که خودشو
محق میدونه و همه رو گناهکار ...
بهار با تردید نگاهش را به صورت درهم و ناراحت داییش سپرد و لب زد .
- دایی میخوای ازش شکایت کنی ؟...
آرمان دستی درون موهایش کشید و گفت
نمیدونم چه کار کنم که هر کاری کنم تف سربالا ست و روی صورت خودم میشینه ... آرمیتا با این
همه پستی و رذلی کیان ...
هنوز امید داره بعد از ازدواج تو و آرشام ...بخاطر بچه ش برگرده سر زندگیش ... از طرفی با کاری
که کرده اگه اقدامی نکنم ..
پررو میشه و فکر میکنه صاحب حقه و ازش ترسیدم ... نمیدونم چه کار کنم ... کیان مرد زندگی
بشو نیست ... اگه بود با
کار دیشبش تمام پلهای پشت سرش رو خراب نمیکرد ... چه کنم که آرمیتا هنوز میخواد به
خودشو ودلش نوید برگشتنشو
بده ...
بهار با ناراحتی به در اتاق نگاه کرد . دو پرستار از آن خارج شدند . دلش برای رفتن به اتاق ثانیه
شماری میکرد .
- دایی فکر کنم الان بذارن بریم تو ... شما که راحتین .........
آرمان به میان حرفش پرید و گفت :
- شیطونک بخاطر اینکه تو راحت ب
اشی اتاق خصوصی گرفتم که بتونی پیشش بمونی البته اگه
بابات بذاره و منو نکشه ...
لبخند کمرنگی از این شوخی آرمان روی لبانش نقش بست .
دست آرمان روی کمرش قرار گرفت و او را با خود به سمت اتاق کشید . بهار بی قرار از این
روبرویی دستان سردش را
در هم قفل کرد .
وارد اتاق شدند . با صدای پای آنها آرشام که چشمانش را بسته بود، پلکهایش را گشود . دل
بیتاب بهار با دیدن لبان سفید و ترک خورده
و چشمانی که هاله ای قهوه ای دورش نشسته بود به طپش افتاد ... اشک در چشمانش حلقه زد و
بغض راه نفسش
را بست .
آرمان به سمت آرشام رفت و روی صورتش خم شد و پیشانی پسرش را بوسید و گفت :
- پهلوون من چطوره ؟... دردت زیاده .
آرشام چشمانش روی صورت بهار ثابت مانده بود . با حرف پدرش نگاه از بهار گرفت . گلویش
خشک بود و توان حرف زدن نداشت . نفس عمیقی کشید . دردی در قسمت پهلویش پیچید و
اخمهایش را درهم کشید .
با اشاره به لبهایش کلمه ی آب را لب زد . آرمان دستمالی از کنار تخت برداشت . خیس کرد و
روی لبان خشک و
ترک خورده اش کشید ...
- حالت تهوع نداری ؟
آرشام با بستن چشمانش جواب مثبت داد .
- عادیه پسرم ... زمان بیهوشیت طولانی بوده ... این از عوارض داروی بیهوشیه .
آرمان با دیدن نگاه بیقرار پسرش به سمت بهار ، دست آرشام را فشرد و گفت :
- الان گلوت خشکه نمیتونی حرف بزنی ... من میرم دوباره برمیگردم اگه درد داشتی با زنگ بالای
سرت خبر بده .
آرشام چشم بست و با تکان لب ممنون گفت .
آرمان رفت و بهار کنار آرشام روی صندلی نشست . اشک مانند چشمه ی خروشان میخروشید و
دل آرشام را بیشتر به زنجیر
میکشید با آن چشمان ملتهب و ورم کرده .
- ببخشید ... همه ی این بالها بخاطر من سرت اومده ... بخدا من ارزش نداشتم که بخ.......
دستان آرشام روی دستش قرار گرفت و با نگاهی که آزردگیش را نشان میداد او را ساکت کرد . با
همان لبان خشک به

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادونهم

زحمت گفت :
- خوبی ؟
بهار هق هق گریه اش بیشتر شد . آرشام ناراحت از این حال بهار دستش را بالا برد و اشک
جاری شده روی صورتش را
پاک کرد و با صدایی خش دار نالید .
- گریه نکن ... بهارم .
بهار از این همه مهربانی و محبتی که در نگاه و کلام آرشام بود حالش بدتر شد و معذرت خواهی
کرد و از اتاق بیرون رفت .
دلش از درد در حال ترکیدن بود . خودش را لعنت میکرد که چرا حرفهایی به او زده بود که او را به
این حال ببیند .
بعد از دقایقی که اشکش خشک شد . به سرویس بهداشتی رفت و صورتش را شست . نگاهی در
آینه کرد و با دیدن
چهره ی ورم کرده و بینی و پلکهای سرخ پوز خندی زد و گفت :
- با این قیافه هر مریضی باشه سکته میکنه وای به حال آرشام .
نفسش را پر صدا بیرون داد و از دستشویی خارج شد . به اتاق برگشت . آهسته گام برمیداشت .
آرشام چشمانش
را بسته بود .
کنارش ایستاد . به محض ایستادنش چشمان آرشام باز شد . لبخند روی لبان آرشام نقش بست .
بهار با دیدن ترک روی لبش همان کار آرمان را تکرار کرد . دستمال خیس را دوبار روی لبان
خشکش گذاشت وقطرات آب
با فشاری کمی راه گلویش را تر کرد .
روی صندلی نشست و با نگاهی بیقرار به چشمان خاکستری که برعکس همیشه خیلی مظلوم به
نظر میرسید خیره شد
من ... باید ...
هول شده بود و نمیدانست چگونه منظورش را برساند . آب دهانش را قورت داد اما قبل از آنکه او
حرفش را ادامه دهد..
آرشام با صدایی گرفته و خش دار گفت :
- وقتی دوستم نداری .... چرا گریه میکنی ؟
دوباره چشمه ی اشکش شروع به جوشیدن کرد . دست آرشام روی دستش نشست و آن را فشار
داد .
- نگفتم که ... دوباره ... گریه کنی...
بهار هق هق کنان گفت :
- ببخشید ... نمیخواستم این بلا سرت بیاد ... تقصیر من شد ...
آرشام دستش را رها کرد و روی لبانش گذاشت و او را دعوت به سکوت کرد .
- اگه ... گریه کنی ... میگم ... بابا ببرتت بیرون ...
بهار سریع اشکش را پاک کرد و گفت :
- باشه ... گریه نمیکنم ..
- خوبه ... دختر خوب .
- درد نداری؟
آرشام نگاهش را عمیق به چشمان خیس و مژگان فر خورده و تابدارش ، داد و گفت :
- تا وقتی ... تو باشی ...دردی نیست ...که نشه تحمل کرد ...برای همیشه میمونی ؟...
بهار سرش را پایین انداخت . شرم داشت از این همه ابراز علاقه ای که میدید و هیچ عکس
العملی نشان نمیداد .
تنها راهی که میتوانست علاقه اش را نشان بدهد را انجام داد.
دستش را روی دست آرشام گذاشت و فشاری داد . به چشمان ش خیره شد و گفت
اگه با این اتفاقات باز هم منو بخوای ...
نفس در سینه اش حبس شد ه بود ... به زحمت نفسش را رها کرد و ادامه داد .
- من همیشه هستم ...
آرشام گوشه ی چشمش جمع شد وتیز نگاهش کرد .
- حس میکنی ... به من مدیونی؟
بهار با بهت چشمانش را تا انتها باز کرد و گفت :
- نه ... نه .
- اما تو گفته بودی دوستم نداری... چی شد از دیشب....
بهار دستش را روی لبان او گذاشت
و گفت :
- بگم غلط کردم راضی میشی ...
آرشام با حالی که درد را میشد در صورتش دید ابرویش را به علامت نه بالا داد .
بهار با شرم و خجالت گفت :
- اصلا بگم دروغ گفتم باور میکنی ؟... بخدا ناراحت بودم یه حرفی زدم ... بعد از رفتنت پشیمون
شدم همش منتظر بودم ببینمت تا بهت بگم ... اما تو نیومدی.. تا دیشب ...
آرشام چشم روی هم گذاشت و با نفسی که پردرد بیرون میداد دستش را به سمت زنگ برد . بهار
با نگرانی خودش زنگ را
فشرد و دستش را گرفت و گفت :
- درد داری ؟ ... پس چرا زودتر نمیگی ؟
- نمیخوام بری ...
- نمیرم .. قول میدم کنارت باشم ..
پرستار وارد شد و گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادم

چی شده ؟
بهار گفت :
- خیلی درد داره ... نفسش بند اومد .
پرستار با آمپولی که از جیبش در آورد نگاهی به سرم کرد و گفت :
- برات مسکن میزنم ... تا چند ساعت میخوابی اما نمیتونم زیاد از این مسکنا برات تزریق کنم ...
تا فردا با این مسکنا میشه
آرومت کرد اما از فردا باید تحمل کنی ... چون مسکنت ضعیفتر میشه ..
آرشام چشم آرومی گفت و پرستار آمپول را وارد سرم کرد . به بهار نگاهی کرد و گفت :
- خیالت راحت شد ...
به چشمانش اشاره کرد و گفت :
- از دیشب خودتو کشتی انقدر گریه کردی ...
بهار لبخندی زد و گفت :
- دست خودم نیست .
پرستار رو به آرشام کرد و گفت :
- نامزدت خیلی دوست داره ها ... از دیشب پشت در اتاقت نشسته بود و اشک میریخت ... باید
بعدا براش جبران کنیا.
خودش لبخندی به حرف خودش زد و گفت :
- من میرم تا خوابش نبرده بتونین حرفاتونو بزنین .
چشمکی به بهار زد و از اتاق بیرون رفت . بهار با دیدن دانه های درشت عرقی که روی پیشانی
آرشام نشسته بود
دستمالی برداشت و پیشانیش را خشک کرد
آرشام که از شنیدن حرف های پرستار در دلش قند آب میکردند لبخندی زد و در حالی که بهار
دستش را روی پیشانی
او میکشید مچ دست بهار را در دستش گرفت و لب زد .
- خیلی دوستت دارم .
بهار مات لبهایش شد و بعد از مکثی گفت :
- منم دوستت دارم ... خیلی زیاد.. اونقدر که خودم هم باورم نمیشه ... نمیدونم کی انقدر برام
عزیز شدی و خودم نفهمیدم .
اما میدونم انقدر دوست دارم که نمیخوام بی تو زنده بمونم .
آرشام با لذت چشمانش را بست و نفهمید چه زمان خواب بر او مستولی شد .
بهار بعد از مطمئن شدن از خواب بودن آرشام نفس راحتی کشید . خدا را در دل شکر کرد .
از اتاق خارج شد و از طریق راه پله به طبقه ی پایین رفت . وضو گرفت و وارد نماز خانه شد .
دیگر جای تعلل کردن نبود ...
باید از خدایی که آرشامش را از خطر مرگ نجات داده بود تشکر میکرد .
دو رکعت نماز شکرانه به جای آورد . نماز ظهر و عصرش را ادا کرد . کنار سجاده نشسته بود و ذکر
میخواند ....
از زمانی که پدرش بار اول کارش به بیمارستان کشیده شد . خدایش پررنگتر شده بود . مدتها بود
تمام خواسته هایش
را از او میخواست و به خود او زمام امور زندگیش را سپرده بود . وچه راضی بود از این بی همتای
الیتناهی که در تمام سختیها
کنارش بود و باعث شده بود از شکستنهای پیاپی در امان بماند ...
دستش را به صورتش کشید و چادر را تا کرد گوشه ی نماز خانه گذاشت . به جان کسی که آن
چادر را در آنجا گذاشته بود
دعای خیری کرد ... دلش هوای آزاد میخواست
وارد حیاط بیمارستان شد . نگاهی به اطراف انداخت آفتاب گرم تابستانی صورتش را سوزاند . به
نیمکتی که زیر سایه ی
درختی قرار داشت نگاه کرد . دختری در حال حرف زدن با گوشی روی آن نشسته بود .
روبروی دختر ایستاد . اجازه گرفت و گوشه ی دیگر نیمکت نشست . دختر بعد از پایان تماسش از
کنارش بلند شد و به
طرف ساختمان بیمارستان رفت .
هرم گرما با نسیم ملایمی به صورتش خورد . چشمانش را بست و هوای تازه را به ریه هایش
سپرد .
چشمانش را باز کرد و به طبقه ای که آرشام در آن بستری بود چشم دوخت . با چشم پنجره ها را
میشمرد تا بداند
کدام پنجره ، پنجره ی اتاق اوست .
- زنده س؟
از ترس هین بلندی کشید و از جا پرید . به پهلو چرخید و با دیدن چهره ی در هم و آشفته ی کیان
اخم هایش را در هم
کشید و با غیظ گفت :
- خدا رو شکر بله ... چه جوری روت شد بیایی این جا ؟
- اومدم ببینم حالش چطوره !... باور کن نمیدونم چرا کار به اینجا کشید ...
- واقعا هنوزم نمیدونی چرا کار اون به اینجا کشید؟ ... خجالت نمیکشی بعد از این همه گند کاری
بازم پیدات شده ؟
- بهار علاقه ی تو منو دیوونه کرده ...
- هیس ... حرف بیخود نزن کیان ... حرفی که باعث خنده م میشه همینه ... تو فقط روی دنده ی
لج افتادی ..

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادویکم

درست مثل پسربچه های دوساله... که اسباب بازیشونو یکی برداشته و میخوان با وحشی بازی
پسش بگیرن .
کیان مستاصل و درمانده گفت :
- تو همه ی وجودمی بهار... اسباب بازی کدومه ... تو عشقمی ... عمرمی ...
- خفه شو کیان ... هیچ کدوم اینایی که گفتی برات نبودم ... اگه بودم به چیزای بی ارزشی منو
نمیفروختی ....
- غلط کردم ... اگه تو راضی باشی جلوی همه ی فامیل به پات میوفتم و عذر خواهی میکنم ... فقط
تو بهم فرصت بده .
حتی میرم دست پسرداییتو میبوسم ...
بهار از جا برخاست با درد نگاهش کرد . روزی داشتنش ، تمام آرزویش بود اما حالا !! حتی عذاب
وجدان داشت
بخواهد با او همکالم شود .
- زن بیچاره ت از دیشب زیر سرمه ... یخورده انسان بودی میرفتی حال اونو میپرسیدی !...
- بهار بخاطر اینکه با من لج کنی ..........
بهار با خشم نگاهی به صورتش که درماندگی در آن به چشم میخورد کرد و آرام گفت :
- دوستش دارم ... خیلی بیشتر از تو کیان ... دیگه هیچی جز اون برام مهم نیست ... برو و خودتو
از زندگی من بکش بیرون .
رو برگرداند و یک قدم از او فاصله گرفت . صدای پر از بغض کیان پایش را میخکوب کرد .
- به خدا میمیرم بهار... اگه از دستت بدم ... بخدا وقتی ببینم دستش به دستت خورده قلبم از
حرکت می ایسته ... رحم
کن بهم ...
من بد کردم درست ... تو بد نبودی و نیستی ... بخاطرت شکستم بهار ... خوار شدم ... ولی به
مردنم راضی نشو
هق هق کیان قلبش را به درد آورد .کیان جزئی از خاطرات گذشته ی او بود . پسری بود که سالها
زیر چتر حمایتش
زندگی کرده بود و رشد کرده بود . دلش نمیخواست ناگهانی بد شدن و گذشتن را ...
به سمتش چرخید . با دیدن چشمان اشک آلودش ، اشک در چشمانش حلقه زد .
- مطمئن باش نمیمیری ... تو یه سال پیش منو از دست دادی ... میبینی که زنده موندی ... فکرت
و عوض کن و به زندگی
خودت بچسب ... باور کن تمام قلبم از وقتی رفتی از وجودت خالی شد ... لج کردن نیست ... من
عاشق آرشامم ... پس
خودتو گول نزن ... تو هم خیلی وقته منو از قلبت بیرون کردی ...
با بغض نالید :
- زمانی که دست آرمیتا رو گرفتی و منو توی چاه بدبختی رها کردی ... وقتی ضجه ها و اشکامو
ندیدی و روبروی من دست
آرمیتا رو گرفتی تو روی اون خندیدی ... برو کیان ... تو رو به اون خدایی که میپرستی برو و بذار
منهم در کنار آرشام به
آرامش برسم ... بفهم که دوستش دارم ... اگه به دروغ هم ادعای دوست داشتن منو داری برو...
بذار در کنار اون کسی که
دوستش دارم خوشبخت بشم .
گام هایش را تند کرد و از او فاصله گرفت . صدای بهار بهار گفتنش را میشنید و اشکش روی
گونه هایش جاری میشد .
چراهای زیادی در ذهنش شکل میگرفت . چرا روزگار این چنین با آنها بازی کرده بود؟ چرا کیان
بازی داده بود و بازی خورده بود؟ چرا نمیخواست باور کند بدون او هم میتواند زندگی کند؟ چرا
دیگر با دیدنش حال خوبی نداشت !!چرا دیدنش
سیستم عصبیش را بهم میریخت!! تمام آن چرا بایک نام پایان گرفت ... آن هم آرامشی بود که از
وجود آرشام و نامش میگرفت .
حس میکرد حتی فکر کردن و به زبان آوردن اسمش هم برایش دلنشین و لذت بخش است ...
چیزی که با وجود کیان به این
صورت تجربه نکرده بود .
*****
اسیر کردیم ... بهار جان برو خونه استراحت کن ... میترسم بابات بفهمه هنوز هیچی نشده دخترشو این طور
داداشم نده .
خنده روی لبان آرشام و بهار نقش بست . آرشام دست بهار را گرفت و به خواهرش نگاه کرد و
گفت :
- دوای درد من همینه ... بابا با بهرام خان حرف زده و اجازه شو گرفته ... مگه اینکه خود بهار
خسته باشه و بخواد بره .
بهار با لبخند گفت :
- من که کاری نکردم بخوام خسته باشم ... آرمیتا جون تو برو تو اتاقت کمی استراحت کن . برات
خوب نیست با این حالت روی پا بمونی ..
خیالت که راحت شد ... دیدی که داداشت حالش خوبه ... برو تا بلای سر اون کوچولوت نیومده ...
آرمیتا دستی روی شکمش کشید و گفت :
- این بچه هم مثل خودم سخت جونه ... دکتر میگفت خواست خدا بوده با اون فشار روحی و روانی
بچه مونده ...
فکر کرده دنیا چه جای تحفه ایه میترسه عقب بمونه .
آرشام اخم کرد و گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادودوم

آرمیتا مراقبش باش . اون هدیه ی خداست ...این چرت و پرتا رو نگو ... این حسای بد به بچه
منتقل میشه اونوقت که دنیا بیاد تاثیر منفیشو رو بچه میبینی ... برو آبجی ... برو استراحت کن ...
نمیخوام سرعروسی من توی تخت باشی ...
آرمیتا با ذوق گونه ی بهار را خیلی ناگهانی بوسید و گفت :
- ای جانم ... قربون عروس گلمون برم ... بالاخره جواب بله رو دادیو خیال ما رو راحت کردی ...
وای خدا ممنون ...
با ذوق و شوق فراوان به سمت برادرش رفت و او را بوسید . به حدی قربان صدقه ی آن دو رفت
که آرشام اخم کرد وگفت :
- آرمیتا برو یه دقیقه بذار اینجا آروم باشه ... سرم رفت ا
ز سرو صدا ..
آرمیتا دوباره او را بوسید و گفت :
- چشم ... الان مزاحمتو کم میکنم داداشی ... فقط نامردا نگفتین زمان مراسمتون چه وقتیه ؟ با هم
حرف زدین؟ ..
- آرمیتا ؟
- جانم داداش ... چشم میرم ...
با خنده از اتاق خارج شد . بهار با لبخند رو به ارشام گفت :
- چرا اینجور گفتی ... طفلک اینهمه ذوق میزنه اونوقت تو ........
- وای بهار نمیدونی وقتی آرمیتا ذوق زده میشه چقدر سرو صدا میکنه ... منم با این حالم اصلا
نمیتونم تحملش کنم ..
از وقتی از بیمارستان اومدیم خونه ... روزی چند بار میپرسه با بهرام خان چه حرفی زدین که بهار
اینجا مونده ..
- خوب بهش میگفتی ... بالاخره اونم خواهرته ... خوشحال میشه ...
- اینا ظاهرشه بهار ... نمیدونی از وقتی فهمید بابا از کیان شکایت کرده چقدر تو خودش فرو رفته
... این کاراش برای اینه که
ما متوجه نشیم ناراحته ... نمیتونم وقتی اون ناراحته با این مسئله راحت برخورد کنم .
- پس میخوای چه کار کنی ؟
- با بابا حرف زدم بره شکایتش رو پس بگیره ... آرمیتا خودش میدونه و شوهرش ... خواست این
طور ادامه بده ...
نخواست جدا بشه ... خودش میدونه .
بهار ناراحت به سمت پنجره رفت و به درختان پربار خیره شد . آهی کشید و گفت :
- دلم میسوزه براش ... شکست بدی رو تجربه کرد .
- همونطور که تو تجربه کردی .
بهار به سمت او چرخید و با محبتی سرشار از عشق ...نگاهش را به صورت جذاب او داد و گفت :
- من با اون شکست یه تجربه ی شیرین دیگه ای رو درکنارش داشتم ... یه مرهم ... یه حامی ...
یه عشق اما .......
آرشام دستش را برای گرفتن دستانش بالا گرفت. بهار منظورش را فهمید .جلو رفت و دستش را
میان دستان گرم و محکم
او گذاشت . آرشام دستش را بوسید و با چشمانی که چراغانی بود گفت :
- خدا پدر عمو جون رو بیامرزه که با دو کلمه عربی خوندن بین ما منو از محرومیت نجات داد ...
بهار خندید و با چشمکی گفت :
- قربونت برم که ... اونموقع که محرم نبودیم هم دیدمت ...
دستش را دور شانه ی بهار انداخت . سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت :
- خبر نداری که این قلب مدتهاست برای تو میطپه ... خیلی وقته آرزوی این نگاهها رو از تو داشته
.. اینکه نگاهت و قلبت
از آن من بشه ... داشت برام حسرت میشد ... وقتی اون روز تو روم گفتی دوستم نداری ... وقتی
گفتی ؛بود و نبودم برات
فرقی نداره ... داشت قلبم از تو سینه بیرون میزد .
بهار همان طور که سرش روی سینه ی آرشام بود دستش را بالا برد و روی لبان داغ و سوزان او
گذاشت .
- همش از ناراحتی بود ... باور کن اگه مهم نبودی اونقدر با حرص اون حرفها رو نمیزدم ... خیلی
توی اون هفته منتظرت
بودم ... فکر کردم تو هم بخاطر خواهرت منو کنار زدی ... فکر کردم برات مهم نبود که بیایی و
خودت بهم بگی چی شده که
نیومدی ... خیلی دلم شکسته بود ... خیلی احساس حقارت میکردم ... خیلی برای یه دختر سخته از
طرف کسی که بهش
دل بسته طرد بشه ... مثل جون دادن میمونه ...
دستان آرشام نوازشگرانه روی موهای ابریشمیش بالا و پایین میشد همزمان بهار گفت و تمام
دردهای دلش را سفره کرد .
آرشام نفس بلندی کشید و گفت :
- اون روز اومدم علت نبودنمو بگم ، همیشه بهارم ... اما نذاشتی ... اومدم بگم اون روزا تو چه
جهنمی بودم ... کیان
همهی نقشه هامو بهم ریخته بود ... تهدید پشت تهدید ... بابا ترسیده بود ... از طرفی با بابا
میجنگیدم که نباید به
حرف کیان گوش بده ... از طرفی نگرانیش رو درک میکردم که یه پدر برای دور نگه داشتن بچه
هاش از خطر ...هر کاری
میکنه ...
سر بهار را از روی سینه اش بلند کرد و دستانش را دور صورتش قاب گرفت و گفت :
- بهار ،منم مثل تموم آدما نقطه ضعفی دارم که باید از اون خبر داشته باشی ... وقتی خیلی عصبی
میشم تنهایی بهترین دوای

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوسوم

دردمه ... باید چند روز به حال خودم باشم تا کم کم آروم بشم ... اما من در حین این آروم شدن
مدام در خونه جنگ
و دعوا داشتم ... نه تنها آروم نمیشدم بلکه روز به روز دیوونه تر میشدم ...
نمیخواستم در اون زمان با تو حرفی بزنم که بعدا بفهمم باعث آزارت شدم ... اینو بدون وقتی
خشمگین و عصبیم زیاد طرفم نیا
... بذار در سکوتم به آرامش برسم تا خودم بیام طرفت ... این تنها راهیه ........
بهار لبخند زد و گفت :
- اما وقتی من کنارتم دوست دارم این تنهایی دیگه وجود نداشته باشه ... ناراحتیتو به خودم بگو
... بذار با هم و در
کنار هم آروم شیم ..
آرشام سرش را بالا آورد و بوسه ای نرم و آرام روی گونه اش زد و گفت :
- نمیدونم در آینده و در کنار تو تا چه حد خشمم قابل کنترل باشه ... اما این راهیه که روانپزشکم
بهم یاد داد و خیلی خوب جواب داد ... اما حس میکنم با وجود تو به تنهایی احتیاج نباشه ... اما اگه
بود دلگیر نشو ... دوست ندارم ازم برنجی ...
خودت میدونی توی خشم و دعوا حرفای خوب زده نمیشه ... من میخ
وام این حرفایی که خوب
نیست ،کمتر از من شنیده شه ...
منظورم رو میفهمی ...
بهار سرش را به علامت مثبت تکان داد و دوباره سرش را روی سینه ی او گذاشت و آرام گفت :
- راستی نگفتی دیروز که بابام اینجا بود تو خلوت چیا بهم گفتین ؟
آرشام خندید و گفت :
- همیشه بهار من که فضول نبود ...
- حالا شده ... بگو دیگه
عشقم ... حرفامون مردونه بود ... فقط یه چیزشو میتونم بگم ...اینکه بابات گفت ؛ تا دوماه دیگه
جهیزیه تو آماده میکنه و
باید زودتر مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیریم و بریم سرخونه و زندگیمون ...
بهار با شتاب سرش را از روی سینه ی او برداشت و گفت :
- دروغ نگو .... وای چرا انقدر زود ... بابا چی فکر کرده عقد و عروسی با هم ... من آمادگی ندارم .
ارشام سرمست از این نگرانی بهار بازویش را گرفت . خودش کاملا نشست و او را در آغوش
گرفت و گفت :
- باباجونت که راضی نمیشد ... من بودم که اصرار کردم ... باور کن دوریت برام مشکله ...
سر بهار را با دست آزادش بالا گرفت و به چشمان براقش خیره شد و گفت :
- خانوم خوشگله خودم آماده ت میکنم ... معلم خوبی هستما ... میخوای از همین الان درس اول
رو شروع کنیم ....
بهار با شرم چشمانش را به زیر انداخت و گفت :
- خجالتم نده آرشا...........
میم آخر را نگفته ، درس اول شروع شد . بهار از حضور گرم و نگاه های سوزانش در حال ذوب
شدن بود ... برای اولین بار
بود بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشد با او همراهی کرد و دستان گرم آرشام او را در بر گرفت
و بیشتر اورا به خود
فشرد .
**********
**
نگاهش روی سنگ قبر سیاه خیره ماند . سرما تا انتهای قلبش نفوذ کرد . در این مدت خیلی سعی
کرده بود به این مکان
نیاید .
چند بار بعد از روبراه شدن حال پدرش ، از طرف او پیشنهاد آمدن به آنجا را شنیده بود اما رغبت
نشان نداده بود .
حالا دستان گرمی که که دستانش را میفشرد او را با خود همراه کرده بود تا به دیدن مادرش بیاید
.
نمیدانست چرا با تمام خوبی هایی که از او شنیده بود خالء چندین ساله اش نمیگذاشت او را
دوست بدارد .
- بهار جان بشین . نمیخوای براش فاتحه بخونی ؟
بهار اطاعت کرد . نشست و دست روی سنگ قبر گذاشت . با خواندن نوشته ای که با خط خوش
»مادری مهربان«
را بالای سنگ حک کرده بود ، اشک از چشمانش سرازیر شد . فاتحه ای زیر لب خواند .
اشکهایش صورتش را خیس
کرد.
دلش فریاد میکشید نام مقدسش را ، اما زبانش توان جاری کردنش را نداشت .
دست آرشام روی شانه اش نشست . او را به خود نزدیک کرد . گویی با کسی که زنده و حاضر
است سخن میگفت :
- سلام عمه جون ... میبینی آخرش دخترت رو برای خودم برداشتم ... میدونم دعای تو پشتم بود
که زنده موندمو
عشق دخترت نصیبم شد ...
نفس عمیقی کشید و با بغض ادامه داد .
- دلم میخواست فردا تو هم حضور داشتی . دوست داشتم همراه پدرش ، تو هم دستامونو در
دست هم بذاری

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوچهارم

روزی که سالگردتو برگزار کردیم قول دادم دخترتو قبل از عروسی بیارم پیشت . الوعده وفا . حالا
نوبت شماست
تا برای خوشبختیمون دعا کنی . بازم به دعات احتیاج دارم . دعا کن این عشق و علاقه ای که
بینمونه روز به روز
بیشتر بشه و از حرارتش کم نشه ... دعا کن روزمرگی آفت زندگیمون نشه ... دعا کن دالمون
همیشه همین طور
برای هم بطپه . فردا هم دخترت رو میارم تا توی لباس عروسیش ببینیش . میدونم خودت تو
مجلسمون حضور
داری اما ...برای احترام به تو و نام عزیزت اینکارو میکنم .
با هر جمله ای که میگفت اشک بهار بیشتر سرازیر میشد . چرا او نمیتوانست چنین احساسی به
مادرش داشته باشد .
از جا برخاست از اینکه دلش سنگ شده بود از خودش بیزار بود .
وجود همان نام مادر کافی بود برای غلیان هر احساسی اما او هیچ حسی به او نداشت .
مانندمجسمه شده بود .
آرشام اشکش را پاک کرد و کنارش ایستاد .
- میدونم چه حسی بهش داری ... شاید اونم برای ترک کردن تو و موندن تو اون کشور مقصر بود
..اما باور کن همیشه
به یادت بود و با عکسات دلخوش بود .
بهار با بغض گفت :
- اما من زنده بودم . اگه کمی تلاش میکرد میتونست منو داشته باشه . طبق قانون اونجا میتونست
منو داشته باشه .
اما هیچ تلاشی برای داشتن من نکرد . نمیدونم چرا همین برام عقده شده . برای همینه که حس
میکنم مثل گذشته
بود و نبودش برام مهم نیست .
نفسش را پردرد از سینه بیرون داد و گفت :
- سخته مادر داشته باشی و فکر کنی نداری ... سالها با این توهّم سر کردم که مادرم زنده نیست
که سراغم نیومده .
سخته تو خونه ی عمه و کنار اونا بزرگ بشی ولی مادر خودت ، برای بچه های برادرش به جای تو
مادری کنه .
سخته سالها مواظب باشی دست از پا خطا نکنی تا کسی سرزنشت نکنه و نگه مثل مادرشه ...
مادری که نمیدونه چه کار
کرده ، که همه از او با ناراحتی و دلخوری یاد میکنن .
آرشام دستش را گرفت . با ناراحتی به
سنگ خیره شد و گفت :
- حق داری بهار . چون همه ی واقعیت رو نمیدونی . منم نمیتونم در این مورد کمکت کنم چون اگه
مادرو پدرت صلاح میدونستن خودشون اتفاقاتی که بینشون افتاده رو برات تعریف میکردن .
شایدم از دید اونا بهتره بعضی حرفها نگفته
باقی بمونه تا حرمت بین پدر و مادر با فرزندشون حفظ بشه .
الان پدرت در کنارته و از اول هم بوده پس به این مسئله ...این طور نگاه کن ... خواسته با نبودنش
تو رو از وجود پدری چون بهرام بهره مند کنه . نخواسته بینتون فاصله بیوفته .
نخواسته دیدت به پدرت عوض بشه . فکر کن اونقدر علاقه بهت داشته نخواسته دور از حامی
بزرگی بنام پدر بزرگ
شی ... در آخر حرفام فقط میتونم اینو بگم ، زمان جداییشون حال و روز مادرت انقدر خوب نبوده تا
بتونه از تو نگه داری
کنه . حال نامساعدی که داشته برای بزرگ کردن یه دختر کوچولو بدتر از نبودنش بود . در همون
دوران بود که با
شوهرش آشنا شد . اصلا سر ناراحتی های روحیش و مداواش... با اصرار علی ازدواج کردن
.بگذریم از این حرفا ...
حالا بریم که کلی کار داریم عروس خانوم ...
با لحن شوخ آرشام نفس بلندی کشید و لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست . شاید حق با
مادرش بود و بخاطر ندانستن
شرایط زندگیش او را اینگونه قضاوت میکرد .
وقتی دستش فشرده شد . لبخندش عمیقتر شد . با نگاهی دوباره به سنگ سیاه ، در دل با مادرش
خداحافظی کرد .
با آرشام هم گام شد و به سمت ماشین رفتند . به زمین خیره شده بود و اسم های روی سنگهای
قبر را میخواند .
با صدای آرشام سرش را بالا گرفت و به صورت جذاب مرد زندگیش نگاه کرد .
- میدونی آرمیتا تمام امیدش به اینه بعد از عروسی ما کیان سر عقل بیاد و به سر زندگیش برگرده
. مخصوصا از وقتی
فهمیده بچه ش پسره کلی ذوق میزنه که شاید بخاطر پسرش هم شده برگرده .
بهار آهی کشید و گفت :
- به نظرم این جور زندگی هم بدرد نمیخوره ... وقتی عشقی نباشه و همدیگه رو بخاطربچه تحمل
کنن عین درجا زدنه .
- درسته . اما آرمیتا میگه اگه کیان برگرده کاری میکنه دوباره عاشقش بشه .
- امیدوارم به خواسته ش برسه . دلم براش میسوزه ... اونم این وسط زندگیش خراب شد .
- بابا میگفت اگه کیان برنگرده و کارشون به طلاق بکشه ، آرمیتا راضی باشه از ایران میرن .
بهار با نگرانی نگاهش کرد . آرشام لبخندی زد و گفت :
- نگران نباش من هوس رفتن به سرم نزده ... شاید این جا از لحاظ کاری زیاد موفق نباشم اما تو
،بالاترین و بیشترین

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوپنجم

انگیزه ی من برای موندن در این جایی ... جایی که تو دوست داشته باشی ، برای من هم اونجا
بهشته .
بهار لبخند زد . با خیالی آسوده نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت :
- ممنون برای بودنت ... ممنون که انقدر خوبی .
- منم ممنون که قبولم کردی همیشه بهارم.
**********
نگاه چراغانی آرشام لحظه ای از روی صورتش کنار نمیرفت . معذب شد .
- آرشام تو رو خدا اینجوری نگام نکن ... دارم از خجالت آب میشم .
آرشام تور را از روی صورتش کنار زد و گفت :
- چرا عزیزم ... میدونی چقدر خواب چنین ساعاتی رو میدیدم . میدونی چقدر برای رسیدن به این
ساعت روزها و ساعتها
رو شمردم ... نگاه نکن سی سالمه اما دلم عین بیست ساله ها داره تاپ تاپ میکنه .
بهار با شرم چشمانش را به زیر انداخت . خودش هم میدانست جدیدا نگاه کردن ، به آن دو گوی
خاکستری، آتشی در درونش برپا میکند ،که از حرارتش ذره ذره آب میشود . عشقی که هر لحظه
آن چشمان پر ستاره نثارش میکردند قابل قیاس
با عشقی نبود که در تصورش بود .
گرمای لذت بخشی ، این نگاه های مشتاق به قلبش میبخشید که قابل قیاس با هیچ لذتی نبود ...
با دیدن قرآن داخل سفره ی عقد در دل خدا را یاد کرد . هزاران بار خدا را شکر کرد برای داشتن
چنین عشقی و چنین مردی در زندگیش .
صدای آرمیتا سرش را بالا کشاند .
- آرشام بسه دیگه همه ی منتظرن تا از اتاق عقد بیرون بیاین ... هر چی تنها موندین بسه بقیه
ش باشه برای آخر شب
خون بهمراه موجی از گرما روی گونه ی بهار دوید . آرشام با دیدن لپ های گل انداخته ی او رو
به خواهرش گفت :
- برو دختره ی بی حیا خودمون الان میایم .
آرمیتا خنده کنان با آن شکم بالا آمده تلوتلو خوران از اتاق بیرون رفت .
- رک بودن تو ذات این دختره ... بریم تا یکی دیگه نیومده و ابرومون رو نبرده .
بهار از جا برخاست و دستانش دور بازوی مرد زندگیش گره خورد .
- آرشام ؟!
- جانم .
- میشه یه قول بهم بدی ؟
- تو صدتا قول بخوای هم من میدم .
بهار سرش را پایین انداخت و گفت :
- وقتی با خانوداه روبرو میشی ... منظورم ... عمه بهنازه ... با احترام .........
- میدونم خانومی ... من که پدر کشتگی با عمه ت ندارم ... خیالت راحت حتی با بچه هاش بخاطر
اینکه امشب در آرامش بگذره با خوشرویی برخورد میکنم .
بهار آب دهانش را قورت داد و با زحمت گفت :
- میدونم مراسم مختلط نیس
ت اما اگه ... اگه اونو هم دیدی نمیخوام ...
اخم های آرشام کمی در هم کشیده شد . بهار سریع برای رفع سوءتفاهم گفت:
- بخدا نمیخوام امشب برات خراب شه ... میخوام یه خاطره ی خوش برای هر دومون باقی بمونه .
دست آرشام را با انگشتان سردش گرفت و گفت :
- باور کن اون برام اصلا مهم نیست . تو مهم ترین شخص زندگیمی.
آرشام لبخند زد و گفت
باشه عزیزم ... ناراحت نباش . تا اونجایی که من میدونم احتمال اومدنش خیلی کمه . چون تا به
امروز هیچ خبری
ازش ندارم .
با دستی که آرشام روی کمرش گذاشت و او را به بیرون هدایت کرد ،گامهایش همگام با مرد
زندگیش شد .
در شور و شوق مدعوین لحظاتی را به خوش آمدگویی و شنیدن تبریک گذراندند .
جوانهای دوست و آشنا در حال رقص و شادی بودند . دی جی مراسم از همه مهمانان درخواست
کرد ساکت باشند تا
عروس و داماد به میدان رقص وارد شوند .
اولین کسی که با چشمان پر ذوقش به آندو خیره شد آرمیتا بود . انگار روی ابرها سیر میکرد .
با برنامه ریزی قبلی که آرمیتا و بهار، به دور از چشم آرشام داشتند . دی جی میکروفن را به دست
بهار داد .
وقتی دست دی جی روی کیبرد حرکت کرد و آهنگ سلطان قلبها را نواخت . جیغ و سوت مهمانان
بالا گرفت .
بهار روبروی آرشام ایستاد و با تعظیم کوتاهی دامن لباس عروسش را بالا گرفت . با شور و شوق
به چشمان زیبای
مرد زندگیش خیره شد .
با تمام احساسی که در این مدت درون قلبش جمع شده بود لب باز کرد و ترانه ای که عاشقش
بود را برایش خواند .
یه دلم میگه برو برو .......یه دلم میگه نرو نرو
طاقت نداره دلم دلم .. بی تو چه کنم ؟
پیش عشقت زیبا زیبا...... خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا ... ترکت نکنم

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوششم

سلطان قلبم توهستی توهستی ... دوازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی ... با من پیوستی
سلطان قلبم تو هستی توهستی... دوازه های دلم را شکستی
چهره ی آرشام از ذوق میدرخشید . از شدت اشتیاق اشک شادی در چشمانش حلقه زد . طاقت از
کف داد .
به سمتش رفت . دستش را دو طرف صورتش گذاشت و با عشق، خالصانه ترین نگاه ها را نثارش
کرد . با بغضی که از
شادی زیاد در گلویش پیچیده بود آرام زمزمه کرد .
- ممنونم عشق من ... امیدوارم لیاقتت رو داشته باشم .
بوسه ای گرم و مهربانانه روی پیشانیش نشاند . صدای سوت و جیغ دختران جمع به هوا رفت .
صدای همخوانی دوباره دوباره ی دختران شیطان لبخند را روی لبان هردو نشاند .
بهار گفت :
- آبرومونو بردن .
- قربونت برم که با این چیزا آبروت میره .
بوسه ای کوتاه روی گونه اش نشاند و ادامه داد .
- من برم قسمت مردونه ... موندن اینجا طاقت زیاد میخواد که من ندارم ... بازم ممنون که
شرمنده م کردی و برام خوندی.دلم برای صدات پر میکشه .
یه جایزه ی خوب وقتی تنها شدیم پیش من داری . از نوع یادگرفتنیاش... اما خودمونیم شاگرد
خوبی هستی تو دوماه
خوب شیطون شدی و دلربا.
بهار با شرم خندید و سرش را پایین انداخت . از خجالت در حال آب شدن بود
زمانی که آرشام قسمت زنانه را ترک کرد . بهار چشمانش را در تالار چرخاند . تا آن زمان اصلا
متوجه حضور مهمانان نشده بود .
تمام حواسش معطوف به یارش بود . با دیدن چشمان پر از غضب کیمیا تازه متوجه حضور او شده
بود .
اویی که با تمام غرورش نتوانسته بود این سرنوشت را قبول کند . هر چند برای اینکه سرخورده
نشود دیگر حرفی به میان نیاورده بود اما نگاهش از احوال دلش سخن میگفت .
دیگر هیچ نگاهی و حرف دلی برای بهار مهم نبود . وقتی در کنار آرشام بود فقط او مهم بود و قلب
خودش . برای همین
با لبخند به کیمیا نگاه کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند .
**********
5 سال بعد .
با صدای گریه ی دخترکش از پنجره فاصله گرفت . نگاهش را روی صورت اخمو و اشک آلود او
چرخاند و گفت :
- چی شده عزیز مامان ... باز که تو اشکت سرازیر شده ؟
- من بابامو میخوام .
خم شد و دخترک حسودش را در آغوش کشید و گفت :
- عسل طلای مامان تو که الان پیش بابات بودی !!
- من بابامو تنها تنها میخوام ... بابای منه .
هق هق گریه اش که به هوا رفت سرش را روی شانه اش چسباند . پشت پنجره برگشت و به
شن بازی آرشام و کیارش خیره
شد . کیارش با ذوق برای هر سطلی که آرشام سلام روی زمین برمیگرداند بالا و پایین میپرید و
دست میزد
آرشام با ذوق به بالا و پایین پریدنش نگاه میکرد . به دور و برش نگاه کرد . وقتی بهار را با
دخترک شیرین زبانش پشت
پنجره دید ، کیارش را در آغوش کشید و بوسه ای روی صورت سبزه و با مزه اش نشاند .
بهار با لبخند همانطور که با دست کمر دخترک لوسش را نوازش میکرد زیر گوشش زمزمه کرد .
- عسلک من نباید با گریه کردن چشمای خوشگلشو خیس کنه ... میدونی اگه بابا تو رو اینجور
ببینه چقدر ناراحت میشه ؟
دخترک با پاهایش روی شکمش کوبید . غرغر کنان گفت :
- بابا اونو بیشتر از من
دوست داره ... من بابا رو دوست ندارم .
بهار صورت دخترش را از روی شانه اش بلند کرد و نفس عمیقی کشید و گفت :
- خودتو باز لوس کردی ، عسل ؟
- نچ ... کیارش لوسه .
بهار اخم کرد و گفت :
- آخه دخترم تو چرا انقدر با کیارش لجی ... پسر به اون با ادبی و خوبی ... ندیدی برات امروز
شکلات خریده بود .
چشمان عسل به آنی برق زد و گفت :
- میدیش بخورم ؟
بهار خندید . از اینکه به سرعت ذهنش منحرف شده بود نفس راحتی کشید وگفت :
- شکموی مامان ... بهت میدم اما به شرطی که ......
انگشت اشاره اش را به عالمت هشدار روبروی عسل تکان داد و گفت :
- به شرطی که حسودی نکنی و بری با خود کیارش بخوریش .
عسل خندید و گفت :
- چشم

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوهفتم

با اینکه سه سالو نیمش بود اما خیلی از رفتارهایش بجز حسادتش به کیارش ، بزرگانه بود .
آرشام دوست داشت طوری او را
تربیت کند که سرآمد بچه های فامیل باشد . برایش همیشه وقت میگذاشت . چه در یادگیری علوم
و ریاضی چه در یاددادن
زبان انگلیسی . بازی هایشان که زبانزد خاص و عام شده بود .
هر وقت پدرو دختری بازی میکردند بهار با خانه ای روبرو میشد که انگار بمب در آن ترکیده بود .
چقدر دیدن ذوق آرشام و
خنده های کودکانه ی دخترش به او شور زندگی میبخشید . تمام نداشته های خودش را به پای
کودکش میریخت تا دچار
کمبودی نشود .تا جایی که وقتی بیتابی دخترش را در زمان بیرون رفتن از خانه دیده بود، دست از
شغلش کشید و خانه داری
را برگزید .
روزهای خوب و آرامی را در کنار آرشام گذرانده بود . روزهایی که تلخی گذشته و کمبودهایش را
کمرنگ کرده بود .
وجود آرشام در زندگیش مانند اکسیر آرامش بود . انگار خدا او را آفریده بود تا مرهمی بر دل
زخمی او باشد ، وچه مرهم دلنشینی بود این مرد جذاب زندگیش .
با باز شدن در ورودی ، آرشام کیارش به بغل وارد ساختمان شد .
- سالم خانومی... چیزی نداری به این قوم گشنه بدی ؟
بهار خندید و به چهره ی خندان کیارش خیره شد و گفت :
- اول دستاتون رو بشورین بعدش برو بابابزرگ رو از خونه ی آقاجون بیار تا من غذا رو میکشم
سرد نشه .
آرشام کیارش را پایین گذاشت .عرق های روی پیشانیش را با دست پاک کرد و گفت :
- از آرمیتا خبر نداری
چرا تماس گرفت ... گفت داره برمیگرده . فکر کنم تا ما آماده بشیم اونم میرسه ...دلم شور
میزنه آرشام .
- چرا عزیزم ؟
- به نظرت ممکنه با هم آشتی کنن ؟ به نظرت برای چی بعد از پنج سال برگشته و خواسته آرمیتا
رو ببینه ؟
آرشام شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :
- نمیدونم .
- نکنه کیارشو ازش بگیره ... اینجوری آرمیتا نابود میشه.
آرشام متفکر شانه ای بالا انداخت و از خانه خارج شد و بهار را فکر و خیالش تنها گذاشت .
بهار به چهره ی درهم کیارش نگاه کرد . تازه متوجه حضورش شده بود . لب گزید و کنارش زانو
زد .
- عزیزم بیا بریم تا زندایی دست و صورتت رو بشوره .
کیارش با مهربونی صورت بهار را بوسید و گفت :
- مرسی زندایی جون .
دقایقی بعد آرشام در حالی که دست جمشید خان را گرفته بود وارد ساختمان شد . بهار هم دست
و صورت کیارش را
شسته بود و به اخم های عسل هم ، توجه نکرد .
بهار با دیدن پدربزرگش به سمتش رفت .
- سلام بابابزرگ خوبین ؟
- ممنون عزیزم ... شما خوب باشین برای من کافیه .
آرشام با دیدن چهره ی عصبی دخترش، اخمی کرد و همراه با لبخند، رو به عسل کرد و گفت
دختر بابا زشت نیست انقدر بد ادایی میکنی ؟ میدونی اگه عمه آرمیتا ببینه تو چه دختر اخمویی
هستی دیگه دوستت
نداره و نمیذاره کیارش با تو دوست باشه .
عسل دستانش را روی سینه گره زد ومانند بچه های تخس گفت :
- نمیخوام با کیارش دوست باشم ... من فقط میخوام با تو و مامان دوست باشم .
آرشام او را بطور ناگهانی به آغوش کشید و خندان گفت :
-قربونت برم بابایی . این حرف خوبی نیست دختر بابا ... بزرگ که بشی با این اخالق هیچ جا جات
نیست ... اونوقت تنها میمونی .
در حالی که با دخترش حرف میزد . با اشاره ی چشمان بهار به کیارش نگاه کرد . چنان محو
تماشای آن دو شده بود که
دل آرشام و بهار آتش گرفت .
آرشام پوفی کشید و دخترش را زمین گذاشت . وظیفه ی سختی بر گردنش افتاده بود .
نمیخواست کاری کند تا کیارش
جای خالی پدرش را حس کند . پسری که با وجود پنج سال سن به خوبی همه ی رفتارها و
حرفهای اطرافیانش را
درک میکرد و گاهی چنان مظلومانه در خود فرو میرفت که با تمام تلاش اطرافیان باز هم بار غمی
که در نگاهش بود
و روی شانه هایش سنگینی میکرد کم نمیشد .
برای همین موضوع ، آرمان خانه ای مستقل گرفته بود ،با آرمیتا و کیارش در خانه ای دورتر از آنها
زندگی میکردند . تنها در ایام
تعطیلات در کنار هم بودند . هر چه آرشام و بهار سعی میکردند جای خالی پدر نداشته ی او را پر
کنند افاقه نمیکرد

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوهشتم

زمزمه هایی از زبان
بهناز به گوش بهار رسیده بود که زیر گوش کیوان زمزمه میکند تا اورا راضی
به ازدواج با آرمیتا کند .
تا کیارش زیر دست عمویش بزرگ شود و کمبود پدر را حس نکند . هر چه بود نوه ی اولش بود و
برایش عزیز بود .
زمزمه ای که در عرض دو سال با همه ی تالشش ،هیچ تاثیری نداشت .
کیارش با آرشام و کیوان بیشتر از همه مانوس بود . مردانی که در زندگیش بیش از همه به او
توجه نشان میدادند و
خواسته های عاطفی کودکانه اش را بر آورده میکردند .
با بلند شدن صدای آیفون بهار گفت :
- آرمیتا هم اومد . من میزو آماده میکنم .
آرشام دکمه ی آیفون را زد . بعد از لحظاتی آرمیتا با چهره ای در هم وارد شد .
- سلام به همه .
همه سلامش را جواب گفتن . کیارش با دیدن مادرش به سمتش دوید و دستانش را برای آغوش
او باز کرد .
آرمیتا او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید .
- آرمیتا بیا اول ناهار بخوریم بعد تعریف کن ببینم این شازده چی میخواست .
آرمیتا به جمشید خان نگاهی کرد وسرش را تکان داد .بعداز پایین گذاشتن کیارش و بوسیدن
صورت عسل به
سرویس بهداشتی رفت .
بعد از خوردن غذا آرمیتا کیارش را به اتاق برد . بعد از خواباندنش به پذیرایی برگشت . کنار پدر
بزرگش نشست .
جمشید خان با صدایی که رمقی نداشت گفت
چی شد باباجون ... چی گفت ؟
آرمیتا کالفه دستی میان موهای کوتاهش کشید و گفت :
- هیچی... چی میخواست بگه ... اومده پسرشو ببینه ... قرار شد عصری با خانوادش بیاد خونه ی
عمو اینا ماهم بریم
اونجا ...
- چرا اونجا ؟
این سوال رو بهار پرسیدو نگاه آرمیتا روی او زوم شد . ته نگاهش چیزی میدید که یک سالی
میشد در چشمان آرمیتا جا
خوش کرده بود . نوعی دلگیری یا حسادت . شاید به اشتباه متوجه شده بود اما در حال حاضر
نگاهش پیام خوبی
نداشت .
- دوست نداره اینجا با شما روبرو بشه .
آرشام سرفه ای کرد و گفت :
- چه بهتر ... خوبه که انقدر شعورش میرسه بعد از اون سالها نخواد گذشته رو وسط بکشه .
بهار سوالی داشت که میترسید با پرسیدنش آرشام را حساس کند . چه خوب که نپرسید چون
همان لحظه جمشید خان
از آرمیتا پرسید :
- برای زندگیتون حرفی نداشت ... منظورم اینه که حرفی از آشتی نزد ؟ نگفت این سالها کدوم
گوری بوده ؟
آرمیتا دستانش را در هم گره زد و به میز خیره شد . با صدایی که به زور شنیده میشد .لب باز کرد .
- تنها چیزی که نگفت در همین مورد بود . میگفت میخواد کیارشو ببینه . از تو حرفاش فهمیدم تو
این پنج سال
کیش بوده ... به گفته ی خودش اونجا بوتیک زده .
آرشام با اخم گفت :
- حاال چی شده بعد از این سالها یاد پسرش افتاده ؟
- اصرار مادرشه ... میخواد بهوای کیارش اونو به تهران برگردونه .
جمشید خان با اخم نگاه کرد و گفت :
- برمیگرده ؟
- نمیدونم ... اما فکر نکنم برگرده .
آرشام دستی به چانه اش کشید .در حالی که نگاهی به آرمیتا و بهار میکرد گفت :
- شاید تو این سالها زن گرفته .
آرمیتا معذب به برادرش و بهار نگاهی انداخت .
- درست مثل یه آدم غریبه باهام حرف میزد ... راستش شک کردم ، شاید زن گرفته باشه .اما
وقتی پرسیدم ، پوزخند زد
وگفت ؛ همینکه تو رو گرفتم برای هفت پشتم بسه .
آرشام عصبی شد و گفت :
- مرتیکه ی بی لیاقت ... تقصیر تو بود که همون سال که طلاق گرفتی با خواستگاری که داشتی
ازدواج نکردی .
آرمیتا نفس عمیقی کشید و گفت :
- با کدوم دل خوش داداش ؟ وقتی کیارشو میبینم که بچه م روز به روز بزرگتر میشه و سراغ
باباشو از من میگیره
دیگه حالی برام نمیمونه که به خودم فکر کنم ... تازه وقتی بابای خودش اینه ناپدریش میخواد چه
گلی به سر بچه م بزنه؟!
جمشید خان با ناراحتی پوفی کشید و از جا برخاست

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادونهم

من میرم بخوابم این الدنگ اومد برو اون باغ و زود برگرد . زیاد نمونی که آقا هوا برش داره .
آرمیتا با خشم به خروش آمد :
- غلط میکنه هوا برش داره ... زندگیش رو سیاه میکنم اگه بخواد خیال خامی تو سرش بیوفته
.کیارش پسر منه نه اون .
****
نگاه خسته و بی رمق کیان به شعله ی سرخ سیگارش بود . تکانی به سیگارش داد و سرش را بالا
گرفت .
چشم به در باغ میانی بسته بود .
منتظر دیدن پسری بود که هیچ وقت فکرش را نمیکرد با تعریف های بی حد مادرش اینچنین
مشتاق دیدنش باشد .
با ظاهر شدن قامت آرمیتا چشمانش به سمت پایین کشیده شد .
پسر کوچکی که کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود ومانند مردان بزرگ قدم
برمیداشت ،نظرش را جلب کرد .
سیگار را به زمین انداخت و پاهایش را از باالی ایوان به زمین گذاشت .
دیدن صورت پسری که شباهت زیادی با کودکی خودش داشت دلش را زیر ورو کرد . دانه های
درشت عرق روی پیشانیش
نشست . دو قدم به جلو برداشت .
پسرک بلبل زبانی میکرد و از دختری برای مادرش میگفت که لبخند را روی لبان هر دو جاری کرده
بود .
صدایش را از آن فاصله هم میشنید .
- مامان ، عسل گریه کرد و دای
ی بغلش کرد .چرا من بابا ندارم تا منو بغل کنه ؟
پاهای آرمیتا از حرکت ایستاد . کیارش دستش که در دست مادرش بود به اجبار ایستاد . به روبرو
خیره شد و گفت
مامان اون آقاهه کیه ؟
زبان آرمیتا با دیدن کیان قفل شد . نمیدانست چه جوابی به پسرش بدهد . آب دهانش را قورت داد
و به آرامی گفت :
- اون یکی از فامیلامونه .
همان لحظه که کیان مات و مبهوت به پسرش خیره بود بهناز در ورودی را باز کرد . با دیدن
کیارش با ذوق پله هارا پایین
دوید و دستانش را برای نوه اش باز کرد .
- الهی قربونت بشم من مامانی ... بیا ببینمت .
کیارش دوان دوان خودش را در آغوش بهناز انداخت و با ذوق گونه ی مادربزرگش را بوسید .
- سلام مامانی ... چرا نیومدی پیش دایی و زندایی ؟
- میام عزیزم ... چه فرقی داره . این بار تو اینجا باش .
کیارش به اطراف نگاه کرد و گفت :
- آخه اینجا عسل نداره .
بهناز خندید و گفت :
- پدرسوخته هنوز نیم وجب قد و باالته از االن عسل عسل میکنی .
کیان با غمی که روی قلبش سنگینی میکرد به گفتگوی آنها گوش میداد . شنیدن نام عسل قلبش
را مچاله کرد .
اسمی که بهار از سالها پیش برای دخترش انتخاب کرده بود ... اسمی که فراموش نکرده بود و او
هم فراموش نکرده بود .
گفته بود :
» عسل، طعم شیرین زندگیه ... دوست دارم وقتی با عشق ازدواج میکنم اگه بچه م دختر بود و
زندگیم به شیرینی عسل بود اسم
دخترمو عسل بذارم تا وقتی بزرگ شد بدونه چقدر برای من و پدرش شیرین و دوست داشتنیه «
حالا آن طعم عسل را در زندگی با غیر از او چشیده بود و او ... او جز زهر نصیبی نبرده بود .
شنیدن نام عسل آنچنان او را بهم ریخته بود که نتوانست خود را کنترل کند . موهایش را به چنگ
کشید و به انتهای باغ رفت .
جایی که، روزی بهار ضجه های تنهاییش را زده بود . روزهایی که او سرمست از حماقتهایش بودو
او در تنهایی جان میداد .
به جوی آب زل زد . احساس خفگی میکرد . داغی بر دلش مانده بود که با هیچ مرهمی تسکین
نمی یافت .
دردی که حتی بر زبان آوردنش هم ، جز پستی و رذالت چیزی برایش بهمراه نداشت . ماندنش در
آن باغ اشتباه محض بود.
باغی که میدانست در آنسویش کسی قرار دارد که همه ی هستیش را برایش باخته بود .
بدون آنکه اراده ای داشته باشد . پاهایش او را به بیرون باغ هدایت کرد . خود کرده را تدبیر
نیست . نمیتوانست دوام بیاورد
زمانی که تا آن اندازه به او نزدیک بود ولی به اندازه یک دنیا دیوار ، بینشان فاصله بود .
به در باغ که رسید صدای پاهای کوچکی همراه با لحن کالمش او را میخکوب کرد :
- بابایی ... منم با خودت میبری بیرون ؟
کیان با تعجب به صورت پسرش خیره شد . معصومیت نگاهش دلش را برد . روی دو زانو نشست
.
صورت پسرش را با دو دست قاب گرفت و گفت :
- کی بهت گفته من باباتم ؟
- هیچکس .
- پس از کجا میدونی من باباتم

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
دویست و نود
قسمت آخر

جواب کیارش او را کیش و مات کرد .
- نمیدونم بابام کیه . اما دوست دارم تو بابام باشی تا منم مثل عسل بابا داشته باشم . تا منم
بتونم برم تو بغل بابامو برای
عسل زبون درازی کنم ...
اشک در چشمانش حلقه زد . آن اشک زلال به قلب پاره پاره ی کیان آتش زد .
- آخه من بابا ندارم عمو ... میشه شما بابام بشی ... عمو کیوان عموم باشه ، شما بابام باشین .
مظلومانه سرش را کج کرد و ملتمسانه گفت :
- میشه بابام بشی ؟
کیان در برابر پاکی و معصومیت پسرش خلع سلاح شد .جگرش با التماس و آن نگاه مظلوم خون
شد . قلبش به طپش افتاد .
پسرش داشت تاوان ندانم کاری او را پس میداد .
یاد بهار در نظرش زنده شد . زمانی که بهناز را در آغوش میکشید و با گریه سراغ مادرش را
میگرفت . حالا او داشت همان بلا
را به سر فرزند خود می آورد . او را در آغوش کشید وبوی تنش را به مشامش کشید .اشکش
جارش شد .
رو به آسمان آبی بالای سرش نگاه کرد و از ته دلش نالید .
- میشه عزیزم ... اگه تو بخوای بابات میشم .
- من میخوام ... همه بابا دارن اما من فقط مامان و دایی و بابایی دارم .
کیان او را از زمین بلند کرد و چند باره بوسید . جادوی خون و ژنتیک، پای رفتنش را سست کرد .
اما نمیدانست در همان زمان دست مادرش دست آرمیتا را گرفت و
صدای خنده و شادی در باغ مجاور به گوش بهار میرسید . در دلش غوغایی برپا بود . امیدوار بود
این وصلت زندگی
او را تحت الشعاع قرار ندهد .
هر چند قبل از اینکه این جشن شکل بگیرد آرشام تمام حد و حدود رفت و آمد آرمیتا به آن باغ را
تعیین کرده بود .
اما باز هم دلش میترسید . آرشامی که همیشه منطقی بود و آرام ، از شب گذشته بیقرار شده بود .
حتی در جشن ازدواج مجدد خواهرش شرکت نکرده بود . بهار گفته بود برای اینکه مشکلی پیش
نیاید او در خانه میماند
و او برود. اما آرشام قبول نکرده بود .
از آرمیتا ناراحت بود که کیان را با شرایطی که برایش گذاشته بود دوباره قبول کرده بود .این را
حق خواهرش نمیدانست .