#ایستاده_در_باران
#پارت_281
اول من و پشت سرم آهی پا به داخل حمام گذاشت، آهی لبخند مهربونی زد و کمکم کرد تا لباسهام رو دربیارم، دستم و روی شونههای محکمش گذاشتم و شلوارم رو از تنم خارج کردم
شیر آب رو باز کرد و بعد از میزون کردن دمای آب شیلنگ رو به سمت بدنم نزدیک کرد
درحالی که جریان آب روی تنم جاری شده بود با لطافت دستهای گرم و مردونهاش رو روی شکم و کمرم به حرکت در آورد،
وقتی شکمم به صورت کامل گرم شد به دردم هم کاملا به اتمام رسید...
عین مامانا آب رو سریع بست و حوله رو دور پاهام پیچید و بغلم کرد، دستهام و دور گردنش حلقه کردم و با گاز گرفتن لپش نجوا کردم:
_مرسی بهترین همسر دنیا
کنار گوشم رو بوسید:
_وظیفس خانومم
روی تخت قرارم داد که به سرعت پو رو روی خودم کشیدم
لباسهام رو هم که تن زدم با نگاه خیره گفتم:
_آهی مثله گرگ گشنمه...
لپم و کشید و با خنده گفت:
_الهی دورت بگردم من، منم یه مقدار ضعف کردم بریم که سه نفری دلی از عزا دربیاریم
با تبسم و تکون دادن سر حرفش رو تایید کردم، سریع بوسهای به شکمم زد و دستم رو گرفت تا راحتتر بلند شم...
پاورچین پاورچین وارد آشپزخونه شدیم، در یخچال رو هم به آرومی باز کردم که با دیدن ظرف دلمه و لوبیا پلو چشمهام از شدت ذوقزدگی گشاد شدن، لبم رو گاز گرفتم و با لحن شادابی گفتم:
_وای آهی هم لوبیا پلو هست هم دلمه...
از پشت بغلم کرد و آروم دم گوشم پچ زد:
_بابا رفته بود سری به یکی از دوستهاش بزنه که شام دلمه داشتن، وقتی دیده بود خوشمزس یه ظرف گرفته بود، ببین چه پدرشوهری داری...
لبهام دوباره خندون شدن:
_دستشون درد نکنه...
با یاد آوری چیزی ابرو بالا انداخت که:
_ راستی عشقم، قرار بود امشب همگی برای تست غذاهای تالار بریم که حالت خوب نبود افتاد برای فردا ظهر،
اگه بازهم میبینی برات سخته اومدن بگو بندازم برای فردا
در حالی که با ولع دلمهای رو مزه مزه میکردم گفتم:
_نه عزیزم من حالم بهتر شد، همون سرما زدگی بود که خداروشکر از بدنم بیرون رفت...
با خم شدن ظرفهارو از دستم گرفت و گوش زد کرد:
_غذا رو سرد نخور بچه جون...
چشمهام رو مظلوم کردم:
_خیلی گشنمه، پس زودتر گرم کنیم
***
بعد از تست کردن غذاهای تالار همراه با خاله شهره و شایسته خانوم به آرایشگاه یکی از دوستانشون رفتیم...
بعد از معرفی و احوال پرسی خانومه با نگاه پر از تحسینی نگاهم کرد و گفت:
_ماشالا موهات مثل ابریشم میمونن، یه رنگ خوشگل برات میزنم که واسهی عروسی ماهتر بشی
شایسته خانوم دستش رو روی بازوهام گذاشت و رو به خانومه گفت:
_مهرانه جون عروس گلم بارداره نمیتونه از رنگ استفاده کنه
مهرانه خانوم با دهن باز بهمون خیره شد و ناباور لب زد:
_شایسته جون عروس گلت خیلی کم سن به نظر میاد...
اینبار خودم جواب دادم:
_نظر لطفتونه ولی من چندماهه دیگه ۲۳ سالم میشه
#پارت_281
اول من و پشت سرم آهی پا به داخل حمام گذاشت، آهی لبخند مهربونی زد و کمکم کرد تا لباسهام رو دربیارم، دستم و روی شونههای محکمش گذاشتم و شلوارم رو از تنم خارج کردم
شیر آب رو باز کرد و بعد از میزون کردن دمای آب شیلنگ رو به سمت بدنم نزدیک کرد
درحالی که جریان آب روی تنم جاری شده بود با لطافت دستهای گرم و مردونهاش رو روی شکم و کمرم به حرکت در آورد،
وقتی شکمم به صورت کامل گرم شد به دردم هم کاملا به اتمام رسید...
عین مامانا آب رو سریع بست و حوله رو دور پاهام پیچید و بغلم کرد، دستهام و دور گردنش حلقه کردم و با گاز گرفتن لپش نجوا کردم:
_مرسی بهترین همسر دنیا
کنار گوشم رو بوسید:
_وظیفس خانومم
روی تخت قرارم داد که به سرعت پو رو روی خودم کشیدم
لباسهام رو هم که تن زدم با نگاه خیره گفتم:
_آهی مثله گرگ گشنمه...
لپم و کشید و با خنده گفت:
_الهی دورت بگردم من، منم یه مقدار ضعف کردم بریم که سه نفری دلی از عزا دربیاریم
با تبسم و تکون دادن سر حرفش رو تایید کردم، سریع بوسهای به شکمم زد و دستم رو گرفت تا راحتتر بلند شم...
پاورچین پاورچین وارد آشپزخونه شدیم، در یخچال رو هم به آرومی باز کردم که با دیدن ظرف دلمه و لوبیا پلو چشمهام از شدت ذوقزدگی گشاد شدن، لبم رو گاز گرفتم و با لحن شادابی گفتم:
_وای آهی هم لوبیا پلو هست هم دلمه...
از پشت بغلم کرد و آروم دم گوشم پچ زد:
_بابا رفته بود سری به یکی از دوستهاش بزنه که شام دلمه داشتن، وقتی دیده بود خوشمزس یه ظرف گرفته بود، ببین چه پدرشوهری داری...
لبهام دوباره خندون شدن:
_دستشون درد نکنه...
با یاد آوری چیزی ابرو بالا انداخت که:
_ راستی عشقم، قرار بود امشب همگی برای تست غذاهای تالار بریم که حالت خوب نبود افتاد برای فردا ظهر،
اگه بازهم میبینی برات سخته اومدن بگو بندازم برای فردا
در حالی که با ولع دلمهای رو مزه مزه میکردم گفتم:
_نه عزیزم من حالم بهتر شد، همون سرما زدگی بود که خداروشکر از بدنم بیرون رفت...
با خم شدن ظرفهارو از دستم گرفت و گوش زد کرد:
_غذا رو سرد نخور بچه جون...
چشمهام رو مظلوم کردم:
_خیلی گشنمه، پس زودتر گرم کنیم
***
بعد از تست کردن غذاهای تالار همراه با خاله شهره و شایسته خانوم به آرایشگاه یکی از دوستانشون رفتیم...
بعد از معرفی و احوال پرسی خانومه با نگاه پر از تحسینی نگاهم کرد و گفت:
_ماشالا موهات مثل ابریشم میمونن، یه رنگ خوشگل برات میزنم که واسهی عروسی ماهتر بشی
شایسته خانوم دستش رو روی بازوهام گذاشت و رو به خانومه گفت:
_مهرانه جون عروس گلم بارداره نمیتونه از رنگ استفاده کنه
مهرانه خانوم با دهن باز بهمون خیره شد و ناباور لب زد:
_شایسته جون عروس گلت خیلی کم سن به نظر میاد...
اینبار خودم جواب دادم:
_نظر لطفتونه ولی من چندماهه دیگه ۲۳ سالم میشه