دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش پنجم






حالا خوشحالم که هلاری از من شجاع تر بود،
اون می گفت: اولش همچین قصدی نداشته دیده تو خیلی از طوفان می ترسی می خواسته حواست رو پرت کنه و به نظرش رسیده که موقع مناسبی هست توی تاریکی نظر تو رو می فهمه و منو از سرگردونی خلاص می کنه،
حالا خودت بهم بگو وقتی مهی خوب شد و برگشت بهم جواب میدی؟حاضری با خوب و بد من بسازی و دوش به دوش هم تلاش کنیم برای یک زندگی خوب؟ می خوای با من که هیچی ندارم ازدواج کنی؟
گفتم :احسان نمی دونم الان که به نظرم کار درستی میاد، تو آدم خوبی هستی گذشته منو هم می دونی ،ولی نمی خوام زود تصمیم بگیرم به هلاری هم گفتم باید صبر کنیم تا مهی عمل بشه و برگرده.
گفت: البته حق داری ، و یک تکیه دیگه از اون نون رو کند و در حالیکه به صورتم خیره شده بود داد دستم، برای اولین بار نگاهش طور دیگه ای بود، عاشقانه و بی پروا ،سرخ شدم و مثل یک دختر بچه از خوشحالی بغض کردم .







#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش ششم





گفت :آوا بیا زنم بشو، قول میدم همیشه بهت نون خالی ندم،
گفتم: برام مهم نیست، من چیزایی رو توی زندگی از دست دادم که با نون خالی هم می سازم اصلاً بلند پرواز نیستم ، تا حالا نشده از کسی چیزی بخوام دوست دارم روی پای خودم بایستم.
گفت: آوا اگر توام درس بخونی منم تخصص بگیرم اونوقت با خیال راحت میریم سر زندگی خودمون.
گفتم : من حوصله ی درس خوندن ندارم حتی دیپلم هم به زور گرفتم ،
گفت: تو شرکت کن یک جایی مثلا آزاد قبول بشی بالاخره تموم میشه ضرر که نداره،
خندیدم و گفتم: حوصله ی این کارا رو ندارم ، تو بخون من کمکت می کنم ولی خودم اصلا، حرفشم نزن ،
اون روز ما تا ویلا پیاده رفتیم و اصلاً متوجه گذر زمان نبودیم،
هلاری منتظر ما بود، و با وجود تبی که داشت خودش سوپ و خوراک مرغ درست کرده بود، به نظر خوشحال میومد و یک طور خاصی بهمون نگاه می کرد ،







#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش هفتم





ولی دیگه حرفی در این مورد نزدیم ولی رفتار من و احسان کاملاً نشون می داد که به قول هلاری دل همدیگر رو بردیم .
اما بعد از ناهار هلاری خودش موضوع رو با همون آرامشی که در وجودش بود مطرح کرد و گفت: آوا اول بگم ایرج خان زنگ زد و گفت که حال مهی خوبه و پانزدهم علمش می کنن تو دیگه نگران نباش،
اما چیزی در مورد تو و احسان نگفتم شاید درست نبود، تو می خوای چطور مطرح بشه؟ من به پدر احسان گفتم و اونم مایل هست که تو رو ببینه اون زمان به پدر و مادرت بگیم یا زودتر،
من صبورم ولی الان یکم سرعت دارم، چون خوشحالم.
گفتم: نه الان نمی خوام بدونن اجازه بدین وقتی بابا رو دیدم از نزدیک خودم بهشون میگم.
گفت: باشه تو بعد از ظهر سرکار میری؟
گفتم: مجبورم وگرنه بیرونم می کنن ؛ میرم ولی زود میام قبل از اومدن آقاجان اینجام شما از اینکه اینجا هستین ناراحتین؟
گفت : یکم ، چون مریضم و می خوام بخوابم ، ولی تو رو تنها نمی زاریم شاید دیر برسن ، تو خیال نکن برو سرکارت و بیا.







#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش هشتم





و من احسان دوباره اون راه رو پیاده رفتیم و حرف زدیم و هر لحظه بیشتر به اون احساس نزدیکی می کردم ،
احسان منو گذاشت و برگشت پیش هلاری، و باز شب اومد دنبالم،
این بار کنار جاده منتظر شدیم که یک ماشین بگیریم من باید قبل از رسیدن آقاجان ویلا می بودم؛ که یک مرتبه دیدم یک ماشین با سرعت زیاد و نور بالا داره میاد طرف ما فقط یک لحظه بود احسان دو دستی منو گرفت و با سرعت پرت کرد توی پیاده رو و در همون موقع آینه ی بغل ماشین خورد یه پهلوش و یک دور، دور خودش چرخید و بشدت با صورت نقش زمین شد،
من این صحنه رو دیدم ، فریاد زدم نه؛ خدایا نه، خواهش می کنم نه، نه، و از زمین بلند شدم و خودمو بهش رسوندم و دستشو گرفتم، احسان از درد به خودش می پیچید، ولی گفت: آوا تو خوبی ؟
و من وقتی فهمیدم زنده است دستم رو گذاشتم روی صورتم، واقعاً مردم و زنده شدم،
بلند ناله ای کردم و به گریه افتادم و گفتم: تو چی؟ حالت خوبه؟ احسان بگو؛ حرف بزن ؛ طوریت شده؟








#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش نهم






گفت: نترس، فکر نمی کنم چیز مهمی باشه یکم درد دارم چیزیم نیست خیلی صدمه ندیدم ولی فکر می کنم اون ماشین از عمد می خواست بزنه به ما،
همینطور که اشک می ریختم و بشدت برای از دست دادنش ترسیده بودم گفتم: نکنه جهان بود ؛ گفت: نمی دونم فرصت نشد حتی ماشین رو ببینم،
به زحمت احسان رو از روی زمین بلند کردم و چند نفری دورمون جمع شده بود و اونا هم که کارشناس های همیشگی این اتفاق ها بودن عقیده داشتن که اون ماشین با قصد به ما زده؛ و در واقع احسان جونمون رو نجات داده بود ،
به زحمت احسان بلند شد و یک ماشین در بست گرفتیم و رفتیم ویلا،
اون ماشین رو رد نکرد و گفت: من حسابی گلی شدم باید برم خونه تو نمی ترسی، هلاری متوجه ی حال احسان شد؛ و مثل هر مادر پریشون شده بود و تند و تند وسایلشو جمع کرد تا با اون برن؛
تازه توی نور چراغ دیدم که صورتش زخمی شده و از شدت درد پشتش نمی تونست نفس بکشه. گفتم: بهم زنگ می زنی نگرانم تو حالت خوب نیست.







#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش دهم







گفت: خدا رو شکر کن من الان باید هر دو یا مرده باشیم یا با وضع بدی توی بیمارستان؛ آینه خورده توی پشتم و درد می کنه به زودی هم خوب میشم این جای شکر داره؛ و بالاخره هلاری رو با خودش برد و من از نوع راه رفتنش می فهمیدم که درد زیادی داره ولی نمی خواد من ناراحت بشم؛
خب چیزی هم به اومدن آقاجان نمونده بود؛ احسان مرتب سفارش می کرد دیگه تنها نمیری کنار جاده، چند روزی با تاکسی تلفنی برو و بیا و من هر وقت تونستم میام دنبالت.
احتیاط کن خواهش می کنم آوا به حرفم گوش کن.
گفتم: توام باید احتیاط کنی، اگر کار جهان باشه شاید بخواد به تو صدمه بزنه.
گفت: من صبر نمی کنم هر چی زودتر من تو باید عقد کنیم اینطوری خیال همه راحت میشه ،
وقتی اونا رفتن، با وجود نگرانیم برای احسان به اولین نفری که دلم می خواست رابطه ام رو با اون خبر بدم خانمی بود؛ زنگ زدم و همه چیز رو با ذوق و شوق براش تعریف کردم ،







#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش یازدهم





اونم خوشحال بود و می گفت: دیدی بهت گفتم حالا باید از مهران تشکر کنی که تو رو از اون منجلاب خلاص کرد، همیشه اون چیزایی که به نظر ما بد میان بد نیستن و ممکنه راهی باشه برای رسیدن به چیزی که خدا برامون مقدر کرده، و حالا من می دونم تو از این به بعد با کسی زندگی می کنی که انسانیت سرش میشه،
پس حالا یک چیزی بهت میگم و می دونم که دیگه ناراحت نمیشی، مادر مهران قبل از عید بهم زنگ زد، ازم شماره تلفن تو رو می خواست؛
گفتم: می دونم ولی بهتون نمیدم چون نمی خوام آرامش آوا رو بهم بزنین.
گفت: آوا ازدواج کرده؟
گفتم: نمی دونم
گفت: اصلاً ناهید خانم اجازه بدین بیام دیدن شما باهاتون کار دارم. بهش وقت دادم و اومد نمی دونم چرا حدس می زدم که چی می خواد بگه ،
گفتم: مهران پشیمون شده؟
گفت: اونو نمی دونم ولی ازم خواست که به تو بگم حلالش کنی مهران رو همینطور، چیز زیادی نگفت ولی اینطور که فهمیدم زن مهران حامله است و قهر کرده رفته خونه ی پدرش و بازم اینطور که متوجه شدم اون دختر مثل تو مظلوم نیست.








#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش دوازدهم





و حسابی از جلوشون در اومده، ولی من نخواستم به تو بگم دوست نداشتم اصلاً به مهران فکر کنی ،
ولی حالا که فهمیدم کسی اومده توی زندگی تو خوشحالم و خیالم راحت شده ؛
من و خانمی مدتی حرف زدیم و از اینکه تایید اونو برای کاری که می کردم گرفتم حالم خوب بود، تا گوشی رو قطع کردم بابا زنگ زد و همون موقع صدای بوق ماشین شنیدم و گفتم بابا زود بگو مهی چطوره من کی می تونم باهاش حرف بزنم ، آقاجان همین الان رسید،
گفت: تنهایی ؟ دکتر و هلاری رفتن؟
گفتم آره بابا،
گفت: تو برو در رو باز کن اول مطمئن شو خودشون هستن بعد برو، من چند دقیقه دیگه زنگ می زنم .
مدتی بود که آقاجان و خانم جان رو ندیده بودم و دلم براشون تنگ شده بود اونا هم که بی اندازه منو دوست داشتن همینطور ،کلی خوراکی و بار با خودشون آورده بودن که شوهر سعادت خانم کمک کرد و آوردن توی خونه اون یک چای خورد و زود رفت.







#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش سیزدهم






وقتی وسایلی رو که خانم جان بسته بندی کرده بود باز می کردم چشمم افتاد به سه تا جعبه ای که خادم برامون آورده بود
بازش کردم یکی پر از شیشه های زیتون و یکی زیتون پرورده و یکی روغن زیتون، روز بعد ماشین گرفتم و هر سه تا جعبه رو گذاشتم عقب ماشین و بردم فروشگاه و بین کارمندای اونجا پخش کردم، و اینطور دیگه هر روز چشمم بهشون نمی افتاد، هنوز از احسان خبر نداشتم.
ظهر موقع ناهار زنگ زدم و هلاری گفت: دیشب رفتیم بیمارستان چون حالش خوب نبود درد داشت و پشتش بشدت کبود شده و دماغش بر اثر خوردن به یک سنگ شکسته، و الانم خوابه نتونست بره بیمارستان ؛
گفتم هلاری من چیکار می تونم براتون بکنم ؟
گفت : تو بیا به دیدنش اینطوری حالش خوب میشه ، و آدرس داد ،
گفتم: خودتون می دونین که سرکارم و آقا جان و خانم جان از صبح تنهان میشه دوباره زنگ بزنم؟
گفت: می فهمم ، زنگ بزن ؛
ولی دلم طاقت نیاورد و به جای اینکه ناهار برم خونه، یکراست رفتم به خونه ی اونا ،
احسان صورتش باد کرده بود دماغش رو بسته بودن و خیلی به زحمت تونست بشینه.








#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش چهاردهم






نگاهش کردم واز ناراحتی لبم رو گاز گرفتم با همون حالش خندید و گفت: چیزی نیست خوب میشم همین امروز خیلی بهترم.
گفتم : باور نمی کنم چون دیشب هم خاطرم رو جمع کردی که حالت خوبه ، باید با هم میرفتیم بیمارستان تو سرم کلاه گذاشتی ،
هلاری گفت : اون همیشه از بچگی سر منم کلاه گذاشته ، هیچ وقت منو ناراحت نکرده ،
کنارش نشستم ، اصلاً معذب نبودم یک حس خودمونی بودن بهم دست داده بود ، یک خونه ی کوچک وسط یک روستا نزدیک جنگل ، دور تا دورش درخت های بلند بود یک رود خونه ی کوچک که با آبی گل آلود از میون حصاری از نخل مرداب رد می شد ، وسایل مختصری داشتن، ولی خیلی تمیز و مرتب چیده شده بود ،
هلاری خوشحال بود و ازم پذیرایی می کرد ناهار رو با اونا خوردم و موقعی که می خواستم برم هلاری یک انگشتر منحصر بفرد آورد و دستم کرد و گفت : این مال مادرم بوده و می خوام تو که عروسم هستی دست تو همیشه ببینم.





ادامه دارد


#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش اول






از کوچه ی باریک و پرعلف روستا می رفتم به طرف جاده در حالیکه نگاه احسان رو که با عشق بدرقه ام می کرد رو نمی تونستم از جلوی چشمم دور کنم؛
با انگشترم بازی می کردم و غرق در رویای اون عشق بودم،
نمی دونم دست تقدیر بود یا اتفاقی عجیب که خدا احسان رو سر راه من قرار داد، از فهم من خارج بود که بدونم برای رسیدن به احسان من باید اون مسیر عذاب آور رو طی می کردم و اگر اون حوادث برام پیش نمی اومد حالا سرنوشتم طور دیگه ای بود یا نه، ولی من تازه معنای عشق رو شناخته بودم کسی اومده توی زندگیم که حاضر بودم هر کاری براش بکنم.
و حادثه ای که برای احسان پیش اومد بهم نشون داد که چقدر برام عزیزه.
چند روز بعد مهی در میون نگرانی و اضطراب ما عمل شد و چهار روز بعد اونو به بیمارستانی که احسان توش کار می کرد منتقل کردن و بالاخره بابا اومد،
اونقدر خسته و افسرده بود که تا منو دم بیمارستان منتظرشون دید بغلم کرد و به گریه افتاد.






#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش دوم







منم خسته بودم خیلی زیاد هم از دوری اونا و هم از نگرانی که داشتم و هم از بی قراری آقاجان و خانم جان که نمی تونستن با محیط ویلا خودشون رو وقف بدن و اونقدر معذب رفتار می کردن و شکایت داشتن که به خاطر خودشون ناراحت بودم. البته حق با اونا بود چون هرگز از محل زندگی خودشون دور نشده بودن،
من تقریبا تمام روز ویلا نبودم و اون دو نفر در محیطی نا آشنا بهشون سخت می گذشت و درست روز بعد از اومدن بابا وسایلشون رو جمع کردن و رفتن،
مهی یکم دیرتر از بابا با آمبولانس رسید، و من خیلی زیاد دلم براش تنگ بود و قبل از اینکه ببرنش به بخش، همون جا رو تخت بغلش کردم و برای اولین بار حس کردم که مادرم رو در آغوش گرفتم و اون احساس بیگانگی رو نداشتم،
مهی حالش خوب بود ولی چند روز بعد با خبر شدیم که غده بد خیم بوده و باید شیمی درمانی بشه،
بابا که همه ی کاراش خوابیده بود سخت سرش شلوغ بود و من مجبور شدم برای نگهداری از مهی خونه بمونم،
ده روز از مرخص شدن اون پدر احسان اومد شمال و یک شب همراه هلاری و احسان شام مهمون ما شدن اون شب دلهره ی عجیبی داشتم و با چیزهایی که از اون شنیده بودم می ترسیدم که پدرش از من خوشش نیاد.








#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش سوم






اونو مردی خشن، بلند قد، و پر جذبه تصور می کردم و هر وقت یادم میفتاد پشتم می لرزید ؛ ولی اون شب با مردی روبرو شدم که قد کوتاهی داشت لاغر بود و موهای یکدست سفیدش آدم رو وادار به احترام می کرد،
با محبتی خاص با من روبرو شد خوش مشرب و خوش زبون بود طوری که بی اختیار مهرش به دلم افتاد، البته احسان بهم گفته بود که اون مردم دار و با ملاحظه است و همه ی بد خلقی هاش فقط برای خانواده بوده و بس،
اما یک شرط گذاشت که احسان اول باید تخصص بگیره و بعد عروسی کنین، و خب این خواست منو و احسان هم بود.
نمی دونم کار خدا بود یا بازم اتفاقی که روز تولد سوگل من و احسان به عقد هم در اومدیم،
هیچ کس نبود جز ما شش نفر و یک عاقد،
اونشب من حال خوشی نداشتم با همه ی اینکه با کسی ازدواج کرده بودم که بی اندازه دوستش داشتم ولی نمی تونستم سوگل رو فراموش کنم از خیلی قبل با خودم تصمیم گرفته بودم که روز تولدش برم سر مزار و براش شمع روشن کنم و حالا داشتم با مرد دیگه ای پیمان می بستم،
احسان هم متوجه ی حال من بود باهاش حرف زده بودم ،






#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش چهارم






آخر شب وقتی هلاری و پدرش رفتن اون پیشم موند و دست در دست هم تا نزدیک صبح کنار ساحل راه رفتیم و حرف زدیم، نمی دونم چرا دلم قرار نمی گرفت و یک بغض گلومو فشار می داد،
شاید برای این ازدواج هنوز زود بود، شاید آمادگی روحی نداشتم و احسان هم اینو درک می کرد، دیگه داشت سپیده می زد، احسان گفت: می خوای بشینیم و بیرون اومدن خورشید رو تماشا کنیم؟
و منتظر جواب من نشد و نشست روی ماسه ها نفس عمیقی همراه با آه کشیدم و کنارش نشستم، دست انداخت دور کمرم و منو به طرف خودش کشید و سرم گرفت روی سینه اش.
گفتم: به زودی یکسال میشه که سوگل رفته ولی داغش برام هنوز تازه است تو فکر می کنی من مادر خوبی نبودم؟
گفت: میشه این احساس گناه رو از ذهنت پاک کنی؟ مگه میشه یک مادر بد باشه؟
گفتم: ولی مهران مدام منو به خاطر رفتارم سرزنش می کرد به من می گفت بلد نیستم مادر خوبی باشم، چون مادر خوبی نداشتم.
گفت: تو چرا باور کردی؟ چرا گذاشتی تحقیرت کنه؟
دیگه وقتش رسیده که حرفهای بی سر و ته مهران رو از ذهنت پاک کنی به آینده فکر کن به اینکه ما می تونیم صاحب چند تا بچه بشیم و اون زمان تو کمتر به سوگل فکر می کنی.






#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش پنجم





در حالیکه قاب نقره ای موهای سوگل رو میون مشتم فشار می دادم گفتم: نمی خوام احسان، من اینو نمی خوام دوست دارم همیشه به یادش باشم .
محکمتر بغلم کرد گفت : معلومه باید به یادش باشی ولی کمتر رنج می بری.
فکر نمی کنم مهربونی که توی دستهای احسان بود رو کس دیگه ای توی این دنیا داشته باشه،
اون می تونست عشق رو با دستهاش به من منتقل کنه و من اونجا فهمیدم که کی عاشقش شدم.
برای سال سوگل ماشین بابا رو گرفتیم و احسان منو برد تهران به خونه ی خودشون،
خونه ای که هیچ مطابقت با زندگی که احسان هلاری توی شمال می کردن نداشت و من چون دیگه اونو شناخته بودم می دونستم از تجملات بیزاره،
احسان زندگی ساده رو ترجیح می داد و از پدرشم پول زیادی نمی گرفت؛ اون حتی ماشین هم نداشت و این برای من خیلی عجیب و باور نکردنی بود،
در حالیکه دوتا ماشین آخرین مدل توی یک خونه ی قصر مانند پارک بود،
هلاری و پدرش بی اندازه خوشحال بودن، در واقع برای پذیرایی از من سنگ تموم گذاشتن .






#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش ششم






من و احسان و هلاری روز قبل از سال سوگل با گل و شیرینی و کلی شمع که اون خیلی دوست داشت رفتیم سرخاک، سنگ مزار سوگل رو گلبارون کردم و حدود سی تا شمع روشن کردم تا تولدش رو هم گرفته باشم.
و روز بعد به خاطر همه ی کمک هایی که خانمی بهم کرده بود با احسان رفتیم به دیدنش و چه خوب شد که رفتم،
خانمی گفت: مهران همین چند دقیقه پیش زنگ زد و از من پرسید که تو اومدی تهران؟ بهش گفتم نمی دونم.
گفت: آوا اومده بود سر خاک سوگل،
گفتم از کجا می دونی؟
گفت: من اونو می شناسم اون گلا و اون شمع ها باید کار خودش باشه، آوا خواهش کرد که تو رو ببینه.
گفتم: کاش بهش می گفتین که ازدواج کردم.
گفت: معلومه که گفتم اونم یک سکوت طولانی کرد و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، من هنوز حالم جا نیومده بود که تو زنگ در خونه ی ما رو زدی.






#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش هفتم







و این آخرین دیدار من با خانمی بود، چون احسان نتونست تخصص قبول بشه و ما زمستون اون سال همراه هلاری و پدرش که از تاجر های به نام ماکاتی بود رفتیم به فیلیپین تا اونجا درس بخونه،
مهی و بابا موافق نبودن ولی ظاهراً چاره ی دیگه ای نداشتیم. قبل از رفتمون چند روزی رو با احسان پیش آقا جان و خانم جان موندیم، آخه ما بدون اینکه جشنی بگیریم کم کم زن و شوهر شده بودیم، و هیچکدوم ما دلمون نمی خواست عروسی بگیریم،
البته من واقعاً نمی دونم نظر احسان چی بود چون اون هرگز بر خلاف میل من حرف نمی زد.
پدرش یکسال بعد برگشت به ایران ولی هلاری پیش ما موند چون من حالا یک پسر به دنیا آورده بودم و درست دوسال بعد هم یک دختر،
در واقع این هلاری بود که بهمون کمک می کرد تا درس بخونیم و کار کنیم،
من و احسان نُه سال اونجا زندگی کردیم هم من درس خوندم و هم اون تخصص گرفت و هر دو مشغول کار شدیم، و با خبر اینکه حال مهی خوب نیست و انگار مریضیش رو از من پنهون می کردن دنیا روی سرم خراب شد،






#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش هشتم






با اینکه اونجا همه چیز عالی بود دیگه نتونستم طاقت بیارم می ترسیدم که مهی طوریش بشه و این حسرت در دلم بمونه و همینطور نمی خواستم بابا رو توی اون موقعیت تنها بزارم،
این بود که برگشتیم به ایران، در حالیکه پسرم علی هشت سال داشت و مریم شش ساله بود،
وقتی برگشتم مهی دوبار دیگه عمل شده بود و متاسفانه بدنش فلج بود و جز چشم هاش و کلماتی که به زحمت ادا می کرد قدرت دیگه ای نداشت،
می فهمیدم که داره عذاب می کشه ولی کاری از دستم بر نمی اومد مجبور شدیم مدتی با اونا زندگی کنیم.
چند ماهی طول کشید که احسان مطب باز کرد و هر دو با هم اونجا کار می کردیم،
ولی بشدت مراقب هر دوی اونا بودیم و روحیه بابا و مهی خیلی بهتر شده بود بیشتر به خاطر وجود بچه ها.






#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش نهم







اون روز آفتابی بهاری، من ویلچر مهی رو تا کنار دریا بردم علی و مریم بازی می کردن ، و قرار بود احسان و بابا ناهار رو آماده کنن و بیان پیش ما،
من روی ماسه ها کنار مهی نشستم وهمینطور که به علی و مریم نگاه می کردم به صدای موج دریا گوش دادم صدایی آشنا، که به لحظه های زندگی من گره خورده بود،
با مهی حرف زدم در حالیکه اون فقط گوش می داد،
از بازی سرنوشت براش گفتم از اینکه هنوزم نتونستم سوگلم رو فراموش کنم ، از روزها و شب های تنهایی خودم گفتم و از اون همه غصه ای که خوردم و نمی دونستم خداوند برام چی در نظر گرفته،
از شبی گفتم که از شدت ناامیدی دلم می خواست به زندگیم خاتمه بدم، و چقدر اشتباه بود،
اینکه برای بدی کردن و بد بودن هیچ بهانه ای قابل قبول نیست ،و نامرادی های دنیا آدم خوب رو آبدیده می کنه نه بدکردار، و در حالیکه بازم بغض داشتم نگاهی به مهی انداختم سرش کج بود و دوقطره اشک از گوشه ی چشمش پایین اومد.





پایان



با آرزوی بهترین ها برای شما عزیزانم






#ناهید_گلکار