دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش هفتم







یکساعت بعد اکبر و چندتا دیگه از خواهر و برادراش اومدن خونه ی ما برای برنامه ریزی خاکسپاری ..حرفی برای گفتن نداشتم ..
چون اونا هم مثل ما در مورد کارای افشین بی تقصیر بودن ..
و هدی توسط اونا از همه چیز با خبر شد ..
حالا دردش برای از دست دادن افشین هزار برابر شده بود و تاب تحمل نداشت ..
روز بعد افشین رو به خاک سپردیم ..
هدی بطور عجیبی بعد از دیدن اون ساکت شده بود مات زده به جا خیره میشد و حرفی نمی زد ..
ده روزی به همین منوال گذشت دیگه همه نگرانش بودیم ..
نه سراغ کیان رو می گرفت و نه غذا می خورد ..به زور سوپ و چیزای آبکی دهنش میگذاشتن .و قورت می داد و گاهی بدون اینکه دهنشو باز کنه ناله می کرد؛ احساس می کردم داره روانش بهم می ریزه ..
به کمک نسیم بردیمش پیش روانپزشک ؛ مقداری قرص و دارو داد که تمام مدت خواب بود؛ وقتی هم بیدار میشد اونقدر حالت گیجی داشت که از ما می پرسید من خواب بودم افشین تلفن نکرد ؟







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش هشتم







نگفت کی بر می گرده ؟ طوری که انگار اصلا نمی فهمید دور اطرافش چی میگذره ..فقط ورد افشین رو گرفته بود ؛ و مواقعی که بهتر میشد زیر لب تکرار می کرد ..
مگه بهم قول نداده بودی ؟ مگه نگفتی بهت خیانت نمی کنم ..چرا ؟ چرا ؟ ..
قاتل افشین درست روز بعد از حادثه قبل از خاکسپاری ؛ خودشو معرفی کرد ومدتی بعد من و اکبر توی جلسه دادگاهش شرکت کردیم ..
اون مرد فقط سه جمله گفت : دونفر رو کشتم ..اعدامم کنید ؛؛نمی خوام زنده بمونم ..
روز چهلم همه از سر خاک اومدن خونه ی ما ؛
مامان و نسیم و خانم زمانی مشغول پذیرایی بودن که یک مرتبه نسیم اومد و در گوش من گفت : صداشو در نیار ,می دونی هدی کجاست ؟
گفتم: نمی دونم ..رفته بود توی اتاق بخوابه ..
گفت : هومن نیست ..کیان رو برداشته و رفته ..همه جا رو گشتم نیست ..آروم باش کسی نفهمه ..مخصوصا مامان ..
بلندشدم و خودم رفتم توی اتاق و نگاه کردم پرسیدم حدس می زنی کجا رفته باشه ؟
گفت : ممکنه رفته باشه خونه اش ..چند روزه می خواد این کارو بکنه مامان نمی زاره ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش نهم








فورا سوئیچ رو بر داشتم و گفتم: میرم دنبالش ،، نگران نباش پیداش می کنم بهت زنگ می زنم ..
..گفت : نه صبر کن حاضر بشم منم باهات میام؛ اینطوری بهتره ..
گفتم : پس توی ماشین منتظرتم ..
داشتم از در خونه بیرون میرفتم که شهاب دنبالم اومد و پرسید: کجا میری هومن ؟
گفتم : صداشو در نیار هدی نیست ..کیان رو هم با خودش برده ..
گفت : منم باهات میام شاید کمک بخوای ..
و سه تایی رفتیم به خونه ی افشین ..نه ببخشید اشتباه کردم دیگه افشین نبود و پرونده ی اون بسته شده بود ..به خونه ی هدی ، نسیم زود تر پیاده شد و زنگ زد ..درست فهمیده بودیم ..خودش در باز کرد ..
صدای تق باز شدن در ورودی منو یاد هزاران خاطره مینداخت ..
شب هایی که تا صبح با هم تمرین می کردیم ..هنوز صداش توی گوشم بود ..احساس کردم سرم باد کرده ؛
با خودم گفتم : قوی باش مرد ..خودتو نباز ..امیدت به خدا باشه ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش دهم







هدی رو در حال نزاری شیون کنون دیدیم و کیان گوشه ی اتاق وحشت زده نشسته بود و پا به پای مادرش بدون اینکه بدونه چه بلایی به سرش اومده گریه می کرد ..
ما سه نفر هر کاری کردیم نتونستم هدی رو از خونه اش بیاریم بیرون می خواست با خاطرات افشین زندگی کنه ..و اینطوری مامان هم مجبور شد پیش اون بمونه ..
سه ماه از مرگ افشین گذشته بود و ما هنوز نتونسته بودیم هدی رو آروم کنیم ؛
دو روز به سال تحویل من توی استودیو ضبط داشتم ؛
حالا می باید خودم کرایه جا رو می دادم و دستمزد بچه ها رو می پرداختم پس احتیاج به تلاش بیشتر داشتم ..
چند شب بود که درست نخوابیده بودم .. قرار بود هر آهنگی رو که برای افشین آماده کرده بودیم حسام بخونه ..
سلحشور که فکر می کرد افشین قربانی حمله یک عده سود جو شده ما رو تنها نذاشت و قرار بود روی حسام سرمایه گذاری کنه ...






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش یازدهم







وسط کار از خستگی دستهامو روی میز در هم گره کردم وسرم رو گذاشتم روش و بی اختیار خوابم برد ..نفهمیدم چقدر طول کشید که از سکوت اطرافم بیدار شدم ..
خواب آلود چشمم رو باز کردم و همینطور که خمیازه می کشیدم دیدم شهاب مشغول کاره و مهرداد هم داره وسایل رو جمع و جور می کنه ..
از اتاق ضبط بیرون اومدم و گفتم : بقیه کجا رفتن من چقدر خوابیدم ؟
شهاب گفت : یک ساعتی میشه ..من کارو تعطیل کردم ؛ گفتم برین هشتم فروردین بیاین ..
با اعتراض گفتم : تو چیکار کردی پسر ما باید کار رو برسونیم ..
گفت : داری خودت رو می کشی ..یک مرتبه سیانور بخور و خلاص ..این که نشد وضع ؛؛ کار ؛کار ..زود باش برو خونه ..استراحت کن ..
باید حاضر بشی می خوایم بریم پیش بابا سیفی ..عید اونجا خیلی هوا خوبه ..عالیه , بهت قول میدم حالت جا میاد ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش دوازدهم







گفتم : نه نمیشه ؛ بابا سیفی عید ها مهمون داره ..
گفت : مهمون امسالش من و بابا و مامانم هستیم ..آدم های خوبین ..فکر می کنم برای همه ی ما جا باشه ..
فردا صبح حرکت کنیم تا غروب نشده اونجایم ..هان ؟ چی میگی ؟
گفتم : تو که می دونی چقدر بابا سیفی رو دوست دارم ..
گفت : اون بیشتر تو رو دوست داره همش به من میگه چرا نمیاد ..پس برو همه ی عهد و عیال رو بر دار و بریم ..فقط ملافه و پتو یادتون نره ..
به نظرم خوب بود ..
شاید هدی هم مثل من یک تغییری در روح و روانش پیدا بشه ..این بود که موافقت کردم و گفتم : پس تو خودت صبح بیا در خونه ی ما،، می تونی یا بیام دنبالت ؟
گفت : نه با موتور میام میزارمش خونه ی شما ..گفتم دیر نکنی ..
و به شوق دیدن بابا سیفی رفتم خونه ؛ جریان رو به نسیم گفتم : خیلی خوشحال شد و گفت : هومن می دونم که خودمون مهمون هستیم ولی میشه بابا اینا رو هم ببریم ؟
گفتم : آره عزیزم خودم بهشون زنگ می زنم ..ما قرار نیست مهمون بابا سیفی باشیم همه چیز با خودمون می بریم ..
می خوام این بار من بابا سیفی رو مهمون کنم و از وجودش لذت ببرم ..
زنگ زدم به مامان و گفتم هدی رو راضی کنین فردا میریم فومن ؛ نمی خوام این ایام رو با غصه توی خونه بمونه ..
من میام دنبالتون که صبح از خونه ی ما راه بیفتیم ..





ادامه دارد








#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش اول







واقعا چرا بعضی آدما ها اینقدر تاثیر گذارن که حتی نامشون دل آدم رو به زندگی گرم می کنه ؟
من دوباره داشتم میرفتم فومن ولی این بار می دونستم که کجا و برای چی ،،و با ذوق و شوق همراه نسیم رفتیم به یک مرکز خرید ,شب عید بود و خیابون ها شلوغ ؛ اما من خوشحال بودم و هر چیزی که دم دستم میومد و فکر می کردم اونجا لازمون میشه خریدم ..
از برنج و روغن و حبوبات و دستمال گرفته تا مواد شونیده ..بعد چند تا جعبه شیرینی و شوکولات و چند بسته نقل که بابا سیفی دوست داشت و کلی هدیه براش خریدیم و رفتیم دنبال مامان و هدی ..
دو روز بود کیان رو ندیده بودم و خیلی دلم براش تنگ شده بود تازگی چهار دست و پا راه میرفت و کلماتی رو بطور مفهموم به زبون میاورد که ما رو متعجب می کرد ..
وقتی رفتیم بالا مامان جلوی در بود ..
روزگار گاهی حیرت آدم رو بر می انگیزه کی فکرشو می کرد که یک روز من بیام خونه ی افشین و مامان من جلوی در منتظرم باشه ..
تا چشمش به من افتاد گفت : مادر هدی میگه نمیام از جاش تکون نمی خوره ..همراه نسیم وارد خونه شدیم ..
خم شده بود و آرنجش رو روی زانو گذاشته بود و دستهاشو از جلو بهم گره کرده بود ..
بدون اینکه حرکتی بکنه به ما نگاه کرد و گفت : سلام ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش دوم






نسیم کنارش نشست و بغلش کرد و همدیگر رو بوسیدن و من روبروش گفتم : چیه هدی ؟ تا کی می خوای غمبرک بزنی ؟
بسه دیگه منم الان نمیگم بریم شادی کنیم میریم یک جای خوش آب و هوا با منظره های عالی کنار جنگل و رودخونه ..می دونم که برات خوبه ..
گفت : نمی تونم ..نمی خوام از افشین جدا بشم ..وقتی توی خونه هستم هر لحظه می تونم تصور کنم از در اومده تو ..توی آشپزخونه می ببنمش ..
گاهی صدای خُر و پفش رو میشنوم ..
هنوز لباس هاشو بو می کنم و کفشش رو برای کنسرت واکس می زنم ..یک وقت ها صدای دوش حموم رو می شنوم و بعدم صدای افشین رو که عادت داشت زیر دوش آواز بخونه ..هومن به خدا اون خیلی خوب بود ..
می دونی یک چیزی رو باید بهت بگم ..شاید اگر افشین زنده میموند تو هیچوقت نمی فهمیدی ..ولی حالا باید بدونی ..اون نمی خواست با من رابطه ای بر قرار کنه ..
من مرتب بهش تلفنم می کردم ..خب از روی ادب و اینکه خواهر تو بودم جواب می داد ..تا اینکه فهمید من ازش خوشم میاد و دوستش دارم ..
بهم گفت : نه , نمی تونم این کارو با هومن بکنم ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش سوم







و ازم خواهش کرد دیگه بهش زنگ نزنم ..
همون روزا که غمگین شده بودم و از اتاقم بیرون نمی اومدم ..مدتی با خودم کلنجار رفتم ..نمی شد دیگه ...عشق خیلی چیز بدیه من همش درد بردم و خجالت کشیدم ..
اینکه آیا کار درستی کردم یا نه ؛؛ اینکه چقدر تو رو رنجوندم و مادرم رو عذاب دادم ..خودم بیشتر از شما ناراحت بودم ؛
دوباره به افشین زنگ زدم جواب نداد ..و دوباره ..پیام داد هدی ؛ هومن همه ی کس منه اونو ازم نگیر من نمی خوام از دستم ناراحت بشه ..تو دختر خوشگلی هستی و منم از تو خوشم میاد ولی این کارو با هومن نمی کنم ..تا بهم وابسته نشدیم بهتره تمومش کنیم ..
ولی من بازم نتونستم فراموشش کنم یک روز رفتم جلوی استودیو و منتظر موندم بیاد بیرون ..دلم بشدت براش تنگ میشد ..
نمی تونستم به چیزی جز اون فکر کنم ..منو که دید ناراحت شد و با دستپاچگی سوار ماشینش کرد و گفت : چرا اومدی اینجا تو چقدر دل و جرات داری من از هومن می ترسم ..تو نمی ترسی ؟







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش چهارم






گفتم : چرا می ترسم فقط برای اینکه ناراحتش نکنم ولی می دونم که بالاخره درکم می کنه ..اگر توام منو دوست داری بیا برای عشقمون مبارزه کنیم ..
هدی ساکت شد و آه عمیقی کشید ..
پرسیدم؟ اون چی گفت ؟
سری تکون داد و ادامه داد نمی دونم من از قبل این ماجرا هم احمق بودم یا عشق اون اینطوریم کرد ه بود ..
افشین بهم خندید ...و بازم خندید ..
گفت : هدی ؟ تو واقعا توی رویا زندگی می کنی ..این حرفا چیه می زنی مگه بچه بازیه ؟ باور کن من هنوز از حادثه ای که برام پیش اومده خلاص نشدم ..
دوباره تحمل یک ماجرای دیگه رو ندارم ..اعتراف می کنم که تو با همه ی اون دخترایی که تا حالا باهاشون بودم فرق داری ..بهت فکر می کنم ولی این دلیل نمیشه که با خواهر بهترین دوستم رابطه بر قرار کنم ..اهل ازدواج هم نیستم ..
پس می رسونمت در خونه تون و دیگه به من فکر نکن ..خواهش می کنم تو هومن رو میشناسی با این موضوع کنار نمیاد ؛
من گریه کردم ...آره من خودمو کوچک کردم و گریه کردم ..بهش گفتم که از پونزده سالگی دوستش داشتم ..بهش گفتم همیشه عکس های اونو زیر بالشم میذاشتم و می خوابیدم ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش پنجم






بهش گفتم : تمام روز و شبم به گوش دادن به صدای اون میگذره ..و اونقدر گفتم و گفتم ...وای منه بی شعور ..منه احمق ..یعنی تاوان یک عشق این همه زیاد باید باشه ؟
و ساکت شد سرش پایین بود ما هم حرفی نمی زدیم ..
چند قطره اشک از گوشه ی چشم های ورم کرده اش ریخت روی گونه هاش و بدون توجه به اونا ادامه داد ..
افشین راست می گفت دخترا ولش نمی کردن ..نمیگم بیگناه بود ولی من هرگز در رابطه با افشین اونو گناهگار نمی دونستم چون انتخاب خودم بود ..
نمی تونستم ازش بخوام ذاتشو به خاطر من عوض کنه ..و برای همین سعی می کردم مطابق میل اون رفتار کنم ..و مراقبش باشم و در این میون داشت روح و روانم بهم می ریخت ..تا کنارم بود دنیا برام بهشت می شد ..ولی پاشو که از در این خونه بیرون میذاشت انگار منو انداخته بودن توی آتیش بالا و پایین می پریدم تا برگرده ...
ولی اینو می دونستم و از رفتارش می فهمیدم که بشدت منو دوست داره ..برای همین وقتی بهش گفتم بیا خواستگاری فورا قبول کرد ولی زیر لب با افسوس گفت : هومن معذرت می خوام .. امیدوارم درکم کنی ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش ششم






می دونی هومن ؟ اینا رو بهت میگم چون به افشین مدیونم ..اون هیچوقت به تو نگفت که خواهر توام مثل بقیه دخترا دنبالم افتاد ..نگفت چرا جلوی خواهرت رو نگرفتی ..نگفت من اهل ازدواج نبودم هدی مجبورم کرد ..
وقتی شما ها فهمیدین که من حامله ام دیگه حتی یک کلمه در مورد انداختن بچه حرف نزد و تازه رفتارش با منم خیلی خوب و عاشقانه بود ..
اون سعی داشت به تو بفهمونه که لیاقت خواهر تو رو داره ..و همیشه به من همینطوری نگاه می کرد ..حتی نیم ساعت قبل از اون حادثه بهم زنگ زد و کلی حرفای قشنگ زد ..
برای همین نمی تونم باور کنم که تا این حد پست بوده ..
اونقدر دو رو دورنگ که به همین راحتی دروغ بگه ..و از همه بدتر با زنی که شوهر داره ...وای خدای من ..کی می تونم از این فکر و خیال ها خلاص بشم ؟
گفتم : تا اینجا بشینی و گذشته رو مرور کنی هرگز نمیشه ؛؛ آخرم دیوونه میشی ..
حالا وقت اونه که گذشته رو جبران کنی ..تو دنبال دلت رفتی ..
درست و غلطش مهم نیست مهم اینه که از این به بعد چطور رفتار کنی که براش تاوان ندی ..نباید خودتو احمق خطاب کنی برای خودت ارزش قائل باش مهم نیست کسی در مورد تو چی فکر می کنه تو کاری کن که خودت رو قبول داشته باشی ..








#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش هفتم








پاشو حاضر شو و خودتو بده دست من و نسیم می برمت یک جای خوب بهت قول میدم وقتی برگشتی یک آدم دیگه شدی ..پاشو خواهر ..
و روز بعد ما با دو ماشین توی جاده بودیم شهاب و نیما توی ماشین من عقب نشسته بودن و هدی و مامان توی ماشین آقای زمانی ..
تمام طول راه فکر می کردم به اینکه چرا ما آدم ها با اینکه سعی می کنیم هیچوقت نمی تونیم خودمون رو بزاریم جای دیگری و شرایط اونو بفهمیم ..
بابا سیفی چیکار کرده بود که می تونست عمق وجود یک نفر رو ببینه و از دلش خبر داشته باشه ؟ رازش چی بود که با یک نگاه به آدم درس می داد ؛ یک مرد روستایی و تحصیل نکرده ..و پر از دانش رمز و راز زندگی ..
حالا می فهمیدم که دانشگاه فقط یک ساختمونه , اگر واردش شدی چیزی یاد نگرفتی یعنی بیسوادی و بابا سیفی یک استاد بود ؛ که معلمی رو خوب می دونست ..
نزدیک سه سال بود که ندیده بودمش ولی هنوز حرفهاشو هر روز برای خودم مرور می کردم تا یادم نره ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش هشتم








نسیم برای همه ساندویج درست کرده بود و توی ماشین خوردیم ..وحتی برای ناهار نگه نداشتیم سال تحویل نزدیک ساعت هشت شب بود و می خواستیم قبل از اون پیش بابا سیفی باشیم ..
به جاده ی خاکی کنار رودخونه که رسیدیم هنوز هوا روشن بود و همه جا دیده می شد ..حال و هوای من دوباره عوض شد ..
نسیم ذوق زده به اطراف نگاه می کرد و خوشحال بود ..مدت زیادی بود جز غم و غصه توی خونه ی ما هیچ خبری نبود ..
تنها دلخوشی من و اون این بود که شب موقع خواب همدیگر رو بغل کنیم و درد دل کنیم ..نسیم واقعا یار و همراه من بود ..
اونقدر بهم آرامش می داد که نمی دونم اگر توی اون شرایط کنارم نبود چی میشد ..باز یاد حرف بابا سیفی افتادم که بهم گفته بود : این همه عمر کردم ندیدم خدا چیزی رو از آدم بگیره و به جاش بهترشو نده ..
شاید این حرف اون موقع به نظرم خیلی عادی اومد ..ولی حالا که به گذشته فکر می کنم ..دیدم نسیم مثل یک نعمت الهی به موقع اومد توی زندگی من مثل یک نسیم خنک و ملایم و شد جزوی از وجودم ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش نهم







مثل دفعه قبل انتظار داشتم بابا سیفی با شنیدن صدای ماشین از تپه سرازیر بشه ..ولی ما پیاده شدیم و از بابا سیفی خبری نبود شوق دیدارش بی تابم کرده بود ..
از شهاب پرسیدم ..بابا نمی دونه ما میایم ؟
گفت : چرا مامان و بابای منم اینجان ..منتظرن ؛ و چند تا بسته رو برداشت و گفت زود باشین بیان بالا ..حتما صدای ماشین رو نشنیدن ..
یک لحظه فکر کردم کار اشتباهی بود که شب عید این همه آدم دنبال خودم آورده بودم اینجا ولی چند قدم که رفتم بالا بابا سیفی رو دیدم که روی یک چهار پایه کنار درخت نشسته و دستهاشو به علامت استقبال برای من باز کرده ..
نمی دونم چرا ولی اشک توی چشمم حلقه زد از اینکه شک به دلم راه داده بودم ؟یا از دلتنگی برای بابا ..دویدم بطرفش ..خیلی پیر تر شده بود و انگار زانوهاش قدرت ایستادن نداشتن ..
کمی بهم نگاه کردیم و خم شدم در آغوشش گرفتم و سرشو بوسیدم ..و گفتم : به عشق دیدن شما اومدم
گفت :تی قوربان پسر جان ..خوب هیسی ؟ اوشان چئسن؟






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش دهم







گفتم : چشم همه رو بهتون معرفی می کنم ..اول از همه این نسیم خانمم ..
گفت » تی بلا به سر چه دختری ..بیا لاکو جان تو رو از نزدیک ببینم ...
ها مقبول هیسی ..مبارکه شاد باشی ..عروس جان ؛
پدر و مادر شهاب هم که داشتن بساط پذیرایی از ما رو فراهم می کردن مثل شهاب و بابا سیفی صمیمی و خونگرم بودن ..
بقیه هم رسیدن بالا و هر کدومشون رو معرفی کردم ..و نمی دونم بابا اصلا فهمید کی به کیه ولی مرتب می گفت خوش اومدین ..بفرمایید
مادر شهاب سنگ تموم گذاشته بود ..
همه چیز برای یک پذیرایی عالی آماده بود ..خیلی زود همه دور سفره ی هفت سین نشسته بودیم و منتظر تحویل سال ؛ من و نسیم کنار بابا سیفی نشسته بودیم ..و مامان و هدی هم کنار هم ..
آقای زمانی محو بابا سیفی بود و خوشحال از اینکه با ما اومده ..همه ساکت شدن ..هنوز شش ؛هفت دقیقه مونده بود ...
مامان بلند خوند
یا مقلب القلوب والا ابصار ؛؛
یا مدبراللیل و النهار ؛
یا محول الحول و الاحوال ؛؛
حول حالنا الی احسن الحال ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش یازدهم






بابا سیفی گفت : نشد ..این نشد ..حال احسن اینطوری بدست نمیاد , دعای شما باید از ته دلتون باشه ..دعا کنید از ته دل , و از خدا بخواین که حال شما رو همیشه خوش کنه ..چه در غم و چه در شادی حال احسن داشته باشید و اون زمانیه که از ته دلتون راضی به رضای خودش باشین ..وگرنه هرگز حال احسن نخواهید داشت ..
و قبول کنید که مالک این دنیا و گرداننده ی شب و روز فقط اوست و ما چیزی از خودمون نداریم و برای از دست دادن کسی کافر نشیم ..
دنیا برای آمدن و رفتن هست و ما مسافریم ..از ته دلتون دعا کنید که مسافر های خوبی باشیم و خوشحال زندگی کنیم ..که خوشحالی نهایت شکر گذاری به در گاه خداست ...
و آغاز سال نو اعلام شد ..
من دست بابا سیفی رو گرفتم و بوسیدم ..اونم خم شد و سرم رو بوسید و گفت : خدا تو رو حفظ کنه پسرجان ..
چشمم به هدی افتاد با دقت به بابا سیفی خیره شده بود ..
نمی دونم به چی فکر می کرد ولی می دونستم که بابا سیفی بی منظور اون حرفا رو نزده بود و شاید هدی هم به همین فکر بود ...





#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش دوازدهم






چهار روز ما توی اون جنگل سر سبز موندیم ..اما چیزی که اذیتم می کرد حال بابا سیفی بود که زیاد خوش نبود ..دیگه نمی تونست مثل دفعه قبل راه بره و کمر درد داشت طوری که به کمک یک چوب دستی راه میرفت ..
اما شب ها دور آتیش می نشستیم و من و شهاب ساز می زدیم و اون می خوند و همه باهاش همصدایی می کردن ..
حال هدی خیلی بهتر شده بود ..حالا غذا می خورد و به کیان می رسید و یکی دوبار هم دیدم که خنده روی لبش نشسته ..
از فومن که برگشتیم دوباره کارم رو شروع کردم و تا آخر اردیبهشت آلبوم حسام آماده شد ..و منتظر بودیم ببینیم چقدر مورد توجه قرار می گیره ..
اون زمان بود که میشد در مورد کنسرت ها تصمیم بگیریم ..
که یک روز شهاب اومد و به من گفت : داداش میشه من فردا نیام سرکار ؟
گفتم : آره ولی بهم بگو چی شده مریضی ؟
گفت : نه مادر و خواهر و بابام اومدن ..باید بریم خرید عروسی ..می خوام ازدواج کنم , گفتم : تو خیلی موذی هستی چرا نگفتی کسی رو زیر سر داری ؟
گفت : والله مادرم در نظر گرفته و رفتم دیدم و پسندیدم ..منم باید سر و سامون بگیرم ..برای تو خانواده ات هم کارت نوشتیم این بار باید بیاین فومن ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش سیزدهم







گفتم : فعلا ماشین رو بر دار برو و فردا شب هم بیان خونه ی ما شماره ی بابا رو بده من خودم زنگ می زنم ..
گفت : نه داداش یک تاکسی کرایه می کنیم تازه ماشین دایم هم هست ..
گفتم : می خوام با ماشین من بری خرید عروسی ..من خوشبخت شدم انشاالله توام خوشبخت بشی ..
حالا عروسی کی هست ؟
گفت : توی تابستون ..
گفتم : روی من حساب کن هر کاری داشتی بهم بگو, تو داداش منی ..
شب بعد همه خونه ی ما جمع شده بودیم و شهاب نامزدشم آورده بود ..خوب ما هم همه ی تلاشمون رو کردیم تا از اونا پذیرایی کنیم ..
آقای زمانی با پدر شهاب خیلی صمیمی شده بودن و همه می گفتیم و می خندیدم که تلفن شهاب زنگ خورد و بدترین خبری که ممکن بود بهش دادن ..
بابا سیفی از بین ما رفته بود ..حالا چرا ؟ و چه حکمتی پشت این ماجرا بود که این خبر باید توی خونه ی من به اونا برسه فقط خدا می دونه ..
همون شبونه اونا رو برداشتم رفتیم فومن ...و من با بابا سیفی وداع گفتم و باهاش عهد بستم که هرگز فراموشش نکنم .. شاید حکمت در همین بود .

چهار سال از اون ماجرا میگذره , من یک دختر دارم و هدی هنوز نتونسته جایگزینی برای افشین در قلبش باز کنه ؛ و حالا می فهمم که اون واقعا عاشق بود ..




پایان


قصه گوی خونه های دل شما ناهید








#ناهید_گلکار