دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#ایستاده_در_باران
#پارت_267


وقتی تلفن آرشیدا به اسپیکر های سالن وصل شد بعد از چند ثانیه صدای من تو محوطه ی کلاس رقص پیچید ، آهنگ انقدر خوب تنظیم شده بود که از حد تصورم خیلی قابل قبول تر به نظر می رسید. برای دور اول رقصیدن و اجرای حرکات ظریف برام دشوار بود به همین دلیل تمام انرژیمون رو صرف اجرای چند دور از رقص پایانی کردیم...
آهنگ که به پایان رسید به صورت خودکار نفس آسوده ای بیرون فرستادم ، دست خودم نبود از وقتی متوجه بارداریم شده بودم زود به زود قند خونم می افتاد و نیاز به خوراکی داشتم .
بعد از جمع آوری لباس و سایر وسایلمون با خانم سبحانی و چند تا از شاگرد هاش که اونجا حضور داشتن خداحافظی کردیم ، خانم سبحانی تا دم در همراهیمون کرد و قبل از جدا شدن ازمون گفت:

_آوا جان ، مطمئنا این قسمت از عروسیتون به شدت دلنشین و به یاد ماندنی میشه...

لبخندی زدم و خیلی مودبانه گفتم:

_مچکرم ، دیگه از مربی ای مثل شما کمک گرفتم...

دستش و روی شونه ام زد:

_دو روز آینده منتظرم که با همسرت بیاین!

با حالت خجالت زده ای لب تر کردم:

_ممنون ، میدونم خیلی تاکید کردم اما با عرض معذرت باز هم میگم که نمیخوام آهی به هیچ عنوان از این بخش مطلع بشه...

با گفتن :

_خیالت راحت عزیزدلم

حرف هامون به پایان رسید و سوار ماشین آرشیدا شدیم ، خیلی خسته شده بودم . بدون هیچ تعارفی چند تا شکلات موجود داخل داشبورد رو برداشتم و بعد از جدا سازی از پوستشون ، دونه به دونه داخل دهانم گذاشتم . آرشیدا وقتی دید خبری از تعارف تیکه پاره کردن نیست از توی دستم دو تا شکلات باقی مونده رو برداشت و همزمان استارت زد!

با اینکه نیاز به استراحت داشتیم اما باید به سراغ فروشگاه گیفت فروشی هم میرفتیم ، چند نمونه از اینترنت دیده بودیم اما میخواستم طرح ما متفاوت باشه و به جای شیشه های استوانه ای از شیشه های گرد استفاده کنیم ...
#ایستاده_در_باران
#پارت_268
بعد از خوردن شام ، از آهی خواستم که ظرف ها رو باهم بشوریم . شایسته خانم با خواسته ام به شدت مخالفت کرد اما وقتی با چهره ی به شدت مظلوم شده ام رو به رو شد کوتاه اومد...
آهی پشت سرم ایستاد و با گره زدن دست هاش بر دور شکمم بغلم کرد تا ظرف ها رو خیس کنم ، نگاهی به دست هاش انداختم و لبخندی زدم . با دیدن لبخندم سرش رو جلو کشید که نفس های داغش به پوست گردنم بر خورد و ناخواسته و بدون هیچ کنترلی صدای آه سطحی ای در فضای سرشار از سکوت آشپزخونه پیچید.
قبل از مایع زدن به اسکاج آهی با احتیاط بلندم کرد و جای خودش رو باهام تعویض کرد و پیوسته با این حرکت گفت :

_من میشورم شما یا نگاه کن یا آب بکش...

چینی به بینیم دادم که انگشت آغشته به کفش رو به دماغم برخورد داد و با ریتم سرش رو تکون داد:

_قهر نکنی که بی جنبه ام ، سر تو با همه میجنگم
جلو همه پز تو میدم ، چشم رو بقیه میبندم...

به لبخند زیبای مردونش اشاره کردم و با لحن خودش ادامه دادم:

_جاذبه داره خندت ، همینه برگه برندت
بی تو ساعت نمیره جلو ، بد جور شدم بد عادت...

نتونست خودش رو کنترل کنه و سر شونه ام رو نسبتا محکم گاز گرفت که با جیغ سرش رو عقب فرستادم ، با لب برچیدن گفتم:

_دلت میاد گازم بگیری؟

حرفم رو تایید کرد:_معلومه که آره ، وقتی اینجوری شیرین میشی جا داره درسته قورتت بدم

از شنیدن حرفش گر گرفتم و لپ هام رنگ سرخی به خودشون گرفتن..‌.