دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش ششم






اون هفت نفر مدام ازم سئوال می کردن و عکس می گرفتن...
چقدر اون دختر رو که اسمش مهسا بود دوست داشتم... حرکاتش مثل نسیم بود؛ قد بلند، خوش هیکل و یک خنده روی لبش که گاهی دندون نما می شد و دوتا چال روی گونه هاش میفتاد که باعث می شد دلم بخواد از صورت اون چشم بر ندارم...
اونا بیشتر کپر ها رو نگاه کردن و با مردم اونجا حرف زدن و عکس گرفتن و من همش دنبال اون دختر بودم...
براشون چای درست کردم و مقداری خوراکی‌های محلی آوردم... برای من روزی بود باور نکردنی! خوشحال بودم و حسرت می خوردم که چرا درس نخوندم تا بتونم مثل اونا پایان نامه بنویسم...
نزدیک غروب سوار ماشین شدن و از اونجا رفتن و من تازه یادم افتاده بود که برای شام چیزی درست نکردم...
کپر رو جمع و جور کردم و استکان ها رو شستم و منتظر احمد و اتابک موندم...
همه‌ی مردا برگشتن، ولی هوا تاریک شد و اونا نیومدن...







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش هفتم







یک مرتبه دلم شور افتاد و انگار یکی منو زیر و رو کرد. حالم بد بود و تو تاریکی شب چشمم به راه بود که صدای پای اسب رو از دور شنیدم... تاخت نبود و معلوم بود اسب آروم آروم داره میاد بطرف من...
دویدم به طرف صدا... وقتی تونستم اونا رو ببینم، دیدم احمد دهنه‌ی اسب رو گرفته و اتابک نیست...
سرش پایین بود... سرعتم رو بیشتر کردم و داد زدم: احمد بچه کو؟ جواب نداد و دیدم که داره گریه می کنه...
فریاد زدم یا خدا به فریادم برس بچه‌ام... و دیدم که اونو پیچیده دور یک پارچه و انداخته روی اسب...
مثل دیوونه ها چنگ انداختم و کشیدم پایین و بغلش کردم و تند و تند می‌گفتم: مادر... مادر... پسرم... تو رو خدا حرف بزن...
اتابکم... احمد... بچه رو چیکار کردی؟؟ بچه‌ام... یا امام... یا خدا... نه... بچه‌ام...
و نشستم روی زمین و تنِ بی جونش رو گرفتم توی بغلم...
بدنش دیگه گرمایی نداشت و لَخت روی دستم افتاده بود و احمد بالای سرم گریه می کرد... فریاد های دلخراشی بود که من با التماس برای اینکه اتابکم دوباره زنده بشه می کشیدم... و با ناله می گفتم: چیکار کردی بچه‌ی منو احمد؟
من اتابک رو به تو سپردم... گفتی مراقبش هستی... چی شد پس؟؟؟
برای چی اینطوری تحویلم دادی؟؟؟






ادامه دارد



#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش اول




نمی دونم چقدر طول کشید که من جسد بچه ام رو توی بغلم گرفته بودم همون جا روی خاک فریاد می زدم ..که مردم دورم جمع شدن و اونو ازم گرفتن ...
و بدون وقفه یک هفته فریاد زدم؛؛
با دست خودم اونو به خاک سپردم و اشک ریختم ..
اما دیگه دلم نمی خواست احمد رو ببینم و بشدت ازش متنفر شده بودم و هر بار که به قبر اتابک نزدیک می شد شیونِ من به آسمون می رفت که باعث شده بود جگر گوشه ام رو اینطور از دست بدم ...
روزها و شبها از سر خاکش تکون نمی خوردم ..
دلم نمی خواست بچه ام رو تنها بزارم ..دیگه کم کم همه رفتن سر خونه و زندگی خودشون ؛
حالا تنها شده بودم و انگار عزای پسرم تموم نشدنی بود .. غم درد ی توی سینه ام احساس می کردم که تحملش برام غیر ممکن شده بود ..
نمی تونستم نفس بکشم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش دوم




تنگ غروب بود و من دوباره سر خاک نشسته بودم و زار می زدم دلم خیلی تنگ بود ....باید از این شهر میرفتم دیگه دلم نمی خواست احمد رو ببینم ..
دیگه نمی خواستم به اون خونه برگردم ..با تمام وجود چنگ زدم روی خاک و دو مشت بر داشتم و در حالیکه فریاد می زدم ریختم توی سرم و از ته دل آه کشیدم ..و با حسرت گفتم کاش جای اون دختر ِ تهرانی بودم و از اینجا میرفتم ...


راوی قصه مهسا ...

لندرور ماشین برویی برای جاده نبود و من و چند تا از دوستانم که عقب نشسته بودیم خیلی بهمون سخت می گذشت ..
یک هفته پیش با یک گروه اومده بودیم گنبد تا از آثار باستانی و و نوع زندگی و آداب و رسوم مردم اونجا گزارش تهیه کنیم ..و گروه ما با لندرور همراه با استادمون و هفت نفر می شدیم ..
سه تا مرد جلو و ما چهار تا دختر عقب نشسته بودیم ...
و با هر دست انداز تمام بدنمون تکون می خورد ...و تا تهران حتی نتونستیم پلک بهم بزاریم ..





#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش سوم






شب شده بود و همه خوابشون گرفته بود و من داشتم فکر می کردم و بقیه چرک می زدن اعظم سرش روی شونه های من خم شده بود ....
هر چی به خونه نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد ..
برای این سفر مدت زیادی با بابا و مامانم جر و بحث کرده بودیم هر چی توضیح می دادم که آقای شعبانی با خانمش میاد و استادمون هم همراه ماست بازم دلشون راضی نمی شد و دست آخرم با دعوا به این سفر اومده بودم ..
چون من خیلی دلم می خواست توی این تحقیق شرکت کنم و پایان نامه منم در همین مورد بود و چیزی نمونده بود که درسم تموم بشه و باید این سفر رو می رفتم ..
سفری که برای من به یاد مونی شد و خیلی هم بهم خوش گذشته بود .
اما حالا می دونستم که باید تقاصش رو پس بدم ...نزدیک صبح بود که رسیدیم در خونه ی ما پیاده شدم و کلید انداختم و رفتم تو ..
آهسته و آروم بدون سر و صدا وارد اتاقم که با خواهرم مهشید مشترک بود شدم ...
و اونقدر خوابم میومد که بدون اینکه دندونم رو هم بشورم خوابیدم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش چهارم





خونه ی ما ماتمکده ای بیشتر نبود ..
هر کس توی لاک خودش بود و غصه ی خودشو می خورد ..پدرم مرد بی فکر و خوش گذرونی بود که از وقتی من یادمه به مادرم با زن های مختلف خیانت می کرد ..و خوب طبیعی بود که وقتی مادر خیانت اونو می دید نمی تونست روان سالمی داشته باشه و مدام با هم قهر و دعوا داشتن ؛؛
در واقع کنار هم زندگی می کردن و زن شوهر واقعی نبودن ...و توی این در گیری های اعصاب خورد کن ما بزرگ شدیم و هیچی از بچگی و جوونیم رو نفهمیدیم ..
و این دعوا ها روی منو مهشید هم اثر گذشته بودم تا بهم می رسیدیم مثل سگ و گربه به جون هم میفتادیم ..
وقتی دانشگاه قبول شدم پدرم به من گفت : اگر می خوای درس بخونی من ندارم خرجِ تو رو بدم خودت باید کار کنی .... در حالیکه پولشو خرج عیاشی می کرد برای من سخت بود که هم کار کنم و هم درس بخونم ولی مجبور بودم اما همیشه یک حرص و غیظ نسبت به اون داشته باشم...
و اونو با پدرای دیگه مقایسه کردن برای من شده بود یک حسرت دائمی ..و این شد که من هم کار می کردم و هم درس می خوندم ؛ صبح یکم دیر تر بیدار شدم ....
وقتی از اتاق بیرون اومدم مامان داشت گریه می کرد طوری که شونه هاش تکون می خورد ....انگار اتاق تازه ای افتاده بود ...


ادامه دارد




#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش اول






تا چشمش افتاد به من گریه اش شدید تر شد و در حالیکه اشک هاشو با دستمال پاک می کرد قبل از اینکه من چیزی ازش بپرسم گفت : دیدی ؟
دیدی بابات این کارم باهام کرد دیشب اصلا نیومد خونه ..
پرسیدم: واقعا بابا نیومده ؟
گفت : حالا ببین روزگارشو سیاه می کنم یا نه ؟ ..
پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ...مهسا تو میگی کجا رفته ؟ ...
معلوم نیست بغل کدوم زن خوابیده که اصلا یادش رفته بیاد خونه ...تا صبح گریه کردم ؛؛ نمی دونی چه حالی دارم ..و به خدا نفرینش می کنم ...
حالا تو شاهد باش ببین کی تقاص این کاراش رو پس میده ..
گفتم : آخه مادر من شاید اتفاقی براش افتاده باشه ..شما چرا فکر بد می کنی ؟
گفت : نه ..خودم می دونم چند وقته باز حواسش پرته ..می فهمم که سرش یک جا بنده ...
نمی دونستم آرومش کنم چون بابام سابقه ی خوبی نداشت و منم مثل مامان فکر می کردم ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش دوم






گفتم به مهشید که چیزی نگفتی الان توی مدرسه حواسش پیش شما می مونه ...
گفت : صبح وقتی چشم گریون منو دید خودش فهمید ...ولی بچه ام حرفی نزد و رفت .
دوساعتی مادر بیچاره ی من که عاشق بابام بود و نمی تونست دست ازش بر داره مثل مار به خودش پیچید ..که صدای در رو شنیدیم ..
کسی نمی تونست باشه جز بابا ...می خواستم برم جلو و مانع از دعوای اونا بشم اما هم می دونستم که فایده ای نداره هم اینکه خودم دلم از دستش پر بود ...و به محض اینکه چشم مامان بهش افتاد ..جنگ مغلوبه شد ..
فحش و بد بیراهی بود که نثار هم می کردن و من مونده بودم این وسط چیکار کنم ..
فقط یک چیز عاید من شد و اونم این بود که ؛؛ گنبد رفتن منو فراموش کردن ....
و خسته از این دعوا های بی پایان به اتاقم رفتم تا کارای آخر پایان نامه ی خودمو تموم کنم که روز بعد باید تحویل می دادم ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش سوم






صدای جنگ و جدال بالا گرفت و به شکستن و زد و خورد رسید که مجبور شدم دوباره مداخله کنم ...
و بالاخره با رفتن دوباره بابا از خونه و گریه های مامان همه چیز آروم شد جز دل من که حتی معجزه هم نمی تونست اونو آروم کنه ....اونشب تا صبح نشستم و کارمو انجام دادم ولی دلم پیش مامان بود ..
بار ها با خودم فکر کرده بودم که کاش پدر نداشتم و یا این مرد پدرم نبود ..
ازش بدم میومد از بس دنبال هوا و هوس خودش میرفت ...
مکافات من تازه وقتی شروع می شد که خواهر خود خواه و یک دنده و لجباز من میومد خونه ...
اون موسیقی های جاز گوش می کرد اونم با صدای بلند و گوش خراش ..به همه ی وسایل من دست می زد و اخلاقش مثل بابام خود خواهان بود و هیچ وقت برای کسی جز خودش اهمتی قائل نمی شد ...و منم مجبور بودم در مقابلش کوتاه بیام .
فردا وقتی رسیدم دانشگاه اعظم جلوی در منتظرم بود که با هم بریم و پایان نامه مون رو تحویل بدیم ...
اگر استاد قبول می کرد آخر همون هفته جشنی برگزار می شد که باید اونو ارائه می دادیم ...با هم رفتیم به اتاق استاد ..گذاشتیم روی میزش ..
اول مال اعظم رو نگاه کرد و تایید کرد ..بعد مال منو نگاه کرد ..






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش چهارم






دستی به صورتش کشید و سرشو بلند کرد و به من گفت : خانم تو خجالت نمی کشی؟
؟ این چیه ؟ یک مشت مزخرف سر هم کردی نه سر داره نه ته ...
برو خانم یا تا فردا یک چیز درست و حسابی تحویل میدی یا باشه برای ترم بعد ...جمع کن برو ..
بغض گلومو گرفت و با صدایی شبیه به ناله گفتم : استاد بهم بگین کجاش اشکال داره بر طرف کنم ..
گفت : من اینجا بیکار نیستم بشینم یکی یکی اشکال بگیرم خودت برو با دقت نگاه کن ..
مطالب بریده بریده و نا مفهومه ..برو خانم وقت منو نگیر ...
از در اومدیم بیرون ..نمی دونستم اشکال کارم کجاست ..
با همه ی مشکلاتی که داشتم سعی خودمو رو کرده بودم ..و حالا تا فردا نمی تونستم کاری روی اون پروژه ی پایان نامه انجام بدم ...و تا ترم بعد هم نمی تونستم صبر کنم ..
از بس ناراحت بودم همه ی بچه ها دورم جمع شدن و دلداریم می دادن ..ولی من مثل ابر بهار اشک میریختم ...
و بالاخره همه با هم تصمیم گرفتن بهم کمک کنن و اونشب همه یک جا جمع بشیم تا منم بتونم آخر هفته اونو ارائه بدم ....
ولی من خونه ای نداشتم برای همین بی خیالش شدم و گفتم خودم درستش می کنم ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش پنجم






مادرم حوصله ی کسی رو نداشت بیشتر مواقع برای اینکه چیزی نفهمه قرص می خورد و می خوابید ..
نمی دونستم چیکار کنم تصمیم گرفتم خودم به تنهایی کارمو انجام بدم ...
شاید این موضوع مهمی به نظر نیاد ..ولی شرایط من خیلی سختر از اونی بود که می شد تصورش رو کرد ..
باید هر چه زودتر خودمواز اون زندگی نکبت بار می کشیدم بیرون و کاری برای خودم می کردم ...
وقتی برگشتم خونه هنوز اوضاع نابسامان بود ..
بابا برگشته بود و در اتاق رو قفل کرده بود و خوابیده بود و مامان غصه دار یک گوشه نشسته بود ..
رفتم به اتاقم ؛ مهشید طبق معمول همه جا رو بهم ریخته بود ..و روی تنها میز اتاق پر بود از وسایل اون ...
گفتم : مهشید جان میشه روی این میز رو خالی کنی من باید روی پایان نامه ام کار کنم ؟
گفت : وای چقدر تو از خود راضی هستی مگه من درس ندارم ؟ چون تو میری دانشگاه من باید درس نخونم ؟








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش ششم







گفتم : مهشید تو رو خدا یک امشب رو سر به سر من نزار نمی دونی چقدر حالم بده ..
استادم ایراد گرفته و تا فردا بیشتر وقت ندارم ..خواهش می کنم وسایلت رو از روی این میز جمع کن ...
گفت : اگر نکنم می خوای چیکار کنی ؟..این میز مال منه و خودمم درس دارم ...باید نقشه بکشم ..
و دوباره جر و بحث ما بالا گرفت و با وجود اینکه بزرگتر از اون بودم نتونستم حریفش بشم ...
و بالاخره همونی شد که اون گفت و من روی میز ناهار خوری بساطم رو پهن کردم ...ولی هیچ تمرکزی نداشتم ...و کارِ مثبتی نتونستم انجام بدم ....
سرمو گرفتم و گذاشتم روی میز ...و زمزمه کردم ؛؛ ای خدا دلم خیلی از این دنیا ی تو پره ..اگر منو آفریدی اگر بنده ی توام چرا یک نظر بهم نمیندازی ؟ ..
چرا یک نور امید توی زندگی من نیست ؟
و دوباره روز بعد کارم رو بردم پیش استاد ..
نگاهی کرد و گذاشت جلوم و گفت : خانم برو ترم دیگه یک چیز درست و حسابی آماده کن این به درد نمی خوره ....








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش هفتم






با گریه گفتم : تو رو خدا استاد کمکم کنین من نمی فهمم اشکال کارم کجاست شما استاد منی نباید بهم بگی ؟
به قران قسم من کار می کنم و درس می خونم ..الان ده روز مرخصی گرفتم برای این پایان نامه ..
زمان برای من خیلی مهمه ..گفت : برو وقت منو نگیر مشکلات شما به من ربطی نداره ..اینجا بقالی نیست که چونه می زنی ..کارت خوب نیست ؛
باید یک پروژه قابل قبول ارائه بدی یا نه ؟ من فقط یک کمک می تونم بهت بکنم ..یکی دیگه از اول بنویس؛ تا یک روز قبل هم بیاری استثناً قبول می کنم فقط همین از دستم بر میاد ..
این حرف اون یکم بهم امید داد ولی بعد یادم اومد من سه ماه روی اون پایان نامه کار کرده بودم هیچی نشده بود چطوری می تونستم سه روزه این کارو انجام بدم ...
وبا اینکه تمام تلاشم رو کرده بودم نتونستم آماده اش کنم و فقط به خاطر اعظم و چند تا از دوست هام توی جشن پایان تحصیلی شرکت کردم در حالیکه خیلی غصه می خوردم که نتونستم خودمم پایان نامه ام داشته باشم ..







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش هشتم






اول جلسه با سخنرانی دکتر ساغر شروع شد ..
اون استاد ادبیات ما بود چند ماه پیش سومین کتابش رو منتشر کرده بود زنی زیبا و قد بلند و خوش تیپ بود ..همینطور که پشت تریبون قرار گرفت دلم براش ضعف رفت ..
داشتم فکر می کردم آخه خدا جون برای چی این همه فرق بین انسان هات گذاشتی ؟ رواست که به یک نفر این همه نعمت بدی به یکی مثل من هیچی ندی ؟
این زن هم علاوه بر اینکه استاد دانشگاه هست ؛ از فروش کتاب هاش هم در آمد خوبی داره و می تونه به راحتی زندگی کنه ....خوش به حالش؛؛ و آهی با حسرت از ته دلم کشیدم و گفتم : کاش من جای دکتر ساغر بودم ...


راوی قصه ساغر :

به محض اینکه سخنرانی من توی سالن دانشگاه تموم شد راه افتادم برم خونه فکرم خیلی آشفته بود و باید یک فکر برای زندگی خودم می کردم ..که دانشجو ها ریختن دورم تا کتابهاشون رو که اثر من بود امضا کنم ...





ادامه دارد



#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش اول





مدتی اونجا معطل شدم چون عده ی زیادی از دانشجو هام کتاب منو خریده بودن و باید امضاء می کردم ..
مدت ها بود که روی این کتاب کار کرده بودم و زحمت زیادی کشیدم تا به چاپ رسید ..اما برای من سودی که نداشت هیچ یک چیزی هم از جیبم گذاشته بودم .. و فقط یک اسم برام باقی مونده بود .
هزینه ی ویراستاری و چاپ اون رو به زحمت تهیه کرده بودم و وقتی حساب می کردم از قیمت تعداد کتابی که ناشر به من داده بود خیلی بیشتر خودم پول داده بودم ...
زندگی خیلی بهم سخت گرفته بود ...
با همه ی تلاشی که می کردم باز به جایی نمی رسیدم .. و با اینکه حتی یک ثانیه از وقتم رو تلف نمی کردم و هر کجا که بهم پیشنهاد تدریس می شد قبول می کردم مدام هشتم گروی نهم بود ..
وقتی دانشکده ادبیات رو تموم کردم عاشق شدم ؛؛ عاشق مردی به اسم سیروس ؛؛
خوش ذوق و اهل هنر بود و به نوشته های من بها می داد و تشویقم می کرد ...
خودش نقاش بود ..
همزمان با اون خواستگار تاجری داشتم پولدار و سر شناس ؛؛ خوب طبیعی بود که پدر و مادرم اصرار داشتن با اون ازدواج کنم ..و من اشتباه کردم و عشق رو انتخاب کردم و زن سیروس شدم ..






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش دوم




اوایل زندگی خوبی داشتیم پر از عشق بود و مشکلات نمی تونست اذیتمون کنه ولی کم کم فقر و نداری گریون ما رو گرفت سیروس در آمد خوبی نداشت یا بهتر بگم اصلا نمی تونست از راه نقاشی پولی در بیاره کار دیگه ای هم بلد نبود من کار می کردم خرج زندگی رو می دادم و اونقدر خسته می شدم که حتی فرصت نمی کردم یک خط چیز بنویسم و اون مدام نقاشی هایی می کشید که هیچ خریدار نداشت .
تازه وقتی می رسیدم خونه همه چیز بهم ریخته بود؛ یک جا سیگاری پر شده از ته سیگار و چند تا لیوان کثیف دور اطرافش آدم رو وا دار می کرد عصبی بشه ..
تنبل ترین و بی بند و بار ترین آدمی بود که روی زمین وجود داشت ...
گاهی مجبور می شدم به زور اونو بفرستم حموم ..اصلا کثیفی رو نمی دید و براش اهمیتی نداشت که چی می خوره و کجا می خوابه ،،
اون حتی وقتی من بعد از کار سخت روزانه میومدم خونه و جا سیگاری اونو خالی می کردم خجالت نمی کشید و انگار وظیفه ی من بوده ...
بعضی وقت ها لج می کردم چند روز خالی نمی کردم و اون سیگارشو توی لیوان زیر دستی و پوست پرتغال خاموش می کرد و بعد من بیشتر حرص می خوردم و جمع می کردم ....
و این چیزا بیشتر از بی پولی اون رنجم می داد ..کرایه خونه عقب افتاده بود ولی سیروس عین خیالش نبود و راه حلش برای پرداخت اون، قرض از بابای من بود ..
با این حال مرد حساس و زود رنجی بود که به اندک چیزی بر آشفته می شد ..حتی دلش نمی خواست در مورد عیب هایی که داشت باهاش حرف بزنم و می گفت؛؛چی شده بهانه گیر شدی؟ ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش سوم




و برای اینکه دیگه دهنم بسته بشه قهر می کرد و من که طاقت نداشتم ترجیح می دادم ساکت بمونم ..
بعد از سه سال زندگی وقتی صاحبخونه جوابمون کرد نتونستیم یک جای دیگه رو برای زندگی پیدا کنیم و ازم خواست برم شهرستان پیش پدر و مادرش و این برای من امکان نداشت ...
اون واقعا نمی تونست از پس هزینه های زندگی بر بیاد ..بیشتر تلاش کردم و با قرض و وام تونستم یک مدت دیگه اون زندکی رو بچرخونم ...
ولی دیگه بین ما سرد شده بود و هر روز بیشتر از قبل از هم فاصله می گرفتیم ...
تا یک روز که با هم قهر هم بودیم وقتی برگشتم خونه دیدم ساکش رو بسته ..
به نظرم خونسرد میومد ..تا دم رفت و فکر کردم می خواد بدون خداحافظی بره ولی اونجا که رسید برگشت و گفت : دارم میرم به پدر و مادرم سر بزنم خداحافظ و درو زد بهم و رفت ...
مدتی بی حرکت موندم نمی دونستم چیکار کنم ..و نمی فهمیدم چه حالی دارم یک چیزی توی گلوم گیر کرده بود ولی بغضی نبود که باز بشه ...
چون تکلیفم با خودم روشن نبود آیا دلم می خواست بره ؟ یا هنوز با موندن اون به همون حال راضی بودم ؟







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش چهارم




شش ماه گذشت و اون حتی یک تلفن هم به من نزد ...روز ها و شب های بدی رو گذروندم باورم نمی شد بعد از اون همه فداکاری و گذشت چنین رفتاری با من بشه ....
کرایه خونه برای من خیلی سنگین بود این بود که تقاضای طلاق دادم و در مونده و بی پناه برگشتم به خونه ی پدری که دوتا برادرم اونجا زندگی می کردن ..
سه ؛چهار روزی بیشتر طول نکشید که متوجه شدم هیچکدوم دلشون نمی خواد من اونجا بمونم ..
صداشون در اومد و بهانه گیری می کردن که خونه کوچکه من آسایش اونا رو ازشون گرفتم ...
پس مجبور شدم کل خرج خونه رو بدم کاری که توی زندگی با سیروس می کردم؛؛
باید اونا رو راضی نگه می داشتم ..ولی انگار تقدیر من اینطوری رقم خورده بود که هر مردی توی زندگی من بود توقع داشت که ازش حمایت کنم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش پنجم




روزها کار می کردم و شب ها تا دیر وقت می نوشتم ..و فکر می کردم با فروش کتاب در آمدم بیشتر میشه و می تونم برای خودم یک خونه ی مجزا داشته باشم ..
ولی موفق نبودم ...و اون روزا زیاد به این فکر می کردم که کاش زن همون تاجر شده بودم ..
پول داشت و می تونست حامی خوبی برام باشه ..اونوقت من با خیال راحت می نوشتم و درد سری نداشتم ..
عشقی که بین من و سیروس بود با فقر و نداری ذوب شد و از بین رفت و حالا من با حسرت گذشته و تصمیم غلطی که گرفته بودم می سوختم و می ساختم ...
اون روز هم وقتی رسیدم خونه همه جا بهم ریخته بود و به جای سیروس من از دونفر مراقبت می کردم و خرجشون رو می دادم ...
از اون خونه سهم داشتم ولی اونا حاضر نمی شدن بفروشیم و هر کدوم بریم دنبال زندگی خودمون ...
خسته از کار ؛؛
خسته از زندگی ..
و خسته از دنیای بدون عشق و محبت ؛؛ نشستم روی مبل و به اطراف نگاه کردم هیچی سر جاش نبود همه جا رو کثیف کرده بودن ..
دیگه طاقتم تموم شده بود دستم رو گذشتم روی صورتم و های های گریه کردم ..
و آه بلندی از سر حسرت کشیدم , کاش من با نادر همون تاجر معروف ازدواج کرده بودم .....




پایان
با تشکر و عذر خواهی از خانم تهمینه ی میلانی که فضولی در اثرشون کردم ...





#ناهید_گلکار