دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_اول






یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ..
مقدمه : بهرام پنجم یا وهرام پنجم یا بهرام گور از سال 421تا 438میلادی پادشاه ساسانیان بود ..وی به جای پدر یزدگرد یکم برتخت پادشاهی نشست ..
مادرش شوشاندخت نام داشت و اولین همسر که اختیار کرد سپینود دختر زیبای شنگل پادشاه هند بود...
چو خرم بهاری سپینود نام
بدو داد شنگل سپینود را
همه شرم و نام و همه رای و کام
چون سرو سهی شمع بی دود را
بهرام گور از معروف ترین پادشاهان ساسانیان بود که داستان ها و اشعار زیاد ی از زندگی او در ادبیات فارسی آمده است که به او نسبت داده اند .
بهرام در کودکی به نعمان پسر منذر که از دست نشانده های دولت شاهنشاهی ساسانی بود سپرد شد تا درست تربیت شود و روایت است که بطور خیره کننده ای مهارت های زیادی در نبرد و جنگ آوری وتیر اندازی و سواری داشت که او را لقب بهرام گور دادند ....
فردوسی می فرمایید
چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خدواند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسربه پای
از آن پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
بد هستم امید و هم زو هراس
و وز دارم از نیکونی ها سپاس
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادندایرانیان
که بستیم ما بندگی را میان
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد




#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_دوم




بهرام گور شخصیت نخست هفت پیکر نظامی و چهارمین مثنوی خمسه نظامی است ..
بهرام گور نه تنها در سیمای قهرمان داستان ها بلکه به عنوان پدید آورنده و خالق در عرصه ی ادب ایران مطرح است .
اما من جسارت کرده و چند تایی از این قصه ها را به زبان قصه گویی خودم پیشکش عیدانه ی شما می کنم ..به امید اینکه راغب شوید و اصل این داستان ها که ادبیات ما رو می سازند مطالعه فرمایید ...
قصه ای از شاهنامه
به نام خدوامد جان و خرد
کز این برتر از اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خدواند جای
خداوند روزی ده رهنمای
یکی بود یکی نبود سرزمینی بود به اسم ایران پهناور و سر سبز از شمال تا جنوب از شرق تا غرب .. دشت های سر سبز و پر گل ؛ وچشمه سارها ی پر آب و آبشارهای فراوان چون بهشت؛؛ با دلیر زنان و مردانی که نیک اندیشی مرامشان؛ بخشش و مهربانی رفتارشان و خوش زبانی عادتشان بود ..
القصه ..فصل بهار بود و همه جا سبز و خرم ..بهرام گور پادشاه ساسانی عزم شکار کرد ..خدم و حشم و سپاه آماده در رکاب شاه شدن و روزا در دشت و کوهستان به شکار و شب به بزم می گذراندن ..تا یک روز بهرام که در کمین آهویی برای شکار نشسته بود ..اژدهایی دید غول مانند ..با سینه های بزرگ و افتاده ..و ترسناک ..بهرام تیر در کمان گذاشت و رها کرد بطرف اژدها ..و با سرعت چند تیر دیگر ولی کاری نبود و اژدها نعره زنان به بهرام نزدیک می شد یارانش از ترس پراکنده شدن و اوتنها ماند ..شمشیر کشید و با اژدها در گیر شد ..جنگی سخت و طاقت فرسا در گرفت و در نهایت بهرام با شمیشرش اژدها رو از پا در آورد ....نفس زنان و خسته از تلاشی سخت به اطراف نگاه کرد کسی را ندید ..تاخت و تاخت ؛؛که آنها را بیابد ..




#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_سوم







زخمی بود ؛آب می خواست گرسنه بود و غذا ..باز هم رفت ..از خستگی خوابش گرفته بود ..پادشاه کمر روی اسب خم کرد ولی از تاخت دست بر نداشت ...باز هم رفت تا از دور کلبه ای دید و دودی که از آتشی به پا شده بود ...سرازیری کوه را پایین آمد و نزدیک شد زنی دید که قدحی آب بر روی شانه بطرف کلبه میرفت ...فورا روی خود از بهرام پوشاند و شوهرش را با خبر کرد ...بهرام سر خم شده بر روی اسب به زن رسید ..آن بانو گفت : دلاور از جنگ می آیی؟ شجاعت از سیمای تو نمایان است اینجا خانه توست از آن خود بدان ....زن و شوهر با هم به مهربانی کمک کردن تا بهرام از اسب پیاده شود ....حصیری پهن کردن و بالشی نرم گذاشتن و آب و غذا دادن..و مرهم بر زخمهاش نهادند ..بهرام از زن پرسید .. هراس ندارید که من دزد و راهزن باشم ؟ همان دم که مرا دیدید به آسانی قبولم کردید..زن گفت : ما زمانی که به کسی دزد می گوییم که باچشم خودمان دیده باشیم ..تا یقین نکنیم تهمت نمی زنیم ...
بهرام چشمش آن زن را گرفت و چون پاشادهی مقتدر بود به دست آوردن او را قطعی دانست و از خستگی زیاد سر به بالش نهاد و دستار خویش را روی صورت کشید و به خواب عمیقی فرو رفت ...
سپیده دم زد و خورشید دمید زن به شوهر گفت : مقداری بذر بیارو ؛ در این کاسه نم کن و جایی بگذار که آفتاب به آن نخورد ..من میروم تا گاو را از چرا بیارم و بدوشم تا مهمان ما شیر تازه بنوشد ...بهرام از صدای زن و مرد بیدار شد ولی سر از بالش بلند نکرد ...




#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_چهارم






مدتی بعد زن قدحی بزرگ آورد و آنرا زیر پستان گاو گذاشت وگفت به نام خدای بی همتا و دست مالید بر پستان گاو و شروع به دوشیدن کرد ..
زن سخت غمگین شد و به شوهر گفت : نمی دونم در دل شاه بهرام چه می گذرد ولی می دانم که دل شاه از عدل به سوی ظلم گردید هر چه هست از دیشب شده ..
شوهر با اعتراض گفت : این حرف را نزن چرا فال بد می زنی و پشت سر شاه بد می گویی اون شاهنشاه ماست ...
زن گفت : ای همسر مهربانم بیهوده نمی گویم ..زیرا چون شاه ستمکار گردد دیگر ماه آسمان هم آن درخشندگی خود را ندارد ؛ و در پستانهای حیوانات هم شیر جاری نمی شود و کارا های زشت و ریاکارانه زیاد شود در دشت گرگ ها بره می خورند و در شهر آدم ها مال و اموال همدیگر را ..
شاه که ظالم باشد ظلم همه جا را می گیرد و این از پستان گاو شروع می شود که تهی از شیر می ماند ...
این گفتگو را شاه بهرام شنید و از اندیشه شب قبل پشیمان شد و با خود گفت : سوگند به یزدان دو عالم اگر من فکر ستم به احدی را بکنم تاج و تخت بر من حرام باشد ...







#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_پنجم






و آن بانوی یزدان پرست بار دیگر دست بر سینه ی گاو مالید و سر به سوی آسمان بلند کرد ه و گفت : ای کسی که از پستان های گاو شیر بیرون میاوردی ..
همین که این را گفت شیر از پستان گاو فوران زد ..زن سر به سوی آسمان کرده و گفت : ای خداوند دادگر تو بیداد را داد کردی .
آنگاه روی به شوهر کرد و گفت خوشحال باش که رای شاه برگشت و عادل شد و جهان آفرین بر ما بخشود .
آن بانو از شیر و بدز ،شیربا پخت و سفره ای پهن کرد و شیر با را جلوی شاه نهاد ..
شاه از آن بخورد و رو به مرد کرد و تازتانه ی خود را به او داد و گفت : این تازیانه را به شاخه ی درختی بیاویز که همگان ببینند و نمایان باشد ... و مراقب باش که باد آنرا نیندازد و ببین چه کسانی پیش آن می آیند .
شوهر زن تازیانه بگرفت و آویخت و مراقب بود ..لشکران پادشاه که به دنبال او می گشتن تازیانه شاه رو شناختن و او را یافتند ...
زن و مردِروستایی بفهمیدن که یکشب میزبان پادشاه ؛؛بهرام گور بوده اند و از این که در خور پادشاه احترام نکرده بودند شرمنده شدن و عذر ها خواستن ..
اما شاه آنها را بنواخت و مهربانی کردن و مرزبانی آن ولایت را به آنها داد ..







#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_اول


از هفت پیکر نظامی گنجوی


گویند : پادشاه بهرام مردی بود قوی و نیرومند خوش سیما و مهربان ..
دلش زود نرم می شد و رحم و مروت از آیینش بود ...روزی در قصر پادشاهی حکم می راند؛ قصری با ستون های بلند و سنگ های مرمر و براق ..که از چهار سو ایوانی رو به سوی باغ های سر سبز و گلهای فراوان داشت ...
پرده های حریر؛ که هدایایی بود از هند و چین برای شاه ایران ؛؛ ..عاج های فیل و پوست حیوانات چون پلنگ و روباه و آهو و گور خر ؛ این قصر بزرگ را تزیین می کرد ...
که یکی از وزیران نزد او آمد و تعظیم کرد و گفت : کنیزی زیبا برایتان پیشکش آورده ام اجازه می خواهم او را نزدشما بیاورم ...
بهرام که کنیزان زیادی داشت و همگی زیبا و دلربا بودن دستش بالا برد و گفت : لازم نداریم برود ...
وزیر دوباره تعظیم کرد و گفت : اگر اجازه بفرمایید این کنیز با دیگران فرق فاحشی دارد که او علاوه بر زیبایی خیره کننده اش بسیار زیرک و با هوش است ..و برای شاهی چون شما شایسته کنیزی ؛ ..
بهرام شاه موافقت کرد و کنیز به قصر آورده شد ..
دخترکی ظریف و شکننده و بسیار زیبا و دلفریب ....اون به شاه طوری خدمت می کرد که مهربانی و محبت از رفتارش پیدا بود ولی چون ملکه ها با اصلت و آرام به نظر می رسید ...
لب به سخن باز نمی کرد مگر در آن حکمتی نهفته بود ...







#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_دوم






شاه بهرام که ثنا گویان فراوانی داشت و عادتش شنیدن مدح و ثنای ملازمان و غلامان و کنیزان بود از این رفتار کنیز متجب شد ...
طوری که کم کم توجه اش به رفتار خاص آن کنیز جلب شد ..و نا خود آگاه کاری می کرد که تحسین او رو بر انگیزد ...و چون شاه بود نمی تونست از کنیزش چنین خورده ای بگیرد ..این کار به درازا کشید
کار به جایی رسید که بهرام با صدای کنیز بیدار می شد و با صدای او به خواب می رفت ..
دخترک نرم و لطیف چون برگ گل بود و گاهی بهرام را از زیبایی خود به وجد میاورد ..و او را دوست می داشت ؛
ولی از رفتار مغرورانه ی او در عذاب افتاده بود ...و با همه ی شوکت و عظمتی که داشت می خواست تحسین او را داشته باشد ..ولی هر چه می کرد نمی تونست در چشم های درشت و سیاه او برقی از تعجب ببیند ....
زمانی دراز گذشت ..شاه هر کجا که بود کنیز هم با اون بود ..
در شکار و گردش و بزم و مدام تلاش می کرد که توانایی خودش را در همه ی امور به رخ کنیززیبا رو بکشد ولی کنیز با مهربانی خدمت می کرد و اما شاه نتونست مدحی و ثنایی از او بشنود ...








#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_سوم






تا روزی که شاه به شکار رفته بود و کنیز هم او را همراهی می کرد ..
گور خر های زیادی صید کرد و تمامی ملازمان لب به تحسین و ثنای شاه باز کردند ..مع هذا از کنیزک صدایی در نیامد ..
بهرام قدری تامل کرد تا گور خری از دور نمایان شد ...
طاقت بهرام شاه تمام شد و به کنیز گفت : میل دارم این گور را به هر شکلی که دلخواه تو باشد شکار کنم ..
کنیز از روی ناز و تکبر گفت : باید که رخ بر افروزی سر گور بر سمش دوزی ؛؛...بهرام خر مهره ای در کمان نهاد و در حالیکه روی اسب می تاخت با سرعت هر چه بیشتر و در یک چشم بر هم زدن آنرا به گوش آهو نشاند ..
آهو گوشش بسوخت و به عادت سم پایش را بالا برد تا آنرا بخاراند و تیر از کمان بهرام رها شده سمِ آهو به گوشش دوخت ...
لشکران و اطرافیان همه به وجد آمدن و ثنا گفتند ..ولی کنیز که شاه را در انتظار کلامی از او دید گفت : که آدمی در هر کاری مداومت و ممارست کند ..
ماهر و کار آزموده می شود ..شاه چون این شنید خشمگین شد و به سرهنگی که در التزام رکابش بود دستور داد کنیزک جسور را گردن بزند ...
شاه بر آشفته شده پرسید ..چگونه این همه مهارت مرا در تیر اندازی می بینی و سکوت می کنی ؟ به نظر تو کسی در این دنیا چنین کاری را که من کرده ام می تواند انجام دهد ؟ ..
کنیز گفت : خیر ندیده ام و نه شنیده ام ..







#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_چهارم






شاه به سلامت باشد ولی انجام این کار از شما عجیب نیست چون ؛؛؛کار نیکو کردن از پر کردن است؛؛؛ ...
بهرام شاه چون این شنید خشمگین شد و به سرهنگ دستور داد کنیزک جسور را گردن بزنند و فریاد بر آورد که این کنیز گستاخ را از جلوی چشم من دور کنید ..
و فورا جانش را بگیرید ..به ساعت نکشد خبر مردنش را بیاوردید ...دونفر دستهای کنیز را گرفتند و کشان کشان او را بردن ..
سرهنگ به دستور شاه او را به قتل گاه برد تا سر از تن جدا کند ...
کنیز چون خود را در چنگ اجل وچنگال سرهنگ گرفتار دید به حال تضرع و التماس در آمد و از او خواست که در قتلش عجله نکند و به سرهنگ گفت بعید نیست که پادشاه روزی از کرده ی خود پشیمان شود و تو را که بی تامل مرا گردن زدی مورد خشم و عتاب قرار دهد ..
اگر جانب احتیاط را نگه داری و مرا نکشی و شاه پشیمان شد قول می دهم کاری کنم که نه تنها تو را مورد خشم قرار ندهد بلکه بیشتر از قبل مورد تفقد و نوازش قرار دهد ...
و اگر پشیمانی برای شاه پیش نیامد من آماده ام که بدون چون و چرا گردن مرا بزنی و جانم را بگیری ...
سرهنگ که خود به این معتقد بود زیرا از توجه ی خاص شاه به آن کنیز آگاه بود در مقابلش تسلیم شد و او را به قصری که در خارج شهر داشت سکونت داد تا پنهانی در زمره ی خدمتکاران کار کند و هویتش را مخفی نگه داشتن ..








#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_پنجم






آن قصر سر به فلک کشیده شصت پله داشت و کنیز از همان روزهای اول هر روز گوساله ای تازه از مادر زاییده شده بود را بر روی شانه هاش گرفت و از آن شصت پله بالا رفت و برگشت ....و پیوسته روزی چند بار به بالای قصر می برد و پایین می آمد و در آن همه روز تمرین و تکرار کرد و گوساله روی شانه های کنیز رشد کرد و بزرگ شد و تبدیل به گاوی فربه گشت ..
اما برای کنیز هنوز بلند کردن آن گاو کار آسانی بود ،که با رشد تدریجی به این کار عادت کرده بود و ماهر شده بود ...
یک روز سرهنگ آثار پشیمانی را در شاه دید ..
غمگین و افسرده پیش سرهنگ از دلتنگی اش برای کنیزگفت .....
این خبر را به کنیزک رساند که شاه آماده است برای شنیدن حقیقت ؛ و او گفت : حالا می تونیم راز بر ملا کنیم ....
و سرهنگ روزی که شاه بهرام برای شکار رفته بود او را برای رفع خستگی به قصر خود دعوت کرد ...و بساطی از نقل و نبات و شراب و شیرینی تدارک دید که در شان شاه باشد ..
مطربان به نواختن و رقاصان به رقص در آمدن و شاه وارد شد ...
سرهنگ از دخترکی گفت که گاوی را روی شانه بلند می کند و از آن شصت پله بالا می آید ..شاه کنجکاو شد که او را ببیند ...







#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_ششم






کنیزک با زدن رو بنده ای با آن بدن ظریف گاو عظیم و چثه را روی شانه هاش گرفت و از شصت پله بالا برد ...
شاه به روی خود نیاورد و گفت : می داند چگونه این عمل خطیر و شگرف دست یافتی است این گاو را از زمانی که گوساله ی نوازدی بود بر دوش گرفتی و بالا و پایین بردی تا بزرگ شد و این با تمرین و مداومت آسان می شود و این از قدرت و زور مندی نیست ..؛؛
کار نیکو کردن از پر کردن است . کنیز که در انتظار چنین پاسخی بود با زیرکی و ظنز گفت :اگر زن ضعیف الجثه ای گاوی را از شصت پله بر دوش بالا ببرد شگفتی ندارد و مولود تمرین و تکرار است ولی اگر شاهی سم پای گور خری را به گوشش بدوزد نباید نام تعلیم و ممارست بر آن نهاد ؟ ...
شاه به فراست در یافت که این همان کنیزک زیبای اوست ..
پس در کنارش گرفت و عذر خواست و بسیار مهربانی کرد و سرهنگ را هم که برای کشتن کنیز عجله نکرده بود مورد لطف و نوازش قرار داد ..







#ناهید_گلکار
#داستانهای_نوروزی🌸💐
داستان #بهرام_گور
#قسمت_هفتم





شاه روزی شکار کرد پسند
در بیابان پست و کوه بلند

دستش از زه نثار در می‌کرد
شست خالی و تیر پر می‌کرد

چون بود ران گور و باده ناب
آتشی باید از برای کباب

فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او

تازه‌روئی چو نو بهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت

انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده

با همه نیکوئی سرود سرای
رود سازی به رقص چابک پای

ناله چون بر نوای رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد

بیشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستی سماع و سرود

گور برخاست از بیابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند

بر کفل گاه گور شد تیرش
بوسه بر خاک داد نخجیرش

وان کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتن‌داری

شاه یک ساعت ایستاد صبور
تا یکی گور شد روانه ز دور

گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم می ناری ؟

صید ما کز صفت برون آید
در چنان چشم تنگ چون آید

گوری آمد بگو که چون تازم
وز سرش تاسمش چه اندازم

گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی

شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره‌گر شد ز بد بسیچی او

صید را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش

گفت شه با کنیزک چینی
دستبردم چگونه می بینی

گفت پر کرده شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار

هرچه تعلیم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشاید کرد

رفتن تیر شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زیادت زور

شاه را این شنیده سخت آمد
تبر تیز بر درخت آمد

دل بدان ماه بی‌مدارا کرد
کینه خویش آشکارا کرد

گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست
ور کشم این حساب ازان بترست

زن کشی کار شیر مردان نیست
که زن از جنس هم نبردان نیست

بود سرهنگی از نژاد بزرگ
تند چون شیر و سهمناک چو گرگ

خواند شاهش به نزد خویش فراز
گفت رو کار این کنیز بساز

.
.
.
#ناهید_گلکار

پایان