دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت نوزدهم- بخش نهم






گفت : چطوری ؟ اون دسته کلیدشو همیشه با خودش می بره ؛ شب ها هم که میاد خونه یکراست میره توی اتاق خودش , من اصلا باهاش حرف نمی زنم ؛ که به بهانه ای برم توی اتاق اون ؛ بعدام من چطور اونوقت شب از روی اون کلید بزنم ؟ حمید گفت : شما وقتی خوابه بردار و دم در بدین به ما من میرم زود می زنم و بر می گردم و تا بیدار نشده می زاریم سر جاش ؛ دایی گفت :من دیدم توی این فیلم ها می زارن روی خمیر می خواین ما هم همین کارو بکنیم ؛ گفتم : نه دایی اون مال فیلمه ؛ نمی تونیم ریسک کنیم بهتره همون کاری رو بکنیم که حمید میگه ؛ فقط باید از قبل با یک قفل ساز آشنا هماهنگ باشیم ؛ سحر گفت : آره یکم بهش پول بیشتر بدیم این کارو می کنه ؛ حمید گفت : من یکی رو می شناسم ؛ قبلا هم این کارو کرده یادت لیدا ؟ سحر گفت : باشه پس اون با من ؛ بعدش چی ؟ دایی گفت : وقتی کلید آماده شد شما باید به شیدا زنگ بزنی و دعوتش کنی خونه ی خودتون به قصد اینکه در مورد بابا تون باهاش حرف بزنین اونقدر اونجا نگهش دارین تا بهتون زنگ بزنیم ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت نوزدهم- بخش دهم







سحر گفت : باشه من امشب سعی می کنم کلید ها رو بردارم ؛ آقا حمید سوئیچ ماشینم رو میدم به شما امشب دستتون باشه که سریع برین کلید رو بزنین و بیارین ؛ دایی گفت: لازم نیست من ماشین دارم ؛ خودم باهاش میرم ؛ شما فقط بهمون بگین کدوم کلید هست , گفت : به خدا من دقیق نمی دونم ؛ مال دفترش ؛ خونه ؛ کمد هاش همه یک جاست؛ واقعا نمی دونم مال خونه ی شیدا کدومه ؛ دایی گفت : ببخشید دیگه مجبوریم از همش بزنیم ؛ بعد همه رو میدیم به شما ؛ ولی بازم شما می تونین بهمون اعتماد نکنین و کار رو تعطیل کنیم ؛ سحر گفت : نه بابا این چه حرفیه ؛ اشکال نداره هر طوری شما صلاح بدونین ؛
. اونشب حمید و دایی رفتن نزدیک خونه ی سحر و منتظر شدن ؛ و نیمه های شب دسته کلید رو گرفته بودن و با سرعت رفتن از روش زدن و اصلشو بردن دادن به سحر و برگشتن خونه ؛ من خواب بودم چون اصلا رمقی برای دو شب بیدار موندن نداشتم ؛ خب تا اینجای کار خوب پیش رفته بود ؛ و همه منتظر خبر سحر بودیم که بهمون بگه چه موقع شیدا خونه نیست تا ما با سروان کفایی هماهنگ کنیم ؛







#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت نوزدهم- بخش یازدهم







ولی دو روزی طول کشید تا سحر تونست شیدا رو بکشونه خونه ی خودشون ؛ ساعت نه صبح زنگ زده بود به لیدا و جریان رو گفته بود که بگین یازده و نیم با شیدا قرار دارم نمی تونم زیاد معطلش کنم فقط زودکارو تموم کنن که اگر بابام بفهمه روزگارمو سیاه می کنه ؛ خواهش می کنم مراقب باشین ؛ لیدا زنگ زد به من که توی کارخونه بودم و گفت : سعید من دایی رو خبر کردم ؛ به سروان کفایی هم خبر داده نمی دونم می تونه خودشو برسونه یا نه ؟ گفتم : می خوای مرخصی بگیرم بیام ؟ گفت : نمی دونم فقط خواستم بهت خبر بدم ولی اگر خودت باشی خیالم راحت تره ؛ حمید یکبار توی درد سر افتاده ؛ دوباره گیر بیفته بد میشه ؛ تو می تونی بیای ؟ گفتم : باشه سعی خودمو می کنم ولی نمی دونم توی این فرصت کم میشه یا نه ؛ گوشی رو که قطع کردم زنگ زدم به دایی گفت دارم میرم دنبال حمید ؛ گفتم : سروان کفایی چی شد ؟ گفت توی راهه , گفتم : شما بیا دنبال من به حمید بگو خودش بیاد ؛ منم میام چند نفر باشیم بهتره ؛ یکی هم توی کوچه کشیک بده ؛





#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت نوزدهم- بخش دوازدهم






وقتی همه جلوی در خونه ی شیدا بهم رسیدم ساعت از یازده گذشته بود , سحر به حمید پیام داده بود که شیدا اینجاست شروع کنین ؛ حالا ما باید حدس می زدیم که کدوم کلید به در پایین می خوره و کدوم کلید مال در خونه اس ؛ همه اضطراب داشتیم حتی سروان کفایی که می تونست ممکنه این کار به ضررش تموم بشه ؛
خوشبختانه دایی تونست با امتحان چند کلید در پایین رو باز کنه، حمید توی کوچه کشیک می داد که کسی وارد ساختمون شد ما رو خبر کنه و پیام سحر رو بهمون برسونه ؛ بدبختانه آسانسور توی طبقه ی دوم ایستاد و یک خانم سوار شد ؛ آسانسور که به طبقه ی سوم رسید هیچ کدوم پیاده نشدیم ؛ و دوباره برگشت به طبقه ی هم کف ؛ و مجبور شدیم دوباره بریم بالا ؛ و این وقت زیادی رو گرفت , دایی یک کلید دستش گرفته بود و می گفت اینا مال قفل ایمنی پشت در هست و من می دونم همین بهش می خوره ؛ ولی وقتی پیاده شدیم در کشویی قفل دار بسته نشده بود ؛ سروان آهسته و با عجله گفت : برین طرف پله ها زود باشین ؛ هر سه نفر دویدم اون طرف از تیررس چشمی دور بشیم ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت نوزدهم- بخش سیزدهم






آروم تر گفت :اگر کسی توی خونه باشه با صدای آسانسور ممکنه نگاه کنه ؛ در از بیرون بسته نیست و این یعنی ممکنه یک کسی توی خونه باشه به نظرم بهتره الان منصرف بشیم ؛ دایی گفت : نمیشه دیگه تا اینجا اومدیم بریم به امید خدا , سروان سری با ناچاری تکون داد و گفت : ولی آروم و با احتیاط ؛ ما قصدمون خیره ؛ خدا خودش بهمون کمک کنه ؛ یا کسی توی خونه هست و یا بی احتیاطی کرده و این رو از بیرون قفل نزده ؛ وقتی وارد شدیم اگر کسی بود همون کاری رو بکنین که من کردم فورا وانمود کنین که پلیس هستین ؛
احمد آقا شما دولا از کنار دیوار برو و سعی کن بدون سر و صدا در رو باز کنی ؛ زیاد طولش نده ؛ دایی همین کارو کرد ؛ و با دومین کلیدی که حدس می زد در باز شد و سروان کفایی مثل برق پرید وسط هال خونه و من و دایی به دنبالش ،
ادامه دارد
صفحات آخر داستان را ورق می زنید





#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش اول






سعید
و این درحالی بود که حتی سروان کفایی هم بشدت ترسیده بود در واقع اون داشت ریسک بزرگی می کرد و اگر حساب و کتاب های ما درست از آب در نمی اومد همه بیچاره می شدیم ؛ ودرست در لحظه ی اولی که وارد خونه شدیم ؛ همه همین احساس رو داشتیم و سروان این جمله رو آروم ادا کرد ؛ بدبخت شدم ؛
مرد جوون و هیکل مندی روی مبل جلوی تلویزیون خوابیده بود ؛و همه جا ساکت بود ؛به همین اندازه ای که از ترس بهم نگاه کردیم اوضاع تغییر کرد و اون مردجوون وجود ما رو احساس کرد از جاش پرید و خواب آلود نشست ؛ ما رو دید ولی مثل اینکه هنوز به خودش نیومده بود و نمی دونست چه اتفاقی افتاده ؛ سروان که کار کشته بود خودشو نباخت و اسلحه اش رو گرفت طرف اون مرد و گفت: پلیس دستهاتو بزار روی سرت و سرتو بزار روی مبل ؛مرد هراسون شد وبلند و بصورت فریاد گفت : برای چی ؟من کاری نکردم ؛ به چه اجازه ای اومدین توی خونه ی من ؟ سروان فریاد زد زود باش زانو بزن و سرتو بزار روی مبل ؛دستهاتم پشت سرت بگیر ؛ ولی سرشو آورد در گوش من و گفت : تا من اشاره کردم همه با هم فرار می کنیم ؛ در واقع بدون هیچ شکی همه به این باور رسیده بودیم که اشتباه کردیم ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش دوم






ولی یک مرتبه در یکی از اتاق ها باز شد، یک مرد سرک کشید و فورا در رو بست ؛ سروان فورا یک دستبند به دست مردی که جلوی مبل دو زانو نشسته بود زد وبا سرعت خودشو رسوند به اون اتاق؛ دایی هم رفت به کمکش و با هم سعی می کردن اون در رو به زور باز کنن ؛
همینطور که با هم هل می دادن و تنه می زدن که باز بشه ،کسی از داخل مانع می شد ؛ سروان فریاد زد کار خودتون رو سخت تر نکنین ؛ که صدای شلیک یک گلوله ساختمون رو لرزوند ؛ سروان معطل نکرد و یکی هم اون به در شلیک کرد و گفت ؛ فایده ای نداره بی خودی خودتون رو به کشتن ندین ساختمون محاصره اس ؛ و سکوت شد ؛ سکوتی که یکم طول کشید؛ من از ترس داشتم قبضه روح می شدم ؛و لرزش بدنم اجازه ی کاری رو بهم نمی داد ؛ دایی هم کم از من نداشت ؛
یک مرتبه دستگیره ی درپیچیدوآروم در باز شد ؛سرهنگ فریاد زد اسلحه ات رو بنداز زمین ؛ بندازش ؛ خب ؛ حالا دستهات بزار پشت گردنت و آروم بیا بیرون





#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش سوم







؛سروان اسلحه رو با پا پرت کرد طرف دایی و اونم برداشت ؛ و اسلحه ی خودشو دو دستی گرفته بود طرف اتاق ؛ یک مرد قوی هیکل با لباس زیر اومد بیرون ؛ سروان داد زد , دمر بخواب روی زمین ؛ ولی مرد با سرعت دوید بطرف در خروجی که فرار کنه منو دایی اونو گرفتیم ولی اونقدر قلدور و قوی بود که نمی تونستیم نگهش داریم ، در گیر شدیم و چند تا مشت نثار ما کرد و سروان با لگد در رو بست و اسلحه رو گرفت طرفش و گفت : بشین ؛وگرنه می زنمت ؛ مرد با اون پا های بزرگ و بالاتنه ی غول آسا زانو زد ؛
ولی من و دایی می ترسیدیم هر آن حمله کنه سروان بیسیمش رو بیرون آورد و روشن کرد ؛و گفت : به گوش ؛ به گوش ؛کفایی هستم ؛ سقراطی زود دونفر رو بفرست بالا ؛ ماشین ها جلو نیان ؛ مراقب باش بیرون از خونه کسی متوجه ی حضور شما نشه ؛هیچ کاری نکنین فقط آماده باشین ،
در همون موقع تلفنم توی جیبم لرزید چون صداشو بسته بودم ؛ یک مرتبه از جا پریدم فکر کردم دوباره یکی شلیک کرده ؛در حالیکه قلبم داشت میومد توی دهنم جواب دادم حمید بود گفت : سعید چه خبره ؛تمومش کنین شیدا داره میاد سحر خبر داد ؛ به سروان اشاره کردم داره میاد ؛ سروان به دایی گفت گوشی ها شون رو جمع کن ؛ و توی بیسیم ادامه داد ؛ همه ی نیرو ها آماده باش ؛





#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش چهارم






به هیچ وجه خودتون رو نشون ندین مظنون اصلی در راهه نباید بزاریم متوجه بشه و فرار کنه ؛ یک دختر جوونه شما هیچ اقدامی نکنین بزارین بیاد بالا ؛
در همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد دایی در رو باز کرد ؛ دوتا مامور مواد مخدر وارد شدن با اسلحه های آماده برای شلیک ؛ فورا به دست اون مرد دستبند زدن ؛سروان گفت : ببرینشون توی حمام و دهنشون رو ببندین ؛ من و دایی دنبال سروان رفتم به اون اتاقی که اون مرد ازش بیرون اومده بود ؛
یک تخت یک نفره کنار اتاق بود و روی زمین بساطی برای آماده ساختن مواد برای جا سازی پهن بود انگار همونی بود که ما دنبالش می گشتم ؛
اونا توی کیسه های پلاستکی نوار باریکی از آلومیینم مینداختن و به قطر پنج میلی متر مواد توهم زا روتوی اون کیسه ها پخش می کردن به ضخامت کف چمدون و یا ساک دستی؛ بعدزیر یک دستگاه کوچک اونا رو پرس می کردن تا نازک بشه ؛ سروان به اطراف اتاق نگاه کرد ؛ و با یک ضرب تشک تخت رو کشید و پرت کرد کنار دیوار ؛ مقدار زیادی از این کیسه ها بطور مرتب و منظم روی تخت پهن شده بودن که با حرکت کردن تشک مقداریشون پخش و پلا شدن روی زمین ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش پنجم






من محو تماشای اون صحنه بودم باور کردنی نبود ؛ اون همه مواد رو ما توی اون خونه به راحتی پیدا کرده بودیم ؛ یک مرتبه نفهمیدم صدای شلیک گلوله از کجا اومد ؛ هراسون برگشتم دایی داشت عقب عقب میومد و خورد به من وبا صدای دومین شلیک دایی رو گرفتم ولی انگار دستم یک طوریش شده بود که نمی تونستم حرکتش بدم ؛ درد شدیدی احساس کردم و سروان با مردی که توی کمد بود در گیر شدو من با همون دستم که تیر خورده بود دایی رو بکش بکش از اتاق بیرون آوردم و سروان به کمک دو مامور دیگه اون مرد رو دستگیر کردن ؛ نمی تونم بگم همه ی اینا چقدر طول کشید ؛ به قدری تند و سریع اتفاق افتادکه قدرت فکر رو ازم گرفته بود ؛ چیزی که هرگز توی زندگیم تصورشم نمی کردم این بود که روزی کسی به من شلیک کنه ؛ گلوله خورده بود به کتف دایی و دست چپ من ؛
سروان گفت : می تونین طاقت بیارین الان نمیشه آمبولانس بگیریم باید شیدا برسه ؛ از دایی که بی رمق افتاده بود پرسیدم ؛ حالت خوبه می تونی طاقت بیاری ؟ گفت : تو چی کجات خورده ؟






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش ششم








گفتم: دستم ؛ ولی من خوبم ؛ گفت :ولی من خوب نیستم ؛ دایی حالم خیلی بده دارم میمیرم , دایی جون بهم قول بده اگر من مُردم مراقب زن و بچه ام باشی ؛ گفتم : این چه حرفیه دایی خودتون رو نبازین ما حالا حالاها به شما احتیاج داریم ؛خدا به هر دومون رحم کرده ؛ اصلا چیز مهمی نیست من دارم می ببینم خورده به کتفت ؛ زود خوب میشی طوریت نمیشه ؛ سروان مرتب بیسیم می زد و حواسش به عملیات خودش بود سه مرد رو توی حموم بسته بودن ؛ که فهمیدیم شیدا داره میاد بالا ؛ سروان مرتب سفارش می کرد کسی توی راهرو و آسانسور نباشه ؛
کلید توی در چرخید و لای در یکم باز شد ؛من و دایی جایی بودیم که چیزی ندیدیم ولی انگار شیدا متوجه ی غیر عادی بودن اوضاع شده بود و فورا در رو بست؛ سروان فریاد زد ؛ محمدی بدو، و با یکی از مامور ها دویدن دنبالش و توی پله ها اونو گیر انداختن ؛ و آوردنش بالا ؛و از همون جا بهش دستبد زدن و بردنش پایین ؛ سروان آمبولانس خواست ؛چند تا مامور صورت جلسه می کردن و انگشت نگاری ؛ چیزی نگذشت که صدای ماشین های پلیس و آمبولانس فضای اون خیابون رو پر کرد ؛ ولی ما دیگه سروان کفایی رو ندیدیم ؛ دایی رو با برانکارد بردن و منم همینطور که با دست راستم روی زخمم رو گرفته بودم که خون کمتری بیاد دنبالشون رفتم ؛







#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش هفتم







همه ی ساکنان اون ساختمون و اون محل ریخته بودن بیرون ؛ جمعیت زیادی جمع شده بود ؛با نگاه دنبال حمید می گشتم ؛ وقتی می خواستم کنار دایی سوار آمبولانس بشم ؛ شیدا و رفقاش رو می بردن ؛توی ماشین های پلیس و اونجا بود که من شیدا رو دیدم به نظرم چندش آور و نفرت انگیز اومد دلم می خواست توی صورتش تف کنم و بگم یعنی پول اینقدر ارزش داره که اینطور زندگی ها رو نابود کنی ؟راه دیگه ای پیدا نکردی ؟ یکم شرافتمندانه تر نمیشد ؟ که حمید و سحر هراسون خودشون رو رسوندن به ما و حمید گفت : یا خدا سعید چی شدی ؟ دایی مرده ؟ گفتم , نه بابا خوبیم ؛ تو چطوری ؟ مشکلی برات پیش نیومد ؟ گفت : پلیس رفته محل کار بابای سحر اونو بگیره ؛چیکار کنیم ؟ سحر گفت : تو رو خدا آقا سعید به اون سروان کفایی بگین که بابام توی این کار دخالت نداشته ؛یک وقت براش دردسر نشه ؛ گفتم : اگر نداشته باشه خودشون می فهمن شما نگران چی هستی ؟ ولی دیگه فرصتی نبود که حرف بزنیم در آمبولانس رو بستن و رفتیم بطرف بیمارستان ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش هشتم






دایی دیگه داشت از حال میرفت و نمی تونست چشمش رو باز کنه ولی من فقط درد زیادی رو تحمل می کردم ؛ و بشدت خونریزی داشتم ؛ در همون حال گفت : خدا رو شکر دلم خنک شد مرتیکه رو الان می گیرن ؛
حمید و سحر دنبال ما اومدن ؛ قبل از اینکه برم به اتاق عمل به حمید گفتم : مبادا به کسی خبر بدی ؛ لیدا نباید بفهمه ؛ سرشو انداخت پایین ؛
وقتی به هوش اومدم ؛اولین کسی که دیدم لیدا بود و بعدم مامان و بابا م ؛ فورا برای اینکه خیالشون راحت بشه ؛ با بی حالی بعد ازبیهوشی گفتم : به خدا من خوبم نترسین ؛فقط زخمی شدم ؛ دایی چطوره ؟ لیدا که داشت گریه می کرد گفت : دایی هنوز توی ریکارویه عملش زیاد طول کشید ؛ تو خیلی وقته اینجایی و راحت خوابیدی ؛ انگار نه انگار ما این همه نگران تو هستیم ؛ گفتم :واقعا ؟ نگرانم بودی ؟ مامان گفت : آخه شما ها چرا دخالت کردین ؟ می ذاشتین خود اون سروانه بره مگه همیشه شما ها باهاش هستین ؟ به خدا جونم به لبم رسید وقتی فهمیدم تو تیر خوردی ؛ اگر یکم اونطرف تر خورده بود اگر به قلبت میخورد من چه خاکی توی سرم می ریختم ؟ گفتم : خون ما رنگین تره از سروان کفاییه ؛ اونم هم مثل ما آدمه و عزیزانی داره ؛ مادر داره ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش نهم






بابا کنار تختم بود مثل همیشه با نگاه حرفشو بهم زد ؛ اون چیزی نگفت ولی با دوبار پلک زدن من شنیدم که برام آرزوی سلامتی کرد , لیدا گفت : سعید جان می خوای بهت آبمیوه بدم ؟ گفتم : بده گلوم خشک شده ؛ خیلی هم گرسنه ام ؛ گفت : دکتر گفته تا یکساعتی فقط آبمیوه بخوری ؛گفتم مامانم برات سوپ درست کنه ؛ یکم صبر کن ؛ حامد برات میاره , احساس می کردم لیدا فرق کرده ؛ محبتی مثل روزای اول ازدواج مون به من داشت؛ طوری که یکبار دیگه قلبم رو لرزوند ،
همینطور که نی رو میذاشت دهنم گفتم : لیداجانم یک رازی رو بهت بگم ؟ قول میدی به کسی نگی ؟ سرشو آورد جلو و پرسید چی شده عزیزم ؛ آره بهم بگو ؛نمیگم ؛ گفتم : قاچاقچی ها اصلا نمی خواستن به من تیر بزنن ؛ عمدا خودمو انداختم جلو که برای تو عزیز بشم ؛ با خنده ای که با گریه قاطی شده بود گفت : خیلی لوسی ؛الان وقت شوخیه ؟ تا خودمو رسوندم بیمارستان مردم و زنده شدم ؛ و دستشو گذاشت روی سرم و نوازشم کرد و گفت : سعید هیچوقت تنهام نزار ؛
چشمم رو بستم ؛ احساس لذت بخشی داشتم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ؛ یک حس رضایتمندی وجودم رو پر کرده بود ؛ بدون اینکه چیزی در زندگی ما عوض شده باشه ؛ ما حتی سختی های زیادی رو متحمل شده بودیم که فراموش کردنش کار آسونی نبود ولی من حالا بر خلاف گذشته احساس آرامش می کردم و دلیل منطقی هم براش نداشتم .شاید نیازم به دست نوازشگر لیدا باعث شده بود یا صداقتی که حالا بین ما بر قرار بود ؛ نمی دونم .






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش دهم






لیدا
روز خیلی سختی برای من بود . از سعید خواسته بودم که همراه اونا بره چون برای حمید نگران بودم یک وقت مشکلی براش پیش نیاد و این وجدانم رو معذب کرده بود . اونا داشتن دست به کار خطرناکی می زدنن و من مضطرب و آشفته گوشی توی دستم نشسته بودم ؛ تا اینکه سحر هیجان زده زنگ زد و گفت : لیداجان نمی دونی چی شده ؟ همین الان شیدا از خونه ی ما رفت ؛ به حمید زنگ زدم خبر بدم بهم گفت از خونه ی شیدا مواد پیدا شده پلیس ها ریختن درخونه اش ؛ لیدا باورم نمیشه واقعا مواد پیدا کردن ؛ حمید می گفت کلی ماشین پلیس اون اطرافه ؛ ولی هنوز درست خبر ندارم چی شده ؛حمید قراره بهم خبر بده دوباره بهت زنگ می زنم ؛
وارفته بودم و نمی دونستم چیکار کنم ؛ و از طرفی هم نمی خواستم مامان از ماجرا با خبر بشه ؛ کمی بعد دوباره سحر زنگ زد و گفت : خدا رو شکر مثل اینکه شیدا رو گرفتن من دارم میرم اونجا؛ دیگه بیگناهی مادرم ثابت میشه ؛ای خدا شکرت ؛ مامانم آزاد میشه ؛ لیدا جون درسته دیگه ؟ گفتم : نمی دونم ؛ خدا کنه ؛ تو بهم بگو بقیه حالشون خوبه ؟ حمید کجاست ؟ مشکلی برای کسی پیش نیومده ؟ گفت : الان میرسم و بهت زنگ می زنم ؛ و چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد و گفت : من اینجام ولی کسی رو نمی ببینم ؛ اینجا پر از پلیس و آمبولانسه ؛ مثل اینکه تیر اندازی شده ؛ داد زدم خواهش می کنم حمید رو پیدا کن به من خبر بده ؛ وای خدای من ؛ نکنه طوریش شده باشه ؛ تورو خدا قطع نکن حمید رو پیدا کن و بگو با من حرف بزنه ؛





#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش یازدهم






گفت : چشم ؛ چشم ؛ گوشی دستت باشه ؛دارم میرم جلو ؛ برادرم هم توی راهه ؛ به امیدم خبر دادم راه بیفته بیاد تهران ؛ لیدا خیلی خوشحالم ؛
من صداهای زیادی رو می شنیدم و هر لحظه بیشتر برای حمید نگران می شدم ؛ سحر کمی بعد ادامه داد ؛ لیدا جون کسی رو داخل ساختمون راه نمیدن ؛ مثل اینکه یکی تیر خورده ؛ چنان فریادی کشیدم که مامان متوجه شد و اومد توی اتاق و با هراس پرسید ؛ چی شده ؟ لیدا حرف بزن ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به سحر گفتم : تو رو خدا حمید رو پیدا کن ؛ مامان زد توی صورتش ولو شد روی زمین و گفت وای خاک بر سرمون شد ؛ که همون موقع صدای حمید رو شنیدم که گفت : سحر خانم کی اومدی ؟ سحر گفت : بیا ؛ بیا با لیدا حرف بزن نگرانت شده ؛ همین الان رسیدم ؛ حمید گوشی رو گرفت و گفت : نگران نباش خواهرجون ؛ من خوبم اصلا منو بالا نبردن ؛ اینجا توی ماشین نشسته بودم حالم خوبه ؛ گفتم : خب بی انصاف چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟ گفت اگر بدونی اینجا چه خبره ؛ هر چی پلیس بوده ریختن اینجا ؛ قیامتی بر پا شده ، میگن دونفر تیر خوردن می ترسم برای سعید و دایی اتفاقی افتاده باشه ؛ اونا هنوز اون بالان من باید برم ببینم چی شده ..همینو گفت و رفت ..داد زدم سحر ؛ چی شده ؟






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش دوازدهم









گفت: وای لیدا جون مثل اینکه آقا سعید و دایی تیر خوردن الان آوردنشون بیرون دارن اونا رو می برن بیمارستان ؛ ای خدا بمیرم ؛ آقا سعید غرق خونه ؛
در یک لحظه دنیا روی سرم خراب شد و گوشی از دستم افتاد ؛ و شل شدم ؛ مامان که گوش کنارم بود به گریه افتاد و گفت: وای سعید ، نکنه طوریش بشه ، همش تقصیر ما بود بنده ی خدابه خاطر تو رفت دنبال این کار ؛ دوباره گوشی رو برداشتم ولی قطع شده بود ؛ شماره ی سعید رو یا دستی لرزون گرفتم ؛ ولی جواب نداد ؛ شماره سحر رو گرفتم و فهمیدم کدوم بیمارستان اونا رو بردن .همه چیز در نظرم تیره و تار شد ؛
احساس می کردم بدون سعید این زندگی رو نمی خوام ؛ اگر عشق باشه یا نفرت ؛ اگر احساس باشه یا بی تفاوتی ؛ اگر بی پولی باشه و یا مریضی همه رو با اون می خوام ؛ من هنوز سعید رو دوست داشتم و آتشی که به پا شده بود این عشق رو دوباره از زیر خاکستر غم ها روشن کرد ؛ و توی دلم شعله کشید من نمی خواستم سعید رو از دست بدم , از خودم بدم اومده بود که اصلا به فکرش نبودم و در این مدت فقط نگران حمید بودم ؛ و همینطور که میرفتم بطرف بیمارستان با خدای خودم عهد بستم که اگر یکبار دیگه سعید رو به من بخشه و سالم باشه با هست و نیست اون می سازم که هیچ نیرویی بالاتر از عشق نیست .






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش سیزدهم






و صبح روز بعد سعید از بیمارستان مرخص شد و دایی هم چند روز بعد ؛ پدر سحر هنوز توی بازداشت بود که برادر بزرگش با مدارک بیگناهی مینو خانم راهی مالزی شد ؛ و من نمی دونستم چقدر طول می کشه تا اون زن رو آزاد کنن ولی دیگه خاطرم جمع بود که کاری رو که باید براش می کردیم انجام دادیم ؛
دایی مبلغ قابل توجهی از سحر گرفت ؛و حق حمید رو هم داد ؛ به هر حال با اینکه من راضی نبودم ولی اونم مدت ها بود از کار و زندگیش افتاده بود و در واقع حقشو گرفت ؛اما حق کسانی مثل سروان کفایی رو که جونشون رو در این راه به خطر مینداختن رو چه کسی می خواست بده ؟ ما فقط یکبار در این طور ماجرا هایی دخالت داشتیم و سروان کفایی ها هر روز و هر شب با این خطر ها دست و پنجه نرم می کردن تا این باند های قاچاق رو به دام بندازن ؛ واقعا چه کسی از اونا به اندازه ی فداکاریشون قدر دانی می کنه ؟ و زن و بچه های اونا چطور اون همه لحظات پر از اضطراب رو تحمل می کنن ؟ و این همه مواد چطور در ایران خودمون ساخته میشه؟ و اینطور به راحتی در اختیار جوون های ما قرار می گیره ؛ سئوالی که هرگز جوابی براش نداشتم ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت بیستم - آخر - بخش چهاردهم







اوایل اسفند بود سعید همه ی تلاش خودشو می کرد که خونه مون آماده بشه ولی هنوز داشتیم خونه ی مادرم زندگی می کردیم ؛که خبردار شدیم بالاخره مینو خانم آزاد شده و چند روز دیگه بر می گردن به تهران ؛ این خبر نه تنها برای سحر برای همه ی ما خوشحال کننده بود ؛البته در این مدت سحر تقریبا هر روز به هوای دلتنگی برای مادر و پدرش که هر کدوم یک جا گیر افتاده بودن خونه ی ما بود ؛با حمید یک کافی نت باز کردن و کار می کردن ؛
پدرسحر هنوز در زندان بود و دلیل محکمی برای بیگناهی خودش نداشت ؛ چون هم خونه به نامش بود و هم با شیدا رابطه ی نزدیکی داشت ؛ وباز مابودیم که به امید و سحر برای استقبال از مینو خانم کمک می کردیم ؛ آخه حالا دیگه تقریبا عروس ما محسوب می شد و کسی نمی تونست حمید و سحر رو از هم جدا کنه ؛ خیلی دلم می خواست اون لحظه ای که مینو خانم اینو می شنید زودتر می رسید ؛



از خاطرات یک پلیس مواد مخدر

پایان

همیشه شاد باشید ناهید
گر ز باده مستی خوش باش
بالاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی ست
انگار که نیستی؛چو هستی خوش باش






#ناهید_گلکار