دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#ایستاده_در_باران
#پارت_286
صدای آهی از پشت در به گوشم خورد:
_مامان تورو خدا بزار ببینمش، من حالم بده میخوام زنم و ببینم باید بفهمه اون عکس‌ها برای گذشته‌ان.

جواب حرف آهی رو به داریوش خان دادم:
_آهی اون عکس‌ها همین آهی بود حتی خراش صورتشم تو عکس‌ها بود

داریوش خان سرش رو به سمت چپ و راست تکون داد:
_آوا جان من نخواستم آهی و شایسته باهات حرف بزنن تا برای قبول کردن داستان شک و شبه نداشته باشی

مکثی کرد و با خیره شدن به نگاهم پرسید:
_دخترم من و قبول داری؟

ناله کردم:
_معلومه که قبولتون دارم

با تحکم نطق کردن و آغاز کرد:
_آوا جان من نمیدونم چرا موقعی که ازدواج کردین آهی جریان و کامل واست توضیح نداده، آهی فقط گفته که من اصرار داشتم با شیما ازدواج کنه؟

سر تکون دادم که بلافاصله ادامه داد:
_دخترم این عکس‌ها برای قبل ازدواجتونه، آهی اینارو به شیما داده بود تا دست از سرش برداره اما اون آورد با کلی صحنه سازی و بازی نشون من و شایسته داد و گفت که آهی هر روز با یه نفره و تنها کسی که با این حال حاضره باهاش ازدواج کنه منم...

لب‌هام و برچیدم که دست‌ آزادم رو گرفت:
_آوا یه درصد هم به حرفام شک نکن من تمام و کمال جریان و برات توضیح دادم، و به اینکه آهی عاشقته و تنها به تو متعهده هم تردید نداشته باش

با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
_باشه من به هیچکدوم اینا شک نمیکنم اما خراش صورت آهی چی، این خراش تازه ایجاد شده

داریوش خان با تاسف سر تکون داد:
_من بابت حیوون بودن ذات برادرزاده ام شرمنده‌اتم و بابت این‌کارش خودم حقش و کف دستش میزارم، فکر کنم خودت هم بدونی دست‌کاری عکس و فتوشاپ همچین چیزی خیلی آسون باشه...

بازهم بغض کردم:
_باباجون میشه جون نوه‌اتون و قسم بخورید تا من دلم قرص شه

با چشم‌های پر شده گفت:
_به جونه آهی و بچتون قسم تک به تک حرف‌ها عین حقیقت بوده...


رمان #ایستاده_در_باران
#پارت_287



با صدای گرفته اما به بلندی گفتم:
_بگید آهی بیاد

هنوز حرفم تموم نشده بود که در با ضرب باز شد و آهی با چشم‌های سرخ شده از اشک به سمتم دوید
محکم و بی‌قرار بغلم کرد که صورت خیسش گردنم رو نم‌دار کرد، بینیش رو توی موهام فرو برد و همراه نفس عمیقی گفت:
_آوا به جون خودت، به جون بچمون، به جون مامان بابام و آیدا از وقتی اومدی توی زندگیم چشمم سمت هیچکی نرفته

صورتش رو بی‌جون بوسیدم:
_میدونم عمرم میدونم
گوشه‌ی لبم رو بوسید و به آرومی پچ زد:
ـ ببخشید که اندازه‌ي کافی مراقبت نبودم

*
صبح از بیمارستان مرخص شدم و بعد از گذشت یک شب وارد خونه‌ی خودمون شدیم، آهی صورتم رو بوسید و با مظلومیت گفت:
_اجازه میدی ببرمت حموم؟

لبخندی زدم و با خستگی گفتم:
_اوهوم بدجور به حمام نیاز دارم

*

زیر دوش ایستادم و سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم و دست‌هام رو سفت و سخت دور کمرش حلقه کردم، دلم میخواست یه جوری خودم و بهش فشار بدم که تنش به تنم مهر زده شه...
انگشت‌هاش رو لای موهام فرو برد و با آرامش به شستن موهام مشغول شد، وقتی شستن موهام تموم شد لب باز کرد:
_عشقم بیا شامپو رو آب بده تا بدنت و لیف بکشم

با بی‌میلی گفتم:
_چرا اخه؟ من میخوام تو بغلت باشم...

روی موهام رو بوسید که به سرفه افتاد، با خنده رهاش کردم و دو قدم عقب رفتم:
_حواست کجاس؟ همه‌ی کف هارو خوردی...

و با ظرافت دست‌ روی لب‌هاش کشیدم و لب و بینیش رو تمیز کردم.