#ایستاده_در_باران
#پارت_280
به سختی توی جام نشستم و کاسهی حاوی فرنی رو از خاتون گرفتم، اما هرچقدر سعی کردم نتونستم راحت چیزی بخورم برای همین آهی کمکم کرد، چندتا قاشق که خوردم کنار کشیدم و دم گوش آهی پچ زدم:
_من خیلی درد دارم میخوام تو بغلت بخوابم...
موهام رو نوازش کرد و به قربون صدقه رفتنم مشغول شد، به حالتی دراز کشید که راحت بتونم توی بغلش بخوابم، خاتون با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_خجالت نداره مادر، راحت بخواب...به سختی تبسمی روی لبهام نشوندم و با آه و ناله خوابیدم، آهی کیسههای آب گرم و روی شکم و کمرم نگه داشته بود و من تنها روی صدای ضربان تند قلبش تمرکز کرده بودم تا دردم و فراموش کنم، و همین باعث شد با اون درد شدید و سرسخت خوابم ببره...
*
با احساس تشنگی لای پلکهام رو باز کردم که متوجه شدهام آهی هنوز توی همون حالت مونده، سریع جابهجا شدم که صدای آخم بلند شد، آهی دستش و روی شکمم گرفت و پرسید:
_خانومم بهتری؟ چرا بلند شدی؟
پتو رو دور شکمم جمع کردم و در همون حال نگاهم به ساعت میخکوب شد:
_وای ساعت ۲ شبه، تو از صبح همینجور نشستی...
_اوهوم نشستم یه دل سیر خانومم و نگاه کردم، بهتر شدی عشقم؟
گونهاش رو محکم بوسیدم و گفتم:
_وای آهی نمیدونی چه درد کوفتی بود که، الان درد دارم اما یک سوم اون هم نیست...
بازهم چشمهاش غمگین شدن:
_بمیرم برات خب...
با اخم گفتم:
_خدانکنه، درد دیگه عزیزم چرا انقدر خودت و ناراحت میکنی؟
و با یاد آوری ساعت به سوالاتم ادامه دادم:
_آهی ناهار و شام خوردی؟
_آره مامان یه چیزایی به خوردم داد، من بیشتر نگران تو بودم که دکتر بعد از اینکه خوابت برد اومد بهت سرم زد و تجویز خاتون و تایید کرد...
با تعجب به دستم نگاه کردم:
_پس چرا متوجه چیزی نشدم
از اون مواقعی بود که میخواست صورتم رو بوسه بارون کنه، چون از موهام شروع و نقطه به نقطه ی پیشونیم رو بوسید و همینطور پایین اومد تا به لبهام رسید و بعد از اتمام کارش جواب نگاه پر سوالم رو داد:
_از شدت درد از حال رفته بودی، دیگه من داشتم دیونه میشدم که دکتر گفت نگران نباشم بزارم خوب استراحت کنی...
با لبخند گفتم:
_خب؟
لبش رو کج کرد و با قیافهی با مزهای گفت:
_خب منم تا ۵۰ درصد موفق عمل کردم...
#پارت_280
به سختی توی جام نشستم و کاسهی حاوی فرنی رو از خاتون گرفتم، اما هرچقدر سعی کردم نتونستم راحت چیزی بخورم برای همین آهی کمکم کرد، چندتا قاشق که خوردم کنار کشیدم و دم گوش آهی پچ زدم:
_من خیلی درد دارم میخوام تو بغلت بخوابم...
موهام رو نوازش کرد و به قربون صدقه رفتنم مشغول شد، به حالتی دراز کشید که راحت بتونم توی بغلش بخوابم، خاتون با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_خجالت نداره مادر، راحت بخواب...به سختی تبسمی روی لبهام نشوندم و با آه و ناله خوابیدم، آهی کیسههای آب گرم و روی شکم و کمرم نگه داشته بود و من تنها روی صدای ضربان تند قلبش تمرکز کرده بودم تا دردم و فراموش کنم، و همین باعث شد با اون درد شدید و سرسخت خوابم ببره...
*
با احساس تشنگی لای پلکهام رو باز کردم که متوجه شدهام آهی هنوز توی همون حالت مونده، سریع جابهجا شدم که صدای آخم بلند شد، آهی دستش و روی شکمم گرفت و پرسید:
_خانومم بهتری؟ چرا بلند شدی؟
پتو رو دور شکمم جمع کردم و در همون حال نگاهم به ساعت میخکوب شد:
_وای ساعت ۲ شبه، تو از صبح همینجور نشستی...
_اوهوم نشستم یه دل سیر خانومم و نگاه کردم، بهتر شدی عشقم؟
گونهاش رو محکم بوسیدم و گفتم:
_وای آهی نمیدونی چه درد کوفتی بود که، الان درد دارم اما یک سوم اون هم نیست...
بازهم چشمهاش غمگین شدن:
_بمیرم برات خب...
با اخم گفتم:
_خدانکنه، درد دیگه عزیزم چرا انقدر خودت و ناراحت میکنی؟
و با یاد آوری ساعت به سوالاتم ادامه دادم:
_آهی ناهار و شام خوردی؟
_آره مامان یه چیزایی به خوردم داد، من بیشتر نگران تو بودم که دکتر بعد از اینکه خوابت برد اومد بهت سرم زد و تجویز خاتون و تایید کرد...
با تعجب به دستم نگاه کردم:
_پس چرا متوجه چیزی نشدم
از اون مواقعی بود که میخواست صورتم رو بوسه بارون کنه، چون از موهام شروع و نقطه به نقطه ی پیشونیم رو بوسید و همینطور پایین اومد تا به لبهام رسید و بعد از اتمام کارش جواب نگاه پر سوالم رو داد:
_از شدت درد از حال رفته بودی، دیگه من داشتم دیونه میشدم که دکتر گفت نگران نباشم بزارم خوب استراحت کنی...
با لبخند گفتم:
_خب؟
لبش رو کج کرد و با قیافهی با مزهای گفت:
_خب منم تا ۵۰ درصد موفق عمل کردم...