دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داشته باشد؛ زیارتمان که تمام
میشود، حامد سنگینتر قدم برمیدار د؛ دوست ندارد برود؛ به در هرصحن که
میرسیم، چند دقیقه ای سرش را روی در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره
میشود و حرف میزند با نگاهش؛ دست بر سینه میگذارد و خم میشود، دست
تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛ هوای صحن را تا میتواند در ریه اش
میکشد و میخواند: ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به
حرم...
همین حالات غریبش میترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را!
باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به
قضای الهی نزدیکتر است؟
دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در راه
فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب! انقدر
این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که میبینمش
برایم تازه است؛ هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحالتر است؛ همپای ما سالنها را طی میکند و حرف میزند
برایمان؛ علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند. اما من میدانم باید لحظه
لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که میرسیم، حامد
خداحافظی را از حاج مرتضی شروع میکند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در آغوش
میگیرند، نمیدانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر
خودش رفتار میکند.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۰
میرود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمیآورد، هردو از دست هم شرمنده اند
دو دلخور! حامد پیش دستی میکند و علی را در آغوش میکشد؛ درگوشش چیزهایی
میگوید که ما نمیشنویم؛ هرچه باشد حرفهای مردانه ایست که برادرها برای هم
نجوا میکنند؛ هردو چندبار با دست میزنند پشت هم.
حامد از علی جدا میشود و به طرف عمه میرود، عمه را چندقدم آنطرفتر میبرد،
هم را بغل میگیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه میکند، میبوسد
و میبوید. حرفهایی باهم میزنند، بعد هم حامد دست میاندازد دور گردن عمه و
میآوردش بین ما؛ اشکهای عمه را هم پاک میکند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستادهام برمیگردد، قلبم تکان میخورد؛ خجالت
میکشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من میخشکد؛ جلو میآید بدون
اینکه نگاهم کند؛ زیرچشمی تماشایش میکنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛
کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد، بین دو حس متضاد گیر افتاده‌ام: خدا و
خودخواهی هایم؛ میدانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختیست؛
همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی بالا میآورم و به انگشتری که خریده نگاه میکنم؛ دوست دارم جو
عوض شود؛ گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را میگیرم:
- خیلی خوش سلیقه‌ای! انگشترمو دوست دارم!
- خداروشکر!
- اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه هات حتما
سینوزیت میگیری، نرفته برت میگردونن!
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۱
چشم.
- خوراکی خوردی یادم کن!
- مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خشدار میشود: زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
- چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی، چرا انقدر زود میروی، دلم
برایت تنگ میشود و... زبانم نمیچرخد؛ دوست ندارم گریه کنم، آرام و با بغض
میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
- میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا
نکردم، ولی وظیفه ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک
میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم، بیدرد بودن صفت آدم نیست... نترس حوراء!
تو راهتو پیدا میکنی! آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛ تو راهتو، آینده
تو، دلارام توپیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی، میدونم ایمانت انقدر قوی
هست که نیاز به این حرفا نیست!
حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند، ولی از
شدتش میکاهد؛ دست میاندازم دور گردنش، سرش را پایین میآورم و پیشانیش را
میبوسم؛ سرم را بر سینه میفشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ
میشود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه هایش تکان میخورند. جایی خواندم که
گریه مردان، نماز باران است.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۲
وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ میخندد، از همان خندههای
شیرین. دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشکهایم را پاک کنم؛
بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم درمیآورم و بالا
میگیرم که از زیرش رد شود؛ اصلا برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند، با
اینکه دستم را بالا نگه داشتهام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم
میکند؛ آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛ هوا ابریست و الان است
که ببارد. آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_میرود...
پیشانی ام را به در میچسبانم و اشک میر یزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛ اینبار
هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم
سخت است، باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت میاندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم داخل
حرم، وداع چقدر سخت است... آیینه ها، چلچراغها، معرقها و سنگهای قشنگ
مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار میایستم؛ گله مندانه
نگاهش میکنم و شعر میخوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۳
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاریام
کند؛ به هق هق میافتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟ کجا برم
آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛ تمام حاجات
و دغدغه‌هاو غصه‌هایم را همراه اشکهایم در حرم میاندازم. سبک میشوم و بوی
گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم،
مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛
بهجای حامد هم زیارت کرده ام؛ احساس میکنم استوار شده‌ام برای آینده، برای ع سر
و ی سر زندگیام.
به سختی چشم از ضریح برمیدارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛ تاجایی
که بین دستها و آیینه ها گم شود.
- بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم میغلتند تا پنجره فولاد؛ رو به حرم
میایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم: زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم: خدا مرا از دراین خانه جدا
نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۴
تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته‌ام؛ حاج مرتضی دست
تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته‌اند و قصد رفتن ندارند؛
کفشهایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و سالم
میکنم.
- زیارت قبول!
- سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ با نگاههایشان باهم حرف میزنند و فقط من
سردرگم مانده
سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند.
باالخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند: حوراء! شما واسه آینده ات چه برنامه‌ های
داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده! گیج نگاهش میکنم: چی؟ آیندم؟ شاید حوزه
رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه لبهای حاج مرتضی سبز میشود؛ شاید به گیجی من میخندد!
- نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
چه جای مطرح کردن این بحثهاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی! سرم را
پایین میاندازم: نه... اصلا...
کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم میافتد چه خبر است! راضیه خانم با عمه
درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم. شوکه شده‌ام؛
انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس میکنم،
حتما سرخ شده‌ام! سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و چیزی
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۵
نمیگویم. باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم
جور کردی؟"
متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من
ندارد؛ گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس‌العملی باید نشان دهم و
چه بگویم. از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند! خدای موقعیت
شناسای اند اینها!
حاج مرتضی ذهنم را میخواند: دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرومیدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم: اخه
الان اصلا به این چیزا فکر نمیکنم!
- ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛ برای همین
خواستیم اینجا درحضور امام رضا)ع( مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
ن روز حتی سلام و علیک اصلا دوست ندارم علی را حتی زیرچشمی نگاه کنم. این ه
درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن! اما حالا همه چیز عوض
شده.
آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد.
خودم هم خسته‌ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده‌ام؛
کافیست دور و بریها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم. رمان
خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس... فرقی
نمیکند. حامد هرهفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن
طرف و کارهایش حرفی نمیزند. عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشتر

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۶
میرود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم و
بسازم. شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی
گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛ صورتش
آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان اسلام
غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا شکر
نمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛
فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند: پس باالخره قضیه رو
مطرح کردن حاج مرتضی؟!
داغ میشوم و سرم را پایین میاندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر خودمم.
- میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که آدم
نصفه ای الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛ همه یه موقعی به این حالت
میرسن که زندگیشون بی هدف و پوچ شده؛ چرا؟ چون همراه میخوان، نیمه
دیگه اشونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن،
دیریا زود به این نتیجه میرسی.
- یعنی خودت رسیدی؟
میخندد و به روبرو خیره میشود: از ما گذشته این حرفا!
- جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون
بخونین!
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_م
پارت ۱۶۷
من با تو فرق دارم حوراء! زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
- بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به منمن میافتم: چه نظری اخه؟ من که نمیشناسمش!
- گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد: من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،
ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از علی
پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
- تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز رو
تحمل کنه.
- اولا شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان جانباز
شد؛ مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه
ریزی کنی؛ آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر
کنی نه احساسی؛ من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب
نکش؛ علی شاید تنها نقصش همین دستش
حیفه بخاطر نقص ظاهر از بازم
پاکش غافل بشی؛ اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش
نکن؛ میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی
مهمترین دغدغه ام تویی... خیلی کم گذاشتم برات...
دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم را بالا
بیاورم. با انگشتهایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۶۸
میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟ اون حد اعلی خودتو
درنظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه همراه
نیاز داری؛ کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم بتونید
باهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم". مزمزه اش
میکنم و لب میگزم؛ صدایم در نمیآید که جواب بدهم.
- هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از
من و عمه بپرس؛ خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه
هفته میموندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل انگاریم،
شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح هم
نمیکردیم باهات.
تازه میفهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بوده‌ام که چیزی از نگاهها و
صحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام!
باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده ام ولی هنوز گیجم. شاید اگر
حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا میترسانَد؛
آنقدر به او و راهنمایی هایش وابسته شده‌ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم
تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم!
- ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای به
نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید، سوالاتو نو ازهم بپرسید،
اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن، بذار یه
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۹
شب بیان خونمون، حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر
به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم... آینده
خیلی مبهمه! تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از
همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد: پس توکلت کجا رفته خانوم طلبه؟
این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول نکن؛ این
یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین میآورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو همه
جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او به
یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست میاندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛ برایم مهم نیست که
چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم؛
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد برای
دخترش؛ پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب میکنم:
خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۷۰
اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه هارامیشوید؛ عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام را همراه چادر رنگی ام در میآورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاهها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد میکند؛
هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
- هیئت دیپلماتیک 5+1!
- کمیته حقیقتیاب سازمان ملل!
- بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
- خاله موگرینی میاد که باهاش سلفی بگیریم!
آنها میخندند و من حرص میخورم. باالخره وقتی در میزنند، حامد میزند
زیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به اتاقم،
انگار روده هایم دارند دور معده و کبدم میپیچند. قلبم تند میزند و عرق کرده ام؛
صدای خوش و بش کردنشان میآید، کارد بزنند خونم درنمیآید؛ تندتند طول و
عرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم: آخه این چه پسریه شما
تربیت کردین باباجون؟ همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟ اون از
مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا الان
شما باید باشید و نیستید، چرا آخه..
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۷۱
وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: »باکی حرف میزدی؟« تازه
میفهمم بلند فکر میکردم! سرجایم میایستم و مثل بچه کلاس اولیها میزنم زیر
گریه!
حامد داخل میآید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با
دستپاچگی میگوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه
تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید: تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به
سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما
انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم! من چه دارم که
بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من...
به خودم که میآیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم،
پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر
میکند، روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای شهریور
چندان گرم نیست ولی خیس عرق شدهام؛ سر هردومان پایین است و چند دقیقه ای
در سکوت میگذرد، علی باالخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار میآورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید: خوب اولین
چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۷۲
داده؛ مثل اینه که ندارمش؛ الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط
کنار بیام؛ دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم... از پس بیشتر کارام برمیام ولی
بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد: البته فقط
دست نیست... یکی دوتا ترکش
توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم
کنار اومدیم؛ اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛ بیشتر حقوقم
که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم، نمیتونم به
این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم! هرچی
بگید حق دارید!
زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات!
دستپاچه میخندد: آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالا، درست نمیدونم چی
باید بگم! شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم میآورد. »نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟« در دل این را
میگویم؛ نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
- منم آماده نیستم، خبر نداشتم از برنامه برادرم.
احتمالا علم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لبخوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
- خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر کنه،
دغدغه ها و ارزش هاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،
سریعتر رشد کنیم
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۷۳
سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد، مخصوصا
وقتی در عمل انجام شده قرار گرفته‌ام و مغزم فقط حروف اضافه)از، به، با، که و...( را
تشخیص میدهد!
حالم تازه کمی جا آمده است، خواب به چشمم نمیآید، باید با حامد حرف بزنم؛
درباره هر موضوعی جز رفتن.
به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛ روی
تختش ساک و لباسهای نظامی‌اش را گذاشته که جمعشان کند.
در اتاق را میبندم تا دنبالش بگردم؛ لب حوض نشستته و با دست در آب موج
میاندازد؛ چشمهای آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد.
پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون
اینکه حرفی بزنم روی تخت مینشینم و کاغذها را برمیدارم؛ وصیتنامه دوستان
شهیدش است؛ اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده:
بسم رب الشهدا
م ن المؤمنین َرجال صدقوا ماعاهَدوالله عَلَیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من
یَنتَظروَما بدلوا تبدیلا
السلام علیک یا زینب کبری... خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم
السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت
بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بیگناهان
سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله‌های آتشمان
بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۷۴
توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و
مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام
خامنه‌ای حفظه الله تعالیست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب باشد، با
لگد دشمنان بیدار خواهد شد.
علی مصدق خواه- 12 اردیبهشت 95
دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیل حاج مرتضی
نبود؟! وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم.
- تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد و مثل بچه ای
نوازشش میکند، نگاهش به من نیست؛ ادامه میدهد: آخرین باری که رفت سوریه
اینو نوشته؛ بجز علی، صاحب تموم این وصیتنامه هاشهید شدن؛ وقتشه اینا رو
برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامهها را مرور میکنم؛ وصیتنامه علی
قدیمیتر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد. واقعا قابل
اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛ منکه نمیتونم مجبورت کنم.
آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛ کاش بازهم حرف بزند، از
سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارام... هرچه دوست دارد بگوید
اصلا؛ فقط میخواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لبهایش مینشیند: این علی کلا سر نترسی داره! میدونی
چی شد که به این روز افتاد؟
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۷۵
منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد: یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا، ولی
چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب دست
رو ترکونده! بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد
عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکسها میافتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.
چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند: خواهر
داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت
میکنه! نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!میبینم
چشمانش
از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش کنم.
- نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی
یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشیاند که حد
نداره؛ میدونی، خیلیام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم
میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا... وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام روبا عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون میکنم.
- میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
- توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
- بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۷۶
دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلا شاید حامد را بخاطر شباهتش به پدر
دوست دارم.
- قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم
تنهات نمیذاره.
عکسها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد: حالا
میخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بیخیالش بشی؟
قلبم میایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛
سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و نگاه حامد دور نمیماند.
آستینهایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛ بدون هیچ حرفی به اتاق
میرود؛ در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات
حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحالتر از همیشه است؛
از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشتهایم تا وصیتنامه ها را به دست خانواده‌ها
برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم
برگشتیم خانه و استراحتی کوتاه کردیم، از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گلهایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی اش این
بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد حامد را
درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛ و وقتی حامد دستش را به زور
میبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: »نکن پسرم... نکن عزیزم...«
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۷۷
عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت»سپردمت به خدا« و آب
پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
- نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون
خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه! آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به شرطی
که بجای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛ اما مطمئنم با
علی قشنگتر میشه.
حامد است که با حرفهایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم
نگاهش کنم؛ این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمیآید! میداند قانع
شده‌ام، اما میخواهد محکم کاری کند.
با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی از
معدود جاهاییست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو
کشفش کنم؛ از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیا
عوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی! اصلا همین
دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند مرز عالم ملکوت با دنیای ماست و
حتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛ این را باید به
آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند! مشکل
صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش میسپاریم به صدای نخراشیده دنیا!
دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت 4ِ باکسی
که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترسانَد،
طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد و
تنهایم بگذارد، بیتابی اش من را هم بیتاب کرده.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۷۸
هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گریه میکنم.
گله دارم، نگرانم، میترسم... حامد بیشتر از هرکسی مرا میفهمد و اگر برود، تنهای
تنها میشوم... دست به دامان شهدا شده‌ام و همه چیزم را نذر کرده ام که بماند.
حدود 4بعد از ظهر است که برمیگردد به طرف در ورودی، زود است؛ با تعجب
میپرسم: مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟
- با یکی قرار دارم.
ماشینی مدل بالا جلوی در میایستد؛ خدای من! مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده
میشوند؛ حامد اشکهایش را پاک میکند، با شوق کودکانه ای چشم دوخته به مادر،
من مبهوت عقب میروم و لبه سکویی مینشینم؛ حامد سر جایش ایستاده و مادر با
طمانینه به طرفش میرود؛ نمیدانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به
چندقدمی هم که میرسند، حامد جلو میرود که در آغوش مادر آرام بگیرد، اما مادر
خودش را عقب میکشد و به سردی دست میدهد.
باورم نمیشود همین مادر به ظاهر بی احساس، اشکی بر گونه اش غلتیده باشد و بعد
از برانداز کردن سرتاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛ مادر هرکه باشد، مادر است،
برای بچه‌هایش جان میدهد و دلش تنگ میشود، ناگاه دل من هم مادر را
میخواهد، اما ترجیح میدهم فاصله ام را حفظ کنم که راحت باشند.
همانقدر که دخترها بابائی اند ، پسرها وابسته مادرند؛ همانقدر که دخترها محتاج
راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورت‌های مادر را میخواهند. من و
حامد هردو محروم بوده ایم از این موهبتهای الهی... قطعا عمه درحد توانش برای
حامد مادری کرده ولی هیچکس مادر نمیشود؛ این را من میفهمم که باوجود سردی
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۷۹
مادرم، عاشقش هستم... مادر زن مغروریست ولی هیچوقت نتوانسته چشمهایش را
پنهان کند.
دستی از پشت سر محکم به شانه ام میخورد، آه از نهادم بلند میشود، قطعا
نیماست؛ کلافه برمیگردم طرفش: تو بعد دوسال هنوز آدم نشدی؟
- مگه فکر میکنی خودت آدم شدی؟
- هرهرهر! جنابعالی خوش میگذره دیگه کسی نیست اذیتش کنی؟
دوباره به مادر و حامد نگاه میکنم که روی نیمکتی نشسته‌اند؛ چهره مادر درهم رفته
و حامد متواضعانه صحبت میکند.
- قراره بعد کنکور یکتا باهم عقد کنیم.
- مبارکه!
- تو چی؟ قضیه علی به کجا رسید؟
لبم را میگزم؛ خدایا این از کجا فهمید؟ فقط خواجه حافظ شیرازی مانده که احتمالا
نیما او را هم در جریان میگذارد، ترجیح میدهم ساکت باشم.
- چندروز پیش با عمو رحیم اومد خونمون؛ بهش میخورد بچه خوبی باشه، از این
مثبت حزب اللهی ها! ولی خوب دستش ناقصه دیگه!
- نقص و کمال آدما خیلی تعریفای دیگه داره!
- به به! چقدرم مدافعشی!یعنی به همین زودی

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۰
تازه متوجه میشوم چه آتویی دست چه کسی داده ام! شروع میکند به سخنرانی
کردن: حالا من گفتم پسر خوبیه، ولی با یه دست ناقص و یکم آه در بساط نمیشه
زندگی کردا! عاقل باش!
- چقدر دلسوز شدی!
- بعد دوسال، یکم
برات تنگ شده! سوژه خندمون رفته! تو نباشی من به کی
بخندم؟
حوصله کل کل کردن را ندارم؛ وای! چقدر حرف میزند، از همان اول همینطور بود؛
حرف حساب هم که نمیزند، چرت و پرت میگوید؛ سعی دارم بی توجه به نیما، مادر
و حامد را نگاه کنم، غرور مادر و خاکساری حامد را؛ دقیق میشوم به صورتشان، گریه
میکنند؛ چقدر شبیه هم اند!
ناگاه حامد از نیمکت میافتد! نیما هم ساکت میشود؛ حامد روی پاهای مادر افتاده
و مادر خم شده تا بلندش کند، به نیما پشت کرده ام که اشکهایم را نبیند. انگار
حامد عمری منتظر این لحظه بوده؛ چرا من که فرصتش را داشتم، یکبار پای مادر را
نبوسیدم؟
مادر حامد را بلند میکند و مثل پسربچهای در آغوش میگیرد؛ همراه نیما زنگ
میخورد:
- جانم پدر؟
.... -
- چشم الان راه میافتیم!
قطع میکند و به طرف مادر میرود: مامان! بابا زنگ زد گفت بیایم!
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۱
اخمهای حامد درهم میرود؛ من جای او بودم دهان نیما را پر خون میکردم! مادر
دست حامد را میفشارد: مواظب خودت باش، زود برگرد تکلیف خودت و حوراء رو
روشن کن!
- چشم!
مادر میایستد، حامد هم، چشم از پسرش برنمیدارد؛ حسودی ام میشود، چه زود
عزیز شد! مهره مار دارد انگار!
- حلالم کنید مامان!
- من چیزی از تو ندیدم؛ برات کم گذاشتم، حلالم کن!
دوباره برمیگردد به همان حالت سرد و خشک همیشگی؛ خداحافظی میکند و
میرود!
حامد متوجه من میشود که مثل مجسمه سرجایم ایستاده ام: مگه فیلم هندیه که
انقدر گریه کردی؟!
و سرخوشانه میخندد؛ نگاهی به ساعت میاندازد: اوه! من الان باید برم، تو رو
میرسونم تا یه جایی و خودم میرم.
دقیق نمیفهمم چه میگوید؛ رفتنش کابوس است، مهم نیست کسی ببیند؛ به
خودم که میآیم، سر گذاشته ام روی سینه اش و بلند گریه میکنم؛ از خودم بدم آمده
که انقدر احساساتی شده‌ام، اصلا نمیدانم چه میگویم و چه میگوید؛ فقط میدانم
باید از همه مهربانیها و بزرگواری هایش بگذرم؛ انگار پدر دوباره بخواهد شهید شود؛
گفتنش ساده است اما در واقعیت، هزاربار میمیری و زنده میشوی.
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۲
سوار ماشین میشویم، تمام راه نگاهش میکنم و او حرف میزند برایم. تصویرش را
اشکهایم تار میکنند. وقتی ماشین میایستد و بغض آلود حلالیت میخواهد، تازه
به خودم میآیم.
- کاش انقدر زود نمیرفتی!
- الانشم دیره؛ ببخشید... اونی که میخواستی نبودم.
- چرا بودی.
و ادامه حرفم را در دل میگویم: تو بهترین بودی ولی من لیاقتت رو نداشتم.
بحث را عوض میکند: کارت اتوبوست شارژ داره؟
- نمیدونم!
- بیا مال منو بگیر، یه وقت توی راه میمونی.
تسبیحش را میگذارد کف دستم و مشتم را میبندد: دعا کن برام.
دستش را میگیرم که ببوسم، اما زورش بر من میچربد و دستانم را به سمت خودش
میکشد و میبوسد.
پیاده میشود و در را باز میکند برایم؛ دستم را میگیرد که بلندم کند: پاشو آبجی
خانم! دیرم میشه الان، پاشو خواهرکم، آفرین...
پیاده میشوم و مثل خودش، غافلگیرانه پیشانیش را میبوسم؛ گرچه سخت است و
باید روی پنجه پاهایم بلند شوم تا به پیشانیش برسم؛ دستم را میفشارد و
میخندد: مواظب خودت باش.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۳
حال او بهتر از من نیست، او ابریست برعکس من که میبارم، اشکهایم را پاک
میکند: بسه دیگه! باید دل بکنی از هرچیز غیر خدا تا رشد کنی، هیچ چیز غیر اون
ارزش تعلق نداره.
- اگه عاشق کسی باشی که عاشق خداست چی؟
چقدر راحت خودم را لو دادم! چقدر احمقم من!
- بخاطر خدا دوست داشته باش، ولی توی عشق بندهاش متوقف نشو.
دستم را میگیرد و مینشاندم روی صندلی ایستگاه اتوبوس؛ هرچه میخواهم بگویم
»نرو« صدایم در نمیآید، از ذهنم میگذرد به پایش بیفتم ولی نمیتوانم برخلاف
خواستهاش عمل کنم؛ باید با دستان خودم، تکه ی از وجودم را جدا کنم؛ پیش از
آنکه تقدیر جدایش کند، باید بمیرم پیش از آنکه بمیراندم، باید حامد را در ذهنم
شهید کنم؛ قربانی کنم برای خدا؛ مثل ابراهیم)ع(...
قرآن کوچکم را از کیفم درمیآورم و بر سینه میفشارم، قلبم آرام میگیرد.
- برام قرآن میگیری؟
سرم را تکان میدهم؛ آرام میشود: پس حلال کردی؟
- اگه تو هم حلال کنی آره.
و به زحمت میخندم، از زیر قرآن ردش میکنم؛ نگاهی به ساعتش میاندازد و سوار
ماشین میشود.
او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛ شاید متوجه نگاهم میشود
که سرش را بالا میآورد، با لبخندش دل میبرد و دست تکان میده
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۴
بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
»سالم کجایی؟«
پیامیست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته‌ام. جواب میآید: »سالم.
فرودگاهم. شما رسیدی خونه؟«
- »آره. پروازت کیه؟«
- »معلوم نیست. یه چیزی ام میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو
بزنی!«
درحالی که دکمه‌ های مانتو را باز میکنم مینویسم: »چی؟«
- »شماره ات رو دادم به علی.«
مانتو با چوب لباسی از دستم میافتد؛ گوشی را برمیدارم و چندبار جمله را
میخوانم، به سختی تایپ میکنم: »یعنی چی؟ چرا؟«
-» هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی باهاش حرف
بزنی، گفتم خبرت بدم که آماده باشی.«
با خشم مینویسم: »خدا بگم چکارت کنه!«
شکلک خنده میفرستد پایین میروم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری
کتابخانه است، چقدر این کتابخانه را دوست دارد؛ کتابهای خیلی قدیمی زمان
انقالب هست تا آخرین کتابهای چاپ شده؛ گاهی فکر میکنم عمه با این کتابها
ازدواج کرده!

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۵
آرام دستم را روی چشمانش میگذارم، دست نگه میدارد و طعنه میزند: اصلا
نفهمیدم تویی حورا خانوم! کی هستی؟ نکنه حامدی؟
دستم را برمیدارد و میچرخد طرفم: این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا باشن نه
وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم!
به قفسه تکیه میدهم و شیطنتم گل میکند: خودتونو میگید عمه؟
- پس قبول کردی خودت ترشیدی؟
- نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم!
برایم پشت چشم نازک میکند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات داری
اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره!
- مگه حامدم از این کارا بلده؟!
- اوه چه جورم! یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟
- بحثو عوض نکنین دیگه! جدی میگم، تنها میشید گناه دارید.
- این یعنی بله رو به علی گفتی؟ مبارکه!
خاک بر سرم! چه سوتی وحشتناکی! حالا بیا و جمعش کن! به من من میافتم: نه...
منظورم این نبود که! کلا خونه خیلی سوت و کوره.
- بچه‌های تو و علی شلوغش میکنن انشالله!
گله مندانه و کشدار مینالم: عمه!
میخندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۶
با صدای زنگ پیامک از جا میپرم، شماره ناشناس است؛ پیام را
میکنم: »سالم
علیکم. مصدق خواه هستم. ببخشید مزاحم شدم. اشکال نداره الان تماس بگیرم؟«
چه رسمی!
نمیدانم جواب بدهم یا نه؟ شاید اگر فوری جواب بدهم، فکر کند چقدر معطلش
بودهام، باید کلاس بگذارم؛ یک ربعی صبر میکنم تا هم حرفهایم سبک سنگین
شوند، هم او حس کند سر من خیلی شلوغ است.
- »علیکم السلام. مراحمید.«
من از او رسمی ترم! به دقیقه نرسیده همراهم زنگ میخورد؛ برعکس من، او اصلا
اهل کلاس گذاشتن نیست، عرق بر پیشانیام مینشیند؛ نفس عمیقی میکشم که
بر مسلط شدنم تاثیری ندارد، تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم:
بفرمایید.
نفسش را بیرون میدهد: سلام.
- سلام.
- ببخشید مزاحم شدم، شبتون بخیر.
پیداست او هم هول کرده، جواب نمیدهم که سردرگمی ام لو نرود.
- حالتون خوبه؟
با همان صدای ضعیف میگویم: الحمدلله.
- خدا رو شکر.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: آقاحامد گفتن تماس بگیرم راحتترید.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۷
بازهم با سکوتم روبرو میشود.
- الان هرچی بخواید در خدمتم.
وقتی دوباره میگوید »الو... ببخشید...« متوجه میشوم سکوتم کمی طولانی شده؛
جمله ام را کمی مزه مزه میکنم و به خودم جرات میدهم: شما درباره من چی
میدونید؟
صدا صاف میکند: باالخره هم آقاحامد، هم مادرم درباره خصوصیات اخلاقیاتوت برام
صحبت کرده بودن، مگه حامد از من به شما نگفته؟
- منظورم شرایط خانوادگیم بود؛ من توی شرایط عادی بزرگ نشدم، محیطم خیلی با
شما فرق داشته.
- خوب؟ شما که انتخاب نکردید شرایطتون این باشه، برای همه ممکنه پیش بیاد؛
ولی اینطور که فهمیدم، خیلی خوب زندگیتونو مدیریت میکنید و تسلیم مشکلات
نشدید، این از نظر من یه امتیازه.
- باالخره انقدری که شما میگید آسون نبوده؛ توی تنهایی زندگی کردن، آدم رو یه
جور دیگه میسازه، با عقده عاطفی و انزوا و افسردگی.
- متوجهم، نمیتونم بگم درکتون میکنم چون تا حالا شرایطشو نداشتم، فکر میکنم
اما شما اینطور نیستید؛ کسی که به خدا متصله، خدا خودش کفایتش میکنه و
هواشو داره؛ من اصلا کاری به گذشته شما ندارم و میخوام درباره الان حرف بزنیم؛
همیشه سعی کردم در حال زندگی کنم و غصه گذشته و آینده ای که خدا برام نوشته
رو نخورم.
- اینی که میگید یعنی جبرگرایی، پس اختیاری که خدا به انسان داده چی؟
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۴
بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
»سالم کجایی؟«
پیامیست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته‌ام. جواب میآید: »سالم.
فرودگاهم. شما رسیدی خونه؟«
- »آره. پروازت کیه؟«
- »معلوم نیست. یه چیزی ام میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو
بزنی!«
درحالی که دکمه‌ های مانتو را باز میکنم مینویسم: »چی؟«
- »شماره ات رو دادم به علی.«
مانتو با چوب لباسی از دستم میافتد؛ گوشی را برمیدارم و چندبار جمله را
میخوانم، به سختی تایپ میکنم: »یعنی چی؟ چرا؟«
-» هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی باهاش حرف
بزنی، گفتم خبرت بدم که آماده باشی.«
با خشم مینویسم: »خدا بگم چکارت کنه!«
شکلک خنده میفرستد پایین میروم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری
کتابخانه است، چقدر این کتابخانه را دوست دارد؛ کتابهای خیلی قدیمی زمان
انقالب هست تا آخرین کتابهای چاپ شده؛ گاهی فکر میکنم عمه با این کتابها
ازدواج کرده!

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۵
آرام دستم را روی چشمانش میگذارم، دست نگه میدارد و طعنه میزند: اصلا
نفهمیدم تویی حورا خانوم! کی هستی؟ نکنه حامدی؟
دستم را برمیدارد و میچرخد طرفم: این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا باشن نه
وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم!
به قفسه تکیه میدهم و شیطنتم گل میکند: خودتونو میگید عمه؟
- پس قبول کردی خودت ترشیدی؟
- نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم!
برایم پشت چشم نازک میکند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات داری
اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره!
- مگه حامدم از این کارا بلده؟!
- اوه چه جورم! یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟
- بحثو عوض نکنین دیگه! جدی میگم، تنها میشید گناه دارید.
- این یعنی بله رو به علی گفتی؟ مبارکه!
خاک بر سرم! چه سوتی وحشتناکی! حالا بیا و جمعش کن! به من من میافتم: نه...
منظورم این نبود که! کلا خونه خیلی سوت و کوره.
- بچه‌های تو و علی شلوغش میکنن انشالله!
گله مندانه و کشدار مینالم: عمه!
میخندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟
#دلتنگیهای _من😔
@deltangiyayeman
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۸
نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه
الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره.
کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی
میگوید؛ دیدگاه هایش را قبول دارم، به محض اینکه قطع میکنم،عمه در را باز
میکند و با هیجان میگوید: بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟
چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش میکنم و بعد هردومان میزنیم زیر خنده.
جلوی در خانه منتظرمانند؛ اول عمه سوار میشود و من کنار پنجره مینشینم، چه
بوی گالبی میآید! جای مادر خالی! از عطر مشهدی بدش میآید؛ همیشه میگفت:
بوی امامزاده میده!
علی پشت فرمان مینشیند و صدای ضبط را زیاد میکند:
ولله که من عاشق چشمان تو هستم / ولله که تو باخبر از این دل زاری
مهمان خیالم شدهای هر شب و هرشب / ولله شبیه من دیوانه نداری
این آهنگ را دوست دارم، علی با یک دست خوب میراند؛ اما به من ربطی ندارد؛
بیرون را نگاه میکنم تا برسیم به باغ غدیر و پارک کند، من در حال و هوای آهنگم:
باید به تو زنجیر کنم بند دلم را / جانی و جهانی و چنینی و چنانی...
زیرانداز پهن میشود و مستقر میشویم؛ همان اول، عمه به راضیه خانم میگوید:
اون نیمکته خوبه؟
راضیه خانم درحالی که با سر تایید میکند، مرا خطاب میکند: چرا وایسادی دخترم؟

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۹
متوجه میشوم علی منتظرم ایستاده، گیرم انداخته‌اند! چاره ای نیست؛ کفشهایم را
میپوشم؛ خجالت میکشم کنارش راه بروم؛ سر صحبت را باز میکند: درباره حرفاتون
فکر کردم.
در ذهنم صحبتهای دیروز را مرور میکنم که میگوید: با یه ازدواج درست، خیلی از
خلاءهای عاطفی پر میشه.
تا ته منظورش را میخوانم که حرف دلم را زده است؛ چقدرهم از خود راضیاند آقا!
لابد منظورش از ازدواج درست، خودش است!
دلم میخواهد قدم بزنیم؛ تعارف میکند که بنشینیم، اما خودش هم رغبتی برای
نشستن ندارد؛ این را در لفافه میگوید: دوست ندارم یه جا ساکن باشم، میشه راهو
ادامه بدیم باهم؟
ته دلم غنج میرود! به خودم نهیب میزنم: جمع کن خودتو دختر!
درحال قدم زدن میپرسد: با مادرتون صحبت کردید؟
- خیلی موافق نیستن، ولی واگذار کردن به خودم.
- بله بخاطر دستم؛ به خودمم گفتن، نگرانتونن؛ قدرشونو بدونین، خیلی دوستتون
دارن.
دقایقی در سکوت میگذرد، ناگاه میایستد: کی باورش میشد یه ترکش دو و نیم
سانتی منو از وسط میدون جنگ و خون و خاک بکشونه ایران و بعد عنایت امام
رضا)ع( منو مقابل شما قرار بده؟
زیرلب میگویم: همه چی توی دنیا به هم ربط داره!
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۱
این انشالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛ یعنی دعا کنی برایش که...
بماند!
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود. میگوید: وقتی رفتی تشییع، دعامون کن...
برای عاقبت بخیریامون... بجای منم گریه کن، بجای منم سینه بزن، بجای منم
یا حسین)علیه السلام( بگو! جامو پر کن! التماس دعای شدید!
میخواهم بگویم »محتاجیم« که قطع میشود و تلاش نمیکنم دوباره تماس بگیرم؛
به اتاقش میروم که نگذاشته ام خاک روی وسایلش بنشیند؛ بیت شعری که علی به
خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر لب میخوانم:
میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان
تا صدهزار بار بمیرم برای تو!
... یا حسین)علیه السلام(!
کاش میدانستم عزاداری‌هایش در سوریه چه شکلیست؟ امسال هیئتمان را بدون
حامد گرفته‌ایم ؛ و چقدر جایش خالی ست.
دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛ حامد بودم، اصلا انگار بجای همه
گریه کردم و سینه زدم؛ حتی بجای توریستهایی که آمده بودند بازدید میدان امام و
مبهوت به جمعیت نگاه میکردند؛ عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمیداد، بعد
مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت. نمیدانم
نگران من بود یا حامد؟
علی و پدرش رفته‌اند نجف آباد برای مراسم، اما من و عمه نرفتیم برای کارهای نذری
پزان؛ دو سال پیش، همین موقع‌ها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۹۲
تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان میدهد؛ محشری به پا
شده! اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه
کرده! بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین میروند؛ صدای مداحی روی تصاویر
پخش میشود: عجب محرمی شد امسال/ شهید بیسرم برگشته/ بیاید بریم به
استقبالش/ مدافع حرم برگشته... / وای... غمت غم وطن شد/ وای... سر تو
بیبدن شد/ وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد...
ناگهان عمه میگوید: نگران حامدم! به دلم شور
نجمه دلداری میدهد: نترسین مامان؛ انشالله حالش خوبه.
عمه اما آرام نمیگیرد؛ دنبال تلفن میگردد: بذار بهش زنگ بزنم.
به اتاق میرود و بعد بیست دقیقه، بیرون میآید درحالی که آرام شده؛ توانسته چند
کلمه ای با حامد صحبت کند.
پیام میدهم: »شب عاشورا اونجا چه حالی داره؟«
جواب میآید: »چه پنهان، تازگی ها خواب اقیانوس میبینم/ قفس تنگ است ای
صیاد! واکن بال و پرهارا...
التماس دعا«
هرچه میگیرمش، در دسترس نیست و جواب پیامک هم نمیدهد، شب عاشورا را با
چشمان بیدار صبح میکنم.
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۳
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام
میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود،
آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر
عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابان ها شلوغند؛ مخصوصا خیابانهای منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد
کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی میایستم. دسته های
عزاداری هیئتهای مختلف از دو طرف خیابان میآیند و وارد گلستان میشوند؛
علمها و پرچمها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛ هر
دستهای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانیها، نایینی ها، شهرکردیها
و...
قیامت کوچکیست و حال غریبی دارم. در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای
خودم، انگار شهدا هم ایستاده‌اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندارند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در
دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی‌فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل میاندازم و داخل میشوم؛ نذریها را پخش کردهاند
و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه میآید و خانه
شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسیست که میبینم، میپرسم: اینجا چه خبره؟
مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۴
نرگس با چهره‌ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون میآید و در ایوان میایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج
شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علیست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و
با دیدن من، سر به زیر میاندازد؛ راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست
میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟
و با نگاهم صورتشان را میکاوم. بلندتر مینالم: چی شده؟ چر ا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمیشنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم
شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در میایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در
میگذارد و شانه هایش میلرزند؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم
میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بیتابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانمها؛ اشکی از
گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی
حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم میپیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا
میآید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۵
میخورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه‌ام را میشکافت، از حر کت میایستد و
احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
- راست میگن؟ درسته؟
از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد...
درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم
کنار دیوار...
درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛
نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه
اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و
میگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟!
صدایم به سختی در میآید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که
بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود.
تنها واکنشم، اشکهاییست که بیصدا از چشمم میجوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم
میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از
شلوغی، صداهای
نگ و مبهمیست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در
دستم عرق کرده.
از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان
میافتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و درآغوشم میگیرد.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۶
شانه هایش از شدت گریه میلرزند، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است،
به خودم میآیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد
کجاست؟
دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی
میآید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع
حرم...
یک آمبولانس جلوی در خیمه ایستاده و جلوی در کمی ازدحام است؛ حسم میگوید
حامد هم آنجاست، از شوق قدم تند میکنم، کسی هلم میدهد و مردم راه را برایم
باز میکنند، وارد خیمه میشوم.
- حامد تو اینجایی؟
فکر کنم این جمله را بلند گفته ام، چشمانم فقط حامد را میبیند؛ مینشینم و دست
میکشم به سر و صورتش؛ سربندی که به سرش بسته‌اند خونیست. صورتش هم با
وجود چند زخم، به ماه شب چهارده میماند.
به اندازه تمام هجده سالی که نداشتمش و دو سالی که با هم بودیم میبوسمش،
میبویمش و نوازشش میکنم؛ مهم نیست کسی ببیند یا نه، التماس میکنم بیدار
شود، آخر چه جای خوابیدن است بین اینهمه آدم؟ چقدر سر و صدای گریه ها زیاد
است، مگر نمیدانند حامد تازه رسیده و خسته است، باید استراحت کند. چه
لبخند شیرینی هم بر لب دارد! حتما خواب خدا را میبیند؛ بوی گلاب میدهد،
بوی عطر، بوی حرم.
#دلتنگیهای _من
@deltangiyayeman
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۷
بی توجه به صدای ناله ای که خیمه را برداشته، نگاهش میکنم. لبهایم را نزدیک
گوشش برده ام و حرف میزنم. میخواهم گذشته و حال و آینده را یک دور باهم مرور
کنیم، حال مادر خیلی بد است؛ شهادت که گریه ندارد! شاید مثل من، برای خودش
گریه میکند وگرنه شهید که خوش به حالش است.
همراه مداحی در گوش حامد میخوانم: سلام ماه منورم/ سلام یل دلاورم/ سلام
مسافر بهشت/ سلام مدافع حرم...
- قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به
قلب دشمنا گذاشتی...
راه را باز میکنند که از داربستها رد بشوم، هرجا میروم احترامم میکنند و عمو و
بقیه مردهای فامیل دورم را میگیرند که راحت تر باشم؛ مراعات میکنند، احترام
میگذارند. نشانم میدهند و میگویند »خواهر شهید«. اما من یک خواهر شهید را
میشناسم که بجای احترام... بماند!
میرسم بالای قبر، سرم گیج میرود؛ خدای من! چقدر عمیق است!
عمو دست میزند سر شانه ام: مطمئنی؟ اذیت میشیا!
- نه! باید برم!
کمک میدهد که بروم داخل قبر، روی خاکها مینشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود!
مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا میخوانم، نگاهی به این خانه تنگ
میکنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه...! شهید فرق
میکند؛ اربابش در قبر تنهایش نمیگذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۸
بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی،
آن هم تک و تنها.
عمو صدایم میزند، به سختی بیرون میآیم؛ کاش من هم همراه حامد همینجا
میماندم، زیرلب به حامد که حالا به قبر رسیده میگویم: ببین! خودم برات آمادش
کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن
نمیخواستی! الان داری میری پیش حوریات؟
میدانم الان از بهشت دست تکان میدهد و میخندد: توی بهشتم که باشم رگبارای
تو بهم میرسه!
کنار قبر میگذارندش.
- سلام ماه منورم/ سلام نور مطهرم...
بالای کفن را بسته‌اند، سرم را روی کفن میگذارم، تمام خاطراتش برایم زنده میشوند،
کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچوقت نخواهند
دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش میکنند و در قبرش میگذارند.
دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد
برنمیدارم؛ چرا اینطوری میکنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود، باورم نمیشود دیگر
خندههایش را نمیبینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب
من.
خاکها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛ میگویم
حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من...
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۹
به خودم که میآیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛ باد به
چهره ام خورده و اشکهایم خشک شده. خیره ام به خیابانها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم میآید که حامد رفته قلبم تیر
میکشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده‌ام و دردش را احساس میکنم. حامد
میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساس نمیکنی و از
گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه
دردت شروع میشود، شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛ فکر کنم صدای
راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین میایستد اما من هنوز سر جایم نشسته‌ام؛ انگار یخ زده‌ام؛ کسی در را باز
میکند برایم، علیست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را
میگیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته ام،
پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما
راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته
است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها
برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد میبویم، خانهای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده،
درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته. به سختی خودم
را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۲۰۰
دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا تختش
میروم؛ صدایش در سرم طنین میاندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی
ببندیم به رگبار؟
میافتم روی تخت: حامد
و اینجایی؟ میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟
بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش، عکسهایمان
جلوی چشمم تار و واضح میشود.
- حامد تو کجایی؟
- جایی که باید باشم؛ توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان
جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن.
خسته شده‌ام. شارژم تمام شده! میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار
شوم و حامد پشت خط باشد؛ اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه
سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلمها بپرسد: چرا توی خواب گریه
میکردی؟ خواب بد دیدی؟
آرام و بی اختیار، رها میشوم روی تخت و پلکهایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار
شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم.
صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیدهام
و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و
مقنعه خوابیده ام.
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۲۰۱
به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم
نیست، من داغم. عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل
اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروکها روی صورتش نبود! با
صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در میآید: پایین چه خبره؟
- مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام...
دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر میآید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا بجای حامد؛ نوازشم میکند و
میبوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین
را تجربه نکرده بودم.
دستهایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با
این حالت؟
- میخوام برم پایین!
تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه میایستم و
دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم؛
اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته،
عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛
لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من!

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۲۰۲
بالای قاب روبان مشکی زدهاند، روبان مشکی که برای مرده هاست! حامد نمرده اما،
احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت قاب
عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد: چکار میکنی عمو؟
سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مرده ها روبان سیاه میزنن نه شهید!
همه نگاهها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاهها
و پچ پچهایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج
میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد.
از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار میآورم: مامان...
عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه میپرسم:
مامان کجاست؟
- داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم
فعلا رفت خونه.
مینشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی!
بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است،
مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به
چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه
دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم میپیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار
و واضح میشود، صدای ضعیف عمه میآید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا...
علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم...
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۲۰۳
صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم
که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
بجز نوری مبهم از بین پلکهایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم
میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شدهام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی
برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی
علی را واضح میشنوم، تکانهای ماشین به گهواره میماند و برای همین است که آرام
آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش
کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛
سرحال است. میخندد: چه آبجی بیحالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی
بشه؟
- منتظرت بودم حامد!
- مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمیدارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و
گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده‌ام که
میتوانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول
بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنونتر نشده!

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۲۰۴
صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید
است؛ کسی دستم را نوازش میکند.
- حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛
چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
- چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم!
دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی
آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو میآید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش میایستد: چرا انقدر خودتو اذیت
میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شدهام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه
ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
- من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
- الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید.
مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. میپرسد: اون روز بالای
کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، میخوام بدونم از دید شما
معیار سنجش آدما چیه؟
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۲۰۵
چقدر جالب است که بحثهای فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم
درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را
گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که
دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه، آدمو هم
متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست...
چون... چون... شما کسی هستید که... من دوست دارم!
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در
صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند. خوب
جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم میکاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه
بروم؛ به خیابانی میرسیم و پیرمرد میایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با
دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم،
نترس بابا.
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۲۰۶
رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه
میروند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم:
اونا کیان؟ من نمیشناسمشون!
- میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
- من... من میترسم...
- نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو
دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای
بیصدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمیگردم
طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد
گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو...
مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی
پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت
بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمی اشان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من

*پارت آخر ۲۰۷*

چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
پشت رزمنده ها راه میافتم؛ چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان
هستم، حس اعتماد در تمام
*سلام خدمت اعضاجدید و همراهان همیشگی کانال* 🕊

*به پایان رمان "#دلارام_من" رسیدیم امیدوارم که ازاین رمان لذت برده باشین*❤️

*کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید🐾💥ومارو با رمانهای جدید دیگه همراهی کنید....لطفا لفت ندین بازم رمان جدید داریم*😍👌

*تشکر*🙏🌺