دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هفدهم- بخش نهم







رسول گفت: چیه؟ بازم تو باید بری به رخساره خانم برسی ؟
گفتم : رسول جان زن بیچاره توی حموم خورده زمین نمی تونه بلند بشه.
گفت: خب ما چیکار کنیم کار و زندگیم رو ول کنیم ببینم رخساره خانم چیکار داره؟
گفتم: رسول؟ خواهش می کنم منطقی باش یکی از تو کمک بخواد نمیری؟
با عصبانیت قاشق رو کوبید زمین و گفت : چیکار کنیم دکتر بردیم آزمایشگاه بردیم آمپول هاشو زدیم حالش خوب شد. بابا بی کس و کار که نیست دوتا پسر داره نوه داره ببین چیکار کرده که از دورش پراکنده شدن،
اون وقت من و تو باید بریم به دردش برسیم ؟ چه گرفتاری شدم من ،
گفتم : خب حالا عصبانی نشو غذات رو بخور ، خیلی خب اگر تو موافق نیستی نمیرم، بزار هر چی می خواد بشه،
سری تکون داد و با افسوس گفت: نه بابا این زندگی دیگه زندگی نمیشه ؛
خدا می دونه من چه حالی بودم و چقدر از این حرف رسول رنجیدم ولی جز سکوت چاره ای نداشتم و بغضی که مدتی بود منو رها نمی کرد گلومو فشار داد.






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هفدهم- بخش دهم






وقتی از پله ها پایین اومدیم با اینکه دلم به شدت برای رخساره خانم شور می زد تصمیم گرفتم زندگی خودمو ترجیح بدم و نزارم بیشتر از این بین ما فاصله بیفته و تا دل رسول رو بدست نیاوردم سراغ رخساره خانم نرم و سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم تا این سردی که بین ما افتاده رو از بین ببرم گفتم : رسول جان دستت درد نکنه خیلی غذای خوبی بود خوش گذشت،
همینطور که جلو جلو می رفت گفت: مگه تو گذاشتی که خوش بگذره؟ دیدی وقتی میگم تنهایی جایی نرییم برای همینه،
قدم هامو تند کردم و دستشو گرفتم و گفتم: عزیزم من که نمی خواستم ناراحتت کنم فقط با هم درد دل کردیم.
گفت: ولی خوب تونستی حال منو بگیری، میشه دیگه حرف نزنی تمومش کن.
اصلاً نمی فهمیدم چی داره آزارش میده و چرا این طور نسبت به من بد بین شده،
سوار ماشین شدیم و تا خونه سکوت کردیم، حتی یک کلمه بین ما رد و بدل نشد،
داشتم فکر می کردم عیب نداره امشب سعی می کنم دلشو بدست بیارم دیگه نمی زارم بی خود و بی جهت زندگیم خراب بشه.







#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هفدهم- بخش یازدهم







ولی وقتی به در خونه رسیدیم نرفت توی پارگینگ و گفت: تو برو، من یادم نبود کارگر اومده خونه مامان رو تمیز کنه دست تنهاست باید سقف هم درست بشه،
پرسیدم: شب برمی گردی؟
گفت: نمی دونم تا ببینم چی پیش میاد، بهت زنگ می زنم.
گفتم: رسول خسته شدم، یعنی خسته ام کردی حالا فهمیدم همه ی این ناز و اداهات برای همین بود، و این شگرد توست که به من احساس گناه بدی و همینو بهانه کنی برای اینکه به کار خودت برسی و این خیلی غیر منصافانه اس،
آره یادت اومده بود که باید برگردی خونه ی مامانت، و من چقدر احمقم و نفهمیدم که بازم دنبال بهانه می گشتی ؛
کاش رو راست بودی این همه منو مقصر جلوه نمی دادی، باشه آقا رسول برو ولی امیدوارم یک روز به خاطر این کارات وجدان درد نگیری، اقلاً می خواستی منو بزاری در خونه ی مادرم که ماشینم رو بیارم و با غیظی که تا اون موقع ندیده بود پیاده شدم و در ماشین رو محکم زدم بهم.





#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هفدهم- بخش دوازدهم







بلند گفت: ترانه، ترانه، تا تو به رخساره خانم برسی برمی گردم. ترانه؟ گفتم شب بر می گردم شنیدی؟ حتماً میام ولی من برنگشتم
نگاهش کنم وزیر لب گفتم: بیا ولی دیگه منو نمی ببینی ؛
و با عجله رفتم توی ساختمون، اما حرص همه ی وجودم رو گرفته بود و دلم می خواست فریاد بزنم ، رسول کلاً با اونی که می شناختم زمین تا آسمون فرق داشت،
اصلاً فکرشم نمی کردم که اون چنین آدمی باشه، یک راست رفتم طبقه ی سوم و زنگ رخساره خانم رو زدم، مدتی طول کشید دلم شور می زد که نکنه هنوز توی حمام گیر کرده،
که در رو باز کرد و با ناله گفت: اومدی؟ ببخشید تو رو هم کشوندم اینجا، نمی دونستم به کی بگم بدجوری خوردم زمین خدا رو شکر تلفنم رو گذاشته بودم دم در حموم از درد یک ساعت توی حموم افتاده بودم و نمی تونستم بلند بشم.
گفتم: کجاتون درد می کنه؟
گفت : همه ی بدنم سُر خوردم و پخش زمین شدم
گفتم: خوبه لباس پوشیدین ؛ ترسیدم سرما بخورین ؛می تونین راه برین جایی تون نشکسته؟







#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هفدهم- بخش سیزدهم







گفت : خدا رو شکر نه، فکر نمی کنم ، زیر بغلشو گرفتم و بردمش روی مبل نشست،
گفتم: باید خودتون رو گرم نگه دارین الان براتون یک آش هم درست می کنم.
گفت زحمت نکش خودم یک چیزی بار گذاشتم، حالم خوبه ولی فکر می کنم بدنم بسته. بیا بشین ببینم تو کجا بودی ؟ چرا اینقدر لاغر شدی؟
گفتم: اول بگین از عاطفه خبر دارین حالش خوبه؟
گفت: والله نه ولی می دونم که هنوز بیمارستانه، میگن در خونه شون رو بستن وهمه رفتن، کسی نیست، شوهرش که بازداشته فامیل هاشونم جمع کردن رفتن خونه ی خودشون.
اما یکی از همسایه ها اومده بود سراغ تورو می گرفت و ازم شماره ی تو رو می خواست بهش ندادم گفتم بلد نیستم،
پرسیدم: کی بود؟
گفت: نمی دونم یک مرد بود،
گفتم: خوب کردین من به اندازه ی کافی درد سر برای خودم درست کردم ؛
پرسید: شوهرت برنگشته؟
گفتم: شما می دونستین که قهر کرده؟
گفت: بله خب می فهمم به خاطر همین موضوع هایی که پیش اومده؟







#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هفدهم- بخش چهاردهم






گفتم: بله ، حالا شما بگو چیزی لازم ندارین ؟
گفت: مادر منو ببخش اونطوری که توی حموم افتاده بودم فقط به فکرم رسید به تو زنگ بزنم.
گفتم: مادر ممکنه من مدتی اینجا نباشم ولی هر وقت کار داشتین زنگ بزنین و اصلاً ملاحظه نکنین من زود خودمو می رسونم .
پرسید کجا می خوای بری؟
گفتم: خونه ی مامانم هستم،
با چشمانی نگران بهم نگاه کرد و گفت : چرا آدم های خوب دچار درد سر میشن؟
خندیدم و گفتم: ولی معلوم نیست توی این دنیا کی خوبه و کی بد، نگران نباشین حالم خوبه، من از عهده ی خودم بر میام.
از خونه ی رخساره خانم به این قصد بیرون اومدم که برم و چمدونم رو ببندم و رسول و اون خونه رو ترک کنم و اینو بهترین راه برای خودم می دونستم،
شاید برای این تصمیم مدتها با خودم جنگیده بودم ولی دلم نمی اومد زندگی که با هزار امید و آرزو ساخته بودم ترک کنم.







#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هفدهم- بخش پانزدهم






ولی اون روز بشدت عصبانی بودم و فکر می کردم مورد ظلم رسول قرار گرفتم و در واقع اون منو دست انداخته بود که به خواسته ی خودش برسه و من نتونم برای هر روز رفتنش به خونه ی مادرش اعتراضی بکنم .
از پله ها رفتم بالا، که یک مرتبه احساس بدی بهم دست داد و فکر کردم یکی می خواد منو بزنه طوری که بی اختیار دستم رو گرفتم جلوی صورتم ،
ولی بلافاصله تموم شد، با خودم گفتم: خدایا این دیگه چی بود؟
تا کلید رو از کیفم بیرون آوردم که در خونه رو باز کنم صدای یک مرد رو از پشت سرم شنیدم که گفت : تو از زندگی من چی می خوای؟
برگشتم و نگاه کردم اصلا اونو نمی شناختم،
مرد جوون و خوش قیافه ای بود پرسیدم: ببخشید شما رو نمی شناسم با حالتی که فکر کردم می خواد منو بزنه اومد جلو و خیلی عصبانی فریاد زد: پس (..) خوردی به زندگی من دخالت کردی، زنیکه ی عوضی ؛
گفتم :گمشو برو ،خجالت بکش آقا من اصلاً نمی فهمم در مورد چی حرف می زنی من به زندگی تو چیکار دارم؟ برو وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد،
دستشو بلند کرد و کوبید توی صورتم وگفت: تو گمشو زنیکه
تا اومدم عکس العملی نشون بدم دومی رو زد وپرت شدم روی زمین و گفت: می کشمت زنیکه ی جادوگر .






ادامه دارد






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم (آخر ) - بخش اول






سرم به شدت با زمین برخورد کرد و از شدت این برخورد نفسم بند اومد و دیگه توان بلند شدن نداشتم،
اما اون مرد حالتی داشت که من اون زمان فقط به فکر راه نجات خودم بودم، به زحمت از ترس سرمو بلند کردم چهار دست و پا خودمو کشوندم تا کنار دیوار، اما اون خیلی زیاد عصبانی بودو دهنشو تا اونجایی که می تونست باز کرده بودو فریاد می زد:
خوشت میاد زندگی مردم رو خراب کنی؟ با حالت غضبناکی که بالای سر من ایستاده بود از ترس زبونم بند اومد،
امکان داشت بازم بهم حمله کنه خودمو جمع کردم و دستهامو گذاشتم روی گوشم و تا اونجایی که می تونستم با صدای بلند فریاد زدم و بلافاصله در کناری ما باز شد و آقای تقی زاده اومد بیرون حالا دیگه منو می شناختن ،
همینطور که دکمه های پیرهنشو می بست اومد جلو و نگاهی به ما انداخت و پرسید: چی شده ترانه خانم،
اون مرد لگدشو بلند کرد که یکی دیگه به من بزنه ولی آقای تقی زاده پرید و اونو گرفت و مانع شد وکشیدش کنار و با هم گلاویز شدن.







#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش دوم





و خانمش فوراً زنگ زد به پلیس،
مرد همین طور که تقلا می کرد خودشو به من برسونه داد می زد، کثافت زندگیم رو بهم زدی، اونقدر می زنمت تا برات درس عبرت بشه دوباره این (..) رودر مورد کس دیگه ای نخوری وتوی زندگی کسی دخالت نکنی.
آقای تقی زاده هلش داد و خورد به دیوار و گفت: مرتیکه ی حمال برای چی دست روی زن مردم دراز می کنی؟ اصلاً حرف حسابت چیه؟ گمشو تا نزدم ناقصت نکردم، از اینجا برو،
و رو کرد به من وگفت خوبین ترانه خانم؟ الان میگم پلیس بیاد و خدمتش برسه ،
مرد گفت : پلیس بیاد این جادوگر رو ببره کار غیر قانونی کرده باید جواب پس بده ؛ اینقدر هم ترانه خانم به دمش نبندین، زنیکه راه افتاد توی در و همسایه پیشگویی می کنه.
نشسته زیر پای زن من حالا ببین چقدر هم ازش پول گرفته تا یک مشت چرند به خورد اون زن داده که افتاده به جون من؛ من خیانت می کنم. تو از کجا می دونی زنیکه؟







#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش سوم






منو با کسی دیدی؟ مگه تو علم لدنی داری ؟
حالا که تحویل قانونت دادم و انداختمت زندان می فهمی نباید از این کارا بکنی ؛
سرم منگ بود و حس می کردم یک طرف سرم داره می سوزه ؛
ولی هنوز درد زیادی احساس نمی کردم، تا خانم تقی زاده دستمال آورد و داد دستم و کمک کرد که بلند بشم وگفت: خونِ دماغ تون رو پاک کنین خیلی داره خون میاد، همه ی لباس تون پر از خون شده چقدر این آدم دیوانه است،
بیچاره زنش
ولی نتونستم اون خون رو پاک کنم چون بشدت دماغم درد می کرد و تازه اونجا فهمیدم که یکی از مشت هاش خورده به دماغم و مثل این بود که شکسته چون هر لحظه دردش بیشتر میشد.
و تا پلیس اومد، عده ای از همسایه ها جمع شدن،
مرد مرتب تکرار می کرد، این زن رو باید دستگیر کنین؛ آقا باور کنین امروز زنم چاقو دستش گرفته بود می خواست منو بکشه؛ این زن باعث شده ؛ بهش گفته من دارم خیانت می کنم آخه یکی نیست جلوی این شیاد ها رو بگیره؟ زنم زده با چاقو دستشو بریده ؛






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش چهارم







آقای تقی زاده و خانمش اعتراض کردن که جناب سروان ترانه خانم همچین کاری نمی کنه ؛
در حالیکه نمی تونستم روی پام هام بایستم و هنوز خون از دماغم میومد، گفتم: برو زنت رو بیار روبرو کنیم، من اصلاً تو و زنت رو نمی شناسم؛ اما من پدر تو رو در میارم؛ اگر معلوم بشه بهت دروغ گفته تا مچت رو بگیره؛ اون وقت چیکار می کنی؟
تو اگر غلط زیادی نکرده باشی این طور وحشی نمیشی؛
پلیس فرستاد دنبال همسر اون مرد ولی من حالم خیلی بد بود و داشتم از حال میرفتم ؛ لحظه به لحظه حالم بدتر می شد و انگار تازه ضرباتی که بهم خورده بود داشت خودشو نشون میداد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در آسانسور باز شد و سودابه با صورتی زخمی که کاملا معلوم بود کتک خورده چشمانی ورم کرده از گریه ی زیاد اومد بیرون و سراسیمه گفت: خدا مرگم بده تو چیکار کردی؟ خاک بر سرت کنن عوضیه بی شعور تو ترانه خانم رو زدی؟ خیلی احمقی،





#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش پنجم






همینطور که دستمال رو جلوی بینیم گرفته بودم و چشمم سیاهی میرفت گفتم: شما بهش چی گفتی؟ چرا از قول من دروغ گفتین ؟
سودابه عاجزانه گفت: ببخشید تو رو خدا معذرت می خوام؛ ترانه خانم منو ببخش فکر نمی کردم اینطوری بشه،
اما من دیگه توانم رو از دست دادم و ولو شدم روی زمین،
خانم تقی زاده و چند تا خانم دیگه بلندم کردن و منو بردن توی خونه، در حالیکه صدای دعوا و فریاد های اون مرد و سودابه رو می شنیدم روی مبل خونه ی خانم تقی زاده دراز کشیدم،
ازم پرسید: اجازه میدی گوشیت رو از کیفت در بیارم زنگ بزنم به شوهرت؟ با قوای کمی که برام مونده بود گفتم: در بیارین شماره ی دومی مال مادرمه بهش خبر بدین لطفاً
یکبار دیگه ولوله ای توی طبقه ی ما برپا شده بود این بار همه خودشون اومده بودن، تا از ماجرا سر در بیارن.






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش ششم








حالا هر لحظه دردم شدید تر می شد و حال بدی داشتم و دلم می خواست بخوابم؛
هر کسی یک چیزی می گفت، یکی عقیده داشت حالش بده نباید منتظر فامیلش بمونیم باید برسونمش بیمارستان؛
یکی دیگه می گفت نه بابا مسئولیت داره خودشون باید بیان ببرن، یکی می گفت خب زنگ بزنیم آورژانس بهش برسن اینطوری که نمیشه مادرش چی گفت چرا نمیان؟
که صدای رسول رو شنیدم که هراسون صدام می کرد ترانه ؟ ترانه جان چی شدی عزیزم؟
و این اولین بار بود که اینطور با محبت منو صدا می زد و مامان که گریه کنون می گفت دستش بشکنه کی تو رو اینطور زده و همسایه ها براشون توضیح می دادن رسول گفت: پدرشو در میارم چطور جرات کرده دست روی زن من دراز کنه؟
و رفت بیرون و یک کارایی کرد که فهمیدم شکایت از اون مرد بوده و مثل اینکه یک جر و بحثی هم بین اونا رخ داده بود ولی من دیگه منگِ؛ منگ بودم
تا رسول برگشت ویک دستشو گذاشت زیر سرمو و با دست دیگه اش پشت پا هام رو گرفت و منو بلند کرد و گفت: عزیزم سرتو بزار روی سینه ی من زیاد حرکت نکن الان می رسونمت بیمارستان.






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش هفتم






و در حالیکه می دوید و مامانم پشت سرش بود سوار آسانسور شدیم،
طبقه ی پایین که نگه داشت صدای مجید رو شنیدم که هراسون گفت : چی شده کدوم پدر نامردی اونو زده الان میرم حسابشو می رسم: مامان گفت : بردنش اداره پلیس رسول ازش شکایت کرد بیا بریم خواهرت حالش خوب نیست، وقتی رسول منو گذاشت روی تخت بیمارستان مامان رو دیدم همینطور اشک میریخت و من نمی دونستم چه شکلی پیدا کردم که اون همه مضطرب شده و به زحمت نگاهی به رسول انداختم، اونم رنگش مثل گچ سفید بود و یک لحظه منو رها نمی کرد و مدام خودشو سرزنش می کرد که اگر تنهات نمی ذاشتم اون مرد جرات نمی کرد دست روی تو دراز کنه ؛مرتیکه مست بود،
اصلاً حالت طیبعی نداشت، اون افسر هم می گفت مواد کشیده، بی شرف داشت جلوی پلیس منو هم می زد؛
دماغم شکسته بود و کنار سمت راست سرم که با زمین برخورد کرده بود بشدت ورم داشت بعد از اینکه دماغم رو بستن به خاطر حالت تهوعی که داشتم از سرم عکس گرفتن و خونریزی داخلی تشخیص دادن و فوراً منو بردن اتاق عمل.






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش نهم






در واقع همه اونجا بودن، مامانم، مهشید خانم و مژده و نغمه، ترنم و مجید، ولی بودن رسول برای من چیز دیگه ای بود.
و اینطوری من یک هفته توی بیمارستان خوابیدم، در حالیکه رسول مثل پروانه دورم می گشت و از اون همه محبتی که به من داشت از خودم به خاطر فکرای غلطی که در موردش می کردم خجالت می کشیدم.
و از فردای همون روز رسول افتاد دنبال عوض کردن خونه می گفت اگر نتونم بفروشم یک جا اجاره می کنم ولی دیگه نمی زارم تو پاتو بزاری توی اون خونه.
خودمم موافق بودم و دیگه نمی خواستم توی اون شرایط قرار بگیرم با اینکه نمی دونم چرا بشدت به اون آپارتمان علاقه داشتم. ولی به خاطر اینکه زندگی عادی داشته باشم از اونجا دل کندم و راضی شدم که اونجا رو بفروشیم.
روزی که از بیمارستان مرخص شدم رسول و مامان همراهم بودن، تا سوار ماشین شدم مامان گفت : بهت نگفتیم ترانه یک اتفاق عجیب افتاده رسول نذاشت بهت بگیم گفت باشه وقتی مرخص شدی.






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش دهم






پرسیدم چی شده بد یا خوب؟ رسول گفت بزار من بگم : یک روز مژده میره خونه ی ما کارتون می بره تا ظرف ها رو جمع کنه، یک مرتبه مثل تو شده ؛ پرسیدم یعنی چطوری ؟
گفت : خودشم نفهمیده ولی می گفت سرم داغ شده و یک صورت های مبهم از جلوی نظرم رد می شدن و وحشت کرده بود فوراً زنگ زد به من و خودمو رسوندم ؛
دیگه همه عقیده داریم که یک انرژی خاصی توی اون آپارتمان هست ؛ من دیگه نمی زارم بری اونجا ؛
بازوشو گرفتم و از روی محبت محکم فشار دادم، زیر لب گفتم خوبه که تو به فکرم هستی.
یک راست رفتم خونه ی مامان و ده روزی هم اونجا بستری بودم
توی این مدت رسول خونه رو گذاشت برای فروش و یک آپارتمان دیگه خرید، در این ما بین، از اون مرد شکایت کرد و براش دیه و زندانی بریدن که دوماه بعد به خاطر همسر و دخترش رضایت دادیم و اومد بیرون.
خلاصه این شد که همه با هم کمک کردن تا من دیگه به اون خونه نرم، تنها چیزی که براش نگران بودم وضعیت رخساره خانم بود که بشدت تنها می شد.






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش هشتم





رسول همینطور دست منو گرفته بود و دلداریم می داد اونقدر نگرانم بود که چند بار دیدم اشک توی چشمش حلقه زده حتی خواهش کرد همراه من بیاد اتاق عمل که تنها نباشم.
و من که اصلاً فکر نمی کردم رسول این همه به من علاقه داشته باشه از چیزی که برام پیش اومده ته دلم راضی بودم و این نشون می دادکه چه عشقی نسبت به اون دارم.
البته عمل سختی نبود و اونطور که شنیدم دوساعت بیشتر طول نکشید و بعد از عمل هم دکتر گفته بود که خطر رفع شده، وقتی به هوش اومدم به زحمت تونستم لای چشمم رو باز کنم و اولین نفری که دیدم رسول بود،
توی صورتم خم شده بود و با عشق بهم نگاه می کرد نگاهی که تا اون زمان ندیده بودم،
صدام می کرد ؛ ترانه جانم ؟ عزیزم ؟ خوبی خانمم؟ و من در یک آرامش خیال بهش نگاه می کردم و خوشحال بودم که کنارمه.






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش دوازدهم






رسول و مهشید خانم و مامانم همراهم بودن که وارد اون آپارتمان جدید شدم خونه ای که رسول برام با عشق درست کرده بود،
دیگه برام فرقی نداشت که چطور جایی باشه، می خواستم آرامش داشته باشم، اما از اشتیاق رسول برای دیدن عکس العمل من، خوشحالی خودمو نشون دادم ؛
اونشب چهارتایی با هم شام خوردیم و مهشید خانم مامان رو برد و من و رسول تا دم در بدرقه شون کردیم،
به محض اینکه در رو بستم رسول منو بغل کرد و به سینه اش فشار داد و گفت : به خونه ات خوش اومدی،
از شدت هیجان نمی تونستم حرف بزنم ولی اون عشق رو توی چشمهای من دید و چیزی بهم گفت که باور نداشتم هرگز از زبونش بشنوم . اون گفت : خیلی دوستت دارم ترانه، خیلی زیاد ، هیچ وقت تنهام نزار ؛


پایان


واقعیت اینه که خداوند بر امور ما داناست و اونه که می دونه که چه چیزاهایی برای انسان خوبه ؛ اینکه از اسرار کائنات خبر نداریم و برای ما آشکار نیست ،
اینکه از آینده خبر نداریم و نمی تونیم فکر کسی رو بخونیم از نعمت هایی که خداوند به بنده هاش عطا کرده ، و ما شاکر این نعمت الهی هستیم.
شاد باشید ⚘
قصه گوی دلهای مهربون شما ناهید⚘






#ناهید_گلکار
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هجدهم- بخش یازدهم






اما بعد ها مرتب با تلفن ازش خبر می گرفتم و اگر کاری داشت براش انجام می دادم و حتی هر وقت مهمونی بود می رفتیم دنبالشو نمی ذاشتیم تنها بمونه.
ده روزی بود که من خونه ی مامان استراحت می کردم و در کمال تعجب می دیدم که رسول کاملاً عوض شده و دیگه اون اشتیاق رو برای رفتن به خونه ی مهشید خانم نداره؛
شاید حرفای من باعث شده بود و یا فکر اینکه ممکنه منو از دست بده ولی هر چه بود من دیگه هرگز در موردش حرفی نزدم .
اثاث رو از اون خونه به خونه ی جدید بردن و تقریباً همه چیز آماده بود،
اما من حس خوبی داشتم اینکه فهمیده بودم که رسول در مواقع سختی تنهام نمی زاره و اون طور که من فکر می کردم بی عاطفه نیست ؛ و من حق نداشتم به خاطر اعتقادات خودم از اون توقع داشته باشم همپای من بیاد و مثل من عمل کنه ؛که در واقع ما اغلب این کارو می کنیم و از طرف مقابلمون می خواهیم که فردی بشه درست مثل ما و به خواست ما عمل کنه و این زندگی رو سخت تر می کنه زمانی که این توقع دو طرفه باشه و هر دو از هم همین انتظار رو داشته باشن .






#ناهید_گلکار