ر #ایستاده_در_باران
#پارت_285
هربار که آهنگ جدیدی پخش میشد ازم میخواستن من هم همراهشون برقصم، و تاجایی که ممکن بود هم میرفتم وسط و با خسته شدن دوباره میومدم مینشستم...
برای خودم که عروسی جذابی بود و واقعا جو خیلی خوبی حاکم شده بود...
زمان پخش کردن کیک دوباره آهی به سالن خانومها برگشت و قلب من تالاپ و تلوپش شدید شد، چون قرار بود سوپرایز اصلی رو پیاده کنیم.
تک تک سلولهای تنم خوشحالی رو فریاد میزدن، موزیک که تموم شد دیجی از همه درخواست کرد جایگاه رقص رو خالی کنن، آروم دم گوش آهی پچ زدم:
_میشه یکم آب بدی؟
لبخندی به روم زد و گفت:
_شما جون بخواه خانومم...
میدونستم امشب برای آهی هم بهترین شب زندگیشه، لیوان آب رو ازش گرفتم و دو قلپ خوردم، از هیجان زیادی نمیتونستم نفس بکشم، آرشیدا اومد کنارم و کمکم کرد بلندشم، دستهای سردم و گرفت و گفت:
_نگران نباش همه چی آمادهاس، مو لای درزش نمیره...
آهی با راهنمایی فیلمبردار زودتر از من به جایگاه رفت و من لب پلهها ایستادم تا آهنگ شروع بشه، موزیک که شروع به نواختن کرد با لطافت و اشتیاق و کمی خجالت شروع به رقصیدن کردم و از پلهها آروم آروم پایین رفتم، به محض اینکه مقابل آهی رسیدم این صدای من بود که توی کل سالن پخش میشد، آب دهانم رو قورت دادم و خودم هم شروع کردم:
دست دل من رو شده
انگاری که جادو شده
زده به سرم تو رو ببرم هرجا دلت خواست
در حالی که میرقصیدم دور آهی میچرخیدم و میخوندم، و اون خجالتی که داشتم به کل محو شده بود و از بین این همه آدم تنها آهی رو میدیدم:
حال دلمو بد نکن دست دلمو رد نکن خودت میدونی اگه بمونی بهشت همین جاست
آهی ماتش برده و تنها خیره خیره نگاهم میکرد، دستهای گرمش رو گرفتم و ادامه دادم:
_تو اومدی همه دور شدن
انگاری چشام کور شدن
هرجا میشینم تورو میبنم
یکی یه دونم و برای این قسمت دستهاش رو رها کردم و با اشاره به صورتش همراه با لبخند خوندم :
من همینو میخوام ازت کنار خودم باش فقط
ماه شب تارمی دارو ندارم با تو خوبم
فضا که از دود پر شد دیدن چشمهای آهی واسم سخت شد برای همین دید از نگاهش گرفتم و عقب عقب رفتم:
یه تنه خودم فدات شم اومدی که مبتلات شم
تو بیا بخند ، چشماتو نبند دلم میگیره
کیو بیارم به جاتو اونا که نمیرسن به پاتو
بازیم نده دلم اومده برات بمیره
وقتی دوباره چهرهی آهی واضح شد نزدیک شدم و دست روی شونههای مردونه اش گذاشتم، وقتی جای دستهام ثابت شد به چشمهاش خیره شدم، در حالی که لبخند خیلی بزرگی روی صورتش بود اما چشمهای خوش رنگش از اشک پرشده بودن، لبم رو گزیدم تا از احساساتی شدن جلوگیری کنم و ادامه بدم:یه تنه خودم فدات شم
اومدی که مبتلات شم تو بیا بخند
چشماتو نبند دلم میگیره کیو بیارم به جاتو اونا که نمیرسن به جاتو بازیم نده دلم اومده برات بمیره
دوباره باید از آهی جدا میشدم و در حال چرخیدن میرقصیدم، اما آهی دستم و محکم گرفت و با صدای بلندی گفت:
_منم یه تنه فدای تو میشم دار و ندارم و با بوسه زدن بر روی دستم، آروم حلقهی دستش رو شل کرد، جز خودم تقریبا همهی مهمون ها شروع به دست زدن کردن، این بخش باید آهی سمت من میومد برای همین آرشیدا پشت سر آهی ایستاده بود و به طور نامحسوسی داشت براش توضیح میداد، بازهم خوندن و شروع کردم و در همین حین آهی به سمتم آروم آروم قدم برمیداشت :
دیدی آخرش رسیدیم ما به هم
جلو همه میخوام اینو بگم
که چقدر تو رو من دوست دارم
به سر تا پای آهی اشاره کردم:
امشب یه جوری دیگه جذابی مثل ماه شدی می تابی
آخ چقدر تو رو دوست دارم
با گفتن بخش آخر دستش رو بالا گرفتم و به کمک آهی اینبار دور خودم چرخیدم و ادامهی آهنگ رو توی بغلش خوندم:
یه تنه خودم فدات شم
اومدی که مبتلات شم
تو بیا بخند
چشماتو نبند دلم میگیره
کیو بیارم به جاتو اونا که نمیرسن به جاتو
بازیم نده دلم اومده برات بمیره
وقتی سالن از صدای موزیک ساکت شد صدای دست و سوت و جیغ عین بمب توی سالن منفجر شد و من توی اون شلوغی با آرامش به آهی زل زده بودم و آروم اشکهاش رو پاک کردم که صورتش رو جلو آورد و بوسهی گرم و عمیقی روی لبهام کاشت و در ادامه سرش رو روی شونهام قرار داد و پچ زد:
_الهی من دور صدای قشنگت بگردم، امشب بهترین شب زندگیمه و من هیچوقت این همه زیبایی و فراموش نمیکنم
بعد از صرف شام و ادامه پایکوبی ساعت نزدیک به ۱ همه آماده رفتن شدن، و چون قرار نبود از خونمون بازدید کنن همه یک به یک برای خداحافظی و تبریک مجدد به سمتون میاومدن
آخرین خانواده، یعنی دایی داریوش خان هم ازمون خداحافظی کردن و سالن تقریبا خالی شد
نفسم رو به بیرون پرتاب کردم و گفتم:
_عزیزم یه لیوان آب به من میدی؟
لبخند زد:
_بله خانومی شما جون بخواه
برای گرفتن لیوان دستم رو جلو بردم که مثله بیشتر اوقات انگشتهام رو بوسید، هنوز برای تشکر لب باز نکرده بودم که داریوش خان آهی، شایسته خانوم، آیدا
#پارت_285
هربار که آهنگ جدیدی پخش میشد ازم میخواستن من هم همراهشون برقصم، و تاجایی که ممکن بود هم میرفتم وسط و با خسته شدن دوباره میومدم مینشستم...
برای خودم که عروسی جذابی بود و واقعا جو خیلی خوبی حاکم شده بود...
زمان پخش کردن کیک دوباره آهی به سالن خانومها برگشت و قلب من تالاپ و تلوپش شدید شد، چون قرار بود سوپرایز اصلی رو پیاده کنیم.
تک تک سلولهای تنم خوشحالی رو فریاد میزدن، موزیک که تموم شد دیجی از همه درخواست کرد جایگاه رقص رو خالی کنن، آروم دم گوش آهی پچ زدم:
_میشه یکم آب بدی؟
لبخندی به روم زد و گفت:
_شما جون بخواه خانومم...
میدونستم امشب برای آهی هم بهترین شب زندگیشه، لیوان آب رو ازش گرفتم و دو قلپ خوردم، از هیجان زیادی نمیتونستم نفس بکشم، آرشیدا اومد کنارم و کمکم کرد بلندشم، دستهای سردم و گرفت و گفت:
_نگران نباش همه چی آمادهاس، مو لای درزش نمیره...
آهی با راهنمایی فیلمبردار زودتر از من به جایگاه رفت و من لب پلهها ایستادم تا آهنگ شروع بشه، موزیک که شروع به نواختن کرد با لطافت و اشتیاق و کمی خجالت شروع به رقصیدن کردم و از پلهها آروم آروم پایین رفتم، به محض اینکه مقابل آهی رسیدم این صدای من بود که توی کل سالن پخش میشد، آب دهانم رو قورت دادم و خودم هم شروع کردم:
دست دل من رو شده
انگاری که جادو شده
زده به سرم تو رو ببرم هرجا دلت خواست
در حالی که میرقصیدم دور آهی میچرخیدم و میخوندم، و اون خجالتی که داشتم به کل محو شده بود و از بین این همه آدم تنها آهی رو میدیدم:
حال دلمو بد نکن دست دلمو رد نکن خودت میدونی اگه بمونی بهشت همین جاست
آهی ماتش برده و تنها خیره خیره نگاهم میکرد، دستهای گرمش رو گرفتم و ادامه دادم:
_تو اومدی همه دور شدن
انگاری چشام کور شدن
هرجا میشینم تورو میبنم
یکی یه دونم و برای این قسمت دستهاش رو رها کردم و با اشاره به صورتش همراه با لبخند خوندم :
من همینو میخوام ازت کنار خودم باش فقط
ماه شب تارمی دارو ندارم با تو خوبم
فضا که از دود پر شد دیدن چشمهای آهی واسم سخت شد برای همین دید از نگاهش گرفتم و عقب عقب رفتم:
یه تنه خودم فدات شم اومدی که مبتلات شم
تو بیا بخند ، چشماتو نبند دلم میگیره
کیو بیارم به جاتو اونا که نمیرسن به پاتو
بازیم نده دلم اومده برات بمیره
وقتی دوباره چهرهی آهی واضح شد نزدیک شدم و دست روی شونههای مردونه اش گذاشتم، وقتی جای دستهام ثابت شد به چشمهاش خیره شدم، در حالی که لبخند خیلی بزرگی روی صورتش بود اما چشمهای خوش رنگش از اشک پرشده بودن، لبم رو گزیدم تا از احساساتی شدن جلوگیری کنم و ادامه بدم:یه تنه خودم فدات شم
اومدی که مبتلات شم تو بیا بخند
چشماتو نبند دلم میگیره کیو بیارم به جاتو اونا که نمیرسن به جاتو بازیم نده دلم اومده برات بمیره
دوباره باید از آهی جدا میشدم و در حال چرخیدن میرقصیدم، اما آهی دستم و محکم گرفت و با صدای بلندی گفت:
_منم یه تنه فدای تو میشم دار و ندارم و با بوسه زدن بر روی دستم، آروم حلقهی دستش رو شل کرد، جز خودم تقریبا همهی مهمون ها شروع به دست زدن کردن، این بخش باید آهی سمت من میومد برای همین آرشیدا پشت سر آهی ایستاده بود و به طور نامحسوسی داشت براش توضیح میداد، بازهم خوندن و شروع کردم و در همین حین آهی به سمتم آروم آروم قدم برمیداشت :
دیدی آخرش رسیدیم ما به هم
جلو همه میخوام اینو بگم
که چقدر تو رو من دوست دارم
به سر تا پای آهی اشاره کردم:
امشب یه جوری دیگه جذابی مثل ماه شدی می تابی
آخ چقدر تو رو دوست دارم
با گفتن بخش آخر دستش رو بالا گرفتم و به کمک آهی اینبار دور خودم چرخیدم و ادامهی آهنگ رو توی بغلش خوندم:
یه تنه خودم فدات شم
اومدی که مبتلات شم
تو بیا بخند
چشماتو نبند دلم میگیره
کیو بیارم به جاتو اونا که نمیرسن به جاتو
بازیم نده دلم اومده برات بمیره
وقتی سالن از صدای موزیک ساکت شد صدای دست و سوت و جیغ عین بمب توی سالن منفجر شد و من توی اون شلوغی با آرامش به آهی زل زده بودم و آروم اشکهاش رو پاک کردم که صورتش رو جلو آورد و بوسهی گرم و عمیقی روی لبهام کاشت و در ادامه سرش رو روی شونهام قرار داد و پچ زد:
_الهی من دور صدای قشنگت بگردم، امشب بهترین شب زندگیمه و من هیچوقت این همه زیبایی و فراموش نمیکنم
بعد از صرف شام و ادامه پایکوبی ساعت نزدیک به ۱ همه آماده رفتن شدن، و چون قرار نبود از خونمون بازدید کنن همه یک به یک برای خداحافظی و تبریک مجدد به سمتون میاومدن
آخرین خانواده، یعنی دایی داریوش خان هم ازمون خداحافظی کردن و سالن تقریبا خالی شد
نفسم رو به بیرون پرتاب کردم و گفتم:
_عزیزم یه لیوان آب به من میدی؟
لبخند زد:
_بله خانومی شما جون بخواه
برای گرفتن لیوان دستم رو جلو بردم که مثله بیشتر اوقات انگشتهام رو بوسید، هنوز برای تشکر لب باز نکرده بودم که داریوش خان آهی، شایسته خانوم، آیدا