#ایستاده_در_باران
#پارت_272
نفس حبس شده ام رو به زور بیرون فرستادم و با صدای تحلیل رفته ای زمزمه کردم :
_بریم بیمارستان
آهی بیشتر از قبل سردرگم شده بود ، حقم داشت اما نمیتونستم تو این موقعیت خبر پدرشدنش رو بهش بدم . با پا های سردم شلوارم رو به سمت خودم کشیدم که آهی با خم شدن و به دستم داد و خیره به چشم های پر از اشکم پرسید:
_آوا چیشده ؟ دارم از ترس سکته میکنم؟
نگاهم رو از چشم هاش دزدیدم و با سر به زیری جواب دادم :
_فکر کنم بهم زیاد فشار اومده خیلی درد دارم ، اگه میشه زودتر یه سر به بیمارستان یا درمانگاه بزنیم...
پیشونیم رو به نرمی بوسید و با لحن ناراحتی دم گوشم پچ زد :
_ببخشید که اذیت شدی عشقم ، الان میریم!
سریع به حرفش واکنش نشون دادم:
_تو باعث اذیت شدنم نشدی ، بعد چند وقت رابطه داشتیم فکر کنم عادی باشه
جلوی پام زانو زد و با بوسه زدن به شکمم دستم رو روی شونه های مردونه اش قرار داد که بلند شم، حس عجیبی داشتم لبم رو گزیدم تا از شدت اشک هام کاسته بشه ، با اینکه خبری از بارداریم نداشت اما بوسه ی گرمش تمام وجودم رو پر از احساس و لطافت کرده بود .
با دست های لرزونم بهش تکیه کردم و بلند شدم ، پام رو برای پوشیدن شلوار بلند کردم که حس دردم قوی تر شد .
با دردسر لباس هام رو تن زدم ، از اتاق که خارج شدیم تاکید کردم :
_آهی بقیه چیزی نفهمن فقط !
با اینکه ناراضی بود اما حرفم رو زمین نزد ، مسیر پله ها رو آروم طی کرد و با برداشتن کلید خونه روی یکی از مبل های نزدیک در خوابوندم ، کفش هام رو پام کرد و دوباره بغلم کرد ...
قفسه ی سینه اش به تندی بالا و پایین میشد ، زیر گردنش رو به سرعت بوسیدم و با بی میلی روی صندلی های عقب دراز کشیدم .
آهی خیلی آشفته بود حتی بیشتر از منی که نگران بچمون بودم دوست داشتم از قضیه مطلع بشه اما الان خیلی زمان نامناسبی بود .
دستم زیر دلم بود و آروم شکمم رو نوازش می کردم ، هوا تاریک بود و خیابون ها خلوت تا رسیدن به بیمارستان جفتمون ساکت بودیم و تنها صدای نفس های بلند و کش دار من توی ماشین حکم فرما بود .
#پارت_272
نفس حبس شده ام رو به زور بیرون فرستادم و با صدای تحلیل رفته ای زمزمه کردم :
_بریم بیمارستان
آهی بیشتر از قبل سردرگم شده بود ، حقم داشت اما نمیتونستم تو این موقعیت خبر پدرشدنش رو بهش بدم . با پا های سردم شلوارم رو به سمت خودم کشیدم که آهی با خم شدن و به دستم داد و خیره به چشم های پر از اشکم پرسید:
_آوا چیشده ؟ دارم از ترس سکته میکنم؟
نگاهم رو از چشم هاش دزدیدم و با سر به زیری جواب دادم :
_فکر کنم بهم زیاد فشار اومده خیلی درد دارم ، اگه میشه زودتر یه سر به بیمارستان یا درمانگاه بزنیم...
پیشونیم رو به نرمی بوسید و با لحن ناراحتی دم گوشم پچ زد :
_ببخشید که اذیت شدی عشقم ، الان میریم!
سریع به حرفش واکنش نشون دادم:
_تو باعث اذیت شدنم نشدی ، بعد چند وقت رابطه داشتیم فکر کنم عادی باشه
جلوی پام زانو زد و با بوسه زدن به شکمم دستم رو روی شونه های مردونه اش قرار داد که بلند شم، حس عجیبی داشتم لبم رو گزیدم تا از شدت اشک هام کاسته بشه ، با اینکه خبری از بارداریم نداشت اما بوسه ی گرمش تمام وجودم رو پر از احساس و لطافت کرده بود .
با دست های لرزونم بهش تکیه کردم و بلند شدم ، پام رو برای پوشیدن شلوار بلند کردم که حس دردم قوی تر شد .
با دردسر لباس هام رو تن زدم ، از اتاق که خارج شدیم تاکید کردم :
_آهی بقیه چیزی نفهمن فقط !
با اینکه ناراضی بود اما حرفم رو زمین نزد ، مسیر پله ها رو آروم طی کرد و با برداشتن کلید خونه روی یکی از مبل های نزدیک در خوابوندم ، کفش هام رو پام کرد و دوباره بغلم کرد ...
قفسه ی سینه اش به تندی بالا و پایین میشد ، زیر گردنش رو به سرعت بوسیدم و با بی میلی روی صندلی های عقب دراز کشیدم .
آهی خیلی آشفته بود حتی بیشتر از منی که نگران بچمون بودم دوست داشتم از قضیه مطلع بشه اما الان خیلی زمان نامناسبی بود .
دستم زیر دلم بود و آروم شکمم رو نوازش می کردم ، هوا تاریک بود و خیابون ها خلوت تا رسیدن به بیمارستان جفتمون ساکت بودیم و تنها صدای نفس های بلند و کش دار من توی ماشین حکم فرما بود .