دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#دلتنگی _ها_ی _من😔

@deltangiyayeman

#عطر_بهار_نارنج

قسمت یازدهم
فرهاد نگاهم می کند و نگاهش باز بوی شرارت می دهد. خنده ایی تلخ می زند و می گوید:
-سلام عروس خانم. زود سوار شو که دیرمون شده.

به طرف ماشین شاسی بلند مشکی رنگ می رود. در جلو را باز می کند و میگوید :
-بفرما خانم خانمی .

حتما میخواست کنارش بنشینم. چه زود می خواست فاصله صمیمیت اش را با من کم کند! ناچار می پذیرم و بدون ابا وارد اتومبیل می شوم.
فرهاد سوار اتومبیل می شود و بعد از روشن کردن ماشین، حرکت می کند. برای آخرین بار از خانه دور می شوم. از خاطرات تلخ اش! از در زنگ زده و قدیمی اش! از کوچه های تنگ و باریک قدیمی! از همه و همه اش بی شک دور می شوم. دقایقی در حالی که نگاهم به پایین هست را می گذارنم. بوی ادکلن تلخ مردانه فرهاد درون ماشین غوغا می کند. تقریبا شامه ام پر شده بود. نگاه ام می کند و می گوید:
-همیشه آنقده آرومی.
سکوت می کنم. هم نمی توانستم در چهره اش نگاه کنم. هم این که برایم سخت بود با مردی صحبت کنم که یک دنیا از من فاصله دارد.
عصبی می شود و معترضانه می گوید:
-چرا حرف نمی زنی؟ مگه لالی؟ بابت تو کلی پول دادم به این غلام عوضی. یه حرفی بزن.
می ترسم. از صدایش، از تک تک واژه هایش، از این که مثل کالایی، معامله شده ام. مثل بید می لرزم. نگاه ام را به طرف اش می گیرم. نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازم و به راحتی خشم و عصبانیت را می بینم. زار می زنم به حالم، به بختم، به آینده ام...
فرهاد ادامه می دهد:
-من تو رو خریدم. وسه تو هم کلی پول دادم. می دونی کی چشم منو گرفتی؟ یه روز دم در خونه غلام بودم. همون روز دیدمت. با لباس مدرسه با چهره معصوم و زیبات. از مدرسه می آمدی. همون روز به دلم نشستی. عجیب به دلم نشستی. تا این که به غلام پیشنهاد دادم. اونم قبول کرد. ولی نامرد بی همه چیز در قبال تو پول خواست. منم قبول کردم. انقدر ها پول دارم که اینا پول ها وسه من چیزی نیست. حالا هم بخند . حرف بزن. خشک نباش. باید خدا رو شکر کنی که از اون خونه خرابه و از دست غلام نامرد نجاتت دادم.
بغض می کنم و اشک از چشمان ام روانه گونه هایم می شود. خوی حیوانی غلام برایم ثابت شده بود. چطور توانسته بود با امانت مادرم این کار رو بکند. توی دلم قرص می شود از اینکه از خانه غلام برای همیشه می روم....

فرهاد اتومبیل را کنار آرایشگاه زنانه ایی متوقف می کند و نگاهم می کند و می گوید:
-از قبل برات وقت گرفته بودم. برو داخل. چند ساعت دیگه میام دنبالت.

در اتومبیل را می گشایم و از ماشین خارج می شوم. در آرایشگاه را می زنم و بعد از اندکی زمان در باز می شود. نگاهی به فرهاد می اندازم. هنوز حرکت نکرده بود


وارد آرایشگاه می شوم و خانمی جوان را می بینم که با لبخند به طرف من می آید و می گوید:
-از طرف فرهاد خان آمدی دیگه؟
بله ایی می گویم و اطراف را نگاه می کنم. محیط کاملا آرام بود و صدایی آهنگ دلنشین به گوش می رسید.
-بیا بشین روی صندلی که تا چند ساعت دیگه باید یه عروس خوشگل تحویل بدم.
روی صندلی می نشینم و با لبخندی به طرف من می آید و می گوید:
-چقد آرومی تو؟!
سرم را به پایین می اندازم. همیشه آرام بودم. دختری آرام و کم حرف.
-مانتوو شالتو را از تنت خارج کن.

شال و مانتویم را از تن خارج می کنم و با لباس و شلوار روی صندلی می نشینم.


قسمت دوازدهم
آرایشگر نگاهی به سر تا پایی من می زند و می گوید:
-کامل لباس هاتو از تن ات خارج کن می خوام اپلاسیون بدنتو انجام بدم. نا سلامتی امشب عروسیته.
واژه هایی که به کار می برد برایم نا شناخته بودن. بار اول ام بود که به آرایشگاه می روم. اصلا نمی فهمیدم منظورش چی بود. چرا باید عریان می شدم.
به طرف من می آید و کمک من لباس هایم را از تن خارج می کند. روی صندلی من را می نشاند و با مهارت خاص به کارش ادامه می دهد. از دست هاین شروع می کند و با موادی تمام موهای دست ام را از بین می برد. درد عجیبی داشتم ولی تحمل می کردم. تحمل کردن این درد ها، برایم آسان تر از گذشته تلخ ام بود.
-خوبه زیاد روی بدنت مو نداری. کارمون زود تموم میشه

بدون لحظه ایی درنگ و ماهرانه کار خودش را انجام می داد و من غرق درد شده بودم. بلاخره کار بدنم تمام شد، تاپ و شلوارک ام را به تن کردم. تمام بدنم را گر گرفته بود. نگاهم می کند و می گوید:
-راستی چرا تنهایی؟ مادری؟ خواهری؟ چرا تنها آمدی.
سرم را پایین می اندازم. و روی صندلی می نشینم و می گویم:
-خواهر ندارم. مادرمم چند سالیه که نیستش.
-نیستش ؟ چرا چی شده؟ طلاق گرفته؟
از قضاوت اش خوشم نیامد. چقدر ما انسان ها عادت داریم قبل از این که جواب سوال هایمان را بگیریم، قضاوت کنیم.
-مادرم پیش خداست. پیش بابامه. چند سالی که تنهام. تنهای تنها. پدرم که رفت، مادرمم دلش نیومد تنهاش بزاره. اونم رفت کنارش. منم تنها موندم.
پوفی می کشد و می گوید:
-بمیرم برات. چقدر عذاب
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 16
خودم را می نگرم. چقدر زود عروس می شوم. لباس سپید عروسی چقدر من را از شهرزاد چند ساعت پیش فاصله داده است سر تا سر سفره گسترده شده رو می نگرم. چقدر همه چیز تمام و کامل چیده شده بود. وسط سفره عقد، سرویس طلایی که با جواهر تزیین شده بود را می نگرم. لحظه ایی از این فاصله طبقاتی شوکه می شوم و طعم خوشبختی را می چشم.
صدایی برخورد پاشنه کفش بر روی سنگ های پله، نگاهم را از سفره عقد می گیرد و به طرف پله ها معطوف می کند. زنی قد بلند با موهایی طلایی و چشمان که عصبانیت درونش موج می زند را می نگرم. ابرو هایش را در هم گره می زند و با عصبانیت به طرف من می آید. از شدت ترس از روی مبل بلند می شوم و سرم را به پایین خم می کنم. درست مقابل من می ایستد و مدتی من را نگاه می کند. جرات به خرج می دهم و سرم را بالا می گیرم و چهره اش را نگاه می کنم. چشمان عسلی و پوست سفید و ابرو های نازک و بلند اش، خشم را به خوبی نشان می داد. بلاخره دهان باز می کند و می گوید:
-فرهاد تو رو از کدوم گوری آورده؟ هان؟
نمی دانستم این زن چه کسی بود ولی به چهره اش می آمد چهل سال را داشته باشد، از تحقیر اش ناراحت می شوم. سکوت می کنم و سرم را پایین می اندازم.
فرهاد پله ها را پایین می آید و می گوید:
-فریماه، عجله نکن. زود تصمیم نگیر.
فریما به فرهاد نگاه می کند و با عصبانیت و صدایی بلند می غرد:
-چشم سفید شدی فرهاد! این دختره رو از کجا آوردی؟ هان؟ خود سر شدی؟ این دختره که معلوم نیست بابا و مامانش کی هستن از کجا آوردی.؟
نگاهم می کند و با غیظ می گوید:
-اصلا مادر داری؟ پدر داری؟
تحقیر می شدم با همان لباس عروسی که آرزویی هر کسی هست! دست هایم را مشت می کنم و نفس عمیقی می کشم . فرهاد جلوتر می آید و می گوید:
-آروم باش فریماه. بیا بریم بالا همه چیزو برات توضیح بدم. تو الان عصبانی و هر چی از دهنت در میاد بار این دختره می کنی. بیا بالا خانمی.

یعنی این خانم همسر فرهاده! قراره بشوم هوی این خانم؟ باورم نمی شد، تا این حد بی ارزش باشم که بشوم هووی زن مردی پنجاه ساله!
فریماه پله ها را سریع بالا می رود و می گوید:
-من تکلیفمو با تو یکی روشن می کنم.
فرهاد نگاه ام می کند و می گوید:
-تو بشین من الان میام.
باز سکوت فضایی سالن را پر می کند. روی مبل خودم را رها می کنم و خیره به آینه می شوم. در ورودی خانه باز می شود و خانمی زنبیل به دست وارد خانه می شود. با تعجب نگاهم می کند و سلامی می دهد و به آشپزخانه می رود.

سرم را تکان می دهم و آهسته سلامی می کنم. چشم هایم تعقیب اش می کند.
منتظر و کلافه پوفی می کشم و پاهایم را تکان می دهم. تقریبا ساختمان ساکت شده بود و آن زن زنبیل به دست درون آشپزخانه مشغول به کار بود. صدایی ورود خودرویی به داخل خانه توجه ام را به طرف در جذب می کند. صدایی آهنگ سیستم ماشین، فضای خانه را پر کرده بود. از روی مبل بلند می شوم و لباس ام را با انگشت های دستم بالا می گیرم. به طرف پنجره ایی در گوشه سالن می روم و از داخل خانه بیرون را نگاه می کنم. پسری جوان از ماشین خارج می شود. با ریموت ماشین را قفل می کند و با قدم های بلند به سمت ساختمان می آید. به سرعت به طرف جایگاه ام می روم، آنقدر تند می روم که دامن لباس ام زیر پایم قرار می گیرد و من را با سرعتی پخش زمین می کند. فقط صدایی شکستن چیزی بود که تپش قلبم را شدت داد. دست راست ام محکم به زمین اصابت می کند و درد عجیبی می گیرد. چشمانم را با ترس باز می کنم و خودم را وسط سفره عقد می بینم، از ترس و دلهره به خود می لرزم و آن زن را می بینم که با تعجب و در حالی که به صورتش سیلی می زند به طرف ام می آید.
-خاک به سرم چیکار کردی؟ آینه بختتو شکوندی!
به زور و با این که پخش زمین شده بودم سعی می کنم بلند شوم که در باز می شود و همان لحظه فرهاد و فریبا هم با عجله به پایین هجوم می آورند. از شدت خجالت سرم را بالا نمی گیرم و به کمک زن خدمتکار از روی زمین بلند می شوم که صدای فریماه گوش ام را می آزاد:
-دختره دست و پا چلفتی!
هنوز یه ساعته نیومدی تو این خونه ببین چیکار کردی.


قسمت 17
از شدت خجالت و شرم نگاهش نمی کنم. و به کمک خدمتکار روی مبل می نشینم.
-امیر سام مامان،بیا بالا کارت دارم.
فریماه این جمله را بیان می کند و با غیظ پله ها را بالا می رود. پسر جوان کمی جلوتر می آید و بدون صحبتی به بالا می رود. خدمتکار شروع به تمیز کردن سفره عقد می شود و من همچنان سر به زیر دارم
جو ساختمان آرام تر می شود و فرهاد و فریماه به همراه آن پسر جوان به پایین می آیند. هنوز جرات نداشتم سرم را بالا بیاورم و نگاهشان کنم. چشمان ام خیره به گل های رنگا رنگ سفره عقد بود. بلاخره صدای آیفون بلند می شود و سکوت مرگبار خانه می شکند. فرهاد بعد از باز کردن در می گوید:
-عاقد آمده خودتون آماده کنید. فریماه از روی مبل بر می خیزد و به طرف در
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 21
فرهاد تلخندی می زند و می گوید:
هیچ موهای آشفته تو نگاه کردی؟ چهره بی رنگ و روتو؟ این چه وضعیشه دختر؟ حالا برو بالا. یه لباس شیک و زیبا بپوش و بیا. یه آرایش غلیظ و زیبا هم به صورتت بکن. دیگه نبینم با مانتو و موهای شونه نکرده و بدون آرایش ببینمت. زود برو تا فریماه نیومده پایین. آب دهانم را به سختی قورت می دهم. انگار راه گلویم از حرف های تیز و برنده فرهاد گرفته بود. چشمی می گویم و به سرعت از کنارش دور می شوم. با حرص پله ها را بالا می روم و با غیظ دندان هایم را به هم فشار می دهم. با دیدن فریماه در بالای پله ها ایست می کنم. لحظه ایی قلبم می ایستد و با دست پاچه گی سلامی می کنم. و سرم را به پایین می اندازم.
فریماه پوفی می کشد و می گوید:
-مگه اینجا پارکه؟ این چه طرز راه رفتنه؟ مگه مسابقه گذاشتی.
پله ها رو پایین می آید و درست مقابل من می ایستد و با انگشتش چانه ام را بالا می آورد. چشمانم در امتداد چشمانش می شود. نفرت را به خوبی درون چشمان رنگی اش می توانستم ببینم. پشت چشمش را نازک می کند و گستاخانه می گوید:
-کسر شانه برام که تو عروسمی! کسر شانه برام که تو شدی زن امیر سامم. کسر شانه برام یه دختره بی همه چیزی و بی کس و کار شده زن امیر سامم.
اشک درون چشمانم جمع می شود ولی هنوز حملات حرف های تند و تیزاش ادامه دارد.
-آخه این چه وضعیشه؟ موهاشو ببین! نه شونه ایی زدی نه حالتی دادی بهش. لباس پوشیدنت هم مثل دهاتیاس. این همه فرهاد برات لباس خریده! نکنه می خوای با این سر و وضع دل پسرمو ببری؟ برو گم شو از جلویی چشمام. دیگع با ایم وضع نبینمت.
تمام تن ام خیس عرق می شود. تک تک کلمات فریماه روح و قلبم را می شکند. فریماه قهقه ایی سر می دهد و همینطور که پله ها را پایین می رود می گوید:
-فرهاد این دختره رو از کجا پیدا کردی!

چشمانم را می بندم و با سرعت به اتاقم پناه می برم. می روم به جایی که برایم شده بود پناه گاه تنهایی ام. در را پشت سرم می بندم و بعد از خارج کردن لباس هایم به حمام می روم. دوش آب سرد را باز می کنم و خودن را زیر قطرات آب سرد جایی می دهم. هق هق کنان گریه می کنم و لی سردی آب نفس هایم را پی در پی می کند. آب سرد را می بندم و گوشه حمام می نشینم و گریه می کنم. گریه می کنم به خاطر این که تحقیر شدم و نتوانسته بودم جوابی بدهم. گریه می کنم به خاطر تنهایی ام. مدتی می گذرد و برای التیام تن یخ زده ام آب گرم را باز می کنم و تن عریان ام را زیر دوش اب گرم جایی می دهم.
بعد از خروج از حمام، موهایم را سشوار می کنم و بعد از شانه زدن با کلیپس می بندم. روبه روی آینه دراور می نیشنم. و کرم پودری به صورت ام می زنم. چشمانم رامی آراستم. رژ قرمز رنگی به لب هایم می کشم.و با رژ گونه ایی چهره ام را دلربا تر از قبل می کنم. به طرف کمد می روم و لباس مجلسی آبی رنگی که تا زانوهایم قد داشت را می پوشم. بالا تنه لباس با سنگ های رنگی تزیین شده بود و دامن کلوش حریر رنگ هاش بصورت چین چین، اطرافم پراکنده می شد. خودم را درون آینه نگاه می کنم. لباس آبی رنگ فوق العاده به تن ام می آمد.
تقه ایی به در وارد می شود، بله ایی می گویم و در باز می شود. شوکت وارد اتاق می شود و می گوید:
-آقا فرهاد میگند بیاید پایین، گمونم امیر سام تو راهه. کم کم میرسه خونه، می خواد همگی درو هم باشید و صبحونه بخوریم.

قسمت 22
جا می خورم، و دست هایم را مشت می کنم و می گویم:
-خانمم هستن؟
نزدیک ام می شود
و سر تا پایم را نگاه می کند و می گوید:
-انوقت که آمدی پایین و رفتی کنار میز خاطرات دیدمت. می خواستم بیام بهت بگم که خانم دوست نداره از اتاقتون بی اجازه خارج بشید! ولی خب تا آمدم بهت بگم، آقا فرهاد سر رسیدن. ولی خب از این به بعد طبق مقرارت از اتاقت خارج بشو. بهتره تو زندگیشون سرک نکشی. همیشه مرتب و آرایش کرده باشی مثل الان! اینایی که بهت می گم به نفعته! میفهمی که چی می گم؟
الان هم بیا پایین تا خانم ناراحت نشدن.
شوکت از اتاق خارج می شود و من بعد از مکث کوتاهی و با تشویش و دل آشفته از اتاق خارج می شوم. لباس دکلته ایی که به تن داشتم نمی توانست اندامم را مستور کند. گونه هایم از خجالت و دلهره سرخ شده بود ولی به اجبار پایین می روم. شوکت خانم به طرف ام می آید و می گوید: خانم و آقا داخل آشپزخونن برو پیششون. نفس عمیقی می کشم و با قدم های آرام به طرف آشپزخانه می روم. بدنم را گر می گیرد و دست هایم مانند تکه یخی می شود. داخل آشپز خانه می روم و سلامی آرام می کنم. فرهاد نگاهش را به من میخکوب می کند و با لبخندی می گوید:
-بیا بشین.
صندلی انتخاب می کنم که از فرهاد و دور باشم. روی صندلی جایی می گیرم. سعی می کنم اطراف را نگاه کنم
نگاه فریماه می کنم که با حرص نگاه به پنجره می کند و دست هایش را به هم می فشارد.
-دیر نکرد؟
صدایی فریماه بود که با غیظ از فرهاد سوال می پرسد.
فرهاد نگاهی به
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 26
خجالت زده و با گونه های سرخ می گویم:
-من باید برم بالا الان فریماه می رسه.
از روی صندلی بلند می شوم و لی سرگیجه لحظه ایی تعادلم را می گیرد و بلافاصله روی صندلی می نشینم.
شوکت نگران به طرف ام می آید و می گوید:
-بشین همینجا یه چیزی بدم بخوری. اینطوری نرو بالا.
دست اش را به طرف گردن ام می آورد و می گوید:
-گردنت هم کبوده.
به طرف یخچال می رود و پرتقال خارج می کند. بعد از شستن پرتقال ها، آبش را می گیرد و درون لیوان میریزد و مقابل می گذارد و می گوید:
-بخور جون بگیری.
لیوان را بر می دارم و چند جرعه ایی می نوشم.
قابلمه ایی بر می دارد و روی اجاق گاز می گذارد. و می گوید:
-من که دختر ندارم، تو جایی دختر نداشته ام. الان برات کاچی می پزم تا بخوری و جون بگیری. خون زیادی ازت رفته.
در کابینت را باز می کند و قوطی ایی از آن خارج می کند و درون قابلمه می ریزد و می گوید:
-این هفت مغزه، برات عالیه.
انوقت که امیر سام بهم گفت براش مشروب بیارم،چشمی گفتم و براش نبردم. می دونستم اگه مست بشه رحمت نمی کنه. ولی خب وقتی زنگ زد مجبور شدم براش بیارم.
قابلمه را روی حرارت شعله های اجاق گاز می گذارد و شروع به هم زدن می کند. لحظه ایی دلتنگ مادرم می شوم. چقدر دلم برای مادرم تنگ شد! چقدر به مادرم نیاز داشتم. چقدر آغوشش می توانست آرامم کند. شوکت ادامه می دهد:
-برو بالا خودم براتون کاچی رو میارم.
از روی صندلی بلند می شوم و با سرگیجه ایی که داشتم به اتاق می روم. در را باز می کنم و به طرف تخت می روم. نگاهی به امیر سام می اندازم. هنوز غرق در خواب بود. به طرف مبل می روم و روی مبل دراز می کشم، می خواستم بخوابم ولی سردم بود. بلند می شوم و کنار امیر سام می خوابم گوشه پتوی را روی خود می کشم. چشمانم را می بندم تا بخوابم ولی درد در ناحیه شکم ام اجازه نمی داد. کلافه بلند می شوم و به پایین می روم. بوی معطر کاچی آشپزخانه را پر کرده بود به طرف شوکت می روم و می گویم:
-ببخشید میشه به من مسکن بدید؟
نگاه ام می کند و با سرش بله ایی می گوید به طرف کابینت می رود و قرصی را به من می دهد. بعد از خوردن قرص به اتاق ام می روم . در را آرام باز می کنم. امیر سام هنوز خواب بود. روی تخت کنارش دراز می کشم و چشمانم را می بندم...

صدایی در به صدا می آید، بدن کرخت و بی جانم را تکان می دهم چشمانم را به زور می گشایم. و از روی تخت بلند می شوم. خبری از امیر سام در کنارم نبود. به طرف در می روم و در را باز می کنم. شوکت را می بینم که با ظرف غذا روبه رویم ایستاده است. سینی را از دستانش می گیرم. و بعد از تشکر روی مبل می نشینم. نگاهی به بشقاب غذا می اندازم، باز هم چند نوع خورشت و پلو و پیاله ایی هم کاچی. شروع به خوردن غذا می کنم. آنقدر گرسنه ام بود که بدون وقفه قاشق غذا را درون دهانم جایی می دهم...

قسمت 27
سیر می شوم و باز پشت پنجره می ایستم. شده بودم شبیه زندانی که جرات بیرون رفتن نداشت. روبه روی پنجره روی صندلی می نشینم و پاییز را می بینم، برگ ریزان را می بینم! زوزه، باد را می شنوم. هنوز احساس غربت درون دلم ریشه کرده بود و تصمیم ندارد لحظه ایی رهایم کند. با خود می اندیشم به لحظه ایی که کنار امیر سام بودم. چرا پیش من نمی آید؟ یعنی حس تنفر اش تا این اندازه هست؟ مطمئن بودم امشب هم تنها می خوابم. چشمانم از ضعف و خستگی نایی بیدار ماندن ندارد. برای فرار از تنهایی برای خواب آماده می شوم. لباس خوابی تن می کنم و با جسم خسته به استقبال خواب می روم.

صبح می شود. دومین صبحی که در خانه فرهاد بودم. چشمانم را می گشایم و با چشمان پف کرده به سمت سرویس می روم. دست و صورت پف کرده ام را با آب می شورم و از سرویس خارج می شوم. برای اینکه صحنه ی دیروز اتفاق نیفتد، کت و دامن سورمه ایی رنگی به تن می کنم. موهایم را شانه می زنم و اطراف ام رها می کنم. تقه ایی به در زده می شود و بعد از گفتن بفرمایید، شوکت وارد اتاق می شود.
-سلام، صبح بخیر. آقا فرهاد دستور دادن وسه صبحانه بیاید پایین. از این به بعد هم، همه وعده هایی غذایی باید کنار آقا و خانم بخوری.
جواب سلامش را می دهم و بعد از آرایش به طرف پایین می روم. باز هم دلهره داشتم برای رویارویی با فریماه. چند نفس عمیقی می کشم و زیر لب صلواتی می فرستم. و به سمت میز غذا خوری که گوشه سالن بود می روم. فرهاد و فریماه همراه با امیر سام مشغول خوردن صبحانه بودن و صدایی صحبت کردنشان، پخش محوطه بود. نزدیکشان می شوم و سلامی می دهم. و بر روی صندلی می نشینم. همه سکوت می کنند و هیچ کس جواب ام را نمی دهد جز فرهاد...

سکوت بین ما برقرار می شود. جو گرم خانوادگیشان سرد می شود. طوری برخورد می کنند که انگار سالیان سال است که قهر هستن. بعد از خوردن صبحانه از روی صندلی بلند می شوم. فرهاد دست اش را روی دست ام می گذارد و می گوید:
-صبر کن.
نگاهاش می کنم. و می گویم:
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 31
اشک هایم را با انگشت هایم پاک می کنم. سعی می کنم سدی شوم و جلویی سیلاب اشک هایم را بگیرم. لحظه ایی کوتاه چشم هایم را می بندم. امیرسام دست هایش را روی بازوان می گذارد و می گوید:
-می خوام توی این یه سال همیشه هر وقت بخوامت پیشم باشی. مثل امشب. نمی خوام شکایتی از من پیش فرهاد ببری. می خوام هر چی بهت گفتم بگی چشم. هر چی خواستم
برام مهیا کنی. حرفمو گوش بدی، هیچ بدی نمی بینی ولی اگه حرفم را گوش ندادی بد می بینی.
جرات خرج می دهم و چشمانم را به چشمانش گره می زنم. چشمانش به حدی بی حال و خمار بود که لحظه ایی ترس وجودم را می گیرد. باز لب هایش را باز می کند و قطار وار جملات را پشت سر هم ردیف می کند و می گوید:
-فرهاد فکر می کنه تو می تونی تو یه سال دل منو بدست بیاری منو عاشق خودت کنی. ولی خب خبر نداره من چشم و دلم از شما دختر ها پره. همین که یک سال تموم شد و من به خواستم رسیدم مهریه تو می دم و طلاقتو می دم. الان هم پاشو چشماتو بشور زیرش سیاه شده.
از روی صندلی بلند شدم. نایی راه رفتن نداشتم. به طرف سرویس می روم که یک لحظه امیر سام صدایم می زند.
-شهرزاد!
سر جایم میخکوب می شوم که یک لحظه تن صدایش در اتاق می پیچد!
-می دونستی ما یه وجه مشترکی داریم؟ اینکه هر دو تا پدری داشتیم و از داشتن پدر محرومیم.
چشمانم از تعجب گرد می شود نگاهم را به طرفش متمایل می کنم و باز چشمانش در چشم هایم گره می خورد. و ادامه می دهد
-من و تو هر دو ناپدری داریم. اره درست فهمیدی! تو ناپدریت فروختت و از دستت راحت شد. ولی نا پدری من برای اینکه بچسبم به زندگی و پسر حرف گوش کنی بشم حاضره شرکتشو به نام من بزنه. چقدر آدم ها با هم متفاوتن.

پوز خندی می زند و می گوید:
چرا خشکت زده. زود برو صورتتو بشور و بیا که صبح شد.
به طرف سرویس می روم و آب را باز می کنم صورت ام را می شورم ک سیاهی ریمل و خط چشمم که زیر چشمانم را کبود کرده بودن را می شورم. بعد از خارج شدن امیر سام را روی تخت با بدن نیمه عریان می بینم
نگاهی به چشمان ورم کرده ام می کنم. و برایم سوال می شود که چرا فرهاد من را به این گرانی خریده است. کنار امیر سام رو تخت می نشینم. امیر سام دست ام را می گیرد و من را روی بازویش می رهاند. گرمایی بازوهایش لمس قسمتی از صورت ام می شود. حرارت بدنش، بدن سردم را در بر می گیرد. دست هایش را لابه لای مو های مشکی ام می برد و با صدایی آرام و بدون نا می گوید:
-این حرف هایی که بهت زدم رو به فرهاد نگی، باشه؟
لب می گشایم و چشمی می گویم. به طرف من می چرخد و و صورت ام را به صورت اش نزدیک می کند. بار دومی بود که می خواستم هم آغوشش بشوم،حس و حال عجیبی داشتم. درون گوشم آرام می گوید:
-دوست ندارم مثل اون بار از من فرار کنی. بهتره همراهم باشی.
چشم هایم را می بندم و لب هایش را بر روی لب هاییم می گذارد...


قسمت 32
بعد از گذشت لحظاتی و تمام شدن کار، امیرسام من را در آغوش می کشد و به خوابی عمیق می رود. نگاهش می کنم. هنوز هم چهره اش برایم دلربا بود ولی قلبم را قفل می کنم، و نمی گذارم که عشق اش درون قلب ام بتپد. نمی دانم چرا خودم را در انحصار آغوش گرم اش رها می کنم و چشمایم را می بندم. مدت ها بود که به آغوشی گرم نیاز داشتم. آغوشی که قلبش برای من باشد. چشم هایم را می بندم و به خوابی می روم که عطر وجود امیر سام تا صبح مست ام می کند...

صبح می شود و روشنایی اتاق چشم هایم را تحریک می کند. از روی تخت بلند می شوم و هنوز امیر سام را کنار خود می یابم. خمیازه ایی می کشم و به همراه حوله به طرف حمام می روم. بعد از آب تنی، از حمام خارج می شوم و بعد از پوشیدن لباس و مرتب کردن سر و وضع خود به طرف امیر سام می روم. نگاهش می کنم و لحظه ایی قلب ام می ایستد. نمی دانم چه حسی درون دلم جوانه زده است. نمی دانم چرا با دیدنش دست و پایم می لرزد، بدنم را گر می گیرد. و دیگر آن شهرزاد سابق نیستم. نمی دانم چه معجزه ایی قرار است درون دلم رخ بدهد . بدون تامل دست ام را روی بازوهایش می گذارم. حتی تماس دست ام با بدنش، انرژی ام را دو چندان می کند. نمی دانم این تلاطم دل ام حکایت از چه دارد. آرام تکان اش می دهم. تصمیم می گیرم برای بار اول اسمش را نجوا کنم. سرم را به گوش اش نزدیک می کنم و لحظه ایی قلب ام می ایستد وبا صدای ضریف و آرام می گویم:
-امیر سام بلند شو دیرت نشه.
تکانی می خورد و چشمانش را می گشاید، لحظه ایی چشمانش در چشمانم عجین می شود و قلب آرام و سردم طوفانی می شود. مردمک هایی چشمانش به حرف در می آیند و لحظه ایی قلب ام را به تسخیر در می آورد. از روی تخت بلند می شود و در حالی که به بدن اش کش و قوسی می دهد می گوید:
-ساعت چنده؟
-هشت، دیر نشه؟
بلافاصله از روی تخت بلند می شود و می گوید:
-لباس هامو آماده کن تا بپوشم.
به طرف حمام می رود و من به طرف کمد می روم. و از میان چند دست کت و شلوار، یکی را
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 36
خودم را روی تخت رها می کنم و پتو را روی خود می کشم و چشمانم را فشار می دهم تا بخوابم. شاید توی این چند روزی که فریماه و فرهاد نباشند راحتر بتوانم کنارش باشم...

صبح با صدایی فرهاد و فریماه بیدار می شوم. صدایشان به خوبی گوش هایم را آزار می دهد. کلافه از خواب صبح گاهی بیدار می شوم. لباس ام را که می بینم، شب گذشته برایم یاد آوری می شود. از جایم بلند می شوم و پنجره را نگاه می کنم. فرهاد چمدان ها را درون ماشین جایی می دهد و فریماه خود را درون صندلی جلو ماشین می نشیند. شوکت با یک سبد به طرف ماشین می رود. نگاهم را از پنجره می گیرم و به طرف آینه می روم. نگاهی به لباس و اوضاعم می اندازم. و به طرف کمد می روم. لباس پوشیده تری به تن می کنم. صدای بسته شدن در حیاط به گوش می رسد. از این که فریماه و فرهاد رفته باشن خیالم راحت می شود. در را باز می کنم و به پایین می روم. آرامش درون خانه می پیچید و آفتاب نیمه جان آذر ماه خود نمایی می کرد. به آشپزخانه می روم و کتری را بعد از آب کردن روی اجاق گاز می گذارم. از درون یخچال پنیر و کره و مربا خارج می کنم و روی میز می چینم. سبد نان را نگاه می کنم و نان بربری تازه همراه با عطرش مجذوبم می کند. چایی را دم می کنم و از آشپزخانه خارج می شوم. هنوز نمی دانستم کدام از این اتاق ها، اتاق امیر سام هست. کنار آشپزخانه دو در چوبی قرار داشت. یکی از در ها را می گشایم و درون اتاق را نگاه می کنم. تخت دونفره همراه با کمد و میز دراور و ...وجود داشت. روی دیوار قاب عکس عروسی فرهاد و فریماه به چشم می خورد. زیر لب می گویم:
-این اتاق فریماه و فرهاد.
در را آرام می بندم و در کناری را می گشایم. از وضع اتاق و تخت یک نفره و لباس های آیزان به چوب لباسی معلوم بود اتاق شوکت می باشد. در را آرام می بندم و متعجب دور تا دور خانه را می بینم. دیگر خبری از اتاق نبود. حتما اتاق امیر سام بالا هست. پله ها را بالا می روم و نگاه سر تا سر به اتاق ها می اندازم. در اتاق اول را باز می کنم که با میز و کامپیوتر و یه سری کاغذ و پوشه و....رو به رو می شوم. حتما این هم اتاق کار فرهاده. اتاق دوم هم اتاق من بود. اتاق سوم را آرام باز می کنم و روی تخت امیر سام را می بینم که غرق در خواب خفته هست. آرام در را می بندم تا بیدار نشود. محض کنجکاوی در اتاق چهارم را باز می کنم و درونش را نگاه می کنم. اتاق با تخت دو نفره، شیک و تمیز را می بینم. به اتاق خود می روم و سر و وضع خودم را سر و سامان می دهم و بعد به طرف اتاق امیر سام می روم. در را باز می کنم و به طرفش می روم. چقدر آرام و زیبا خوابیده بود. از این که شب ها دیوار به دیوار من هست امیدوار می شوم. دست هایم را آرام روی موهای خرمای اش می گذارن و نوازشش می کنم

کنارش می نشینم و دلم برایش قنج می رود. نمی دانم چه معجزه ایی درون دلم رخ داده است. چشم هایش را باز می کند و نگاه ام می کند. گونه هایم از نگاه اش سرخ و ملتهب می شود. از روی تخت بلند می شود و می گوید:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
خودم را جمع می کنم و می گویم:
-صبجونتون را آماده کردم. گفتم بیدارتون کنم با هم صبحونه بخوریم.


قسمت 37
چشم غره ایی می رود و می گوید:
-خیلی خب، باید با اجازه وارد اتاقم می شدی. دیگه نبینم بی اجازه بیای تو اتاقم.
دست هایم را مشت می کنم و با غیظ چشمی می گویم و زود اتاق را ترک می کنم. فرار می کنم و اداها و کلمات اش که من را شکاندن...
دو فنجان چایی می ریزم. یکی را مقابل اش می گذارم. روبه رویش می نشینم و مشغول خوردن صبحانه می شوم. آنقدر فضا خشک بود که جرات نگاه کردنش را نداشتم. امیر سام به راحتی دلم را بازیچه قرار داده بود بدون اینکه بهایی برایش بدهد. لقمه ایی نان کره و عسل درون دهانم جایی می دهم.
-شهرزاد
می شکند سکوت مرگبار و سنگین آشپزخانه، با صدایی آرامش و دلنشینش.
-بله ای می گویم با صدایی لرزان ام. نمی دانم چرا هر وقت اسمم را صدا می زد، درون دلم آشوبی به پا می شد.
-امشب مهمون داریم، دوستام هستن. میخوام شام خوب درست کنی، بلدی که؟
جرات نمی کنم نگاهش کنم. از چشمانش هراس دارم، هراس دارم که بیشتر به عمق دلم نفوذ کند. با صدایی آرام و لرزانم می گویم:
-یه چیزایی بلدم. قبلا تو خونه خودم آشپزی می کردم. اکثر غذاها رو می تونم بپزم.
امیر سام جرعه ایی از چایی اش می نوشد و می گوید:
-سه نفرن. می خوام وسه شب زرشک پلو با مرغ درست کنی، قورمه سبزی هم اگه میتونی بپز. سالاد و مخلفات و زیتون و ترشی و همه چیز داخل یخچال هست. یه کتاب آشپزی هم داخل کشو هست میتونی ازش کمک بگیری. یه دستی هم به خونه بکش. میخوام خونه وسه شب برق بزنه. الان هم میرم میوه و یکم خرت و پرت بخرم.تو هم از الان دست به کار شو وسه شب. باشه ؟
چشمی می گویم و امیر سام تنهایم می گذارد. تنهایم می گذارد با یک دل آشفته! تنهایم می گذارد با یک دل بی قرار
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 41
چند دقایقی می گذارد ک خودم را به سختی بلند می کنم و با عجله و طوری که کسی را نبینم پله ها را طی می کنم و به پناه گاهم می روم. جایی که بتوانم بلند گریه کنم. بلند شیون بزنم. بلند هق هق بزنم و کسی نفهمد!!
گریه هایم حکم لالایی مادرم می شود و من را می برد به خوابی تلخ و عمیق...

چشمان ام را به سختی باز می کنم آنقدر می سوزد که نمی توانستم بازشان کنم. با دست هایم ماساژشان می دهم ولی باز دیدم نامفهوم و تار هست. به سختی و با بدن کوفته از روی تخت بلند می شوم وقایع دیشب برایم یاد آوری می شود. سر گیجه عجیب می گیرم و سعی می کنم خودم را کنترل کنم تا پخش زمین نشوم. به سرویس می روم و صورت ام را با آب سرد می شورم. نمی دانم دیشب بعد از آن ماجرای تلخ چه گذشته بود. کلافه روی تخت ولو می شوم و پتو را روی سرم می کشم دیگر تحمل دیدنش را نداشتم. بعد از خیانتش دیگر نمی خواستم ببینمش! دلم را زندانی می کنم که شاید جنون عشق از یادش برود. چند ساعتی را زیر پتو می مانم و فقط صحنه های دیشب برای من تکرار می شود. کلافه و با حالت که داشتم بدن کرخت و بی جانم را به سختی از زیر پتو خارج می کنم و به پایین می روم. نگاهی به سر تا سر خانه می اندازم. انگار هیچ چیز سر جایش نبود، ظرف های نشسته، ظرف میوه واران شده همه و همه خشمم را بیشتر می کرد. به آشپزخانه می روم و کتری را روی اجاق گاز می گذارم و بعد از روشن کردن اجاق مشغول جمع آوریشان می شوم. با اینکه دل پری داشتم ولی نمی دانستم چرا تمیز کردن خانه را جز وظایف خود می دانستم. چای دم می کنم و صبحانه مختصری می خورم. حتی به خودم اجازه نمی دهم که به اتاق امیر سام بروم و از خواب بیدارش کنم. با بدن کوفته ایی که داشتم دوباره مشغول تمیز کردن خانه می شوم. جارو و طی می کشم. تمام ظرف ها را می شورم و درون کابینت ها جایی می دهم. بعد از اتمام کار خودم را روی مبل رها می کنم و ریموت به دست تلویزیون را روشن می کنم و مشغول تعویض شبکه ها می شوم.
تلویزیون را روی سریالی تنظیم می کنم و برای فرار از اتفاقات شوم دیشب، ذهنم را متمرکز می کنم. ولی خب لحظه به لحظه، اتفاقات دیشب جلویی چشمانم ظاهر می شد.
کلافه تلویزیون را خاموش می کنم. سرم را به مبل تکیه می دهم و چشم هایم را می بندم.
-شهرزاد پاشو صبحونمو آماده کن.
صدایی امیرسام بود که من را میخکوب می کند. با این که برایم سخت بود بدون گفتن واژه ایی نگاهش می کنم. چشمان پف آلودش نشان دهنده این بود که تازه از خواب بیدار شده است. نزدیک تر می شود و لب هایش را می گشاید:
-زود صبحونمو آماده کن تا بخورم.
آنقدر از دستش دلخور بودم که با غیظ نگاهش می کنم. بدون اهمیت از کنارش می روم و پله ها را پشت سر هم می گذارنم. امیر سام صدایش را بلند تر می کند و می گوید:
-مگه من با تو نیستم؟ کجا میری؟
اهمیتی نمی دهم و به اتاق ام می روم. گوشه تخت خواب می نشینم و خیره به فرشی می شوم که کف اتاق پهن بود. امیر سام در را باز می کنم و با عصبانیت می گوید:
-سرتو انداختی پایین و به حرف من گوش نمی دی؟ مگه نمی گم صبحونمو آماده کن؟
جرات به خرج می دهم و از روی تخت بلند می شوم. مقابلش می ایستم و و نگاه به چشمانش می کنم و با حرص می گویم:
-من برای تو کاری نمی کنم دیگه.

قسمت 42
امیر سام پوزخندی می زند و با عصبانیت می توپد:
-چشمم روشن! تو هم راه افتادی! خوبه تا چند روز پیش خونه ناپدریت داشتی نوکری می کردی. الان به من رسیدی پرو شدی؟
مکث می کند و پوفی می کشد و می گوید:
-لیاقت تو و امثال تو این خونه و زندگی نیست. تو باید تو همون خراب شده زندگی می کردی. بهت رحم کردیم آوردیمت اینجا، تو هم برای ما شیر شدی!
از اهانت هایش دلخور می شوم. بد جور دلم می شکند. با بغضی که درون گلویم سکنا کرده بود می گویم:
-من! من! من
حرفم را قورت می دهم و بدون اختیار می گریم، گریه شده بود همدم این روز و شب هایم.
امیر سام دست اش را زیر چانه ام می گذارد و می گوید:
-د حرف بزن عوضی. حرف بزن.
لحظه ایی بدون فکر و قطار وارد واژه ها را از دهانم خارج می کنم و می گویم:
-لیاقت تو همون دختره عوضیه. اون یه کلفته نه من! اون یه عوضیه نه من! اون دختره حق نداشت کنار تو باشه! پیش تو باشه! من...من...من... زنه توام نه اون.
خنده ایی بلند سر می دهد و می گوید:
-حسودیت شد نه؟

با دست ام دست اش را پس می زنم و می گویم:
-آره حسودیم شد.
نمی دانم چرا لحظه ایی خجالت بر من چیره می شود و سرم را به پایین خم می کنم. آنقدر نزدیک من بود که صدایی نفس هایش را می شنیدم.
-دوباره ساکت شدی؟ حرف بزن ببینم.
شمرده و آرام می گویم:
-مگه من چند سالمه؟ فقط پونزده سالمه، مگه چقدر می تونم سختی ها رو تحمل کنم، کنایه های مادرت رو تحمل کنم! سر کوفت های تو رو تحمل کنم... از وقتی اینجا بودم به چشم یه کلفت منو دیدی، نه به چشم یه زن! کار دیشبت هم برام بدترین تجربه بود.
امیر
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 46
نگاهی به شهر می اندازم. یعنی ژیلا الان کجا هست؟ چه می کند؟ من رو هنوز دوست دارد؟
پوفی می کشم و برای رهای از ذهن آشوب و بر هم ریخته ام به رستوران سنتی می روم. روی تخت می نشینم و تنهایی ام را به خوبی لمس می کنم. گارسون کنار من می آید و می گوید:
-چی میل دارید:
با اینکه بغض گلویم را می فشرد و توانایی بلع را نداشتم می گویم:
-فقط چایی.
گارسون می رود و من سرم را بالا می گیرم. آسمان شب و سوسوی ستاره ها را نگاه می کنم. چقدر آسمان مرداد ماه دلگیر بود.
مدتی می گذارد و گارسون همراه با سینی استکان و قوری می آید. استکان کمر باریک سنتی را از چایی پر می کنم و برای رهایی از افکارم جرعه ایی تلخ و گرم می نوشم...
نیمه شب فرا می رسد و عصبانیت ام کمتر شده بود. از روی تخت بلند می شوم و بعد از تسویه حساب به طرف ماشین می روم. و حرکت می کنم.صدایی آهنگ پخش را بلند می کنم و خود همراهش می خوانم. بلند می خوانم و از ته دل!

تو حق نداری بد بشی با منی که
با خوب و با بدت همیشه ساختم
نه تو نمی تونی برنده باشی
حتی اگرمن این بازی باختم
آب از سرم گذشت ولی هنوزم
دارم تو آتیش نگات می سوزم
تو جایی من باشی له میشی از غم
حتی اگه فقط باشه یه روزم

تا وقتی به تو وصله گذشتم!
چجوری فکر آینده باشم.

فراری می شم از دنیا تا باز
به قلب تو پناهنده باشم...
به خانه می رسم، خانه غرق در سکوت و تاریکی بود. بعد از پارک ماشین داخل حیاط، به طرف عمارت می روم. آرام در را باز می کنم و با احتیاط قدم بر می دارم. طوری که کسی بیدار نشود. حوصله سوال و جواب هایی مادر و فرهاد را نداشتم. در اتاق ام را باز می کنم و بدون روشن کردن چراغی، و تعویض لباس هایم خودم را روی تخت رها می کنم. کمی از رفتارم پشیمان می شوم ولی وقتی به یاد خواسته هایی بالایش می افتم، حالم سخت خراب می شود...

فردا صبح با صدایی آلارم موبایل بیدار می شوم. با اینکه خستگی درون ام رخنه کرده بود ولی به سختی جسم، کرخت و بی حس ام را از تخت جدا می کنم. کش و قوسی به خود می دهم و با موهای ژولیده به پایین می روم. مثل همیشه مادر و فرهاد داخل آشپزخونه مشغول خوردن صبحانه بودن. مادر من را که می بیند با لبخند سلامی می دهد و مثل همیشه با ادای مادرانه اش می گوید:
-امیرسام مامان، بیا بشین صبحونه بخور.
هنوز سرد و دلگیر بودم بابت دیشب!

صدایم هم سرد شده بود و منجمد، خشک سلامی می کنم و بر روی صندلی می شینم. فرهاد نگاه ام می کند و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد می گوید:
-بازم دیشب دیر آمدی؟ معلوم هست تا دیر وقت کجایی؟ چیکار می کنی؟
فریماه می توپد:
-فرهاد، بس کن! دوباره تو رسیدی به امیر سام و می خوای بهش گیر الکی بدی؟
فریماه لقمه ایی برایم می گیرد، و به دست من می دهد. هنوز فکر می کرد کودک بیست سال پیش ام. با اکراه لقمه را می گیرم و می گویم:
-با دوستام بیرون بودم.
فرهاد ادامه می دهد:
-که اینطور! با دوستات که میری بیرون ساعت دوازده بایدخونه باشی. شیر فهم شد؟ یا دوباره تکرار کنم.

قسمت 47
کلافه نگاهش می کنم و برای پایان دادن بحث،(باشه) ایی می گویم. شوکت لیوان شیری مقابلم می گذارد و مادرم دلسوزانه می گوید:
-بخور پسرم.
از ترحم بیش از اندازه اش خوشم نمی آید. آنقدر من را وابسته به خودش بزرگ کرده بود که گاهی اوقات، کاسه لبریزم سر می رفت و اعتراض می کردم. ولی گوشش شنوا نبود. درست وقتی از پدرم جدا می شود. پدرم برای همیشه به خارج می رود و من می مانم و مادرم. حدود چند سالی می گذرد و فرهاد، که اقوام یکی از دوست های مادرم بود به خواستگاری اش می آید. آن روز که فهمیدم مادرم قرار هست بشود زن مرد دیگری، رگ غیرت ام گل می کند. با وجود مخالفت های من، مادرم زن فرهاد می شود. وقتی می خواست من را راضی کند از وضع مالی فرهاد می گفت و تنهایی اش. بلاخره فرهاد می شود همسر فریماه و پدر خوانده من. اوایل دعوا داشتیم، ناسازگار بودیم. ولی فرهاد با خرید ماشین گران قیمت و هدیه دادنش به من و پرداخت هزینه دانشگاه آزاد آن هم رشته مهندسی و فراهم کردن مایحتاجم، توجه ام را جلب می کند. دیگر امیرسام سابق نمی شوم و سعی می کنم ظاهر ام را طوری نشان بدهم که فرهاد را راضی نگه بدارم. آن هم فقط و فقط برای اموالش...
-امیرسام.
صدایی فرهاد من را از گذشته جدا می کند و به حال می آورد.
نگاه اش می کنم. و با بی حالی ( بله) ایی می گویم.
من امروز سرم شلوغه. یه جلسه و قرار داد دارم باید تنظیمش کنم. تو وقت داری بری چک ام رو پول کنی؟
ناچار موافق ات می کنم. و فرهاد چک را از کیف اش که بر روی صندلی قرار داشت خارج می کند و به من می دهد. و می گوید:
-پول نقد به دلار می خوام. تا ساعت دوازده به دست ام برسون. وسه این قرار داد می خوام.
چک را می گیرم و نگاهی به مبلغ چک می اندازم. چهل میلیونی بود. مشغول خوردن صبحانه می شوم و فرهاد بعد از خداحافظی از کنارمان می رود.

بعد از
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 51
کلیپس موهایش را باز می کند و موهای فر دارش را اطراف خود رها می کند. نگاهش می کنم و از روی مبل بلند می شوم. به آشپزخانه می روم و با سینی که درونش دو لیوان شربت بود بر می گردم. سینی شربت را مقابلش می گیرم و سینه سفیده اش با آن گردنبندی که برایش خریده بودم مجذوبم می کند. با انگشت های کشیده وناخن لاک زده اش لیوان شربت را بر می داردوطبق معمول لب های خوش حالت اش را به حرکت در می آورد
-ممنون امیر.
خودم را کنارش جایی می دهم و می گویم:
-امروز تا شب تنهایی ام. وسه ناهار هم از بیرون، غذا سفارش می دم. دوست دارم کنار هم باشیم، شربتتو بخور تا با هم بریم استخر.
تعجب می کند و می گوید:
-استخر؟ کجا؟
ادامه می دهم:
-طبقه پایین خونمون یه استخر داریم. زیاد بزرگ نیست ولی حال می ده دو نفره چند ساعتی رو شنا کنیم.
لبخندش را به روی من می پاشد و می گوید:
-وای امیر خوش به حالتون. خونه ی به این بزرگی و مجهز دارید. من آرزوی این زندگی دارم.
در آغوشش می گیرم و می گویم:
-این خونه متعلق به تو عزیزم. الان هم شربتت رو بخور تا با هم بریم پایین.
با شیطنت لبخندی می زند و می گوید:
-من که مایو نیوردم امیر.
خنده ایی سر می دهم و جرعه ایی از شربت ام می نوشم و میگویم:
-اتفاقا بهتر. اینطوری بیشتر به هر دومون حال می ده.
دست ام را روی تاپ اش می گذارم و سعی می کنم از تن اش خارج کنم. ژیلا خودش را در آغوش ام رها می کند و چشمان اش را به چشمان ام می دوزد. غرق در نگاه اش می شوم و تاپ اش را از تن اش خارج می کنم. نگاهی به تن سفید اش می زنم و بدون کنترل حالت خود لب هایش را اسیر لب هایم می کنم و...

چند دقیقه ایی می گذرد و حس و حال ام دست خودم نبود. آنقدر غرق در آغوش گرم اش بودم و تن گر گرفته اش برایم شده بود صیقل روح و روان، که نمی خواستم لحظه ایی از من جدا شود. صدایی باز شدن در فقط می توانست لحظه ایی شوک بزرگی به من وارد کند و با ترس لحظه ایی تن ژیلا را از خود دور کند و من را میخکوب! نگاه ام به در ورودی متمایل می شود و لحظه ایی دنیا دور سرم می چرخد. فرهاد را می بینم که متعجبانه درون چهار چوب در ایستاده بود و من را نگاه می کند. از اندام برهنه ژیلا و حالت که داشتیم خجالت زده می شوم و بدون معطلی به خود می آیم. ژیلا هم خیره به فرهاد بود و در حالی که تن عریان خودش را با دست هایش می پوشاند.
-امیر، این کیه؟
صدایش آنقدر می لرزید که قلب ام را به شدت مچاله می کرد. مانتویش را از روی مبل کناری بر می دارم و به سرعت روی تن عریان اش می رهانم. اوضاع ظاهری خودم طوری نبود که در مقابل فرهاد خجالت زده بشوم ولی ژیلا!
فرهاد چند قدم جلوتر می آید و می گوید:
-معلوم هست اینجا چه خبره ؟ این کیه؟
رنگ به رویش نمانده بود و به خوبی معلوم بود از این تصویری که چند لحظه پیش روبه روی دیده هایش نمایان شده بود سخت، شوکه زده شده بود.
قدرت تکلم از من گرفته شده بود و سعی کردم از نگاه اش فرار کنم. سر به زیر می شوم و باز سکوت را انتخاب می کنم.
صدایی فرهاد عصبی تر می شود و ترس بر چهره ی من چیره تر.
-بهت گفتم این دختر کیه؟ اینجا چه خبره؟ من خونه را خالی کردم که تو این هرزه ها رو بیاری اینجا.
بهم بر می خورد. بد جور بر می خورد که به عشق ام توهین می کند. ژیلا در حالی که مانتویش را دور خود پیچیده بود آرام و باز با صدایی لرزانش می گوید:
-این...این...این کیه امیر؟
فرهاد با عصبانیت می توپد:
-من کیم؟ تو کی هستی آمدی خونه من؟ مگه خونه من جایی تو امثال تو؟ زود از خونه من گم شو بیرون. زود.....

قسمت 52

از رفتارش بد دلم می گیرد و جراتی بخرج می دهم و گستاخانه می گویم:
-حق نداری دوستمو از خونه بیرون کنی!
چشمان ژیلا از شهامتم برقی می زند، ولی فرهاد عصبانیت اش بیشتر می شود و سیلی محکم به من می زند و می گوید:
-دوست ندارم تو خونم از این کارها بکنی. بار آخرت باشه. شیر فهم شد یا نه.
ژیلا بی شرمانه، مانتویش را از تن اش بر می دارد و با عصبانیت تاپ اش را می پوشد و می گوید:
-حالم بهم می خوره از آدم هایی مثل شما. درسته جایی من این جا نیست. لیاقت من بیشتر از این هاست.
شالش را روی سرش می گذارد و مرتب می کند و من مات مبهوت نگاهش می کنم. کیف اش را روی شانه اش می گذارد و به طرف من نگاه می کند و می گوید:
-مثل تو بی غیرت ندیدم من. شوهر مادرت جلویی چشمت به من بی احترامی می کنه و تو وایسادی نگاش می کنی.
حرفی برای گفتن نداشتم جز این که باز دلسرد بشوم از این رابطه!
فریماه در عمارت را باز می کند و وارد ساختمان می شود و متعجبانه نگاهمان می کند و می گوید:
-چه خبره؟ این دختره کیه؟
ژیلا به طرف در می رود و بدون پاسخ دادن به سوالات فریماه قدم بر می دارد. فریماه، ژیلا را با دست می گیرد و می گوید:
-وایسا ببینم، تو اینجا چکار می کنی؟
تلخندی به فریماه می زند و با حالت تمسخر می گوید:
-از پسر بی غیرتتون بپرسید که
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 56

صدای بسته شدن در تراس، من را میخکوب می کند و بدون هیچ معطلی نگاه به در می اندازم. و جیغ آرامی می کشم. نفس هایم تند می شود و حس خفگی آزارم می دهد. به طرف در تراس می روم و بیرون را دید می زنم ولی هیچ کس نبود. خودم را با وزیدن باد و بسته شدن در دلگرم می کنم. شاید در را نبسته بودم و وزیدن باد باعث بسته شدن در می شود. گذشت لحظه ها برایم سخت دشوار می شود و نفس هایم هر لحظه به شمارش می افتد. نیم ساعاتی از یازده گذشته بود و من در دل تاریکی شب در عمارتی تنها به سر می بردم. حتی شماره ایی از امیر سام نداشتم که تماس بگیرم.
به طرف در می روم و باز درون راه رو قدم می زنم. آرام قدم می زنم و پله ها رو یکی یکی سپری می کنم. باید خودم را سرگرم می کردم تا از بی رحمی شب پاییزی در امان باشم.
به طرف تلویزیون می روم و با روشن کردنش دلگرمی به دل مضطرب ام می دهم.
سعی می کنم با دیدن سریال خودم را آرام کنم ولی وزش باد و صدایی رعب انگیزیش آرامش کذابی را از من صلب می کند. و هر لحظه عرصه بر من تنگ ترمی شود. صدای تاپ و توپ قلبم
همراه می شود با صدایی وحشیانه گرداب!
تلویزیون را خاموش می کنم و به طرف پنجره های پذیرایی می روم. در تاریکی شب شاخه های درختان را می بینم که به جان هم افتاده ان و ترس را بر وجود من هر لحظه بیشتر می کند!

دست هایم را مشت می کنم و برای فرار از صحنه ی مقابل ام، پرده ها رو می کشم. کنار تلفن می نشینم و مایوس از نداشتن شماره موبایل امیر سام، سرم را درون دست هایم جایی می دهم. طوفان همچنان می تازد و می شود سوهان روحم! مضطرب تر از قبل می شوم و با سرعت پله ها را بالا می روم. وارد اتاق می شوم و پشت در می نشینم. اشک هایم روانه گونه هایی گر گرفته ام می شود و لرزش جسم نهیفم همراه ام می شود.
نگاهی به ساعت می اندازم، عقربه ها ساعت دوازده را نشان می دهند، انگار عقربه ها هم دیگر جان و رمق ندارن و زمان را آرام طی می کنند...
تنهایی ام من را می برد به چند سال پیش، زمانی که مادرم می شود همسر غلام، و من می شوم دخترک تنها.
وقتی مادرم به عقد غلام در می آید، تنهایی می شود انیس و مونسم! من می مانم با چهار دیواریی که بوی نم و نایش می شود هم دمم! می شود هم نفس ام! صبح ها تا ظهر، لحظات گس ام را با شیرینی مدرسه، گوارتر می کردم. و عصرها با نوشتن تکالیف و بوییدن کتاب هایی مدرسه سپری می کردم. با اینکه حامی نداشتم ولی همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. دی ماه می رسد و بعد از تمام شدن امتحانات باز می شوم شاگرد اول کلاس! آن روز بعد از جشن مدرسه و گرفتن هدیه ام راهی خانه می شوم. باز همان کوچه هایی تنگ و باریک، همان درختان کهن سر به فلک کشیده، باز همان دیوارهای قدیمی و کنده کنده شده کاهگلی!
خوشحال و مسر تر از همیشه با قدم های بلند به طرف خانه گام بر می دارم. به خانه که می رسم، بدون اینکه به اطراف حیاط نگاه کنم وارد اتاق ام می شوم! در را باز می کنم و باز خلوت اتاق تکرار می شود. این روزها نبودن مادرم هم می شود تکرار! بغض می کنم و هدیه مدرسه را روی زمین رها می کنم. و روی زمین می نشینم! نگاه به هدیه می کنم که از مدرسه تا خانه با ذوق و اشتیاق بدون باز کردنش حمل اش کرده بودم! تا مادرم را خوشحال کنم ولی حتی اثری از مادرم نبود. سرم را روی زانوهایم می گذارم و خسته از تکرار، آهی می کشم! حتی شاگرد اول شدن ام هم شده بود تکرار.

از روی زمین بلند می شوم و بعد از تعویض لباس هایم، به طرف اتاق غلام می روم! صدایی مادرم و غلام به خوبی شنیده می شد! حتما بگو مگو داشتن. پشت در می ایستم و گوش هایم را برای شنیدن صداهایشان آماده می کنم


از فردا باید بری کلفتی! فهمیدی؟ من پول مفت ندارم که بریزم تو حلقوم تو و اون دخترت!
صدایی غلام بود که روحم را خدشه دار می کند!
مادرم ملتمسانه می گوید:
-آقا غلام، من که با این زانو درد و کمر درد به سختی می تونم برم کار. بعدش کارهایی این خونه و پخت و پزم هست.
غلام می توپد:
-گفتم که پول مفت ندارم! همین فردا هم میری بالاها وسه کلفتی. شب هم با پول بر می گردی!


قسمت 57

با صدایی آکنده از بغض می گوید:
-پس شرطی که با هم داشتیم چی میشه؟ مگه قرار نشد من بشم زنت و تو هزینه معاش شهرزاد و منو به عهده بگیری؟ مگه قرارمون نبود؟ هان؟
غلام صدایش بلند تر از قبل می شود و مانند خنجری وارد قلبم می شود:
-زنیکه نفهم، من می گم پول ندارم تو می گی بدوش؟! من ندارم خرجی تو و اون دختر علافته بدم. اگه هم نمی خوای بری کار، از این خونه بیرونت می کنم و یکی رو میزارم تو اون اتاق دخترت.
هق هق های مادرم دلم را بی قرار و آشوب تر از قبل می کند. راهی اتاق می شوم. اتاقی که بوی فریب و نیرنگ غلام را می دهد ولی برایم سرپناهی بود.

روی بخاری قابلمه غذایی را می یابم. بشقابی از درون کمد کهنه گوشه اتاق خارج می کنم! و چند قاشقی از دمپخت درون بشقاب می کشم. دل ضعفه و
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 61

دست ام را روی دست هایش می گذارم و التماس گونه می گویم:
-امیرسام امروز نرو کار. من خیلی می ترسم تنها باشم. تو این خونه به این بزرگی با اتفاقاتی که دیشب افتاد می ترسم تنها باشم. تو رو خدا تنهام نزار. بمون پیش من...
سد چشمانم می شکند و جویباری از اشک روانه گونه هایم می شود. دلم می سوزد برای خودم، برای التماس هایم!
امیرسام کلافه پوفی می کشد و می گوید:
-هیچ معلوم هست چی می گی شهرزاد!
صدایم می زند! اسمم را به زبانش جاری می کند! و این چه حس زیبایی می تواند باشد برای دخترکی تنها! قوت قلب می گیرم! با صدا زدن اسمم.
لب هایم را به هم می فشارم و می گویم:
-باور کن دیشب تنها نبودم. دیشب یکی تو خونه بود و آزارم می داد. هر چی صدا زدم، حرفی نزد. الان هم نمی تونم تنها باشم. خیلی می ترسم.
دست اش را برای لحظه ایی روی گونه هایم می گذارد و اشک های صورت ام را پاک می کند. از لمس انگشت هایش بر روی صورت ام، اوج می گیرم و قلب ام قوت می گیرد. حرارت دست هایش می شود حرارت قلب من!
این حس چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد و زود دست اش را از گونه ام جدا می کند و این بار با جدی ات می گوید:
-فرهاد کلی کار گذاشته و رفته! من باید همه کارها رو بکنم. الان تو می گی بمونم پیش تو؟

نفس اش را از ریه هایش خارج می کند و می گوید:
-بمون تو خونه. یه دستی به روی خونه بکش، خودتو یه جور سر گرم کن. احتمالا عصری یه آژانس برات می گیرم ببردت آرایشگاه. می خوام برای شب خودتو آماده کنی؟ خوبه؟
به سرعت از صندلی بلند می شود و خانه را ترک می کند. چند دقیقه ایی خیره به صندلی مقابل ام می شوم که خالی می شود. با خروج ماشین و بسته شدن در باز تنهای تنها می شوم. از روی صندلی بلند می شوم و نگاهی به سر تا سر خانه می زنم. و خودم را با کارهای خانه سر گرم می کنم. تمام سرامیک ها را طی می کشم. ظرف ها رو می شورم و بعد از آن خانه را جارو می کشم. با اینکه به تمامی صداهای که می شنیدم حساسیت به خرج می دادم. ولی سعی می کردم بر ترس ام غلابه کنم. بعد از تمیز کردن خانه به اتاق ام می روم و پالتویی خود را تن
می کنم. و برای اینکه زمان را بگذرانم به حیاط می روم. روی صندلی زیر نور خورشید بی جان پاییزی می نشینم و مشغول نگاه کردن درخت های نارنج می کنم. از روی صندلی بلند می شوم و نارنجی را می چینم و رایحه اش را استشمام می کنم...
روی برگ هایی پاییزی قدم می زنم و با صدایی خرد شدنشان زیر پاهایم لذت می برم...
چند ساعتی می گذرد و از سرمای پاییزی مجبور می شوم به داخل عمارت بروم. با ورود به عمارت باز همان ترس و دلهره درون دلم شعله ور می شود. به طرف تلویزیون می روم و روی مبل روبه روی تلویزیون می نشینم و مشغول دیدن سریال می شوم.
صدایی زنگ تلفن، من را میخکوب می کند. به طرف تلفن می روم و می گویم:
-بله:
-سلام. ساعت چهار آژانس میاد در خونه. آماده باش ببردت آرایشگاه.
چشمی می گویم و بعد از قطع تماس ساعت را نگاه می کنم. حدود سه بعد از ظهر بود. خوش حال می شوم برای اینکه چند ساعتی از فضای سنگین و رعب انگیز خانه دور می شوم. لباس هایم را تن می کنم و منتظر می نشینم. مدتی می گذرد و صدایی آیفون خانه من را راهی بیرون می کند. بعد از خروج از خانه سوار آژانس که مقابل خانه پارک کرده بود می شوم...

قسمت 62
به آرایشگاهی که امیرسام آدرس اش را به راننده داده بود می رسیم. بعد از پیاده شدن، به طرف آرایشگاه می روم و وارد سالن می شوم.
سالن شیک به نظر می رسید. بعد سلام و احوال پرسی خانم آرایشگر می گوید:
-از طرف آقای جم آمدی؟
بله ایی می گویم و روی صندلی مخصوص می نشینم و خانم آرایشگر مشغول انجام کارش می شود. با اینکه درد زیادی داشتم ولی بهتر از ماندن در آن عمارت به تنهایی بود...
بعد از تمام شدن کار آریشگر، لباس هایم را تن می کنم و منتظر آژانس روبه روی آینه می ایستم. صورت قرمز و بدون موی ام را درون آینه می بینم. ابروهای بلند و پهن که به چشمان مشکی و درشت ام می آمد را نگاه می کنم. صدایی آیفون می آید و از آرایشگاه خارج می شوم. بعد از رسیدن به عمارت سر تا سرش را نگاهی می اندازم. و بعد از اینکه خیالم راحت می شود به حمام می روم. دوش آب را باز می کنم و باز خاطرات تلخ دیشب به ذهن ام هجوم می آورد .نفس ام زیر آب گرم تنگ می شود و باز مجهول ماندن ان فردی که در تاریکی به دنبال من می آید آزارم می دهد. بعد از خروج از حمام لباس کالباسی رنگ توری تن می کنم. لباسی که تا بالایی زانوهایم را می پوشاند. موهای بلند و مشکی ام را اتو می زنم و اطراف ام رها می کنم. بعد از آرایش کردن صورت ام، تاج نقره ایی از کشو خارج می کنم و روی سرم می گذارم. سرویس جواهرات عقدام را به تن می کنم و سر تا پا یم را درون آینه نگاه می کنم. نفسی عمیقی می کشم و باز با یاد امیر سام جان تازه ایی می گیرم. کاش می توانستم خریدار دلش باشم. او با اینکه رفتارش سرد و
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 66
کارهایم تمام می شود. جسم خسته ام را روی مبل رها می کنم و منتظر می مانم.
ظهر می شود و با شنیدن باز شدن در اصلی، از روی مبل بلند می شوم. و نزدیک پنجره می روم. فرهاد ماشین را به داخل می آورد و شوکت و فریماه به سمت عمارت می آیند.
از کنار پنجره به آشپزخانه می روم و مشغول درست کردن شربت می شوم که در عمارت باز می شود. کنار کانتر می روم و سلامی می کنم. فریماه بدون اینکه جوابی بدهد روی مبل می نشیند و می گوید:
-وای چقدر خسته شدم. یه لیوان آب بیار برام.
شوکت بعد از سلام کردن چمدان ها رو به اتاق می برد. من هم لیوان آبی را برای فریماه می برم. لیوان آب را روی میز مقابل اش می گذارم. همان لحظه در عمارت باز می شود و فرهاد وارد می شود. سلامی سرد می دهم. فرهاد لبخندی می زند و می گوید:
-سلام.
فریماه جرعه ایی از آب می نوشد و با عصبانیت به من می توپد و می گوید:
-حالا من گفتم یه لیوان آب بیار. تو خودت عقلت نمی کشید یه شربتی، آب میوه. یه کوفت و زهر ماری برام بیاری؟
دست پاچه می شوم و ناراحت به آشپزخانه بر می گردم. صدایی فرهاد به خوبی شنیده می شد که می گفت:
-بس کن فریماه. تو باز شروع کردی؟
فریماه با تشر می گوید:
-من که شروع نکردم. این دختره هنوز یاد نگرفته چطور رفتار کنه.
دو لیوان شربت درون سینی جایی می دهم و سینی شربت را روی میز می گذارم. و باز به آشپزخانه بر می گردم که با صدایی فرهاد متوقف می شوم.
-شهرزاد بیا بشین اینجا ببینم!
بر می گردم و از اینکه باید لحظاتی را کنار فریماه باشم کلافه می شوم. روی مبل در حالتی که سر به زیر دارم می نشینم. فرهاد لیوان شربت را از درون سینی بر می دارد و به نزدیکم می آورد و می گوید:
-بگیر خودت بخور.
آب دهانم را به زور قورت می دهم و چهره خشمگین فریماه را می بینم. و هیچ عکس العملی نشان نمی دهم.
فرهاد می گوید:
-این لیوان شربت بگیر. از این به بعد هم تو جزئی از خونواده ایی. آنقدر خودت را اذیت نکن. تو زن امیرسامی و باید مثل خود امیرسام زندگی کنی نه یه کلفت.
لیوان را از دست اش می گیرم و باز فریماه لب می گشاید:
-مقصر کیه؟ مقصر خودشه! خودش می خواد مثل یه کلفت باشه. البته من یکم راه و رسم زندگی و خونه داری رو بهش یاد دادم همین.
فرهاد چشم زره ایی به فریماه می رود و می گوید:
-امیرسام کجاست؟ شرکته؟
بله ایی می گویم.
فرهاد شوکت را صدا می زند و می گوید:
-اون کیف سوغاتی ها رو بیار.
شوکت کیف را می آورد. و فریماه هنوز با حرص نگاهم می کند. وقتی به چشمانش نگاه می کنم، از ترس تمام جانم را گر می گیرد.
فرهاد کیف را باز می کند. و پاکتی را به دست ام می دهد و می گوید:
-این پالتو رو از بندر گرفتم برات. جنسش عالیه. خدا کنه اندازت باشه. ولی مثل بقیه لباس هایی که قبل

ا گرفتم مطمنم اندازته.
فریماه با غیظ نگاه می کند و می

گوید:
-الان فهمیدم چرا نمیگذاشتی ببینم تو این کیف چیه؟!
پوفی می کشد و ادامه می دهد:
-برای این دختره کلفت وقت و پولتو گذاشتی و براش چه سوغاتی گرفتی. ولی من چی؟
-بس کن فریماه. اصلا حوصله بحث ندارم. قبول کن شهرزاد عروسته. زن پسرته. تو که موافق بودی. من نمی فهمم این همه نیش و کنایه هات وسه چیه؟
فریماه از جایش بلند می شود و با نفرت و حرص می گوید:
- من نمی دونم این دختره گدا چی داره که عقلتو شسته.
دلخور از فرهاد به اتاقش می رود.
فرهاد پوفی می کشد و می گوید:
-بازم شروع کرد.


قسمت 67
به آشپزخانه می روم برای فرار از جو سنگین و سکوت مرگبار خانه. خودم را با درست کردن سالاد مشغول می کنم. آنقدر با حرص به خیار ضربه می زنم که از ورود شوکت، با خبر نمی شوم.
-به به، چه بوی قورمه سبزی!
در قابلمه رو بر می دارد و شامه اش را از عطرش پر می کند و می گوید:
-معلومه آشپزیت بد نیست.
از آشپزخانه خارج می شود و من بعد از درست کردن سالاد به اتاقم می روم. دلم برای امیر سام، سخت تنگ شده بود. لباس هایم را تعویض می کنم و دستی به رویم می کشم. و برای استقبالش به پایین می روم. فرهاد و فریماه روبه روی تلویزیون نشسته بودن و مشغول نوشیدن قهوه بودن. شوکت هم مشغول چیدن سفره بود. بدون صحبتی کنار فریماه و فرهاد می نشینم:
-شوکت برای شهرزاد قهوه بیار.
صدایی فرهاد باز می شود عذاب روح و جان فریماه. انگار که این کینه و عقده هایش تمامی نداشت. باز با خشم نگاهش می کند. شوکت فنجانی قهوه مقابل من می گذارد و با صدایی اتومبیل امیر سام در دلم غوغایی به پا می شود. فریماه از روی مبل بلند می شود و به طرف در ورودی می رود و می گوید:
-قربونش برم من! آمدش.
انگار که چندین سال او را ندیده باشد. شاید هم برای حرص دادن ام این کار را بکند. امیر سام وارد عمارت می شود و فریماه او را در آغوشش می گیرد و بعد از قربان صدقه اش رفتن، دست اش را می گیرد و به ما نزدیک می شود. از جایم بر می خیزم و سلامی آرام می گویم. امیرسام لحظه نگاهش در نگاه ام متوقف
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 71
-ترس نداشته باش دختر. اصلا شاید از ترس و دلهرته که قاعدگیت عقب افتاده. راستی شما مگه برای بار داری تصمیمی داشتید؟
خجالت زده مب گویم:
-نه، ولی امیرسام تو حالت مستی مواظب نبود.
-خانم شهرزاد محمدی!
صدای خانم پذیرش درون سالن می پیچد و من با دهان نیمه باز و در حالی که صدای تاپ و توپ قلبم،آزار می دهد با پاهای سست و بی جان به طرفش می روم

مات نگاهش می کنم و به تکان خوردن لب هایش خیره می شوم:
-بفرمایید این هم جواب آزمایشتون.
-میشه...میشه...میشه جوابشو بگید؟
پاکت آزمایش را باز می کند و لبخند روی لب اش عمق می گیرد و می گوید:
-مبارک باشه! شما بارداری؟
دنیا روی سرم خراب می شود و لحظه ایی بدن انجام کاری خیره سر جاییم می ایستم. باید به من تسلیت بگوید! تسلیت به فرزندی که مادرش نقش بازیگر را به خوبی انجام می دهد و پدرش برای بدست آوردن ملکی، شناسنامه اش را سیاه می کند. دلم آتش می گیرد برای بچه ایی که قرار است در نطفه سقط شود. اشک هایم سرازیر می شوند. شوکت کنار من می آید و می گوید:
-خب جواب چیه؟
هق هق کنان می گویم:
-جواب مثبته. من حاملم.
شوکت من را در آغوشش جایی می دهد و می گوید:
-مبارک باشه دختر جون. الان که نباید گریه کنی. وسه بچه خوب نیست.
او خبر نداشت که تا چند ماه دیگر مهمان این خانه نیستم. این بچه باید از بین می رفت . نباید پا به این دنیای بی رحم بگذارد.
از آزمایشگاه خارج می شوم. پاکت آزمایش را درون کیف ام جایی می دهم و با شوکت به خانه بر می گردیم.
وارد خانه می شوم و روی مبل رها می شوم. شوکت کنار من می نشیند و می گوید:
-من نمی فهمم دلیل این گریه هات چیه؟ می خوای امروز به امیرسام بگو تا یه دکتر خوب برات پیدا کنه. و تحت نظرش باشی؟
-نه نه. اصلا در مورد حاملگیم به کسی حرفی نزنید. خواهش می کنم! نزار کسی در این مورد خبر دار بشه.
شوکت متعجب نگاهم می کند و می گوید:
-من نمی فهمم چرا باید حاملگیتو پنهون کنی. الان شرایط سختی داری. باید بهشون بگی تا هواتو داشته باشن.
آهی می کشم و دست هایم را اطراف سرم میگیرم و می گویم:
-فعلا به کسی نگید! خواهش می کنم.
-خیلی خب باشه. هر چی تو بگی.

به اتاق ام می روم و بعد از تعویض لباس زیر پتو می روم. سعی می کنم تا ظهر زیر پتو باشم و در مورد سقط اش فکر کنم. باید راه حلی برای از بین بردنش پیدا می کردم. ولی بخاطر شرایط نمی توانستم به بیرون از خانه بروم. اصلا جایی را برای سقط زیر نظر نداشتم. کلافه پتو را کنار می زنم و کنار پنجره می روم. حیاط را نگاه می کنم. باید شی سنگین جابه جا کنم تا بتوانم مانع آمدنش به این دنیا شوم.

شب فرا می رسد. بعد از خوردن شام به اتاق خود می آیم. و برای خوابیدن خودم را آماده می کنم. روی تخت دراز می کشم که امیر سام وارد اتاق می شود. برای احترام از روی تخت بلند می شوم و سکوت می کنم.
امیرسام روی تخت مینشیند و می گوید:
-شهرزاد تو چت شده؟ اخیرا کم خوراک و کم حرف شدی؟ اغلب شب هامیل به خوردن شام نداری؟ اتفاقی افتاده؟
موهای روی پیشانی ام را کنار می زنم و می گویم:
-نه...نه...طوری نشده؟


قسمت 72

روی تخت دراز می کشد و می گوید:
-درسته که زندگی من و تو کوتاهه ولی دوست ندارم اینطوری باشی. باید غذاتو سر وقتت بخوری. به خودت برسی. نه اینکه گوشه گیر و افسرده بشی.
سکوت می کنم و او ادامه می دهد:
-صدای فریماه هم در آمده. بلند میشه و میشینه و میگه شهرزاد مقل افسرده ها شده. مدام پشت سرت بدی می گه. اگه اتفاقی افتاده بهم بگو.
-نه...نه...چیزی نشده.
امیر سام با دستش من را طرف خودش می کشد و می گوید:
-بیا بخواب پیشم.
خودم را درون آغوشش جایی می دهم. موهایم را نوازش می کند و می گو
می شد. آب گرم را باز می کنم. جسم ام شبیه قطعه ای یخ بود که با لمس قطرات آب گرم، به سختی درد می گیرد. چند دقایقی آب گرم می شود، سنگ صبورم.
بعد از خارج شدن از حمام هنوز می لرزم. لباسی تن ام می کنم و زیر پتو کنار امیرسام در حالی که لرزش بدنم قابل کنترل نبود می روم. خودم را به تن اش نزدیک می کنم تا گرمایش بتواند مرحمم باشد. ولی لرزش بدنم تمامی ندارد. دست ام را روی بازوهای عریانش می گذارم و با صدایی لرزان و آرام می گویم:
-امیرسام بلند شو...بلند شو من حالم خوب نیست.
امیرسام تکانی می خورد و باز به خواب عمیق اش فرو می رود. کمر درد و دل درد ملایمی را حس می کنم. از روی تخت بلند می شوم و همچنان لرزش ام جریان دارد. دندان هایم بهم برخورو می کنند پتو را اطراف ام می گیرم و خودم را ماچاله می کنم. ولی دل درد ام اوج می گیرد. ترس از دست دادنش بر ترس و لرزش ام می افزاید. درون دلم از خدا بخشش می خواهم ولی دل درد ام هر لحظه بر شدت اش بیشتر می شود. کمر دردم به قدری بود که حس شکستگی به من دست می داد. از روی تخت بلند می شوم و در حالی که از درد خمیده راه می رفتم از اتاق خارج می شوم
میگوید:
-تو دختر ساده ایی هستی.
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 76

فرهاد لقمه ایی در دهان خود جایی می دهد و با عصبانیتی ملایم می گوید:
-فریماه الان موقع این حرفا نیست. بهتره بجای زخم زبون آرون تر و ملایم تر حرف بزنی.
نگاهش را به امیرسام می کند و می گوید:
-صبحونتو که خوردی شهرزاد ببر درمانگاه.
فریماه حرف فرهاد را می شکاند:
-امیرسام باید بره شرکت کار داره. لازم نکرده بشه آژانس این دختره. شوکت امروز زیاد کاری نداره میبردش درمانگاه.
فرهاد از روی صندلی بلند می شود و با چهره ای جدی می گوید:
-همین که گفتم. امیرسام، شهرزاد ببر درمانگاه. اصلا امروز نمی خواد بیای شرکت. بمون پیش شهرزاد. نزار تنها بمونه.
بعد از اتمام جمله اش کیف اش را از روی زمین بر می دارد و سالن را ترک می کند. سنگینی نگاه فریماه دو چندان می شود و به من می توپد:
-من نمی دونم تو چی داری که امیر سام من باید از کار و زندگیش بیفته و تو رو ببره درمانگاه. مطمنم اینا همش نقشه که بازی می کنی. تو هفتا جون داری و الان از من سالم تری.
باغیظ بلند می شود و به امیرسام می گوید:
-تو هم بلند شو برو شرکت. نیازی نیست وقتتو با این دختره تلف کنی. بلند شو برو...
امیرسام آهی می کشد و آرام و شمرده می گوید:
-مامان یکم آروم باش. من امروز شرکت کار خاصی ندارم. شهرزاد هم گناه داره. یه نگاه به چهرش بندازید؟ ببینید چقدر صورتش قرمزه. به صورتش دست بزنید! بیچاره داره تو تب میسوزه.
فریماه پشت چشمی نازک می کند و میگوید:
-باشه برو ببرش دکتر. پس تو دیگه پسر من نیستی. بهم نگو مامان.
سالن را ترک می کند و به اتاقش می رود. آنقدر در را محکم می کوبد که درون دلم به لرزه می افتد. همچنان جان بی کرخت و لرزانم همراهی ام می کرد. امیرسام نگاهی به من می اندازد و می گوید:
-یه چیزی بخور تا بریم.
-میل ندارم.
-آخه اینطوری که نمیشه.
مکثی می کند و ادامه می دهد:
-پس بلند شو حاضر شو تا بریم.
با صدایی بلند می گوید:
-شوکت! شوکت! بیا کمک شهرزاد کن تا آماده بشه.
از روی صندلی بلند می شود و می گوید:
-تا نیم ساعت دیگه آماده باش
به طرف اتاق فریماه می رود و من همراه شوکت به اتاق خود می روم

لباس گرمی بر تن می کنم و سال گرمی روی سر خود می گذارم. کیف دستی ام را بر می دارم و روی شانه ام می گذارم. شوکت سر تا پایم را نگاه می کند و می گوید:
-هنوز هم نمی خوای بگی؟
آب دهانم را قورت می دهم و کلافه می گویم:
-نه. اون نباید بفهمه.
پوفی می کشد و از اتاق خارج می شویم. امیر سام نزدیک پله ها ایستاده بود و موبایل خود را چک می کرد. نزدیک اش می شویم و می گوید:
-بریم؟
بله ای می گویم و به دنبالش می روم.
سوار ماشین می شوم و خودم را در آغوش می گیرم. نگاهی به من می اندازد و می گوید:
-سردته؟
سرم را تکان می دهم. درجه بخاری را بالا می برد و سیستم ماشین را روشن می کند. و ماشین را به حرکت می اندازد. مسیری را می رویم که می گوید:
-از حرف مامانم ناراحتی؟
برایم مهم نبود فریماه چی می گوید! مهم نبود که چگونه می خواد دل دخترکی را برنجاند. برایم این مهم بود که امیر سام را داشته باشم. با دلخوری جواب می دهم:
-نه.

قسمت 77
دست اش را از روی فرمون بر می دارد و موبایلش را چک می کند و می گوید:
-مگه میشه دلخور نباشی؟ حرف بزن شهرزاد.
نگاهش می کنم. هنوز برایم دوست داشتنی بود. هنوز دیدن چهره اش من را خسته نمی کرد. هنوز از نگاهش سیر نمی شدم.
-نه. ناراحت نیستم. من عادت کردم به این بی مهری ها.
امیرسام پوفی می کشد و می گوید:
-شهرزاد درسته تو این چند ماه
مهمون مایی. ولی من دوست ندارم بهت بد بگذره. باور کن امروز بابت حرف های مامانم خیلی ناراحت شدم. ولی خب نمی تونستم کاری کنم. اگه حرفی می زدم مامان هم از دست من ناراحت می شد. باور کن من...من...من...
حرفش را نیمه تمام رها می کند و من هنوز نگاهم به لب هایش هست که واژه ها را یکی یکی، می سازد.
-من؟
جوابی نمی دهد.
نگاهم را به طرف خیابان هدایت می کنم. آفتاب بی جان زمستان روی خیابان می درخشد و افکارم را به بچه درون شکم ام سوق می دهم.
به مطب دکتر می رسیم و چند دقیقه ای کنار امیر سام به انتظار می نشینیم. امیرسام سرش را به من نزدیک می کند و می گوید:
-بهتری؟
با صدای بی جان می گویم:
-خیلی سردمه.
امیرسام از روی صندلی بلند می شود و پالتوی خود را از تن خارج می کند و روی شانه هایم می گستراند. لحظه ای از این حرکت شوکه می شوم و چشمانم را می بندم. هنوز اثری از حرارت تن اش روی پالتویش کمین کرده بود. با حرارت اش جانی می گیرم و قلب ضعیف و بی رمق ام تاپ و توپش شدت می یابد. نگاهش می کنم و در جواب لبخندی ملیح به روی من منعکس می کند
لب هایم را از ذوق بهم می فشارم و منتظر می مانم. با صدای خانم منشی وارد اتاق می شویم. امیر سام کمک ام می کند تا روی صندلی بنشینم. خانم دکتر نگاهی به من می اندازد و بعد از معاینه گلو و گوش و سنجیدن تب ام می گوید:
-گلوتون عفونت کرده. براتون
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 81

پسر جوانی کنار امیرسام می نشیند و می گوید:
-بزار کمکت کنم ببرمت بیمارستان.
امیرسام به سختی از روی زمین بلند می شودو با دست هایش شلوار و لباسش را می تکاند. و من با چشمان پر از اشک نگاهش می کنم!
-امیرسام حالت خوبه؟ می خوای بریم درمانگاه.
دست اش را روی گوشه سرش می گذارد و خونی که روی انگشت هایش اثر می گذارد را نگاه می کند و می گوید:
-نه حالم خوبه. بهتره بریم.
دستمالی را از درون کیف ام خارج می کنم و روی پیشانی زخمی اش می گذارم. نگاهم می کند و هنوز اشک هایم می بارد. جمعیت اطرافمان کاهش می یابد . امیرسام به سختی بلند می شود. و می گوید:
-بلند شو بریم شهرزاد.
پایش می لنگد و به سختی راه می رود. اینبار من می شوم تکیه گاهش و با گام هایش گام بر می دارم.
-اون پسره آشغال چی بهت گفت؟
با ترس و دلهره می گویم:
-چیز خاصی نگفت.
صدایش را بلند تر می کند و می توپد:
-چیز خاصی بهت نگفت و تو جیغ کشیدی ؟ هان؟
همزمان روی پله برقی می ایستیم و با صدای مرتعش می گویم:
-فکر کرد منم مثل خودشم. بهم می گفت امشب چند می گیری پیشم باشی. فکر می کرد از این دخترهای هرزه خیابونیم. ولی من جوابشو ندادم. دیدم خیلی گیر می ده آمدم سمت مغازه ای که تو بودی. ولی همون وقت کیفمو کشید و نگذاشت بیام پیشت. منم همون وقت صدات زدم. خیلی ترسیدم امیرسام خیلی ترسیدم.
نگاهم می کند و می گوید:
-تو نباید از کنارم می رفتی.
سرم را پایین می گیرم و بدون جواب راهی پارکینگ می شویم. ریموت ماشین را می زند و در ماشین را برایش باز می کنم. روی صندلی می نشیند و در را می بندم. سوار ماشین می شوم. سرش را به صندلی تکیه می دهد و می گوید:
-شهرزاد خیلی عصبانی شدم دیدم کیفتو گرفته! همون وقت فهمیدم مزاحمت شده! تو نمی دونی چقدر برای یه مرد سخته ببینه به ناموسش چشم داشت داشته باشن.
سکوت می کنم! می شوم ناموسش! دیگر خبری از عروسک اجاره ایی نیست. لبخندی بر روی لب هایم بسته می شود. پاکت آب میوه ای از درون پاکت خارج می کنم و روبه رویش می گیرم.
-اینو بخور! خیلی خون ازت رفته.
آب میوه را می گیرد و جرعه ای می نوشد و می گوید:
-تو که آسیبی ندیدی؟
-نه اصلا!
خنده ای بلند سر می دهد و می گوید:
-من بیشتر از اینکه درد بکشم! نگران اینم که جواب مامانم چی بدم.
بعد از مدت ها خنده ای می زنم. از ته دل! بعد از این همه عذاب و سختی، این خنده می توانستد مرحم ام باشد. نگاهش می کنم و با صدای مظلومانه می گویم:
-بمیرم برات.خیلی درد داری نه؟ میخوای بریم بیمارستان؟
ماشین را روشن می کند و می گوید:
-نه لازم نکرده. بهتره برگردیم خونه. تا الانم مامان حسابی کفری شده

پایش را روی پدال گاز می گذارد و به خانه بر می گردیم. در راه خانه به فکر امیرسام می روم. من باید از بچه درون بطن ام می گفتم! شاید این بچه بتواند معامله یک ساله را دائمی کند! شاید فرشته کوچولو درون شکم ام بشود ناجی مادرش. باید در مورد این راز بگویم! با خودم کلنجار می روم و تا رسیدن به خانه دو دل بودم. بلاخره به خانه می رسیم. بعد از پارک ماشین داخل حیاط خانه، وارد عمارت می شویم! شوکت از آشپزخانه خارج می شود و بعد از نگاهی به ما با دست اش به صورت اش می کوبد و بلند می گوید:
-خدا مرگم بده! چی شده امیرسام.
نزدیک می شود و با چشمان گرد شده می پرسد:
-چه بلایی سرت آمده؟ چرا صورت ات خونی شده؟!
امیرسام روی مبل می نشیند و می گوید:
-هیچی نشده! مامان خونس؟

قسمت 82

در اتاق باز می شود و فریماه از اتاق خارج می شود! با دیدنش خودم را برای حملات واژه های تند و تیز و برنده اش آماده می کنم. لب هایم را به هم می فشارم و سر به زیر می شوم. با قدم های بلند به طرفمان می آید و با چهره ای متعجب و رنگ و روی پریده نگاهش می کند. دست اش را زیر چانه امیرسام قرار می دهد و می گوید:
-چی شده؟
امیرسام لبخندی تحویل مادرش می دهد و می گوید:
-هیچی نشده! داشتم راه می رفتم پام لیز خورد، افتادم زمین!
صدایش را بلندتر می کند و می گوید:
-تمام صورتت سرخ و کبود شده! انوقت می گی هیچی نشده! حرف بزن ببینم چی شده؟
خودم را جمع می کنم و نگاهی به امیرسام می اندازم.
-خوردم زمین. نمی خواد زیاد شلوغش کنی!
با غیظ و عصبانی به طرف ام می
آید و سرم را با حرکت دست هایش بالا می برد و می گوید:
-هر چی هست زیر سر تو. بهم بگو چی شده.
سکوت می کنم! چون حرفی برای گفتن نداشتم. حتی قدرت تکلم برایم سلب شده بود. تکرار می کند:
-بهت می گم چی شده؟ جوابمو بده دختره گدا!
باز سکوت می شود جوابش. شوکت به آشپزخانه می رود و جمع سه نفری ما را تنها می گذارد
-خیلی خب برای من لال شدی.
دست ام را محکم می گیرد و من را به طرف خروجی در می کشد و می گوید:
-تا شب که توی حیاط موندی، آنوقت آدم میشی و جواب منو می دی.
مانع اش می شوم ولی با تمام قوای خود من را به بیرون هل می دهد و در را می بندد. امیرسام از روی مبل بلند می شود و می
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 91
موبایل را از ترس روی تخت رها می کنم و با گونه های گلگون و دست و پاهای یخ زده خودم را مچاله می کنم

معلوم نبود در این خانه تا کی باید تقاص اشتباهی که نکرده بودم را می دادم. آن شب پر تشویش تمام می شود. وتا صبح خدا خدا می کردم هر کسی این پیام را برای من ارسال کرده است بیخالش بشود...

صبح می شود. دقیقا نمی فهمم چه ساعتی به خوابی پر از کابوس فرو می روم. چشمانم که باز می شود خاطر دیشب می شود آتش درون دلم. با سرعت از خواب بیدار می شوم. ساعت را نگاه می کنم. عقربه روی ساعت هشت ساکن بود. مطمن می شوم از اینکه دایی داریوش رفتع است. چون ساعت نه صبح پرواز داشتن و حتما الان فرودگاه بودن. با پژمردگی ظاهر و باطنم به سختی بلند می شدم. حالت تهوع صبحگاهی شده بود برایم عادت. زود به طرف سرویس می روم...
چند مشت آب خنک به صورت ام می زنم و نفس نفس زنان خارج می شوم. کمی پخش زمین می شوم تا حال ام بهتر شود. دقایقی بعد به سختی بلند می شوم و با لباس و سر و وضع مناسب از اتاق خارج می شوم. پله ها رو پایین می روم. صدای برخورد بشقاب و لیوان به گوش می رسد. شوکت را می بینم

که مشغول جمع کردن ظرف های اضافی بود. کنارش می روم و آرام می گویم:
-سلام صبح بخیر. مهمونا رفتن؟
شوکت نگاهم می کند و می گوید:
-آره صبح زود رفتن. آقا و امیرسام هم نیم ساعت پیش رفتن شرکت. خانم هم توی اتاقه خودشه.
روی صندلی می نشینم و افکارم به ماجرای دیشب سوی می کشد. آب دهانم روقورت می دهم و می گویم:
-خانم نمی ره امروز بیرون؟
فنجان چایی مقابلم میگذارد و مشغول چیدن صبحانه رو به رویم می شود و می گوید:
-نه دختر جان. امروز تو خونس. بازم خدا به خیر بگذرونه.
تلخندی می زنم و می گویم:
-آره خدا به خیر بگذرونه.
نگاهم می کند و می گوید:
-صبحونتو بخور دختر. دیشب آمدم صدات زدم وسه شام. ولی خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم. حسابی خسته بودی... با این وضعت این چند روز هلاک شدی.

صبحانه ام را می خورم و برای عوض کردن حال و هوایم و استشمام هوای زمستانی به حیاط می روم. ریه هایم را از هوای سرد زمستانی پر می کنم و با خالی کردن ریه ام بخار اطراف دهانم ایجاد می شود. به طرف باغ می روم و درختان لخت از برگ های پاییزی را می نگرم. هنوز نارنج ها به درخت بود. نارنجی می چینم و نزدیک بینی ام می آورم. شامه ام را از عطر دل انگیزش پر می کنم. چقدر عطرش آرامم می کرد...


چند روزی می گذرد. امیر سام رابطه اش مثل قبل نبود. مطمن بودم فریماه اکثر اوقات را مانع این می شد که کنار
من باشد... اکثر شب ها امیرسام دیر وقت با حالت مستی به خانه می آمد و من مطمن بودم که کنار ژیلا بود ولی مجبور بودم تحمل کنم. آنقدر امیرسام از من دور شده بود که حتی نتوانسته بودم به او بگویم بار دارم. فرستنده پیامک آن شب برای من مجهول ماند و دیگر بهش فکر نمی کردم. با خودم می گفتم شاید اشتباه برایم فرستاده شده بود...


قسمت 92
از حمام خارج می شوم. به سمت کمد چوبی می روم. لباس آبی رنگی را تن می کنم. نگاهی به شکم ام می اندازم. کمی برجسته شده بود بدون اینکه امیرسام موضوع را بفهمد. دست ام را روی شکم ام می گذارم. این روزها شده بود همدم تنهایی ام. حدود یک ماهی می شد امیرسام نزدیک ام نشده بود. حتی برای خواب کنارم نیامده بود. حرف های ما خلاصه می شد به سلام و خداحافظی...
دست ام را از روی شکم ام بر می دارم. قرار بود برای سونوگرافی با شوکت به مطب دکتر برویم.
بعد از پوشیدن لباس هایم شال گردن ان را روی صورت ام می گذارم. و از اتاق خارج می شوم. شوکت ناهار را روی بار گذاشته و منتظر من بود. نگاهم می کند و چادرش را سرش می کند و می گوید:
-بریم؟
سرم را تکان می دهم و راهی می شویم...
وارد مطب می شویم و نیم ساعتی را منتظر می مانیم. بعد از مدتی منشی ما را به داخل اتاق روانه می کند. روی تخت دراز می کشم. دکتر دستگاه را روی شکمم حرکت می دهد و جنین درون بطن ام را روی صفحه مانیتور نگاه می کنم. صدای ضربان قلبش را می شنوم و لبخندی عمیق بر لب می گذارم. دکتر نگاهی به من می اندازد و می گوید:
-بچه تون دختره...
لبخندم عمیق تر می شود و حرکت هایش را درون صفحه مانتیتور تماشا می کنم. بعد از اتمام کار دکتر از سلامتی و وزن نرمالش می گوید. چند نوع قرص و دارو می نویسید و خوشحال و با لبخندی عمیق از اتاق خارج می شویم.
به خانه می رسیم. بالا می روم و کمی استراحت می کنم. با اینکه روزهای بدی را پشت سر گذاشته بودم ولی قلب تپنده دخترم می توانستم آرام جانم باشد.

عصر فرا می رسد. روی مبل نشیمن روبه روی تلویزیون نشسته بودم و مشغول دیدن سریال بودم. فریماه از اتاقش خارج می شود و می گوید:
-شوکت!
شوکت از آشپزخانه خارج می شود و به طرف ما می آید و می گوید:
-امروز صبح من گوشیمو فراموش کرده بودم ببرم. آمد خونه کسی نبود. اول فکر کردم شهرزاد تو خونه هستش ولی هر چی صداش کردم اونم
رمان #عطر_بهار_نارنج

قسمت 101
سرم را به عنوان تایید تکان می دهم و دست در دست هم درون باغ می دویم. رقص موهایم به واسطه نسیم بیشتر می شود و می توانست اون لحظه را براین زیبا تر کند! به راستی که معجزه عشق زیباترین لحظه ها رو برایمان رقم می زد...
خسته می شوم و می گویم:
-بسه امیرسام خسته شدم.
منو در آغوشش می گیرد موهایم را بو می کند و بوسه باران می کند و می گوید:
-شهرزاد تو تنها کسی هستی که منو وسه خودم می خوای. تو برام با ارزشی. و برای اینکه اذیت نشی حاضرم هر جای دنیا که بگی بریم.
سرم را روی سینه اش می گذارم و می گویم:
-همینجا می مونیم امیرسام. تو که کنارم باشی من توی بهشتم. من فقط وجود تو رو می خوام.
امیرسام لبخندی می زند و نگاهی به آسمان می اندازد و می گوید:
-بارون شدید شد... بریم تو ؟
لبخندی می زنم و می گویم:
-هر چی آقامون بگه.
دست در دست هم به طرف عمارت می رویم بعد مدت ها زیباترین حس دنیا درون دلم جوانه می زند...
داخل اتاق می روم. لباس تمیز و شیکی به تن می کنم. روی صندلی می نشینم و آرایش ملیحی به صورت ام می زنم و منتظر امیرسام می مانم. دقایقی بعد امیرسام وارد اتاق می شود و نگاهم می کند و می گوید:
-رفتم پیش مامانم. خیلی سرد بود. ولی شوکت ما رو از پنجره دیده بود... وقتی منو دید کلی ذوق کرد و خوشحال بود که رابطمون با هم خوب شده.
لبخندی می زنم و می گویم:
-امیرسام؟
کنارم می نشیند و می گوید :
-جانم؟
سر به زیر می شوم و می گویم:
-خیلی دوست دارم برم سر خاک مامانم. از وقتی که فوت کرده یکی دوبار بیشتر نرفتم! میشه منو ببری؟
امیرسام از تخت بلند می شود و می گوید:
-آره چرا که نه.
لباس هایش را تن می کند و با هم به طرف بهشت زهرا می رویم با آدرس تقریبی که داشتم بعد از پرسش و جستجو بلاخره مزارش را پیدا می کنم. با گلاب سنگ اش را می شورم و شروع به گریستن می کنم... توجه ام به گلهایی که بالای سر مزارش بود می رود و می گویم:
-حتما کسی دیگه ای هم میاد اینجا.

امیرسام گل های کنار مزار مادر را می بیند و می گوید:
-شاید یکی همینطوری گذاشته. یا اینکه فامیلی کسی آمده!
فاتحه ای درون دلم می خوانم و بعد از آن راهی رستوران شیک و تمیز می شویم. بار اولی بود که ناهار عاشقانه ای می خوریدم. بار اولی که چشم در چشم هم می نشستیم و به جایی اینکه حسرت داشتنش را بخورم در دلم مانند بچه ای ذوق داشتنش را می کردم. بار اولم بود که امیرسام ام شده بود مال خود خودم. دیگر تنهایی برای من معنی نداشت. با وجود امیرسام شده بودم خوش بخترین زن دنیا... امیرسام می شود معشوقه ام! درون قلبم برای همیشه جا می گیرد و برای نگه داریش تمام سعی ام را می کردم...
بعد از خوردن ناهار داخل ماشین می نشینم. باران آخرین روزهای سال جان تازه ای می گیرد و روی شیشه های ماشین پاشیده می شود برف پاکن را روشن می کند و درون خیابان ها مسافتی را طی می کنیم.
امیرسام صدای سیستم را بلند می کند و همراه موسیقی می خواند...
بیا بشکن در این خونه را اما به دلم دست نزن
من دیوونه را با غرورت بیا فسق نزن
دلم آتیشه! ولی حالیشه!
بزن از شراب این دل دوباره مست نزن...
نگاهش می کنم! هر چه می گذشت چهره اش برایم جذاب تر می شد. هیچ وقت نگاهش برایم تکراری نمی شد! همیشه صدایش جذابیت خودش را داشت. و به جرات می توانستم بگویم که عشق چه معجزه ای با دل من کرد!
وارد خانه می شویم. از اتومبیل خارج می شویم. چراغ های عمارت روشن بودن با اینکه پاسی از شب گذشته بود. امیرسام دست ام را می گیرد و می گوید:
-بریم تو شهرزاد.


قسمت 102
قدم زنان نزدیک عمارت می شویم. امیرسام در عمارت را باز می کند و وارد می شویم. به محض ورود روبه رو می شویم با فرهاد و فریماه که روی مبل نگران نشسته بودن! به محض ورودمان فریماه از روی مبل بلند می شود و نزدیک امیرسام می شود و می گوید:
-کجا بودی تا الان؟ نمی گی دلواپست می شم؟ چرا گوشیتو نبرده بودی.
امیرسام پوفی می کشد و دستم را محکم می گیرد و می گوید:
-بچه که نیستم مامان! با شهرزاد رفتیم بیرون.
فریماه تلخندی می زند و می گوید:
-می مردی ما رو خبر می کردی؟ نصف جون شدم! ساعت دو نصفه شبه.
امیرسام پوفی می کشد و می گوید:
-نیازی نیست دلواپس من باشید. من... من... من پیش شهرزاد که باشم حالم خوبه. الان هم خسته ام می خوام برم بخوابم.
دستم را می کشد و همراهش می رویم. سلامی به فرهاد می دهم و جوابم را به گرمی می دهد. برعکس فریماه مرد عاقل و پخته ای بود. وارد اتاق می شویم...

لباس
هایم را تعویض می کنم... امیرسام روی تخت می نشیند دست اش را زیر چانه اش می گذارد و نگاهم می کند. لباس خواب سفید توری تن می کنم. موهای مشکی لخت ام را اطراف ام را می کنم. و کنارش می نشینم، لبخندی ملیح می زنم و می گویم:
-امیرسام، چیه نگام می کنی.
روی تخت دراز می کشد و نگاهش را به من می دوزد و می گوید:
-داشتم می دیدم چرا با تو اینکارو کردم!! می دونی
*سلام خدمت اعضاجدید و همراهان همیشگی کانال* 🥰

*به پایان رمان "#عطر_بهار_نارنج" رسیدیم امیدوارم که ازاین رمان لذت برده باشین*❤️

*کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید🐾💥ومارو با رمانهای جدید دیگه همراهی کنید....لطفا لفت ندین بازم رمان جدید داریم*😍👌

*تشکر*🙏🌺

#دلتنگی_های_من😔

@deltangiyayeman