#ایستاده_در_باران
#پارت_279
بیخیال بهش فکر نکن، چند روز دیگه عروسیتونه تو خونهی خودتون حسابی از سرش دربیار...
خندهی کوتاهی کردم و سعی کردم از ذهنم این موضوع رو کنار بزنم...
بازهم در به صدا دراومد و صدای بم آهی پشبندش بلند شد:
_آوا جان میشه بیای بیرون کارت دارم...
قدمی رو به جلو برداشتم که آرشیدا تاکید کرد:
_آوا فعلا فراموشش کن، خب؟سرم رو به معنای تایید حرفش تکون دادم و به سمت در حرکت کردم که یه آن از درد توی جام متوقف شدم و صدای جیغم بلند شد، صدای وحشت زدهی آهی و کوبیده شدن دستش با ضرب به در باهمدیگه ادقام شدن، عارف سریع به سمتم دوید و با نگرانی گفت:
_آبجی چیشد؟ نینی چیزیش شده؟
جفت دستهام و زیر دلم گرفتم و با اشاره ازش خواستم قفل در و باز کنه، آرشیدا از پشت شونه هام و گرفت و پرسید:
_چیشد آوا؟
با حالت دردناکی لب زدم:
_وای دارم از درد دل هلاک میشم...
آهی از اظطراب رنگ صورتش زرد شده بود، آب دهانش رو با صدا قورت داد و دستهاش و بر زیر زانوهام سفت کرد تا بلندم کنه اما اینبار صدای جیغم بلندتر از قبل آزاد شد...
گردنش رو محکم چسبیدم و با ناله التماس کردم:
_آهی توروخدا یه مسکنی چیزی به من بدین زیر شکمم داره منفجر میشه...
به آرومی روی تخت قرارم داد و همراه با کنار زدن موهام به سمت گوشم گفت:
_خانومم درد داشتی از قبل؟
_نه یه دفعه زیر دلم گرفت...
با اشاره به آرشیدا گفت:
_به خاتون و مامان بگو بیان...
پیشونیم رو به گرمی بوسید و برای آروم کردنم به نوازش کردن انگشتهام مشغول شد...
نمیدونم دلیل دردم چیبود اما به شدت دردناک و طاقتفرسا بود جوری که چشمهام از بدحالی در حال رفتن بودن، خاتون با هول و سراسیمه وارد اتاق شد و با زدن بر روی گونهاش گفت:
_الهی من بگردم برای تو مادر؟ چیشده؟
نای حرف زدن نداشتم برای همین آهی براشون توضیح دادن، پاهام و توی شکمم جمع کردم و چشمهام شروع به باریدن کردن، خاتون دستش و ما بین پهلوهام و زیر شکمم قرار داد و پرسید :
_اینجا درد داره آوا جان؟
بریده بریده گفتم:
_غیر از بالای شکمم همه جام درد داره
_خدا مرگم نده فک کنم قلنج کرده؟
آهی با سردرگمی پرسید:
_قلنج چیه خانوم
_صبح روی سنگهای سرد حیاط نشسته بود، از سرما بهش فشار اومده، برای زنای باردار فقط پیش میاد؟
آهی بازهم سوال کرد:
_مطمئنی خاتون؟ الان باید چیکار کنیم؟
_آره پسرم، قرص و دوا کاری نمیتونه بکنه، باید دوتا کیسه اب گرم بیاریم یکی برای شکمش یکی هم کمرش، ابجوش و دمنوش و چایی و فرنی هم باید زیاد بخوره تا کم کم دردش تموم شه...
شایسته خانوم به حرف اومد:
_بچه ها اتاق و خلوت کنید، آهی و خاتون کنار آوا بمونن، ماهم بریم چیزایی که لازمه رو آماده کنیم...
آهی برای بوسیدنم خم شد که قطره اشکی روی گردنم افتاد، سرم رو با بیحالی کج کردم که دیدم داره گریه میکنه و چشمهاش سرخ شدن، خواستم حرف بزنم که از درد صدای جیغم توی فضا پیچید، نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم:
_آهی چرا گریه میکنی آخه؟
با صدای بغض آلودی گفت:
_نمیتونم درد کشیدنت و ببینم...
_پس چجور زایمانم و میخوای ببینی؟
#پارت_279
بیخیال بهش فکر نکن، چند روز دیگه عروسیتونه تو خونهی خودتون حسابی از سرش دربیار...
خندهی کوتاهی کردم و سعی کردم از ذهنم این موضوع رو کنار بزنم...
بازهم در به صدا دراومد و صدای بم آهی پشبندش بلند شد:
_آوا جان میشه بیای بیرون کارت دارم...
قدمی رو به جلو برداشتم که آرشیدا تاکید کرد:
_آوا فعلا فراموشش کن، خب؟سرم رو به معنای تایید حرفش تکون دادم و به سمت در حرکت کردم که یه آن از درد توی جام متوقف شدم و صدای جیغم بلند شد، صدای وحشت زدهی آهی و کوبیده شدن دستش با ضرب به در باهمدیگه ادقام شدن، عارف سریع به سمتم دوید و با نگرانی گفت:
_آبجی چیشد؟ نینی چیزیش شده؟
جفت دستهام و زیر دلم گرفتم و با اشاره ازش خواستم قفل در و باز کنه، آرشیدا از پشت شونه هام و گرفت و پرسید:
_چیشد آوا؟
با حالت دردناکی لب زدم:
_وای دارم از درد دل هلاک میشم...
آهی از اظطراب رنگ صورتش زرد شده بود، آب دهانش رو با صدا قورت داد و دستهاش و بر زیر زانوهام سفت کرد تا بلندم کنه اما اینبار صدای جیغم بلندتر از قبل آزاد شد...
گردنش رو محکم چسبیدم و با ناله التماس کردم:
_آهی توروخدا یه مسکنی چیزی به من بدین زیر شکمم داره منفجر میشه...
به آرومی روی تخت قرارم داد و همراه با کنار زدن موهام به سمت گوشم گفت:
_خانومم درد داشتی از قبل؟
_نه یه دفعه زیر دلم گرفت...
با اشاره به آرشیدا گفت:
_به خاتون و مامان بگو بیان...
پیشونیم رو به گرمی بوسید و برای آروم کردنم به نوازش کردن انگشتهام مشغول شد...
نمیدونم دلیل دردم چیبود اما به شدت دردناک و طاقتفرسا بود جوری که چشمهام از بدحالی در حال رفتن بودن، خاتون با هول و سراسیمه وارد اتاق شد و با زدن بر روی گونهاش گفت:
_الهی من بگردم برای تو مادر؟ چیشده؟
نای حرف زدن نداشتم برای همین آهی براشون توضیح دادن، پاهام و توی شکمم جمع کردم و چشمهام شروع به باریدن کردن، خاتون دستش و ما بین پهلوهام و زیر شکمم قرار داد و پرسید :
_اینجا درد داره آوا جان؟
بریده بریده گفتم:
_غیر از بالای شکمم همه جام درد داره
_خدا مرگم نده فک کنم قلنج کرده؟
آهی با سردرگمی پرسید:
_قلنج چیه خانوم
_صبح روی سنگهای سرد حیاط نشسته بود، از سرما بهش فشار اومده، برای زنای باردار فقط پیش میاد؟
آهی بازهم سوال کرد:
_مطمئنی خاتون؟ الان باید چیکار کنیم؟
_آره پسرم، قرص و دوا کاری نمیتونه بکنه، باید دوتا کیسه اب گرم بیاریم یکی برای شکمش یکی هم کمرش، ابجوش و دمنوش و چایی و فرنی هم باید زیاد بخوره تا کم کم دردش تموم شه...
شایسته خانوم به حرف اومد:
_بچه ها اتاق و خلوت کنید، آهی و خاتون کنار آوا بمونن، ماهم بریم چیزایی که لازمه رو آماده کنیم...
آهی برای بوسیدنم خم شد که قطره اشکی روی گردنم افتاد، سرم رو با بیحالی کج کردم که دیدم داره گریه میکنه و چشمهاش سرخ شدن، خواستم حرف بزنم که از درد صدای جیغم توی فضا پیچید، نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم:
_آهی چرا گریه میکنی آخه؟
با صدای بغض آلودی گفت:
_نمیتونم درد کشیدنت و ببینم...
_پس چجور زایمانم و میخوای ببینی؟