دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#مرزی_تا_خوشبختی

✍🏻 نوشته_میم‌_تاج‌افروز

#قسمت‌اول

آرام پرده را کنار میزنم به حیاط کوچکمان خیره میشوم ... :)
چقدر با اردلان تو این حیاط بازی میکردیم با گفتن این حرف آه بلندی میکشم و زیر لب میگویم یادش بخیر
خانه اِمان در یکی از محله های تهران بود پدرم بازاری است و مادرم خانه دار فقط یک برادر بزرگتر از خودم به اسم اردلان دارم که خیلی بِہَم وابستہ‌ایم؛ البته شیطنت هایمان بماند آتیش هایی که نمی سوزانم من ،با گفتن این حرف ریز میخندم .
مامان : آیه مامان بیا پایین ناهار حاضره! پرده را می اندازم آهسته از پله ها پایین می آیم ؛ مادرم را در آشپزخانه میبینم به سمتش می روم و صدایش میزنم ؛
من : مامان
مامان : جانم
من : پس بابا اردی کجان ؟!
مامان : بابات با حاج محمد رفته بیرون اردلانم که نیم ساعت پیش علی اومد دنبالش رفتن مأموریت....
من : اوهوم
مادرم همانطور که غذا را میکشید گفت : کوفت اوهوم خرس گنده بلد نیست بگه بله راستی حاج بابا اومده تهران امشب خانواده حاج محمد دعوت کردییم برای شام گفتم بدونی نگی دَرس دارم باز :/
با شنیدن اسم حاج بابا لبخندی میزنم و کف دستانم را بهم میزنم و میگویم : وای مامان حاج بابا اومده خیلی خوشحالم ...
بعد از خوردن ناهار به اتاقم بر میگردم :)
حاج محمد همسایه دیوار به دیوارمون و یکی از دوستای صمیمون که مریم دخترشون رفیق منِ و پسرشونم که از بچگی با اردلان بوده و تازگیا همکار هم شدن حاج بابا هم پدر خاله ماه گلِ خیلی دوسش دارم آخه منو هم اندازه مریم و علی دوست داره و همیشه شوخی میکنه ؛ کتاب ریاضی رو از تو کوله ام در میاورم به سمت میز تحریرم میروم و مشغول تمرین کردن میشوم ،
مدتی نمی گذرد که صدای اردلان بلند میشود ....
اردلان : آیه خُله کجاست پس نمیای پیشواز خان داداشت !؟
بعد از شنیدن صدای اردلان کتاب رو پرت میکنم و سریع از پله ها پایین می آیم به طرف پذیرایی میروم و با دیدن اردلان جیغ میکشم پدرم استغفرالله ای زیر لب میگوید و ادامه میدهد : اع زهرم ترکید دختر :(
ببخشیدی میگویم و خودم را در آغوش اردلان میندازم اردلان همانطور که موهایم را نوازش میکند میگوید : آیه چرا شما دخترا انقدر جیغ جیغویین برام سوال شده ...؟!
از آغوشش بیرون می آیم اخم ساختگی میکنم و محکم از بازویش مشگون میگیرم و میگویم : اردی بار آخرت باشه اینطوری حرصم میدی هااااا ../
و بلافاصله به سمت آشپزخانه میروم در قابلمه را بر میدارم بوی فسنجون همه جا رو پر کرده به طرف مادرم میروم و میگویم : به چه کردی مادر من ! :)
مادرم با کفگیر بر روی دستم میزند و میگوید : به جای ناخونک زدن بیا به من کمک کن دخترم دخترای قدیم ...
ریز میخندم و میگویم : چشم ...
بعد از کمی خرابکاری کردن مادرم اجازه خروج میدهد ؛ به طرف اتاقم میروم و در را آرام باز میکنم .
#مرزی_تا_خوشبختی

#قسمت‌سوم
به طرف خانه حاج محمد حرکت میکنم و زنگ را میزنم .حاج محمد : بله من : سلام عمو صبحتون بخیر بگین مریم بیاد بریم.حاج محمد : سلام به روی ماهت دخترم باشه !بعد از دو دقیقه مریم در را باز میکند همانطور که خمیازه میکشد میگوید : سلوم آیه وایستا با ماشین میریم
من : علیک سلام خب شبا زودتر بخواب که الان دهنت مثل غار باز نباشه
مریم : چشم ننه علی بیرون می آید و آرام سلام میکنم و او به آرامی جواب میدهد؛ پیراهن سفیدی با شلوار کرمی بر تن کرده و مثل همیشه مرتب است .
در ماشین را میزند به طرف ماشین میروم در عقب را باز میکنم و بلافاصله بهد از خودش سوار میشوم .
آینه ماشین را تنظیم میکند بسم الله زیر لب میگوید و راه می افتد .
بعد از طی شدن مسیری ماشین روبه روی دبیرستان می ایستد از ماشین پیاده میشوم و تشکر میکنم مریم بعد از خداحافظی کردن با داداشش به سمت من می آید و دستم را میگیرد هر دو باهم وارد مدرسه میشویم که مریم بشگنی میزنی و میگوید : وای آخ جوون صف نداریم من : بیا بریم الان معلم میاد سر کلاس سریع از پله های مدرسه بالا میرویم و به کلاس میرسیم سلام میکنم و به طرف نیمکتم میروم . چادرم را در می آورم و مینشینم لقمه‌ای که مادرم را داده است را از تو کوله ام بیرون می آورم و مشغول خوردن میشوم گاز آخر را میزنم که معلم وارد کلاس میشود لقمه در دهانم میماند مریم نیم نگاهی به من می اَندازد و میخندد مشگونی از بازویش میگیرم و میگویم هیس الان میفهمه اما فایده ای ندارد آرام لقمه را قورت میدهم و نفسم را بیرون میدهم .معلم در حال پخش کردن برگه ها است که نگاهی به بچه ها می اَندازم همه لب و لوچه ها آویزان است و زیر لب غر میزنندیاد اردلان میوفتم و ناخودآگاه لبخند میزنم که مریم محکم به پهلویم میزند آخ بلندی میگویم که معلم بر میگردد و میگوید چیشده ؟!مریم : چیزی نیست خانوم میخواست بگه آخ خودکار نیووُردم از دروغ مریم خنده ام مگیرد و با اخم بهش میگویم : چرا میزنی دیوونه
چشمکی میزنی و میگوید :
ا دیوونه هودتی دوما چرا نثل عاشقا میخندی با خودت میدونم فشار روت بوده درکت میکنم ایشالا خدا شفات بده :)
لبخندی میزنم و میگویم ایشالا ...
بعد از گرفتن برگه ها زنگ میخورد و صدای بچه ها بلند میشود از پله ها پایین می آیم و با چشم دنبال مریم میگردم باخودم میگویم باز برگشو زود دادو اومد بیرون بعد از گفتن این حرف کسی محکم بر سرم میزند ناخودآگاه بر میگردم
مریم : با کی حرف میزنی
من : آروم بزن خوووو سرم درد گرفت هیچی داشتم دنبال شما میگشتم
مریم : والقعا
من : والقعا چیه هنوز بلد نیستی درست صحبت کنی:/
مریم نچی میگوید و با دیدن ماشین علی به سمتش میرویم سوار ماشین میشویم
مسیری را میگذرانیم سر کوچه پیاده میشوم به طرف خانه حرکت میکنم کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه میشوم .
من : اهل خانه من اومدم :)
سمت یخچال میروم طبق معمول مادرم یادداشتی گذاشته
مامان : سلام آیه، مادر ما میریم خونه‌ے زندایی نذری دارن میرم دست تنها نباشه مواظب خودت و اردلان باش خدانگهدار .
یادداشت را روی میز ناهار خوری میگذارم و به طرف اتاقم میروم بعد از تعویض لباس هایم روی تخت دراز میکشم و میخوابم .
#قسمت‌دوم
به سمت کمد لباس هایم میروم ؛ پیراهن بلند نیلی رنگی را انتخاب میکنم و بر روی تخت می اَندازم به طرف روسری هایم میروم و روسری گلبه‌ای رنگی بر میدارم سریع بر تن میکنم رو به روی آینه می ایستم روسری ام را به سبک لبنانی میبندم ؛ چادر ساده ام را بر میدارم و از اتاق خارج میشوم همین که میخواهم پله آخر را پایین بیایم زنگ در بلند میشود
اردلان از روی مبل بلند میشود و به طرف آیفون میرود ...
اردلان : بلهه، بفرمایین
و بلافاصله در را باز میکند و با صدای بلند میگوید : اهل خانه مهمان ها آمدن
پدرم به پیشواز میرود اول حاج بابا وارد میشود چهره اش کمی پیر شده است از پارسال اما هنوز دوست داشتنی است بعد از احوال پرسی و تعارف تیکه پاره کردن به سمت مبل ها میرویم ...
حاج بابا نگاهی به من می اندازد و با لبخند میگوید : وای ماشالله هزار الله اکبر چه خانوم شدی دخترم :)
زیر لب تشکر میکنم و مینشینم خاله ماه گل همانطور که مشغول میوه پوست،کردن است میگوید: چخبر آیه جان کم پیش ما میای ! قابل نمیدونی خاله ؟!
من: خاله جون این چه حرفیه باور کنین این اواخر بخاطر امتحانا از اتاقم بیرون نمیام ببینین چقدر لاغر شدم :)
بلافاصله بعد از حرفم اردلان میگویید : الهی بمیرم ؛ نگاه اصلا گوشت و استخون شدی کم مونده منم بخوری تو !!
حاج بابا پس گردنی میهمانش میکند و میگوید : از اون موقعی که یادم میاد تو با آیه مشکل داشتی کم اذیت کن بچه‌رو .
لبخندی به حمایت حاج بابا میزنم .
شب خوبی بود خیلی خوش گذشت حاج بابا همش داشت از جَوونیاش تعریف میکرد ...
بعد از رفتن میهمان ها به مادرم کمک کردم و به اتاقم برگشتم طبق عادت همیشگی‌ام یک صفحه قرآن خواندم و به رختخواب رفتم چشمانم گرم گرفت و خوابم برد.
پلک هایم را تکانی میدهم و به طرف میز بر میگردم و آلارم گوشی را خاموش میکنم .
به طرف دستشویی میروم و صورتم را آب میزنم و بعد از گرفتن وضو به نماز می ایستم .
سلام نماز را میدهم و کمی پنجره را باز میکنم ؛ نسیم خنکی چهره‌ام رت نوازش میکند به سجده میروم و برای هزارمین خدا را شکر میکنم چه لذتی دارد وقتی که به عشق معبود و صحبت با او از خواب بلند میشوی ....
جا نمازم را جمع میکنم و یونی فرم مدرسه ام را بر تن میکنم و کوله ام را بر میدارم و از اتاق خارج میشوم
به طرف آشپزخانه حرکت میکنم .
من : صبح زیباتون بخیر مامان گلی ؛ و بلافاصله به سمتش میروم و یک ماچ آب دار از لپش میکنم و میگویم : آخ چقدر مزه داد ها
مامان: نمکدون نمک نریز بیا برو صبحانتو بخور الان دیرت میشه
من : ای به چشم شما امر کن
بعد از خوردن صبحانه به طرف جا کفشی میروم و میگویم: مامان من رفتم خداحافظ
مامان : کجا وایستا ببینم
می ایستم مادرم به طرفم می آید لقمه‌ای را به طرفم میگیرد و میگوید : بگیر این لقمه‌رو ضعف نکنی بیوفتی رو دستم :)
با خنده وارد حیاط میشوم و در را میبندم .....
#مرزی_تا_خوشبختی

#قسمت‌چهارم..
هراسان به طرف پنجره میروم اردلان را میبینم که با چند پسر گلاویز شده دوان دوان پله ها را یکی دو تا پایین می آیم چادر مادرم را بر میدارم و به طرف دَر میروم اردلان را صدا میزنم،
من : اردلان اردلان با شنیدن صدای من اردلان فریاد میزند و میگوید بروووو تو من نمیتوانم بروم نگاهی به چهره ی اردلان میَندازم سر کوچه رو نگاه میکنم با دیدن حسین آقا بقال مغازه به طرفش میروم و صدایش میزنم با شنیدن صدای من بر میگردد به طرفم می آید و میگوید : چیشده دخترم ؟!با انگشت اردلان را نشان میدهم حسین آقا یا زهرایی میگوید و به طرف اردلان حرکت میکند اردلان را از جمعیت بیرون میکشد با دیدن خون های سر اردلان دستم را به دیوار میگیرم نای ایستادن ندارم چشمانم سیاهی میرود و روی زمین می افتم اردلان : آیه جان
دلتنگیهای من
شو خواب میبینی ! با صدای ادرلان از خواب بلند میشوم هراسان مینشینم و میگویم : اردلان داداشی سرت خون میاد .. اردلان : نه عزیز داداش خواب میدیدی . نفس آسوده ای میکشم سعی میکنم خوابم را فراموش کنم گر چه نمیتوانم؛ __ اردلان : وای آیه نَکُشی مارو با دست پختت باورکن…
#رمان 🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌ششم
...
قصد میکنیم به سمت خانه حرکت کنیم که صدای آشنایی مریم را خطاب میکند.
مریم
مریم بر میگردد با دیدن علی به طرفش میرود و من هم پشت سرش .
علی : سلام خسته نباشی ، چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی ؟!
مریم : ببخشید حواسم نبودش .
من : سلام
علی به طرف من بر میگردد و سریع سرش را پایین می اندازد و می گوید : سلام عذر میخوام متوجه حضورتون نشدم .
من : خواهش میکنم .
علی به طرف مریم بر میگردد و میگوید : با ماشین اومدم بریم ؟!
من : خب مریم من دیگه میرم
مریم : کجااا
من : خونه دیگه :)
مریم : بیا بریم لوس نکن خودتو با ماشین میریم .
من : مزاحم نمیشم
که صدای علی بلند میشود : مراحمین بفرمایین .
به طرف ماشین میروم و بلافاصله سوار میشوم .
در طول راه حرفی بینمان رد و بدل نمیشود .
جلوی در خانه می ایستد تشکر میکنم و از ماشین پیاده میشوم .
قصد میکنم برای رفتن که مریم صدایم میزند .
مریم : آیـه
به طرف مریم بر میگردم و میگویم : جان
مریم : ببخشید خب واقعا رو مخ بود.
با گفتن حرف مریم علی اخم غلیظی میمند،و یک تا از ابرو هایش را بالا میدهد و میگوید : کی ؛ کجا ؛ چیشده؛
مریم : هیچی بابا مرضیه امروز داشت دو مورد خواستگاری جنابعالی صحبت میکرد .
علی قصد میکند جواب دهد که دهان باز میکنم : اولا من این حرفو نمیدونم چقدر باید به شما بگم این بحث ماله تچ خونس نه مدرسه به ماهم ربطی نداره .
مریم لبخندی میزند و میگوید : برو خونه خانم دکتر و چشمکی نثارم میکند
بعد از خدا حافظی از مریم وارد خانه میشوم.
من : اوووف ، بعد از گفتن این حرف مادرم از اتاق بیرون می آید .
جیغ خفیفی میکشم و میگویم : ماماااااان
مامان : چیه دختر مگه روح دیـــدی ؟!
من : نه قربونت بشم دلم برات یه زره شده بود .و سریع به آغوشش میروم .
مامان : آروم استخونام شکست
از آغوشش بیرون می آیم همانطور مه از پله ها بالا میروم زو هوا برایش بوس میفرستم .
دستگیره در را می فشارم و وارد اتاق میشوم به سمت کمد لباس هایم میروم پس از تعویض لباس هایم قصد میکنم به طرف در بروم که موبایلم زنگ میخورد .به سمتش حمله ور میشوم با دیدن اسم مریم دکمه سبز را لمس میکنم
من : جان
مریم : سلام خوبی آیه ؟
من : خوبم، جانم کاری داشتی ؟
مریم : میای خونمون
من : همین الان ازت خداحافظی کردم حالا چرا ؟
مریم : همینطوری روز آخر بود گفتم بیایم یزره حرف بزنیم.
من : باشه کاری نداری
مریم : قربونت آجی یاعلی
یاعلی میگویم و تلفن را قطع میکنم به سمت کمد لباس هایم میروم مانتوی آبی کاروانی همراه بود روسری آبی تیره ای بر تن میکنم چادر مشکی ام را از روی رخت آویز بر میدارم و از اتاق خارج میشوم .
مادرم را در آشپزخانه میبینم به سمتش میروم .
من : مامان من دارم میرم خونه‌ی مریم .
مامان : عه پس وایسا این ترشی رو هم بده به فاطمه .
من : چشم
بعد از گرفتن ترشی از مادرم خداحافظی میکنم و وارد حیاط میشوم کتانی های آل استارم را به پا میکنم قصد میکنم از خانه خارج شوم که قطره های باران آرام آرام بر زمین میچکد .من : واااای خدای من بارون .بعد از کلی مسخره بازی زیر باران به سمت در حیاط حرکت میکنم با تمام وجودم بو میکشم بوی خاک نم خورده چقدر این بو را دوست دارم به طرف خانه ی مریم اینا حرکت میکنم آیفون را میزنم .
#مرزی_تا_خوشبختی
#قسمت هفتم
خاله : بله من : سلام خاله جون آیه‌ام خاله : بیا تو خاله و بلافاصله در با تیکی باز میشود .
وارد حیاطشان میشوم به حوض کوچک حیاطشان خیره میشوم ناخودآگاه به سمت حوض حرکت میکنم .
بر لبه‌ے حوض مینشینم دستم را در آب فرو میبرم سرماے آب بر جانم روح دیگری میبخشد .
_‌ بیا تو بابا سرما میخوری.
به عقب بر میگردم با دیدن حاج بابا لبخندی میزنم و میگویم : سلام حاج بابا خوبین ؟حاج بابا : سلام به روی ماهت الحمدالله .برو تو بابا سرما میخوری
همانطور که چادرم را تکان میدهم میگویم چشم و به سمت خانه حرکت میکنم وارد پذیرایی میشوم خاله با دیدن من لبخندی میزند و میگوید : سلام عزیزم من : سلام خاله جون ببخشید مزاحمتون شدم و ظرف ترشی را به سمتش میگیرم خاله : این چه حرفیه چرا زحمت کشیدی . برو بشین برات یه چیزی بیارم گرم بشی .
لبخندی میزنم و به طرف مبل ها میروم روی یکی از آنها مینشینم .
خاله با دو فنجان شیر کاکائو به سمتم می آید و بلافاصله بلند میگوید : مریم بیا آیه اومده
مریم همانطور که از پله ها پایین می آمد گفت سلام عجیجم و بلافاصله چشمکی نثارم کرد . به طرفم آمد و در آغوشم کشید .خاله : خب مریم من میرم خونه منیره خانم که برای امشب باهاش هماهنگ کنم حواست باشه .مریم پوفی کرد و گفت چشم .
بعد از خداحافظی کردن از خاله دوباره روی مبا مینشینم .مریم : بابا یکی نیست به مامان من بگه علی علاقه ای به مرضیه نداره والا ، مامان میخواد علی پاش گیر کنه نره سوریه تازه با اونی که نمیخوادش.با گفتن اسم سوریه شیر کاکائو تو گلوم پرید مریم به