دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش سوم






آن زن گفت :
من در گذشته کنیز پادشاهی بودم که روش خاص برای مملکت داری داشت و آن ممارست و نزدیکی به مردم بود ..و از این طریق خواسته های آنها را در می یافت ..برای این کار مهمان خانه ی مخصوصی داشت و هر روز پذیرای عده ی زیادی می شد و از آنها می خواست که از حال و احوال بگویند از شهر های دور از دیار هایی که دیده بودند تعریف کنند تا شاه بداند که در اقلیمش چه می گذرد ...ناگهان شاه نا پدید شد و کسی نمی دانست او کجا رفته و چه به سرش آمده ..مدت زیادی همه نگران پادشاه می گشتن و نمی یافتن و بعد از مدت طولانی در میان ناامیدی مردمان او سر تا به پا سیاه پوش به قصر برگشت ..با احوالی متفاوت با آن زمان که رفته بود ...شاه غمگین و افسرده بود و بعد از مدتی دلزدگی از همه چیز در خلوت با من به درد دل نشست و حکایت سیاه پوشی خود رو تعریف کرد ...
شاه گفت : روزی در مهمان خانه ی من مردی وارد شد سیاه پوش ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش پنجم






من اوضاع را مساعد دیدم و حکایت شاهی خودم و مرد سیاه پوش را تعریف کردم و به او گفتم که برای چه به آنجا کشیده شدم ...
قصاب گفت : گر چه سئوال خوبی ازمن نکردی ولی به پاس دوستی با تو می گویم ...قصاب شب هنگام مرا با خود به خرابه ای برد و سبدی که طنابی به آن بسته شده بود آورد و به من گفت راز تو در این سبد است باید دورن آن بنشینی ..و من تا دورن سبد قرار گرفتم سبد بالا رفت و بالا تر و میان زمین و آسمان معلق ماندم ..تا جایی که زمین زیر پایم را نمی دیدم و ابرها زیر پایم بود ..و جای گریزی هم نبود ناگهان مرغی بزرگ و مهیب بالای سرم بر سبد نشست جرات حرکت نداشتم ولی مرغ چشم بر هم گذاشت و به خواب رفت ..و من همچنان در آسمان میرفتم تا مرغ بیدار شد و خواست پرواز کند به ناچار پای او را گرفتم تا از این مهلکه نجات پیدا کنم ...مرغ مرا می برد و من دودستی پای اورا گرفته بودم ..رفت و رفت تا زیر پایم چمنزاری خوش و خرم دیدم که تا به حال ندیده بودم ..مرغ به زمین نزدیک شد و پای او رها کردم و روی سبزه ها افتادم ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش اول





به نام خداوند جان و خرد
حکایت روز دوشنبه ..گنبد سبز
بشر پرهیزگار از هفت گنبد نظامی :
ناز پری دخت شاه خوارزم قصه ی خود را برای شاه بهرام چینن آغاز کرد :
حکایت من از مردی است نیک کردار که نامش بَشر بود ..روزی از جایی رد می شد که باد شدیدی وزیدن گرفت ..
دو دست بر دستار نهاد که باد نبرد ...و از شدت خاک رو برگرداند که ناگهان چشمش افتاد به زنی که باد رو بندی او را نیز با خود برده بود ..
زیبایی شگفت انگیز او دل و دین از او برد و در یک نگاه یک دل نه ؛صد دل عاشق آن زن شد ..و غوغایی در دلش انداخت که اراده از کف بداد و چشم به راهی که او میرفت دوخت ..
چندی گذشت و بشر نتوانست آن زن را فراموش کند و برای این کار راهی زیارت بیت المقدس شد ...







#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش دوم







در این سفر مردی بد طینت و مدعی عالم بودن همسفرش شد که اطلاعات و دانش خود را به رخ او می کشید و فخر می فروخت ...مثلا از بشر می پرسید : چرا ابرها تیره هستند ؟ علت بوجود آمدن باد چیست ؟ چرا کوه بلند است ؟ و جواب بشر یک جمله بود اینها خواست خداوند است ...ولی آن مرد فضول با تعجب می پرسید : تو چطور جواب این سئوال را نمی دانی ؟ و او را تحقیر می کرد و به تمسخر می کشید ..و مدام از دانایی خود لاف می زد ..تا اینکه بشر عصبانی شد و گفت : من از تو آگاه ترم و می دانم این تو هستی که نمی دانی ؛؛ در پشت همه ی اینها دست خدا را می بینم و خوشحالم که مثل تو نیستم ..
آن مرد تا چند روز فضولی نکرد تا اینکه به یک درخت سبز و خرم رسیدند ...هر دو تشنه و گرسنه و خسته بودند ...قصد کردن مدتی آنجا استراحت کنند ...که زیر درخت یک خم سفالی دیدن که دهانه ی آن از خاک بیرون بود و بدنه ی آن تماما داخل خاک دفن شده بود و در ان آبی ذلال و گوارا بود . هر دو از آن نوشیدن و مرد فضول باز به بشر گفت که چه کسی این سفال را اینجا گذاشته است ؟




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش سوم





بشر جواب داد این کار را آدم های خیر خواه برای ثواب انجام داده اند که مسافران و رهگذران و حتی حیوانات تشنه نمانند .مرد فضول به تمسخر گفت باز هم اشتباه می کنی این را شکارچیان بعنوان طعمه بری شکار حیوانات گذاشته اند تا حیوانات را در حال نوشیدن آب؛ شکار کنند ...
القصه ..هر دو آب و غذا خوردند و بشر گوشه ای دراز کشید اما آن مرد گفت که می خواد در آن آب تنش را بشوید ؛ هر چه بشر به او گفت این کار را نکن آب برای مسافرانی چون من و تو اینجا گذاشته شده تا ثوابی ببرند آلوده اش نکن گوش نداد و لباس از تن در آورد و دو طرف دهانه ی سفال را گرفت و در آب پرید ...و رفت زیر آب و هر چه دست و پا زد بیرون نیامد تا صدایی از اون بشنوند و غرق شد ..
بشر که شاکی از کار او دورتر منتظر بیرون آمدن مرد بود وقتی طولانی شد به کنار خمره رفت و دورن آنرا نگاه کرد تازه متوجه شده بود که این خمره نیست و یک چاه عمیق است که دهانه ی سفالی آنرا برای نشانه اینکه مسافران از وجود چاه با خبر شوندگذاشته شده بود .
خلاصه جسد را بیرون آوردن و خاک کردن و بشر وسایل آن مرد را که مقداری مهر و سکه و لباسهای او بود را بر گرفت و به شهر برد . و عمامه توی شهر می گرداند و به همه نشان می داد تا شاید نشانه ای از او بیابد ...تا بالاخره یک نفر عمامه را شناخت و آدرس خانه ی مرد را به بشر داد ...و او بالافاصله به آنجا رفت در زد ..زنی در را باز کرد با رو بند ..سرش را پایین انداخت که خبر بدی برایش آورده بود ؛؛و وسایل مرد را به همسرش داد ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش چهارم




زن او را به داخل خانه دعوت کرد که قصه ی مردن شوهرش را بشنود ...و پذیرایی کرد . و بشر سیر تا پیاز برایش تعریف کرد .اما در زن هیچ ناراحتی و عزایی ندید متعجب شد ولی سئوال نکرد ..وقتی زن درستگاری بشر را شنید او را تحسین کرد و اشک ریزان گفت که شوهرش مدت هاست او را رها کرده و مردی بی وفا و ستمگری بود و بسیار او را آزار داده است خدا رحمتش کند و از عذاب دور شود ..تو مرد درستگاری هستی و من زنی تنها و مال و اموال زیادی دارم اگر قبول فرمایی دوست دارم به عقد تو در آیم و همه ی اموالم را در اختیار تو گذارم که تجارت کنی ..و در میان حیرت بشر رو بند خود را بر داشت تا بشر در مورد او تصمیم بگیرد ...بشر با دیدن زن از جا پرید و به خود لرزید ..این زن همان زنی بود که آن روز طوفانی چهراه اش را دیده بود و عاشق شده بود و به خاطر پرهیزگاریش به زیارت رفته بود ..
زن از حال روز بشر فکر کرد که او را نمی خواد ..و بشر هم ماجرای عاشق شدنش را برای زن گفت و بدین ترتیب علاقه ی زن هم به او صد چندان شد ...
بشر به میمنت این ازدواج با آن حورصفت جامه سبز بر تن کرد و زندگی خوشی را آغاز کرد ...


پاینده باشید


#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش ششم






از ترسی که بر من غالب شده بود مدتی روی سبزه ها ماندم وبعد تا نزدیک شب در آن طبیعت فرح بخش تفریح کردم و لذت بردم که تعداد زیادی دختر زیبا رو دیدم که همچون حوری بهشتی بدانجا آمدند ...از دور نظاره می کردم و که آنها چه می کنند ..تختی شاهانه به پا کردن مشعل های زیادی روشن و آنجا را در خور شاهی آراستن با بالش های پر و روکش حریر ...همه چیز که مهیا شد ..بانویی زیبا با جلال و جبروت که ده ها کنیز او را همراهی می کردند آمد و بر تخت نشست ..بساط عیش و عشرت بپا شد ولی مردی نبود ...ناگهان آن بانو متوجه ی حضور یک مرد شدو در پی من فرستاد مرا یافتند و نزد او بردند ...و خارج از تصور من با احترام مرا کنارش نشاند و پذیرایی کرد ..و مهربانی اونقدر بود که من به هوس بدست آوردن او افتادم و بی پرده تقاضا کردم ..بانو گفت : این محال است ولی برای اینکه هوس تو تمام شود تو را با یکی از این دختران می فرستم هر کدام که می خواهی ...




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش هفتم






شب اول چنین کردم ..و روز بعد با خوشگذروانی با آن بانو دوباره هوس در من افتاد و تقاضا کردم و شب با کنیز دیگر همخوابه ...این کار مدتی طول کشید من هر روز برای بدست آوردن آن بانو مشتاق تر می شدم ..هوا و هوس وجودم را گرفت و دیگر همه ی دنیا را فراموش کردم و چیزی جز این در فکرم نبود ...تا دیگر طاقتم تمام شد و به اصرار از بانو خواستم که همخوابه ی من شود ..گفت : شرط دارم چشمت را ببند و باز نکن تا من عریان شوم ...چنین کردم ..و از شوق در آغوش کشیدن او سراپا غلام بودم ...و صدای او را شنیدم که گفت حالا می توانی چشمت را باز کنی ..ولی خود را در سبد و توی خرابه یافتم و قصاب را کنارم ..و گفت : اگر این حکایت برات تعریف می کردم باور نمی کردی ما به جرم ظلمی که به خودمان روا داشتیم و هوس ما را با خودش تا انتهای سیاهی برد سیاه پوشیم ...
من نیز از شرمساری سیاه پوشیدم چون نتونستم مهاری بر نفس خود بزنم ..پایان
(گویند در ان زمان هر کس مورد ظلمی قرار می گرفت به نشانه ی داد خواهی سیاه می پوشید )
پایان قصه گنبد سیاه




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش اول



آشنایی کوتاهی با هفت پیکر نظامی با امید به

اینکه راغب شوید و این اثر گرانبهارا مطالعه فرمایید
القصه:آغاز این کتاب با افسانه ای از بهرام گور است ..که : بهرام به فرمان پدرش یزدگرد یکم به فردی به نام نعمان سپرده شد تا جنگ آور و دلیر شود ..بهرام روزی در گشت و گذار بود که حجره ای دید در بسته و مهر کرده کنجکاو شد که بداند درون آن چیست ..دستور داد در آنرا باز کنند و وقتی وارد شد روی دیوار های آن حجره تصویر هفت دختر زیبا دید که هر کدام دخت یکی از شهریاران کشور های دیگر بودند که به ترتیب :
فورک..دختر پادشاه هند ...
یغما ناز ..دختر شاه خاقان
ناز پری ..دخت پادشاه خوارزم
نسرین نوش ..دخت سقلاب
آزریون ...شاه مغرب
همای ..دخت قیصر
دژستی ..دخت کسری
و در پایین این تصاویر جوانی رو می ببیند که زیر آن نام بهرام رو نوشته بودند و پیشگویی شده بود که این جوان بهرام نام؛ آن هفت دختر را عروس خود خواهد کرد ..



#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش دوم




پس بهرام هفت قصر با هفت گنبد ساخت به رنگ های هفته و بنام هفت سیاره برای هر کدوم ..
شنبه گنبد سیاه ...سیاره کیوان
یکشنبه گنبد صندل رنگ ...سیاره مشتری
دوشنبه گنبد سرخ ..سیاره مریخ
سه شنبه گنبد زرد ..خورشید
چهارشنبه گنبد سفید ...زهره
پنجشنبه گنبد فیرزوه ای ...عطارد
و جمعه سبز ..ماه
بهرام هر شبی را با یکی از این دختران به عیش می نشست ونظامی گنجوی از زبان این بانوان برای او هفت حکایت بسیار زیبا و عرفانی نقل می کند ..
قصه اول حکایت روز شنبه ...شاه سیاه پوش از نظامی
آن بانوی هندی بر بالین بهرام شاه می نشیند و با لطافت و مهربانی قصه می گوید :
در در بار پدرم زنی بود نیک خوی و مهربان و دانا ..و سر تا به پا سیاه پوش ...یک روز به اصرار از او خواستن که علت سیاه پوشی خود را بگوید ..



#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش سوم






آن زن گفت :
من در گذشته کنیز پادشاهی بودم که روش خاص برای مملکت داری داشت و آن ممارست و نزدیکی به مردم بود ..و از این طریق خواسته های آنها را در می یافت ..برای این کار مهمان خانه ی مخصوصی داشت و هر روز پذیرای عده ی زیادی می شد و از آنها می خواست که از حال و احوال بگویند از شهر های دور از دیار هایی که دیده بودند تعریف کنند تا شاه بداند که در اقلیمش چه می گذرد ...ناگهان شاه نا پدید شد و کسی نمی دانست او کجا رفته و چه به سرش آمده ..مدت زیادی همه نگران پادشاه می گشتن و نمی یافتن و بعد از مدت طولانی در میان ناامیدی مردمان او سر تا به پا سیاه پوش به قصر برگشت ..با احوالی متفاوت با آن زمان که رفته بود ...شاه غمگین و افسرده بود و بعد از مدتی دلزدگی از همه چیز در خلوت با من به درد دل نشست و حکایت سیاه پوشی خود رو تعریف کرد ...
شاه گفت : روزی در مهمان خانه ی من مردی وارد شد سیاه پوش ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش چهارم






او را گرامی داشتم و زمانی گذشت تا آخر مجلس از او پرسیدم علت سیاه پوشی تو چیست ؟ ابتدا از گفتن خود داری کرد ؛؛ دل به گفتن راز نداشت؛؛ اما من اصرار کردم و گفت : که شهری در چین به نام مدهوشان است که شهر و مردمان آن بغایت زیبا و دوست داشتی هستند ولی همه سیاه پوشند و هر کس به آن شهر برود گرچه جای لذت بخشی است ولی سیاهی اورا می گیرد و سیاه پوش می شود ..آن مرد بیش از این نگفت و اصرار من فایده ای نداشت بار بر خرش گذاشت و رفت ..اما من وسوسه شدم که راز آن شهر را بدانم و بدون اینکه به کسی چیزی بگویم عزم سفر کردم ...و خودم را به آنجا رساندم ..
به شهرمد هوشان که رسیدم همانی دیدم که آن مرد گفته بود زیبا با مردمانی آرام و دوست داشتی..و من یکسال در آنجا زندگی کردم وسعی بر آن داشتم که احوال سیاه پوشی آنها را بدانم اما کسی چیزی نگفت و راز پنهان ماند ..
تا اینکه با قصابی نیک خوی دوست شدم و مدتی به او لطف ومهربانی کردم هدایای زیادی به اون بخشیدم و فراوان دوستی کردم ..تا یک روز مرا به خانه اش دعوت کرد .....پس از پذیرایی و سفره ای رنگین همه ی هدایای مرا یکجا آورد و پیش روی من گذاشت و پرسید : ای دوست تو باید علت این همه بخشش خود را به من بگویی که فکر می کنم بی طمع نباشی ...من بسیار تعارف کردم از خوبی های او و علاقه ام گفتم ولی حرف هایم کاری نبود و قصاب گفت : این ها را قبول نمی کنم مگر اینکه از من خواسته ای داشته باشی تا بتوانم جبران کنم ..





#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش پنجم






من اوضاع را مساعد دیدم و حکایت شاهی خودم و مرد سیاه پوش را تعریف کردم و به او گفتم که برای چه به آنجا کشیده شدم ...
قصاب گفت : گر چه سئوال خوبی ازمن نکردی ولی به پاس دوستی با تو می گویم ...قصاب شب هنگام مرا با خود به خرابه ای برد و سبدی که طنابی به آن بسته شده بود آورد و به من گفت راز تو در این سبد است باید دورن آن بنشینی ..و من تا دورن سبد قرار گرفتم سبد بالا رفت و بالا تر و میان زمین و آسمان معلق ماندم ..تا جایی که زمین زیر پایم را نمی دیدم و ابرها زیر پایم بود ..و جای گریزی هم نبود ناگهان مرغی بزرگ و مهیب بالای سرم بر سبد نشست جرات حرکت نداشتم ولی مرغ چشم بر هم گذاشت و به خواب رفت ..و من همچنان در آسمان میرفتم تا مرغ بیدار شد و خواست پرواز کند به ناچار پای او را گرفتم تا از این مهلکه نجات پیدا کنم ...مرغ مرا می برد و من دودستی پای اورا گرفته بودم ..رفت و رفت تا زیر پایم چمنزاری خوش و خرم دیدم که تا به حال ندیده بودم ..مرغ به زمین نزدیک شد و پای او رها کردم و روی سبزه ها افتادم ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش ششم






از ترسی که بر من غالب شده بود مدتی روی سبزه ها ماندم وبعد تا نزدیک شب در آن طبیعت فرح بخش تفریح کردم و لذت بردم که تعداد زیادی دختر زیبا رو دیدم که همچون حوری بهشتی بدانجا آمدند ...از دور نظاره می کردم و که آنها چه می کنند ..تختی شاهانه به پا کردن مشعل های زیادی روشن و آنجا را در خور شاهی آراستن با بالش های پر و روکش حریر ...همه چیز که مهیا شد ..بانویی زیبا با جلال و جبروت که ده ها کنیز او را همراهی می کردند آمد و بر تخت نشست ..بساط عیش و عشرت بپا شد ولی مردی نبود ...ناگهان آن بانو متوجه ی حضور یک مرد شدو در پی من فرستاد مرا یافتند و نزد او بردند ...و خارج از تصور من با احترام مرا کنارش نشاند و پذیرایی کرد ..و مهربانی اونقدر بود که من به هوس بدست آوردن او افتادم و بی پرده تقاضا کردم ..بانو گفت : این محال است ولی برای اینکه هوس تو تمام شود تو را با یکی از این دختران می فرستم هر کدام که می خواهی ...




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش هفتم






شب اول چنین کردم ..و روز بعد با خوشگذروانی با آن بانو دوباره هوس در من افتاد و تقاضا کردم و شب با کنیز دیگر همخوابه ...این کار مدتی طول کشید من هر روز برای بدست آوردن آن بانو مشتاق تر می شدم ..هوا و هوس وجودم را گرفت و دیگر همه ی دنیا را فراموش کردم و چیزی جز این در فکرم نبود ...تا دیگر طاقتم تمام شد و به اصرار از بانو خواستم که همخوابه ی من شود ..گفت : شرط دارم چشمت را ببند و باز نکن تا من عریان شوم ...چنین کردم ..و از شوق در آغوش کشیدن او سراپا غلام بودم ...و صدای او را شنیدم که گفت حالا می توانی چشمت را باز کنی ..ولی خود را در سبد و توی خرابه یافتم و قصاب را کنارم ..و گفت : اگر این حکایت برات تعریف می کردم باور نمی کردی ما به جرم ظلمی که به خودمان روا داشتیم و هوس ما را با خودش تا انتهای سیاهی برد سیاه پوشیم ...
من نیز از شرمساری سیاه پوشیدم چون نتونستم مهاری بر نفس خود بزنم ..پایان
(گویند در ان زمان هر کس مورد ظلمی قرار می گرفت به نشانه ی داد خواهی سیاه می پوشید )
پایان قصه گنبد سیاه




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش اول





به نام خداوند جان و خرد
حکایت روز دوشنبه ..گنبد سبز
بشر پرهیزگار از هفت گنبد نظامی :
ناز پری دخت شاه خوارزم قصه ی خود را برای شاه بهرام چینن آغاز کرد :
حکایت من از مردی است نیک کردار که نامش بَشر بود ..روزی از جایی رد می شد که باد شدیدی وزیدن گرفت ..
دو دست بر دستار نهاد که باد نبرد ...و از شدت خاک رو برگرداند که ناگهان چشمش افتاد به زنی که باد رو بندی او را نیز با خود برده بود ..
زیبایی شگفت انگیز او دل و دین از او برد و در یک نگاه یک دل نه ؛صد دل عاشق آن زن شد ..و غوغایی در دلش انداخت که اراده از کف بداد و چشم به راهی که او میرفت دوخت ..
چندی گذشت و بشر نتوانست آن زن را فراموش کند و برای این کار راهی زیارت بیت المقدس شد ...







#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش دوم







در این سفر مردی بد طینت و مدعی عالم بودن همسفرش شد که اطلاعات و دانش خود را به رخ او می کشید و فخر می فروخت ...مثلا از بشر می پرسید : چرا ابرها تیره هستند ؟ علت بوجود آمدن باد چیست ؟ چرا کوه بلند است ؟ و جواب بشر یک جمله بود اینها خواست خداوند است ...ولی آن مرد فضول با تعجب می پرسید : تو چطور جواب این سئوال را نمی دانی ؟ و او را تحقیر می کرد و به تمسخر می کشید ..و مدام از دانایی خود لاف می زد ..تا اینکه بشر عصبانی شد و گفت : من از تو آگاه ترم و می دانم این تو هستی که نمی دانی ؛؛ در پشت همه ی اینها دست خدا را می بینم و خوشحالم که مثل تو نیستم ..
آن مرد تا چند روز فضولی نکرد تا اینکه به یک درخت سبز و خرم رسیدند ...هر دو تشنه و گرسنه و خسته بودند ...قصد کردن مدتی آنجا استراحت کنند ...که زیر درخت یک خم سفالی دیدن که دهانه ی آن از خاک بیرون بود و بدنه ی آن تماما داخل خاک دفن شده بود و در ان آبی ذلال و گوارا بود . هر دو از آن نوشیدن و مرد فضول باز به بشر گفت که چه کسی این سفال را اینجا گذاشته است ؟




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش سوم





بشر جواب داد این کار را آدم های خیر خواه برای ثواب انجام داده اند که مسافران و رهگذران و حتی حیوانات تشنه نمانند .مرد فضول به تمسخر گفت باز هم اشتباه می کنی این را شکارچیان بعنوان طعمه بری شکار حیوانات گذاشته اند تا حیوانات را در حال نوشیدن آب؛ شکار کنند ...
القصه ..هر دو آب و غذا خوردند و بشر گوشه ای دراز کشید اما آن مرد گفت که می خواد در آن آب تنش را بشوید ؛ هر چه بشر به او گفت این کار را نکن آب برای مسافرانی چون من و تو اینجا گذاشته شده تا ثوابی ببرند آلوده اش نکن گوش نداد و لباس از تن در آورد و دو طرف دهانه ی سفال را گرفت و در آب پرید ...و رفت زیر آب و هر چه دست و پا زد بیرون نیامد تا صدایی از اون بشنوند و غرق شد ..
بشر که شاکی از کار او دورتر منتظر بیرون آمدن مرد بود وقتی طولانی شد به کنار خمره رفت و دورن آنرا نگاه کرد تازه متوجه شده بود که این خمره نیست و یک چاه عمیق است که دهانه ی سفالی آنرا برای نشانه اینکه مسافران از وجود چاه با خبر شوندگذاشته شده بود .
خلاصه جسد را بیرون آوردن و خاک کردن و بشر وسایل آن مرد را که مقداری مهر و سکه و لباسهای او بود را بر گرفت و به شهر برد . و عمامه توی شهر می گرداند و به همه نشان می داد تا شاید نشانه ای از او بیابد ...تا بالاخره یک نفر عمامه را شناخت و آدرس خانه ی مرد را به بشر داد ...و او بالافاصله به آنجا رفت در زد ..زنی در را باز کرد با رو بند ..سرش را پایین انداخت که خبر بدی برایش آورده بود ؛؛و وسایل مرد را به همسرش داد ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش چهارم




زن او را به داخل خانه دعوت کرد که قصه ی مردن شوهرش را بشنود ...و پذیرایی کرد . و بشر سیر تا پیاز برایش تعریف کرد .اما در زن هیچ ناراحتی و عزایی ندید متعجب شد ولی سئوال نکرد ..وقتی زن درستگاری بشر را شنید او را تحسین کرد و اشک ریزان گفت که شوهرش مدت هاست او را رها کرده و مردی بی وفا و ستمگری بود و بسیار او را آزار داده است خدا رحمتش کند و از عذاب دور شود ..تو مرد درستگاری هستی و من زنی تنها و مال و اموال زیادی دارم اگر قبول فرمایی دوست دارم به عقد تو در آیم و همه ی اموالم را در اختیار تو گذارم که تجارت کنی ..و در میان حیرت بشر رو بند خود را بر داشت تا بشر در مورد او تصمیم بگیرد ...بشر با دیدن زن از جا پرید و به خود لرزید ..این زن همان زنی بود که آن روز طوفانی چهراه اش را دیده بود و عاشق شده بود و به خاطر پرهیزگاریش به زیارت رفته بود ..
زن از حال روز بشر فکر کرد که او را نمی خواد ..و بشر هم ماجرای عاشق شدنش را برای زن گفت و بدین ترتیب علاقه ی زن هم به او صد چندان شد ...
بشر به میمنت این ازدواج با آن حورصفت جامه سبز بر تن کرد و زندگی خوشی را آغاز کرد ...


پاینده باشید


#ناهید_گلکار