دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#ایستاده_در_باران
#پارت_276


بعد از صبحانه همه دور هم جمع شدیم تا اسم مهمون‌هارو روی کارت‌های عروسی بنویسیم ، آهی اومد کنارم نشست و آروم دم گوشم پچ زد :

_آوا بهتر نیس روی راحتی بشینی، حس میکنم روی صندلی‌های غذا خوری اذیت میشی...

لب‌هام رو جمع کردم و با لحن بغض‌آلود ناله کردم :

_آهی تو رو خدا انقدر حساس نباش، تنها چیزی که داره اذیتم میکنه این گیر دادن‌هاس...

خواست چیزی بگه که شایسته خانوم هم وارد جریان صحبت‌هامون شد :

_پسرم، حق با آواست...
زن باردار بیشتر از هرچیزی نیاز به احساس راحتی و آرامش داره؛ شماهم که یک هفته‌ی دیگه قراره برید سر خونه زندگی خودتون پس نمیتونی تمام وقت کنار آوا بمونی !

حرف‌های شایسته خانوم کاملا درست بودن ، اما با جواب آهی تمام نگاه ها رنگ شکایت گرفتن :

_نه مامان جان من تا روز زایمان از کنار زنم جم نمیخورم...

شایسته خانوم دیگه لحن نرم و گذاشت کنار و با جدیت گفت:

_ نه آهی خان حرف حرف تو نیست ، همین که آوا میگه رو باید بهش عمل کنی ، سعی کن توی این هفت روز حساسیت‌هات و کنترل کنی...

برای اینکه با حرف شایسته خانوم موافقت کرده باشم، دست آهی رو فشردم و با خواهش نگاهم رو به چشم‌های خوش‌رنگش دوختم .
خوشبختانه سکوت کرد و این بحث آزاردهنده بسته شد، برای اینکه سکوت جمع شکسته بشه، اشکان از جاش بلند شد و با بالا زدن آستین هاش کارت هارو بین هر دو نفر پخش کرد !
کارت‌هامون با طرح خیلی جذابی آماده شده بودن، برعکس کارت‌های طرح شلوغ ، کارت ما یه طرح کاملا ساده و شیک داشت و رنگش‌ هم شیری با نوار‌های سرمه‌ای بود ، وقتی کارت از جای خودش در میومد جلوه ریز عروس و داماد هم کنارهم قرار میگرفتن...
بر خالف من آهی خط خیلی قشنگی داشت ، لیست اسامی رو توی دستم جا به جا کردم و قبل از شروع پرسیدم :

_با خودکار سرمه ای نوشته میشن؟

با تکون دادن سر جوابم رو داد که یه آن کلا احساساتم تغییر کردن ، ازم دلخور شده بود ؟ شاید حق داره نباید تو جمع اون‌جور باهاش صحبت میکردم ...
با نشستن دست‌های گرمش روی رون پام مثل برق گرفته‌ها توی جام تکون خوردم ، با تعجب براندازم کرد و آروم پرسید :

_خوبی؟

به سرعت جواب دادم:

_آره عزیزم ، بنویس ...

و خوندن اسامی رو پیش گرفتم، یک ساعت میگذشت و از دهان کسی حتی یه اسم آشناهم به گوشم نخورده بود، یعنی من غیر عارف هیچ فامیلی نداشتم ...
سعی کردم افکار پوچم رو پس بزنم، اما خب با تلخی حقیقت کاری نمیشد کرد!
درد و فشار ضعیفی به کمرم وارد شده بود، برای همین از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم ، خاتون در حال خورد کردن لوبیا بود لبخندی بهش زدم :

_خسته نباشی خاتون جان ، کمک نمیخوای؟

لبخند مهربونش روی لب‌هاش نقش بستن:

_درمونده نباشی مادر ، نه عزیزدلم ، خوبی؟ چیزی میخوای برات آماده کنم؟


_خوبم خاتون ، ولی دارم هوس غذاهای عجیب غریب میکنم!

با کنجکاوی سوال کرد:

_چه غذاهایی دخترم؟

_اوم، خب مثلا همبرگر با سالاد شیرازی یا ترکیب مرغ سوخاری و کشک بادمجون ، اصلا نمیدونم چرا همچین ترکیب‌های سمی رو دلم هوس کرده...

خاتون با خنده از جاش بلند شد:

_ترکیب بیرونی و خونگی ، اگه موردی نداشته باشه باید آهی رو توی اتاق حبس کنیم بعد این غذا‌ها رو تست کنی‌‌‌‌‌‌‌...

سبد رو داخل سینک گذاشت و آب رو روی لوبیا‌ها باز کرد که بوی تازگیشون بلند شد، ابروهام بهم گره خوردن و با لب‌های برچیده گفتم:
_خاتون لوبیا پلو هم هوس کردم...