دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#بی گدار
_که بابا مخالفه... نمیدونم چرا؟! یعنی فقط به خاطر درس و کنکور من؟!
بعد انگار که از خودش سؤال میپرسد آرام گفت:
_تعجب میکنم، آخه چرا اینجوری کرد؟! کمیل که دوست خودشه... بابا اون رو
خوب میشناسه...
پریبانو تایی از ابروهایش را باال برد و گفت:
_ببین دخترم تو فعال باید به کنکورت فکر کنی...
آیناز ایستاد و لجباز گفت:
_عزیز؟! من ازش خوشم میاد. بابا رو راضی میکنم... قرار نیست زود عروسی
بگیریم که...
پریبانو دانست که این قصه سر دراز دارد و االن نمیتواند او را به انتها برساند.
ترجیحا سکوت کرد و سری تکان داد. آیناز برای اینکه بتواند دوباره با هامین
صحبت کند »با اجازه«ای گفت و از اتاق خارج شد؛ ولی با جای خالی پدر
مواجه شد. با دهانی باز به آشپزخانه سرکی کشید، ولی آنجا هم نبود. به سرعت
خود را به اتاق پدر رساند اما... آنجا هم نبود. اجبارأ به اتاق خود رفت و منتظر
بازگشت پدر ماند.
دم صبح بود که دخترک باالخره تسلیم و خسته از انتظار، اسیر خواب شد. آنقدر
خسته بود که ندانست ساعتی بعد هامین با تنی خسته و چشمانی قرمز وارد خانه
شد.
#قسمت55
#بی گدار
دستش روی دستگیرهی در اتاقش ثابت ماند؛ قبل از ورود به اتاق سر چرخاند و
نگاهی به در اتاق آیناز انداخت. گلودردی که از فریادها و ناراحتی امروز
نصیبش شده بود، بیقرارش کرده و امانش را بریده بود. پشیمان شد و راهش را
به سوی اتاق آیناز کج کرد.
آرام دستگیره را کشید و در را باز کرد. از الی در سرک کشید و به تخت خیره
ماند. دخترک در خواب فرو رفته بود. آهسته چشمان خستهاش را از او گرفت و
به همان آرامی در را بست. دستش هنوز روی دستگیره میخ بود و فکرش میان
حرفهای امروز کمیل و آیناز میچرخید.
وقتی کمیل به او گفت به آیناز عالقمند شده برآشفته شد و با عصبانیت از او
خواست حرفش را تکرار کند:
_چــــی؟! تو چی داری میگی کمیل؟!
کمیل سرش را پایین انداخت و آرام تکرار کرد:
_میخوامش هامین. قول میدم خوشبختش...
و همین جمله کافی بود تا مرد جوان عصبانی از جای برخیزد و یقهی کمیل را در
دستان قدرتمند خود اسیر کند. کمیل در سکوت نظارهگر حرکات هامین شد. هامین
با عصبانیت فریاد زد:
_آخرین بارت باشه در مورد آیناز حرف میزنی، اگه یک
بار دیگه... فقط یک

بار دیگه اسمش رو به زبون بیاری نابودت میکنم کمیل...
#بی گدار
شاخ و شانه کشید و قد علم کرد برای مردی که رفاقت را در حقش تمام کرده
بود، ولی متاسفانه چشم به ناموسش داشت.
کمیل با آرامشی بیاندازه، سکوتش را شکست و میان نفسهای کشدار و
عصبانی هامین پرید و گفت:
_اما اونم منو میخواد... مخالفتت برای چیه؟ !
شنیدن این حرف کافی بود تا دستان مردانهی هامین از یقهی کمیل شل شود و
قدمی به عقب بردارد. با شوکی ناشی از شنیدن این جمله لب زد:
_چی داری میگی؟!
کمیل دستش را مشت کرد و کنار پایش قرار داد.
چه میگفت؟! حقیقت را!
شاید خوب میشد و همین شاید کار دستش داد.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
_اونم موافقه...
ابروی درهم گره خوردهی هامین متعجبانه باال رفت و قدمی دیگر به عقب
برداشت. قدم بعدی را چرخید و سوئیچ را از روی میز چنگ زد و به سرعت از
اتاق و دفتر خارج شد.
#بی گدار
امروز وقتی میان فریادهایش آیناز گفت "دوستش دارد" یاد امیرحسین در ذهنش
زنده شد. جملهای که بارها از او شنید و هیچوقت فکر نمیکرد آن خندههای
تمسخرآمیز به امیرحسین حاال تبدیل به عصبانیت و خشمی بینهایت به آیناز شود.
دستش را از دستگیره جدا کرد و راه اتاقش را در پیش گرفت. میدانست هیچوقت
نمیتواند مانعی برای عشق دو نفر شود. تالشی که بارها برای امیرحسین انجام
داد و هیچوقت نتوانست او را راضی کند که برای ازدواجش زود است و در آینده
به مشکل برخورد میکند. باید فردا تصمیمی عاقالنهتر میگرفت تا آینازش طعم
خوب خوشبختی را کنار کسی که دوستش داشت بچشد.
روبهروی پنجره ایستاده بود و در حالی که قهوه مینوشید، به منظرهی بیرون
چشم دوخته بود. به صالح دید خود امروز سرکار نرفت. روبهرو شدن با کمیل
در حال حاضر برایش سخت بود. هرچند با اوضاع دیروز و بحثش با آیناز ماندن
در خانه هم برایش آسان نبود. ولی در خانه ماند تا دوباره با آیناز به نرمی و
آرامش صحبت کند.
با تقهای که به در اتاقش خورد لب به هم چسباند و اخمهای درهمش را متعجبانه
باال برد و گفت:
_بیا تو...
میدانست آیناز است، چون مادربزگش به هیچ عنوان توانایی باال آمدن از پلهها
را نداشت
#بی گدار
81
هنوز دلش راضی به کنده شدن از آینازش نبود!
باالخره همراه عاقد وارد اتاق شد. ُک بسیاری با مکث و وقت شی
سر بلند نکرد و وقتی عاقد از او اجازه خواست، هامین محجوبانه با تکان دادن
سر مجوز شفاهی را صادر کرد. صندلی عاقد کنار داماد قرار داشت و هامین
حتی با نگاهش او را دنبال نکرد .
لحظاتی بعد از همه خواسته شد سکوت کنند و عاقد شروع به خواندن خطبه کرد.
قلب بیقرار هامین در سینه آرام و قرار نداشت و نگاه دزدیدهاش از چشمان آیناز
را وقتی باال آورد که عاقد منتظر بله گفتن عروس بود و آیناز...
دخترک عاشق که آینهای از مادرش بود، دلبرانه انتظار نگاه و رضایت پدر را
ه خود را به دیوار کنارش تکیه داد
میکشید. پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، شان
و سرش را باال آورد. به محض باال آمدن چشمانش نگاهش با نگاه نگران و
منتظر آیناز برخورد کرد. حتی توانایی تکان داد سرش را نداشت. چه شده بود؟!
او که آرزوی دیدن آیناز را در این لباس داشت، پس چرا آنقدر ناراحت و نگران
بود؟! چرا توانایی انجام هیچ عکسالعملی را نداشت؟!
نشان موافقت، چشمانش را محکم ه به سختی و با نگاهی غریبانه تنها توانست به
روی هم قرار دهد .
و لحظاتی بعد از پشت پلکهای بسته بله گفتن رسای آیناز با اجاز ه پدرش را
شنید...
#بی گدار
91
کمیل شانهای باال انداخت و جواب داد:
_البد فکر میکرد قیاف ه من در حد و انداز ه دخترش نیست...
بلند خندید و ادامه داد:
_شاید هم فکر میکرد من زیادی بازیگوشم و نمیتونم خوشبختت کنم.
آیناز یک تای ابرویش را باال انداخت و لبش را به دندان گرفت. دلیل مخالفت پدر
هنوز هم برایش مجهول مانده بود. با صدای آهنگی که پخش شد، کمیل گفت:
_بهبه... چه آهنگیه، بریم وسط؟ !
آیناز نگاهش کرد و قبل از اینکه جوابی بدهد، با صدای دلنشین خواننده نگاهشان
متعجبانه به وسط سالن دوخته شد. هامین در حالی که میکروفونی در دست داشت
درست روبهروی عروس و داماد ایستاده و با سوز میخواند:
تو خنده هات آرامشه، رنگ صدات نوازشه
چی بین ماست که، بین من و عشق، قد یه آهم، فاصلهای نیست؟!
هر اتفاقی، رخ بده بازم، بین من و تو، هیچ گلهای نیست.
مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی اینکارو بکن، ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده.
#اسکاج_#بافت_زیبا#عروسک_خاص#دستکش_جذاب#پا_دری#رو_تختی#پلیور_مردانه#زنانه_خاص#اکسپلور#کش_مو_های_جذاب#باکس_های_تریکو#لیف_عروس#کوله_های_مکرومه#خاص#شیک#زیبا#بی_نظیر#_بافت_های_زنانه_#مردانه_#بچه گانه_سرویس#نوزاد_کریر_اکسپلور#کلی_قشنگ#
https://www.instagram.com/reel/Cii2KOcImvD/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#بی گدار
101
تمام این قربان صدقهها را میشنید و دم نمیزد!
همیشه او بود که قربان صدق ه آیناز میرفت!
او بود که نگران حالش میشد!
او بود که...
چقدر بد که تحویل داد و تحویل نگرفت...
کی این عذابها تمام میشد!؟
میشنید و تنها عکسالعملش به دندان گرفتن لبها و کشیدن نفسهای عمیق برای
رفع بغض میان گلویش بود...
سکوت کرد و سر بلند نکرد تا نبیند بازوی ظریف میان دستان کمیل را...
شد ه پریبانو خیره بود. حرفها داشت ولی زبان گفتن نه... به قبر گلباران
باالخره آیناز با اصرار کمیل نگاه از پدر گرفت و همراهش راهی شد .
رفت و هامین انگار از پرتگاهی بلند سقوط کرد!
رفت و هامین احساس کرد که دیگر کامال بیکس شده است!
توان ایستادن نداشت... زانوهایش خم شد و پایین قبر پریبانو به زمین رسید.
دستش را از جیب خارج کرد و روی گلهای پرپر شد ه قبر کشید...
چه نرم و لطیف بودند گلها، درست مثل خود پریبانو. زنی که بعد از مرگ دو
پسر و عروسهایش نوههایش را بزرگ کرد و از پا نیافتاد. حتی داغ امیرحسین
#بی گدار
111
کمیل لبخندی زد و او را با تمام حسهای قشنگی که به او داشت، با عشق به
آغوش کشید. سر دخترک را روی سینهاش گذاشت و نوازش کرد. بوسهای کوتاه
روی موهایش نشاند و گفت:
_هیـــش عزیزم... اون پدرته. در موردش اینجوری حرف نزن.
در همین لحظه هامین از پلهها پایین آمد و ناخودآگاه حرکات نوازشگرانه و
صحبتهای آخر کمیل را شنید. مرد جوان که پشتش به پلهها بود، ادامه داد:
_بیشتر درکش کن. روزای سختی رو میگذرونه... عزیز حکم مادرش رو
داشت.
صدای آیناز ناواضح به گوش هامین رسید:
_مگه عزیز برای من مادر نبود؟! خب منم از نبودنش ناراحتم. ولی ببین بابا
چیکار میکنه؟! به جای اینکه غصههام رو کم کنه...
هامین با تمام کنترلهایی که این روزها خرج عاشقانههای آن دو کرده بود، اینبار
طاقت نیاورد و بلند گفت:
_من اون کسی نیستم که غصههات رو کم کنه...
دو جوان سر و نگاهشان را به سمت هامین چرخاندند. سکوت کرد و پلههای باقی
مانده را با اخمی به شدت غلیظ پشت سر گذاشت و وقتی به نزدیک آن دو رسید،
دختر و پسر جوان از جای بلند شده و ایستادند. هامین محکم و جدی ادامه داد:
#بی گدار
121
نفس عمیقی کشید و با سیلیای که به احساساتش زد، دست باال برد و روی
شانههای آیناز گذاشت؛ با یک حرکت محکم و بیرحمانه او را از خود جدا کرد...
آیناز ناباورانه در چشمهای سرد و بیحس پدرش نگاه کرد و اشک ریخت .
هامین تیشرتش را از روی زمین برداشت و با خشم فرو خوردهاش آن را به تن
کرد. هم گرمشبود هم سرد...
قدمی به سمت خانه برداشت، که آیناز با کالفگی فریاد زد :
_حداقل بگو دلیلش چیه؟! چرا بابا؟ !
عصبانیت لحظهای به جان هامین افتاد و دهان باز کرد؛ اما قبل از به کار افتادن
زبانش، نگاهش به چشمان مظلوم آیناز گره خورد...
االن وقتش نبود... االن فقط زمان به رخ کشیدن استعداد بازیگریاش بود !
خنده تمسخر آمیزی بر لب نشاند و پرسید:
_تو واقعا نمیدونی یا خودت رو زدی به اون راه؟!
آیناز متعجب به نگاه تمسخرآمیز هامین چشم دوخت و بیشتر در خود جمع شد.
احساس حقارت میکرد از این نوع نگاه پدرش ...
هامین سرش را پر صالبت باال برد و با لحن و چهرهای کامال جدی، نگاهی به
سر تا پای آیناز انداخت
#بی گدار
131
_این چند وقته خیلی به خودت فشار آوردی هامین. نه خورد و خوراک خوبی
داشتی نه خواب راحت. همش کار، کار، کار... به فکر خودت نیستی به فکر
آیناز باش. امروز وقتی تو رو بیهوش دید تا حد مرگ ترسیده بود.
هامین بیتوجه به نطق کمیل گفت:
_من خوبم. فقط خستهام. بریم خونه...
کمیل با لجبازی جوابش را داد:
_گفتم که... دکتر گفته تا صبح باید بمونی. هامین تو چرا به این حال و روز
افتادی؟! اگه به خاطر اعتماد نداشتنت به منه بهت قول دادم که آیناز...
کاش دهانش را میبست.
هامین کالفه حرفش را برید:
_خستهام. میخوام بخوابم.
کمیل ابرویی باال انداخت و گفت:
_باشه... فقط یه چیزی! بچههای شرکت چند وقته مرخصی درست و حسابی
نرفتن. براشون یه برنامه ترتیب دادم. در واقع بهخاطر هممون. سه روز میریم
جو آیناز مخالفت ن کویر، همه میریم. من، تو، آیناز، هم ه بچههای شرکت.
نکن...
#بی گدار
141
_وای بابایی جدیدا خیلی لجباز شدیها. مثل بچهها لج میکنی. آخه کدوم پدر
خوشتیپی دست دختریش رو رد میکنه؟! ببین میخوام برات لقمه درست کنم و...
هنوز حرفش تمام نشده بود که هامین با عصبانیت فریاد زد:
_نمــــیخــــــورم...
باشد.... فهمید... چرا داد میزد و دل دخترک را بیش از آن خون میکرد؟!
او پدر بود و الگوی آینازش... چطور میتوانست دخترکش را آزرده خاطر
سازد؟!
لقم ه نان در دستش خشک شد. بغض کرد و با فریادش آیناز شوکه سکوت کرد و
بیهوا اشکش سرازیر شد .
این روزها با تلنگری کوچک هم اشکش روان میشد چه برسد به اینکه تنها فرد
زندگیاش، پدرش، همهکسش سرش فریاد بکشد.
دست لرزانش را پایین آورد. نگاه از نگاه خشمگین پدر نگرفت و اشکها یکی
پس از دیگری همچون مرواریدی از صدف چشمانش فرو میریخت. هامین
عصبانی روبرگرداند و گفت:
_بلند شو برو، حوصلهات رو ندارم.
ولی این حرفی نبود که میخواست به آیناز بزند. این تنها حربهای بود برای دور
کردن آیناز از خودش. دلش گفتن آن حرف را نمیخواست. دلش میخواست
بگوید بمان... برای همیشه بمان... تنهایم نگذار، تو بری من دیگه...
#بی گدار
151
میخواست... تایید میخواست! تایید حرفی که آتش به تمام وجود و غیرتش
انداخته بود!
ه
صدایش ضعیف و گرفته بود. انگار که ته چاهی عمیق ایستاده و صدایش به لب
آن نمیرسید:
_توضیح میدم... ولی نه االن و نه اینجا. وقتی برگشتیم کمیل، وقتی برگشتیم...
صبر؟! نه! از کمیل برنمیآمد... از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
_همینجا و همین االن...
به زور دستهای قدرتمند کمیل را از یقهاش جدا کرد و گفت:
_االن نه. نمیشه...
نگاه عمیقی به اتوبوس شیک شرکت انداخت. جایی که مرکز تمامی این بحث و
جدلها به تنهایی روی صندلی نشسته و با صدای آرامی هقهق میکرد. برایش
عجیب بود که چرا پدرش به یکباره تبدیل به مردی خشن و دور از انتظار شده
بود؟! چرا با او جوری رفتار میکرد که انگار دخترش نیست؟! آنها که فقط
همدیگر را داشتند پس چرا پدرش به جای اینکه به او نزدیکتر شود هر روز از
او دور و دورتر میشود...
گلویش از بغض تلخی که ثمر ه برخورد تند پدرش بود میسوخت. حتی
نمیتوانست این توپ گیر کرده در گلویش را قورت دهد. نه راه پس داشت نه راه
پیش... کاش به روزهای خوش گذشته بازمیگشتند. کاش میتوانست دوباره همان
#بی گدار
161
اما روز به روز عالقهاش به دختر شیرینزبان امیرحسین بیشتر و بیشتر شد و
جدایی و افشای راز گذشتهاش سختتر...
حاال که فکر میکرد اگر کسی جز آیناز بود محال بود عاشق شود...
محال بود دل ببندد... او که نمیخواست در بند آیناز گرفتار شود. اصال
نمیخواست به قول وقرارهایشان پشت کند... با تمام این وجود باز هم نمیخواست
آیناز کلمهای از رازش را بداند و به ازدواجش با کمیل رضایت داد.
باز هم نمیخواست حق قانونی و شرعی آیناز را از او بگیرد و لذت داشتن
همسری از جنس خودش را از او بگیرد.
به کمیل رضایت داد چون چندین سال از او جوانتر بود و الیقتر از او برای
آینازش...
بدخلقیهای اخیر برای مقدمه چینی دور شدن از آیناز بود! حال که او دیگر
همسرش نبود و محرمیتی مابین آن دو نبود حتی عنوان پدر و دختری را
نمیتوانست با او داشته باشد. اگر تا به حال با دخترک راحت بود و در مواقعی او
را به آغوش میکشید یا میبوسید مطمئن بود که حرامی صورت نمیگیرد و او از
هر کسی به او محرمتر است. اما اکنون با فسخ شدن صیغ ه مابین او و آیناز که
دختر جوان هیچ اطالعی از آن نداشت، روابطش با او لزومی نداشت که هیچ،
برایش گناهآلود هم بود.
خدایا این چه سرنوشتی بود که برای او رقم زدی؟!
#بی گدار
172
هامین بیزبان!
یک امشب را نمیخواست زبان باز کند...
سرد و بیحس نگاهش کرد و گفت:
_من وقتی حالم خوبه میخونم، نه وقتی حالم بده ...
کمیل پوزخندی زد و بدجنسانه گفت:
_تو جشن عقد ما حال خوشی نداشتی اما خوندی. خیلی هم قشنگ و با احساس
خوندی پدر زن جان. بخون، تو میتونی...
کاش یک امشب قلبش را تیر بارانش نکنند...
مرد جوان سعی کرد عصبانتیش را مهار کند. چشم روی هم نهاد و لب به دندان
گزید. نفس عمیقی کشید تا هم خاطرات آن شب نحس را از فکرش دور کند و هم
ه اهداف
خبیثان کمیل را...
چشم باز کرد و خیره به کمیل گفت:
_من روز جشنتون کامال حالم خوب بود. مگه میشه جشن دختر آدم باشه و
حالش خوب نباشه...
کمیل خندید و بینهایت بیرحمانه گفت:
_آخ که چه دختری هم...
#بی گدار
181
_پدر جانتان هم خسته تشریف داشتن ولی االن دارن اون پایین گل میگن و گل
میشنفن. تو قراره با کی گل بگی...
آیناز با دهانی باز از تعجب نگاهش کرد و گفت:
_کمیــــل؟! تو معلوم هست چته؟!
اخم کرد و عصبانی ادامه داد:
_شما دو تا شورش رو در آوردین دیگه... هر چی هیچی نمیگم بیشتر...
لب فرو بست و با تأسف سری برای کمیل تکان داد و به سرعت از مقابل
چشمانش دور شد.
چه بالیی سر مردان زندگیاش افتاده بود؟!
چرا یکی از یکی بدخلقتر و شکاکتر شده بودند؟ !
معرک ه جدلهای خود او را او که این وسط گناهی نداشت! چرا داشتند وسط
قربانی میکردند؟! کاش میشد به روزهای قبل بازگشت! به روزهای حضور
عزیز و آرامشی که بر زندگیاش مستولی بود...
چه بر سر کمیل آمده بود؟! حاال پدرش مخالف ازدواجشان و ناراحت بود، کمیل
دیگر چرا؟!
کالفه خود را به حیاط رساند و از مقابل دیدگان هامین که ورودش را به حیاط
دیده بود به سرعت رد شد و خود را به اتاقشان رساند.
#بی گدار
191
به محض برگشت، خود را در خانه حبس کرد. امروز که وارد دفتر شد فهمید
دیروز صبح گروهی از کارمندان برگشته بودند، اما نه آیناز را در خانه دیده بود
و نه کمیل را در شرکت.
باید قبل از آنکه احیانا امروز کمیل با توپ پر به سراغش بیاید، آبی روی آتش
ه
برافروخت این ماجرا میریخت...
دوباره به تصمیمش فکر کرد.
این بهترین راه بود...
منشی تقهای به در اتاقش کوبید و بعد از کسب اجازه از هامین؛ وارد اتاق شد :
_قربان؟! خانوم نقوی تشریف آوردن .
ته سیگارش را درون زیر سیگاری له کرد و با بیحسی از پشتی صندلیاش کنده
شد. صاف نشست و گفت :
_راهنماییشون کنید !
ه تایید تکان داد و در را نیمه باز گذاشت . رو به ساحل اجاز ه
منشی سری به نشان
ورود را داد. در این فاصله هامین دستی به موهایش کشید و آنها را مرتب کرد.
چند لحظه بعد ساحل، وارد اتاق شد .
هامین از پشت میز بلند شد و با لبخند کمرنگ و بیحوصلهای "سالم و خوش
آمدیدی" به او گفت. ساحل برخالف هامین، لبخند زیبایی بر لب نشاند و همان
طور که هنوز هم از علت احضارش بیاطالع بود، گفت
#بی گدار
202
نگوید که "عاشق است". مردمکهای لرزان چشم دختر جوان هر لحظه بر شدت
خواستهاش میافزود اما...
او مرد بود...
او نامرد نبود...
با بغض به حرف آمد:
هم ه اتفاقات بد این چند وقت رو از دل تو و کمیل دربیارم _من برای اینکه
فرداشب تو رستوران به شام دعوتتون میکنم. خودم به کمیل اطالع میدم ...
پای سنگین شدهاش را بلند کرد و قدمی به عقب برد، ولی آیناز خیال جدا شدن از
تن و کمرش را نداشت...
هنوز هم با چشمان مرطوبش متعجب زل زده بود به چشمان عسلی هامین و...
هر چقدر سعی میکرد ذرهای از انرژی مثبت خود را به پدرش ببخشد کمتر
موفق میشد .
هامین دیگر نتوانست آرام بگیرد، دستانش را به پشت سر برد و دستان محکم
آیناز را به زور از کمرش باز کرد تا مجبورش کند از تنش کنده شود .
کنده شد تن دخترک و نفس راحتی بیرون داد هامین...
قلبش میتپید برای داشتنش اما...
_فرداشب ساعت هفت تو رستوران منتظرتونم...
405
رمان #بی_گدار
𓬍به قلم: مستانه بانو
# ?𑹾ارت_909
هامین اما با پوزخندی از ماشین خارج شد.
اخمی کرد و درست در مقابل دختر جوان ایستاد. قد بلندش باعث شد دخترک سر
بلند کند، به چشمانش خیره شود و همزمان قدمی کوتاه به عقب بردارد. چشم در
چشم آیناز دوخت و سیگار نیمهتمامش را بیهدف به سمتی پرتاب کرد.
این رفتارها از هامین پدر بعید بود، اما هامین همسر ...
هیچ چیز بعید نبود...
سرد و بیحس گفت:
_درست یا غلط؛ از ترس قضاوت آدمهایی که بینشون زندگی میکنیم، یه نسبت
شاید نه چندان خوشایندی بین ما بوده. اما حرمتش برای من به قدری بود که نگاه
چپ به کسی ننداختم و هیچوقت هیچ زنی رو توی زندگیم راه ندادم. اما...
مستقیم و بیاحساس به چشمان سرگردان آیناز زل زد و گفت: