دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_دوم-بخش_چهاردهم




با همه ی گرفتاری ها و بی پولی ها ما چهار تا خواهر و برادر با هم هیچ تنشی نداشتیم ، انگار همه می دونستیم که حداقل خودمون باید با هم خوب و متحد باشیم شب ها با هم توی اون اتاق کوچیک درس می خوندیم و درس میخوندیم... به نقاشی خیلی علاقه داشتم و اوقات بیکاری خودمو به کشیدن آرزوهام و رویا هام می گذروندم
..و این طوری خودمو راضی میکردم...خوشی بعدی ما این بود که مامان به استخدام آموزش و پرورش در اومد و رسمی شد ..
و خبر خوش بعدی زندگی ما رو زیر رو کرد و یکشب تا صبح از خوشحالی نخوابیدیم ..و اونم این بود که منیره پزشکی قبول شد ..و حالا دیگه همه
بهش افتخار می کردیم و شاد بودیم ...حالا دو تا دانشجو تو رشته های خوب ,,توی خونه فقیرانه ی ما بود و این باعث افتخار مامان توی مدرسه شده بود..و پُزشو به معلم ها می داد ..
دوسال بعد مهتاب هم توی علوم آزمایشگاهی قبول شد و راهی رفت دانشگاه ..
مجسم کردن اینکه توی اون مدرسه ..با شرایطی که ما داشتیم چقدر درس خوندن دشوار بود ، کار سختی نیست..ولی حقیقش این بود که ما کار دیگه ای جز درس خوندن نداشتیم ..




#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_دوم-بخش _پانزدهم




اینکه به مجید که یک پسر بود و نمی تونست به هیچ عنوان از دستشویی مدرسه که مال دختر ها بود استفاده کنه چقدر آزار دهنده بود ..برای همین دیگه منیره و مهتاب و مجید اغلب از صبح زود از خونه می رفتن و تا بعد از غروب آفتاب بر نمی گشتن ..وقت شون رو یا توی کتابخونه و یا پارک ها میگذروندن...
حالا منم سخت درس می خوندم ...نمیخواستم از اون سه تا عقب بمونم...
از دوران بچگی و نوجوونی چیزی جز درد و غم ندیده بودم و تلاش می کردم آینده ی خوبی برای خودم بسازم...
اما وقتی نتیجه ی کنکورم اومد همه خوشحال شدن جز خودم ؛؛ چون نمی خواستم رشته ی ریاضی قبول بشم و شده بودم ..در این صورت ممکن بود که
فقط بتونستم معلم بشم که اینم خواسته ی من نبود ..با این حال من دیگه چاره ای نداشتم و همون رشته رو خوندم و لیسانس گرفتم ..
یک روز منیره به ما خبر داد که عاشق شده و می خواد با یکی از دانشجو های پزشکی که همکلاس اون بود ازدواج کنه...
غم عالم به دل مادرم نشست .. با این وضع زندگی و مشکلات بد مالی ما ، چی می خواست به سر منیره بیاد ..
ادامه دارد






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش اول






اونشب وقتی همه رفتن ..باز نگاهی به اون خونه ی بزرگ انداختم و گفتم : مجید فردا که تو بری سر کار من تک و تنها توی این خونه می ترسم ..
گفت : لوس باز در نیار ..امان از دست شما زن ها ..عادت دارین همش نق بزنین ...از چی می ترسی؟ از در و دیوار ؟ واقعا که ؛؛ من از خستگی دارم میمیرم تو داری چرت و پرت میگی ...
گفتم : برو از یخچال آب بیار ..من نمی تونم برای یک شیشه آب برم توی زیر زمین ..
آخه این زندگیه برای من درست کردی ؟ مثل عصر حجردارم زندگی می کنم والله مادر بزرگ منم اینطور نبود ..
حالا سه قورت و نیم هم باقی داری ماشاالله زبونت قد ادعات زیاده ....
اونشب من سرمو گذاشتم روی بالش خوابم برد صبح زود وقتی مجید داشت حاضر میشد بره سر کار بیدار شدم و فکر کردم منم بلند بشم و زود تر خونه رو جابجا کنم ..
هنوز خیلی کار مونده بود ..انگار حالا از اون خونه نمی ترسیدم ..
موقعی که از در بیرون میرفت گفت : مدیون منی اگر فکر و خیال کنی و بی خودی بترسی ..
گفتم امروزم مامان و مراد بیان کمکت روز اولی تنها نمونی ...
خوب صبح شده بود و من احساس بهتری داشتم و ترسی توی وجودم نبود ..






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش دوم





ولی با شنیدن اینکه کسی میاد کمک خوشحال شدم ..به خصوص مراد برادر کوچکتر مجید که دست به فرمون من بود اون پونزده سال داشت و رابطه ی خوبی با هم داشتیم ...
وقتی با مادر جون و مراد رفتیم زیر زمین که وسایل آشپز خونه رو مرتب کنیم ..
جدا از اینکه اونجا رو دوست نداشتم باز احساس می کردم یکی کارای ما رو زیر نظر داره ..
مدام به اطراف نگاه می کردم ولی حرفی نزدم ..و اینو می دونستم که مادر مجید چه حرفا برام درست می کنه و می شینه همه جا میگه و گاهی هم مسخره می کنه ...
آخه این چه فکری بود من می کردم با عقل هم جور در نمی اومد ...





#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش سوم






ناهار که خوردیم و من داشتم ظرفا رو می بردم پایین تا بشورم ..هنوز پام روی پله دوم بود که صدای خش و خش منو سر جام میخکوب کرد ..
گوش دادم ..بازم اون صدا میومد ..
دویدم پایین اما چیزی ندیدم و ظرف ها رو از ترس ول کردم روی زمین و دویدم بالا ...و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و داد زدم مراد ...
بدو بیا ..مراد و مادر جون هر دو هراسون اومدن..در حالیکه از ترس دست و پام می لرزید گفتم یکی اون پایینه ...
مادر جون گفت : وا؟ چی میگی ؟ کی اون پایینه ؟ دزده ؟ مراد برو ببین چی میگه ؟
مراد جلو و مادر جون پشت سرش رفتن پایین ..
با تعجب گفت : اینجا که کسی نیست ؛؛ مراد گفت : سیما خانم فکر می کنم از توی کوچه کسی رد شده صدا می پیچه توی زیر زمین ...
یک فکری کردم و دیدم امکان داره ...یکم خیالم راحت شد ...رفتم و به کارم رسیدم و دیگه صدایی نشنیدم ..






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش چهارم






اما غروب که اونا رفتن و من تنها شدم ..سوگل رو گذاشتم زیر سینه ام و شیر می دادم تا بخوابه ...
همه جا سکوت بود ..که احساس کردم یک صدایی میاد ..بازم گوش دادم ..یک صدایی مثل بر خورد دوتا ظرف شنیدم ...
بچه رو روی تخت ول کردم و دویدم در کوچه رو باز کردم ببینم آیا کسی داره رد میشه ؟ هیچ کس نبود ولی از زیر زمین صدای ظرف میومد ...
با سرعت دویدم توی اتاق و درو بستم سوگل رو بغل کردم نشستم یک گوشه ...هر لحظه منتظر بودم یکی درو باز کنه و بیاد تو ..
یک ساعتی به همون حال موندم ..تا سوگل خوابید ..بلند شدم درو باز کردم دیدم سر و صدایی نیست ...
خدایا چیکار کنم باید شام درست می کردم ..ولی حاضر نبودم دیگه پامو توی اون آشپزخونه بزارم ...
اما بی اختیار همش حواسم به اون زیر زمین بود ...
سرمو آهسته از روی نرده ها دولا کردم ببینم واقعا صدایی میاد یا نه ...
خش خش خش ..انگار یکی ناخن هاشو می کشید به دیوار ...
در حالیکه از ترس گریه ام گرفته بود ..





#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش پنجم






زنگ زدم به خواهرم و گفتم : سارا می تونی بیای پیش من ؟
گفت : تو چت شده ؟ حالت خوبه ؟
گفتم علی ساعت هشت میاد من می ترسم تو رو خدا بیا دارم سکته می کنم ..
گفت : به خدا الان دستم بنده نمی تونم بیام خوب زنگ بزن مادر شوهرت ..
گفتم : باشه ولش کن ...
تا گوشی رو قطع کردم چراغ اتاق خود به خود خاموش شد ...در حالیکه حدقه ی چشمم گشاد شده بود فورا کلید رو زدم و چراغ رو روشن کردم ولی واقعا از ترس داشتم میمیرم ...
درِ اتاق رو محکم بستم و هر چی دم دستم بود گذاشتم پشت در و به همون حال موندم تا یک صدایی شنیدم ..
یکی داشت درو هل می داد فریاد زدم ...تو رو خدا نه ..نهههه چی می خوای ؟
که مجید سرشو از لای در کرد و تو گفت : سیما منم ..چی گذاشتی پشت در بر دار بیام تو ...
از ترس می لرزیدم و گریه می کردم سوگل هم هراسون بیدار شد و با صدای بلند شروع کرد به جیغ کشیدن ..
فورا همه چیز رو کنار زدم و خواستم خودمو بندازم توی بغل مجید که با اعتراض و لحن بدی گفت : خیلی احمقی ..آخر با این دیوونه بازی هات این بچه رو روانی می کنی ...






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش ششم






و رفت سراغ سوگل و بغلش کرد ..
گفتم : من احمقم یا تو که منو بر داشتی آوردی توی این خونه که معلوم نیست جن داره یا روح ؟
گفت : خفه بابا ...این حرفا رو جلوی بچه نزن من که می دونم دردت چیه ..سیما تو رو راست نیستی داری دوز و کلک سوار می کنی تا من تو رو از اینجا ببرم ..
باب میل خانم نیست بره توی حیاط حموم کنه ..نیست دختر میرزا قشمشم خانی ؟ ...ببخشید دستگیره های خونه آب طلا ندارن ...
گفتم : تو به جای اینکه منو دلداری بدی داری با من دعوا می کنی ؟
از زیر زمین صدای بهم خوردن ظرف میومد ..رفتم کسی نبود ..می خواستی چیکار کنم ؟
گفت »خوبه خودتم میگی ؛؛ کسی نبود؛؛ برو گوشت رو معالجه کن ..
و با تمسخر ادامه داد ...صدای ظرف میومد ؛؛ مسخره بازی در آورده ..






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش هفتم





و همینطور که سوگل بغلش بود از اتاق بیرون رفت و گفت : چیه بابا جون ..نترس مامانت دیوونه شده ..یا می خواد من و تو رو دیوونه کنه ...
بریم ببینیم توی زیر زمین چه خبره ...
با اینکه از دستش عصبانی بودم دنبالش رفتم تا ثابت کنم که من بی خودی نترسیده بودم ...
گفتم : مجید همین جا توی پله ها صبر کن خودت می فهمی من چی میگم ...
اما هر چی گوش دادیم هیچ صدایی نیومد ...
ولی اونشب مجید مجبور شد یک صندلی بزاره توی آشپز خونه و سوگل رو نگه داره تا من شام رو آماده کنم ...
ولی انگار احساس کرده بود که من واقعا می ترسم ..
این بود که گفت : اصلا می دونی چیه پول دستم بیاد یکی از اون اتاق های بالا رو آشپزخونه می کنم ..هم تو راحت میشی هم من ...






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش هشتم





گفتم : فردا تو که پاتو از این خونه بزاری بیرون منم میرم شب با تو برمی گردم ..دیگه نمی خوام تنها بمونم ...مجید من حتی می ترسم برم اونطرف حیاط دستشویی ..سوگل رو با خودم می برم ..نمی تونم تنهاش بزارم ..
به خدا این خونه به درد ما نمی خوره ..
بعد از شام ظرف ها رو گذاشتم بالای پله ها و برگشتم که به مجید بگم خودت ببر من می ترسم ...
اما تا به پشت در اتاق رسیدم دیدم داره با مادر جون حرف می زنه ...
گفت : مامان ..به مراد بگو وسایلشو جمع کنه بیاد یک مدت خونه ی ما زندگی کنه ..یک اتاق برای خودش بر داره سیما هم تنها نباشه ....
آره بابا بهش گفتم چیزی نیست ولی می ترسه دیگه ؛چیکارش کنم ...ای مادر جان زن های حالا که مثل شما قوی نیستن ...شایدم داره فیلم بازی می کنه که از این خونه ببرمش ..احتمال این یکی بیشتره ..آره حتم دارم که همینه ...
ترسی در کار نیست ...






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_دوم- بخش نهم






به نظرم زخمی عمیق تر از این برای آدم نمی تونه باشه که بشنوه یار زندگیش داره پشت سرش بد گویی می کنه چه برسه یه اینکه تهمت ریا کاری و دروغگویی هم بزنه ..
راستش منم آدمی نبودم که به روی خودم نیارم ..دعوای مفصلی کردیم و با قهر خوابیدیم ..
روز بعد سوگل رو گذاشتم توی تختشو و همینطور با خودم حرف می زدم تا قانع بشم نترسم و به کارام برسم ..و با هزار بسم الله و صلوات ظرف ها رو بر داشتم و بردم پایین ..
هیچ صدایی نبود ..
اما من بازم حضور یکی رو اونجا احساس می کردم ...در حالیکه مدام از جام می پریدم و پشت سرمو نگاه می کردم با خودم حرف می زدم ..
سیما خجالت بکش آروم باش کسی اینجا نیست ...تو کارت رو بکن و برو بالا ..اصلا می خواد چی بشه ؟ نه بابا خیالاته ..و شروع کردم به شستن ظرف ها ..
در همین حال یک مرتبه یک صدایی مثل ناله به گوش خورد لیوان از دستم افتاد و چشمم رو بستم ...خش ...خش ..خش جیغ زنون و وحشت زده از پله دویدم بالا ..



ادامه دارد







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_دوم- بخش اول






وقتی آیناز از خونه می رفت بیرون ؛ نادر با ماشین اومد و توی پارگینگ نگه داشت از پنجره نگاه می کردم ..
آیناز چادرشو جمع کرد و با سرعت رفت جلو و سلام کرد ..
نادر سری تکون داد و با عجله اومد بالا ..
من همینطور کنار پنجره ایستاده بودم ..
تا وارد شد گفت : سلام ،، ساغر من یکساعت دیگه باید برم جلسه دارم یکساعت می خوابم بیدارم کن لطفا ...
گفتم : ناهار حاضره می خوری ؟
درحالیکه میرفت به طرف اتاق خواب بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : نه بیرون یک چیزی خوردم یادت نره صدام کنی ؟
بلند گفتم : می دونی آیناز مادر بزرگ شده ؟ امروز دخترش زایید ..و در اتاق محکم بسته شد و من از اون صدا تکونی خوردم ،،
آه عمیقی کشیدم و با افسوس در رو به حیاط رو باز کردم رفتم روی تاب کنار استخر نشستم ..
دل من به اندازه ی تمام دنیا گرفته بود نادر منو نمی دید هر کاری می کردم نمی تونستم در مقابل پول قد علم کنم ...
پامو به زمین فشار دادم و تند تاب خوردم سرمو رو به آسمون بلند کردم و چشمم رو بستم و مرور کردم اون زندگی سردی رو که با نادر داشتم ..
یک دختر احساساتی و پر شوربودم،، و درست شب اولِ هم بستری با مردی که شوهر من شده بود اینو فهمیدم که با چه کسی ازدواج کردم ..







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_دوم- بخش دوم






اون مثل یک وسیله با من رفتار کرد و خوابید ..
چند روز که گذشت معصومانه خواستم ازش گله کنم چنان مورد تمسخر و توهین اون واقع شدم و متهم به بی عقلی و احساسی فکر کردن شدم .. که غرورم شکست و احساس کردم از دورن خرد شدم ..
نادر همه زندگیش در پول در آوردن خلاصه می شد ..
یا تنها بودم یا با اون به مسافرتی میرفتم که دلخواهم نبود ...
چون اغلب توی هتل می موندم واون برای کار و جلسه میرفت و دیر وقت بر می گشت ..
در حالیکه مقدار زیادی پول روی میز میریخت و می گفت هر چی دلت می خواد بخر و هر کجا می خوای برو بگرد؛ ...
و من ساعتها توی شهر ها و کشور های دیگه بدون اینکه هدفی داشته باشم و یا احساس رضایت کنم غمگین و افسرده راه میرفتم ..
و گاهی مدت زیادی توی هتل می خوابیدم ...
و اون موقعی که برمی گشت اونقدر خسته بود فورا خوابش می برد و حتی از من نمی پرسید تمام روز رو چیکار کردی ؟
اون زمان سعی می کردم تا می تونم بنویسم ..
ولی هر بار که منو به این حال می دید تمسخری می کرد و می گفت : آخه تو چرا بنویسی ؟پول بده برات بنویسن آدمی که پول داره نیاز به این کارای پیش پا افتاده نداره ..
این کارا مال آدم های فقیر و بیچاره اس ...







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_دوم- بخش سوم






در حالیکه می دونستم خودش حتی دیپلم هم نداره و در مورد علاقه ی من اشتباه می کنه ،،با این حال دلسرد شدم و دیگه کم کم دست از نوشتن هم بر داشتم ...
دلم رو به خوردن و پوشیدن و وقت تلف کردن خوش کرده بودم ؛
و این خلاء و کمبود محبت باعث شد من به یک آدم عاطل و باطل تبدیل بشم ...
نادر با من بد رفتاری نمی کرد ولی حتی یکبار به من نگفت که دوستم داره یا از چیزی که مربوط به من می شد تعریف کنه ...
دلم بچه می خواست و فکر می کردم از این طریق می تونم زندگیمو گرم کنم و توجه اونو به خودم جلب ..
ولی نشد و خدا اینم از من دریغ کرد ..
دنبال معالجه رفتم و به من گفتن تو عیبی نداری اما نادر حاضر نشد آزمایشی در این مورد بده و سالهای عمر من در انتظار برگشتن اون و داشتن یک بچه گذشت ...
اما توی این مدت هرگز به فکر جدایی نیفتادم .. و فکر می کردم روزی همه چیز برای من درست میشه ...
اوایل زندگیم پناه می بردم به خونه ی پدری و به آغوش مادرم ..
ولی هر دوی اونا فوت کرده بودن و دوتا برادرم با هم زندگی می کردن و جایی که پناهگاهی برای من باشه نبود ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_دوم- بخش چهارم







اونقدر فکر کردم تا صدای نادر رو شنیدم که گفت : خوابی ؟
چشمم رو باز کردم و گفتم : نه تو بیدار شدی ؟
گفت : دستت درد نکنه منو صدا کردی خوبه بهت گفتم دیرم نشه همین کارم از دستت بر نمیاد ؟
من رفتم شب دیر میام تو شامت رو بخور ...
ورفت ..
با نگاه غمباری دنبالش می کردم ..کاش یکبار موقع خدا حافظی بغلم می کرد یکبار توی چشمام نگاه می کرد و می گفت دوستم داره و از اینکه تنهام می زاره متاسفه ...
و آه جانسوزی از ته دلم کشیدم و بلند گفتم ؛ کاش زن اون کسی که دوستش داشتم شده بودم نقاش بود ولی پر از احساس و عاطفه ...
اصلا ؛ کاش جای آیناز بودم ....








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_دوم- بخش پنجم






راوی قصه آیناز :

ساغر خانم اون روز خیلی ازم کار کشید ..
از بس مبل ها رو جابجا کرده بودم بدنم درد می کرد وارد حیاط که شدم آقا نادر رو دیدم به امید اینکه بهش بگم دخترم زایید و کمی بهم کمک کنه رفتم جلو و سلام کردم ...
ولی مهلت نداد و با عجله رفت ..
خدایا کمکم کن ..دارم دیوونه میشم ...و در حالیکه بغض گلومو گرفته بود و از ناراحتی نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ..
زیر لب به شوهرِ سلماز فحش دادم مرتیکه الدنگ و بی عار ..
معلوم نیست چه غلطی می کنه زنش زایید و یک قرون پول نداره ...
مثل الاغ سرشو انداخته پایین و اومده بیمارستان اصلا فکر نمی کنه زنش زاییده باید پول بیاره .....
احمقِ بیشعور ..ای خدا چیکار کنم از دست این پسره ....
حالا و باید این همه راه رو میرفتم خونه تا پولی رو که پس اندازکرده بودم بر می داشتم میرفتم بیمارستان ...






ادامه دارد



#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش اول





به نام خداوند جان و خرد
حکایت روز دوشنبه ..گنبد سبز
بشر پرهیزگار از هفت گنبد نظامی :
ناز پری دخت شاه خوارزم قصه ی خود را برای شاه بهرام چینن آغاز کرد :
حکایت من از مردی است نیک کردار که نامش بَشر بود ..روزی از جایی رد می شد که باد شدیدی وزیدن گرفت ..
دو دست بر دستار نهاد که باد نبرد ...و از شدت خاک رو برگرداند که ناگهان چشمش افتاد به زنی که باد رو بندی او را نیز با خود برده بود ..
زیبایی شگفت انگیز او دل و دین از او برد و در یک نگاه یک دل نه ؛صد دل عاشق آن زن شد ..و غوغایی در دلش انداخت که اراده از کف بداد و چشم به راهی که او میرفت دوخت ..
چندی گذشت و بشر نتوانست آن زن را فراموش کند و برای این کار راهی زیارت بیت المقدس شد ...







#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش دوم







در این سفر مردی بد طینت و مدعی عالم بودن همسفرش شد که اطلاعات و دانش خود را به رخ او می کشید و فخر می فروخت ...مثلا از بشر می پرسید : چرا ابرها تیره هستند ؟ علت بوجود آمدن باد چیست ؟ چرا کوه بلند است ؟ و جواب بشر یک جمله بود اینها خواست خداوند است ...ولی آن مرد فضول با تعجب می پرسید : تو چطور جواب این سئوال را نمی دانی ؟ و او را تحقیر می کرد و به تمسخر می کشید ..و مدام از دانایی خود لاف می زد ..تا اینکه بشر عصبانی شد و گفت : من از تو آگاه ترم و می دانم این تو هستی که نمی دانی ؛؛ در پشت همه ی اینها دست خدا را می بینم و خوشحالم که مثل تو نیستم ..
آن مرد تا چند روز فضولی نکرد تا اینکه به یک درخت سبز و خرم رسیدند ...هر دو تشنه و گرسنه و خسته بودند ...قصد کردن مدتی آنجا استراحت کنند ...که زیر درخت یک خم سفالی دیدن که دهانه ی آن از خاک بیرون بود و بدنه ی آن تماما داخل خاک دفن شده بود و در ان آبی ذلال و گوارا بود . هر دو از آن نوشیدن و مرد فضول باز به بشر گفت که چه کسی این سفال را اینجا گذاشته است ؟




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش سوم





بشر جواب داد این کار را آدم های خیر خواه برای ثواب انجام داده اند که مسافران و رهگذران و حتی حیوانات تشنه نمانند .مرد فضول به تمسخر گفت باز هم اشتباه می کنی این را شکارچیان بعنوان طعمه بری شکار حیوانات گذاشته اند تا حیوانات را در حال نوشیدن آب؛ شکار کنند ...
القصه ..هر دو آب و غذا خوردند و بشر گوشه ای دراز کشید اما آن مرد گفت که می خواد در آن آب تنش را بشوید ؛ هر چه بشر به او گفت این کار را نکن آب برای مسافرانی چون من و تو اینجا گذاشته شده تا ثوابی ببرند آلوده اش نکن گوش نداد و لباس از تن در آورد و دو طرف دهانه ی سفال را گرفت و در آب پرید ...و رفت زیر آب و هر چه دست و پا زد بیرون نیامد تا صدایی از اون بشنوند و غرق شد ..
بشر که شاکی از کار او دورتر منتظر بیرون آمدن مرد بود وقتی طولانی شد به کنار خمره رفت و دورن آنرا نگاه کرد تازه متوجه شده بود که این خمره نیست و یک چاه عمیق است که دهانه ی سفالی آنرا برای نشانه اینکه مسافران از وجود چاه با خبر شوندگذاشته شده بود .
خلاصه جسد را بیرون آوردن و خاک کردن و بشر وسایل آن مرد را که مقداری مهر و سکه و لباسهای او بود را بر گرفت و به شهر برد . و عمامه توی شهر می گرداند و به همه نشان می داد تا شاید نشانه ای از او بیابد ...تا بالاخره یک نفر عمامه را شناخت و آدرس خانه ی مرد را به بشر داد ...و او بالافاصله به آنجا رفت در زد ..زنی در را باز کرد با رو بند ..سرش را پایین انداخت که خبر بدی برایش آورده بود ؛؛و وسایل مرد را به همسرش داد ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_دوم-بخش چهارم




زن او را به داخل خانه دعوت کرد که قصه ی مردن شوهرش را بشنود ...و پذیرایی کرد . و بشر سیر تا پیاز برایش تعریف کرد .اما در زن هیچ ناراحتی و عزایی ندید متعجب شد ولی سئوال نکرد ..وقتی زن درستگاری بشر را شنید او را تحسین کرد و اشک ریزان گفت که شوهرش مدت هاست او را رها کرده و مردی بی وفا و ستمگری بود و بسیار او را آزار داده است خدا رحمتش کند و از عذاب دور شود ..تو مرد درستگاری هستی و من زنی تنها و مال و اموال زیادی دارم اگر قبول فرمایی دوست دارم به عقد تو در آیم و همه ی اموالم را در اختیار تو گذارم که تجارت کنی ..و در میان حیرت بشر رو بند خود را بر داشت تا بشر در مورد او تصمیم بگیرد ...بشر با دیدن زن از جا پرید و به خود لرزید ..این زن همان زنی بود که آن روز طوفانی چهراه اش را دیده بود و عاشق شده بود و به خاطر پرهیزگاریش به زیارت رفته بود ..
زن از حال روز بشر فکر کرد که او را نمی خواد ..و بشر هم ماجرای عاشق شدنش را برای زن گفت و بدین ترتیب علاقه ی زن هم به او صد چندان شد ...
بشر به میمنت این ازدواج با آن حورصفت جامه سبز بر تن کرد و زندگی خوشی را آغاز کرد ...


پاینده باشید


#ناهید_گلکار