دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش هشتم






اول جلسه با سخنرانی دکتر ساغر شروع شد ..
اون استاد ادبیات ما بود چند ماه پیش سومین کتابش رو منتشر کرده بود زنی زیبا و قد بلند و خوش تیپ بود ..همینطور که پشت تریبون قرار گرفت دلم براش ضعف رفت ..
داشتم فکر می کردم آخه خدا جون برای چی این همه فرق بین انسان هات گذاشتی ؟ رواست که به یک نفر این همه نعمت بدی به یکی مثل من هیچی ندی ؟
این زن هم علاوه بر اینکه استاد دانشگاه هست ؛ از فروش کتاب هاش هم در آمد خوبی داره و می تونه به راحتی زندگی کنه ....خوش به حالش؛؛ و آهی با حسرت از ته دلم کشیدم و گفتم : کاش من جای دکتر ساغر بودم ...


راوی قصه ساغر :

به محض اینکه سخنرانی من توی سالن دانشگاه تموم شد راه افتادم برم خونه فکرم خیلی آشفته بود و باید یک فکر برای زندگی خودم می کردم ..که دانشجو ها ریختن دورم تا کتابهاشون رو که اثر من بود امضا کنم ...





ادامه دارد



#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش سوم






بابا گفت : خودم شنیدم بهت صد دفعه گفتم پنهون کاری نکن ..رو راست باش تا موفق باشی .. بگو ببینم چقدر خسارت خورده ..من و سارا زدیم زیر خنده و گفتم : بابا جون خودتون ناراحت نکنین .. من تصادف نکردم ... والله نکردم چرا شلوغ می کنین تقصیر تو بود سارا .. خاطر جمع باشین تصادفی تو کار نیست...و زیر لب گفتم ولی مثل اینکه خودم تصادفی شدم ..
رفتم تو اتاقم ولی دلم می خواست با یکی حرف بزنم ..
مامان همیشه می گفت : سینا جان یک دختر بپسند من برم خواستگاری نشون کنم تا وضعت روبراه شد سر و سامونت بدم ..دیگه دارم بهت شک می کنم نکنه عیب و ایرادی داری که اسم زن رو نمیاری ؟ بیا برو دکتر مادر خوب میشی...
راستش تا اون موقع هیچ زنی توجه منو به خودش جلب نکرده بود و اصلا تو فکرشم نبودم ..برای همین توی فامیل به عنوان یک پسر نجیب منو می شناختن ..
خودمو با همون لباس انداختم روی تخت و دستهامو باز کردم و به پشت دراز کشیدم .. و با خودم گفتم مثل اینکه خوب شدم..
چه جالب و لذت بخش بود حسی که داشتم ..چیزی که من هرگز تجربه نکرده بودم.... بدنم بیشتر داغ شده بود و دلم می خواست چشمهامو ببندم و صورت اونو به یاد بیارم ..یک حس غریب و گرم ...مثل خون توی رگهام جاری شد ..سارا کنجکاو شده بود باز لای درو باز کرد و گفت : داداشی بیام تو؟ اجازه ؟بدون اینکه حرکتی بکنم
گفتم: بیا .. کنارم نشست ..و شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت : من یک حدس زدم بگم ؟
گفتم : نکن قلقک نده تو رو خدا نکن ...خوب بگو ...نکن سارا می زنمت ها ...و مچ های دستشو گرفتم ... در حالیکه همینطور داشت شیطنت می کرد گفت : عاشق شدی ؟ آره عاشق شدی ؟ بلند شدم و نشستم .. گفتم : صبر کن ببینم تو چی گفتی ؟






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش اول





#این_من (سینا )
در حالیکه پاهام برای رفتن بهم فرمون نمی داد و انگار دستم به در چسبیده بود
یک خانم صدام کرد و گفت : آقا سینا ؟ شمایید ؟
.. با خوشحالی برگشتم فقط به امید اینکه دوباره صورت اونو یک بار دیگه ببینم
گفتم: سلام خانم ..بله من هستم..سرم پایین بود ولی حضور اون حوری بهشتی رو احساس می کردم ..
اون خانم گفت:ممنون بابت زحمتی که کشیدید ..بفرمایید یک گلویی تازه کنین پس اون آقا سینای افسانه ای شما هستین .. که اینقدر پرویز ازتون تعریف می کنه .. بفرمایید یک چایی بخورین..
گفتم: نه مزاحم نمیشم
گفت : من خانم پرویز هستم و اینم دخترم رعنا ست ..دوباره بهش نگاه کردم
یک لبخند و یک نگاه نافذ اون گافی بود من از پا در بیام و تار و پود وجودم بهم بریزه..
دستپاچه شده بودم نمی تونستم درست حرف بزنم
گفتم :خیلی از آشنایی با شما خوشحال شدم ..تا پرویز خان نیستن اگر کاری چیزی داشتین به من زنگ بزنین حتما براتون انجام میدم ..
گفت : چشم مرسی ..حالا چرا نمیاین یک چای بخورین ؟ دم در بده ..
گفتم : نه ممنون ..باید برم خونه,, خدا نگهدار امری باشه ؟ در حالیکه رعنا با همون نگاه گیراش به من خیره شده بود
از اون خونه اومدم بیرون ولی دیگه سینای قبلی نبودم ..وقتی نشستم پشت فرمون یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : ای خدا ..داغونم کرد ..نکنه خواب می ببینم ...وای ..وای ..چرا داره قلبم این همه تند می زنه ..این کی بود؟ چی شد ؟..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش پنجم






اما یک حسی در مورد پرویز خان داشتم که فکرم رو مشغول می کرد و در حالیکه نمی خواستم جدی بگیرم و فورا از ذهنم بیرونش می کردم ..چون نمی دونستم اون چیه فقط از یک چیزی خوشم نمیومدکه پیداش نمی کردم و نمی فهمیدم که کجای کار اون مرد اشکال داره ..چرا به من که اصلا نمیشناسه اینقدر اعتماد می کنه و در واقع از من چه انتظاری داره ..
ولی اونشب نتونستم صورت اون دختر رو که فهمیدم اسمش رعناست از جلوی نظرم دور کنم ..اما به خودم مسلط بودم و می دونستم که با زندگی نمیشه شوخی کرد اون دختر پرویز خان مظاهری بود و من سینا ..
فردا صبح زودتر از هر روز رفتم سرکار و دیدم یکی از کارمندا پشت در ایستاده
یکی از خانمها بود فورا ماشین رو پارک کردم و خودمو رسوندم و گفتم : سلام صبح بخیر .. مهسا خانم ؟درسته اشتباه نکردم ؟شما زود اومدین یا من دیر کردم ؟
گفت : نه خیر من زود اومدم داداشم منو رسوند برای همین زود رسیدم ..من فورا کلید انداختم و
درو باز کردم بعد ب رسم ادب تعارف کردم اول اون وارد شد ... هنوز آقا حیدر مستخدم اونجا هم نیومده بود...چون اونم کلید داشت و گاهی زود تر من می رسید ..
خواستم برم بالا گفت: آقا سینا می دونین که داداش من داماد آقای مظاهریه ؟
.یک مرتبه قلبم فرو ریخت مثل اینکه توی سرم خالی شد با خودم فکر کردم ؛؛ پرویز خان داماد داره ؟پس ..رعنا شوهر ..وای نه ..با وجود اینکه هوا سرد بود من خیس عرق شدم ..و برگشتم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : واقعا ؟ نمی دونستم پرویز خان داماد داره ..


#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش دوم







ماشین رو روشن کردم و گفتم : برو پسر؛؛ مثلا یاور زن و بچه اش رو دست تو سپرده ؛؛ بی غیرت ؛؛ ..برو دیگه بهش فکر نکن ..
اما مگه میشد ؟ تمام طول راه با خودم حرف زدم ..میشه گفت با خودم جنگیدم ..چون من آدمی نبودم که موقعیت خودمو نشناسم ..
وقتی رسیدم خونه سارا تو حیاط بود تازه از کلاس کنکور برگشته بود اون سالِ قبل نتونسته بود دانشگاه قبول بشه و حالا داشت سخت تلاش می کرد
چشمش به من افتاد کتابشو گذاشت زمین و ..گفت :چی شده سینا ؟تب داری؟ چرا قرمز شدی ؟..به خدا گوش تو رنگ خون شده ..
گفتم: واقعا قرمز شدم ؟ نه چیزی نیست..
گفت : آره ؛؛ یک چیزی شده..من می دونم ...برافروخته ای انگار مسابقه ی دو دادی ... تو رو هیچوقت این شکلی ندیده بودم....صورتم رو بردم جلو و
گفتم :سارا دقیق بگو چطوری شدم ؟
گفت : یک شکل عجیب و غریب ...بزار ببینمت ..مثل کسی که یک گناه بزرگ کرده باشه ..وای سینا نکنه ماشین مظاهری رو زدی به جایی ؟
بابا صدای سارا رو شنید و قبل از اینکه من جوابی بدم
اومد جلو و دستشو کوبید رو هم و گفت ای داد بیداد ..چیکار کردی سینا ؟زدی ماشین یارو رو ؟
بهت نگفتم ماشین مردم رو نگیر؟ آدم باید خر مردم رو دولا دولا سوار بشه؟ چقدر گفتم نکن برو بهش پس بده ..چی شد؟..حالا کجاشو زدی ؟ مامان هراسون همینطور که داشت دستشو با دامنش خشک می کرد اومد و گفت یا حضرت عباس خودت به داد بچه ام برس ، داد زدم چرا شلوغ می کنین ..کی گفته تصادف کردم؟





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش چهارم







گفت : به خدا شکل عاشق ها بودی وقتی از در اومدی تو
گفتم: پر رو ؛؛ بی حیا ,, تو از کجا این چیزا رو می دونی ؟ سارا واقعا اینطوری به نظر میام ؟
با خوشحالی دستهاشو بهم کوبید و گفت : راسته ؟ گلوت پیش کسی گیر کرده ؟پس درست حدس زدم...
گفتم : ببین سارا واقعا خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد الان نیم ساعت هم نشده یکی رو دیدم ...تو چطوری فهمیدی ؟ من هنوز خودمم نمی دونم چی به سرم اومده
گفت : برام تعریف کن من بهت میگم ..
گفتم : رفتم در خونه ی پرویز خان تا یک پاکت رو بدم و برگردم ...یک مرتبه ..یک دختر دیدم ..نفهمیدم ؛ حوری بود؟ پری بود؟ آدم بود ؟ نمی دونم جلوی در ظاهر شد ..سارا محو اون شدم گیج شدم تا حالا همچین چیزی برام اتفاق نیفتاده بود .. و قلبم یک طوری می زد که فکر می کردم صداشو همه می شنون ..
سارا با خوشحالی دستهاشو کرد زیر بغل من تا دوباره قلقلکم بده و گفت : نگفتم ... نگفتم .. داداش جونم عاشق شده .. باریکلا به من آفرین به من
گفتم : نه بابا شلوغ نکن عاشق چیه دختر ؛؛ اصلا تو خیلی پر رو شدی ..خجالت بکش ..
گفت : سینا چشم هاتو ببند ...ببند دیگه ..حالا چی می بینی ؟ اگر صورت اونو دیدی پس کار تمومه ..
گفتم : ببینم نکنه تو ام این چیزا رو تجربه کردی ..مثل اینکه خیلی واردی ؟.... گفت :قول بده به کسی نگی ...راستش یکسال پیش بودم ..کثافت همش به من نگاه عاشقانه می کرد عنترِ بیشعور رفت دوستم رو گرفت..نگو اونو می خواسته ..
گفتم : فکر می کردی عاشقی؛؛ به همین راحتی که نیست ؟زود فراموش کنی ..
گفت :نه بابا تو که سربازی بودی اینقدر خودمو زدم و گریه کردم که داشتم کور می شدم ...ولی حالا بی خیالش شدم الان یک بچه هم داره






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش ششم








گفت :پرویز خان نه برادرم داماد برادر ایشون هستن ..ما با هم فامیلیم ..
خواهرم هم همسر شرف خانه....گفتم : بله ؟ من اونا رو نمیشناسم ..مبارک باشه ..
گفت: آهان ..ببخشید آقا سینا شما از کجا با پرویز خان آشنا شدین ؟
.حرفشو نشنیده گرفتم و رفتم بالا دیگه حوصله ی حرفاشو نداشتم انگار می خواست به من بفهمونه که نمی تونم زیاد ازش ایراد بگیرم ..و داشت به رخ من می کشید که از خانواده ی رئیس و نباید بهش سخت بگیرم ....هنوز از شوکی که بهم وارد شده بود حالم خوب نبود ..
همین طور که از پله ها بالا میرفتم ..با خودم گفتم برو بابا به من چه تو کی هستی ..اگر پرویز خان گفت که ملاحظه تو رو می کنم ، اگر نگفت مثل بقیه باهات رفتار میشه..
به من چه داداشت داماد کیه سر صبحی حالم رو گرفت ...خدا رو شکر از ترس مُردم..
حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که تلفن من زنگ خورد .. شماره ..نا شناس بود ..جواب دادم..
گفت : آقا سینا منم مظاهری ..گفتم : خانم مظاهری ؟ امری داشتین ؟ بفرمایید
گفت : میشه یک سر بیاین منزل ما باهاتون کار دارم..در حالیکه به اولین چیزی که فکرکردم دیدن رعنا بود ..با خودم گفتم دیدنش که اشکالی نداره ..
گفتم : به روی چشم خانم ..میام ولی تا آژانس تعطیل نشه نمیتونم ..آقا پرویز هم که نیستن من باید باشم..
گفت : می دونم اگر زحمتت نیست وقتی تعطیل شدی بیا ..
آقا سینا یک خواهش دارم اگر با پرویز حرف زدین نگین من ازتون خواستم شما رو ببینم ..
گفتم :چشم ..روی چشمم ..نمیگم ..ولی چرا ؟ سکوت کرد ..فهمیدم سئوال بی جایی کردم و خودم ادامه دادم ..باشه من بهتون زنگ می زنم..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش هفتم







#این_تو (مهسا )
و حال من بدتر شد وقتی شنیدم که مهتاب و شرف عاشق هم شدن و می خوان با هم ازدواج کنن ..و تنها مانع اونا پدر شرف خان آقای مظاهری بود که مدتی با اونا مبارزه کرد و خوب موفق نشد و بالاخره اون خواستگاری اونشب ما از شیدا به ازدواج این دونفر ختم شد ..البته ما فهمیدیم که چرا شرف خان از مجید خواسته بود که با شیدا برای ازدواج آشنا بشه ..چون شیدا یک سال از مجید بزرگتر بود و دوباره ازدواج نا موفق داشت یکبار در سن نوزده سالگی که توی عقد طلاق گرفته بود ..و سه سال قبل هم با مردی کلاهبردارو عیاش ازدواج کرده بود که بازم با یک طلاق جنجالی و پر تنش جدا شده بود وشیدا بعد از این دو شکست حال روحی خوبی نداشته و گوشه گیر و منزوی دل از دنیا بریده بود و شرف خان فکر کرده بود می تونه اینطوری اونو به زندگی برگردونه ...
عروسی مهتاب برای مادر من جز اشک و آه و افسوس چیزی نداشت ..نه ازش خواستگاری کردن و نه مادر منو به حساب آوردن ..چون پولی نداشت ..

یک عروسی مفصل و مجلل برای اونا گرفتن که نگو و نپرس ..اونقدر طلا و جواهر بهش هدیه دادن که نمی تونست اونا رو جمع کنه ...لباسش رویایی و بی همتا بود
با اینکه مهتاب رو دوست داشتم ولی بشکل احمقانه ای احساس می کردم جای منو گرفته .. تظاهر می کردم که خوشحالم و عروسی خواهرمه ولی نبودم ... و تمام شب بغضم رو فرو می بردم...
از لجم گرون ترین لباس شب رو خریدم و هر کاری از دستم برمیومد تا اونا رو به خرج بندازم کردم ولی بازم دلم خنک نشد که نشد..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش هشتم





مهمون های ما برای اون عروسی, تمام فامیل شوهر منیره بودن و تمام معلم های مدرسه با خانواده ها شون ..و همکارا ی مهتاب و دوست های من..
و مهتاب شد عضوی از خانواده ی مظاهری و توی همون خونه ساکن شد ..
در حالیکه من از شدت حسادت داشتم منفجر می شدم ..خجالت می کشم اینو بگم ولی از مهتاب منتفر شده بودم ...
همون شب راه ازدواج شیدا و مجید هم باز شد و این بار مخالفت های شدید مامان باعث شد مدتی طول بکشه تا اون دونفر هم با هم ازدواج کنن خیلی ساده و توی یک مجلس خودمونی برگزار شد ...مجید خودش همه ی مخارج اون عروسی رو به عهده گرفت و از آقای مظاهری کمکی قبول نکرد ....
خوب یادمه شبی که مجید و شیدا رو دست به دست دادیم و برگشتیم خونه ..هر دو ماتم زده و غمگین بودیم ..اشک چشم مامان بند نمی اومد و تا صبح من نشستم و اون گریه کرد ...مامان فکر می کرد مجید نباید با زنی که دوبار ازدواج کرده و از اونم بزرگتره وصلت کنه ..ولی من می دونستم که شیدا دختر بسیار خوب و شایسته ای هست و مجید هم مثل مهتاب اقبالش بلند بود که تونسته با اون خانواده وصلت کنه ..
حالا من دیگه وضعیتم روشن بود هنوز با مادرم توی مدرسه زندگی می کردم توی همون اتاق لعنتی
تو هر فرصتی می رفتم خونه ی مجید چون شیدا دختر مهربونی بود و خیلی زود با من صمیمی شد...و اون بود که به من اصرار می کرد ..
منیره و مجتبی هم که تا دیر وقت کار می کردن اغلب خونه نبودن ...ولی مهتاب هر چی اصرار می کرد پا خونه ی اون نمی ذاشتم ..
حالا فقط من بودم و مامان ..و آتیشی که به جونم افتاده بود و می ترسیدم که نتونیم از اونجا خلاص بشیم..تنها من بودم که باید در تمیز کردن مدرسه هر شب همراه مامان باشم ..کشیدن اون همه میز و نیمکت برای مادربیچاره من که حالا با موقفیت بچه هاش و وضغیت خودش نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت ..سخت بود ..و من نمی تونستم اونو به حال خودش بزارم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش نهم









صبح مثل یک پرنسس از خونه بیرون می رفتم ..توی آژانس سرمو بالا می گرفتم که با آقای مظاهری فامیل شدیم و شب با مادرم مدرسه رو جارو می کردیم و تی می کشیدیم ..
ولی من هر روز برای رفتن به سر کارم با مشکل آرایش کردن مواجه بودم و با مامان جر و بحث می کردم
خانم صادقی می ترسید من برای بچه های اون مدرسه بد آموزی داشته باشم...... ولی من اصلا اهمیتی نمیدادم کار خودم رو میکردم شاید دلم می خواست مامان رو از اونجا بیرون کنن ..و اینطوری منم راحت می شدم...
اون روز من داشتم بلیط های کیش رو که فروخته شده بود چک می کردم که یک جوون قد بلند و خوش تیپ اومد تو یک مرتبه چشم منو گرفت .. خیلی جذاب بود ..با کت و شلوار اطو کشیده و مرتب .. رفت پیش صندوق دار و سراغ آقای مظاهری رو گرفت ...و گفت سینا مهاجری هستم و بعد از پله ها رفت بالا
من همه ی حواسم به اون بود تا اومد پایین و رفت ...خوب خیلی آدم های مختلف در روز به آژانس مراجعه می کردن ...ولی با دیدن اون یک حس خاصی بهم دست داد ..با خودم گفتم ؛ حیف دیگه نمی بینمش
ولی فردا صبح دوباره سر و کله اش پیدا شد با لباس اسپرت جذاب ترم شده بود
از اینکه اونو می دیدم خوشحال شدم و نتونستم چشم ازش بر دارم مثل یک جرقه ؛ یا یک شوک منو به خودش جذب کرده بود و مدام نگاهم به پله ها بود ,, نمی دونم چرا وقتی اونو دیدم قلبم فرو ریخت.. و این اولین باری بود که چنین حالتی داشتم ..
چشمم به پله ها بود می ترسیدم یک آن نگاه نکنم و اون بره و من متوجه نشم ..اما تا ظهر توی دفتر آقای مظاهری موند..
یک مرتبه دیدم که سر پله ها ایستاده..این بار داغ شدم ... بعد با آقای مظاهری و کادر طبقه ی بالا اومدن پایین...







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش دهم







آقای مظاهری با صدای بلند گفت : خسته نباشین لطفا به من گوش کنین ...از زحمات همه ی شما تشکر میکنم ..می خوام آقای سینا مهاجری رو بهتون معرفی کنم ..ایشون معاون من هستن حرف ایشون حرف منه در نبودن من ایشون مسئول رسیدگی به امور هستن ..از همه انتظار دارم نهایت همکاری رو با ایشون داشته باشین
به صورت سینا نگاه می کردم و قلبم می لرزید
چقدر جذاب و خوش تیپ بود قد بلندی داشت و با اعتماد به نفس ایستاده بود پیدا بود که توی این کار خیلی وارده ..از این که باید با اون کار می کردم خیلی خوشحال بودم پرویز خان همین طور حرف می زد ولی من محو تماشای سینا بودم
حرفش که تموم شد باز با هم رفتن بالا .... احساس می کردم خیلی خوشحالم چون این اولین باری بود که اینطور قلبم به خاطر کسی می تپید .. و از همه مهمتر این بود که از آشنا های مظاهری بود و حلقه ای هم به دست نداشت ..
اونشب با خیال سینا خوابیدم ..و به عشق دوباره دیدن اون از خواب بیدار شدم ..حس می کردم این همون شانسی هست که من به دنبالش بودم و قصد داشتم دیگه اونو از دست ندم ..
سینا اون روز اومد پایین و به کارای ما رسیدگی کرد ...بقدری دقت داشت..که حتی کوچکترین مورد از چشمش نمی افتاد ..ولی انگار کسی رو نمی دید ...و تمام حواسش به کار بود ...وای چقدر خوش تیپ و دوست داشتی بود..آقایی از سر تا پاش میریخت ..دیگه هوش و حواسم رو از دست داده بودم ..طوری که یکبار منو به خاطر اشتباهم سر زنش کرد ..در حالیکه من از اون به دل نگرفتم ..حتی همین کار رو هم با آقایی انجام می داد ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفتم-بخش یازدهم







به جز من چهار تا دختر خوشگل دیگه تو آژانس بودن ولی برای سینا هیچ فرقی نمی کرد
من عمدا ازش زیاد سئوال می کردم ...ولی اون می گفت : شما نباید اینا رو از من بپرسین !!.. انجام بدین من چک می کنم ..از شما بعیده
یک روز ازش یک سئوال بی مورد پرسیدم فقط برای اینکه باهاش حرف بزنم و بیشتر خودمو بهش نشون بدم ..ولی مثل اینکه متوجه شده بود که سئوال من بی ربطه و جواب نداد ... و من خیلی شرمنده شدم و دستم شروع کرد به لرزیدن
هر طوری بود باید توجه اونو به خودم جلب می کردم... خوب
یک هفته گذشت و من می دیدم که چقدر سینا سخت کار می کنه ..تمام روز یک لحظه بیکار نبود ..
یک روز حدود ساعت نُه بود که سینا اومد و خواهش کرد پشت سیستم من بشینه فورابلند شدم و گفتم : خواهش می کنم بفرمایید .. و مطمئن بودم که به خاطر اینکه به من نزدیک بشه این کارو کرده و گرنه صادر کردن بلیط کار من بود .. می گفت خودم صادر می کردم
سینا نشسته بود و من بالای سرش ایستاده بودم ..حتی از پشت سرم خوش تیپ بود ....دوتا بلیط صادر کرد و بر داشت و از من عذر خواهی کرد و رفت بالا .... خوشحال بودم ..حالا دیگه خاطرم جمع شده بود که به زودی سر حرف رو با من باز می کنه باید منتظر می شدم ..و خودمو کوچیک نمی کردم
تا آژانس تعطیل شد ..من دست دست کردم تا شاید بتونم یک جوری بیرون از آژانس اونو ببینم..
می خواستم یک صحنه درست کنم که مثلا اتفاقی شده ... اون ور خیابون منتظر موندم ... ولی سینا با پرویز خان اومد بیرون و در و قفل کرد و نشست پشت ماشین پرویز خان و با هم رفتن ..و من که بیشتر از نیم ساعت منتظرش شده بودم نا امید برگشتم خونه....
ادامه دارد





#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش اول






تا چشمش افتاد به من گریه اش شدید تر شد و در حالیکه اشک هاشو با دستمال پاک می کرد قبل از اینکه من چیزی ازش بپرسم گفت : دیدی ؟
دیدی بابات این کارم باهام کرد دیشب اصلا نیومد خونه ..
پرسیدم: واقعا بابا نیومده ؟
گفت : حالا ببین روزگارشو سیاه می کنم یا نه ؟ ..
پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ...مهسا تو میگی کجا رفته ؟ ...
معلوم نیست بغل کدوم زن خوابیده که اصلا یادش رفته بیاد خونه ...تا صبح گریه کردم ؛؛ نمی دونی چه حالی دارم ..و به خدا نفرینش می کنم ...
حالا تو شاهد باش ببین کی تقاص این کاراش رو پس میده ..
گفتم : آخه مادر من شاید اتفاقی براش افتاده باشه ..شما چرا فکر بد می کنی ؟
گفت : نه ..خودم می دونم چند وقته باز حواسش پرته ..می فهمم که سرش یک جا بنده ...
نمی دونستم آرومش کنم چون بابام سابقه ی خوبی نداشت و منم مثل مامان فکر می کردم ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش دوم






گفتم به مهشید که چیزی نگفتی الان توی مدرسه حواسش پیش شما می مونه ...
گفت : صبح وقتی چشم گریون منو دید خودش فهمید ...ولی بچه ام حرفی نزد و رفت .
دوساعتی مادر بیچاره ی من که عاشق بابام بود و نمی تونست دست ازش بر داره مثل مار به خودش پیچید ..که صدای در رو شنیدیم ..
کسی نمی تونست باشه جز بابا ...می خواستم برم جلو و مانع از دعوای اونا بشم اما هم می دونستم که فایده ای نداره هم اینکه خودم دلم از دستش پر بود ...و به محض اینکه چشم مامان بهش افتاد ..جنگ مغلوبه شد ..
فحش و بد بیراهی بود که نثار هم می کردن و من مونده بودم این وسط چیکار کنم ..
فقط یک چیز عاید من شد و اونم این بود که ؛؛ گنبد رفتن منو فراموش کردن ....
و خسته از این دعوا های بی پایان به اتاقم رفتم تا کارای آخر پایان نامه ی خودمو تموم کنم که روز بعد باید تحویل می دادم ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش سوم






صدای جنگ و جدال بالا گرفت و به شکستن و زد و خورد رسید که مجبور شدم دوباره مداخله کنم ...
و بالاخره با رفتن دوباره بابا از خونه و گریه های مامان همه چیز آروم شد جز دل من که حتی معجزه هم نمی تونست اونو آروم کنه ....اونشب تا صبح نشستم و کارمو انجام دادم ولی دلم پیش مامان بود ..
بار ها با خودم فکر کرده بودم که کاش پدر نداشتم و یا این مرد پدرم نبود ..
ازش بدم میومد از بس دنبال هوا و هوس خودش میرفت ...
مکافات من تازه وقتی شروع می شد که خواهر خود خواه و یک دنده و لجباز من میومد خونه ...
اون موسیقی های جاز گوش می کرد اونم با صدای بلند و گوش خراش ..به همه ی وسایل من دست می زد و اخلاقش مثل بابام خود خواهان بود و هیچ وقت برای کسی جز خودش اهمتی قائل نمی شد ...و منم مجبور بودم در مقابلش کوتاه بیام .
فردا وقتی رسیدم دانشگاه اعظم جلوی در منتظرم بود که با هم بریم و پایان نامه مون رو تحویل بدیم ...
اگر استاد قبول می کرد آخر همون هفته جشنی برگزار می شد که باید اونو ارائه می دادیم ...با هم رفتیم به اتاق استاد ..گذاشتیم روی میزش ..
اول مال اعظم رو نگاه کرد و تایید کرد ..بعد مال منو نگاه کرد ..






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش چهارم






دستی به صورتش کشید و سرشو بلند کرد و به من گفت : خانم تو خجالت نمی کشی؟
؟ این چیه ؟ یک مشت مزخرف سر هم کردی نه سر داره نه ته ...
برو خانم یا تا فردا یک چیز درست و حسابی تحویل میدی یا باشه برای ترم بعد ...جمع کن برو ..
بغض گلومو گرفت و با صدایی شبیه به ناله گفتم : استاد بهم بگین کجاش اشکال داره بر طرف کنم ..
گفت : من اینجا بیکار نیستم بشینم یکی یکی اشکال بگیرم خودت برو با دقت نگاه کن ..
مطالب بریده بریده و نا مفهومه ..برو خانم وقت منو نگیر ...
از در اومدیم بیرون ..نمی دونستم اشکال کارم کجاست ..
با همه ی مشکلاتی که داشتم سعی خودمو رو کرده بودم ..و حالا تا فردا نمی تونستم کاری روی اون پروژه ی پایان نامه انجام بدم ...و تا ترم بعد هم نمی تونستم صبر کنم ..
از بس ناراحت بودم همه ی بچه ها دورم جمع شدن و دلداریم می دادن ..ولی من مثل ابر بهار اشک میریختم ...
و بالاخره همه با هم تصمیم گرفتن بهم کمک کنن و اونشب همه یک جا جمع بشیم تا منم بتونم آخر هفته اونو ارائه بدم ....
ولی من خونه ای نداشتم برای همین بی خیالش شدم و گفتم خودم درستش می کنم ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش پنجم






مادرم حوصله ی کسی رو نداشت بیشتر مواقع برای اینکه چیزی نفهمه قرص می خورد و می خوابید ..
نمی دونستم چیکار کنم تصمیم گرفتم خودم به تنهایی کارمو انجام بدم ...
شاید این موضوع مهمی به نظر نیاد ..ولی شرایط من خیلی سختر از اونی بود که می شد تصورش رو کرد ..
باید هر چه زودتر خودمواز اون زندگی نکبت بار می کشیدم بیرون و کاری برای خودم می کردم ...
وقتی برگشتم خونه هنوز اوضاع نابسامان بود ..
بابا برگشته بود و در اتاق رو قفل کرده بود و خوابیده بود و مامان غصه دار یک گوشه نشسته بود ..
رفتم به اتاقم ؛ مهشید طبق معمول همه جا رو بهم ریخته بود ..و روی تنها میز اتاق پر بود از وسایل اون ...
گفتم : مهشید جان میشه روی این میز رو خالی کنی من باید روی پایان نامه ام کار کنم ؟
گفت : وای چقدر تو از خود راضی هستی مگه من درس ندارم ؟ چون تو میری دانشگاه من باید درس نخونم ؟








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش ششم







گفتم : مهشید تو رو خدا یک امشب رو سر به سر من نزار نمی دونی چقدر حالم بده ..
استادم ایراد گرفته و تا فردا بیشتر وقت ندارم ..خواهش می کنم وسایلت رو از روی این میز جمع کن ...
گفت : اگر نکنم می خوای چیکار کنی ؟..این میز مال منه و خودمم درس دارم ...باید نقشه بکشم ..
و دوباره جر و بحث ما بالا گرفت و با وجود اینکه بزرگتر از اون بودم نتونستم حریفش بشم ...
و بالاخره همونی شد که اون گفت و من روی میز ناهار خوری بساطم رو پهن کردم ...ولی هیچ تمرکزی نداشتم ...و کارِ مثبتی نتونستم انجام بدم ....
سرمو گرفتم و گذاشتم روی میز ...و زمزمه کردم ؛؛ ای خدا دلم خیلی از این دنیا ی تو پره ..اگر منو آفریدی اگر بنده ی توام چرا یک نظر بهم نمیندازی ؟ ..
چرا یک نور امید توی زندگی من نیست ؟
و دوباره روز بعد کارم رو بردم پیش استاد ..
نگاهی کرد و گذاشت جلوم و گفت : خانم برو ترم دیگه یک چیز درست و حسابی آماده کن این به درد نمی خوره ....








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش هفتم






با گریه گفتم : تو رو خدا استاد کمکم کنین من نمی فهمم اشکال کارم کجاست شما استاد منی نباید بهم بگی ؟
به قران قسم من کار می کنم و درس می خونم ..الان ده روز مرخصی گرفتم برای این پایان نامه ..
زمان برای من خیلی مهمه ..گفت : برو وقت منو نگیر مشکلات شما به من ربطی نداره ..اینجا بقالی نیست که چونه می زنی ..کارت خوب نیست ؛
باید یک پروژه قابل قبول ارائه بدی یا نه ؟ من فقط یک کمک می تونم بهت بکنم ..یکی دیگه از اول بنویس؛ تا یک روز قبل هم بیاری استثناً قبول می کنم فقط همین از دستم بر میاد ..
این حرف اون یکم بهم امید داد ولی بعد یادم اومد من سه ماه روی اون پایان نامه کار کرده بودم هیچی نشده بود چطوری می تونستم سه روزه این کارو انجام بدم ...
وبا اینکه تمام تلاشم رو کرده بودم نتونستم آماده اش کنم و فقط به خاطر اعظم و چند تا از دوست هام توی جشن پایان تحصیلی شرکت کردم در حالیکه خیلی غصه می خوردم که نتونستم خودمم پایان نامه ام داشته باشم ..







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هفتم- بخش هشتم






اول جلسه با سخنرانی دکتر ساغر شروع شد ..
اون استاد ادبیات ما بود چند ماه پیش سومین کتابش رو منتشر کرده بود زنی زیبا و قد بلند و خوش تیپ بود ..همینطور که پشت تریبون قرار گرفت دلم براش ضعف رفت ..
داشتم فکر می کردم آخه خدا جون برای چی این همه فرق بین انسان هات گذاشتی ؟ رواست که به یک نفر این همه نعمت بدی به یکی مثل من هیچی ندی ؟
این زن هم علاوه بر اینکه استاد دانشگاه هست ؛ از فروش کتاب هاش هم در آمد خوبی داره و می تونه به راحتی زندگی کنه ....خوش به حالش؛؛ و آهی با حسرت از ته دلم کشیدم و گفتم : کاش من جای دکتر ساغر بودم ...


راوی قصه ساغر :

به محض اینکه سخنرانی من توی سالن دانشگاه تموم شد راه افتادم برم خونه فکرم خیلی آشفته بود و باید یک فکر برای زندگی خودم می کردم ..که دانشجو ها ریختن دورم تا کتابهاشون رو که اثر من بود امضا کنم ...





ادامه دارد



#ناهید_گلکار