دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #این_من و #این_تو
#قسمت اول-بخش چهارم




پرسید : درس نخوندی ؟
گفتم ؛چرا لیسانس الکترونیک گرفتم .بابام میگه همه چیز باید روی اصولش انجام بشه .....
قاه قاه خندید و محکم زد روی پای منو گفت:عقبی آقا عقبی گذشت اون دور و زمون... پس تو پاستوریزه ی ؛؛پاستوریزه ای ...و خنده ی بلندی کرد و ادامه داد ...به جناب پدر بگو بیدار شو داداش زمونه فرق کرده دیگه اون ممه رو لو لو برد بخوای اینجوری زندگی کنی کلاهت پس معرکه است دا...داش ..
خوب الان می خوای چیکار کنی ؟کار داری ؟
گفتم: نه بابا تازه اومدم یک نفس بکشم برم دنبال کار ...
گفت :پس بگرد تا بگردی.. ببین تو خیلی تر و تمیزی ؛؛دنیا این وری نیست داداش ,,تازه اون وری هم نیست ... هیچی سر جاش نیست پسر جان ....تو مگه کار پیدا می کنی ؟لیسانست رو بزار در کوزه آبشو بخور ....
.گفتم :اینطورایم نیست ... انشالله پیدا می کنم من لیسانس دارم سربازی رفتم ..آدم سالمی هم هستم چرا پیدا نکنم ؟
گفت : از ما گفتن؛ نوچ ؛پیدا نمی کنی داداش .. حالا این خط این نشون ..از من به تو نصیحت ..اما ازت خوشم اومده بچه ی ساده ای هستی.. اگر پیدا نکردی کار عار نیست ..یک شماره بهت میدم ..برادر زن منه ..چند دستگاه تاکسی داره .. راننده برای تاکسی هاش می خواد ..شاید برات کار داشته باشه...و یک کارت از روی دانشبورتش برداشت و گرفت جلوی من و ادامه داد ؛؛ بگیر اینو :: بگیر نگه دار بی فایده نیست.. ..
گفتم: نه بابا ؛؛ من ؟ رو تاکسی که کار نمی کنم ..لیسانس نگرفتم که برم راننده ی تاکسی بشم ..اصلا من خودم نمی خوام توهین نباشه این کارو دوست ندارم ..بابام تو دارایی آشنا داره نهایتش اونجا استخدام میشم ..مشکلی نیست ..
کارت رو به زور فشار داد توی پهلوی من و گفت پیشت باشه بهتره ، بزار جیبت ...برای اینکه روشو زمین نندازم ؛و قال قضیه رو بکنم ؛ گرفتم که دیگه با هام بحث نکنه ...





#ناهید_گلکار
داستان #این_منو_#این_تو
پنجم#قسمت اول_بخش


من که رسیدم محمود دم در بود و داشت میرفت سلمونی که برای فیلمبرداری آماده بشه ... چشمش به میوه ها که افتاد دستشو زد به شونه ی منو گفت: ..
دستت درد نکنه سینا جون زحمت کشیدی خیلی عالیه ممنون ..شرمنده ,, عروسی تو انشاالله ....اومدم فاکتور خرید رو بدم بهش که گفت ؛جبران می کنم من باید برم دیرم شده ...همینو گفت و رفت ... و من فهمیدم که پول اینا هم افتاد گردن بابام که می دونستم تا آخر عمرش فراموش نمی کنه... ..
چند تا از بچه های فامیل کمک کردن و میوه هارا بردیم توی خونه که حالا پر بود از فامیل هایی که اومده بودن کمک..
مامان هنوز شاکی بود و می گفت: مگه باشگاه چقدر می شد که اینقدر منو به زحمت انداختین ...ولی منو کشید یک کنار و گفت : سینا بیا اینجا کارت دارم ... گفتم چی شده مامانم ؟سرشو با هیجان و ذوق آورد در گوش منو با ذوق خاصی ؛
گفت : سینا جان ..هر چی دختر تو فامیل بوده اومده کمک ..برو یکی رو انتخاب کن ...
گفتم : خوب؛ مادر من برای عروسی اومدن ؛؛ نیومدن که زن من بشن قربونت برم ...کی حالا به من زن میده ؟..
.گفت : وا مگه تو چته هزار ,, هزار ماشالله به قد و بالات شکلتم که مثل ماه می مونه چی کم داری مادر به قربونت بره؟خنده ام گرفت و ...
گفتم : برو مادر جان سوسکه از دیوار می رفت بالا مادرش می گفت قربون دست و پای بلوریت .. برو بزار به کارمون برسیم .. ..
گفت : حالا ببین کی گفتم این دخترا همه به خاطر تو اومدن ...

گفتم ؛ اونا به خاطر سمیرا اومدن کمک کنن و یه حالی به اون بدن ..و دوستی شونو ثابت کنن ...به من چیکار دارن؟
گفت : پس برای چی به من هی میچینن ؟ نمی دونی چه عزت و احترامی به من میزارن ..حتما به خاطر توست من می دونم ..

..
گفتم : ای داد بیداد مامان جان ول کنین .خوب حالا من چیکار کنم؟چند تاشو نو بگیرم؟
تورو خدا دست بر دارین پول تاکسی ندارم سوار بشم ببین شما چه حرفایی می زنی.. من الان زن نمی خوام ؛؛خوب شد؟..

#ناهید گلکار
داستان #این_منو_#این_تو
ششم#قسمت اول_بخش


سارا به دادم رسید و اومد تو اتاق و از مامان پرسید : مامان غیر از اون آبکش ها که دادی؛؛ بازم آبکش داری ؟
مامان گفت : تو از مریخ اومدی دختر ؟اگرداشتم تو نمی دونستی ,,نه خیر ندارم ...
گفت : اوووو یک کلام می گفتی ندارم دیگه ,, نمی دونم میگن برای میوه ها آبکش می خوان خودت برو ببین چیکار کنن؛؛ ...
مامان همینطور که زیر لب غر می زد ای داد بی داد ..دیدی گفتم برای من مکافات درست میشه این مرد اصلا عقل توی کله اش نیست .. رفت..
سارا گفت : مامان باهات چیکار داشت ؟..با خنده
.گفتم : مامان خیالات ورش داشته میگه همه ی دخترای شهر به خاطر من اومدن اینجا که اونا رو بگیرم ...
گفت ؛ نه بابا ؛؛ چه حرفا ؟مگه تحفه ای؟ سمیرا دید مامان خیلی غر می زنه و ناراحته بهشون گفته بیان کمک ,,الان کارا تموم بشه میرن حاضر بشن برای عروسی ..مامان یک چیزی میگه تو باور نکن .. پسرا به اندازه ی کافی از خود راضی هستن .وای به روزی که این حرفا رو هم بشنون ...
گفتم : سارا خدایش من اینطوریم ؟
گفت خدایش چون تازه از سربازی اومدی بهت راستشو میگم نه تو خیلی پسر خوبی هستی ...(بلند خندید ) آخه قبل از این که بری سربازی اینطوری فکر نمی کردم خیلی به من و سمیرا گیر می دادی ...
گفتم قربونت برم واسه اینکه دوتا خواهر بیشتر ندارم که ... الانم دیگه چشمم ترسید ..
توام مثل سمیرا شوهر کنی و بری من چیکار کنم ؟ ..
گفت : اوووحالا کو تا شوهر کردن من اول باید داداشم رو زن بدم و براش خواهر شوهر بازی در بیارم تا اون همه که از ما ایراد گرفتی جبران کنم


#ناهید گلکار
داستان کوتاه #وحشت در خانه😱
#قسمت_اول- بخش اول







من پشت سر کامیون رسیدم در اون خونه ..از همون جا توی تاکسی نگاهی به ظاهرش کردم و با اعتراض گفتم :وای خدا یا بازم خونه ی قدیمی ؟
خدا بگم چیکارت کنه مجید ...
کرایه رو دادم و سوگل رو بغل کردم پیاده شدم ..
با حرص گفتم : همین بود نمیذاشت من بیام خونه رو ببینم ..احمق ؛
اما مجید جلوی در با خنده منتظرم بود صورتش نشون می داد که خوشحالم هست ...
با لحن تندی گفتم : کار خودتو کردی ؟ دوباره یک خرابه گرفتی برای من ؟ آخه این چیه؟
گفت : خونه ؟
گفتم : این خونه اس یا مخروبه ؟دیواراش داره می ریزه .. من نمی زارم اثاث رو اینجا پیاده کنی ..
گفت : به جون تو توش خوبه ..بازسازی شده بیا ببین چقدر خونه ی قشنگیه ..بزرگ؛؛ جا دار ..تو بیا اگر دوست نداشتی هر چی خواستی به من بگو ..
گفتم : آخه من تا کی باید روی گند و کثافت های مردم برم و زندگی کنم ..
اینجا رو دوست ندارم از همین دم درش معلومه ..
گفت : بسه دیگه بد خلقی نکن ..منم دوست ندارم برم توی یک آپارتمان مثل قفس موش زندگی کنم ..آدم نمی تونه جُم بخوره ...و دست منو گرفت و گفت بیا تو کارگرا معطلن ..
تو بیا ببین ..






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #وحشت در خانه😱
#قسمت_اول- بخش دوم





سوگل رو دادم بغلشو در حالیکه عصبانی بودم وارد شدم ...بلند داد زد آقا تا اثاث رو بزارین پایین من میام ..و لنگه دیگه ی درو باز کرد ..
از درکه وارد شدم یک حال کوچک که از همون جلوی در با شش پله میرفت به یک زیر زمین ..
گفتم : از همین اولش بهت بگم مناسب ما نیست ..؛ نمیشه مجید سوگل از اینجا میفته ...
گفت : تا اینجا که نرده داره اینجام من خودم واست نرده می زارم ...
پشت نرده های زیر زمین سمت راست و چپ به دوتا اتاق باز میشد و روبرو یک درِ بزرگ داشت که به یک ایوون ال مانند راه داشت ...
اتاق سمت چپ بزرگ و جا دار بود با یک پنجره رو به حیاط ..و اتاق سمت راست پذیرایی و ناهاری یک اتاق مربع شکل ...
سمت چپ انتهای اون اتاق یک در بود که به یک اتاقِ کوچک دیگه راه داشت ..و اون اتاق به یک راهروی باریک و توی اون راهرو یک اتاق دیگه ...
و راهرو هم دری به همون ایوون داشت که به حیاط وارد می شد ...همه چیز بوی کهنگی می داد فقط رنگ شده بود؛؛ اما در و پنجره های چوبی و زوار در رفته حال آدم رو بهم می زد ....






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #وحشت در خانه😱
#قسمت_اول- بخش سوم






گفتم : مجید پس کو حموم ؟ دستشویی ؟آشپزخونه ؟
گفت : شرمنده آشپز خونه توی زیر زمینه ..و حموم توی حیاطه کنار ساختمون ..
با نا امیدی نگاهی به حیاط انداختم ؛؛ گوشه ساختمون یک در بود و روبری گوشه ی حیاط کنار ساختمون و توالت و دستشویی ....
سه تا باغچه وچند تا درخت و یک حوض کم عمق ؛ توی حیاطی بزرگی که با کاشی های شکسته وداغون فرش شده بود
گفتم : تو خجالت نمی کشی ؟ تو رو جون مادرت منو از اینجا ببر ..برو بگو اثاث رو خالی نکنن ..
گفت : سیما جانم ...فدات بشم راستش بگم این خونه مال بابای دوستم بود اجازه اش کمه ..تا من برم سر این کارو و حقوق بگیرم طول می کشه یکم به خاطر من تحمل کن خودم درستش می کنم به خدا یک مدت بمونی عادت می کنی ..
گفتم : توام که چقدر حساب و کتاب سرت میشه اونقدر کرایه ی اون خونه رو ندادی تا بیرونمون کردن من دیگه تحملم رو روی اون خونه گذاشتم ..دیگه نمی تونم مجید؛ تو رو خدا اثاث رو ببر بزار خونه ی مادرت منم یک مدت میرم سمنان پیش مامانم هر وقت کارت درست شد خونه ی خوب گرفتی برمی گردم ..







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #وحشت در خانه😱
#قسمت_اول- بخش چهارم





گفت : اینقدر نه نیار ..همش نفوس بد می زنی بهت دارم میگم ...یک مدت اینجا می مونیم کارم که رونق گرفت روی چشمم خونه اجاره می کنم ...
گفتم : تو با خودت چی فکر کردی ؟ من سوگل رو ببرم توی حیاط حموم کنم ؟به نظرت این شدنیه ؟ توی زمستون چیکار کنم ؟
من اصلا از اون حموم می ترسم ..آخه مجید یکم عقلت رو به کار بنداز ما خونه ی به این بزرگی رو می خوام چیکار ؟..
از من گفتن و از اون نشنیدن ..
اما مجید اونقدر زبون ریخت و قربون صدقه ی من رفت تا راضی شدم و کار خودشو کرد و اثاث رو آورد توی خونه ..
من که دست و دلم نمی رفت کاری بکنم ..همینطور راه میرفتم وحرص می خوردم ..یخچال و گازم رو بردن توی زیر زمین ... رفتم تا اونجا رو ببینم ...و با گذاشتن اولین قدم توی اون به اصلاح آشپزخونه ...ترسیدم ..یک وهم خاصی داشت احساس کردم کسی اونجا داره منو نگاه می کنه ..
موهای تنم راست شد هراسون به اطراف نگاه کردم ..و بدون دلیل وجودم پر از ترسی شد که وادارم کرد با سرعت از پله برم بالا ...
هنوز اجاق قدیمی داشت و دیوار های آجری که با رنگ سفید خرابی اونو می پوشوند ..و سر مجید فریاد زدم ..من اینجا زندگی نمی کنم ...ترسناکه ؛



#دل_تنگ_های_من ☹️😔

@deltangiyayeman

#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #وحشت در خانه😱
#قسمت_اول- بخش پنجم







گفت :از چی می ترسیدی ؟ مگه چی بود ؟
گفتم : نمی دونم حس کردم یکی داره منو نگاه می کنه ...
گفت : دیوونه ..بیا با هم بریم ..فدات بشم اینطوری نکن دیگه داری ناراحتم می کنی ...یکم صبر کن جا بیفتیم ..
من این زیر زمین رو برات می کنم مثل بهشت ..تابستون ها میریم اونجا خنک و دنج می گیریم می خوابیم ..
گفتم : واقعا که نمی دونم بهت چی بگم ..من از اونجا می ترسم ...دیگه پامو نمی زارم هر کاری می خوای بکن ...
و مجید برای اینکه منو با محیط اون خونه آشنا کنه زنگ زد و مادر و خواهراش و دوتا برادرش اومدن به کمک ..بعدم خواهرم و شوهرش اومدن و با جمعیتی که توی خونه ی ما جمع شده بودن خیلی زود جا بجا شدیم ..
اتاق بالای زیر زمین رو اتاق خواب کردم و چون بزرگ بود وسایل سوگل رو هم توی همون اتاق چیدم ..خوب دوتا اتاق دیگه اصلا برای من قابل استفاده نبود ...






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #وحشت در خانه 😱
#قسمت_اول- بخش ششم






شب مجید کباب خرید.. حیاط رو آب پاشی کرد و فرش پهن کردیم و دور هم شام خوردیم و گفتیم و خندیدم ...
همه از اون خونه خوششون اومده بود و می گفتن یک مورد استثنایی و بی نظیره و واقعا حیف میشه اگر اونو خراب کنن ..
به هر حال من چاره ای نداشتم جز اینکه فعلا با این موضوع کنار بیام ...
آخر شب وقتی همه داشتن میرفتن ..سوگل توی بغلم خواب بود بردمش تا بزارمش توی تختش و برگردم با مهمون ها خدا حافظی کنم ...
یکی از خواهر شوهرام تا منو دید با تعجب گفت :سیما ؟ تو مگه توی زیرزمین نبودی ؟
گفتم : نه چطور مگه ؟
گفت : ای بابا من سر و صدا شنیدم بلند گفتم سیما جان خدا حافظ توام جواب دادی ...
همه خندیدن و مجید هم فورا زد به خنده و شوخی و گفت برو خواهر جان خسته شدی خیالات ورت داشته ....



ادامه دارد ...







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_اول- بخش اول






خودمم نمی دونستم چی می خوام و چرا دوباره همه ی خونه رو بهم ریختم و آیناز رو وادار کردم دوباره همه چیز رو جا بجا کنه ..
جای مبل ها رو عوض کردم و کلا خونه رو تغییر دادم ....
آیناز هفته ای سه روز میومد خونه ی ما و همه جا رو تمیز می کرد ...
شاید هفت سالی می شد که یکی اونو به من معرفی کرده بود و وقتی اومد هم از کارش هم از خودش خوشم اومد ولش نکردم ..
در واقع حالا بیشتر به خونه ی من میومد و در آمدش از همین راه بود ...
شیر زنی که بدون اینکه خم به ابرو بیاره از صبح تا شب زحمت می کشید ولی خوشبخت بود ... من با تمام وجودم دوست داشتم جای اون بودم ...
آیناز چند سالی بود که از گنبد اومده بود ..یک پسر نه ساله و دوتا دختر داشت یکی از اونا که هنوز شش ساله بود اغلب با خودش میاورد و از اونم کار می کشید ...
و در حالیکه سی و دو،سه سال بیشتر نداشت دختر بزرگش رو توی سن شانزده سالگی شوهر داده بود ...و هر بار که میومد پیش من چنان با آب تاب از خواستگاری و عروسی دخترش تعریف می کرد که منو وادار می کرد آه بکشم ..
آهی از ته دلم که از گرفتن یک بچه در آغوشم محروم بودم ...







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_اول- بخش دوم







اون حتی از شوهرش هم تعریف می کرد و می دونستم که خیلی دوستش داره و اینم برام یک حسرت بود ...
اون روز تا وارد شد و داشت چادرشو جمع می کرد که مشغول کار بشه گفت : خانم مژده بدین سلماز دیشب زایید ...
گفتم : چشمت روشن ,, دختر بود دیگه ؟
گفت : آره یک دختر ناز و قشنگ خدا رو شکر سالم و سر حال ...
گفتم : ماشاالله خدا بهت ببخشه دیگه نوه دارم که شدی خانم .....
گفت : آره چقدر م شیرینه صبح دلم نمی خواست ازش جدا بشم ...وقتی به دنیا اومد از خوشحالی گریه کردم ..باور می کنین خانم؟ گریه کردم ...
خدا قسمت شما هم بکنه ..اگر اجازه بدین من امروز زود تر برم مرخصش می کنن ومن باید باشم ..
گفتم باشه برو , حتما ...
اما با اینکه می دونستم اون برای پول اومده و دلش شور دخترش رو می زنه بازم خونه رو ریختم بهم و اونو به کار کشیدم ...
همینطور که داشت گردگیری های آخر رو می کرد دوباره ازم پرسید : خانم ؟ می تونم امروز یکم زود تر برم ؟
گفتم : وای آره آیناز جون ؛یادم نبود امروز دخترت بیمارستانه ..ببخشید یادم رفت ...در حالیکه اصلا یادم نرفته بود و انگار دلم می خواست معطلش کنم
گفت : شما ببخشید که امروز زود میرم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_اول- بخش سوم






گفتم : آره آره جمع کن برو ..ببینم پول کم نداری ؟
گفت : خدا رو شکر؛؛ خودش روزی رسونه ...پس با اجازه من برم ...
گفتم : شوهر خودش مگه نیست بره دنبالش ؟ تو چرا بری ؟
گفت : نه خانم ؛خودم باید باشم نمی تونم بچه ام رو تنها ول کنم ..
گفتم: شوهر خودت چی ؟
گفت : اونم طفلک دست و پا ی این کارا رو نداره ...چند تا جعبه شوکولات داشتم که خیلی وقت بود توی خونه ی ما مونده بود یکی رو بر داشتم و رفتم به اتاقم و مزد اون روزش رو با مقداری اضافه گذاشتم روی جعبه و دادم بهش و گفتم : چشمت روشن برو بسلامت ...
وقتی اون رفت دلم خیلی گرفت ..به آیناز و به هر زنی که می تونست بچه ی خودشو بغل کنه حسادت می کردم و دست خودم نبود ...
هفده سال بود که مثل مرغی در قفس زندگی کرده بودم ..
چهل سال داشتم و بهترین سالهای عمرم از دست رفته بود ...
منی که یک دختر شاداب و سر زنده بودم ..







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_اول- بخش چهارم




دانشکده ی ادبیات رو تموم کردم و می خواستم نویسنده بشم ،،و حالا شده بودم یک زن گوشه گیر و منزوی که جز کشیدن آه حسرت کار دیگه ای نمی کردم ...
اون خونه ی بزرگ با اتاق های متعدد و حیاطی زیبا و پر از گل خدمتکار و باغبان ..و راننده چند تا ماشین آخرین مدل برای من مثل سیم خار داری شده بود که دست و پای منو می بست ...
وقتی بیست و سه سال داشتم عاشق یکی از هم دانشگاهی هام شدم ؛ اونم منو دوست داشت ..
اون زمان من می نوشتم و اون با ذوق و شوق گوش می داد و تشویقم می کرد و اون نقاشی می کشید و من لذت می بردم ..
هر دو هنرمند بودیم و این درک متقابل می تونست ما رو به خوشختی که باید برسونه ... ولی پدر و مادرم اجازه ی ازدواج با اونو بهم ندادن و زن مرد تاجری شدم که جز پول چیز دیگه ای از این دنیا نمی دونست ...






ادامه دارد





#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش اول



آشنایی کوتاهی با هفت پیکر نظامی با امید به

اینکه راغب شوید و این اثر گرانبهارا مطالعه فرمایید
القصه:آغاز این کتاب با افسانه ای از بهرام گور است ..که : بهرام به فرمان پدرش یزدگرد یکم به فردی به نام نعمان سپرده شد تا جنگ آور و دلیر شود ..بهرام روزی در گشت و گذار بود که حجره ای دید در بسته و مهر کرده کنجکاو شد که بداند درون آن چیست ..دستور داد در آنرا باز کنند و وقتی وارد شد روی دیوار های آن حجره تصویر هفت دختر زیبا دید که هر کدام دخت یکی از شهریاران کشور های دیگر بودند که به ترتیب :
فورک..دختر پادشاه هند ...
یغما ناز ..دختر شاه خاقان
ناز پری ..دخت پادشاه خوارزم
نسرین نوش ..دخت سقلاب
آزریون ...شاه مغرب
همای ..دخت قیصر
دژستی ..دخت کسری
و در پایین این تصاویر جوانی رو می ببیند که زیر آن نام بهرام رو نوشته بودند و پیشگویی شده بود که این جوان بهرام نام؛ آن هفت دختر را عروس خود خواهد کرد ..



#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش دوم




پس بهرام هفت قصر با هفت گنبد ساخت به رنگ های هفته و بنام هفت سیاره برای هر کدوم ..
شنبه گنبد سیاه ...سیاره کیوان
یکشنبه گنبد صندل رنگ ...سیاره مشتری
دوشنبه گنبد سرخ ..سیاره مریخ
سه شنبه گنبد زرد ..خورشید
چهارشنبه گنبد سفید ...زهره
پنجشنبه گنبد فیرزوه ای ...عطارد
و جمعه سبز ..ماه
بهرام هر شبی را با یکی از این دختران به عیش می نشست ونظامی گنجوی از زبان این بانوان برای او هفت حکایت بسیار زیبا و عرفانی نقل می کند ..
قصه اول حکایت روز شنبه ...شاه سیاه پوش از نظامی
آن بانوی هندی بر بالین بهرام شاه می نشیند و با لطافت و مهربانی قصه می گوید :
در در بار پدرم زنی بود نیک خوی و مهربان و دانا ..و سر تا به پا سیاه پوش ...یک روز به اصرار از او خواستن که علت سیاه پوشی خود را بگوید ..



#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش سوم






آن زن گفت :
من در گذشته کنیز پادشاهی بودم که روش خاص برای مملکت داری داشت و آن ممارست و نزدیکی به مردم بود ..و از این طریق خواسته های آنها را در می یافت ..برای این کار مهمان خانه ی مخصوصی داشت و هر روز پذیرای عده ی زیادی می شد و از آنها می خواست که از حال و احوال بگویند از شهر های دور از دیار هایی که دیده بودند تعریف کنند تا شاه بداند که در اقلیمش چه می گذرد ...ناگهان شاه نا پدید شد و کسی نمی دانست او کجا رفته و چه به سرش آمده ..مدت زیادی همه نگران پادشاه می گشتن و نمی یافتن و بعد از مدت طولانی در میان ناامیدی مردمان او سر تا به پا سیاه پوش به قصر برگشت ..با احوالی متفاوت با آن زمان که رفته بود ...شاه غمگین و افسرده بود و بعد از مدتی دلزدگی از همه چیز در خلوت با من به درد دل نشست و حکایت سیاه پوشی خود رو تعریف کرد ...
شاه گفت : روزی در مهمان خانه ی من مردی وارد شد سیاه پوش ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش چهارم






او را گرامی داشتم و زمانی گذشت تا آخر مجلس از او پرسیدم علت سیاه پوشی تو چیست ؟ ابتدا از گفتن خود داری کرد ؛؛ دل به گفتن راز نداشت؛؛ اما من اصرار کردم و گفت : که شهری در چین به نام مدهوشان است که شهر و مردمان آن بغایت زیبا و دوست داشتی هستند ولی همه سیاه پوشند و هر کس به آن شهر برود گرچه جای لذت بخشی است ولی سیاهی اورا می گیرد و سیاه پوش می شود ..آن مرد بیش از این نگفت و اصرار من فایده ای نداشت بار بر خرش گذاشت و رفت ..اما من وسوسه شدم که راز آن شهر را بدانم و بدون اینکه به کسی چیزی بگویم عزم سفر کردم ...و خودم را به آنجا رساندم ..
به شهرمد هوشان که رسیدم همانی دیدم که آن مرد گفته بود زیبا با مردمانی آرام و دوست داشتی..و من یکسال در آنجا زندگی کردم وسعی بر آن داشتم که احوال سیاه پوشی آنها را بدانم اما کسی چیزی نگفت و راز پنهان ماند ..
تا اینکه با قصابی نیک خوی دوست شدم و مدتی به او لطف ومهربانی کردم هدایای زیادی به اون بخشیدم و فراوان دوستی کردم ..تا یک روز مرا به خانه اش دعوت کرد .....پس از پذیرایی و سفره ای رنگین همه ی هدایای مرا یکجا آورد و پیش روی من گذاشت و پرسید : ای دوست تو باید علت این همه بخشش خود را به من بگویی که فکر می کنم بی طمع نباشی ...من بسیار تعارف کردم از خوبی های او و علاقه ام گفتم ولی حرف هایم کاری نبود و قصاب گفت : این ها را قبول نمی کنم مگر اینکه از من خواسته ای داشته باشی تا بتوانم جبران کنم ..





#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش پنجم






من اوضاع را مساعد دیدم و حکایت شاهی خودم و مرد سیاه پوش را تعریف کردم و به او گفتم که برای چه به آنجا کشیده شدم ...
قصاب گفت : گر چه سئوال خوبی ازمن نکردی ولی به پاس دوستی با تو می گویم ...قصاب شب هنگام مرا با خود به خرابه ای برد و سبدی که طنابی به آن بسته شده بود آورد و به من گفت راز تو در این سبد است باید دورن آن بنشینی ..و من تا دورن سبد قرار گرفتم سبد بالا رفت و بالا تر و میان زمین و آسمان معلق ماندم ..تا جایی که زمین زیر پایم را نمی دیدم و ابرها زیر پایم بود ..و جای گریزی هم نبود ناگهان مرغی بزرگ و مهیب بالای سرم بر سبد نشست جرات حرکت نداشتم ولی مرغ چشم بر هم گذاشت و به خواب رفت ..و من همچنان در آسمان میرفتم تا مرغ بیدار شد و خواست پرواز کند به ناچار پای او را گرفتم تا از این مهلکه نجات پیدا کنم ...مرغ مرا می برد و من دودستی پای اورا گرفته بودم ..رفت و رفت تا زیر پایم چمنزاری خوش و خرم دیدم که تا به حال ندیده بودم ..مرغ به زمین نزدیک شد و پای او رها کردم و روی سبزه ها افتادم ..




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش ششم






از ترسی که بر من غالب شده بود مدتی روی سبزه ها ماندم وبعد تا نزدیک شب در آن طبیعت فرح بخش تفریح کردم و لذت بردم که تعداد زیادی دختر زیبا رو دیدم که همچون حوری بهشتی بدانجا آمدند ...از دور نظاره می کردم و که آنها چه می کنند ..تختی شاهانه به پا کردن مشعل های زیادی روشن و آنجا را در خور شاهی آراستن با بالش های پر و روکش حریر ...همه چیز که مهیا شد ..بانویی زیبا با جلال و جبروت که ده ها کنیز او را همراهی می کردند آمد و بر تخت نشست ..بساط عیش و عشرت بپا شد ولی مردی نبود ...ناگهان آن بانو متوجه ی حضور یک مرد شدو در پی من فرستاد مرا یافتند و نزد او بردند ...و خارج از تصور من با احترام مرا کنارش نشاند و پذیرایی کرد ..و مهربانی اونقدر بود که من به هوس بدست آوردن او افتادم و بی پرده تقاضا کردم ..بانو گفت : این محال است ولی برای اینکه هوس تو تمام شود تو را با یکی از این دختران می فرستم هر کدام که می خواهی ...




#ناهید_گلکار
داستان #هفت_پیکر
#قسمت_اول-بخش هفتم






شب اول چنین کردم ..و روز بعد با خوشگذروانی با آن بانو دوباره هوس در من افتاد و تقاضا کردم و شب با کنیز دیگر همخوابه ...این کار مدتی طول کشید من هر روز برای بدست آوردن آن بانو مشتاق تر می شدم ..هوا و هوس وجودم را گرفت و دیگر همه ی دنیا را فراموش کردم و چیزی جز این در فکرم نبود ...تا دیگر طاقتم تمام شد و به اصرار از بانو خواستم که همخوابه ی من شود ..گفت : شرط دارم چشمت را ببند و باز نکن تا من عریان شوم ...چنین کردم ..و از شوق در آغوش کشیدن او سراپا غلام بودم ...و صدای او را شنیدم که گفت حالا می توانی چشمت را باز کنی ..ولی خود را در سبد و توی خرابه یافتم و قصاب را کنارم ..و گفت : اگر این حکایت برات تعریف می کردم باور نمی کردی ما به جرم ظلمی که به خودمان روا داشتیم و هوس ما را با خودش تا انتهای سیاهی برد سیاه پوشیم ...
من نیز از شرمساری سیاه پوشیدم چون نتونستم مهاری بر نفس خود بزنم ..پایان
(گویند در ان زمان هر کس مورد ظلمی قرار می گرفت به نشانه ی داد خواهی سیاه می پوشید )
پایان قصه گنبد سیاه




#ناهید_گلکار