دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سوم-بخش یازدهم








مهتاب هم متوجه ی تغییر حالت اون شده بود ..نگاهی بهم کردیم و به علامت تعجب شونه بالا انداختیم ..و مهتاب ازش پرسید : مجید ؟ حالت خوبه ؟ تو امشب یک چیزت میشه .. مجید که منتظر این سئوال بود بدون مقدمه گفت : آره یک اتفاق عجیب برام افتاده ..شرف خان ازم خواسته با خواهرش ازدواج کنم باورتون میشه ؟ ما سه تایی با دهن باز نگاهش کردیم ..نه ؛ حرفی برای گفتن نبود ..مامان گفت: وا؟ خاک بر سرم ..دیگه چی ؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده ..حتما خواهرش عیب و ایرادی داره ..یا می خوان تو رو بندازن توی دردسر .مهتاب پرسید ..اصلا این شرف خان با این اسم عجیب و غریبش کی هست ..گفت : نمی دونم همکارمه بهم گفته بیا با خواهرم تو رو آشنا کنم ..من گفتم : حتما دیده تو
پسر سالم و کاری و خوش قلبی بهت پیشنهاد داده اون نمی دونه که ما چه زندگی گندی داریم اگر بفهمه سگ شون رو هم نمی ده تو بگردونی چه برسه به خواهرش ..
ما به خنده و شوخی گفتیم خوب بریم خواستگاری حداقل اینه که یک کم می خندیم مجید خندید گفت : آره والله ..منو چه به زن گرفتن ..
مامان مخالف بود و می گفت ببینی حالا دخترشون چه عیب ایرادی داره که خودشون پیشنهاد میدن ما بریم خواستگاری .. نه مادر من این جوری برای تو زن نمیگیرم تو حیف میشی...صبرکن وضعمون خوب بشه یک دختر درست و حسابی خودم برات پیدا می کنم ...
ما داشتیم در موردش بحث می کردیم که تلفن مجید زنگ خورد کنار دست من بود نگاه کردم و گفتم مجید شرف خان..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سوم-بخش ششم







گفتم: بله از صورتتون مشخصه ...بادی تو گلو انداخت و گفت : سند داری ؟
گفتم : نه والله
گفت : چی داری ضمانت بزاری ؟
گفتم: با شناسنامه کارت پایان خدمت مشکل حل نمیشه ؟
گفت : خوب پسر جون من تو رو از کجا بشناسم ماشین بهت بدم؟
گفتم : وقتی این کارت ها دست شما باشه خوب من چیکار می خوام بکنم؟
گفت: اگر بلد نیستی من یادت میدم میری مفقودی اعلام می کنی دوباره می گیری ... گفتم : والله و بالله که من اهلش نیستم ولی اگر نمیشه دیگه مزاحم نمیشم ...اومدم از در بیام بیرون .. صدام کرد ... باشه با خدا به نظر آدم خوبی میای ... معتاد پوتاد که نیستی ؟ یک چک ضمانت بزار قال قضیه رو بکن ... گفتم :نه خاطرتون جمع باشه ..ولی من دسته چک ندارم

این تو
مهسا
وقتی منیر به مامان جریان آشنایی و عشقش رو تعریف می کرد من به صورت مامان نگاه می کردم ..نگرانی از چشمهاش پیدا بود و همه ی ما می دونستم که اون چقدر برای منیر دلواپس شده اما چیزی که باعث دلگرمی ما می شد این بود که منیر گفت از اول همه چیز رو صادقانه به مجتبی گفتم و اون با وضعیت ما مشکلی نداره فقط از خانواده اش می ترسه ...






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سوم-بخش هفتم








این بود که بر خلاف عرف یک روز خانواده ی مجتبی منیر رو برای شام دعوت کردن و با اون آشنا شدن ..خوب هر کس ما رو خارج از اون مدرسه می دید باورش نمی شد که وضعیت به اون خرابی داریم ..به خصوص منیر که هم دختر قشنگ و با نمکی بود و هم سر زبون خوبی داشت و از همه مهمتر دانشجوی پزشکی بود و تونست خودشو توی دل خانواده ی مجتبی جا کنه ...
خوب اون یک برگ برنده تو دستش بود و از خودشم خاطرش جمع بود..و همش به مامان میگفت غصه نخورین خودم درستش می کنم .... تازه اگر نشد چیز مهمی نیست ..اونقدر عقلم می رسه که نخوام به خاطر این موضوع آینده ام رو خراب کنم ... ..
راستی یادم نبود اون از اعتماد به نفس عجیبی هم بر خوردار بود و با هوش و با درایتی که من در اون سراغ داشتم می دونستم که بالاخره موفق میشم ولی همیشه از خودم می ترسیدم چون من بر خلاف دوخواهر دیگه ام این اعتماد رو به خودم نداشتم ..از کمبود هام خجالت می کشیدم و سعی داشتم غیر از اونی که هستم خودمو نشون بدم ..
حدسم درست بود و بالاخره اون روز رسید و توی همون اتاق کنار مدرسه اومدن به خواستگاری منیره ؛ نمی دونم به بقیه چی گذشت ولی من از خجالت داشتم آب میشدم .. ..حدود یک ربع نشستن و ما رو دیدن و بدون اینکه حرف اضافه ای بزنن رفتن ..و برای من جالب بود که منیر اصلا ناراحت نبود و خیلی عادی با اونا برخورد کرد ..و این اولین و آخرین باری بود که خانواده ی مجتبی به خونه ی ما اومدن...





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سوم-بخش هشتم







با اینکه معلوم بود خیلی راضی از وضعیت ما نیستن به خاطر خود منیره عقد و عروسی سر گرفت مادر مجتبی در حدی که می تونست کوتاهی نکرد عروسی خیلی آنچنانی نبود تقریبا همه چیز ساده برگزار شد ...و عروس و داماد با یک آپارتمان پنجاه متری که پدر مجتبی براشون رهن کرده بود ..و جهاز خیلی مختصری که مامان و مادر مجتبی داده بودن زندگی خودشون رو شروع کردن ..
مامانم که خوشحال بود ولی من راضی نبودم چون اصلا فکر نمی کردم منیر به این زودی ازدواج کنه ..حالا اگرم دکتر میشد همه ی در امدش مال خودشو شوهرش بود و دیگه نمی تونست کمکی برای ما باشه ..به هر حال این تصور من بود که همیشه جنبه های بد همه چیز رو در نظر می گرفتم ..
درس مجید هم تموم شد و با هزار بدبختی و پارتی بازی توسط شوهر یکی از معلمها ی مدرسه ی مامان توی یک شرکت ساختمانی مشغول به کار شد ...
و با رفتن مجید سر کارو گرفتن اولین حقوق .. وضع منو مهتاب بهتر شد و حالا میتونستیم چیزایی که یک عمر آرزو داشتیم برای خودمون داشته باشیم بخریم
مجید همیشه دلش می خواست برای ما کاری انجام بده و در مقابل ما احساس مسئولیت میکرد ..و حالا که حقوق خوبی می گرفت با محبت این کارو انجام می داد
اون شده بود مرد خونه ی ما از همه بیشتر به مامان می رسید و دل اونو خوش می کرد






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سوم-بخش نهم







ولی نمی دونم چرا بازم من راضی نبودم.. ..
مجید پول می داد و من توی پاساژ ها می گشتم و گرون ترین و شیک ترین لباسها رو برای خودم می خریدم ولی بازم راضی نبودم ..نمی دونستم چرا خوشحال نمیشم
البته نارضایتی من بیشتراز این بود که هنوز توی اون مدرسه زندگی می کردیم ...و من اینو دائما به رخ مامان می کشیدم ..گاهی با اشک گاهی باخشم و گاهی با عصیان و داد و فریاد ... مامان غمگین می شد و می گفت : تو رو خدا اینطوری نکن ، درست میشه دیدی چقدر خدا با ما بود ؟همه تون دانشگاه رفتین ..دیگه چیزی نمونده که توام دستتت بره توی جیب خودت ..و من در حالیکه هق و هق گریه می کردم می گفتم : من جیب خودمو نمی خوام ..باید مادر و پدرم این کارو می کردن ..جوونی من به حسرت گذشت ..دیگه چه فایده ای داره ؟ می گفت عزیزم خدا بزرگه امیدت به اون باشه ..
ولی بازم از این حرف بدم میومد داد می زدم خدا کجا بود که بابای من رفت زن گرفت ؟ خدا کجا بود وقتی ما اینجا پر پر می زدیم تا یک لقمه نون بخوریم , خدا کجاست که تا حالا ما رو ندیده مگه ما بنده ی اون نیستیم ؟ ..دست بر دار مامان ول کن این حرفارو .. خدا بزرگه .. خدا اگر برای هر کسی بزرگ بود برای ما نبود
باید درست کنیم زندگیمونو منتظر خدا بشیم کلاه مون پس معرکه اس ... و مامان با افسوس سرشو تکون می داد و زیر لب می گفت : خدایا توبه ..منو ببخش ..زبونت رو مار بگزه کفر نگو دختر ..خدا قهرش میاد ...من که از پس زبون تو بر نمیام ...خدا کنه کفر تو دامن ما رو نگیره ...







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سوم-بخش دهم







مجید بچه ی ساده ای بود ولی عاقل و با هوش .. و دوستداشتی اون و مهتاب شکل هم بودن سفید رو و قد بلند یعنی شکل مامانم .. ولی من با اینکه قدم بلند بود ولی سبزه رو بودم مثل منیره .. شکلم بد نبود..اما مثل همه ی چیزایی که خدا بهم داده بود از اونم راضی نبودم ...
چون هیچوقت توجه مردی رو به خودم جلب نمی کردم ..رویای عاشق شدن و دوست داشته شدن همیشه با من بود ..اما تا سن بیست و سه سالگی قلبم خالی مونده بود و هیچ عاشقی رو حس نکرده بودم ..
منیره این طوری نبود خیلی ها از اون خوششون میومد ...ولی مهتاب از همه ی ما قشنگ تر بود و خواستگارای زیادی داشت اما به محض اینکه می فهمیدن ما چه اوضاعی داریم و مادرم کجا کار می کنه میرفتن و پشت سرشون هم نگاه نمی کردن ؛
شرف خان مردی بود که مجید باهاش همکار بود .. در واقع کار مال پدر شرف خان بود و به پسرش مثل مجید حقوق میداد تا اون پروژه رو بسازن .و هیچ کس توی اون کار اینو نمی دونست حتی مجید ...یک مجتمع صد واحدی با آپارتمان های پنج طبقه کنار هم
نزدیک تهران توی جاده ی کرج ..نزدیک شش ما گذشت ..
تا یک شب موقع شام مجید یک حال عجیبی داشت تا اون موقع ندیده بودم که تند غذا بخوره و انگار برای گفتن حرفی مردد بود ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سوم-بخش دوازدهم








اون بلافاصله گوشی رو گرفت و گفت : جانم شرف خوبی ؟
گفت ؛خوبم تو چطوری ؟ فردا مصالح میارن تو زودتر میری؟ یا من برم ؟
مجید گفت : نه تو نرو ..من خودم کاری ندارم زودتر میرم خیالت راحت باشه
پرسید برای فنداسیون فاز دو چیکار کردی ؟
گفت : انجامش دادم فردا انشالله تموم میشه
و بعد گفت : در مورد پیشنهاد من فکر کردی ؟ من به شوخی دستمو تکون دادم و آهسته گفتم بگو باشه ..بگو باشه ..
مامان با اعتراض گفت : نه بابا این کارا شوخی بر نمی داره ..نه ..
مجید گفت : راستش نمی دونم چی بگم فردا حرف می زنیم ..
شرف خان گفت : یکبار ..همدیگر رو ببینین تو پسر خوبی هستی نمی خوام خواهرم حیف بشه شاید شیدا هم از تو خوشش اومد .. خودش که اهل این چیزا نیست ..من باید براش شوهر پیدا کنم ... خوب فردا شب خوبه ؟
مجید گفت: شرف جان عجله نکن بزار با مادرم حرف بزنم چشم خبر میدم .. ....
مامان ناراحت شده بود و می گفت : بی خود؛ بی خود حق نداری قبول کنی ..الان وقتش نیست بی خودی توی درد سر میفتی ..معلوم نیست چه کاسه ای زیر نیم کاسه هست که می خواد خواهرشو به تو قالب کنه ..
ادامه دارد







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_سوم - بخش اول






و در کوچه رو باز کردم و مراد روبروم دیدم ..و زدم زیر گریه ..با هراس گفت : سیما خانم بازم صدا شنیدین ؟ همون جا نشستم روی زمین و گفتم مراد یکی اون پایین داره منو اذیت می کنه ..تو رو خدا برو ببین این صداها از کجاست ؟
مراد ساکِ بزرگی که دستش بود گذاشت کنار دیوار و درو بست و گفت : نترسین ؛؛من دیگه اینجام ..از هیچی نترسین ....هر چی باشه خودم حسابشو می رسم ..بلند شدم و اشکم رو پاک کردم و گفتم : قسم می خورم فکر و خیال نیست با گوش خودم شنیدم یکی ناله می کرد ..با ترس پرسید : واقعا ؟ صداشو شنیدین ؟ گفتم : به جون سوگل با گوش های خودم شنیدم حتم دارم یکی اون پایین منو نگاه می کنه ..یک جایی قایم شده ..
گفت : من الان میرم نگاه می کنم شما خیالت راحت ..و از کنار پله ها با احتیاط و آهسته رفت پایین طوری که من فهمیدم اون از منم بیشتر می ترسه و فقط ژست مردونگی نمی زاره اعتراف کنه ...دنبالش رفتم ..و گفتم : با هم بریم بهتره ..





#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_سوم - بخش دوم








اما وسط اون آشپزخونه مدتی ایستادیم و هیچ خبری نشد ..مراد جرات پیدا کرد و توی کابیت ها رو گشت ..پشت یخچال و گاز ..اما چیزی پیدا نکرد و آخرم به این نتیجه رسیدیم که صدا از بیرون میاد ...
خلاصه مراد توی یکی از اون اتاق ها جابجا شد و منم یک دست رختخواب بهش دادم ..رفتم سراغ کارام ..ولی حس می کردم اون از کنار من تکون نمی خوره سوگل بغلش بود و دنبال من میومد ..معذب شده بودم ..نمی دونستم برای اینکه من نترسم یا خودش می ترسید این کارو می کنه ..به هر حال با هم حرف می زدیم و تنها نبودم ..بین حرفاش مادرجون رو هم لو داد ..اون می گفت : مامانم باور نمی کنه که شما راست بگی ..میگه دارین خودتون رو لوس می کنین که شام درست نکنین ..بااینکه دفعه ی اولم نبود که می شنیدم پشت سر من حرف می زنن خیلی بهم بر خورد ...و دلم می خواست یک طوری این موضوع رو ثابت کنم ...
بعد ظهر چند قلم چیز لازم داشتم مراد رو فرستادم تا بخره ..و خودم توی اتاق با سوگل بازی می کردم ..
انگاربا اومدن مراد ترسم کمتر شده بود ..وقتی برگشت و زنگ زد ..سوگل رو گذاشتم توی تختش تا برم درو باز کنم ..








#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_سوم - بخش سوم








ولی اون بشدت به گریه افتاد ..برای همین با سرعت رفتم و جفت درو کشیدم و گفتم مراد جون ببر بزار پایین تا من بیام ..و برگشتم توی اتاق ..من هنوز به سوگل نرسیدم بود که صدای فریاد های دلخراش مراد بلند شد و هراسون خودشو انداخت توی اتاق و درو بست در حالیکه رنگش مثل گچ سفید شده بود گفت : صدای ظرف میومد ...تازه یک دودی هم توی زیر زمین پیچیده ...با عجله رفتم بیرون و از روی نرده ها پایین رو نگاه کردم ..خیار و گوجه و شیر و ماکارانی ها توی پله ها بخش و پلا شده بود ...
گوش دادیم ..خش ..خش ..خش ..و صدای ناله ای که از دور میومد ..گفتم مراد میشنوی ؟ گفت : بله سیما خانم ...و یک مرتبه سایه ای روی دیوارروبرو افتاد و غیب شد ما رو چنان به وحشت انداخت که دوتایی مثل اینکه کسی دنبالمون کرده باشه با سرعت خودمون رو انداختیم توی اتاق و درو بستیم ..و همون موقع چراغ خاموش شد ..با هم جیغ کشیدیم ..من فورا چراغ رو روشن کردم ..ولی چند لحظه بعد دوباره خاموش شد ...دیگه معطل نکردیم و با عجله لباس پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون و سه تایی توی پیاده رو ایستادیم و از ترس لرزیدیم ....




#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_سوم - بخش چهارم







حالا در خونه باز و ما مضطرب جلوی در ..مراد گفت : اون آقاهه رو می ببینین اونجا ایستاده ..این سه روز ؛که شما اومدین اینجا همش اونجاست و خونه ی شما رو میپاد ...گفتم : آخه برای چی؟ نه مراد جون فکر نمی کنم ..گفت : چرا به خدا من همون شب اول که با داداش رفتیم کباب بخریم دیدمش صبح هم که اومدم بود؛ الانم هست ...اون مرد وقتی دید که ما حواسمون به اون جلب شده به راهش ادامه داد و دور شد ..و منو مراد اونقدرتوی کوچه ایستادیم تا مجید اومد ...
با دیدن ما دم در و اوضاع خونه و زندگی ؛؛ و اینکه خسته و گرسنه بود و شامی در کار نبود عصبانی شد و هر چی از دهنش در میومد به ما دونفر گفت ..هر چی گفتم آروم باش خوب مریض که نیستم از خودمون حرف در بیاریم حالا می گفتی من دروغ میگم ..مرادم دروغ میگه ؟ گفت : از بس تو گفتی اون بچه ام رو هم ترسوندی ...الان چند روزه توی این خونه زندگی می کنیم اگر کسی می خواست تو رو بخوره تا حالا خورده بود ..بسه دیگه کلافه ام کردی ...







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_سوم - بخش پنجم








گفتم : مجید ؟چرا زور میگی وقتی چراغ اتاق خود به خود خاموش میشه ما نباید بترسیم ؟ ..تو رو خدا حرفم رو باور کن .. مراد هم برای دفاع از من گفت : داداش به خدا من شاهدم واقعا از زیر زمین سر و صدا میومد من خودم سایه ی یک نفر رو روی دیوار دیدم ..سیما جون راست میگه چراغ هم خود به خود خاموش می شد ...سرش داد زد ..کو پس چرا الان خاموش نمیشه ؟ اسم خودتو گذاشتی مرد ؟ مثلا بهت اعتماد کردم گفتم بیای سیما نترسه خودت ترسو تری؟ ؛؛ بزدل ؛؛ گفت : داداش به خدا ...مجید حرفشو قطع کرد و گفت : زِر مفت نزن مرتیکه از سایه که آدم نمی ترسه ...
اما یک چیزی این وسط جور نبود چون مجید چراغ رو روشن کرد و تا وقتی خوابیدیم اصلا خاموش نشد و از زیر زمین هم صدایی در نیومد ...خوب من و مراد مجبور بودیم ساکت بشیم به خودمون شک کنیم ..





#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_سوم - بخش ششم







حتی مراد جریان اون مرد رو که جلوی در ما کشیک می داد برای مجید تعریف کرد ..فورا بلند شد و رفت توی کوچه رو نگاه کرد و برگشت ..و گفت : سیما تو هر نقشه ای هست کشیدی و داری منو اذیت می کنی ..ولی خوب گوشت رو باز کن من از اینجا برو نیستم ..حالا هر روز یک معرکه درست کن ....و گوشی تلفن رو برداشت و مدت زیادی با مادر جون در مورد خریت من و مراد حرف زد و مسخره کرد ..اون تازه متعرض من بود که مراد رو هم ترسوندم ...ترس و وحشتی که از زندگی توی اون خونه داشتم از یک طرف و بی اعتمادی و توهین های مجید از طرف دیگه سخت منو آزرده کرد ..نشستم گوشه ی اتاق و گریه کردم ..کمی بعد مجید برای دلجویی اومد و قول داد به زودی منو از اونجا ببره ..
این ترس هر روزه تا یک هفته ادامه پیدا کرد یک روز بعد از ظهر نزدیک غروب مراد دوباره رفت خرید و وحشت زده برگشت و آب دهنشو قورت داد و با استرسی که معلوم بود خیلی ترسیده به من گفت : سیما خانم ..سیما خانم ...می دونین چی شده ؟ تو رو خدا نترسین من اینجام ...گفتم : چی شده مراد ؟ حرف بزن ..




#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_سوم - بخش هفتم







گفت: ..سیما خانم وقتی رفتم نون بگیرم یکی از همسایه ها منو به حرف گرفت و گفت توی این خونه دونفر کشته شدن ..می گفت ساواک به این خونه حمله کرده و از اون موقع این خونه خالی بوده ..کسی اینجا رو اجاره نمی کرده ... گفتم : وای خدای من ..تو مطمئنی ؟ گفت : به خدا راست میگم اینجا خونه ی تیمی بوده ...گفتم : ببین همه دارن من و تو رو مسخره می کنن هیچ حرفی به کسی نزن ..من زنگ می زنم مامانم بیاد مجید رو وادار می کنیم از اینجا بریم ..به خدا من برای سوگل ناراحتم ...همینطور که ما داشتیم دنبال راه چاره می گشتیم ..صدای وحشتناکی از زیر زمین بلند شد ..و هم زمان چراغ اتاق خاموش شد ..با هم فریاد زدیم و دویدیم توی حیاط ..سوگل گریه می کرد ..هیچ کدوم جرات نداشتیم بریم بچه رو بیاریم ...من پیرهن مراد رو از پشت گرفتم و آهسته در حالیکه خم شده بودیم و با هراس به اطراف نگاه می کردیم رفتیم توی اتاق و سوگل رو بر داشتیم و باز اونقدر توی حیاط لرزیدیم تا مجید و مادر جون و یکی از خواهرهاش اومدن ..نگران شده بودن چون هر چی زنگ زده بودن ما جواب نداده بودیم ...



ادامه دارد

#دل_تنگ_های_من ☹️😔

@deltangiyayeman

#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_سوم- بخش اول






از یکطرف دیرم شده بود و دلم برای سلماز شور می زد و از طرف دیگه می ترسیدم پولم کم بیاد و نتونم هزینه ی بیمارستان رو بدم ...
تمام اون روز رو داشتم فکر می کردم یک مقدار از ساغر خانم قرض کنم چند بارم سر حرف رو باز کردم ولی خجالت کشیدم و نگفتم ؛ دلم نمی خواستم بهش رو بندازم از این کارا بدم میومد ...
ای لعنت به روزی که تصمیم گرفتم بیام تهران ....
دست پینار تو دستم بود و اونو کشون کشون با خودم بردم تا ایستگاه اتوبوس ؛ خیلی معطل شدم تا اومد ولی پر بود و به زور خودم و اون بچه رو جا کردم ...
پینار توی اون فشار و ازدهام داشت خفه میشد ..
بچه ام خسته شده بود و نای حرکت نداشت غر می زد و دلش می خواست گریه کنه ...
اون نمی دونست که اگر کسی به منم رو می داد همون جا گوشه ی اتوبوس زار زار گریه می کردم ...
ولی نمی تونستم ...من حتی اجازه نداشتم مریض بشم چون شکم بچه هام گرسنه می موند ...
یادم اومد چقدر خودم عزیز دورونه ی بابام بودم هر کاری از دستش بر میومد می کرد که ما راحت زندگی کنیم ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_سوم- بخش دوم




اما بدبختی های من زمانی شروع شد که عاشق مراد شدم و با اینکه شغل خوبی نداشت به اصرارخودم باهاش ازدواج کردم
ولی خواهرم آی سو با یک مرد ترکمن ازدواج کرد و خیلی هم خوشبخت شد ..
اونسال ها مراد سر حال بود و قوی ،،عاشق من بود و بدون من حتی نمی تونست برای کاری تصمیم بگیره..کلا آدم بی دست و پایی بود ....
برای همین به هر دری می زد نمی تونست درست خرج زندگی ما رو بده ...
هر چی داشتیم و نداشتیم فروخت و من شده بودم چوب هر دو سر طلا از یک طرف شماتت های بابا و مامانم و از طرف دیگه طلبکارای مراد منو به ستوه آورده بودن...
و وقتی ازم خواست بیام تهران تا اینجا برام زندگی خوبی درست می کنه موافقت کردم و ترجیح دادم از خانواده ام دور بشم تا اینکه هر روز جواب گوی کارای مراد باشم ....
اینطوری اقلا دیگه جلوی چشمشون نبودم ..اما چون وضعیت معلومی نداشتیم مجبور شدم پسرم رو بزارم پیش پدر و مادرم تا پیش شوهر خواهرم که پرورش دهنده ی اسب بود کار کنه . و با سلماز که اون موقع ده سالش بود و پینار دوساله راهی تهران شدیم ...
خیلی آوارگی کشیدیم تا تونستیم دوتا اتاق توی یک خونه پیدا کنیم ...







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_سوم- بخش سوم






حالا علاوه بر تحمل غربت دوری از پسرم هم برام غیر قابل تحمل بود و هر روز که از خواب بیدار می شدم با خودم می گفتم فردا برمی گردم گنبد وپسرم رو پیش خودم بزرگ می کنم ..
اما باز مراد با وعده و وعید منو راضی می کرد که بمونم ...
ولی اون نه تنها به قولش وفا نکرد و کار درست و حسابی نداشت ؛ مصیبت دیگه ای رو به سرم آورد و معتاد شد ..
ما دوتا اتاق توی یک حیاط بزرگ اجاره کرده بودیم که به جز ما چهار تا مستاجر دیگه داشت ..
همه معتاد بودن و جنس هم فراوان بود و مراد هم از فشار زندگی پناه آورد به مواد ... روز به روز وضع مون بدتر می شد فقط نون بخور نمیری پیدا می کردیم و نمی تونستیم کرایه خونه مون رو بدیم ..
صاحب خونه ی ما پیر زنی بود که خودش توی یکی از همون اتاق ها زندگی می کرد و همه مادر صداش می کردن زن مهربونی بود و از لطف خدا به من علاقه ی خاصی داشت و با اینکه از پس کرایه ی اونجا بر نمی اومدیم زیاد اذیتمون نمی کرد اما همین محبت اون باعث می شد که بیشتر به فکر دادن کرایه باشم .....
و من که عزیز کرده ی پدر و مادر م بودم مجبور شدم برم توی خونه ها مردم کار کنم تا شکم بچه هام رو سیر کنم و کرایه خونه رو بدم ...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_سوم- بخش چهارم






تا با ساغر خانم آشنا شدم و اون خیلی زیاد بهم کمک کرد غیراز پول؛ گوشت و برنج و لباس بهم می داد و وسایل خونه اش رو که لازم نداشت می داد به من ؛؛..
اونم زن تنهایی بود؛ ولی پولدار ؛ و یک شوهر خوب و آقا ..هر چی دلش می خواست خرج می کرد و مهمونی می داد ..
خارج میرفت ؛ نه غصه ای داشت و نه درد سری فقط دلش بچه می خواست اغلب با هم درد دل می کردیم ..
اما من خجالت می کشیدم بهش بگم که مراد معتاده می ترسیدم کمک هایی که بهم می کنه قطع بشه ..و فکر کنه این پول خرج اعتیاد شوهرم میشه ...
برای همین همیشه از خوبی هاش می گفتم از بچه هام و هر بار اون با اشتیاق بیشتری گوش می داد و دلم نمی خواست بفهمه من چقدر بدبخت هستم ...
از اتوبوس پیاده شدیم ..دست پینار رو گرفتم و تقریبا اونو می کشیدم تا خونه چون دیرم شده بود و اون قدرت راه رفتن نداشت و همچنان گریه می کرد ....
سلماز حتما تا اون موقع مرخص شده و منتظر من مونده بود ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_سوم- بخش پنجم






با عجله وارد حیاط شدم همسایه ها تا منو دیدن اومدن که تبریک بگن اونا می دونستن که سلماز شب قبل دردش گرفته و بردیمش بیمارستان ...
با عجله جواب اونا رو دادم و رفتم به اتاقم تا پول ها رو بر دارم ...
صندوق رو کشیدم جلو فرش رو پس کردم یک مرتبه مثل این بود که یک دیگ آب جوش ریختن روی من ...
اونجا پولی نبود ..داغ شده بودم صندوق رو کامل کشیدم وسط اتاق و فرش رو کنار زدم ..نبود ؛که نبود ...
دو دستی زدم توی سرم و داد زدم یا فاطمه ی زهرا به فریادم برس ...
مادر که حواسش به من بود فورا اومد سراغم و گفت : بازم مراد پولاتو برده ؟
همینطور که می زدم تو صورتم و دستم با بی تابی گفتم : وای ؛ وای ؛خدایا به فریادم برس فکر کنم اینجا رو هم پیدا کرده ..آخه از کجا فهمیده بود؟ زیر صندوق ؛ زیر فرش ؛ عقل جن هم نمی رسه ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_سوم- بخش ششم






گفت : مادر امروز یک طلبکار اومد در خونه ..
رفت تو اتاق یکم بعد برگشت من دیدم بهش پول داد و مواد هم خرید ...
بهت صد بار گفتم پولتو بزار پیش من نگفتم ؟ داد زدم چی میگی مادر پولم کجا بود یکم پس انداز کردم برای سلماز می دونستم که شوهر بی غیرت اون وقت زایمانش هم پول نداره ..به خدا از گوشه ی گلوی بچه هام زدم و این پول رو جمع کردم ..
همون موقع مراد از در اومد تو؛ دیگه نفهمیدم چیکار می کردم از حرص و غیظی که داشتم بهش حمله کردم و با مشت می زدم تو سینه و سر و صورتش؛؛ الهی مراد دستت بشکنه ..
الهی خیر نبینی ...





ادامه دارد






#ناهید_گلکار