دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش اول






مراد همینطور ایستاد و با شرمندگی منو نگاه می کرد ..
منم همینطور می زدمش دلم خنک نمی شد ...
اشک میریختم و نفسم داشت بند میومد ولی بازم می زدم ..
تا اونجایی که دیگه خسته شدم و با حال نزاری خم شدم و دستهامو گرفتم به زانوم و گفتم : مراد الهی به درد مبتلا بشی درمون نداشته باشه آخه خیر ندیده من الان سلماز رو چطوری با یک بچه از بیمارستان بیارم ؟
تو فکر اون بچه رو نکردی ؟ و عقب عقب رفتم و کنار دیوار نشستم روی زمین ...
گفت : قربونت برم خودتو ناراحت نکن من خودم میرم جورش می کنم ..قول میدم دفعه ی آخرم باشه ...
گفتم : تو ؟ تو می خوای اونو ترخیص کنی ؟
ای بی غیرت تا حالا کی قولت قول بوده که دفعه ی دومت باشه ؟
اگر همین عرضه رو هم داشتی دلم نمی سوخت ....
حالت عصبی به خودش گرفت و گفت : آره ؛؛ .. من بی غیرتم تو راست میگی من بی شرفم ؛ پست فطرتم ؛
اصلا به نظر تو من آدم نیستم ..
داد زدم نیستی مراد ..
تو از حیوون هم پست تری که پول زحمت کشی منو می بری دود می کنی میدی تو هوا ..
چرا دلت برای من و بچه هات نمی سوزه؟ ..








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش دوم






من اون پول رو با هزار بدبختی بدست آورده بودم گند و کثافت های مردم رو جمع کردم توالت شستم تا این پول رو پس انداز کردم و گذاشتم کنار چون می دونستم اون شوهر الدنگ سلمازم مثل تو بی غیرته ...
خاک بر سرت کنن که از دست تو سلمازم رو دادم به اون مرتیکه و مثل خودم بدبختش کردم ..
تو باعث شدی که این همه سال از پسرم دور بمونم چون می ترسیدم مثل تو بار بیاد ...
یک مرتبه بلند شد به طرف من حمله کرد و اول یک لگد محکم زد توی پهلوم وبعد شروع کرد به زدن من سرمو گرفته بودم و خودمو جمع کردم ...
و در حالیکه از ته دلش داد می زد: به من نگو بی غیرت ..زنیکه ی بی حیا ...
مادر خودشو وسط انداخت وپیرهنشو گرفت و کشید و سرش داد زد چیکار می کنی آقا مراد ؟ ولش کن دستت بشکنه ..
برای چی می زنیش ؟ چشمم روشن دیگه می خوای چه بلایی سر این زن بیاری ؟ ...
خوب بد کردی پولشو بر داشتی ؛خودت بگو الان زنت باید چیکار کنه ؟ از کجا پول بیاره سلماز رو از بیمارستان بیاره خونه ؟
مراد همینطور که عصبانی بود فریاد زد به ما چه مربوط شوهرش باید اونو بیاره ؛؛این زنِ من اونو خراب کرده ؛؛
خودشون می دونن ما چرا باید پول بیمارستان زن اونو بدیم ..بی خود کردی امیدوارش کردی ...
و درو زد بهم و رفت ..و من همینطور اشک میریختم ..






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش سوم






مادرم از اتاق بیرون رفت و چشمم افتاد به پینار که یک گوشه گز کرده بود از صورتش معلوم بود که بچه ام چقدر ترسیده و ناراحته ...
گریه ام شدید تر شد و همینطور زانو توی بغل گرفته بودم و خودم تکون می دادم و می دونستم ..
آینده ی اونم روشن نیست و روز ی برای اونم باید غصه می خوردم ...
مادر دوباره برگشت و گفت : پاشو اینقدر خودتو عذاب نده ..این پول رو بگیر و برو کارت رو راه بنداز هر وقت داشتی بهم پس بده ...
گفتم : نه مادر نمی تونم قبول کنم ...می ترسم زیر دین شما بمونم ..با این شوهری که من دارم پولی برام نمی مونه که قرض شمارو پس بدم ...
گفت : خدا بزرگه مادر بالاخره پس میدی ؛؛ الان دیگه چاره ای نداری ..از بابات یا خواهرت که میگی وضعش خوبه نمی تونی بگیری ؟
گفتم : اوووو ..اونقدر گرفتم که دیگه رو ندارم حرفشو بزنم ...شوهر آی سو یک مرد به تمام معنی آقاس ده بار بهمون قرض داد و پس نگرفته ..یعنی نداشتیم که پس بدیم ..ولی به روی ما نیاورد ...




#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش چهارم






من چطوری دیگه بهشون رو بندازم ؟ می دونی مادر این غلطی بود که خودم کردم و زن مراد شدم وگرنه الان مثل خواهرم خوشبخت شده بودم ,, و حالا مثل اون نه غصه ی آب داشتم نه نون ..نه که فکر کنی زندگی آنچنانی دارن ها ،نه ؛ولی خیلی با عزت با هم زندگی می کنن ..آدم کیف می کنه اون زن و شوهر رو می ببینه؛؛خدا بهشون چندین سال بچه نداد ولی الان یک پسردارن مثل دسته ی گل ...
گفت : حالا ول کن این حرفا رو ؛ پاشو دست و صورتت رو بشور و این پول رو بگیر و برو سلماز رو بیار خدا بزرگه ... پول رو در حالیکه دلم رضا نبود گرفتم و پینار رو سپردم به مادر و راه افتادم ولی اونقدر شرمنده بودم که تا بیمارستان گریه کردم ..امیدی نداشتم که مراد اصلاح بشه چون روز به روز بدتر شده بود بی غیرت و بی عار ول می گشت و به امید پولی که من در میاوردم حتی دیگه دنبال کارم نمی رفت ...شوهر سلماز م یکی بود مثل اون و من باید خرج همه ی اونا رو می دادم ..دیگه طاقتم تموم شده بود از شدت غصه داشتم خفه می شدم ..یاد خواهرم افتادم و آه از نهادم بلند شد و با دردی که توی سینه داشتم از ته دلم آهی با حسرت کشیدم و گفتم :؛؛ کاش من جای آی سو بودم ؛؛




#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش پنجم





راوی قصه ؛؛آی سو؛؛..


داشتم کپر رو جارو می کردم و قربون صدقه ی یک دونه پسرم میرفتم ..
اون فقط شش سالش بود و هنوز مدرسه نمی رفت .. دوسال بعد از ازدواجم با احمد به هوای اینکه اینجا می تونه بهتر اسب بفروشه من وادار کرد از گنبد بیام اینجا زندگی کنم در حالیکه با بیشتر آدمایی که اینجا بودن فرق داشتم .....
احمد داشت بیرون کپر با یک مشتری چک و چونه می زد تا بتونه اونو به قیمت بفروشه ...





ادامه دارد



#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش اول






#این_من : (سینا )
حال بدی داشتم باور کردنی نبود من داشتم برای برای اینکه راننده ی تاکسی بشم توی دلم دعا می کردم ..
تفرشی گفت :پس چیکار کنیم ؟ خودت یک ضمانت پیدا کن ..فردا زدی تاکسی رو داغون کردی خسارتشو از کی بگیرم ؟
گفتم :بله ؟ متوجه شدم آقا ..شما راست میگین ..پس من برم ؟
گفت : مرتضی تو رو می شناسه ؟ گفتم : بله؟ موضوع اینه که ؛ من این آقا مرتضی رو نمیشناسم ..
گفت:پسر جان مثل اینکه یک ذره همچین خنک می زنی مگه نگفتی برادر زن من مرتضی تو رو فرستاده ؟ ..گفتم :آهان آهان بله .. بله ایشون بودن کارت شما رو به من دادن..به اسم نمی شناختم ..
گوشی شو از جیبش در آورد.. و زنگ زد ...حالا من دل تو دلم نبود که اون چی میخواد بگه؟ شاید اصلا منو یادش هم نباشه در این صورت باید میرفتم دنبال یک کار دیگه ..
قبل از اینکه مرتضی گوشی رو بر داره ازم پرسید اسمت چی بود ؟
گفتم : سینا ...بعد فکر کردم ای بابا اون که اسم منو نمی دونه ,, ، پس بی خودی اینجا نمونم برم بهتره...
تفرشی با صدای خیلی بلندی که انگار می خواد یکی رو از راه دور صدا کنه گفت : مرتضی ؛ .. ببین داداش تو سینا می شناسی معرفی کردی به من ؟
اونم داد می زد طوری که منم صداشو شنیدم .. گفت : بگو آشنایی بده من بهت بگم..
معطل نکردم و گفتم: بگین همونی هستم که ..... ( تفرشی اومد جلو و یقه ی منو گرفت با خشونت کشید جلوی گوشی تلفن, تا کارش راحت بشه و یک ضرب اون صدای منو بشنوه ) من همین طور که خم مونده بودم گفتم همونی هستم که میوه از میدون بار خریدم برای عروسی با ماشین شما بردم خونه ؛؛ به من کارت دادی گفتی کار گیرم نمیاد..





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش دوم






همون طور که داشت داد می زد گفت: آهان یادمه بالاخره کار گیرت نیومد؟ دیدی مهندس ؟ نگفتم ما می دونیم بیخودی که حرف نمی زنیم ..
تفرشی جان خودشه ؛ خیلی پاستوریزه اس بهش کار بده من خونه شون رو بلدم راس میگه پسر خوبه هوا شو داشته باش من ضامن .... کار نداری الان گرفتارم دارم بار خالی می کنم....
تفرشی بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و به من گفت : خیلی خوب ضامنت جور شد ؛؛ .. برو امشب یازده بیا همین جا شناسنامه و کارت پایان خدمت رو هم بیار ..
گفتم: چشم خدمت میرسم .. امری ندارین؟
گفت : زد زیاد ..
با خوشحالی اومدم خونه انگار گنج پیدا کرده بودم .. تمام راه رو ذوق می کردم ...و با خودم فکر می کردم عیب نداره اینم یک تجربه میشه ..حالا یکم پول در بیارم میرم دنبال یک کار درست و حسابی ..تا آخر عمر که نمی خوام راننده ی تاکسی بمونم ..
دیرم میشد زودتر برسم تا به همه بگم دیگه من کار پیدا کردم و لازم نیست کسی به من پیشنهاد پادویی بده ...وقتی رسیدم ..
سمیرا و محمود هم اونجا بودن خوب من یک لحظه خورد تو پرم و رفتم تو قیافه اما ... دیدم پنج جفت چشم خیره به من نگاه می کنین انگار مامان قبلا زحمتشو کشیده بود و همه منتظر بودن بدونن که من سرچه کاری رفتم ..
راستش به خودم اومدم و فکر کردم حالا چی بگم .. آخه راننده تاکسی شدن اونم روی ماشین مردم خوشحالی داره مرد حسابی ؟
الان می خوای با افتخار به اینا چی بگی ؟ ... اخمهامو کشیدم تو هم و در حالیکه برای سمیرا و محمود قیافه گرفته بودم گفتم : ای بابا چرا شلوغش می کنین ..یک کار موقت پیدا کردم ؛؛ تا برم سر کار اصلی خودم..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش سوم






یکی از دوستام شبا تاکسی شو نمی خواد میده من روش کار کنم همین ؛
محمود گفت : خیلی خوبه به خدا در آمدش کمتر از این شرکت ها نیست ؛ تازه آقای خودتی و نوکر خودت ....من حرف اونو نشنیده گرفتم و پشتم کردم و رفتم تو اتاقم..و به مامان گفتم : مامان من زودتر شام می خورم و میرم ..
و اینطوری محمود رو سنگ روی یخ کردم تا اون باشه منو برای پادویی خودش نخواد ... در حالیکه اصلا در نظر نگرفتم تقصیر اون بود یا نه؟..
اما من تمام دق و دلمو سر اونی که زورم بهش می رسید خالی کردم ..

وقتی خواستم از خونه برم بیرون مامان منو از زیر قران رد کرد با اعتراض گفتم: چیکار می کنی مامان سفر قندهار که نمیرم ..گفت : با ماشین کار می کنی مادر از بلا دور باشی؛ جون مادر احتیاط کن مواظب ماشین مردم باش ..هر کسی رو سوار نکن ..
تفرشی بر خلاف روز قبل اصلا سخت نگرفت و تا منو دید گفت : بگیر این سویچ اینم تو؛؛ ببینم چیکار می کنی؟ ماشین اونجاس ؟.. مواظب باش تصادف مصادف نکنی ها که حالم گرفته میشه..
آدرس و شماره ی تلفنت رو هم بنویس بده به من
کارت که تموم شد ماشین رو ببر در خونه تون بزار من بهت زنگ می زنم میگم چیکار کنی ..راننده ی صبح میاد ازت میگیره.. توام باید شب بری در خونه ی اون و ازش بگیری...ببین آقا سینا به جایی نزنی ..فعلا از شهر هم خارج نشو ..
خندیدم و گفتم: ای بابا اینقدر منو نترسون آقا تفرشی ..با ترس و لرز که نمیشه رانندگی کرد اونم تو تهرون؛؛
دستی زد پشت منو گفت : حرف نباشه ..گوش کن ماشین اونجاس برو به امید خدا
با اینکه با من خیلی تحقیر آمیز حرف می زد .. ولی دست روزگار کاری با من کرده بودکه احساس می کردم برج ایفل رو به من بخشیده...
نشستم پشت فرمون و گفتم: الهی توکل به تو بسم الله
تا ماشین رو روشن کردم..یک خانم اومد جلوی پنجره ی و سرشو خم کرد و گفت دربست میری اکباتان ؟
گفتم : خواهش می کنم بفرمایید بالا.. ...







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش چهارم







گفت :تاکسی متر داری ؟ گفتم : ظاهرا نه ...گفت : پس طی کنیم ..بگو چقدر میگیری که حوصله ی چونه زدن ندارم ؟
گفتم :هر چی دلتون خواست بدین ....چند تا بسته خرید کرده بود و گذاشت تو ماشین نشست و گفت آخیش هلاک شدم ..می تونم تو ماشینت یک سیگار بکشم؟
گفتم : اختیار دارین ولی شیشه رو بکشین پایین چون من سیگاری نیستم ..همین طور که سیگارشو روشن می کرد گفت : ببین اگر زیاد بگی نمیدم ها
.. گفتم: نگران نباشین هر چقدر همیشه میدن به منم همونو بدین
من اینو به فال نیک گرفتم و راه افتادم خوب روز اولی بود که می خواستم این کارو و بکنم؛ من حتی نمی دونستم کرایه تا اونجا چقدر میشه و یادم رفته بود بپرسم ..
یک مشکل دیگه هم داشتم که خجالت میکشیدم از دست مردم پول بگیرم..مدام تعارف می کردم ..
از اکباتان یک مسافر برای راه آهن به تورم خورد .. تو راه هم هی مسافر سوار کردم و پیاده کردم ولی نمی دونستم باید دقیقا چقدر بگیرم..اما اینطور که معلوم بود همه راضی بودن و با خوشحالی ازم جدا می شدن ..پس فهمیدم که باید یک اشکالی باشه
که به هر کس می گفتم اینقدر میشه از من تشکر و قدر دانی می کرد و من متوجه شدم دارم خیلی کم می گیرم ، این بود که کم کم کرایه رو زیاد کردم تا ساعت نزدیک دو شد . ماشین یک متر بدون مسافر نموند ...و این نشون می داد که واقعا خدا داره بهم کمک می کنه ..تا کم کم خیابون ها خلوت شد ...
وقتی مسافر راه آهن رو پیاده می کردم متوجه این شدم که خیلی از تاکسی ها اونجامنتظر مسافر هستن این بود که ...با خودم فکر کردم بی خودی تو شهر نگردم برم راه آهن و مسافر بزنم و اونجا هم یک دربستی حسابی گیرم اومد ...و این طوری من شب اول رو با موفقیت و در آمد خوب تموم کردم...
برگشتم خونه تازه چشمم گرم شده بود که تفرشی زنگ زد و گفت : کجایی ؟






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش پنجم







گفتم: برگشتم خونه .. چیکار کنم ماشین رو بدم به کی؟
گفت : چقدی کار کردی ؟گفتم :دویست و شصت تومن..
گفت : خیلی خوبه برای روز اول خوبه باید تیز و بز بشی.. کمه ولی بازم خوبه ؟
گفتم: کمه ؟ ولی من بی مسافر هم نموندم..
گفت : پس حتما کم گرفتی ، نخر دستت هست ؟
گفتم: داره دستم میاد
گفت :خوب روز اولی بد نبود ولی باید بهتر بشه صد و هفتاد بفرست برای من باقیش مال خودت ..پولو بده به همین راننده که میاد ماشین رو بگیره..
با خودم فکر کردم همین روز اولی داره سر من کلاه می زاره این که نصف نشد ...ولی بازم خجالت کشیدم حرفی بزنم..
فردا شب من نتونستم همون مقدار رو هم در بیارم..
برای همین به تفرشی نگفتم چقدر در آوردم ولی همون صد و هفتاد تومن رو براش فرستادم ...و فقط پنجاه تومون برای خودم موند ..اما کم کم به این کار وارد شدم و شب ها مسافرهای خوبی به تورم می خورد و در آمد بیشتری بدست میاوردم .. ولی نمی تونستم قبول کنم که راننده باقی بمونم...ولی یک چیزی فهمیدم که من توی پول در آوردن آدم زرنگی هستم و درستکار ..خود تفرشی هم اینو فهمیده بود و دیگه رفتارش با من عوض شده بود ..
اما اگر ماشین مال خودم بود و همه ی در آمدش مال من خوب میشد ولی اینطوری پول زیادی بدست نمیاوردم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش ششم






پنج ماه گذشت .. دیگه نه تنها مثل روزهای اول خوشحال نبودم ... دلم برای زندگیم شور می زد و نمی دونستم چیکار کنم .. روزا خواب بودم و شب کار می کردم و فرصتی برای پیدا کردن کار درست و حسابی نداشتم .. احساس می کردم عمرم داره تلف میشه ....کسل بودم و بی حوصله ..
تا یک شب زندگی من عوض شد...و در مسیری عجیب و باور نکردنی افتاد.
حدود ساعت سه شب ..یک مرد مسن با چمدون و یک خانم پیر جلوی ماشین منو گرفتن ..مرد گفت: آقا ...آقای محترم .. فرود گاه عجله داریم..
ایستادم و گفتم : سوار شین ..و خودم پیاده شدم و چمدون رو گذاشتم عقب و سوار ماشین شدن .. مرد دستپاچگی گفت: تو رو خدا عجله کن دیر شده الان طیاره میره..تند برو آقا هر چی باشه حساب می کنم فقط ما رو برسون ..
گفتم :پدر جان خوب کاش زود تر راه میفتادین؛
گفت : ما که کاری نداشتیم, خدا از سر تقصیر همه بگذره .. یک ساعته زنگ زدیم تاکسی تلفنی نیومد ..ما رو قال گذاشت ..دیر شده برو آقا تو رو خدا تند برو ..وای ... داریم جا میمونیم .. هر چی بخوای بهت میدم ما رو برسون به خدا ندارم دوباره بلیط بخرم .... دلم براشون سوخت...پرسیدم پرواز تون ساعت چنده ؟ گفت : چهار صبح ..گفتم : نگران نباشین خلوته میرسیم ...
تا اونجا که ممکن بود با سرعت می رفتم طرف فرودگاه ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش هفتم






#این_تو (مهسا )
با وجود مخالفت های مامان ,, شرف خان که شیفته ی مجید و درستکاری اون شده بود بازم اصرار کرد و برادر من خجالت می کشید که پیش اون اعتراف کنه که ما در سطح اونا نیستیم ..و بالاخره توی معذروت اخلاقی قرار گرفت و از ما خواست فقط یکشب بریم خواستگاری و بعدم وانمود کنیم نپسندیدیم و این طوری نه آبروی مجید میره و نه روی شرف خان رو زمین انداخته باشه...
این موضوع برای ما اسباب خنده و شوخی بود ..و هزار حدس می زدیم که نکنه دختره زشت و بی قواره باشه ..اصلا شاید خانواده ی اونا هم در سطح ما باشن ..و خیلی در این مورد حرف زدیم که هیچکدوم درست از آب در نیومد و ماجرا کلا چیز دیگه ای بود ...
سه تا خواهر از صبح به فکر آماده شدن بودیم که چی بپوشیم و چی بخریم ....مهتاب داشت کت و شلوار مجید رو اطو می کرد که برای عروسی منیر خریده بودیم ..مامان گوشه ی اتاق نشسته بود و صورتش پر از غم بود ..بهم اشاره کردیم و همه دست از کار کشیدیم و دورش نشستیم ..مجید گفت : مامان جان اگر شما راضی نیستی همین الان زنگ می زنم و میگم نمیام ..منیر گفت : راست میگه هنوز که بهشون قولی ندادیم ..ولی شما از چی ناراحتی ..تا یکی بره خواستگاری که فورا زن نمی گیره ....با افسوس آهی کشید و گفت : موضوع این نیست ..منم دلم می خواد یک دونه پسر دارم دیده و شناخته برم خواستگاری ..سر بلند ..اینطوری دوست ندارم ..ولی من همیشه سرم پایین بوده ..کار کردم و زحمت کشیدم ..ولی نتونستم مطابق میل شما ها یک زندگی خوب براتون درست کنم ...






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش هشتم





منیر گفت : قربونت برم ..شما یک زندگی با آبرو برای ما درست کردی و بهترین و مهرونترین مادر دنیایی ..آخه این چه حرفیه می زنین ؟ به خدا من روزی که با مجتبی آشنا شدم اصلا خجالت نکشیدم که بگم توی مدرسه زندگی می کنم ..هر کس ما رو می خواد همینطوری بخواد ..اگر دوست نداره دور و ور ما نیاد ..به جهنم ..مهم اینه که ما پنج نفری خوشبختیم ..همدیگر رو دوست دارم و پشت هم ایستادیم ..شما فکر می کردی مجید به این زودی توی شهری که کار پیدا نمیشه ..این شغل خوب و پر در آمد رو پیدا کنه ؟...مامان گفت : نمی دونم ..من برای خودم ناراحت نیستم به خاطر شما غصه می خورم ..مهتاب گفت : همش زیر سر مهسا س که مدام به جیگر مامان نق می زنه ..توی ما فقط اونه که از همه چیز خجالت می کشه ..
گفتم : برای اینکه من دلم زندگی خوب می خواد ..دوست نداشتم تمام بچگیم رو توی این مدرسه ی لعنتی بگذرونم ..مجید گفت : مهسا باز شروع نکن خواهر ..پاشو مامان میریم اگر دوست نداشتین به من بگین زود بلند میشیم نمی زارم شما غصه بخوری بهتون قول میدم ...
و در حالیکه نمی دونستیم با چه کسانی می خوایم روبرو بشیم ..زنگ زدیم تاکسی اومد دم مدرسه و گل و شیرینی خریدیم و به آدرسی که مجید داشت و اون بالاهای شهر بود رفتیم ..
بالاخره رسیدیم ..وای خدای من ..یک مرتبه خودمون رو در مقابل یک خونه ی بسیار مجلل دیدیم ..باور کردنی نبود ..از اون خونه ی های رویایی که برای ما مثل کاخی بود ..چیزی که حتی تصورش رو هم نمی کردیم ..
ما تا اون جا گفتیم و خندیدم ... مهتاب می گفت : یادتون باشه از همین امشب خواهر شوهر بازی در بیاریم که حساب کار دستش بیاد ..مجید گفت : اون بیچاره هر کس باشه با دیدن شما ها چهار تا حساب همه چیز دستش میاد ..اما همه با دیدن اون خونه وارفتیم ..و خنده روی لب مون ماسید..بهم نگاه کردیم ..منیر گفت : مجید ؟ اینجا کجاست ؟ تو می دونستی ؟





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش نهم





مجید که خودشم دست و پاشو گم کرده بود گفت : نه به جون مامان ..شرف نباید همچین خونه ای داشته باشه ..مثل من کار می کنه ...اصلا فکرشم نمی کردم ...خوب اگر اینجا خونه ی اون باشه .. برای چی باید به من بگه بیا خواستگاری خواهر من ..نمی دونم خودمم گیج شدم ..شاید فکر کرده من بچه پولدارم ؛؛
مامان گفت: من که میگم برگردیم یا تو رو سرکار گذاشتن ..یا اشتباهی اومدیم ..اصلا ریخت و قیافه ی ما به این خونه نمی خوره .. مضحکه ی دست مردم میشیم ..کاش ماشین رو رد نمی کردی ..
ما با هزار مکافات مامان رو راضی کرده بودیم ...ولی حالا بهش حق می دادیم ..چون همه ی ما همین حس رو داشتیم ..
مجیدگفت : مامان خواهش می کنم بزار ببینم جریان چیه ..شاید منتظر مون باشن خوب نیست ..من فردا چشم تو چشم شرف میشم و نمی دونم چی جواب بدم ...مامان با نارضایتی قبول کرد و مجید همین طور که سبد گل دستش بود زنگ اون خونه رو زد ... منیره با دلهره گفت :کاش می دونستیم اقلا گل و شیرینی بهتری گرفته بودیم..اینا آبرو ریزیه ...
یکی آیفون رو بر داشت ...مجید گفت: شرف جان منم مجید..
اون با صدای بلندی گفت , هان خوش اومدین بفرما .. آقای خوش قول درست سر ساعت ...و درو باز کرد ...قیافه های ما وقتی واردشدیم دیدنی بود .. یک حیاط بزرگ و زیبا و پر از گل دار و درخت جلوی رومون بود ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهارم-بخش دهم





از کنار اون گلها و استخر رد شدیم از یک ایوون که پله های گرد سنگ مرمرداشت ..بالا رفتیم ..
مرد خوش تیپ و خوش اخلاقی در بزرگ شیکی رو باز کرد و ,, با روی خوش اومد به استقبال ما ... و تعارف کرد بریم توی خونه ..البته خونه که نه ..یک قصر بود ....این وسط ما تنها کاری که می کردیم این بود که آب دهنمون رو قورت بدیم و پلک بزنیم ..چاره ای نبود باید ادامه می دادیم با اینکه می فهمیدیم ...اونجا اصلا جای ما نیست .
حالا ما چهارتا تا حدی تونستیم یک جوری خودمون رو جمع وجور کنیم ولی مامان اصلا حالش خوب نبود و خیلی معلوم بود که معذب شده..
اون همیشه زن خوش سر زبونی بود ولی اونجا سکوت کرده بود .. حتی درست احوال پرسی نکرد....و شرف خان ما رو دعوت کرد به پذیرایی ...
ادامه دارد







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش اول






مراد همینطور ایستاد و با شرمندگی منو نگاه می کرد ..
منم همینطور می زدمش دلم خنک نمی شد ...
اشک میریختم و نفسم داشت بند میومد ولی بازم می زدم ..
تا اونجایی که دیگه خسته شدم و با حال نزاری خم شدم و دستهامو گرفتم به زانوم و گفتم : مراد الهی به درد مبتلا بشی درمون نداشته باشه آخه خیر ندیده من الان سلماز رو چطوری با یک بچه از بیمارستان بیارم ؟
تو فکر اون بچه رو نکردی ؟ و عقب عقب رفتم و کنار دیوار نشستم روی زمین ...
گفت : قربونت برم خودتو ناراحت نکن من خودم میرم جورش می کنم ..قول میدم دفعه ی آخرم باشه ...
گفتم : تو ؟ تو می خوای اونو ترخیص کنی ؟
ای بی غیرت تا حالا کی قولت قول بوده که دفعه ی دومت باشه ؟
اگر همین عرضه رو هم داشتی دلم نمی سوخت ....
حالت عصبی به خودش گرفت و گفت : آره ؛؛ .. من بی غیرتم تو راست میگی من بی شرفم ؛ پست فطرتم ؛
اصلا به نظر تو من آدم نیستم ..
داد زدم نیستی مراد ..
تو از حیوون هم پست تری که پول زحمت کشی منو می بری دود می کنی میدی تو هوا ..
چرا دلت برای من و بچه هات نمی سوزه؟ ..








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش دوم






من اون پول رو با هزار بدبختی بدست آورده بودم گند و کثافت های مردم رو جمع کردم توالت شستم تا این پول رو پس انداز کردم و گذاشتم کنار چون می دونستم اون شوهر الدنگ سلمازم مثل تو بی غیرته ...
خاک بر سرت کنن که از دست تو سلمازم رو دادم به اون مرتیکه و مثل خودم بدبختش کردم ..
تو باعث شدی که این همه سال از پسرم دور بمونم چون می ترسیدم مثل تو بار بیاد ...
یک مرتبه بلند شد به طرف من حمله کرد و اول یک لگد محکم زد توی پهلوم وبعد شروع کرد به زدن من سرمو گرفته بودم و خودمو جمع کردم ...
و در حالیکه از ته دلش داد می زد: به من نگو بی غیرت ..زنیکه ی بی حیا ...
مادر خودشو وسط انداخت وپیرهنشو گرفت و کشید و سرش داد زد چیکار می کنی آقا مراد ؟ ولش کن دستت بشکنه ..
برای چی می زنیش ؟ چشمم روشن دیگه می خوای چه بلایی سر این زن بیاری ؟ ...
خوب بد کردی پولشو بر داشتی ؛خودت بگو الان زنت باید چیکار کنه ؟ از کجا پول بیاره سلماز رو از بیمارستان بیاره خونه ؟
مراد همینطور که عصبانی بود فریاد زد به ما چه مربوط شوهرش باید اونو بیاره ؛؛این زنِ من اونو خراب کرده ؛؛
خودشون می دونن ما چرا باید پول بیمارستان زن اونو بدیم ..بی خود کردی امیدوارش کردی ...
و درو زد بهم و رفت ..و من همینطور اشک میریختم ..






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش سوم






مادرم از اتاق بیرون رفت و چشمم افتاد به پینار که یک گوشه گز کرده بود از صورتش معلوم بود که بچه ام چقدر ترسیده و ناراحته ...
گریه ام شدید تر شد و همینطور زانو توی بغل گرفته بودم و خودم تکون می دادم و می دونستم ..
آینده ی اونم روشن نیست و روز ی برای اونم باید غصه می خوردم ...
مادر دوباره برگشت و گفت : پاشو اینقدر خودتو عذاب نده ..این پول رو بگیر و برو کارت رو راه بنداز هر وقت داشتی بهم پس بده ...
گفتم : نه مادر نمی تونم قبول کنم ...می ترسم زیر دین شما بمونم ..با این شوهری که من دارم پولی برام نمی مونه که قرض شمارو پس بدم ...
گفت : خدا بزرگه مادر بالاخره پس میدی ؛؛ الان دیگه چاره ای نداری ..از بابات یا خواهرت که میگی وضعش خوبه نمی تونی بگیری ؟
گفتم : اوووو ..اونقدر گرفتم که دیگه رو ندارم حرفشو بزنم ...شوهر آی سو یک مرد به تمام معنی آقاس ده بار بهمون قرض داد و پس نگرفته ..یعنی نداشتیم که پس بدیم ..ولی به روی ما نیاورد ...




#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش چهارم






من چطوری دیگه بهشون رو بندازم ؟ می دونی مادر این غلطی بود که خودم کردم و زن مراد شدم وگرنه الان مثل خواهرم خوشبخت شده بودم ,, و حالا مثل اون نه غصه ی آب داشتم نه نون ..نه که فکر کنی زندگی آنچنانی دارن ها ،نه ؛ولی خیلی با عزت با هم زندگی می کنن ..آدم کیف می کنه اون زن و شوهر رو می ببینه؛؛خدا بهشون چندین سال بچه نداد ولی الان یک پسردارن مثل دسته ی گل ...
گفت : حالا ول کن این حرفا رو ؛ پاشو دست و صورتت رو بشور و این پول رو بگیر و برو سلماز رو بیار خدا بزرگه ... پول رو در حالیکه دلم رضا نبود گرفتم و پینار رو سپردم به مادر و راه افتادم ولی اونقدر شرمنده بودم که تا بیمارستان گریه کردم ..امیدی نداشتم که مراد اصلاح بشه چون روز به روز بدتر شده بود بی غیرت و بی عار ول می گشت و به امید پولی که من در میاوردم حتی دیگه دنبال کارم نمی رفت ...شوهر سلماز م یکی بود مثل اون و من باید خرج همه ی اونا رو می دادم ..دیگه طاقتم تموم شده بود از شدت غصه داشتم خفه می شدم ..یاد خواهرم افتادم و آه از نهادم بلند شد و با دردی که توی سینه داشتم از ته دلم آهی با حسرت کشیدم و گفتم :؛؛ کاش من جای آی سو بودم ؛؛




#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_چهارم- بخش پنجم





راوی قصه ؛؛آی سو؛؛..


داشتم کپر رو جارو می کردم و قربون صدقه ی یک دونه پسرم میرفتم ..
اون فقط شش سالش بود و هنوز مدرسه نمی رفت .. دوسال بعد از ازدواجم با احمد به هوای اینکه اینجا می تونه بهتر اسب بفروشه من وادار کرد از گنبد بیام اینجا زندگی کنم در حالیکه با بیشتر آدمایی که اینجا بودن فرق داشتم .....
احمد داشت بیرون کپر با یک مشتری چک و چونه می زد تا بتونه اونو به قیمت بفروشه ...





ادامه دارد



#ناهید_گلکار