دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش سوم






شب شده بود و همه خوابشون گرفته بود و من داشتم فکر می کردم و بقیه چرک می زدن اعظم سرش روی شونه های من خم شده بود ....
هر چی به خونه نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد ..
برای این سفر مدت زیادی با بابا و مامانم جر و بحث کرده بودیم هر چی توضیح می دادم که آقای شعبانی با خانمش میاد و استادمون هم همراه ماست بازم دلشون راضی نمی شد و دست آخرم با دعوا به این سفر اومده بودم ..
چون من خیلی دلم می خواست توی این تحقیق شرکت کنم و پایان نامه منم در همین مورد بود و چیزی نمونده بود که درسم تموم بشه و باید این سفر رو می رفتم ..
سفری که برای من به یاد مونی شد و خیلی هم بهم خوش گذشته بود .
اما حالا می دونستم که باید تقاصش رو پس بدم ...نزدیک صبح بود که رسیدیم در خونه ی ما پیاده شدم و کلید انداختم و رفتم تو ..
آهسته و آروم بدون سر و صدا وارد اتاقم که با خواهرم مهشید مشترک بود شدم ...
و اونقدر خوابم میومد که بدون اینکه دندونم رو هم بشورم خوابیدم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش دوم




تنگ غروب بود و من دوباره سر خاک نشسته بودم و زار می زدم دلم خیلی تنگ بود ....باید از این شهر میرفتم دیگه دلم نمی خواست احمد رو ببینم ..
دیگه نمی خواستم به اون خونه برگردم ..با تمام وجود چنگ زدم روی خاک و دو مشت بر داشتم و در حالیکه فریاد می زدم ریختم توی سرم و از ته دل آه کشیدم ..و با حسرت گفتم کاش جای اون دختر ِ تهرانی بودم و از اینجا میرفتم ...


راوی قصه مهسا ...

لندرور ماشین برویی برای جاده نبود و من و چند تا از دوستانم که عقب نشسته بودیم خیلی بهمون سخت می گذشت ..
یک هفته پیش با یک گروه اومده بودیم گنبد تا از آثار باستانی و و نوع زندگی و آداب و رسوم مردم اونجا گزارش تهیه کنیم ..و گروه ما با لندرور همراه با استادمون و هفت نفر می شدیم ..
سه تا مرد جلو و ما چهار تا دختر عقب نشسته بودیم ...
و با هر دست انداز تمام بدنمون تکون می خورد ...و تا تهران حتی نتونستیم پلک بهم بزاریم ..





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش اول






#این_من:(سینا )

اونشب برای آخرین بار روی تاکسی کار کردم و به تفرشی زنگ زدم و گفتم : آقا ببخشید من یک کار پیدا کردم با اجازه میخوام ماشین رو تحویل بدم از نظر شما که اشکالی نداره؟
گفت :بِکی ..چی شد به این زودی جا زدی آقا سینا این نشد که ؛؛ رفیق نیمه راه بشی ....
گفتم :دیگه شرمنده ..یک کار پیدا کردم..با اجازه شما ..
فکر کردم امشب بگم که برای فردا شب اگر می خواهید راننده بگیرید
گفت : باشه سویچ رو بده و فردا بیا تسویه حساب ، مطمئنی که دیگه نمی خوای بیای ؟
گفتم: به امید خدا برم سر این کار ببینیم چی میشه یک وقت دیدی دوباره برگشتم اومدم سراغ شما..
اونشب اصلا دل به کار نداشتم و ساعت یک بود که رفتم خونه تا صبح زود بتونم سر حال از خواب بیدار بشم ..
ولی باید پول تفرشی رو می دادم..
دوباره نور امیدی دلم رو روشن کرد ه بود وبرای رسیدن به آینده ای بهتر خوابیدم..
من می تونستم نظر پرویز خان رو جلب کنم ...این توانایی رو در خودم سراغ داشتم ..و باید تمام تلاشم رو می کردم
صبح لباس اسپرتی پوشیدم یک بلوز یقه اسکی سفید و یک شلوار جین کرم رنگ که تازگی خریده بودم و بهم خیلی میومد ..و رفتم آژانس
وقتی رسیدم پرویز خان داشت ماشینشو پارک می کرد وایستادم تا اومد دست منو گرفت و ابروهاشو انداخت بالا که وای چه خوب شدی همیشه اینطوری لباس بپوش کت شلوار زیاد رسمیه شایدم به تو فرم آژانس رو دادم باهاش موافقی ؟
گفتم : هر طور شما صلاح بدونین
گفت :..خوب حاضری ؟شروع کنیم ؟







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش دوم







گفتم: حاضرم ؛؛...
همین طور که با هم می رفتیم گفت : نزار کسی بفهمه که وارد نیستی متوجه شدی ؟ من گفتم کسی رو میارم که ناظر باشه باید طوری کار رو یاد بگیری که کسی ندونه تو تازه کاری و گرنه به حرفت گوش نمی کنن ... می خوام دست راست من ؛؛ دست چپم و چشم و گوشم بشی متوجه شدی؟ ..چه اینجا چه توی خونه راز دار من باشی...
و خلاصه( با یک لبخند مسخره و به شوخی گفت ) حتی گنده کاری های منم رفع و رجوع کنی حالیته که ؟بالاخره ما مَردیم و راز و رمز هایی داریم متوجه شدی ؟ ..
منم خندیدم و گفتم : بله..متوجه شدم ..هرکاری باشه می کنم تا شما راضی باشین
با هم وارد شدیم و اون دستشو گذاشت توی پشت منو تعارف کرد که زودتر از اون از پله ها برم بالا...
ولی من قبول نکردم و خودش جلو رفت و منم دنبالش ..
اون نشست ..و تمام اون روز رو برای من توضیح داد که چیکار می کنه و از من چی می خواد..
کار با سیستم رو یادم داد چطور بلیط صادر کنم تورهای خارجی و تبلیغات برای اون ..و ابتکاراتی که من می تونستم انجام بدم تا فروش بره بالا منم یاد می گرفتم کار سختی نبود..
اما با گفتن نمیشد مهارت پیدا کرد و باید تجربه کسب می کردم ...
بعد رفت کنار شیشه که طبقه ی پایین کاملا از اونجا معلوم بود به من گفت : بیا اینجا ..اونا رو که می بینی پشت دستگاه نشستن ؟ اون چهار تا خانم رو میگم ..خوب دقت کن از آخر ..
حمیده و مهسا مسئول فروش پرواز های داخلی هستن متوجه شدی ؟..
دو نفر بعد اکرم و ندا مسئول پرواز های خارجی متوجه شدی ؟..مسعود و رضا و پیام مسئول تور های داخلی و خارجی هستن باید فردا بری و قشنگ کار اونا رو چک کنی طوری باید این کارو بکنی که اصلا نفهمن تو تازه کاری ..متوجه شدی ؟
گفتم: بله فهمیدم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش سوم







اون روز که من اصلا از اتاق پرویز خان بیرون نرفتم
فقط نزدیک ظهر بود که همه رو جمع کرد و دست منو گرفت ..
قلبم محکم تو سینه می کوبید ..راستش اون تغییر شغل ناگهانی هنوز برام جا نیفتاده بود پرویز خان منو معرفی کرد و یکی ،یکی کارمندا رو به من ..ولی اصلا حواسم نبود ..و خیلی راحت به همه تفهیم کرد که باید از من حرف شنوی داشته باشن...
نهایت سعی خودمو می کردم که کسی متوجه استرس من نشه بعد با اون رفتیم بالا و تا بیشتر منو با کار آشنا کنه ...
گاهی هم ازم امتحان می گرفت ببینه فهمیدم چی گفته یا نه و من از عهده اش بر میومدم ... تنها چیزی که اذیتم می کرد و رفته تو رو اعصابم تکه کلامش بود که در انتهای هر جمله یک متوجه شدی می گفت ....پرویز خان از اینکه من با سرعت همه چیز رو یاد می گرفتم خوشحال می شد و ذوق زده می گفت بابا تو دیگه کی هستی خیلی باهوشی حیف تو نبود داشتی رو تاکسی کار می کردی ؟ و ذوقش برای اینکه کارای بیشتری رو به من یاد بده بالا می رفت....
از فردا صبح من کارم رو شروع کردم ...خیلی قاطع و جدی اخمهامو کردم تو هم و رفتم سراغ کارمندا ، پرویز خان از اون بالا مراقب من بود ..کاراشون رو چک کردم هر کجا رو که نمی فهمیدم می گفتم توضیح بدین ببینم اینو چیکار کردین ؟... و این حرف رو طوری می زدم که یکی از اون کارمندا به اسم مهسا از من یک سئوال کرد جوابشو بلد نبودم چنان بهش غضب کردم که چرا چیز به این سادگی رو نمی دونه که احساس کردم ترسیده دلم می خواست از دلش در بیارم ولی این کارم نکردم و گذاشتم ازم حساب ببرن ...
و فورا رفتم و از پرویز خان پرسیدم و دوباره برگشتم و کار مهسا رو چک کردم
دستپاچه شده بود و می لرزید ....ولی خدایش خودمم داشتم باور می کردم که رئیس منم ...
بعد از چند روز فهمیدم که کارم بسیار سخت و دشواره ..انگار هر کس هر کاری در روز می کرد من باید چک می کردم و از آخرم حساب رسی بود .. من همیشه خیلی بعد از کارمندا از دفتر می رفتم بیرون و درو فقل می کردم و صبح هم باید قبل از همه اونجا می بودم...






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش چهارم








یک هفته بعد پرویز خان یک پاکت داد به من و گفت : این پیشت باشه چون ماه اوله شاید به پول احتیاج داشته باشی ...این ماه رو بگذرونی و همین طور کار کنی منم بهت میرسم ..تا اینجا از کارت راضیم ..و خوشحالم در مورد تو اشتباه نکردم متوجه شدی ؟ خوبه ؛؛ همینطور جدی باش ..با کسی صمیمی نشو ..
همین حرف اون باعث شد که با دلگرمی بیشتری کار کنم ...ولی همه ی کارمندا از من می ترسیدن و با دیدن من سخت کار می کردن..در حالیکه من اصلا همچین شخصیتی نداشتم ولی مجبور بودم ..چون به این کار نیاز داشتم ..
پرویز خان می گفت : قبلا مرتب اشتباه می کردن اینجا جای خطا نداریم ... اینا یکی رو می خوان بالای سرشون باشه ...من فردا میرم کیش ..می خوام وقتی برمی گردم آب از آب تکون نخورده باشه متوجه شدی سینا ؟
تا وقتی اومدم خونه پاکت رو باز نکرده بودم .. ولی موقعی که رسیدم اولین کارم همین بود و چقدر خوشحال شدم دیدم یک میلیون تومان پرویز خان برای من گذاشته که خوب این اولین پول درست و حسابی بود که بدستم رسیده بود .
احساس می کردم چقدر پرویز خان رو دوست دارم....چقدر اون مرد خوبیه ..دیگه حالا شده بود ناجی من ...
فردا پرویز خان منو صدا کرد بالا و گفت : برو پشت سیستم مهسا .. از اونجا دوتا بلیط بگیر . بیا بالا و اسم خودشو یک خانم دیگه رو به من داد ... منم این کارو کردم
وقتی کارم تو آژانس تموم شد پرویز خان هم اومد پایین..
منتظر بود که از همون جا بره فرودگاه ..به خانمش زنگ زد و گفت ..من دارم میرم عزیزم .. اگر کاری داشتی به سینا جان بگو شماره شو بهت میدم ...بعد گفت سینا منو برسون فرودگاه .. ماشین دست تو باشه تا من بیام...خواستی سوار شو ..ولی موضوع بلیط بین خودمون بمونه ...و یک چشمک به من زد که نفهمیدم برای چی بوده ..بعد ادامه داد ..
اگر خانم هم یک کار ضروری داشت خواهشا دریغ نکن....آخه تو امین منی ..به کس دیگه ای اعتماد ندارم ..متوجه شدی ؟ زن و بچه و این حرفا ....
گفتم :اختیار دارین چشم حتما این کارو می کنم خاطرتون جمع باشه شماره ی منو بدین..کاری داشتن من هستم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش پنجم








با رفتن پرویز خان و ماشین آخرین مدل شاستی بلندش و اون و اتاق تو آژانس مال من بود ..و این احساس خوبی به من می داد ..هر چند که کاذب بود ..خوب با خودم می گفتم سینا زندگی خودش یک دورغه و خیلی از واقعیت ها هم کاذب هستن پس لذتشو ببرو هر وقت برگشت تحویلش بده....
یک روز که کارم تموم شد و در رو قفل کردم که برم خونه تلفنم زنگ خورد
پرویز خان بود
گفت: سینا جان کجایی ؟
گفتم :سلام من هنوز دم در آژانسم،، کاری داشتین ؟
گفت : بر گرد تو از توی کشوی من یک پاکت مقوایی بزرگ بر دار ببر خونه ی ما بده به خانمم ..قربون دستت ..جبران می کنم ...کار نداری ؟هر چند ا‌گر کاری داشتی زنگ بزن جواب میدم ....من برگشتم تو و پاکت رو بر داشتم و رفتم در خونه ی پرویز خان و زنگ زدم
یکی آیفون رو بر داشت ..گفتم مهاجری هستم صدای خانمی اومد که پرسید آقا سینا ؟
گفتم: بله ...در باز شد ..ولی کسی جلو نیومد .. آهسته رفتم تو و جلوی در ایستادم ...یک مرتبه یک دختری رو دیدم اومد جلو موهای روشنی داشت که ریخته بود روی شونه هاش با چشمانی عسلی و درشت .. اونقدر زیبا بود که من در یک لحظه فکر کردم خواب می بینم..مثل نسیم ..مثل رویا .. مثل فرشته های آسمون زیبا و ظریف ..و دوست داشتی بود نفسم داشت بند میومد ..و محو تماشای اون شده بودم...با صدای آسمونی و دلنشین ..
پرسید ..شما آقا سینا هستین ؟
گفتم : بله ..بله ..منم ..ای..اینو ...اینو آوردم بدم پرویز خان گفت بیارم ..
گفت : خوب بدین دیگه چرا وایستادین ؟طرفش دراز کردم ..ولی نتونستم چشم از صورتش بر دارم ..
...و گفت : ممنون زحمت کشیدین پاکت رو ازم گرفت
من برگشتم ...ولی طاقت نیاوردم دوباره اونو نگاه کردم انگار دلم می خواست تو ذهنم اونو حک کنم تا هرگز پاک نشه...مگه موجودی توی این دنیا از اون زیباتر هم می تونست باشه ؟...




#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش ششم




#این_تو ( مهسا)
از اینکه مجید اجازه نداد باهاشون برم ..حالم گرفته بود .. مامان هم سر کارش بود از پشت حصیر؛؛ به حیاط نگاه می کردم ..یادم اومد از اینکه بچه های اون مدرسه بعد از هرتعطیلی می رفتن خونه شون ..و من محکوم بودم اونجا بمونم و بهشون حسودیم میشد .. سخت دلم گرفت..
هنوزم دلم میخواست از اون قفسی که یک عمرتوش زندگی کرده بودم فرار کنم ..به خدا دست خودم نبود ولی دیگه طاقت نداشتم و از شدت نفرت از اون زندگی آروم و قرار ازم گرفته شده بود و می خواستم هر چی زود تر خودمو نجات بدم ....نمی دونستم اون روز مهتاب کار رو می گیره یا نه اما اگر میشد ما می تونستیم یک خونه اجاره کنیم و از این وضع خلاص بشیم خیلی خوب بود .. وقتی رسیدم آژانس بفکرم رسید بهش زنگ بزنم
گفتم : سلام خوبی چی شد رفتی سر کار ؟
گفت: مهسا ؟ حالت خوبه ما هنوز نرسیدیم محل کار مجید ..بهت زنگ می زنم ؛؛
مشغول کار شدم و تا ساعت سه که تعطیل شدم از مجید و مهتاب خبری نشد
تمام روز به مهتاب فکر می کردم و دلم می خواست زنگ بزنم ولی خودش گفته بود صبر کن هر وقت درست شد خودم بهت خبر میدم ...
وقتی برگشتم خونه هنوز نیومده بودن ..با مامان رفتم مدرسه رو تمیز کردیم ... و هر لحظه به من عمری گذشت ..بازم نیومدن ..اصلا خودمم نمی دونستم برای چی اون همه منتظر بودم ..
تا بالاخره غروب بود که سر و کله ی اونا پیدا شد خوشحال و خندون با یک جعبه شیرینی اومدن داشتن با هم حرف می زدن و می خندیدن ..با کنجکاوی رفتم جلو و پرسیدم: چی شد ؟ تعریف کن ببینم






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش هفتم







مهتاب با هیجان گفت: روز خیللللی خوبی بود؛؛ مخصوصا که رفتم سر کار مجید و اونجا رو دیدم ..مامان نمی دونی پسرت داره چیکار می کنه , چقدر همه ازش راضی بودن .. بعدم شیدا هم امروز برای اولین بار اومده بود سرکار باباش ..نمی تونین حدس بزنین چقدر دختر خوب و مهربونیه ..خونگرم ..با ملاحظه ...تا بعد از ظهر با هم بودیم ..کلا اخلامون عین هم بود اینطوری براتون بگم دوست شدیم ..باورتون میشه ؟ چهار تایی ظهر با هم ناهار خوردیم ..بعد از ظهر هم شرف خان منو برد توی یک آزمایشگاه خیلی عالی مثل اینکه از قبل صحبت کرده بود..خلاصه استخدام شدم .....
نمی دونین چقدر راحت و آسون منو پذیرفتن ..انگار شرف خان خرش خیلی میره ..مدارکم رو خواستن که بهشون دادم و فرم پر کردم ...خلاصه از فردا من توی .. آزمایشگاه دکتر صابری کار می کنم ... همین دیگه .. بگین مبارکه ... حالا شیرینی بخورین....پرسیدم : تو دیگه با اونا معذب نبودی ؟آخه خیلی پولدارن .. گفت : مهسا ؛؛ نمی دونی به خدا چه خواهر و برادری ,,خیلی خوب و مهربونن مگه میشه آدم اینقدر پولدار,,و اینقدر بی تکبر ..شیدا یک جوری بود که اگر خونه اش نرفته بودم فکر می کردم مثل ماست..
مجید گفت :..خوب شرف هم همینطوره ..خیلی آدم خوب و ساده ایه برای همین آقای مظاهری بهش اعتماد نمی کنه تا همه ی کارو دست اون بسپره بیشتر خودش نظارت می کنه..منم از اول با شرف همینطور بودم اصلا نفهمیدم پسر آقای مظاهریه ..جالب اینجاست که خودشم چیزی نمیگه ...
خوب مهتاب هم رفت سرکار و خیال من راحت شد که در آمدمون بیشتر میشه ..
اون روزا مهتاب و مجید خیلی دیر میومدن خونه و من مجبور بودم توی تمیز کردن مدرسه به مامان کمک کنم و این داشت اعصابم رو بهم می ریخت ..یکشب ؛ دو شب ..یک هفته ..تموم شدنی نبود ..و بیشتر شب ها مجید و شرف خان با شیدا میرفتن دنبال مهتاب و چهار تایی بیرون شام می خوردن ..شب اول ناگوارم شد از اینکه به من حرفی نزده بودن ..و دیگه غرورم اجازه نداد ازشون بخوام منو هم با خودشون ببرن ..اینکه اصلا حسابم نمی کردن باور کردنی نبود ..و این اولین بار بود که منو ندیده می گرفتن ..اما شب از جا هایی که می رفتن تعریف می کردن و چقدر بهشون خوش گذشته بود غصه می خورم در حالیکه سعی می کردم وانمود کنم اصلا برام مهم نیست ..





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش هشتم








من صبح ها سرکار بودم و بعد از ظهرهم مدرسه تمیز می کردم و شب به حرفای اونا که چقدر بهشون خوش گذشته بود گوش می دادم و حرص می خوردم ...و کم کم ازشون فاصله گرفتم نمی دونم اونا منو بین خودشون نخواستن یا من خودمو کشیدم کنار ..به هر حال احساس تنهایی چیزی بود که به غم های من اضافه شد ...
یک شب که مهتاب همینطور که حرف می زد خیلی شرف خان ..شرف خان می کرد حرصم گرفت و گفتم ..اینم شد اسم ؟ ؛؛شرف خان؛؛
مهتاب یک حالت دفاعی به خودش گرفت و گفت : اولا اسمش خیلی قشنگیه دوما نسرین خانم چند سال بار دار نمیشده یک شب خواب پدرشو می بینه که بهش یک پسر داده وقتی شرف به دنیا میاد اسم پدرشو می زاره روش ...و حالت رویایی به خودش گرفت و ادامه داد شرف خان اسم پدر بزرگشه ..
من ازطرز بر خورد و نگاه مهتاب احساس کردم که یک خبر هایی باید باشه ...ولی می دونستم که اون دختر عاقلیه و بی گدار به آب نمی زنه ...اما به بشدت حسودیم شد و دلم می خواست جای اون بودم..
تا یکشب مجید زنگ زد و گفت : مهسا جان ما داریم میریم دنبال منیر و مجتبی بریم جاده چالوس می خوای بیایم دنبال تو ..دوست داری با ما بیای ؟ با غیظی که داشتم گفتم : نه مامان تنهاست من باید بهش کمک کنم شما ها برین ..گفت : پس شام نخورین براتون می گیرم و میارم ...
اون اصلا بهم اصرار نکرد و این روح و روانم رو بهم ریخت .. حالم خیلی بد بود ..مامان داشت شام درست می کرد ..از اتاق اومدم بیرون در حالیکه هوا سرد شده بود گوشه ی حیاط مدرسه روی یک نیمکت نشستم و بدون اینکه اراده ای داشته باشم اشکهام ریخت ..پشت سرهم ..دلم خیلی برای خودم می سوخت ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش نهم







مامان اومد کنارم نشست و پرسید : تو باز چت شده مهسا ؟ چرا غذا نمی خوری ..همش توی فکری مشکلی توی کارت پیش اومده ؟ به من بگو ..گفتم : چی بگم ؟ دلم خیلی گرفته مامان دوست دارم از این مدرسه بریم ..گفت : چشم عزیزم میریم ..خودت می دونی دادن کرایه ی خونه برام سخته ..شما سه تا هم که تازه رفتین سرکار ..بهت قول میدم همه چیز به زودی درست میشه ..من اینو می فهمم که خدا با ماست ..
اما من قانع نمی شدم و این حرص و غیظ روز به روز بیشتر وجودم رو آزارم می داد ..اما به کسی حرفی نمی زدم ...
هر روز با مامان کلاسهای مدرسه رو تمیز می کردم و چشمم به در بود تا اونا بیان همش مجسم می کردم مهتاب رو کنار شرف ..و این بیشتر منو می سوزوند
یک روز که منو و مامان داشتیم کلاس ها رو جارو می کردیم .. مجید زودتر از هر روز اومد؛؛ خیلی خوشحال و سر حال بود... جاور رو از مامان گرفت و مثل برق شروع کرد به تمیز کردن کلاسها ..
مامان گفت : ول کن مادر ما که داشتیم می کردیم تو خسته ای از سرکار اومدی ..
مجید گفت : گناه داره مهسا هر شب داره به شما کمک می کنه امشب مخصوصا زود اومدم که مهسا راحت باشه ...سرمو انداختم پایین حتی تشکرم ازش نکردم .. و اون همینطور که جارو می کشید به من گفت : مهسا چرا اینقدر لاغر شدی ؟ از چیزی ناراحتی ؟این روزا خیلی توی خودتی ؟ مهتاب می گفت دیگه بهش توی روز زنگ نمی زنی ...
گفتم : منو ول کن تو چرا اینقدر خوشحالی ؟
گفت : نه بابا ؛ خوشحال که نه ,,ولی سر حالم ,, چون شیدا منو رسوند و منتظر ماشین نشدم ...مامان با تعجب پرسید ..تو رو شیدا رسوند ؟شماها دارین چیکار می کنین ؟ حواستون هست ؟
گفت : آره مامان جان ما با هم همکاریم با هم جایی رفته بودیم برای دیدن پیمانکار ..بعدش اون منو رسوند..فقط همین ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش دهم







مامان گفت : ای مجید ...تو رو به خدا قسم پاتون رو از گلیموتون دراز تر نکنین ..عاقبت نداره ...هر شب با هم هستین و این اصلا خوب نیست ..چه معنی داره مهتاب رو هم بر می داری و می بری تا دیر وقت ..من تو رو پسر عاقلی می دونم انتظار نداشتم که این کارا رو بکنین ....مجید گفت : نگران نباش قربونتون برم من مراقبم ..جای بدی نمیریم ..گاهی سینما و گاهی شام می خوریم و میایم ..
گفتم : اونوقت شیدا رو آوردی دم مدرسه تو رو پیاده کنه ؟ گفت: مگه چیه ؟ رو دروایسی که ندارم ... همین که هست .. الان ندونه فردا می فهمه من دارم با اونا کار می کنم ..البته من چیزی بهش نگفتم همین جا پیاده شدم ...اما شرف می دونه ..گفتم: خدا کنه نفهمیده باشه,, کوچیک میشی ... دیگه بهت احترام نمی زارن ..اگر بفهمن مامان فراش مدرسه است ....مامان سرشو بلند کرد و دیدم نه تنها صورتش بلکه چشمهاشم قرمز شده.. نگاهی از روی شرم به من کرد .. و انگار خودشو مسبب این سر شکستگی می دونست ... مجید هم دید..ناراحت شد و سر من داد زد .. به درک که خوششون نیاد .. من به مادرم افتخار می کنم و دستشو می بوسم ..این همه سال با سختی ما رو بزرگ کرده حالا که به جایی رسیدیم ازش خجالت بکشیم ؟، تف به این زندگی .. من نه از شیدا نه از کس دیگه ای واهمه ندارم ..هر چی می خواد فکر کنه یک موی کَندیده ی مادرم رو به صد تا شیدا نمیدم...
جارو رو انداختم زمین و داد زدم :ولی من میدم .. دوست ندارم اینجا باشم حالم دیگه از همه تون بهم می خوره ...نمی فهمین من چی میگم .. همین طور برای خودتون خوشین .. هیچکس به فکر من نیست
از همون اولش گفتم دوست ندارم ...هیچکس به من اهمیت نداد ..الانم نمیده ..چرا منو محکوم کردین تو ی این مدرسه زندگی کنم ؟چقدر عمرم رو به تمیز کردن این کلاسها هدر بدم مگه من تفریح نمی خوام .؟.. مگه من آدم نیستم ؟...من حتی نمی تونم با کسی دوست بشم چون خونه ای ندارم که با دوستم رفت و آمد کنم .. ..از همه فرار می کنم ..نمی خوام آقا جان نمی خوام ..از اینجا بریم..منو از شر این مدرسه خلاص کنین ..وگرنه خودمو می کشم ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش یازدهم








همین طور که اشک می ریختم دویدم و رفتم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون...دست هامو کردم توی جیب پالتوم و از کنار پیاده رو رفتم بطرف بالا
هنوز چند قدم نرفته بودم که .. چشمم افتاد به یک ماشین که مهتاب و شرف خان توش نشسته بودن و حرف می زدن..مغزم داغ شد ..
چشمهام رو باز و بسته کردم ؛؛ خودشون بودن زیر لب گفتم :دختره ی عوضی وبی حیا .. اون داره ازت سوءاستفاده می کنه...
از شدت حرص و غیظ ..داشتم می مردم دندون هامو روی هم فشار می دادم و مشتمو گره کرده بودم ...که صدای مجید رو شنیدم داره میاد طرف من ...با خودم گفتم :خوب شد الان مچ مهتاب خانم باز میشه ..مجید گفت : چیکار می کنی خواهر من این موقع شب کجا میری بیا برگردیم خونه مامان رو دلواپس نکن ..بیا با هم حرف می زنیم ...
گفتم : با من حرف نزن با مهتاب خانم ...اومدم شکایت مهتاب رو بکنم که صدای خودش از پشت سرم اومد ...مجید منو ول کرد رفت طرف ماشین و برای شرف خان دست تکون داد و اونم گاز داد و رفت مجید گفت : به به با شرف اومدی ؟
چه جالب شیدا هم امروز منو رسوند ..تو چیکار کردی ..؟
گفت : رفتیم با شرف خان و نتیجه رو گرفتیم و بردیم دادیم خدا رو شکر چیز مهمی نبود یک کم خونی ساده اس ....و همون طور که حرف می زدن من آهسته از کنار پیاده رو برگشتم خونه ..
اشک توی چشمم حلقه زده بود و بغض گلومو فشار می داد ..دلم می خواست بمیرم ...مدتی همون جا موندم چند بار با غیظ زدم به دیوار و تکیه دادم به یک درخت و گریه کردم ..دلم برای خودم خیلی می سوخت ..من برای هیچ کس اهمیتی نداشتم .. اونا منو نادیده می گرفتن و تازگی حرف شون رو هم یواشکی می زدن ..
درست مثل بچگی هام که پشت طشت قایم می شدم ..همون احساس لعنتی اومد سراغم ...
مجید و مهتاب هر حالیکه آروم با هم حرف می زدن اومدن مهتاب تا چشمش به من افتاد گفت : مهسا باز شنیدم گرد و خاک کردی؟ تو رو خدا مامان رو اینقدر اذیت نکن اون به اندازه ی کافی خودش داره,, قوز بالا قوزش نشوتو دیگه بزرگ شدی پس کی می خوای عاقل بشی ؟
همون جایی که تو داری زندگی می کنی ما هم داریم زندگی می کنیم ....







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش دوازدهم








و از کنارم رد شدن و رفتن..مشت هامو گره کردم و از شدت حرص نتونستم حرفی بزنم ...
و نتیجه اینکه ..من هر روز شاهد این بودم که مجید و مهتاب با شرف خان و شیدا ... کجا رفتن,, کجا بودن ,,و چی بهم گفتن و با اینکه وانمود می کردم اصلا برام مهم نیست
ششدانگ حواسم به اونا بود ..یکشب دیر وقت بود و هنوز اونا نیومده بودن
تا وقتی اونا برگشتن خون خونمو خورد دلم می خواست حد اقل به منم می گفتن داریم چیکار می کنیم از این که منو آدم حساب نمی کردن صبرم تموم شده بود ..
هر دو شاد خندون بر گشتن و گویا شرف خان و شیدا اونا رو رسونده بودن ...من مثل گربه ای براق طرف اونا ایستاده بودم
مهتاب ازم پرسید خوبی مهسا جان ..دهنمو کج کردم و گفتم آره مثلا من شش سالمه ..مرسی خوبم چرا برای من آبنبات نخریدین اومدین ؟
گفت : نه معلومه که امشب به جای مامان می خوای به من گیر بدی
گفتم : حرف مفت نزن ..من به فکر توام که راه افتادی دنبال اون شرف خان ,,بیچاره اون داره بازیت میده ..فردا تفت می کنه بیرون
مجید دست و صورتش رو شسته بود برگشت تو اتاق و گفت مهسا از تو بعیده این حرفا رو نزن مهتاب با من بود بعدم بچه که نیست تو دخالت نکن...
مهتاب گفت : اصلا تو چه حقی داری به کار من دخالت می کنی ؟ مامان هست مجید هم هست تو چیکاره ای ؟
دیگه تحملم تموم شده بود شروع کردم خودمو زدن و گریه کردن... داد می زدم : من اصلا از اولشم کسی نبودم ..هیچ کس به فکر من نیست .. همه دنبال کار خودشون .. ای خدا بمیرم راحت بشم خدایا منو بکش
مهتاب گفت تو که می گفتی خدا چیکاره اس حالا چرا از اون می خوای تو رو بکشه ..ولی مجید اومد و منو بغل کرد و گفت : آروم باش خواهرم اینطوری که آدم حرف نمی زنه؛؛ ما که هر کاری تو گفتی کردیم ..پول خواستی ازت دریغ نکردیم چیکار باید می کردیم خوب خودت بگو چی می خوای ما همون کارو می کنیم
تو خواهر عزیز منی ...اگر چیزی می خوای بگو .. یا ما باید برات کاری بکنیم خودت بگو .. شده تو حرفی بزنی و ما انجامش ندیم ؟






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش سیزدهم









گفتم ای بابا چرا مثل بچه ها با من رفتار می کنین من بیست و سه سالمه ..مهتاب گفت پس لطفا مثل بیست و سه ساله ها رفتار کن .
اونشب مجید منو آروم کرد ولی مهتاب حرفای من از دلش در نیومد ..و باهام سر سنگین بود
نمی دونم بهش حسودی می کردم یا چیز دیگه ای بود ولی از اینکه اون با شرف دوست شده بود خیلی ناراحت بودم
یک روز که حالم خیلی بد بود و اصلا نمی دونستم چی می خوام و همش بغض داشتم و با مامان لج بازی می کردم ، مجید کنارم نشست و گفت : تو چرا این طوری می کنی ؟خوب ؛؛این شرایط تو رو ما هم داریم ولی مهم نیست ببین منیره رفت دنبال زندگیش توام میری
مطمئن باش زندگی تو از اونم بهتر میشه
گفتم :منیره خوشگل بود ولی من زشتم
خندید و گفت این دیگه از کجات در آوردی تو خوشگل و با نمکی به خدا حرف نداری
گفتم : نه نیستم از خودم بدم میاد
گفت : به خدا قسم این طور نیست تو خیلی خوشگلی
گفتم :مجید یک چیزی ازت می خوام ..پول میدی دماغمو عمل کنم ؟
گفت: ای داد بیداد پول میدم بزار تو حسابت ولی دماغتو دست نزن حیف نیست خودتو بی خودی ببری زیر تیغ جراحی ؟صورت طبیعی آدم یک چیز دیگه است این کارو نکن حالا اگر دماغت زشت بود آره ولی تو که
گفتم :تو رو خدا اگر می خواین من خوشحال باشم بزارین دماغمو عمل کنم ...کمکم کن ..فقط تو راضی باشی بقیه راضی میشن







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_ششم-بخش چهاردهم









گفت آخه درد سر اینه که من راضی نیستم دماغ تو که چیزیش نیست ..نه من با دست خودم این بلا رو سر تو نمیارم...
ولی من اینقدر اصرار کردم و هی گفتم و گفتم تا مجید و مامان رو راضی کردم ولی مهتاب تا میومد حرف بزنه می زدم تو ذوقش و می گفتم به تو مربوط نیست همون طور که کارای تو به من مربوط نیست...

...و در میون نارضایتی مامان و بقیه از پرویز خان مرخصی گرفتم و توی کلینک برای عمل بستری شدم و عمل انجام شدم ...وقتی هنوز تازه به هوش اومده بودم داشتم عق می زدم
شرف خان و شیدا اومدن به دیدن من داشتم از خجالت آب می شدم نمی خواستم شرف منو به اون حال ببینه...وانمود می کردم که خوابم و چیزی نمیشنوم
ولی از نوع حرف زدن اونا فهمیدم که بیشتر از اونی که فکر می کردم با هم صمیمی شدن و عمل دماغ منم بی خودی بوده و دیگه امیدی به شرف خان نداشتم ..
خودمو نگه داشتم تا اونا رفتن شروع کردم به گریه کردن و گفتم درد دارم در حالیکه دلم خیلی گرفته بود از زمین و زمان شاکی بودم ..این کارم راضیم نکرده بود ..نمی دونستم چرا اینطور آشفته و نا آرومم....




ادامه دارد







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش اول




نمی دونم چقدر طول کشید که من جسد بچه ام رو توی بغلم گرفته بودم همون جا روی خاک فریاد می زدم ..که مردم دورم جمع شدن و اونو ازم گرفتن ...
و بدون وقفه یک هفته فریاد زدم؛؛
با دست خودم اونو به خاک سپردم و اشک ریختم ..
اما دیگه دلم نمی خواست احمد رو ببینم و بشدت ازش متنفر شده بودم و هر بار که به قبر اتابک نزدیک می شد شیونِ من به آسمون می رفت که باعث شده بود جگر گوشه ام رو اینطور از دست بدم ...
روزها و شبها از سر خاکش تکون نمی خوردم ..
دلم نمی خواست بچه ام رو تنها بزارم ..دیگه کم کم همه رفتن سر خونه و زندگی خودشون ؛
حالا تنها شده بودم و انگار عزای پسرم تموم نشدنی بود .. غم درد ی توی سینه ام احساس می کردم که تحملش برام غیر ممکن شده بود ..
نمی تونستم نفس بکشم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش دوم




تنگ غروب بود و من دوباره سر خاک نشسته بودم و زار می زدم دلم خیلی تنگ بود ....باید از این شهر میرفتم دیگه دلم نمی خواست احمد رو ببینم ..
دیگه نمی خواستم به اون خونه برگردم ..با تمام وجود چنگ زدم روی خاک و دو مشت بر داشتم و در حالیکه فریاد می زدم ریختم توی سرم و از ته دل آه کشیدم ..و با حسرت گفتم کاش جای اون دختر ِ تهرانی بودم و از اینجا میرفتم ...


راوی قصه مهسا ...

لندرور ماشین برویی برای جاده نبود و من و چند تا از دوستانم که عقب نشسته بودیم خیلی بهمون سخت می گذشت ..
یک هفته پیش با یک گروه اومده بودیم گنبد تا از آثار باستانی و و نوع زندگی و آداب و رسوم مردم اونجا گزارش تهیه کنیم ..و گروه ما با لندرور همراه با استادمون و هفت نفر می شدیم ..
سه تا مرد جلو و ما چهار تا دختر عقب نشسته بودیم ...
و با هر دست انداز تمام بدنمون تکون می خورد ...و تا تهران حتی نتونستیم پلک بهم بزاریم ..





#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش سوم






شب شده بود و همه خوابشون گرفته بود و من داشتم فکر می کردم و بقیه چرک می زدن اعظم سرش روی شونه های من خم شده بود ....
هر چی به خونه نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد ..
برای این سفر مدت زیادی با بابا و مامانم جر و بحث کرده بودیم هر چی توضیح می دادم که آقای شعبانی با خانمش میاد و استادمون هم همراه ماست بازم دلشون راضی نمی شد و دست آخرم با دعوا به این سفر اومده بودم ..
چون من خیلی دلم می خواست توی این تحقیق شرکت کنم و پایان نامه منم در همین مورد بود و چیزی نمونده بود که درسم تموم بشه و باید این سفر رو می رفتم ..
سفری که برای من به یاد مونی شد و خیلی هم بهم خوش گذشته بود .
اما حالا می دونستم که باید تقاصش رو پس بدم ...نزدیک صبح بود که رسیدیم در خونه ی ما پیاده شدم و کلید انداختم و رفتم تو ..
آهسته و آروم بدون سر و صدا وارد اتاقم که با خواهرم مهشید مشترک بود شدم ...
و اونقدر خوابم میومد که بدون اینکه دندونم رو هم بشورم خوابیدم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_ششم- بخش چهارم





خونه ی ما ماتمکده ای بیشتر نبود ..
هر کس توی لاک خودش بود و غصه ی خودشو می خورد ..پدرم مرد بی فکر و خوش گذرونی بود که از وقتی من یادمه به مادرم با زن های مختلف خیانت می کرد ..و خوب طبیعی بود که وقتی مادر خیانت اونو می دید نمی تونست روان سالمی داشته باشه و مدام با هم قهر و دعوا داشتن ؛؛
در واقع کنار هم زندگی می کردن و زن شوهر واقعی نبودن ...و توی این در گیری های اعصاب خورد کن ما بزرگ شدیم و هیچی از بچگی و جوونیم رو نفهمیدیم ..
و این دعوا ها روی منو مهشید هم اثر گذشته بودم تا بهم می رسیدیم مثل سگ و گربه به جون هم میفتادیم ..
وقتی دانشگاه قبول شدم پدرم به من گفت : اگر می خوای درس بخونی من ندارم خرجِ تو رو بدم خودت باید کار کنی .... در حالیکه پولشو خرج عیاشی می کرد برای من سخت بود که هم کار کنم و هم درس بخونم ولی مجبور بودم اما همیشه یک حرص و غیظ نسبت به اون داشته باشم...
و اونو با پدرای دیگه مقایسه کردن برای من شده بود یک حسرت دائمی ..و این شد که من هم کار می کردم و هم درس می خوندم ؛ صبح یکم دیر تر بیدار شدم ....
وقتی از اتاق بیرون اومدم مامان داشت گریه می کرد طوری که شونه هاش تکون می خورد ....انگار اتاق تازه ای افتاده بود ...


ادامه دارد




#ناهید_گلکار