دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش هفتم







یک مرتبه دلم شور افتاد و انگار یکی منو زیر و رو کرد. حالم بد بود و تو تاریکی شب چشمم به راه بود که صدای پای اسب رو از دور شنیدم... تاخت نبود و معلوم بود اسب آروم آروم داره میاد بطرف من...
دویدم به طرف صدا... وقتی تونستم اونا رو ببینم، دیدم احمد دهنه‌ی اسب رو گرفته و اتابک نیست...
سرش پایین بود... سرعتم رو بیشتر کردم و داد زدم: احمد بچه کو؟ جواب نداد و دیدم که داره گریه می کنه...
فریاد زدم یا خدا به فریادم برس بچه‌ام... و دیدم که اونو پیچیده دور یک پارچه و انداخته روی اسب...
مثل دیوونه ها چنگ انداختم و کشیدم پایین و بغلش کردم و تند و تند می‌گفتم: مادر... مادر... پسرم... تو رو خدا حرف بزن...
اتابکم... احمد... بچه رو چیکار کردی؟؟ بچه‌ام... یا امام... یا خدا... نه... بچه‌ام...
و نشستم روی زمین و تنِ بی جونش رو گرفتم توی بغلم...
بدنش دیگه گرمایی نداشت و لَخت روی دستم افتاده بود و احمد بالای سرم گریه می کرد... فریاد های دلخراشی بود که من با التماس برای اینکه اتابکم دوباره زنده بشه می کشیدم... و با ناله می گفتم: چیکار کردی بچه‌ی منو احمد؟
من اتابک رو به تو سپردم... گفتی مراقبش هستی... چی شد پس؟؟؟
برای چی اینطوری تحویلم دادی؟؟؟






ادامه دارد



#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش اول







از لای ماشین ها با سرعت می رفتم و زیر لب می گفتم : ای خدا کمک کن تصادف نکنم...
تا میدون آزادی رسیدم چند بار خطر از بیخ گوشم رد شد طوری که هر بار بلند گفتم یا حسین .....
ولی نمی دونم چرا بازم سرعتم رو کم نکردم و..با همون سرعت رسیدم جلوی ترمینال و زدم رو ترمز ..
دیگه دست و پام حس نداشت با خودم گفتم چیکار کردی سینا ؟اگر تصادف می کردی جواب تفرشی رو چی می خواستی بدی ؟ اما از اینکه اون زن و مرد رو رسوندم خوشحال بودم ..
پیرمرده سی تومن با عجله داد و گفت: راضی باش دستت درد نکنه پسرم خیر ببینی ..
سرمو گذاشتم روی فرمون و یک نفس کشیدم هنوز حالم جا نیومده بود..
که یک نفر زد به شیشه و گفت : مسافر می بری ؟(و این همون کسی بود که من به خاطرش عجله کرده بودم و تقدیر منو عوض کرد )
گفتم : بفرمایید ..مسیرتون کجاس ؟
گفت : راه بیفت بهت میگم....
و همین طور که داشت با تلفن حرف می زد نشست جلو و کیفشو گذاشت روی صندلی عقب و گفت : من الان رسیدم عزیزم تو خوبی ؟ کی برمی گردی ؟
لطفا دیر نکن منتظرتم زود بیا که طاقت ندارم...می خوای بیام فرودگاه ؟ ...باشه ..منم دوستت دارم مراقب خودت باش ...
گوشی رو قطع کرد و به من گفت : فرشته ..
گفتم بله؟ چی فرمودید ؟
در حالیکه دوباره داشت شماره می گرفت گفت : ..فرشته آقا ؛؛ خیابون فرشته ..هان سلام عزیزم من رسیدم آره همین الان ..نه خودم میام ..
ماشین گرفتم دارم میام دیگه , باز شروع کردی به نق زدن؟ کار نداری ؟ باشه چشم خانم .. باشه ... باشه,, ... میام حرف می زنیم ..بهت که گفتم کار اداری داشتم ...و گوشی رو قطع کرد..و آدرس داد و ساکت شد ..و دوباره گوشی رو برداشت مدام پیام می فرستاد و پیام می گرفت ..و یک مرتبه صدای خُر و بفش رو شنیدم ..نگاه کردم,, با سری کج خوابش برده بود ...طوری که تلفش زنگ خورد متوجه نشد ...






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش دوم






به فرشته که رسیدیم صداش کردم آقا حالا کجا برم ؟
چشمهاشو باز کرد ونگاهی به اطراف انداخت و گفت برو توی اون خیابون ..و آدرس داد .. تلفنش دوباره زنگ زد با غیظ گفت : دارم میام دیگه نزدیکم ..نه بابا ؛ جایی نرفتم راننده یواش میومدبه جون رعنا خواب بودم ...
نزدیکم در باز کن که اومدم ..چیزی داریم برای خوردن خیلی گُرسنه ا م ...گوشی گوشی ..نگه دار همین جاست چقدر میشه ؟
گفتم چهل تومن ....یک تراول پنجاه تومنی داد به منو گفت باقیش مال خودت .. رفت پایین و در بست و منم راه افتادم....هر چی نگاه کردم مسافری نبود خیابون ها خلوت شده بود ..دیگه حوصله نداشتم و دلم می خواست بخوابم اون مرد پول خوبی به من داده بود و فکر کردم برای اونشب بسه دیگه نزدیک خونه ی خودمون که رسیدم یکی دست بلند کرد و گفت مستقیم داداش ... ایستادم با خودم گفتم بزار اینم دشت آخرم باشه ..
سوار شد و گفت کیف تون همین جا باشه ؟برگشتم و گفتم :کدوم کیف ؟
دیدم مسافر قبلی با عجله پیاده شده و اونو با خودش نبرده ..اون مرد رو تا انتهای خیابون رسوندم و دوباره سر و ته کردم و رفتم خیابون فرشته
دقیقا نمی دونستم کدوم خونه بود همون جا که پیاده شده بود نگه داشتم و به خونه ها نگاه کردم...
همون اولی رو که فکر می کردم ممکنه اون باشه زدم یک نفر آیفون رو بر داشت ..گفتم ببخشید من راننده تاکسی هستم ..گفت ما تاکسی نخواستیم که ..عه؛؛ بر مردم آزار لعنت ..نصف شبی ....یک مرتبه یادم اومد که خیلی دیر وقته ..فکر کردم درِ خونه ای رو بزنم که چراغهاش روشن باشه ..همین کارو کردم ..و باز گفتم من راننده تاکسی هستم ...داد زد بابا میگه راننده ام بدو حتما کیفتو آورده ... بسرعت برق در باز شد و همون مرد هیجان زده اومد بیرون و دستشو از دور دراز کرد.. من فکر کردم می خواد کیف رو بگیره ولی اون می خواست با من دست بده .. کیفو دادم ...







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش سوم







وقتی با من دست داد ذوق زده بغلم کرد و بوسید ...انگار چیزای مهمی توی اون کیف بود ..که ازخوشحالی نمی دونست چیکار کنه پشت سر هم تشکر می کرد ..
گفت : وای آقا تو چیکار کردی خیلی ممنون اگر نمیاوردی من دستم به هیچ جا بند نبود....
گفتم : تعجب نداره خوب باید میاوردم دیگه ، گفت :وای دستت درد نکنه ..تو توی کیف رو دیدی ؟
گفتم: من برای چی تو کیف شما رو نگاه کنم ؟ کاری ندارین من باید دیگه برم
گفت: صبر کن اقلا کرایه ی تا اینجا رو بهت بدم ..گفتم نه این خارج از سرویس بود مهمون من باشین..
اومدم برم گفت : میشه صبح ساعت هفت بیای دنبال من چون ماشینم دم آژانسه ماشین ندارم بیا منو ببر...
گفتم : من صبح ماشین ندارم متاسفانه فقط شب ها دست منه
گفت: ماشین خودت نیست ؟
گفتم : نه بابا ..شب بخیر اومد جلوتر و گفت : صبر کن ...درس خوندی ؟
گفتم بله ؟ منظورتون چیه ؟
گفت: تحصیل کرده ای ؟
گفتم: بله لیسانسم
گفت : کار می خوای ؟
گفتم : خوب بله چرا که نه !!(در کیفشو باز کرد و یک کارت در آورد و گفت )این کارت رو بگیر و صبح بیا پیش من ..یک کاری برات دارم ..شاید به توافق رسیدیم ...بیایی حتما ...گفتم: چشم ؛ شاید اومدم..گفت: آدمی مثل تو حیفه روی تاکسی اونم شب کار کنه ..فکر کنم شما خیلی به درد کار من می خوری ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش دوازدهم







اما یک ماه بعد یک شب ما نشسته بودیم که تلفن مجید زنگ خورد ..و اون جواب داد و گفت : جانم شرف ..خوبی ؟ یکم بعد مجید گفت : آره خوب چطور مگه ؟ واقعا ؟ باشه صبر کن ازش بپرسم ..مهتاب می خوای توی یک آزمایشگاه کار کنی ؟ مهتاب گفت : خوب آره ؛
وقتی مجید گوشی رو قطع کرد گفت: شرف میگه دوستم دکتر صابری .. آزمایشگاه بزرگی داره اگر می خوان فردا بیا سرکار تا با هم برین تو رو معرفی کنه مشغول بشی مهتاب گفت : تو بهش حرفی زده بودی ؟
گفت : نه به اون صورت فقط گفتم درس تو تموم شده ولی هنوز سر کار نرفتی ..نمی دونم چرا به فکرش رسیده برای تو کار پیدا کنه ..حالا می خوای یا نه ؟
گفت :معلومه از خدا می خوام بد نیست میرم ببینم چی میشه ؟ من گفتم: چرا بد باشه؟ می خوای منم باهات بیام ؟... مجید گفت: نه تو بیای برای چی؟ خودم هستم باهاش میرم ..
و روز بعد در حالیکه دل توی دلم نبود که یک طوری خودمو به شرف خان برسونم ..به مهتاب گفتم : من امروز سرکار نمیرم تو رو تنها نمی زارم تلفن می کنم میگم حالم خوب نیست ..مجید گفت : نه بابا ..تو رو می خواد چیکار بچه که نیست ..من خودم هستم تو برو سرکارت ..یک وقت اخراجت می کنن ..گفتم :مجید راستی یک چیزی به فکرم رسیده فامیل پرویز خان هم مظاهریه ..نکنه با شرف خان فامیل باشن ؟
گفت : نمی دونم شاید ..ازش می پرسم ...




ادامه دارد






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش چهارم









کارت رو گرفتم و راه افتادم ..اولش موضوع رو جدی نگرفتم ..
ولی وقتی رسیدم خونه کارت رو نگاه کردم یک آژانس هواپیمایی بود زیر کارت هم
نوشته بود .... پرویز مظاهری ,,..گذاشتم روی میز با خودم فکر کردم بد نیست.. یعنی ممکنه اونجا به من کار بدن ؟ ...
اگر کار خوبی باشه ..اونوقت از این تاکسی خلاص میشم...آره بهتره یک سر بزنم ...
هوا داشت روشن می شد که من خوابم برد و یک ساعت بعد راننده اومد تا هم ماشین رو بگیره هم پول تفرشی رو ...برای همین بیدار شدم...
ولی دیگه خوابم نبرد و تصمیم گرفتم برم اونجایی که مسافرم گفته بود ببینم چی میشه ...به امید خدا ..نمازم رو خوندم و یک دوش گرفتم و اصلاح کردم و بهترین کت و شلوارمو پوشیدم...
مامان داشت صبحانه رو می گذاشت روی میز آشپز خونه ...تا چشمش به من افتاد گفت مادرت بمیره تو که صبح اومدی خونه ,,کجا داری میری ؟
گفتم : زود بر می گردم و می خوابم ,,یک جایی کار دارم
یک استکان چای جلوم گذاشت و خودش برام شکر ریخت و هم زد و یک لقمه نون و پنیرم درست کرد داد دست من وگفت : بخور مادرجون ناشتا نرو ...گفتم: مامان جان به جای منم بخور دیگه ؛؛ آخه چرا اینقدر لوسم می کنی ؟








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش پنجم







بزار خودم هم می زنم ...
گفت: مادر تو خسته ای چیکار کنم دلم کف دستمه ؛؛تا تو صبح میای خونه.. جونم به لبم می رسه چشمم به درو دلم پیش تو .حرفم که نمی تونم بزنم بابات می زنه تو ذوقم ...
مامان داشت بازم می گفت ولی من رفتم وسط حرفشو گفتم :برمی گردم حرف می زنیم مامان جان .. دیرم میشه و چایی مو سر کشیدم و راه افتادم اونم دوباره یک تیکه نون زود روش پنیر مالید و دنبال من اومد که تا می رسی به تاکسی بخور ضعف نکنی....
آژانس هواپیمایی بزرگ و شیکی بود وارد شدم یک سالن بزرگ با هفت ,هشت کارمند که پشت سیستم ها نشسته بودن ...سمت راست یک راه پله بود که میرفت به طبقه ی دوم با اتاقک های شیشه ای ...
از یکی از دخترا که برای فروش بلیط نشسته بودن پرسیدم آقای مظاهری رو کجا می تونم ببینم؟
با انگشت راه پله رو نشون داد و گفت : اون بالا ..ببخشید چیکارشون دارین؟
گفتم منتظر من هستن ..پرسید شما ؟
گفتم : سینا مهاجری هستم ..اون زنگ زد بالا و به من گفت بفرمایید ....ومن با دلهره راه افتادم بطرف راه پله ... یک نفر سر پله ها بود از اون پرسیدم اتاق آقای مظاهری کدومه ؟ نشونم داد ..رفتم و در زدم ..
گفت بفرمایید ..وارد شدم تا چشمش به من افتاد گفت : سلام چقدر فرق کردی شیک و برازنده ..یک آن شک کردم که خودت باشی؛؛ پس اومدی؟
بابا تو اصلا مال کار کردن روی تاکسی نیستی ... خیلی شکل و قیافه ی خوبی برای کار ما داری ..حالا بگو می خوای با من کار کنی ؟
گفتم : خوب تا چه کاری باشه که از عهده ی من بر بیاد ولی به کار آژانس اصلا وارد نیستم ..دستشو آورد جلو و گفت من پرویز مظاهری هستم .. گفتم: سینا مهاجری







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش ششم








گفت راستش من یک کار بهت پیشنهاد می کنم برو فکراتو بکن بهم خبر بده مدرکت چیه ؟ گفتم: الکترونیک خوندم..سربازی هم رفتم ..گفت: اونش مهم نیست من این صداقت و درستی تو رو می خوام .. یکی که دست راستم باشه و راز دارم ..جوری که خیالم راحت باشه اگر ده روز هم نبودم مشکلی پیش نمیاد .. امور مالی.. فروش .. تور ها.. کار کارمند ها .. یک ناظر امین می خوام ... اما شرط داره ..سه ماه آزمایشی کار مال تو این آژانس رو می زارم در اختیارت یاد بگیر عرضه و وجودت رو نشون بده ..توی این سه ماه هر زمان تو رو نخواستم باید بری و اگر خوب و شایسته باشی من که از خدا می خوام ...الان کسی که بهش اعتماد کنم رو ندارم ..کارا رو خودت باید یاد بگیری ..از امروز ماهی سه تومن بهت میدم ..
بعد از سه ماه فرم پر می کنی و تو و من شرایطمون رو میگیم..
توی این مدت تو نخواستی می تونی بری من نخواستم می تونم بگم نیا ..بدون حرف و حق و حقوق ... امیدوارم من در مورد تو اشتباه نکرده باشم و بتونیم باهم کار کنیم ..موافقی ؟
گفتم تو این سه ماه فرمودین حقوق من چقدر هست ؟ پرسید زن و بچه داری ؟
گفتم : نه خوشبختانه..
گفت: حالا که نداری همون سه تومن بسه چونه نزن .. خودش بلند و دندون نما خندید نفهمیدم شوخی بود یا جدی..واقعا می خواست ماهی سه میلیون به من بده ..منظورش از سه تومن چی بود ؟
گفت: سینا جان یک سئوال تو واقعا توی کیف رو نگاه نکردی ؟ گفتم : نه قربان ..لزومی نداشت ...گفت : می خوای بدونی توی اون چی بود ؟ گفتم : نه ..به من ربطی نداره ..هر چی بود برای من فرقی نمی کرد ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش نهم








دیگه ما هم کنترلی روی اعصابمون نداشتیم به خصوص که اون دختر رو هم دیدیم ... زیبا و خواستی و خیلی ساده ..و بی تکبر اومد جلو و خوش آمد گفت و خودشو معرفی کرد,, شیدا هستم ..و بایکی ؛یکی ما دست داد ..مامان رو سرشو کشید پایین تر و فقط گفت : ببخشید مزاحم شدیم ..
شیدا به تمام معنی خانم ..مادب و مهربون به نظر می رسید پدر و مادرشو معرفی کرد مادرم نسرین خانم و پدرم آقای مظاهری ..مجید که دست و پاشو گم کرده بود... ونمی دونست چیکار کنه .. دست داد و جلوی آقای مظاهری خم شد .. من دلم می خواست یک معجزه ای می شد تا ما اون گل و شیرینی رو از اون خونه محو می کردیم ..که از خودمون بیشتر اونا ضایع بود....
ولی شیدا گلها رو برداشت تشکر کرد و گفت : دست شما درد نکنه ..خیلی قشنگه ..ممنون ...راحله خانم این شیرینی ها رو بزار توی ظرف بیار با چایی بخوریم .. خوب بر خلاف انتظار ما همه چیز داشت خوب پیش میرفت ، ما پنج نفر فقط نگاه می کردیم ...بِر و بِر ؛؛ طوری که هیچکدوم جواب تشکر اونو ندادیم ...
مامان که سرشو انداخته بود پایین و با گوشه ی چادرش بازی می کرد ..و منیر هم که عقل کل ما بود و همه جا خودشو جلو مینداخت تا اونجا یک کلمه حرف نزده بود ..
فقط گاهی نسرین خانم مادر شیدا یک لبخند بی مزه می زدو معلوم بود اون و آقای مظاهری در مقابل کار انجام شده قرار گرفتن وضعیت ما رو فهمیدن ..
بالاخره ..نسرین خانم به مامان گفت خوب می فرمودید ...مامان کمی جا بجا شد و گفت اختیار دارین شما بفرمایید ...در این موقع خدمتکار اونا اومد و یک سینی چای آورد و بعدم از ما پذیرایی کرد ..و شرف خان هم با مجید و آقای مظاهری در مورد کار شروع به حرف زدن کردن و ما فهمیدیم که شرف خان پسر آقای مظاهری و صاحب پروژه ی شهرکی که می ساختن بود و حتی مجید هم اینو نمی دونست ...







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش دهم







شرف خان سعی می کرد زیاد حرف بزنه که این سکوت بشکنه ...از مجید تعریف می کرد که چقدر پسر درست و خوبیه و اون تا حالا آدمی شبیه اون ندیده ...کاری ؛؛با صداقت و ؛؛عاقل ؛؛و کم کم سه تایی رفتن توی بحث ساختمون و مشکلات اون و ما همه گوش می کردیم ..
اما شیدا گهگاهی تعارف می کرد و بعد از مامان مهتاب خیلی بهم ریخته بود و حال خوبی نداشت صورتش سرخ شده بود . مدام با کیفش ور میرفت .. نسرین خانم هم ساکت بود و طوری نشسته بود که انگار خسته شده ...بالاخره مامان به حرف اومد و یک مرتبه با صدای بلند گفت : ببخشید مزاحم شدیم ..دیگه زحمت رو کم می کنیم ...
شرف خان گفت : شما ببخشید ؛؛ توی زحمت افتادین ...مامان اینو گفت و با یک مرحمت زیاد راه افتاد ...و ما هم با یک خداحافظی سرد دنبالش رفتیم ..فقط شرف خان برای بدرقه ی ما اومد ..
احساس بدی که اون زمان به ما دست داده بود قابل توصیف نیست ... توی ایوون به مجید گفت : چی شد داداش می دونی چرا خانواده این همه ناراحت بودن؟ ..در حالیکه منیر و مامان با سرعت رسیده بودن دم در حیاط ..مهتاب اینو شنیدو دیگه طاقت نیاورد وبرگشت منم ایستادم ..گفت: آقای شرف ..حتما متوجه شدین که ما شوکه بودیم ..ببخشید بی ادبی شد ولی ما اصلا در سطح شما نیستیم ..برای همین از همون اول حرفی برای گفتن نداشتیم ..آخر خواهر شما که مثل یک دسته ی گل هست چرا به برادر من پیشنهاد کردین بیاد خواستگاری ؟من اصلا نمی فهمم .. شرف خان گفت : این حرفا چیه من مجید رو دوست دارم خانم خیلی براش احترام قائلم ..مهتاب گفت : ولی شما ما رو نمیشناسین ..فکر می کنم ما هم بدون فکر مزاحم شما شدیم ..همون موقع نسرین خانم اومد بیرون و حرفای مهتاب رو شنید و گفت :عزیزم این حرفا چیه خواهش می کنم همه ی آدما مثل هم هستم خوب یکی بیشتر داره یکی کمتر مشکلی نیست ما هم همیشه اینقدر نداشتیم .. مظاهری خودش از صفر شروع کرده ... انسان بودن مهمه خدا شاهده ما اصلا این طوری نیستیم ..و از اومدن شما خوشحال شدیم شرف دائم از آقا مجید حرف می زنه .. دوست شدن با هم چه اشکالی داره شما هم مهمون ما بودین ؟از اومدن تون خوشحال شدیم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش یازدهم







شرف خان گفت : نه بابا من با علم به اینکه مجید چه موقعیتی داره به بابا و شیدا گفتم قبول کردن اصلا اینطوری که شما فکر کردین نیست ، مهتاب خانم خواهش می کنم خودتون رو ناراحت نکنین ..حالا من بعدا با مجید صحبت میکنم..و در حالیکه صورت مجید هم برافروخته بود خداحافظی کردیم و از خونه رفتیم بیرون ...
مقدار زیادی راه رو پیاده دنبال مامان که کاردش می زدی خونش در نمی اومد رفتیم .. سرازیری بود و با اون کفش های پاشنه بلند به زحمت پشت سر هم میرفتیم و اوقاتمون تلخ بود ....همه ساکت بودیم و از مامان می ترسیدیم ...
به سر خیابون که رسیدیم مامان با عصبانیت بالاخره به حرف اومد و با بغض گفت ..تو رو خدا دیگه مجید دیگه منو توی این موقعیت قرار نده ..و این جور ما رو سنگ رو یخ نکن مُردم از خجالت ..من می دونستم ..گفتم ولی گوش نکردین ..خوب شد حالا ؟ فقط خدا رو شکر انسان بودن ما رو مسخره نکردن ..
اونشب رویای من تا صبح شد شرف خان ..خیلی ازش خوشم اومده بود و توی این فکر بودم که یک طوری توجه اونو به خودم جلب کنم ..هم خوش قیافه بود و هم پولدار ..اگر میشد این کارو بکنم دیگه به همه ی آرزوهام می رسیدم ..
و روز بعد مجید عین واقعیت رو برای شرف خان تعریف کرده بود و موضوع خواستگاری کاملا منتفی شد ..
در حالیکه من هنوز از فکر شرف خان بیرون نیومده بودم و مدام نقشه می کشیدم یک طوری باهاش روبرو بشم و قصد داشتم این بار خودی نشون بدم...







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش هشتم








#این_تو (مهسا )

ما چهارتا که تونستیم یک جوری خودمون رو جمع وجور کنیم ولی مامان اصلا حالش خوب نبود و خیلی معلوم بود که معذب شده
اون همیشه زن خوش سر زبونی بود ولی اونجا سکوت کرده بود .. حتی درست احوال پرسی نکرد
شرف خان ما رو برد بطرف پذیرایی ..وای ..از در که وارد شدیم زیر پای ما یک آکواریم بود که ماهی ها توش معلوم بودن من نمیتونستم چشم از اون بر دارم
فضای بزرگی که فکر کنم پنج دست مبل توی اون بود با یک شومینه ی مجلل وسط حال و پذیرایی ... دور تا دور شومینه مبل بود و میز و یک تلویزیون خیلی بزرگ که درمقابل تلویزیون چهارده اینچی ما یک چیز عجیب و غریب به نظر میومد
انتهای سالن مهمون خونه بود با مبل های سلطنتی و یک میز ناهار خوری سه برابر اتاق خونه ی ما
از سقف بلند اون که با طبقه ی بالا یکی بود یک چهل چراغ بینهایت زیبا و خیلی بزرگ آویزان شده بود که چشم رو خیره می کرد و اون خونه رو از روز هم روشن تر کرده بود ...
همه چیز توی اون خونه برق می زد .. تابلوهای نفیس و گلدان های شیک ....و خلاصه طوریکه آدم فکر می کرد وارد قصر یک شاه شده..
حال ما کاملا معلوم بود ..یک خانم خیلی شیک و زیبا ولی آروم و مهربون و یک آقایی که قد متوسطی داشت و قیافه ی خیلی معمولی .. اومدن جلو و پشت سر اونام یک دختر ... که واقعا باور نکردنی بود یک لحظه ماتم برد واقعا شرف خان برای همیچین دختری به مجید پیشنهاد داده بود یا کس دیگه ای رو در نظر گرفته ..







#ناهید-گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_پنجم-بخش هفتم








گفت : باشه ..فردا مدارکت رو بیار... منم فعلا تو رو به کارمندا معرفی می کنم ولی نمیگم موقتی اینجایی تا ازت حساب ببرن ...یک بار بهت گفتم من الان کسی رو ندارم که بهش اعتماد کامل داشته باشم .. می خوام به تو اعتماد کنم , می تونم؟ گفتم : بله حتما سعی می کنم اینو بهتون ثابت کنم ..
پرویز خان منو به کارمنداش معرفی کرد و گفت : از فردا بیا سرکار ساعت هفت اینجا باش ...
من خوشحال برگشتم خونه و این خبر خوش رو به همه دادم باورم نمیشد چقدر دنبال کار گشتم حتی حاضر شدم توی نانوایی کار کنم ولی نشد و حالا یک مرتبه یکی با این شرایط خوب منو استخدام می کرد
آخه این اصلا با عقل جور در نمیاد ..چرا ..؟ چی شد ؟ نمی فهمیدم ..همش با خودم دو دو تا چهار تا می کردم ... و چون به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داشتم به این نتیجه رسیدم که باید من راننده ی تاکسی میشدم تا این کارو پیدا می کردم..و با این شخص آشنا میشدم ..
اگر می رفتم سر یک کار دیگه امکان نداشت همچین کار خوبی گیر بیارم ..اگر اون روز با اون سرعت نمی رفتم فرودگاه مظاهری به پستم نمی خورد و
اگر کیفشو توی ماشین جا نمی گذاشت..من دوباره اونو نمی دیدم ...
به هر حال خوشحال بودم و این خوشحالی رو به همه منتقل کردم ..غافل از این که این ملاقات ,,و دنیای جدیدی که داشتم توش پا می گذاشتم اصلا برای من خوب نبود .. مامان بشکن می زد و قر می دادکه پسرش کار خوب پیدا کرده ..
سارا همینطور که به قر دادن مامان می خندید یک آهنگ شاد گذاشت و شروع کرد به رقصیدن و منو به زور کشید وسط و منم که زیاد رقص بلد نبودم مجبور شدم مامانو بغل کنم و دور اتاق بگردونمش وصدای خنده و شادی ما فضای خونه رو پر کرد ..








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش اول







گاهی از درِ چادر بیرون رو نگاه می کردم که ببینم این معامله انجام میشه یا نه؟
اتابک دامن منو کشید و گفت : مامان من نمی خوام مسابقه بدم. گفتم هیس! اگه امروز بابات اسب رو بفروشه همه چیز درست میشه، هم تو راحت میشی هم من...
گفت: نمی خوام باهاش برم؛ دوست دارم پیش تو بمونم...
گفتم: الهی من فدای قد و بالات بشم دعا کن با اون دلِ کوچولت که این اسب رو بفروشه...
سالها بود که احمد به من می گفت هر وقت وضع مالیمون خوب شد برمی‌گردیم گنبد، ولی هرموقع حرفشو می زدم یا سکوت می کرد یا دعوا راه مینداخت و بهم بد و بیراه می گفت...
من به دو دلیل دلم نمی خواست اینجا بمونم اول اینکه از پدر و مادرم دور بودم؛ دوم اینکه احمد می خواست تنها پسرم اتابک رو سوارکار بار بیاره و هر روز به جای اینکه بره کودکستان و چیزی یاد بگیره، اونو با خودش می برد برای تمرین سوار کاری و می گفت نون توی این کاره...
اما من اصلا دلم نمی خواست اون بچه سوارکار بشه، می خواستم درس بخونه و شغل درست و حسابی داشته باشه...
احمد شوهر آیناز رو هم گول زد و پسر اونو به هوای اینکه سوار کارش بکنه اینجا نگه داشت؛ اما حالا اون بچه فقط توی باشگاه پادویی می کنه و اینو آیناز و مراد نمی دونن...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش دوم






مراد، خواهرم رو چندین سال پیش از گنبد برد تهران، شهر رویاهای من، جایی که دوست داشتم اونجا زندگی کنم...
حتما تا حالا اونا بار خودشون رو بستن...
تهرانی شدن چیزی بود که آرزوی من بود؛ ولی مثل کولی ها توی یک کپر زندگی می کردم و مراد به دروغ به همه می گفت توی گنبد خونه داره و به خاطر کار اینجا مونده. اون عادت داشت که خودش رو بیشتر از اونی که هست نشون بده...
به همه وانمود می کرد وضع مالیش خوبه ولی من می دونستم که هیچی نداره...
اتابک بازی می کرد و از سر و کولم بالا میرفت. وقتی می گرفتمش توی بغلم انگار خدا دنیا رو بهم می داد.
من اونو هفت سال بعد از ازدواجم با احمد وقتی که دیگه از بچه‌دار شدن مایوس شده بودم حامله شدم...
براش آرزو های بزرگی داشتم و دلم گواهی می‌داد یکروز اون منو از اینجا می بره و توی تهران بهترین زندگی رو برام فراهم می کنه...
باز از لای پرده بیرون رو نگاه کردم، اون مرد رفته بود و اسب هنوز اونجا بود.
فهمیدم معامله انجام نشده و این برای من معنی خوبی نداشت.
چون احمد می گفت راه نجاتمون یا فروختن اسب هست یا برنده شدن اتابک توی مسابقه که بتونیم بقیه‌ی سال رو زندگی کنیم... از کپر رفتم بیرون؛ در حالیکه داشت دستی به سر و گوش اسب می کشید،







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش سوم





گفت: نخرید... مرتیکه رِند و قالتاق فکر کرد با بچه طرفه... برو اتابک رو حاضر کن می خوام ببرمش تمرین...
گفتم: احمد؟ احمد جان؟ امروز میشه نبری؟ می خوام بشورمش...
چند روزه حموم نرفته... اصلا چطوره توام نری؟ ما رو ببر گنبد خونه‌ی مادرم یک حموم درست و حسابی بکنیم...
با تندی و لحن بدی گفت: دیوانه‌ی زبون نفهم... تا کورس چیزی نمونده! می دونی اگر مسابقه رو اتابک ببره چقدر بهمون میدن؟ نه که نمی فهمی؛ والله این اسب بیشتر از تو عقل داره. گفتم: من نمی فهمم، تو که خودتو عقل کل می دونی به جثه‌ی این بچه نگاه کن؛ رحمت نمیاد؟
به طرف من براق شد و گفت: تو چی؟ تو به من رحم می کنی؟ شکم تو و این بچه رو تا آخر سال چطوری سیر کنم زن؟
گفتم: چرا خوب، شما هم گناه داری. اما امروز اتابک دلش نمی‌خواد بیاد...
از صبح داره به من التماس می کنه... خسته شده؛ اون فقط شش سال داره! این همه تمرین بیزارش کرده...







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش چهارم






گفت: خفه شو آی سو؛ زیاد حرف می زنی... برو بیارش که دیرم شد... به خداوندی خدا یک کلمه دیگه از دهنت دربیاد همچین می زنم که نتونی از جات بلند بشی...
با ناراحتی برگشتم توی کپر و دیدم اتابک گوشه ای نشسته و از صورتش معلوم بود که باید به زور اونو می‌فرستادم...
در حالیکه مدام می بوسیدمش و براش زبون می ریختم، لباس سواری تنش کردم و دادمش دست احمد که مدام صدا می کرد زود باش اتابک بیا...
و اون بچه پیش من اشک میریخت و التماس می کرد که نمی خواد بره؛ ولی هردومون از احمد می ترسیدیم و جرات نداشتیم رو حرفش حرف بزنیم...
وقتی اونا رفتن من جلوی کپر روی یک نیمکت چوبی کهنه نشستم و چند تا از زن ها هم اومدن پیشم... بیشتر روزا تا نزدیک غروب که مردا از سرکار برگردن این کار ما بود...
اون روز همینطور که نشسته بودیم یک ماشین لندرور نگه داشت و سه تا مرد جوون و چهار تا دختر ازش پیاده شدن...کاملا معلوم بود که تهرانی هستن...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش پنجم






اومدن جلو... من دستم رو گذاشته بودم زیر چونه و نگاهشون می کردم... از دیدن کپرهای ما به وجد آمده بودن...
انگار براشون خیلی جالب بود. از بین اونا دختری که یک دوربین عکاسی به گردنش بود اومد جلو...
بلند شدم، ایستادم، و سلام کردم. با روی خوشی در حالیکه یک خنده‌ی شیرین روی لبش بود، با ناز و اطفاری که مخصوص تهرانی‌ها بود گفت: سلام عزیزم؛ چه جای قشنگی دارین...
وای بیا ببین اعظم جون چقدر اینا خوشگلن... الهییی؛ با خجالت گفتم: چشمتون خوشگل می ببینه. گفت: وای تو فارسی بلدی؟ چه عالی!! بقیه چی؟ اونام بلدن؟
گفتم: اینجا همه ترکی حرف می زنن. فقط اونایی که سواد دارن فارسی بلد هستن...
گفت: خدا جون! چه لهجه ی خوبی داری... چند ساله اینجا زندگی می کنی؟
گفتم: من اهل گنبدم؛ به خاطر کار شوهرم اینجا هستم...
گفت: خیلی خوبه! کاش منم می تونستم یک مدت اینجا زندگی کنم... با چی غذا می پزین؟ گفتم: می تونین برین تو کپر خودتون ببینین... تازه تمیزش کردم...









#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش ششم






اون هفت نفر مدام ازم سئوال می کردن و عکس می گرفتن...
چقدر اون دختر رو که اسمش مهسا بود دوست داشتم... حرکاتش مثل نسیم بود؛ قد بلند، خوش هیکل و یک خنده روی لبش که گاهی دندون نما می شد و دوتا چال روی گونه هاش میفتاد که باعث می شد دلم بخواد از صورت اون چشم بر ندارم...
اونا بیشتر کپر ها رو نگاه کردن و با مردم اونجا حرف زدن و عکس گرفتن و من همش دنبال اون دختر بودم...
براشون چای درست کردم و مقداری خوراکی‌های محلی آوردم... برای من روزی بود باور نکردنی! خوشحال بودم و حسرت می خوردم که چرا درس نخوندم تا بتونم مثل اونا پایان نامه بنویسم...
نزدیک غروب سوار ماشین شدن و از اونجا رفتن و من تازه یادم افتاده بود که برای شام چیزی درست نکردم...
کپر رو جمع و جور کردم و استکان ها رو شستم و منتظر احمد و اتابک موندم...
همه‌ی مردا برگشتن، ولی هوا تاریک شد و اونا نیومدن...







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش هفتم







یک مرتبه دلم شور افتاد و انگار یکی منو زیر و رو کرد. حالم بد بود و تو تاریکی شب چشمم به راه بود که صدای پای اسب رو از دور شنیدم... تاخت نبود و معلوم بود اسب آروم آروم داره میاد بطرف من...
دویدم به طرف صدا... وقتی تونستم اونا رو ببینم، دیدم احمد دهنه‌ی اسب رو گرفته و اتابک نیست...
سرش پایین بود... سرعتم رو بیشتر کردم و داد زدم: احمد بچه کو؟ جواب نداد و دیدم که داره گریه می کنه...
فریاد زدم یا خدا به فریادم برس بچه‌ام... و دیدم که اونو پیچیده دور یک پارچه و انداخته روی اسب...
مثل دیوونه ها چنگ انداختم و کشیدم پایین و بغلش کردم و تند و تند می‌گفتم: مادر... مادر... پسرم... تو رو خدا حرف بزن...
اتابکم... احمد... بچه رو چیکار کردی؟؟ بچه‌ام... یا امام... یا خدا... نه... بچه‌ام...
و نشستم روی زمین و تنِ بی جونش رو گرفتم توی بغلم...
بدنش دیگه گرمایی نداشت و لَخت روی دستم افتاده بود و احمد بالای سرم گریه می کرد... فریاد های دلخراشی بود که من با التماس برای اینکه اتابکم دوباره زنده بشه می کشیدم... و با ناله می گفتم: چیکار کردی بچه‌ی منو احمد؟
من اتابک رو به تو سپردم... گفتی مراقبش هستی... چی شد پس؟؟؟
برای چی اینطوری تحویلم دادی؟؟؟






ادامه دارد



#ناهید_گلکار