دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌سی‌وهفتم

..........

با تعجب به انگشتر نگاه میکنم مریم که متوجه نگاهم شده بلند میگوید : آیه انگشتره چرا چشماتو گرد میکنی ...
چشم غره ای نثار مریم میکنم که خاله ماه گل انگشتر را به طرف علی میگیرد ، علی سوالی نگاهش میکند که مریم ادامه میدهد : داداش اونو بکن تو دست ایه .
علی انگشتر را جلو آورد قصد کردم انگشتر را بگیرم و خودم دستم کنم که خاله ماه گل بر روی دستم زد و گفت : تو نشون کرده ے علی نه آیه .
آرام خنده ای میکند و میگوید : آیه جان دستتو ببر جلو علی آقا دستتون کنه .
نگاهی به علی کردم سرش را بالا آورد برای اولین بار به چشمانم خیره شد که با صدای خنده ے مریم و آرام سرش را پایین انداخت و سریع انگشتر را در دستم کرد ....
همه مشغول صحبت بودند ، هوای خونه برایم خفه کننده شده بود ، دمپایی هایم را به پا کردم و وارد حیاط شدم با اسمان چشم دوختم به آسمانی که به وسعت دریا یا ... بود ....
_ببخشید !
به سمت عقب بر میگردم با دیدن علی سرم را پایین می اندازم و میگویم : بفرمایید ؟
علی دستش را در جیبش کرد و گفت :
یادتون نره که علاقه ای بین ما نیست .
یک تا از ابروهایم را بالا میدهم و میگویم : شما پیش خودتون چی فکر کردید نگران نباشید منم به اندازه ے شما نه بلکه بیشتر مشتاقم تا این بازی تموم بشه.
و سریع از بغلش رد میشوم و وارد خانه میشوم .
بعد از صرف شام و خداخافظی از خانواده حاج محمد و اردلان به سمت اتاقم میروم و روی تخت دراز میکشم و به علی فکر میکنم که خواسته ے قلبیش چیه باید سر در بیارم که به چی علاقه داره ....
اصلا این آقا راجب خودش چی فکر کرده لابد گفته من تو عرضدو روز عاشقش میشم ... شانه ای بالا می اندازم و به خدا توکل میکنم چشمانم را میبندم و میخوابم .....
.
.

بی آنکه بخواهم
تمامِ من شده بودی....

#فروغ_فرخزاد
#رمان🌱
#قسمت‌سی‌وهشتم

..........

_‌آیههههه
همانطور که کتاب را بر سرم میزنم میگویم : مامان بزار من این کتابو بخونم .
مادرم همانطور که به سمت من می آمد گفت : بلند شو ، ماه گل زنگ زد گفت علی یک ساعت دیگه میاد اینجا برین یه دور بزنین بعد برین خونشون شام دعوتین ، بلند شو مامان یک هفتست همدیگرو ندیدن .
_مامان ، نمیشه بگی آیه حوصله نداره نمیتونه بیاد .
مادرم همانطور که دمپایی اش را در می اُورد گفت : بلند میشی یا بیام .
پوفی کردم و بلندشدم و به سمت اتاقم رفتم ...
مانتو بلند خاکستری را بر تن کردم ، همانطور که جلوی آیینه می ایستم روسری بلند خاکستری که همراه با گل های سفید روش کار شده بود را سر کردم .
چادر عربی اصیلم را از روی تخت بر میدارم قصد میکنم از اتاق خارج شوم که با دیدن انگشترم اخمی میکنم و از دستم در می آورمش و توی جعبه ی خودش میگذارم و از اتاق خارج میشوم .
مادرم دست به کمر پایین پله ها ایستاده بود که با دیدن من لبخندی میزند و میگوید : خوبه تیپت فقط،لباس تو خونه ای نبردی ؟
نچی میگویم که ادامه میدهد : نچ و کوفت وایسا تا بیام، با تعجب به رفتنش خیره شدم چند ثانیه بعد با یه ساک دستی برگشت با چشم اشاره کردم اینا چی هستن که اخمی کرد و گفت : ترشیه ، خب لباسه دیگه مگه کوری تو !؟
پوفی میکنم و میگویم : ای خــــدا من چیکار کنم از دست شما مامان .
لبخندی میزند و میگوید : خداروشکر .
قصد میکنم وارد پذیرایی شوم که صدای زنگ خانه بلند میشود ، مادرم چادرش را سر میکند و به طرف در حیاط میرود .
_سلام خوب هستید !؟
مامان : سلام پسرم ممنون بیا تو الان آیه حاضر میشه بیا تو یه چایی ام بخور!
با شنیدن اسم چایی سریع به سمت جا کفشی میروم و میگویم : سلام ، مامان جان من حاضرم .
سریع کفش هایم را به پا میکنم و به سمت در میروم ، بعد از خداحافظی از مادرم به سمت ماشین میروم ، علی در را میزند،و سوار میشود،بلافاصله بعد خودش،سوار میشوم ، نشستن کنار علی یه عذاب خاصی داشت ، بسم اللهی میگوید راه می افتد ، زیر چشمی نگاهی بهش می اندازم مثل همیشه مرتب است اما چشم هایش خسته اند . معلومه که از سرکار اومده خستگی از کت و کولش میباره .
نگاهی گذرا به من می اندازد و میگوید : شما جایی مد نظرتون هست ‌‌ بریم اونجا؟
همانطور که به بیرون نگاه میکنم میگویم : خیر ‌، بریم همین پارک محل!
یک تا از ابرویش،را بالا میدهد و میگوید : بهتر نیست کافی شاپ بریم ؟
شانه ای بالا می اندازم و میگویم هر جور مایلید !.
بعد از یک ساعت جلوی یک کافی شاپ دنج نگه میدارد تعجب میکنم که علی از این جور جاها هم میره !
از ماشین پیاده میشویم علی جلوتر راه می افتد و من هم پشت سرش یه جای خلوت را پیدا میکند،و آنجا مینشینیم .
علی : شما چی میل دارید ؟
نگاهی به دور و اطراف می اندازم و میگویم ‌: چیزی نمیخورم مچکر.
شانه ای بالا می اندازد و روبه پسر جوانی که سینی در دست دارد
میگوید لطفا یه قهوه ے ترک بی شکر .
پسرک سرش را تکان میدهد و میرود بعد،از چند دقیقه با یک سینی بر میگردد همانطور که فنجانی را روی میز میگذارد میگوید : چیز دیگه ای میل ندارید ؟!
علی سرش،را به نشانہ ے نه تکان میدهد و تشکر میکند...
فنجان را به لبانش نزدیک میکند...
قصد میکنم بلند شوم که صدای زنگ تلفنم بلند میشود.
همانطور که دکمه ے سبز را لمس میکنم میگویم : بله
_سلـــــوم عمه خانم
با صدای آرام لبخندی میزنم وومیگویم : سلام زن داداش گل گلا ، چخبرا ، فسقل من چطوره ؟
آرام : واای آیه یه نفسی بکش همه خوبیم فقط این فسقلت خیلی داره اذیتم میکنه میدونم به عمش،رفته !
ناخودآگاه بلند میخندم که با نگاه علی خنده ام را پنهان میکنم.
_آرام من بهت زنگ میزنم .
_باشه آیه جان ، فعلا .
_یاعلی !
علامت قرمز را لمس میکنم.
علی در کمال آرامش مشغول خوردن قهوه اش است ..
اصلا یه تعارفم نکرد منکه نمیخواستم ولی چقدر طولش میده تا بخوره !
بعد از حساب کردن سوار ماشین میشویم و به طرف خونه ے حاج محمد حرکت میکنیم
#رمان🌱
#قسمت‌سی‌ونهم
.........
علی ماشین را به داخل حیاط میبرد از ماشین پیاده میشوم حاج بابا کنار حوض نشسته است و قرآن میخواند به طرفش میروم و کنارش،زانو میزنم بعد از خواندن قرآن به طرفم بر میگردد و بوسه بر روی پیشانی ام می کارد ..
علی به طرفش می آید و میگوید : چه کردی حاجی ، التماس دعا !
حاج بابا نگاهی به علی می اندازد و میگوید : قربونت بابا ، محتاجیم به دعا ، راستی حواست به دختر من هست دیگه بابا؟
علی نگاهی به من می اندازد و خجالت زده میگوید : بله ....
حاج بابا : خب پس خداروشکر بیایم بریم تووکه ماه گل منتظرتونه !
همراه حاج بابا و علی وارد خانه میشویم خاله ماه گل مادرانه در آغوشم میکشد بعدشم که مریم که حسابی باید از خجالتش در بی آیم .
به طرف حاج محمد میروم .
_سلام عمو محمد
حاج محمد دستم را میگیرد و میگوید : دیگه تو عضوی از خانوادمونی باید به من و ماه گل مامان و بابا بگی ماهم مثل مادر و پدر خودت .
لبخندی میزنم و به سمت آشپزخانه میروم و روبه خاله ادامه میدهم : خاله جان‌ ...
خاله ماه گل اجازه نمیده حرفم را ادامه بدهم که میگوید : خاله نه مامان .
لبم را به دندان میگیرم و میگویم : اجازه بدید کمکتون کنم ....
خاله نگاهی می اندازد و میگوید : نه عزیزم کارمو کردم ، ما غربیه نداریم تو خونه برو تو اتاق علی لباساتو عوض کن .
_همینطوری راحتم ....
خاله ماه گل لبخندی میزند و میگوید : ما ناراحتیم ، بعد بلندتر میگوید : علی !
علی همانطور که وارد آشپزخانه میشد گفت : جان علی.
_جانت بی بلا پسرم ، آیه رو ببر تو اتاقت تا لباساشو عوض کنه .
علی نگاهی به من می اندازد و میگوید : مامان جان اتاق مریم هست دیگه !
خاله ماه گل چشم غره ای نثارش میکند و میگوید : گفتم اتاق شما نه مریم .
علی چشمی میگوید و از آشپزخانه خارج میشود من هم پشت سرش راه می افتم از پله ها بالا میرویم و با دست اشاره میکند اینجا اتاق منه بفرمایید!
قصد میکنم وارد اتاق شوم که علی آرام میگوید : حواستون باشه ، چیزی نگین که مامان یا حاج بابا ناراحت بشن .
همانطور که سرم پایین است میگویم : من مثل شما بلد نیستم دل بشگونم آقای محترم ، و سریع وارد اتاقش میشوم ، صدای استغفرالله گفتنش به گوش میرسد،و چند ثانیه بعد،صدای قدم هایش .
دور تا دور اتاقش را نگاه میکنم گوشه ے پنجره تختشه و سمت راستم یه کتابخونه هست ذوق زده به سمت کتاب هایش میروم متفکرانه به کتاب هایش خیره میشوم و زیر لب میگویم : بابا ، دمش گرم چه کتابایی داره !
دست میبرم و کتاب داستان راستان را بر میدارم کتاب را باز میکنم صفحه اول کتاب با خط خوش،نوشته شده ، بسم الله الرحمان الرحیم ، تقدیم به فرمانده ے عزیزم ...
کتاب را میبندم و سر جایش میگذارم.
قصد میکنم به طرف لباس هایم بروم که نگاهم به سمت میز تحریرش سوق داده میشود نگاهی به در اتاق می اندازم و آرام به سمت میز تحریرش میروم ، یک دفتر قهوه ای با خردکار مشکی روی میزش،است ، مضطرب دست میبرم تا دفتر را بردارم که به خودم تشر میزنم و میگویم : ایه فقط تو اومدی،تو اتاقش لباساتو عوض،کنی نه اینکه فضولی کن ، اما یه حسی بهم میگه که دفتر را باز کنم و من بازهم تسلیم میشوم و دفتر را باز میکنم مثل اینکه دفتر خاطراتشه ، ورق میزنم به صفحه ای که آخرین جمله را نوشته میرسم نگاهی،به جمله می اندازم :
_بخــاطر آرزوی قلبیم و دل حاج بابا راضی به این امر شدم .
یک تا از ابروهایم را بالا میدهم و میگویم : هه فکر کرده من بخاطر دل خودم راضی شدم ، ایش ...
قصد میکنم دفتر را سر جایش،بگذارم که در اتاق باز میشود

قسمت چهل👇
#رمان🌱

#قسمت‌چهل‌ویکم
........
نگاهی به نیم رخش می اندازم و میگویم : جالبه !
علی : چی
_اینکه بعد از کاراتون عذر خواهی میکنید ..
علی سرش را پایین می اندازد و میگوید : یادآوری کردن ناراحت شدن نداره خانم نیازی .
_من مشتاق تر از شما هستم که این بازی مزخرف تموم بشه ...
به طرف خانه میرود و میگوید : من برای رسیدن به خواستم از همه چیز گذشتم ، اگر میبینید این دفعه قبول کردم بیام خواستگاری بخاطر حاجی بود اونم مامانم قسمم داد ....
بعد از گفتن این حرف به داخل خانه میرود .
کنار حوض مینشینم و به حرفاش فکر میکنم آخه خواستت چیه تو که حتی بخاطرش با همه داری میجنگی....
متفکرانه به آسمان خیره میشوم و با خودم میگویم : اصلا شاید دلش جای دیگست شاید کس دیگه ای رو دوست داره ، کمی فکر میکنم علی هیچ وقت عاشق نمیشه اون آدم مغرور مگه عاشقم میشه ؟

نمیدانستم که عاشق است عاشق دیوواانه شاید مانند فرهاد ...
.
.
بـه چه کَـس باید گفـت ،
با تـو انسانم و خوشـبخت ترین..

#مهدی_اخوان_ثالث


|.اِلهٓی وَرَبِّی مَن لِی غَیرُک.|
#رمان🌱
#قسمت‌چهل‌وسوم
........

مریم همانطور که از پله ها پایین می آمد رو به خاله ماه گل گفت : مامان ، علی گفت الان میام فقط یه چایی براش بریز .
خاله ماه گل همانطور که لبخند میزند میگوید : باشه الان براش میریزم .
مریم به طرف من می آید و محکم بغلم میکند .
_هوووی استخونام شکست مری.
مریم ایشی میگوید و از بغلم بیرون می آید .نفسی میکشم و ادامه میدهم : چخبرا ، کم پیدایی !؟
مریم روی مبل مینشیند و میگوید : من یا تو ، بابا یه زره عشق والا چایی رو با شکر شیرین میکنند ، تو علی انقدر بی نمک و تلخین که با یه من عسلم نمیشه خوردتون .
_به مریم خانم ، میبینم داری غیبت میکنی ؟
به طرف علی برمیگردم با دیدن من سلامی میکند و من آرامتر جواب میدهم .
مریم همانطور که سرش را میخاراند میگوید : نه یعنی چیزه ، نه بابا من غلط بکنم غیبت کنم آقا زندگی خودتونه بمنچه ...
علی به طرفش می آید و بینی اش را میکشد و میگوید : دروغگو ، دماغت نیگا چقدر دراز شد .
مریم چشم غره ای نثارش میکند ، خاله ماه گل با یه سینی چایی به طرف ما می آید و رو به علی میگوید : علی جان چاییتو خوردی برین ...
علی نگاهی به من می اندازد و میگوید : عجله ای نیست ...


بعد از خداحافظی از خاله و مریم سوار ماشین میشویم !؟
علی همانطور که ضبط را روشن میکند میگوید : جایی مدنظرتونه ؟
_خیر...
علی همانطور که دنده را عوض میکند میگوید پس میریم کهف الشهدا .
از پیشنهادش لبخند میزنم....
و چیزی نمیگویم و به مداحی گوش میسپارم .
علی همانطور که ماشین را پارک میکند میگوید : پیاده شید ـ
چادرم را درست میکنم و از ماشین پیاده میشوم همراه علی به طرف کوه میرویم .
_سه ماه دیگه مهلت صیغه تموم میشه ، حواستون باشه !
نگاهی به نیم رخش می اندازم و میگویم : عادت دارید حرفتونو چند بار تکرار کنید !
لبخند عمیقی میزند از آن لبخند هایی که فقط تحویل خاله ماه گل و مامان میدهد ، اما این بار دلم میلرزد نمیدونم چرا شاید ....نه آیه تو عاشق نمیشی .
نگاهی به چشمانم می اندازد اولین بار است که اینگونه عمیق به چشمانم خیره میشود مگر چشم ها هم حرف میزنند چشمانش دلم را میلرزاند نمیدانی که نگاه و لبخندت دل من را عاشق میکند این رسمه عاشقیه ....
نمیدانم شاید شروع عاشقی است... چرا تا حالا به چشمانش نگاه نکردم .
خجالت زده سرش را پایین می اندازد و میگوید : نه به هر کسی ....
و راه می افتد من هم دنبالش وارد غار میشویم ، علی برای هر شهیدی یه فاتحه میخواند اما کنار قبر یکی از شهیدا می ایستد و دستی میکشد و زیر لب چیزی میگوید ....
بعد از فاتحه خواندن ، مفاتیحی بر میدارم و زیارت عاشورا میخوانم .
بعد از خواندن زیارت عاشورا قصد میکنیم به خانه برگردیم .
سوار ماشین میشویم و به راه می افتیم .
علی ضبط ماشین را روشن میکند :

منو یه کم ببین سینه زنیم و هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره...
ناخودآگاه قطره اشکی بر روی گونه ام چکید دلم لرزید یادم افتاد که علی مدافع حرمه ، بغض بر گلویم چنگ زده بود ، نمیدونم چرا یکدفعه دلم برای علی گرفت ، زیر چشمی نگاهش کردم که آرام مداحی رو زمزمه میکرد....
تلفنش زنگ خورد .....

گر بگویم
که تو در خون منی
بهتان نیست ...

#هوشنگ_ابتهاج
#رمان🌱

#قسمت‌چهل‌وپنجم
........
همانطور که سرفه میکنم از اتاق بیرون می آیم پله ها را پایین می آیم و وارد پذیرایی میشوم مادرم نگاهی به من بعد آرام می اندازد و میگوید : نه میزارم تو بری نه آیه ...عه با این حالتون کجا میخواید برید ، ماه گل چه فکری کرده آخه....
به سمتش میروم و میگویم : آخه قربونت بشم من حالم خوبه ...
آرام حرفم را تایید میکند و میگوید : اره مامان تازه نگران نباشید مواظب به خودم هستم .
_حالا خودتو نگفت مامان منظورش نفس عمه بود .
آرام چشمانش را ریز میکند و میگوید : حالا بچه یا مامان بچه هردوشون مهمن ـ
زبان درازی برایش میکنم و روبه مادرم ادامه میدهم : حالا میزارید ما بریم ...
ملتمسانه نگاهش میکنم که میگوید : ایندفعه رو برید دفعه بعدی در کار نیست .
آرام از خوشحالی جیغی میکشد که مادرم بلند میگوید: آرام تو که جیغ جیغو شدی دیگه اون بچه رو هم مثل خودتو آیه نکن که بشین ۳تا دیگه واویلا...
آرام قهقه میزند و میگوید : به جفت چشم مادرجـــــون ..
صدای زنگ بلند میشود همانطور که به طرف آیفون میروم لپ آرام را میکشم ...
_بفرمایید!؟
+آیه بیاین پایین منتظریم ...
_باشه الان میایم اردلان ...
همانطور که بینی ام را بالا میکشم میگویم : آرام بیا بریم ...
کفشامونو به پا میکنیم به طرف در میروم در باز میکنم که با چهره ی اخمو مریم روبه رو میشوم به طرفم می آید و میگوید : نمیومدی ؟!
سرفه ای میکنم و میگویم : بمنچه آرام شبیه حلزون را میره ....
_هوووووی آیه در مورد زن و بچه ی من درست صحبت کن...
آرام به طرف ماشین اردلان میرود و سوار ماشین میشود قصد میکنم من هم سوار ماشین اردلان شوم که مریم به شونه ام میزند و میگوید : کجا منو شما توواون ماشینیم ...
نگاهی به ماشین علی می اندازم که سر کوچه پارک کرده است همراه مریم به طرف ماشین میرویم ...
در عقب را باز میکنم که مریم به طرفم می آید و میگوید : اهم ، وای مرسی در رو برام باز کردی حالا برو جلو بشین .
_نه عقب راحتم .
+برو جلو!؟
علی نگاهی به من بعد مریم می اندازد و میگوید : ببخشید ها راننده شخصیتون که نیستم یه کدومتون بیاید،جلو بشینید ....
مریم سریع سوار ماشین میشود معذب در سمت کمک راننده را باز میکنم و سوار میشوم ....
علی بسم الله ای میگوید و دنبال اردلان راه می افتد ....
........
عطسه پشت عطسه مثل اینکه باید به حرف مامان گوش میکردم ...
مریم مشگون ریزی از بازویم میگیرد و میگوید : عه بسه دیگه از اون موقعی که راه افتادیم یا فین فین میکنی یا عطسه مریضی خب برای چی اومدی؟!
_بیخشید مریم جان ، منم قصد نداشتم بیام آرام از صبح تا حالا مثل اجل معلق بالاسرمه ...
علی نگاهی به من می اندازد و میگوید : میخواین برگردیم بریم دکتر !؟
با تعجب نگاهی بهش می اندازم علی اصلا سابقه نداره از این حرفا بزنه ..
#رمان🌱
#قسمت‌چهل‌وهفتم
........
_خانم نیازی
صدا تو کل محوطه پیچید سرم را بالا آوردم از شدت سرما صدایی از گلویم خارج نمیشد ....
_آ،آیهههه کجایی!؟
این صدای علیه ، قلبم محکم به قفسه سینه ام میکوبد ... اولین بار اسمم را صدا زد بدون هیچ پسوندی ، حتی ، حتی خانومم نگفت گفت آیه ، با زحمت و گریه بلند گفتم : کمک .... تروخدا کمکم کن ...
نگاهی به پایین انداخت و آرام از کوه پایین آمد ...
_چیکار کردی با خودت !؟
مفرد شدن برایت آرزوی من است "خودت" لبخندی میزنم همانطور که اشک هایم را پاک میکردم گفتم : دیدم شیبش شبیه سُرسُرست اومدم پایین که چادرم گیر کرد لای پام افتادم پایین ...
لااله الا لله ای میگوید و سرش را پایین می اندازد اخمی میکند و میگوید : چیزیت که نشده !؟
دوباره برایت مفرد میشوم ...
با بغض میگویم : پام فکر کنم زخمی شده ...
همانطور که سعی داره اعصبانی نشه میگوید : آخه من به شما چی بگم ، قبلش یه اطلاع میدادید ‌چیزیتون میشد من جواب اردلان و خانوادتونو چی میدادم ...
سرم را پایین می اندازم چرا با دل من بازی میکنی علی ، دوباره که رفتیم سر خونه اول ....
سنگینی نگاهش را احساس میکنم سرم را بالا می آورم و با حرص میگویم : میشه لطفا به من زُل نزنید بجای اینکه تنبیه کنید بیاین کمکم کنید :/
سرش را پایین می اندازد،و به طرفم می آید و میگوید : شال منو بگیرید بیاید بالا همراه من ....
اخم غلیظی میکنم واقعا رفتاراش توهین آمیز بود انگار من الان خواستم دستشو بگیرم ...اما دوسش داشتم نگاهی به چشمانش می اندازدم دو تیله ے مشکی .... امان از این چشما که منو مجنون کرد ...
علی دستش را جلویم تکان داد و گفت : اگر از رویاهاتون اومدید بیرون بریم اونجا همه نگران شمان...
سرم را پایین انداختم و همراه علی شدم سرم گیج رفت چشمانم را بستم تا دوباره اون ارتفاع رو نبینم که گرمای دستی را احساس کردم چشمانم را باز کردم نگاهی به دستم که در دست علی بود افتاد نگاهی به علی انداختم اولین برخورد من و علی .... دستش را فشار دادم سرش وا بالا اورد و به چشمانم زل زد چقدر عمیق زل زده ای نمیدانی که همین چشم ها کار دستم میدهد تو شده ای پادشاه قلبم علی ... بدون تو زندگی معنا ندارد ....

من
بـی تـو بـودن را ،
بلـد نیـستم..
#رمان🌱
#قسمت‌چهل‌ونهم
........

_حالتون خوبه !؟
‌همانطور که نفس عمیق میکشید گفت :‌ بله ، چطور !؟
به نیم رخش نگاهی میکنم و میگویم : همینطوری آخه خیلی تو خودتونید !
می ایستد نگاهی به چهره ام می اندازد و میگوید ‌‌: میشه تنهام بزارید ...
سرم را تکان میدهم و بر میگردم و به سمت مزار شهیدی میروم ...
کنار آن مینشینم و دستی روی آن میکشم آرام زمزمه میکنم : شهید گمنام ...
آهی میکشم و بغض میکنم...
اگه شهید بشیم اگر گمنام بمونیم روی قبرمون مینویسن شهید گمنام مثل شماها
قطره اشکی روی گونه ام میچکد ... زمزمه میکنم : دلم یڪ دنیـا میخواهد…
شبیہ دنیـاے شما
ڪہ همہ چیزش بوے خـدا بدهد
شهـدادلـم گرفته از زمین
دستمـ رابگیرید..
دلم هوای آسمان را کرده ...
اشکانم را پاک میکنم نگاهی به دور و اطراف می اندازم خبری از علی نیست ، همانطور که بلند میشدم با چشم دنبال علی میگردم، گوشه ای سرش را روی قبر گذاشته بود و شانه هایش میلرزید ...
قلبم گرفت دلم لرزید
قطره اشکی روی گونه ام چکید ...
قصد کردم به طرفش بروم که پشیمان شدم نمیخواستم حس و حالش،را خراب کنم ...
به سمت ماشین رفتم و منتظر ماندم تا علی هم بی آید ...
نیم ساعت بعد علی آمد چشمانش سرخ شده بودند صورتش کمی بی حال بود...
ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ....
قسمت51
#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌پنجاه‌و‌یکم
........

زنی با چادر رنگی در چارچوب در آشپزخانه دیده میشود ...
با دیدن من از آشپزخانه بیرون می آید و سلام میکند .
نگاهی به شکمـ بر آمده اش می اندازم که نشان از بارداری اش میداد .
_حلما بانو ایشون نامزد علیِ .
در چشمانش تعجب و شادی برق میزند، لبخند عمیقی روی لبانش مینشیند ...
با ذوق دستم را میگیرد و میفشارد: ای جانم ، پس یکی پیدا شد دلِ علی آقا رو ببره ..
لبخند خجولی میزنم که ادامه میدهد : حلما هستم ، حلما سادات ..
با لبخند جوابش را میدهم : چه اسم زیبایی ، منم آیه ام ، خوشوقتم .
_خب دیگه ادامه ے صحبت ها بماند برای بعد ، نمیخواید که همینطوری حرف بزنید !؟ بفرمـــــایید!
حلما به سمت آشپزخانه میرود و میگوید : خیلی خوش اومدید ، بفرمـایید.
به طرف مبل ها میروم و با کمی فاصله کنار علی مینشینم.
حلما رو به علی میگوید : چه بی خـبر ! قابل ندونستید!؟
علی با شرم میگوید : این چه حرفیه ! یه دفعه ای شد.
حسین دستی به شانه ے علی میزند و میگوید : خب حالا شیرینی اینو ازت میگیرم اخوی ، فعلا بگو شیرینی عروسیتو کِی بخوریم!؟
خون در صورتم می دود ، گونه هایم اناری میشوند از شرمـ.
علی نگاهی به من اندازد و میگوید : ان شاءالله به زودی زود .
از حرف علی تعجب میکنم ، به نیم رخش خیره میشوم به طرفم بر میگردد و لبخند عجیبی روی لبانش نقش می بندند ...
دستم را روی قلبم می گذارم ...
دلم برای ماندنت ضعف میرود ، بیا و ماندنی شو ....
حلما همراه سینی چایی از آشپزخانه بیرون می آید که حسین به طرفش میرود و میگوید : چرا صدامـ نکردی سادات جان !؟
گونه های حلما رنگ شرم میگیرد و سینی چای رو به حسین میدهد ...
بی اختیار لبخند میزنم ، محبت در تک تک کلماتشان موج میزند .
علی دستی به ریشش میکشد و میگوید : چخبر از بچه ها !؟
حسین فنجان چایی را رو جلوی علی میگذارد و میگوید : محمد مهدی که دیشب بر گشت ، الاناست که پیداشون بشه ...
بلافاصله بعد از حرفش زنگ خانه به صدا در می آید ، حسین به طرف در میرود حلما سادات هم پشت سرش به راه می افتد ، علی نگاهی به من می اندازد و میگوید : محمد مهدی نیمچه مذهبیمونه خیلی شوخه ...
سرم را تکان میدهم ، دقایقی بعد هم محمد مهدی به جممون اضافه میشه ...
حلما سادات با چشم اشاره میکند که به اتاق خوابشان برویم ، با اجازه ای میگویم و همراه سادات به اتاق خواب میروم ...
_چادرتو در بیار عزیزم ‌!
لبخندی میزنم و چادرم را در می آورم .
سادات به طرف کمد میرود و آلبوم سفید رنگی را در می آورد و به طرفم می آید ...
نگاهی به چهره اش می اندازم و میگویم : دختره !؟
حلما به رویم لبخند میزند و میگوید : اره ، یک ماه و نیم دیگه به دنیا میاد ...
لبخندی میزنم و میگویمـ: بسلامتی عزیزم .
تشکر میکند و آلبوم را به طرفم میگیرد با دقت به عکس ها نگاه میکنم که حلما سادات میگوید : چجوری با علی آقا آشنا شدی !؟
‌_‌راستش علی همسایه دیوار به دیوارمون و اینکه دوست خانوادگیمونم هستند دیگه بخاطر آرزوی بابا بزرگ علی نامزد کردیم ...
یک تا از ابرو هایش را بالا میدهد و میگوید : یعنی به هم دیگه علاقه ندارید !؟
کمی مکث میکنم و میگویم : راستش من علاقه دارم ولی علی نه ...
حلما به طرفم می آید و میگوید : از کجا میدونی آیه !

#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌پنجاه‌ودوم
........
_تو از کجا میدونی !؟ اگر بهت علاقه نداشت اینجا نمی اُوردت ...
نفس عمیقی میکشم و میگویم : گفت خجالت میکشم تنها برم ...
حلما به چشمانم خیره میشود و میگوید : ما با علی آقا از این حرفا نداریم ، نه عزیزم تو رو اینجا اُوُرده تا شرایط منو ببینی .
بلافاصله چشمکی میزند و ادامه میدهد : یعنی اینکه میتونی با یه مدافع حرم زندگی کنی :)
خجول سرم را پایین می اندازم که ادامه میدهد : علی آقا بهت نگفته !؟
‌_چی رو!؟
لبخندی میزند : پس نگفته که چرا انقدر اصرار داره برگرده سوریه !؟
کنجکاو به حلما سادات خیره میشوم که میگوید : برای تخلیه ے یه روستایی اینا باید برن که مردم رو از اونجا بیرون بیارن ، علی هم تو این عملیات بوده هر کدوم از این نیرو ها میرن تو یه خونه ای...
خب علی ام جزئی از این نیرو ها بوده ...
خب اینا یه زره کارشون طول میکشه خیلیارم از شهر بیرون کردند اما میبنند که علی آقا نیومده ...
داعشی ها هم وارد شهر شدند .
همه جا رو میگردند اما علی آقارو پیدا نمکینند ..
ناخودآگاه قطره اشکی روی گونه ام میچکد .
حلما ادامه میدهد : اینا پشت یه دیوار قایم میشن تا تیر اندازی کنند میبینند علی یه دختر بچه ۸ساله روی دستشه ...
داعشیام همینطوری به طرفش تیراندازی میکنند .
حسین و چند تا از بچه ها به سمتش میرن و میکِشنش یه گوشه ، سوار ماشین میشن و میرن وسط راه حسین میبینه علی آقا حرفی نمیزنه فقط به دختر بچه نگاه میکنه ..میدونه که علی تو شوکه برای همین دوتا سیلی بهش میزنند علی که به خودش میاد بلند جیغ میزنه و
میکنه یه جوری که تمام بچه هایی که تو ماشین بودن هم گریه میکنند ...
آقا محمد مهدی علی رو بغل میکنه علی هم میگه : چرا اینارو میبینیم نمیمیریم هااا ، یه دختر بچه چه گناهی کرده ، دختری که عروسکش هنوز توی بغلش بود خودم دیدم جلوم داشت جوون میداد من هیچ کاری نمیتونستم بکنم ...
اشکانم را پاک میکنم حالا بیشتر علی رو دوست دارم ، این آدم مغرور نیست یه دل داره به مهربانی آسمانها ....
نگاهی به حلما می اندازم و میگویم : نمیدونستم دلیلش برای رفتن چیه!؟
حلما لبخندی میزند و میگوید : حالا که میدونی کنارش بمون آیه .
لبخندی میزنم : سختت نیست با این وضع میزاری بره ؟!
_دلم نمیاد ، تو اون دنیا بی بی بگه چرا نزاشتی بره من چی بگم جز شرمندگی چیزی ندارم ...
_خب اگر یوقت ، ادامه ے حرفم را میخورم که حلما با بغض میگوید : شهید بشه ، فدای سر بانوی دمشق ...
‌ادامه میدهد ..:
#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌پنجاه‌و‌سوم
........

میدونی آیه اصلا همون اول که با حسین ازدواج کردم ، گفتم این موندگار نیست ‌ حرف رفتن خیلی میزد اومدم یه بار بهش گفتم من راضی نیستم بری ، گفت باشه نمیرم اما عذاب وجدان گرفتم ، گفتم دلم نمیاد بگم نرو یه کاشی،از حرم عمه ے سادات کم بشه من جواب اهل بیت رو چی بدم ...
با حرف های حلما دلم آرام میشود ...
دیگه دیر وقت بود و باید میرفتیم بعد از خداحافظی از حلما و ... به سمت خانه میرویم ...
علی ماشین را روبه روی خانه نگه میدارد ...
قصد میکنم که پیادم شوم میگوید : نظرتون چیه !؟
_بابت !؟
_حاضرید با یه مدافع حرم زندگی کنید !؟
خجول سرم را پایین می اندازم تو نمیدونی که من خیلی وقته این بازی رو باختم ، چه باختی بهتر از این !
_سکوتتون الان علامت رضایته!؟
نگاهی به چشمانش می اندازم : الان دارید خواستگاری میکنید !؟
لبخند عجیبی میزند و میگویم : بعـله .
_پـس قول و قرارمون اون حرفایی که زدیم ...
قهقه ای میزند و میگوید : گور بابای هر چی قول و قرار ؛ از خنده اش خنده ام میگیرد که سرش را نزدیک صورتم میارد و میگوید : نظرتون !؟
از این شیطَنَتام پس بلدی تو !
خنده ام میگیرد خجول آرام میگویم : بله :)
لبخندی میزند و میگوید : شب بخیر ...
زمزمه میکنم : شب بخیر ..
باورم نمیشه قراره به علی برسمـ
در را میبندم قصد میکنم به طرف اتاقم بروم که اردلان از پذیرایی بیرون می آید ‌: سلام آجی خوشگل من
لبخندی به رویش میزنم : سلام ،کی اومدید آرام کـو!؟
_ آرام خونست ،
بیا که بابا قراره خونه رو بفروشه!
بلند میگویم : چيیییی!؟
_عه آروم چرا جیغ میزنی .
به طرف پذیرایی میروم : باباجون اردی چی میگه !میخواین خونه رو بفروشید ..
پدرم اخم مصنوعی میکند و میگوید : علیک سلام ، یادمه یادت داده بودم سلام کنی !
سرم را پایین می اندازم : ببخشید سلام .
مادرم به طرفم می آید : آیه جان خب بابات یه خونه بزرگتر گیر اورده ، دوتا کوچه بالاتر .
پدرم دستی بر سرم میکشد،و میگوید : اره دخترم ، فکر کردم اردلان و آرامم بیان بالا سر خودمون بشینند .
‌با اینکه نمیتونم از این خونه دل بکنم اما قبول میکنم ...
به طرف اتاقم میروم و در را باز میکنم ...
بعد از تعویض لباس هایم به طرف تختم میروم ، یادم می افتد که نماز نخوندم ...
سریع وضو میگیرم و به نماز می ایستم ، بعد از خواندن نماز مغرب و اعشا زانوهایم را بغل میکنم دور تا دور اتاقم را نگاه میکنم ، دلم گرفته نه برای فروش خونه نه برای اینکه علی مدافع حرمه میترسم یوقت ... بغضم میترکد سرم را روی پاهایم میگذارم و زمزمه میکنم : بی بی جان ، میشه علی رو به من ببخشی دلم نمیخواد به این زودی از دستش بدم تازه بدستش اوردم ، زوده ...
با گفتن این حرف یاد حلما سادات می افتم " یه کاشی از حرم بی بی کم بشه من جواب اهل بیت رو چی بدم "
اشکانم را پاک میکنم ...
نه نه ، هر جور که خودتون صلاح میدونید ...
سجاده ام را جمع میکنم، صورتم را آبی میزنم و از اتاق خارج میشوم .
به طرف پذیرایی میروم باید به پدرو مادرم بگم که علی مدافع حرمه .
کنار پدرم می نشینم مادرم و اردلان نگاهی به من می اندازد : راستش بابا جون مامان اومدم یه چیزی رو بهتون بگم ...
_بگو بابا جان !
راستش علی مدافع حرمه .
بلافاصله بعد از حرفم مادرم بلند میگوید : چیییی!
پدرم نگاهی به مادرم می اندازد و میگوید : خانوم اجازه بده بچه حرفشو بزنه .
ادامه میدهم : بله ، من فکرامو کردم شرایط علی رو قبول میکنم ...
مادرم همانطور که بلند میشود میگوید : آیه حرفشم نزن ، از ماه گل بعید بود نگه به من ، عه عه ...
به طرفش میروم و میگویم : مامان جان ، من شرایطشو قبول دارم با تمام سختی هاش .
مادرم بغض میکند : میدونی چی داری میگی آیه ، یعنی اینکه هر روز باید منتظر یه خبر باشی هر روز باید چشم انتظار باشی که بهت زنگ بزنه ، حتی ممکنه جوونیتو ووآرزوهاتو از دست بدی !
_آیه ، این تصمیمیه که تو باید،بگیری ! به علی علاقه داری!؟
خجول سرم را پایین می اندازم :....

#رمان🌱
#
#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌پنجاه‌و‌پنجم
........

به طرفم می آید ناخود آگاه دستم را میگیرد ، با گرفتن دستم در دست گرم مردانه اش یه حس خوبی بهم وارد میشود خجول سرم را پایین می اندازم که دستم را فشار میدهد : سرتو بالا بگیر !سرم را بلند میکنم چشمانش را تنظیم میکند رو چشمانم ، لبخند عجیبی میزند : هنوزم دیر نشده برای تصمیمت ، اگر راضی نیستی پیشنهادمو پس میگیرم .
مثل خودش : نه من پای این انتخابم میمونم مثل حلما سادات ، میخوام باهات باشم علی ...
دستش را روی قلبش میگذارد و میگوید : آخ ...
نگران میگویم : چیشـــد !؟؟؟
_نمیگی اونطوری صدام میکنی قلبم درد میگیره ...
لپانم گل می اندازند و رنگ شرم میگیرند که میگوید : آیه!
من به فدای آیه گفتنت بشوم ، تو صدایم میکنی جنون میگیرم ...
لبخندی میزنم و میگویم : میدونی دومین بار اسممو صدا میزنی !؟
قهقهه ای میزند و میگوید : ای کلک ...
خنده ای بلند میکنم و چشمکی نثارش،میکنم ...
اولین بارمونه که این همه دلبرانه صحبت میکنیم .
بعد از چیدمان اتاقم کلی از علی تشکر میکنم ، امشب قراره علی اینجا بمونه .
دوست دارم تا روزی که اعزام میشه پیش خودم بمونه و ساعت ها بشینم و نگاهش کنم ...
علی به طرف پدرم میرود و کنارش مینشیند منم به سمت آشپزخانه میروم ..
آرام که در حال خوردن شیرینی است با دیدن من مثل بچه ها سرش را تکون میدهد ، از حرکتش خنده ام میگیرد ، نگاهی به مادرم و بعد اردلان می اندازم که مشغول مرغ پاک کردن بودند : مامان جان کمک نمیخواید!؟
_نه برو تو یه چایی بریز برای علی و بابات .
قصد میکنم به طرف سماور بروم که ازدلان میگوید : یعنی چی من اینجا مثل حنا دارم کار میکنم اونوقت آرام و آیه کار نکنند .
آرام یک تا از ابروهایش را بالا میدهد و میگوید : اردی ، وظیفته چقدر غر میزنی ، بچم شبیه تو نشه وای ..
_برادر من وظیفته ، پسر شدی برای این کارا دیگه .
حرصش میگیرد همانطور که به طرفم می آمد گفت : گفتی از بوی مرغ و خونش بدت میاد دیگه ، وقتی اینو مالیدم بهت میفهمی !
به طرف می آید جیغ بلندی میکشم و به طرف پذیرایی میروم ، با صدای جیغ من علی دستش را روی گوشش میزارد و چشمانش از تعجب گرد میشود .
پدرم اخمی میکند و میگوید : وااای بسه با شما که دارید دعوا میکنید ، یه بار شد شما دعوا نکنید .
همانطور که دور خانه میچرخم میگویم : خب نیگا اردلان دستش مرغیه میخواد بماله به من !
علی قهقهه ای میزند و روبه اردلان میگوید : دمت گرم ..
با تشویق علی اردلان تند تر دنبالم میدود‌ ، پایم به صندلی گیر میکند و محکم زمین میخورم ..
علی و پدرم به طرفم می آیند ، با کمک علی بلند میشوم ، اردلان نگاهی به من می اندازد و میگوید : خوبی آیه !؟
_همینه دیگه میگم دنبال هم نکنید
علی نگاهی به من می اندازد : دماغت که خون میاد !
دستم را جلوی بینی ام میگیرم: اره خون میاد چیزی نیست خوب میشه .
_اگر گذاشتم شیطونی کنی باز..
نگاهی به اردلان می اندازم که با بغض به من خیره شده : چیزی نیست داداشی ، خوب میشه :)
دستمال کاغذی به سمتم میگیرد روی دماغم میگذارم و همراه علی روی مبل مینشینم ....
_ اردلان تو دیگه چرا بزرگ شدی ، حالا این آیه یه زره بچست توو دیگه چرا ـ
چشمانم را گرد میکنم و میگویم : بابا !
_دروغه مگه ، قدت بلند شده اما از نظر عقلی کوچیکی .
علی لبخندی میزند و بینی ام را میکشد .
_آی
نگران به سمتم بر میگردد و میگوید : چیشد !؟
_ببخشیدا ، دماغم داره خون میاد !
لبخند عمیقی میزند و عذر خواهی میکند ...
#قسمت‌پنجاه‌و‌ششم
........
بعد از خوردن شام به طرف اتاقم میروم آرام در را باز میکنم ، علی سجده کرده بود ، لبخندی میزنم و نزدیکش میشوم : قبول باشه !
بلند میشود و به طرفم بر میگردد : قبول حق.
لبخندی میزنم : علی !
_جانم ...
عجیب به جانش به جانم مینشیند .
بلند میشوم : جانت بی بلا ، با اردلان و آرام میخوام برم بیرون دور بزنیم توام میای!
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و مشغول پوشیدن لباسش میشود .
سوار ماشین میشویم .
روبه روی پارکی علی نگه میدارد ، ماشین را پارک میکند ‌، آرام با دیدن مغازه اسباب بازی فروشی ذوق میکند و به طرفش میرود اردلان هم دنبالش میرود .
علی در ماشین را قفل میکند شیطنتم گل میکند به طرف علی میروم و میگویم : علی میای مسابقه بدیم .
نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید : نچ ، زشته.
ملتمسانه نگاهش میکنم که بینی ام را میکشد و میگوید : باشه ، و سریع میدود
چادرم را بالا میگیرم و میدوم سعی میکنم جیغ نکشم با اینکه پارک خلوته و کسی هم نیست ، علی روی چمن ها مینشیند کنارش مینشینم به نیم رخش خیره میشم : علی !
_جان علی !؟
ادامه میدهم : چرا منو برای ازدواج انتخاب کردی !؟،
نگاهی به چهره ام می اندازد : چون تنها کسی بودی با دلم بدجور بازی کردی!
میخندد و پَر چادرم را بوس میکند .
خجول سرم را پایین می اندازم : علی !
_جان علی ؟
_قول میدی سالم برگردی!
قهقهه ای میزند ، صدایش
گوشم میپیچد: چرا تو مامان فکر میکنید من برم دیگه بر نمیگردم .!؟
_چون انقدر خوبی که میترسم از دستت بدم .
دلبرانه میخندد: آخ پس باید مواظب خودم باشم .
لبخندی میزنم ، تلفنش زنگ میخورد .
_جانم اردلان ، باشه الان میایم ، یاعلی ؛
تلفن را قطع میکند و میگوید : بلند شو اردلان میگه بریم .
دستم را میگیرد و بلندم میکند : آیه چرا اینقدر دستت سرده ...
شانه ای بالا می اندازم دستم را فشار میدهد ...
میترسم که از دستت بدم
بمان برایم هنوز زود است
براے رفتنــت :)
#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌پنجاه‌وهفتم
........

و میگوید : آیه ، نمیدونی که تو سوریه چخبره !
آهی میکشم ...
می ایستد چادرم را درست میکند و میبوسد : چادرت علم بی بی زینبه ، مبادا از سرت بیوفته ، شما زینبیاے دمشقید ...
لبخندی میزنم و مثل خودش میگویم : من مدافع چادر تو مدافع حرم ، اینطوری مساوی میشیم ، مبادا شرمنده ے خاندان علی بشیم ...
لبخند عجیبی میزند و دستش را روی قلبش میگذارد و میگوید : شیعه ے علی ام ، پس غیرت علوی ام دارم .
_دختر زهرا ام حیاے فاطمی ام دارم ...
بینی ام را میکشد و میگوید : بریم که الان اردلان میکشه مارو .
دستم را میگیرد، به سمت ماشین حرکت میکنیم ..
.
به سمت آینه میروم روسری فیروزه ای رنگم را به سبک لبنانی میبندم .
امروز خاله ماه گل زنگ زد و گفت که امشب ساعت۹ علی میره ، چادرم را بر میدارم و از اتاق خارج میشوم : مامان جان من دارم میرم ...
_ایه سلام برسون بگو ما بعد از ظهر که بابات بیاد میایم .
لبخندی میزنم و سرم را تکان میدهم .
در حیاط را میبندم و نفس عمیقی میکشم ، به سمت خیابان میروم و پیاده به سمت خانه علی اینا به راه می افتم .
آیفون را میزنم .
_بعله!؟
+ایه ام !
و بلافاصله در با تیکی باز میشود وارد حیاط میشوم ...
نگاهی به حوض آبی رنگ وسط حیاط می اندازم لبخندی میزنم ،نگاهم کشیده میشود به دوچرخه حاج بابا ، ذوق میکنم و به طرفش میروم ، چادرم را با یک دستم در می آورم و با دست دیگرم دوچرخه را ، سوار میشوم و دور حوض میچرخم .
_به به ، دوچرخه سواریتم خوبه ها !
پایم را روی زمین میکشم : سلام!
سرش را تکان میدهد و به طرفم می آید : دوچرخه سواریتم خوب بوده .
_تو از کجا میدونی !؟
میخندد : یادت نیست همیشه تو کوچه دوچرخه بازی میکردی !؟
_عه اره توام همیشه بهم گیر میدادی !
همانطور که پیاده میشوم میگویم : خاله نیست .
_هی از کله سحر منو بلند کرده که چی برات بزارم .
تازه یادم میوفته که وسایلاشو باید حاضرکنم : واای بیا بریم برات ساکتو حاضر کنم .
لبخندی میزند و میگوید : حاضره !
چرا برای رفتن انقدر عجله داری ، میدانم تو تا ابد برای من نیستی تو یه بال میخواستی برای پرواز علی...
آهی میکشم و به سمت پذیرایی حرکت میکنم .
با دیدن خاله ماه گل به طرفش میروم و چشمانش را از پشت میگیرم !
_آیه .
دستم را بر میدارم و بغلش میکنم : سلام خاله جون .
لبخند تلخی میزند : سلام عزیزم .
علی همانطور که در پذیرایی را میبندد میگوید : مامان مریم دیر نکرده !؟
#قسمت‌پنجاه‌وهشتم
........

_نه الاناست که بیاد.
و به من ادامه میدهد : آیه جان برو وسایل علی رو یه بار دیگه چک کن که کم نزاشته باشم ...
چشمی میگویم و به طرف اتاق علی میروم .
در را باز میکنم ، بوی عطر تلخش بینی ام را قلقلک میدهد .
نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشوم ، بغض میکنم ، می ترسم ، میترسم یوقت علی بر نگرده ، نه علی تو باید برگردی منم بهت نیاز دارم ...
نگاهم را دور تا دور اتاق میچرخانم ، لباس نظامی اش را میبینم ، قلبم درد میگیرد قطره اشکی روی گونه ام میچکد . سمت کمدشم میروم لباس نظامی اش را بر میدارم و بو میکنم یه بار ، دو بار ‌، بار سوم بغضم میترکد و خفه گریه میکنم ، دستم را روی اسمش میکشم و زمزمه میکنم : علی حسینی .
انقدر خوبی که بهت حسودیم میشه علی.
نا آرام بودم ، در باز شد سریع اشکانم را پاک میکنم و بر میگردم.
_آآ... ، نگاهی به چشمانم می اندازد : گریه کردی!؟
لبخند تلخی میزنم ومیگویم : نه نه..داشتم لباستو میدیدم.
به طرفم می آید : دروغ نگو آیه معلومه داشتی گریه میکردی .
سرم را پایین می اندازم دستش را زیر چانه ام میگیرد : وقتی دارم باهات صحبت میکنم سرتو بالا بگیر !
نگاهی به چشمانش می اندازم ، از الان دلم برایش تنگ میشود ، طاقت نمی اورم و گریه میکنم .
با صدایی لرزان میگوید : آیه جان ، عزیزم ، گریه نکن جان علی گریه نکن من طاقت ندارم اشکاتو ببینم .
اشکانم را پاک میکنم همانطور که بینی را بالا میکشم میگویم : قول میدی زود برگردی !؟
اشکانم را با دستش پاک میکند : قول میدم .
لبخندی میزنم و به سمت ساکش میروم : خاله ماه گل گفت بیام دوباره ساکتو چک کنم !
میخندد : یادته روز اول که اومدی تو اتاقم چی بهت گفتم!؟
بلند میشوم و اَدایش را در می آورم : یادم نمیاد مامانم گفته باشه بیاید اتاق منو چک کنید ، فکر میکنم مامان گفت لباساتونو عوض کنید !؟
علی
#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌پنجاه‌ونهم
........
_ یادت نیست چقدر اذیتم میکردی ، انتظار داری ببخشمت .
_ غلط کردم داداش ، بچگی کردم .
علی لبخندی میزند و میگوید : به یه شرط؟
_چه شرطی !?
_دیگه نبینم گریه کنی .
مریم با بغض سرش را تکان میدهد : مامان گفت ،بیاین ناهارتون رو بخورید که علی دیرش نشه .
علی سری تکان میدهد و نگاهی به من می اندازد : بریم.
به طرفش میروم و میگویم : بریم .
و هر سه به طرف پذیرایی میرویم .
خاله ماه گل میز را چیده بود اما نه مثل همیشه ، امروز بی حوصله بود ‌، حاج بابا و عمو محمد سر میز بودند با دیدنشون لبخندی میزنم و میگویم : سلام
حاج بابا به سمتم بر میگردد : سلام بالام جان ( بچه جان ) .
لبخندی میزنم و به سمتش میروم پدرانه در آغوشم میکشد و بوسه ای بر پیشانی ام میزند .
به سمت عمو محمد میروم : سلام بابا جون.
_سلام به روی ماهت عروس گلم .
همراه علی به سر میز میرویم .
خاله ماه گل دیس برنج را روی میز میگذارد و مینشیند ...
نگاهی به چشمانش می اندازم از شدت گریه به رنگ خون شده بودند.
قلبم میگیرد سنگینی نگاهم را حس میکند و سرش را بلند میکند : پسرم بکش برای خودت غذا بده من برات بکشم .
دستش را به سمت دیس دراز میکند که علی دستش را میگیرد و بوسه ای بر روی دستش می کارد .
خاله ماه گل دستش را عقب میکشد و بغض میکند از سر میز بلند میشود و به طرف اتاق مشترکشان میرود .
مریم هم با گریه ے خاله بغض میکند و از پشت میز بلند میشود .
عمو محمد نگاهی به من می اندازد : شما ها ناهارتون رو بخورید من برم پیش ماه گل .
حال من بدتر از مریم و خاله ماه گلِ، منتظر یه تلنگرم تا من هم اشک بریزم .
ظرف ها رو تنهایی جمع میکنم ، و به سمت اتاق مریم میروم .
تقه ای به در میزنم و با صدای بفرمایید مریم وارد اتاق میشوم .
مریم سرش را روی پاهای علی گذاشته و آرام اشک میریزد .
_الهی علی فدات بشه انقدر گریه نکن ، قول میدم بر گردم وروجک ...
مریم بلند میشود دست های علی را میگیرد : داداشی ، قول مردونه بده ، از اون قولایی که وقتی بچه بودم بهم میدادی ، قول بده برگردی ...
علی لبخندی میزند و دستش را روی چشمانش میگذارد.

#قسمت‌شصتم
........

کم کم دیگه باید از علی دل بکنم ...
علی من میسپارمت به بی بی هر چی صلاحه برات پیش بیاد حتی شهادت .
دستش را جلوے صورتم تکان میدهد : غرقم شدی ، خبراییه ، پسر به این خوشگلی تا حالا ندیدی ، حقم داری اصلا نیست کسی مثل من !؟
مشتی به پایش میزنم و میگویم : اعتماد به نفست منو کشته !
مریم نگاهی به علی می اندازد و میگوید : آیه بهت نگفته !؟
_چی رو !؟
متوجه منظور مریم میشوم و چشم غره ای نثارش میکنم که ادامه میدهد : آیه همیشه میگفت علی یه پسر خودخواه و مغرور و از خود راضیه ، و هیچکی بهش زن نمیده .
علی قهقهه ای میزند خجول سرم را پایین می اندازم که میگوید : اره آیه ، حالا که دیدی بهم دادن ، واقعا من اینجور آدمیم.
سرم را پایین می اندازم که دستم را میگیرد ‌، می بوسد : سرتو بالا بگیر میخوام یه دل سیر نگاهت کنم.
سرم را بلند میکنم و به چشمانش خیره میشوم ...
_اهم اهم مثلا اومده بودید منو دلداری بدید :/ بلندشید ، برین بیرون .
علی خنده ای میکند و میگوید : منو بگو نشستم کی رو دلداری میدم.
همانطور که بلند میشود میگوید : من برم پیش مامان .
سری تکان میدهم از اتاق خارج میشود .
چشمانم را میبندم و برای هزارمین بار خدا را شکر میکنم بخاطر وجود علی ، از همین الان دلم برایش تنگ شده ...
مریم نگاهی به من می اندازد و میگوید : آیه ، علی رو دوست داری!
لبخندی میزنم : بیشتر از همیشه ...
سرش را پایین می اندازد : آیه علی دلش اینجا گیر کرده ، مثل همیشه نیست .
کنجکاو نگاهش میکنم : بهش بگو منتظرش میمونی تا برگرده !
بغض میکنم ، سرم را تکان میدهم و بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم .
پله ها را آرام پایین می آیم قصد میکنم به طرف آشپزخانه بروم که صدای خاله ماه گل به گوش خورد : علی ، پسرم ، قول بده برگردی ، من تورو میسپارم به خود بی بی ، ایندفعه یکی دیگم منتظرته ، حالا دیگه آیه هم هست ...
به سمت اتاق خاله ماه گل میروم و سرکی میکشم ، علی روی زمین نشسته و خاله ماه گل هم کنارش ، علی صورت خاله را میبوسد : مامان ، ایندفعه نمیدونم چرا نمیتونم دل بکنم ، همش نگران آیه ام ای کاش اونو دلبسته خودم نمیکردم ...
قطره اشکی روے گونه ام میریزد دومین قطره ، طاقت نمی اورم و خفه گریه میکنم ...
خاله ماه گل بلند میشود و موهای مشکی رنگش را کنار میزند ، با دیدن من نگران میگوید : چرا گریه میکنی آیه ‌!
با صدای خاله علی هم بر میگردد .
تاب نمی آورم و به طرف اتاق علی میدوم .
در اتاقش را باز میکنم و زانو میزنم ، هق هق میکنم . سجده میکنم : بی بی الهی من فدات بشم ، نمیگم راضی نیستم نه ، ما هر کاری هم بکنیم برای شما کم است ، شیعه مُرده باشه که دیت حرومی به شما برسه ، نمیخوام واقعه کربلا دوباره تکرار بشه نه ،
ه نمیگم نمیزارم علی بیاد نه نمیخوام ایمانشو بلرزونم ، فقط اگر علی شهید شد یه صبر زینبی به من بدید ....
خودم را به دیوار میرسانم و تکیه میدهم چشمانم را میبندم و اشک میریزم ...
دستی روی شانه ام مینشیند چشمانم را باز میکنم با دیدن علی داغ دلم تازه میشود و هق هقم شدت میگیرد .
علی جلوی پایم زانو میزند و محکم در آغوشم میکشد ،
آغوشت را باز کردی
نگفتی شاید من عادت کنم
به این آغوش ...
حالا دیگه هق هقم شبیه زجه شده بود پیراهن علی را چنگ میزدم ، و علی حصار دستش را دور کمرم تنگ کرد .
سرم را روی شانه اش گذاشتم : علی !
_جان علـی !؟
از آغوشش بیرون می آیم و اشک هایم را پاک میکنم : برمیگردی!؟
موهای بهم ریخته ام را مرتب کرده و گفت : ان شاءالله .
به صورتش خیره میشوم : مَ ... مـَن منتظرت میمونم .
لبخند عجیبی میزند ، نگاهی به ساعت می اندازم ساعت ۶ ، چرااتقدر عقربه ها عجله دارند تا به ۹ برسند . دوست دارم عقربه هارو عقب بکشم و بنشینم ساعت ها به علی نگاه کنم .
علی بلند میشود و به سمت کمدش میرود جعبه ے قهوه اے رنگی را بر میدارد ، به طرفم می آید و جعبه را مردد به سمتم میگیرد .
جعبه را میگیرم : این چیه !
میخندد : یه نوع جعبس که معمولا توش چیزی میزارن .
چشمانم را ریز میکنم ، دل تو دلم نیست ببینم تو جعبه چیه ! در جعبه را باز میکنم انگشتری زیبا و براق خودنمایی میکند.
شوکه نگاهی به علی می اندازم که با لبخند به من خیره شده ، دهانم را باز میکنم تا چیزی بگویم که علی پیشدستی میکند : اینو خودم خریدم تا سر سفره عقد دستت کنم که اگر تا اون موقع پشیمون نشده...
دستم را جلوی دهانش میگذارم : من تا آخر پای این انتخابم میمونم علی .
دستم را میبوسد : مرسی که هستی ...
از سر ذوق زبانم را گاز میگیرم .

#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌شصت‌و‌یکم
........

خجول سرم را پایین می اندازم علی سرش را نزدیک صورتم می آورد خم میشود و به چشمانم خیره میشود : خوشت اومد!؟
سرم را بلند میکنم و مثل خودش به چشمانش خیره میشوم : اینجاست که شاعر میگه منو این همه خوشبختی محاله .
لبخندی میزند و میگوید : فعلا تو مرز خوشبختی ، خیلی مونده خوشبختت کنم آیه .
_تو باشی کنارم مرز خوشبختی رو هم رد کردیم .
لپم را میکشد ‌، نگاهی به ساعت می اندازم : دیگه کم کم باید حاضر بشی علی .
_عجله داری زودتر از دستم خلاص بشی هــا!
مشتی محکم به بازویش میزنم : دیگه خیلی داری حرصمو در میاری .
دستانش را به نشانه ے تسلیم بالا می آورد و میگوید : تسلیمم من .
به طرف ساکش میروم : میگم علی اونجا سرده!
به طرفم بر میگردد و به دیوار تکیه میدهد .
نگاهش میکنم : سرده!؟
چیزی نمیگوید ، نگاهم میکند .
_علی ، خوبی ‌، به چی زل زدی !؟
میخندد و ریشش را میخاراند : ده دفعه اون ساک و چک کردی .
گرم کُنش را توی ساک میزارم : علی حالا من برات لباس گرم و سرد گذاشتم ، حواست باشه سرما نخوری ، قبل عملیاتت سوره ے کوثر بخون و هدیه کن به بی بی و حضرت زهـرا (س) .
صدایی نمیشنوم ، بر میگردم علی همانطور خیره به من شده .
_علی چشات زد بیرون به چی نگاه میکنی!
لبخندی میزند : به تو ...
چشمکی نثارش میکنم : بزن به تخته چشم نخورم آقا ..
همانطور که بلند میشوم میگویم : من برم وضو بگیرم بیام نماز بخونم .
سرش را تکان میدهد ‌ ، بلافاصله از اتاق خارج میشوم .
آرام از پله ها پایین می آیم و وارد آشپزخانه میشوم خاله ماه گل لبخند غمگینی میزند : چیزی میخواے!
همانطور که به سمت شیر آب میروم میگویم : اومدم وضو بگیرم .
_علی کجاست!؟
صورتم را آب میزنم : توواتاق بود .
شیر آب را میبندم و به طرف اتاق علی میروم .تقه ای به در میزنم و با صدای بفرمایید علی وارد اتاقش میشوم.
همانطور که تیشرت مشکی رنگش را میپوشید گفت : کمکم میکنی !
لبخندی میزنم و به سمتش میروم و کمکش میکنم .
روبه رویش می ایستم : علی مواظب خودت باش.
_چشمـ
دکمه ے دومش را میبندم : یادت نره زنگ بزنی .
_چشمـ
بغض میکنم و دکمه ے سومش را میبندم : قول دادی زود برگردی !؟
_ان شاءالله
دو قدم عقب میروم و نگاهش میکنم حالا تو لباس نظامی اباهتت بیشتر شده ، چشمانت شبیه چشمان شهید همت است ، نگاهم به سمت اسمت کشیده میشود زمزمه میکنم : علی حسینی .
بغض میکنم نگاهم را به صورت علی میرسانم ، لبخند عجیبی روی لبانش نقش بسته ، چقدر چشمانت شبیه چشمان شهید همت است علی .
قطره اشکی روی گونه می چکد علی به طرفم می آید : آیهه!
_جان آیه .
به چشمانم خیره میشود : من رفتم دیگه گریه نکنی ، حتی اگر خبر شهادتمو شنیدی آیه . میخوام مثل حضرت زینب باشی ، خم به ابروت نیار ‌‌، مواظب ارثیه ے مادرم باش .
روی دو پایم می ایستم و با دستم موهایش را مرتب میکنم ‌: نگران نباش ، ولی قول بده برگردی ، حالا منم منتظرتم .
قطره اشک دیگری روی گونه ام میچکد علی با انگشتش آن را پاک میکند ، سرم را پایین می اندازم نمیخوام دمه رفتن دلش رو بلرزونم . دیگر کنترل بغضم وا ندارم اشکانم
#رمان 🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی

#قسمت‌هفتاد
.......

آهی میکشم و از اتاق بیرون می آیم آرام از پله ها پایین می آیم ، مریم همانطور که با آبتین بازی میکند میگوید : واای آیه چه بچه باحالیه اصلا گریه نمیکنه ، خدا کنه بچه تو و علی هم این شکلی بشه .
خجول سرم را پایین می اندازم و لبم را به دندان میگیرم .
تلفن زنگ میخورد خاله ماه گل سریع از آشپزخانه بیرون می اید و به طرف تلفن میرود : الو. سلام مادرم ، الهی من فدات بشم ، خوبیم ما همه خوبن ، صدات بد میاد مادر ، تو خوبی ، خداروشکر مواظب خودت باش ـ
به طرف خاله میروم : علی !؟
سرش را تکان میدهد و میگوید : علی جان مادر آیه اینجاست بیا باهاش صحبت کن ، مواظب خودت باش مادر ، خدانگهدارت ـ.
خاله ماه گل تلفن را به سمتم میگیرد ، سریع تلفن را از دستش میگیرم .
_الو
زمزمه میکنم : الو
_سلام بالام جان ، چطوری !؟
صدایی از گلویم خارج نمیشود : الو آیه پشت خطی !؟
با بغض میگویم :
_علی دلم برات تنگ شدهـ .
نفسی،میکشد و میگوید : ما بیشتر بانو ، میام ان شاءالله ...
_خوبی!؟
میخندد : قربونت .
_راستی راستی !
_‌جانم .
عجیب به جانم میچسبد : عمه شدمـــــ هـا
با ذوق میگوید : مبارک باشه عمه خـانم .
حسین میگفت تو بیمارستان دیدتت.
نگاهی به مریم می اندازم که لپ های آبتین را میکشد میگویم : اره رفته بودم دیدن آرام که دیدم که حلما سادات و حسین آقا هم اونجان.
آهانی میگوید : آیه ، به مامان بگو من تا چند هفته نمیتونم زنگ بزنم .
_چــــراااااا‌!؟
میخندد : دختر اجازهـ بده من بگم ، دوتا عملیات باید انجام بدیم .
بغض میکنم : علی مواظب خودت باش .
_چشمـ بانو امری نداری !؟
زمزمه میکنم : نه
_مامان کاری نداره!
بلند میگویم : خاله علی میگه کاری ندارین ، خاله که معلوم بود بغض کرده به نشانه ے منفی سرش را تکان میدهد . و ادامه میدهم : نه علی کارت ندارهــ.
باشه ای میگوید ، بعد،از خداحافظی کردن تلفن را میگذارم.
به طرف آشپزخانه میروم و کنار خاله می ایستم : علی گفت که تا دوهفته زنگ نمیتونه بزنه .
خاله نگاهی به صورتم می اندازد و آهی میکشد .
از آه خاله بغض میکنم .
و دستم را روی دستش میگذارم به رویم لبخند میزند .
#دلتنگیهای من😔
@deltangiyayeman
#رمان بگو_من_بی_گناهم
      
قسمت 40
دوباره دلم بعد یک سال هوایی شد، دلم می‌خواست همون موقع جمعیت رو کنار بزنم و برم جلوش زانو بزنم و بهش درخواست ازدواج بدم اما مگه اون با این همه پسری که معلوم بود مجرد هستن و از اقوامش و حتی از رفتارهایشان مشخص بود چقدر با هم صمیمی هستند، نگاهی به من غریبه می‌انداخت؟
سرم پایین بود و سنگینی نگاهش را حس کردم، حس حسادت داشت چنان به وجودم رخنه می‌کرد که دلم نمی‌خواست دیگر چیزی بشنوم.
-  فکر نمی‌کردم روزی این‌جوری عاشق کسی بشم، روز و شبم شده بود رویاپردازی با اون. نمی‌دونستم چه‌کار باید بکنم، بعد چند روز دل به دریا زدم و از دوستم آمارش رو گرفتم. نامزد نداشت و من به خاطر همین یک جمله روزی صد بار خداروشکر می‌کردم حالا دیگه می‌تونستم شانس خودم رو امتحان کنم.
خدایا!
چرا تمامش نمی‌کند؟
چرا همچنان قصد حرف زدن دارد؟
قصدش آزار روح و روان من است؟
سر بلند کردم تا حرفی بزنم که دوباره شروع به حرف زدن کرد.
-  دیگه از اون روز به بعد سعی می‌کردم هر جوری که شده ببینمش و خوشبختانه خدا به دل عاشقم نگاه می‌کرد و فرصتش رو هم برام مهیا می‌کرد.
ساکت شد و نگاهش را به من دوخت، حتما می‌خواست عکس‌العمل‌های من را بعد از شنیدن حرف‌هایش ببیند؛ ببیند که حسادت چه به روزم می‌آورد. سعی کردم خونسرد باشم و آن را در چهره‌ام هم نشان دهم، چند دقیقه‌ای گذشت که صدای قدم‌هایی را از پشت سرم شنیدم.
به عقب چرخیدم و دکتر حسام را دیدم؛ مردی میانسال با چهره‌ای فوق‌العاده مهربان که دست‌ در جیبش گذاشت و کنار تخت حسام ایستاد، نبضش را گرفت و در همان حال پرسید:
-  خب جوون چطوری؟
حسام نیم نگاهی به جانبم انداخت و با لبخندی که نمی‌دانستم به چه تعبیرش کنم جواب داد:
-  الان عالی‌ام دکتر.
-  خداروشکر، خب خانم جوان مریضتون باید استراحت بکنه پس لطفا تشریف ببرید خونه و استراحت بکنین. ایشون هم تا فردا صبح منتقل میشن به بخش.
چشمی گفتم و دکتر رفت. کنار تختش ایستادم، خداحافظی کردم و به سمت در حرکت کردم که با حرفی که زد مات و شوک‌زده همان جا ماندم.
او الان چه گفت؟
یعنی به گوش‌هایم اعتماد کنم که چه شنیده‌اند؟
-  اون دختر تو بودی سحر، دختری که داشتنش فقط و فقط برای خودم شده بود آرزو تو بودی.
به روبرو خیره بودم، پاهایم دیگر به راه رفتنم کمکی نمی‌کردند، آرزوی شنیدن این حرف‌ها را از زبان خودش داشتم اما حالا و در این زمان دلم فرار کردن می‌خواست ولی مغزم به پاهایم فرمان ایست داده بود.
-  به من نگاه کن سحر.
به مانند دختران حرف‌گوش کن به جانبش چرخیدم اما همچنان نگاه از او می‌دزدیم.
-  لطفا به من نگاه کن.
آرام چشمانم، چشمان او را هدف گرفت و دوباره پر از آرامش شدم.
-  چرا ساکتی؟ چرا چیزی نمی‌گی؟
باید حرفی می‌زدم اما آن‌قدر حرف‌هایش شوک بزرگی به من وارد کرده بودند که زبانم قفل شده بود.
به هر جان کندنی که بود بدون آنکه تماس چشمانی‌مان قطع شود گفتم:
-  نمی‌دونم چی بگم.
نگاهش پر شیطنت شد، سرش را کمی خاروند و لبخندی که چهره‌ی مردانه‌اش را حسابی جذاب می‌کرد گفت:
-  تا قبل به‌هوش اومدن من که خوب بلبل‌زبونی می‌کردی حالا حرف کم آوردی؟
خدای من!
قبلا شنیده بودم که افراد در زمان بیهوشی تمام حرف‌های اطرافیانشان را می‌شنوند ولی واقعا حرف‌های من را که در عالم بیهوشی‌اش به او زده بودم را شنیده بود؟
آن گلایه‌ها، آن ابراز علاقه‌ها، از شرم صورتم را با دستانم پوشاندم؛ دیگر نمی‌توانستم نگاهش کنم.
قهقهه‌ای زد که باعث درد در بدنش شد و همان‌طور که هنوز آرام می‌خندید آخی از دهانش خارج شد.
-  آخی! خجالت کشیدن نداره که فقط به پسر مورد علاقه‌ات گفتی دوستت دارم.
#رمان بگو_من_بی_گناهم
      
قسمت 41
مطمئن بودم گونه‌هایم از شدت خجالت گلگون شده است و او انگار از دیدن این حالتم حسابی لذت می‌برد.
چه ضربه‌ای بر سرش خورده بود که این‌قدر او را عوض کرده بود؟
به قدری از شنیدن حرف‌هایش خجالت‌زده بودم که با خود می‌گفتم ای کاش همچنان مثل سابق با من رسمی صحبت می‌کرد نه مثل الان که به این شدت احساس صمیمیت می‌کند و خودمانی شده است.
چند نفس عمیق کشیدم و دستانم را از مقابل صورتم برداشتم، با همه‌ی حس‌های خوبی که در وجودم بود در سرم هزاران سوال رژه می‌رفت که باید به جواب می‌رسیدم، اگر واقعا دختر مورد علاقه‌اش بودم پس چرا با فرد دیگری نامزد کرد؟
سرم را به طرفین تکان دادم. الان، آن هم وقتی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده زمان خوبی برای پرسیدن این سوال نبود.
دیگر زیادی آن‌جا مانده بودم و وقت رفتن بود، به تختش نزدیک‌تر شدم و همان‌طور که گوشه‌ی شالم را به بازی گرفته بودم گفتم:
- حرف‌های زیادی هست که باید بزنیم، یه عالم سوال دارم که باید بپرسم. انشاالله مرخص که شدین با هم حرف می‌زنیم؛ دیگه من باید برم و امیدوارم هر چه زودتر به بهبودی کامل برسین.
-  ممنون.
-  پس خدانگهدار.
سریع از آن‌جا دور شدم و جواب خداحافظی‌اش را خیلی آهسته شنیدم. بیرون از اتاقش قدم‌هایم را آرام کردم و به حرف‌هایی که از زبانش شنیدم فکر می‌کردم، عجله‌ای برای خانه رسیدن نداشتم و دلم می‌خواست چندین بار احساسات لطیفش را که در قالب کلمات به کار برد برای خودم تکرار کنم.
نگاهم در نگاه بابا گره خورد که منتظر آمدنم بود، لبخندی برایش زدم که صدای پیامک موبایلم بلند شد.
آن‌قدر پر از حس‌های خوب دخترانه‌ام بودم که بدون هیچ فکری موبایلم را از کیف درآوردم و پیامش را خواندم.
"می‌بینم که حال جناب سرگرد خوبه و مشغول عیش و نوش هستین. فکر نکن همیشه به خوبی ختم میشه، منتظر روزهای پرهیجانی برای زندگیت باش. راستی به سرگرد جونت یه جوری حالی کن دست از سر پیدا کردن دزد کیفت برداره وگرنه دفعه‌ی دیگه از زنده موندن خبری نیست. "
سرم به دوران افتاد، چرا نباید یک روز را برای دل خودم شاد باشم؟
به اولین صندلی که نزدیکم بود چنگ زدم تا برای خودم تکیه‌گاهش کنم، بابا به سرعت به طرفم آمد. نگران با من حرف می‌زد ولی من انگار کر شده بودم و هیچ نمی‌شنیدم.
بدنم بی‌حس شده بود و چشم‌هایم دیگر توانی برای باز ماندن نداشتند پس روی هم افتادند و من هم در عالم بی‌خبری فرو رفتم.
***
-  دختر خوب چرا جواب تلفن این فلک ‌زده رو نمیدی؟
از فضای سرسبز باغ دل کندم و به گلاره چشم دوختم، یک ماهی از مرخص شدن حسام می‌گذشت و در این مدت چندین بار زنگ زده بود و حتی یک بار به بهانه‌ی تشکر کردن از زحمات من و پدرم به خانه‌یمان آماده بود اما من نه جواب تلفن‌هایش را داده بود و نه خودم را نشانش داده بودم.
علاقه‌ام به او هر روز پرنگ‌تر از روز قبل می‌شد ولی بعد از ابراز احساسات زیبایش روی نگاه کردن به چهره‌ی مردانه‌اش و آن تیله‌های مشکی چشمانش را نداشتم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود فقط می‌دانستم نمی‌توانم فعلا او را ببینم.
-  گلاره روم نمیشه ببینمش، اصلا چی بهش بگم؟
به کنارم آمد‌، دست‌هایم را در دست‌های خودش گرفت و مهربان گفت:
- تو مدتیه منتظر رسیدن همچین روزی بودی که اون هم دوستت داشته باشه پس چرا ازش دوری می‌کنی؟ دختر خوب ببینش، بذار برات توضیح بده که چرا با وجود علاقه‌اش به تو با کسی دیگه نامزد کرده؛ اصلا تو حرف نزن فقط به حرف‌هاش گوش بده.
#رمان بگو_من_بی_گناهم
      
قسمت 42
حرف‌های گلاره داشت کم‌کم بر روی ذهنم اثر خود را می‌گذاشت، صورت غرق در فکرم را که دید کمی با انگشت‌هایش فشاری به دستانم وارد کرد و با لبخندی مرموز گفت:
-  فکر نکن یا خودش میاد یا نامه‌اش، به سعید میگم با سهراب صحبت کنه و اون هم یه جوری به گوش آقای یار برسونه که دلدار می‌خواد باهاش حرف بزنه.
از شرم یار و دلدار گفتنش لبم را به دندان گرفتم و سرم را پایین انداختم.
خنده‌ی گلاره بلند شد و بعد از اتمام خنده‌اش با صدایی که هنوز هم رگه‌هایی از آن را به نمایش می‌گذاشت سرم را با دستانش بالا برد و گفت:
-  خجالت نکش دختر خوب.
و بعد از جایش برخواست، کیفش را برداشت و همان‌طور که از در خارج می‌شد گفت:
ـ من برم زودتر به سعید زنگ بزنم.
او بیشتر از من ذوق و شوق داشت آن‌قدر که نفهمیدم کی از خانه خارج شد و من را با خودم و افکارم تنها گذاشت. دو روزی گذشت و از حسام خبری نشد و من هر لحظه خودم را لعنت می‌کردم که چرا احساساتش را نادیده گرفته و از او فرار کردم حتی اگر بعد از این او نخواهد که من را ببیند حق را به او می‌دادم، به آشپزخانه رفتم تا لیوانی آب بنوشم که پدر صدایم کرد.
-  دختر مگه صدای تلفن رو نمی‌شنوی؛ حتما من باید از طبقه‌ی بالا بیام و جواب بدم، زود برش دار خودش رو کشت، راست می‌گفت صدای تلفن می‌آمد اما آن‌قدر در فکر بودم که صدایش را نمی‌شنیدم. به سمت تلفن رفتم و بدون نگاه کردن به شماره‌ی افتاده بر روی آن تماس را وصل کردم.
-  بله بفرمایید.
-  سلام.
قلبم به طپش افتاد؛ از شنیدن صدایش آن هم بعد از گذشت یک ماه هول کردم و با شتاب گفتم:
-  سلام.
صدای خنده‌اش آمد، چقدر دلم می‌خواست روبرویم بود و می‌خندید تا من هم نگاهش کنم و از آن خنده‌ی نابش تمام وجودم پر از لذت بشود.
-  می‌خوام ببینمت.
هنوز دستپاچه بودم و همین باعث شد تا دوباره بی‌مقدمه و سریع جوابش را بدهم تا او هم بفهمد چقدر منتظر تماسش بودم.
-  کی؟ و کجا؟
می‌توانستم حس کنم جلوی خنده‌اش را گرفته تا من ناراحت نشوم و به لبخندی بسنده کرده.
-  اگر می‌دونستم این‌قدر ذوق می‌کنی وقتی بگم می‌خوام ببینمت زودتر زنگ می‌زدم‌.
کف دستم را به پیشانی‌ام کوباندم و‌ از رفتار خودم حرص می‌خوردم.
-  بعدازظهر بیا کافه شبرنگ، یه خیابون بالاتر از اداره است.
باشه‌ای گفتم و بعد از خداحافظی تلفن را قطع کردم. بعدازظهر زودتر از حسام به کافه رفته بودم تا شاید بتوانم قبل از دیدنش کمی احساساتم را در برابرش کنترل کنم.
هر چند دقیقه به در کافه نگاهی می‌انداختم و منتظر ورودش بودم تا اینکه بالاخره قامتش در چهارچوب در نمایان شد. سعی کردم با کشیدن چند نفس عمیق به خودم مسلط بشوم و بعد دستم را بالا بردم تا من را راحت‌تر پیدا بکند، با هر قدم که به من نزدیک می‌شد طپش‌های قلب من هم کوبنده‌تر می‌شد در حدی که احساس می‌کردم همه صدایش را می‌شنوند؛ آن‌قدر مجذوب نگاهش، قامتش و حتی راه رفتنش شده بودم که نفهمیدم کی مقابلم نشست.
-  سلام خانم شاهینی.
دست‌های لرزانم را در هم قفل کرده و روی میز گذاشتم و با صدای آرامی که خودم به زحمت می‌شنیدم جوابش را دادم.
- سلام آقای شکیبا.
- حالتون خوبه؟
خوب؟
واقعا من الان در این شرایط، آن هم در مقابل خودش می‌توانستم خوب باشم؟
من الان از شدت شرم و خجالت چیزی تا مرز بیهوش شدنم نمانده بود آن‌وقت او حرف از خوب بودن من می‌زد؟
برخلاف حال بد درونم گفتم:
-  ممنون، شما چی؟ بهترین؟
-  خداروشکر من هم دیگه کامل خوب شدم.
من هم خداروشکری گفتم و هر دو ساکت شدیم. نگاه خیره‌اش بر روی صورت و دست‌هایم در گردش بود

ادامه دارد...
#رمان بگو_من_بی_گناهم
      
قسمت 46
حسام در سکوت نظاره‌گر من بود و چقدر ممنونش بودم که فرصت داد تا از این شوک احساسی بیرون بیایم.
بالاخره صبرش تمام شد، کمی به سمت من خم شد و بی‌طاقت‌تر از قبل گفت:
- من دیگه نمی‌تونم صبر کنم، تو که جوابت مثبته مگه نه؟
مگر می‌توانستم جز این کلمه جوابی بدهم؟
من برای با او بودن حاضر به انجام هر کاری بودم، می‌دانستم همه‌ی وجود من بسته به یک لحظه در کنار او بودن بود پس چطور می‌توانستم جواب منفی بدهم؟
با دست آزادم اشک‌هایم را پاک کردم و با لبخندی گفتم:
- جوابم مثبته.
دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و شنیدم که زیرلب می‌گفت خدایا شکرت. مردم نگاهمان می‌کردند و معذب شده بودم ولی حسام فارغ از هر چیزی در احساسات خودش غرق شده بود. به گمانم بغض داشت که سیبک گلویش بالا و پایین می‌شد و حالا او نمی‌توانست چیزی بگوید. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم، در کنار حسام گذر زمان را حس نمی‌کردم ولی دیر شده بود و باید می‌رفتم پس به حسام که هنوز در عالم خودش سیر می‌کرد رو کردم و با عذاب وجدان از اینکه از حال خوشش بیرون می‌کشیدمش گفتم:
ـ ببخشید آقا حسام.
تکانی به خود داد، کمی روی صندلی جابه‌جا شد و گفت:
ـ جانم؟
سرم را پایین انداختم و در حین بازی کردن با انگشت‌هایم گفتم:
ـ من دیگه باید برم.
ـ هنوز که چیزی نخوردی؟
نگاهش کردم و در جوابش گفتم:
ـ یه مقدار کار دارم باید زودتر برم خونه.
هر دو ایستادیم، حسام به شانه‌ی احترام دستش را روی سینه‌اش گذاشت و مودبانه کمی خم شد و گفت:
ـ ممنون از اینکه اومدی و به پیشنهادم جواب مثبت دادی، گرچه اگر جوابت منفی هم بود این‌قدر تلاش می‌کردم تا اینکه بله رو از زبونت بشنوم.
از شوخی‌اش خنده‌ام گرفت، دسته گلم را برداشتم و با گفتن خداحافظ از کافه بیرون رفتم. بعد از خداحافظی از حسام با سرعت به طرف خانه راندم، از طرفی سراسر وجودم غرق خوشی بود و از طرفی نگران بودم که با دیدن موبایلم حتما با پیامی دوباره از جانب فرد ناشناس قرار خواهم گرفت.
آن‌قدر با سرعت رانندگی کردم که خیلی زود به خانه و بعد به اتاق خودم رسیدم؛ قبل از هر کاری موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و روشنش کردم، هیچ پیامی برایم نیامده بود  و جای خوشحالی داشت، امروز را باید به فال نیک می‌گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی تخت پرت کردم.
***
فردای روزی که با حسام در کافه قرار داشتم به همراه پدر تماس گرفت و موضوع خواستگاری را مطرح کرد و قرار شد آخر هفته به منزل ما بیاید. خیلی زود پنجشنبه و روز خواستگاری رسید، از صبح که از خواب بلند شده بودم استرس گریبانگیرم شده بود و نه توانستم چیزی بخورم و نه کاری را انجام بدهم؛ در یک تصمیم ناگهانی شماره‌ی پونه را گرفتم تا از او بخواهم پیش من بیای، احتیاج داشتم با کسی صحبت بکنم و چه کسی بهتر از دوست عزیزم پونه. بعد از شنیدن چند بوق صدایش در گوشی پیچید.
-  بله بفرمایید.
-  سلام پونه جون، خوبی؟
-  مرسی خوبم کاری داشتی؟
صدایش سرد بود، آن‌قدر سرد که آن را از پشت تلفن هم حس می‌کردم؛ همیشه‌ی خدا گرم و مهربان با من صحبت می‌کرد و حالا توقع این نامهربانی را از او نداشتم که حتی حالی از من نپرسد، خواستم از تمام لحظات خوبم برایش بگویم اما سردی کلامش پشیمانم کرد و گفتم:
-  هیچی زنگ زدم حالت رو پرسم.
-  ممنون خوبم، کاری نداری سحر؟ من باید جایی برم.
همین؟
403
سیا به سمت خوشگی خانومش چرخید: کی؟ منه بی چاره ...
کیوان: آی آی االن فمنیست بازیه خانوما شروع میشه ...
... بی توجه به بح ی که چیش اومده بود همه حواس من به حامی بود که حاال
سرش رو چایین انداخته بود و فکر میکرد ... و به ساعتش نگاهی انداخت ...
- حوصلتون سر رفت؟ ببخشید که مجبورتون کردم این جا باشید می دونم که
... من االن کیک رو میارم ...
خواسدتم بلند شدم که با جدیت چرخید به سدمتم: نمی دونم چرا شدما با من
انقدر تعار دارید ... درحالیکه میبینم که حرفاتون و نظراتتون رو خیلی رک و
م*س*تقیم میزنید ...
سرم رو چایین انداختم: من نظراتم رو به شما هم خیلی م*س*تقیم عنوان می
کنم ... فقط میدونم که شما خیلی شاید این جمع براتون جالب نبا شه و نمی
خوام از سر ادب وقتتون تلف بشه

#رمان_های_زیبا😍
در این کانال بخوانید💚

#دل_تنگی_های_من 😔☹️

@deltangiyayeman