دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#تابو_صورتی

قسمت اول
از آشپزخانه ب یرون آمد. دستهایش را با دامنی که به تن داشت خشک
کرد. نگاهش به خانه افتاد لبخند ی بر لباش نشست. از صبح کار کرده
بود و حاال از نت یجه آن راضی بود. خانه کوچک بود و تمیز کردنش
زمان زیادی نمیگرفت اما امروز خسته شده بود. هر وقت از خستگیاش
مینال ید، مادرش میگفت حاال خوبه کل خونه ات رو ی هم صد مترم
نمیشه؛ راست میگفت.
خبری از پذیرایی دوبلکس، هال جدا، اتاق کار و اتاق خواب مجزا از آن
نبود. یک پذیرایی بود که دو فرش میخورد. اوج کالسشان، کاغذ
دیوار ی های سفید، آبی شان بود که دقی قا دو سال پ یش درست یک
سال بعد از شروع زندگی مشترکشان، به دیوار زده بودند و به خانه نما
زیبایی بخشیده بود. یک سر پذی را یی به تراس کوچک شان ختم میشد
و طرف دیگرش به آشپزخانه. تلویزیونی که به تازگ ی از سایز کوچک به
ال سی دی تغیی ر یافته بود را در سمت راست قرار داده بودند. بر خالف
خانههای امروزی خبری از مبلهای چرم یا سلطنتی هم نبود و دور تا
#تابو_صورتی
قسمت1986
جانان سرش را باال و پایین کرد. فرهاد تلخندی زد و به سمت سنگها
سر چرخاند. خیره به اسم فریبزر، گفت:
ـ امروز وقتشه که جواب سواالت رو بگیری اما ا ینجا نه. فاتحه بخون تا
بریم.
و طوری که با خود حرف بزند، آرامتر ادامه داد:
ـ امشب، شب طوالنیه...
به داخل اتاق سرک کشید. طبق حدسش، هنوز فرهاد خواب بود. جلو
رفت. نگاهش را کنترل کرد تا از صورت او پایین تر نرود. صدایش زد.
ـ فرهاد پاشو دیرمون می شه.
فرهاد در جایش تکانی خورد اما چشمهایش را باز نکرد. نچی کرد و به
سمت او خم شد. دستش را روی دست او گذاشت و تکانش داد.
ـ فرهاد بیدار شو ساعت داره هشت می شه.
صاف ایستاد و فرهاد ال ی پلکها ی ش را باز کرد. چشمهایش سرخ، سرخ
بود. صدایش آرامتر شد و شماتتوار گفت:
ـ تو اصال خوابیدی ؟
فرهاد با صدایی گرفته و دو رگه پرسید:
ـ ساعت چنده؟
1987
جانان نگاه ی به ساعت مچی اش انداخت.
ـ یک ربع به هشت.
دست روی چشمان متورم و سرخش کشید .
ـ نیم ساعته خوابم برده.
به آنی پشیمان شد از بیدار کردنش.
ـ ببخشید. حدس زدم بعد رفتن من دیر خوابی ده باشی... چیزه...
کمی مکث کرد و کلمات را کنار هم چید.
ـ تو استراحت کن با این اوضاع که نمی تونی بی ا ی شرکت. فقط یک
جلسه داری اونم خودم اداره می کنم. تو بخواب.
و بی آنکه منتظر جواب فرهاد بماند به سمت در چرخید که صدایش
زد.
ـ جانان؟
سر چرخاند.
ـ جانم؟
جفت ابرویش از جواب جانان باال رفت و جانان خجل لبخندی زد.
ـ بمون. برای شرکت بعداً یه فکر می کنم.
1988
کامل به سمت فرهاد چرخید. چیزی نگفت. شرکت هم می رفت، دلش
در این اتاق بود. پیش فرهادی که دیشب حرفهایی زده بود، غیر باورتر
از همیشه. از بار حرف های سنگ ی نی که روی دو نفرشان آوار شده بود،
تا ساعت چهار صبح مانده بود. گی ج و مات برده به دیوار روبرویش خیره
شده بود و حرفهای فرهاد را تیکه، تیکه برای خودش هالجی کرده بود
و در سکوت به واحد خودش رفته بود. لبه تخت نشست و با لبخند کم
رنگی که بر لب نشانده بود، پرسی د:
ـ االن خوبی؟
فرهاد به نشانه تایید پلکهایش را روی هم گذاشت و سرش را باال و
پایین کرد. جانان دستهایش را پر استرس در هم قفل کرد و سر پایین
انداخت.
ـ ببخشید دیشب بعد حرفات ه یچی نگفتم. اصالً نمی دونستم چی باید
بگم و چه عکس العملی داشته باشم.
به صورت فرهاد نگاه کرد و رک حرفش را به زبان آورد.
ـ خیلی شوکه شدم.
سرش را نامحسوس باال و پایین کرد.
ـ می فهمم.
1989
تنش را کمی رو ی تخت باال کشید. جانان از باال تنه برهنه اش چشم
دزدید و صدا خنده آرام فرهاد سکوت را شکست. رکاب ی اش را از پایی ن
تخت برداشت، تن کرد و بار دیگر به حالت قبل ی برگشت. تلخندی زد.
ـ دیشب خواستم برای آخرین بار از اول تا آخرش رو مرور کنم. از اول
تا آخر زندگیم رو. یادم بیاد از کجا اومدم، چه بالهایی سرم اومد و االن
کجا وایسادم.
جانان سوالی پرس ید:
ـ آخر ین بار؟
لبهایش را لحظهای رو ی هم فشرد و زیرلب جواب جانان را داد.
ـ امیدوارم.
جانان خودش را جلو کشید و دست روی دست او گذاشت.
ـ دیشب نتوستم چیزی بگم چون شوکه بودم. چون باورم نمیشد پشت
اون شرکت این سناریوی ترسناک خوابیده باشه اما االن میتونم بهت
بگم که درسته تو بی تقص یر نبودی اما مقصر قسمتهای بد ماجرام
نبودی . تو تمام بلند پروازی هات باز دلت نمیخواسته بالیی سر کسی
بیاد یا خودت آسیب ببی نی
1990
نفسی گرفت و لبخندی روی لبهایش کاشت. به چشمان مشکی فرهاد
نگاه کرد.
ـ خدایی که روز و شبش رو هم با ظرافت تقسیم کرده برای هشت
میلیارد آدم که همیشه تاریکی نکشن و نور هم بهشون بتابه، اون قدر
عادل هست که بعد این همه ناخوشی و بدبیاری ، خوشبختی ش رو
نشونمون بده، نه؟
لبهایش فرهاد کمی به دو طرف کش آمدند.
ـ قشنگ حرف میزنی خانم مهندس.
لبش به خنده باز شد.
ـ ما اینیم دیگه آقای مهندس.
بار دیگر جدی شد و امید م یان کلماتش تابید.
ـ امید داشته باش فرهاد. من اون هفته که به تو بله دادم. تموم رویاهای
قبلیم رو ریختم دور و رو یای جدید ساختم، کنار تو... من االن کلی
هدف جدید دارم که ذوق دارم برای رسیدن بهشون و اگر تو بخوای
فردا رو مثل دیروزت سیاه بب ین ی ، تموم اون رویاها دود میشه میره
هوا.
دست فرهاد را محکمتر فشرد.
دلتنگیهای من
#تابو_صورتی قسمت اول از آشپزخانه ب یرون آمد. دستهایش را با دامنی که به تن داشت خشک کرد. نگاهش به خانه افتاد لبخند ی بر لباش نشست. از صبح کار کرده بود و حاال از نت یجه آن راضی بود. خانه کوچک بود و تمیز کردنش زمان زیادی نمیگرفت اما امروز خسته شده بود. هر…
درود به همهٔ دوستان😍
رمان کانال از اینجا شروع میشه.
اسم رمان....
#تابو_صورتی
که بسیااااااار زیباست، دوستانیکه جدید وارد می‌شوند بزنن از اینجا به ترتیب رمان‌ها رو بخونن، امیدوارم لذت ببرید از رمانها😘