دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌پنجاه‌ونهم
........
_ یادت نیست چقدر اذیتم میکردی ، انتظار داری ببخشمت .
_ غلط کردم داداش ، بچگی کردم .
علی لبخندی میزند و میگوید : به یه شرط؟
_چه شرطی !?
_دیگه نبینم گریه کنی .
مریم با بغض سرش را تکان میدهد : مامان گفت ،بیاین ناهارتون رو بخورید که علی دیرش نشه .
علی سری تکان میدهد و نگاهی به من می اندازد : بریم.
به طرفش میروم و میگویم : بریم .
و هر سه به طرف پذیرایی میرویم .
خاله ماه گل میز را چیده بود اما نه مثل همیشه ، امروز بی حوصله بود ‌، حاج بابا و عمو محمد سر میز بودند با دیدنشون لبخندی میزنم و میگویم : سلام
حاج بابا به سمتم بر میگردد : سلام بالام جان ( بچه جان ) .
لبخندی میزنم و به سمتش میروم پدرانه در آغوشم میکشد و بوسه ای بر پیشانی ام میزند .
به سمت عمو محمد میروم : سلام بابا جون.
_سلام به روی ماهت عروس گلم .
همراه علی به سر میز میرویم .
خاله ماه گل دیس برنج را روی میز میگذارد و مینشیند ...
نگاهی به چشمانش می اندازم از شدت گریه به رنگ خون شده بودند.
قلبم میگیرد سنگینی نگاهم را حس میکند و سرش را بلند میکند : پسرم بکش برای خودت غذا بده من برات بکشم .
دستش را به سمت دیس دراز میکند که علی دستش را میگیرد و بوسه ای بر روی دستش می کارد .
خاله ماه گل دستش را عقب میکشد و بغض میکند از سر میز بلند میشود و به طرف اتاق مشترکشان میرود .
مریم هم با گریه ے خاله بغض میکند و از پشت میز بلند میشود .
عمو محمد نگاهی به من می اندازد : شما ها ناهارتون رو بخورید من برم پیش ماه گل .
حال من بدتر از مریم و خاله ماه گلِ، منتظر یه تلنگرم تا من هم اشک بریزم .
ظرف ها رو تنهایی جمع میکنم ، و به سمت اتاق مریم میروم .
تقه ای به در میزنم و با صدای بفرمایید مریم وارد اتاق میشوم .
مریم سرش را روی پاهای علی گذاشته و آرام اشک میریزد .
_الهی علی فدات بشه انقدر گریه نکن ، قول میدم بر گردم وروجک ...
مریم بلند میشود دست های علی را میگیرد : داداشی ، قول مردونه بده ، از اون قولایی که وقتی بچه بودم بهم میدادی ، قول بده برگردی ...
علی لبخندی میزند و دستش را روی چشمانش میگذارد.

#قسمت‌شصتم
........

کم کم دیگه باید از علی دل بکنم ...
علی من میسپارمت به بی بی هر چی صلاحه برات پیش بیاد حتی شهادت .
دستش را جلوے صورتم تکان میدهد : غرقم شدی ، خبراییه ، پسر به این خوشگلی تا حالا ندیدی ، حقم داری اصلا نیست کسی مثل من !؟
مشتی به پایش میزنم و میگویم : اعتماد به نفست منو کشته !
مریم نگاهی به علی می اندازد و میگوید : آیه بهت نگفته !؟
_چی رو !؟
متوجه منظور مریم میشوم و چشم غره ای نثارش میکنم که ادامه میدهد : آیه همیشه میگفت علی یه پسر خودخواه و مغرور و از خود راضیه ، و هیچکی بهش زن نمیده .
علی قهقهه ای میزند خجول سرم را پایین می اندازم که میگوید : اره آیه ، حالا که دیدی بهم دادن ، واقعا من اینجور آدمیم.
سرم را پایین می اندازم که دستم را میگیرد ‌، می بوسد : سرتو بالا بگیر میخوام یه دل سیر نگاهت کنم.
سرم را بلند میکنم و به چشمانش خیره میشوم ...
_اهم اهم مثلا اومده بودید منو دلداری بدید :/ بلندشید ، برین بیرون .
علی خنده ای میکند و میگوید : منو بگو نشستم کی رو دلداری میدم.
همانطور که بلند میشود میگوید : من برم پیش مامان .
سری تکان میدهم از اتاق خارج میشود .
چشمانم را میبندم و برای هزارمین بار خدا را شکر میکنم بخاطر وجود علی ، از همین الان دلم برایش تنگ شده ...
مریم نگاهی به من می اندازد و میگوید : آیه ، علی رو دوست داری!
لبخندی میزنم : بیشتر از همیشه ...
سرش را پایین می اندازد : آیه علی دلش اینجا گیر کرده ، مثل همیشه نیست .
کنجکاو نگاهش میکنم : بهش بگو منتظرش میمونی تا برگرده !
بغض میکنم ، سرم را تکان میدهم و بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم .
پله ها را آرام پایین می آیم قصد میکنم به طرف آشپزخانه بروم که صدای خاله ماه گل به گوش خورد : علی ، پسرم ، قول بده برگردی ، من تورو میسپارم به خود بی بی ، ایندفعه یکی دیگم منتظرته ، حالا دیگه آیه هم هست ...
به سمت اتاق خاله ماه گل میروم و سرکی میکشم ، علی روی زمین نشسته و خاله ماه گل هم کنارش ، علی صورت خاله را میبوسد : مامان ، ایندفعه نمیدونم چرا نمیتونم دل بکنم ، همش نگران آیه ام ای کاش اونو دلبسته خودم نمیکردم ...
قطره اشکی روے گونه ام میریزد دومین قطره ، طاقت نمی اورم و خفه گریه میکنم ...
خاله ماه گل بلند میشود و موهای مشکی رنگش را کنار میزند ، با دیدن من نگران میگوید : چرا گریه میکنی آیه ‌!
با صدای خاله علی هم بر میگردد .
تاب نمی آورم و به طرف اتاق علی میدوم .
در اتاقش را باز میکنم و زانو میزنم ، هق هق میکنم . سجده میکنم : بی بی الهی من فدات بشم ، نمیگم راضی نیستم نه ، ما هر کاری هم بکنیم برای شما کم است ، شیعه مُرده باشه که دیت حرومی به شما برسه ، نمیخوام واقعه کربلا دوباره تکرار بشه نه ،
ه نمیگم نمیزارم علی بیاد نه نمیخوام ایمانشو بلرزونم ، فقط اگر علی شهید شد یه صبر زینبی به من بدید ....
خودم را به دیوار میرسانم و تکیه میدهم چشمانم را میبندم و اشک میریزم ...
دستی روی شانه ام مینشیند چشمانم را باز میکنم با دیدن علی داغ دلم تازه میشود و هق هقم شدت میگیرد .
علی جلوی پایم زانو میزند و محکم در آغوشم میکشد ،
آغوشت را باز کردی
نگفتی شاید من عادت کنم
به این آغوش ...
حالا دیگه هق هقم شبیه زجه شده بود پیراهن علی را چنگ میزدم ، و علی حصار دستش را دور کمرم تنگ کرد .
سرم را روی شانه اش گذاشتم : علی !
_جان علـی !؟
از آغوشش بیرون می آیم و اشک هایم را پاک میکنم : برمیگردی!؟
موهای بهم ریخته ام را مرتب کرده و گفت : ان شاءالله .
به صورتش خیره میشوم : مَ ... مـَن منتظرت میمونم .
لبخند عجیبی میزند ، نگاهی به ساعت می اندازم ساعت ۶ ، چرااتقدر عقربه ها عجله دارند تا به ۹ برسند . دوست دارم عقربه هارو عقب بکشم و بنشینم ساعت ها به علی نگاه کنم .
علی بلند میشود و به سمت کمدش میرود جعبه ے قهوه اے رنگی را بر میدارد ، به طرفم می آید و جعبه را مردد به سمتم میگیرد .
جعبه را میگیرم : این چیه !
میخندد : یه نوع جعبس که معمولا توش چیزی میزارن .
چشمانم را ریز میکنم ، دل تو دلم نیست ببینم تو جعبه چیه ! در جعبه را باز میکنم انگشتری زیبا و براق خودنمایی میکند.
شوکه نگاهی به علی می اندازم که با لبخند به من خیره شده ، دهانم را باز میکنم تا چیزی بگویم که علی پیشدستی میکند : اینو خودم خریدم تا سر سفره عقد دستت کنم که اگر تا اون موقع پشیمون نشده...
دستم را جلوی دهانش میگذارم : من تا آخر پای این انتخابم میمونم علی .
دستم را میبوسد : مرسی که هستی ...
از سر ذوق زبانم را گاز میگیرم .

#رمان🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌شصت‌و‌یکم
........

خجول سرم را پایین می اندازم علی سرش را نزدیک صورتم می آورد خم میشود و به چشمانم خیره میشود : خوشت اومد!؟
سرم را بلند میکنم و مثل خودش به چشمانش خیره میشوم : اینجاست که شاعر میگه منو این همه خوشبختی محاله .
لبخندی میزند و میگوید : فعلا تو مرز خوشبختی ، خیلی مونده خوشبختت کنم آیه .
_تو باشی کنارم مرز خوشبختی رو هم رد کردیم .
لپم را میکشد ‌، نگاهی به ساعت می اندازم : دیگه کم کم باید حاضر بشی علی .
_عجله داری زودتر از دستم خلاص بشی هــا!
مشتی محکم به بازویش میزنم : دیگه خیلی داری حرصمو در میاری .
دستانش را به نشانه ے تسلیم بالا می آورد و میگوید : تسلیمم من .
به طرف ساکش میروم : میگم علی اونجا سرده!
به طرفم بر میگردد و به دیوار تکیه میدهد .
نگاهش میکنم : سرده!؟
چیزی نمیگوید ، نگاهم میکند .
_علی ، خوبی ‌، به چی زل زدی !؟
میخندد و ریشش را میخاراند : ده دفعه اون ساک و چک کردی .
گرم کُنش را توی ساک میزارم : علی حالا من برات لباس گرم و سرد گذاشتم ، حواست باشه سرما نخوری ، قبل عملیاتت سوره ے کوثر بخون و هدیه کن به بی بی و حضرت زهـرا (س) .
صدایی نمیشنوم ، بر میگردم علی همانطور خیره به من شده .
_علی چشات زد بیرون به چی نگاه میکنی!
لبخندی میزند : به تو ...
چشمکی نثارش میکنم : بزن به تخته چشم نخورم آقا ..
همانطور که بلند میشوم میگویم : من برم وضو بگیرم بیام نماز بخونم .
سرش را تکان میدهد ‌ ، بلافاصله از اتاق خارج میشوم .
آرام از پله ها پایین می آیم و وارد آشپزخانه میشوم خاله ماه گل لبخند غمگینی میزند : چیزی میخواے!
همانطور که به سمت شیر آب میروم میگویم : اومدم وضو بگیرم .
_علی کجاست!؟
صورتم را آب میزنم : توواتاق بود .
شیر آب را میبندم و به طرف اتاق علی میروم .تقه ای به در میزنم و با صدای بفرمایید علی وارد اتاقش میشوم.
همانطور که تیشرت مشکی رنگش را میپوشید گفت : کمکم میکنی !
لبخندی میزنم و به سمتش میروم و کمکش میکنم .
روبه رویش می ایستم : علی مواظب خودت باش.
_چشمـ
دکمه ے دومش را میبندم : یادت نره زنگ بزنی .
_چشمـ
بغض میکنم و دکمه ے سومش را میبندم : قول دادی زود برگردی !؟
_ان شاءالله
دو قدم عقب میروم و نگاهش میکنم حالا تو لباس نظامی اباهتت بیشتر شده ، چشمانت شبیه چشمان شهید همت است ، نگاهم به سمت اسمت کشیده میشود زمزمه میکنم : علی حسینی .
بغض میکنم نگاهم را به صورت علی میرسانم ، لبخند عجیبی روی لبانش نقش بسته ، چقدر چشمانت شبیه چشمان شهید همت است علی .
قطره اشکی روی گونه می چکد علی به طرفم می آید : آیهه!
_جان آیه .
به چشمانم خیره میشود : من رفتم دیگه گریه نکنی ، حتی اگر خبر شهادتمو شنیدی آیه . میخوام مثل حضرت زینب باشی ، خم به ابروت نیار ‌‌، مواظب ارثیه ے مادرم باش .
روی دو پایم می ایستم و با دستم موهایش را مرتب میکنم ‌: نگران نباش ، ولی قول بده برگردی ، حالا منم منتظرتم .
قطره اشک دیگری روی گونه ام میچکد علی با انگشتش آن را پاک میکند ، سرم را پایین می اندازم نمیخوام دمه رفتن دلش رو بلرزونم . دیگر کنترل بغضم وا ندارم اشکانم
#رمان 🌱
#مرزی‌تا‌خوشبختی

#قسمت‌هفتاد
.......

آهی میکشم و از اتاق بیرون می آیم آرام از پله ها پایین می آیم ، مریم همانطور که با آبتین بازی میکند میگوید : واای آیه چه بچه باحالیه اصلا گریه نمیکنه ، خدا کنه بچه تو و علی هم این شکلی بشه .
خجول سرم را پایین می اندازم و لبم را به دندان میگیرم .
تلفن زنگ میخورد خاله ماه گل سریع از آشپزخانه بیرون می اید و به طرف تلفن میرود : الو. سلام مادرم ، الهی من فدات بشم ، خوبیم ما همه خوبن ، صدات بد میاد مادر ، تو خوبی ، خداروشکر مواظب خودت باش ـ
به طرف خاله میروم : علی !؟
سرش را تکان میدهد و میگوید : علی جان مادر آیه اینجاست بیا باهاش صحبت کن ، مواظب خودت باش مادر ، خدانگهدارت ـ.
خاله ماه گل تلفن را به سمتم میگیرد ، سریع تلفن را از دستش میگیرم .
_الو
زمزمه میکنم : الو
_سلام بالام جان ، چطوری !؟
صدایی از گلویم خارج نمیشود : الو آیه پشت خطی !؟
با بغض میگویم :
_علی دلم برات تنگ شدهـ .
نفسی،میکشد و میگوید : ما بیشتر بانو ، میام ان شاءالله ...
_خوبی!؟
میخندد : قربونت .
_راستی راستی !
_‌جانم .
عجیب به جانم میچسبد : عمه شدمـــــ هـا
با ذوق میگوید : مبارک باشه عمه خـانم .
حسین میگفت تو بیمارستان دیدتت.
نگاهی به مریم می اندازم که لپ های آبتین را میکشد میگویم : اره رفته بودم دیدن آرام که دیدم که حلما سادات و حسین آقا هم اونجان.
آهانی میگوید : آیه ، به مامان بگو من تا چند هفته نمیتونم زنگ بزنم .
_چــــراااااا‌!؟
میخندد : دختر اجازهـ بده من بگم ، دوتا عملیات باید انجام بدیم .
بغض میکنم : علی مواظب خودت باش .
_چشمـ بانو امری نداری !؟
زمزمه میکنم : نه
_مامان کاری نداره!
بلند میگویم : خاله علی میگه کاری ندارین ، خاله که معلوم بود بغض کرده به نشانه ے منفی سرش را تکان میدهد . و ادامه میدهم : نه علی کارت ندارهــ.
باشه ای میگوید ، بعد،از خداحافظی کردن تلفن را میگذارم.
به طرف آشپزخانه میروم و کنار خاله می ایستم : علی گفت که تا دوهفته زنگ نمیتونه بزنه .
خاله نگاهی به صورتم می اندازد و آهی میکشد .
از آه خاله بغض میکنم .
و دستم را روی دستش میگذارم به رویم لبخند میزند .
#دلتنگیهای من😔
@deltangiyayeman
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌هشتادویکم
تابوت را روی زمین میگذارند و از اتاق خارج میشوند مادر آقا حسین نزدیک میشود اما حلما زینب را بغل کرد و زیر لب صلوات میفرستاد .
آرام طاقت نیاورد و از اتاق رفت خاله ماه گل پشت مادر آقا حسین نشسته بود و آرام اشک میریخت .
مادر شهید پرچم را کنار زد : سلام پسرم ، سلام عزیزدلم ‌، دیدی مادر فدایی شدی ، فدای سر امام حسین ، حسین جان مادر قولتو که یادت نرفته گفتی مارو هم شفاعت میکنی ، پسرم میخوام برات لالایی بخونم ...
هق هقم شدت گرفت سر گیجه گرفته بودم .
حلما نزدیک تابوت میشود من هم پشت سرش میروم .
_ گل مامانی لالالایی
بمونی تا ابد پیشم
نری جایی لالالایی
لالادنیا پر از رنگه
یه جا صلحه یه جا جنگه
لالاهرجا کـه آشوبه
دلا غمگینه و تنگه
لالا دنیا پر از نوره
پر از عشقه پراز شوره
ولی گاهی تـو می بیني

حلما نگاهی به حسین آقا می اندازد و نزیک گوشش زمزمه میکند : شهادتت مبارک عزیزم ، راستی حسین نگاه کن گفتی اگر من شهید بشه سیاه نپوشی یه وقت نمیخوام دشمنا فکر کنن با کشتن ما میتونن سید علی رو اذیت کنن نگاه همون روسری که خودت انتخاب کردی.
برمیگردد و زینب را از دستم میگیرد : زینب و نگاه کن لباس نارنجی که خریده بودی و بردی تبرک کردی حرم بی بی زینب همونه ها .
راستی حسین نگاه زینب چقدر ساکته .
حسین یادته گفتی اگر شهید شدم زینب رو بزارم رو سینت حالا میخوام همینکارو کنم ...
زینب را روی سینه اش میگذارد صدای لالایی و صدای گریه ے زینب حالم را بد میکرد ، همش نگران این بودم که انکنه یه روز علی شهید،بشه ...
دستم را جلوی دهانم میگذارم و گریه میکنم .
_حسینم دستات کو !؟ فدای سرت مادر ، فدای سر بی بی .
زینب سرش را روی سینه حسین میگذارد .
_الهی دورت بگردم ، نگاه کن زینبو یادته میگفتی زینب یعنی زینت پدر ..
میخوام به دخترت بگم بابات یه نوکر بود که در رکاب دختر علی نوکری کرد...
صدای همهمه از بیرون به گوش میرسید .
تقه ای به در خورد : شهید رو باید ببریم .
حلما دستش را روی سینه ے حسین میگذارد میگوید : حسین میخوان ببرنت منکه هنوز تورو کامل ندیدم ، اشکال نداره عزیزمـ، برو شهادتتم مبارک باشه ، سلام منو به سید الشهدا برسون .
#قسمت‌هشتادودوم
در باز میشود و چهار مرد با لباس نظامی نزدیک میشوند قصد میکنند که تابوت را بلند کند که مادر حسین سرش را روی سر حسین میگذارد : پسرم ، دور سرت بگردم من ، برو راحت بخواب حالا دیگه شدی تو فدایی بی بی .
تابوت را بلند میکنند و بلند لااله‌الا‌الله ای میگویند حلما دستش را دراز میکند : حسینم ، مواظب خودت باش ...
کنارش مینشینم و دستم را پشت کمرش میگذارم و آرام نوازشش میکنم ...
کنار آرام می ایستم سرگیجه امانم را بریده بود ، حلما کنار مزار نشسته بود و به تابوت نگاه میکرد و آرام اشک میریخت ..
نگاهم به سمت در کشیدهـ میشود پسری با لباس مشکی چروک و بهم ریخته ، کمی که دقت میکنم میبینم علی بعد از سه روز دارم میبینمش ..
کلافه به سمت تابوت میرود دوتا پسر هم پشت سرش میروند .
کنار تابوت مینشیند و سرش را روی تابوت میگذارد شانه هایش شروع به لرزیدن میکنند ...
_حسینم یادت نرهـ شفاعتم کنی .
علس سرش را بلند میکند و نگاهی گذرا به حلما میکند...
و یاعلی میگوید و توی قبر میرود و پیکر رو توی قبر میگذارد قصد میکند،سنگ لحد،را بزارد که حلما میگوید : نه نه نزارید حسین چه زود داری میری نمیگی زینب دلش برات تنگ میشه نمیگی مامانت چجوری میخواد دوام بیاره ، حسینم دارن سنگ رو میزارن ، تو قول دادی بودی باهم از این دنیا میری اما تو زدی زیر قولت برو عزیزم ، اما میدونم هستی کنارم
مادر حسین به طرف حلما میرود : دخترم چرا داری گریه میکنی خوشحال باش پسرم فدایی بی بی شد منکه یه شهید دادم اونایی که چهار تا دادند چی باید بگن هیس وطیفه ے حسین بوده بره ، حلما هق هق کنان رو به علی میگوید : حسینم وصیت کرده دو خط،براش روضه بخونن .
علی دوباره بعض میکند و با صدایی لرزان میگوید : این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم ، حاشا این که از راه تو حتی لحظه ای بر گردیم ، یا زینب .
از شام بلا شهید آوردند با شور و نوا شهید آوردند...
علی اشکانش را پاک میکند و نگاهی به حلما می اندازد ...
حلما سرش را تکان میدهد علی سنگ لحد را میگذارد...
از صحنه روبه رویم تنم میلرزد ناخود آگاه زانو میزنم آرام اشکانش را پاک میکند : آیه چیشدهـ...
سرم را میگیرم : کمک میکنی برم بیرون .
آرام دستم را میگیرد و به بیرون میروم روی یک سنگ مینشینم ...
#قسمت‌هشتادوسوم
آرام دستی به شانه ام میکشد : آجی خوبی !؟
بغضم میترکد : آرام من چجوری میتونم علی رو نگه دارم من نمیتونم ، من الان شرمنده شهدام و خانواده هاشون من الان شرمنده زینبم ...
آرام دستی روی شانه ام میکشد : آروم باش عزیزم من برم برات یه لیوان آب بیارم ...
سرم را پایین می اندازم که دستی دستم را میگیرد سرم را بلند میکنم با دیدن داغ دلم
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌هشتادونهم
بعد از خوردن شام ، با آرام مشغول جمع کردن سفـره میشویم..
دستانم را خشک میکنم .
_آیه این سه تا چایی رو ببر بده به بابات و... تو حیاطن.
چشمی میگویم و سه تا چایی خوشرنگ میریزم و به طرف حیاط میروم علی با دیدن من لبخندی میزند چایی ها را به دست پدرم میدهم .
قصد میکنم به طرف خانه بروم که علی بلند میشود : من دیگه برم دیر وقتم هست ‌.
نگاهی به من می اندازد بعد از خداحافظی از پدرم و اردلان به طرف در میرود چادر مادرم را از روی طناب لباس ها بر میدارم و سرم میکنم به طرف در میروم نگاهی به علی می اندازم : فردا کی میای !؟
همانطور که میخندد میگوید : چیه آیه ، دلت برام تنگ میشه ، زود زود دل تنگ میشی ها !
چشم غره ای نثارش میکنم و خجول سرم را پایین می اندازم به طرف می آید : الان مثلا خجالت کشیدی !؟
به چشمانش خیره میشوم و مشتی به بازویش میزنم : بچه پرو .
سرش را پایین می اندازد و میخندد : شرمنده آیه امروز اذیتت کردم با ـ.
دستم را جلوی دهانش میگذارم : هیس علی .
دستم را میبوسد ، به طرف ماشینش میرود سوارش میشود شیشه را پایین میدهد : برو تو شب بخـیر ـ
دستم را تکان میدهم : رسیدی پیام بده علی .
دستش را روی چشمش میگذارد ماشین را روشن میکند بوقی میزند و میرود .
در را میبندم و برای هزارمین بار خداروشکــر .
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نَود
_آرااااام!؟
آرام همانطور که به طرف من می آمد گفت : بعلهههه.
نگاهی به آبتین می اندازم : این بچت خراب کاری کرده ها. آخه یه جور خاصی به من زل زده .
آرام به طرف آبتین میرود و بغلش میکند : بعله مثل اینکه خرابکاری کرده من ببرمش بالا عوضش کنم .
سریع تکان میدهم و مشغول جمع کردن لباس هایم میشوم دل تو دلم نیست دلم لک زده تا گوشه ے حرم گریه کنم .
چمدان رو کنار دیوار میزارم و از اتاق خارج میشوم ، به طرف مادرم میروم مشغول نماز خواندن است کنارش مینشینم نماز سلامش را میدهد و نگاهی به من می اندازد سرم را روی پاهایش میگذارم مثل بچگی ها که وقتی با اردلان دعوام میشد و پاهای مادرم برای من حکم یک دوست و رفیق رو داشتند .
دستی بر روی سرم میکشد : آیه مامان ، رفتی مشهد مواظب خودتو علی باشی ، حالا باید بیشتر حواست به علی باشه . علی حالا دنبال یه رفیقه ... رفیق نیمه راه نشی براش آیه ...
سرم را تکان میدهم ‌‌که آرام زمزمه میکند : بلند،شو برو وضو بگیر بیا نمازتو بخون ، منم رکعت دومم رو بخونم .
به طرف شیر آب میروم و نیت میکنم و مشغول وضو گرفتن میشوم .
چادر نمازم را سرم میکنم و سجاده ام را پهن میکنم قامت میبندم .
حرڣِ‌دل
جاش‌پاۍ‌سَجـٰـادَه‌سـت
با تمام وجودم خدارا ستایش میکنم بعضی اوقات نمیدونم علی پاداش چه کار خوب منه
سلام نماز را میدهم که صدای باز و بسته شدن در اتاق می آید .
بوی تلخ عطری تمام اتاق را آکنده کرد .
_حسودیم میشه!
بوسه ای بر مهر می کارم و سرم را بر میگردانم و نگاهی به علی می اندازم : سلام کی اومدی!؟
لبخند مهربانی میزند : علیک سلام بانو ، قبول باشه ، همین الان اومدم .
_قبول حق باشه آقا ، حالا بگو ببینم به چی حسودیت میشه !؟
_ اینکه انقدر قشنگ با خدا صحبت میکنی "
میخندم : اتفاقا من به تو حسودیم میشه علی ، انقدر به خدا نزدیکی و بهش وابسته ای که بعضی اوقات دلم میخواد جای تو باشم .
لبخندی میزند ...
جانمازم را جمع میکنم ...
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودویکم
_چایی خوردی !؟
نگاهی به چشمانم می اندازد : نه .
_بدو بیا بریم که چایی تازه دمه .
از اتاق بیرون می آیم آبتین همانطور که پستونکش را میمکد به من خیره میشود بوسی تو هوا برایش میفرستم و به طرف آشپزخانه میروم .
آرام همانطور که قندان هارا قند میکند میگوید : راستی آیه مرضیه و آقا شایانم هستن ها.
با چشم هایی گرد شده به آرام خیره میشوم : چیییی !؟
_نمیدونم والا اردلان دیشب گفت که مثل اینکه علی گفته بیان .
_علی‌!!
آرام سری تکان میدهد .
مشغول چایی ریختن میشوم ..
با باز شدن در اتاق آبتین جیغ بلندی میکشد .
علی همانطور که میخندد دستش را دراز میکند آبتین چهار دست و پا به طرف علی رفت .
آبتین را بغل کرد و به طرف مبل ها رفت .
با سینی چایی به سمتش رفتم لبخندی به رویم زد که کنجکاو پرسیدم : نگفته بودی مرضیه و شایانم هستن!
همانطور که لپ آبتین را نوازش میکرد گفت : کنار یه اسم نامحرم یه پسوندی میاد .
خجول سرم را پایین می اندازم : یادم رفت .
_من گفتم بیان چون شایان لازم داره آیه . شایان حالا دیگه تغییر کرده ـ
نگاهی به چشمانش می اندازم و لبخندی میزنم .
آبتین نگاهی به انگشتر علی می اندازد نگاه منم کشیده میشود به انگشتر که با خطی خوش رویش حک شده بود یاعلی .
لبخندی میزنم و من هم زمزمه میکنم : یاعلی .
بعد از خوردن چای علی مشغول بازی کردن با آبتین میشود .
چقدر مهربون با آبتین بازی میکند دلم برایش غش میرود ، تا حـالا انقدر به کاراش دقت نکرده بودم ، دقیقا شبیه ...
حرفم را ادامه نمیدهم و
انم را گاز میگیرم ...

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودودوم

بعد از خوردن شام و جمع و جور کردن به اتاقم میروم تا حاضر شوم .
روبه روی آینه می ایستم مشغول بستن موهایم میشوم تقه ای به در میخورد بفرماییدی میگویم که علی در چارچوب در نمایان میشود لبخندی به رویم میزند و نزدیکم میشود : اجازه هست !؟
کنجکاو نگاهش میکنم که روسری ام را بر میدارد و روی سرم تنظیم میکند لبخندی میزنم و گیره را به دستش میدهم.
روسری را به سبک لبنانی میبندد و دستش را پایین می اندازد .
چمدان هارا بر میدارد و صندوق عقب آژانس میزارد .
از مادرم و خاله ماه گل خداحافظی میکنم و سوار ماشین میشویم.
روبه روی راه آهن نگه میدارد ، آرام آبتین را به دست من میدهد تا چادرش را درست کند .
سوار قطار میشویم و دنبال کوپمان میگردیم بعد از پیدا کردنش مینشینیم .
آبتین همانطور که شصتش را دهانش کرده با تعجب نگاه میکند.
دلم برایش میرود ، لپش را محکم میکشم آبتین جیغ بلندی میکشد که اردلان نگاهی به من می اندازد و میگوید : آیه ، چرا انقدر اذیت میکنی ، بابا جیغشو در نیار دیگه .
علی نگاهی به من می اندازد : راست میگه آیه گناه داره بچه .
چشم غره ای نثارشان میکنم و به بیرون خیره میشوم ...
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودوسوم
.......

چند ساعتی میشه که قطار حرکت کرده و من هم حوصله ام سر رفته بود برای همین برای قدم زدن به راهروی قطار رفتم و بیرون رو تماشا کردم .
دلم میخواد وقتی رسیدیم مشهد با همون ساک ها برم پابوس امام رضا انقدر دلم تنگه که خدا میدونه ، فقط یه گوشه از صحنشو بده بهم و اجازه بده فقط گریه کنم فقط .
_سلام
به سمت راست بر میگردم با دیدن شایان سرم را پایین می اندازم و زمزمه میکنم : سلام .
نگاهش را ازم میگیرد و به بیرون خیره میشود: راستش من بابت اون روز
نفس عمیقی میکشد و عرق صورتش را پاک میکند : اون سیلی شرمندم .
ناخودآگاه دستی به صورتم میکشم و بغض میکنم.
_من نباید ببخشم بالایی ببخشه کافیه .
سرش را تکان میدهد و از بغلم رد میشود .
نفسم را با شدت بیرون میدهم .
و بغضم میترکد .
قطره اشکی روی گونه ام میچکد .
که با صدای علی اشکم را پاک میکنم .
_آیه کجایی بیا ببین آبتین چیکار میکنه .
به سمتش بر میگردم : ب باشه الان میام .
لبخندش تبدیل میشود به اخم .
میخواهم از بغلش رد شوم و برم صورتمو بشورم که بازو ام را محکم میگیرد .
نگاهی به چشمانش می اندازم و سرم را پایین می اندازم .
که با دستش سرم را بالا می آورد : یادت نره هر موقع باهات صحبت میکنم تو چشمام نگاه کنه .
نگاهی به چشمانش می اندازم ، لعنت به این چشما که مرا دیوانه کرده .
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودوچهارم

_چیزی نیس علی .
دستش را پایین می آورد و به طرف کوپه میرود من هم پشت سرش میروم اردلان همانطور که قهقهه میزند میگوید : کجایین شما !؟
علی همانطور که آبتین را بغل میکند میگوید : الان در خدمت شماییم .
کنار علی مینشینم و به آبتین خیره میشوم ...
آبتین دستی به سیبیل های علی میکشد و دستش را عقب میکشد .
یه سوال تو ذهنم فکرمو مشغول کرده ، شایان چجوری تونسته این همه تغییر کنه !
شایان حتی از یقه بستن و ریش گذاشتن متنفر بود ..
چــرا !؟ـ
نگاهم به علی کشیده میشود همانطور که با آبتین بازی میکند قهقهه میزند .
سنگینی نگاهم را احساس میکند و بر میگردد .
لبخند عجیبی میزند و چشمانش را باز و بسته میکند .
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودوپنجم
بعد از گذاشتن وسایل به همراه اردلان و آرام به طرف حرم میرویم ...
وارد صحن انقلاب میشویم که با صدای نقاره یکدفعه علی زانو میزند و مینشیند ، نگران به سمتش میروم قصد میکنم چیزی بپرسم که شروع میکند به خواندن :

پیچیده صدای نقاره
میون دل های آواره
دل راهی طوسه
خاکشو میبوسه
با نگاه آقا مانوسه
این دل که بی تابه
صحن انقلابه
هرشب با یاد تو میخوابه
علی بن 
موسی الرضا
........
اردلان و آرام هم گوشه ای زانو میزنند کنارش مینشینم چادرم را روی صورتم میکشم و با صدای علی گریه میکنم .
نفسم بالا نمی آید چادرم را کنار میزنم با دیدن گنبد دستم را روی قلبم میگذارم و با تمام وجودم میخوانمش : آقا جون !
همین یه کلمه کافیه برای هق هقم .
نگاهی به علی می اندازم که صورتش غرق اشک است .
نگاهی به اطراف می اندازم که مردم هم زانو زدند و با گریه به گنبد خیره شدند ، از بچگی وقتی میومدم حرم مولا تمام حرفام یادم میرفتم اینجا منبع آرامش بود فقط کافیه دلتو بپساری به دست خود آقا ..
نفس عمیقی میکشم مداحی علی تمام شده اشکانش را پاک میکند نگاهی به صورتش می اندازم دوست دارم خودم این اشکارو پاک کنم اما حضور مردم اجازه ے این کار را نمیدهد ـ

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودوششم
بعد از زیارت کردن ، آرام و اردلان به هتل میروند و منو علی هم گوشه ای مینشینیم و مشغول زیارت نامه خواندن میشویم .
بعد از تمام کردم علی نگاهی به من می اندازد و نفس عمیقی میکشد و رو به گنبد میگوید : آقا یادتونه دفعه قبلی که اومدم گفتم شهادت میخوام اما قسمتم نشد حالا کسی رو اوردم که شهادتمو ازتون بخواد .
قطره اشکی روی گونه اش میچکد با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم و با حالتی دلخوری گفتم : باشه علی آقا ، من راضی ام به شهادتت.
لبخندی میزند و کلافه سرش را تکان میدهد : نه آیه دلت رضا نیست . آیه به من دیگه دروغ نگو .
_من دروغ نمیگم علی .
دستم را در دستش میگیرد و فشار میدهد : آیه اوردمت که شهادتمو از آقا بخوای !
با چشمانی اشک آلود خیره میشوم : علی!
لبخندی به رویم میزند : بغض نکن، علی فدات بشه ...
_میدونی علاقه خاصی به امام رضا دارم اوردی جلوی آقا ازم رضایت بگیری ...
سرش را تکان میدهد .
با اینکه برایم سخته اما دلم نمیخواد اون دنیا شرمنده اهل بیت بشم برای همین از اعماق وجودم میگیم روبه گنبد میگویم : آقا جونم دوست ندارم شرمنده اهل بیت بشم دوست ندارم شرمنده خانواده شهدا به ویژه مادراشون بشم اونا از جگر گوشه هاشون گذاشتن منم از عزیزتر از جانم میگذرم بره و فدایی بی بی بشه ، من راضی ام .
علی از شدت خوشحالی جلوی پایم زانو میزند و چادرم را میبوسد .
خجول سرم را پایین می اندازم و گونه هایم رنگ شرم میگیرن .
سرم را بلند میکنم و به چشمانش خیره
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودوهفتم
.......

دستم را در دستش میگیرد لبخندی میزنم .
دستی به موهایش میکشد و بعد از بیرون آمدن از حرم به سمت هتل میرویم.
.......

حوله را از روی تخت بر میدارم و به سمتش میروم همانطور که جلوی آینه نشسته دستی به ریش هایش میکشد حوله را روی سرش میگذارم و آرام موهایش را خشک میکنم .
نگاهی از آینه بهم می اندازد.
_ چیه چرا اینطوری نگاه میکنی علی !؟
همانطور که انگشترش را در دستش میکند میگوید : آیه اگر میدونستم انقدر دیوونم میکنی زودتر عاشقت میشدم .
خجول سرم را پایین می اندازم و لبم را گاز میگیرم همانطور که بلند میشود حوله را از دستم میگیرد و به طرف تلفنش میرود .
به طرف تخت میروم و کنارش مینشینم ، نگاهی به صورتم می اندازد و تلفن را کنار گوشش قرار میدهد .
_الو ، سلام شایان جان ‌خوبی ، اره بیاین پایین ماهم الان میایم .
چشمانم از تعجب گرد میشوند ، اینا کی انقدر باهم صمیمی شدند ، شایان جان ، عجیبه ، حالا کنجکاو تر شدم بدونم بین این ها چی میگذره .
بعد از قطع کردن تلفن لبخندی به رویم میزند و میگوید : حاضر شو بریم کوهسنگی بعدش برای نماز بریم حرم .
چشمی میگویم و بلند میشوم در عرض یک ربع حاضر میشوم از آسانسور پیاده میشویم با دیدن شایان و اردلان به طرفشان میرویم علی به سمت اردلان و... میرود و دست میدهد بعد از احوالپرسی سوار ماشین میشویم و به طرف کوهسنگی حرکت میکنیم
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودوهشتم
........
_علی!؟
همانطور که برمیگردد قصد میکند چیزی بگوید که اردلان میگوید : ای بابا آیه خوبه تو سربازی نرفتی ، یه ‌دوتا پله اومدی بالا !
چشم غره ای نثار اردلان میکنم ، علی به طرفم می آید و دستش را دراز میکند : شرمنده حواسم نبود بانو .
دستش را میگیرم : دشمنت شرمندهـ آقا .
دستم را فشار میدهد و به طرف بالا حرکت میکند .
نگاهی به آبتین می اندازم که با دیدن گربه ها جیغ میکشد و با زبان بچه گانه اش حرف میزند .
مرضیه و شایان هم دست در دست هم جلوتر از ما راه افتاده اند .
_آیه اینجا یه چند تا شهید گمنام ، میای بریم !؟
با هیجان سرم را تکان میدهم که زمزمه میکند : ان شاءالله یه روزم قسمت ما بشه .
با اینکه راضی شده بودم بره اما نگران بودم با این حرفش نگرانیم بیشتر میشد .
به طرف مزار شهدا میرویم کنار یک کدومشان مینشینیم که علی میگوید : آیه ، دلم برای مادراشون خیلی میسوزه .
سرم را تکان میدهم که میگوید : اگر امثال این شهیدا نبودند ایران دست عراق می افتاد خب تو عراقم الان درگیریه ما زندگیمونو مدیون ایناییم .
قطره اشکی روی گونه ام میچکد .
سرش را نزدیک قبر میبرد و بوسه ای میزند و مشغول فاتحه خواندن میشود
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌نودونهم
.......

سر از سجده بر میدارم و بعد از تشهد سلام نماز را میدهیم نگاهی به آبتین می اندازم که مهر را زره زره داره میخوره ـ
آرام روی دستش میزنم : جیزه ، اه ، نخور اینو فسقل .
مهر را پشتش قایم میکند و جیغی میکشد قصد میکند چهار دست و پا برود که بغلش میکنم و گونه اش را میبوسم مرضیه دستی به لپش میکشد لبخندی به رویش میزنم : میخوای بغلش کنی !
سرش را تکان میدهد آبتین را بغل میکند بعد از خواندن زیارت عاشورا اردلان به آرام زنگ میزند تا به سمت صحن انقلاب بریم .
کفش هایمان را به پا میکنیم و به سمت صحن انقلاب میرویم .
با چشم دنبال علی میگردم که اردلان و شایان را میبینیم .
به سمتشان میرویم ابتین با دیدن اردلان جیغ بلندی میکشد و دست هایش را تکان میدهد اردلان به سمتش میرود و بچه را از آرام میگیرد .
شایان سرش را پایین می اندازد و کنار مرضیه می ایستد و کنار گوشش چیزی زمزمه میکند نگاه مرضیه به سمت من کشیده میشود .
روبه اردلان میگویم : پس علی کجاست !؟
اردلان پیشانی آبتین را میبوسد و میگوید : مثل اینکه یکی از دوستاش اومده رفت ببینتش .
به طرف فرش ها میرویم و گوشه ای خلوت مینشینیم .
بعد،از چند دقیقه علی می اید کنار من مینشیند و کنار گوشم زمزمه میکند : قبول باشه بانو !
پوشیه ام را درست میکنم و میگویم : قبول حق باشه آقا ، کجا رفته بودی !؟
نگاهی به گنبد می اندازد : رفته بودم پیش آقا ، محرمانه با خودشون صحبت کردم .
چشمانم را ریز میکنم : باشه علی آقا حالا تنها تنها میرین پیش امام رضا ...
خنده ای میکند : خودت میدونی چرا رفتم ..
نگاهی به نیم رخش می اندازم که آرام میگوید :
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صد
........

ان شاءالله بر گشتم دیگه کم کم بریم سر خونه زندگیمون ...
لبخندی میزنم و میگویم : اره .
لبخندی میزند ...
...........
دو روزی میشد که از مشهد برگشته بودیم .
قرار بود فردا علی بره سوریه...
دوست داشتم از الان کنار باشم فردا ساعت ۹صبح باید میرفت برای همین از صبح اومده بودم خونه ی حاج محمد .
مشغول درست کردن سالاد بودم که خاله ماه گل کنارم نشست و گفت : آیه ، علی دیشب میگفت خیلی نگران تو ، اومدم بگم خیالشو راحت کن ، سخته برای من برای
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدویکم
........

بعد از خوردن شام برای جمع کردن وسایل علی به اتاقش میروم .
روی تختش مینشینم و ساکش را جلویم میگذارم و گرم کنش را داخل ساک میگذارم .
کنارم مینشیند : آیه جان شرمنده اذیتت کردم .
به چشمانش نگاهی می اندازم : وقتی اومدی خواستگاریم شغلت همین بود و من با همین شغل قبولت کردم و عاشقت شدم علی ، هیچ وقت شرمنده ے من نباش شرمنده ے اهل بیت باید،باشیم ما .
دستم را میگیرد و میبوسد : با همین کارات منو دیوونه ی خودت کردی بانو .
لبم را به دندان میگیرم سرش را نزدیک صورتم می آورد : الان خجالت کشیدی !؟
‌ناخود آگاه لبخندی میزنم و مشتی نثار بازویش میکنم و میگویم : بچه پرو .
قهقه ای میزند و مشغول جمع کردن وسایلش میشوم ..
قرآن و جانمازش را بر میدارد : من میرم پایین تو پذیرایی نماز بخونم توام اینجا راحت بخواب .
_نمیخواد بشین همین جا بخون من خوابم نمیاد ..
جانمازش را پهن میکند : باشه .
قامت میبندد و مشغول نماز خواندن میشود ؛ چقدر به خدا نزدیکی علی ....
لبخندی میزنم بعد از سلام نمازش قرآنش را باز میکند و با صوتی دلنشین مشغول خواندن میشود . چشمانم کم کم بسته میشوند .

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدودوم
.......

_آیه حواست به خودت باشه ..
همانطور که به طرف علی میروم با اشک میگویم : علی کجا داری میری ، قول دادی هر جا رفتیم با هم بریم زدی زیر قولت بی معرفت .
علی با همان لباس سپاهی اش کلاهش را روی سرش گذاشت و دستش را بالا آورد و از آن لبخند هایی که کیلو کیلو قند در دلت آب میشود زد .
با اشک به طرفش دویدم اما هر بار کع نزدیکش میشدم محکم با صورت زمین میخوردم با چشم نگاهی به علی انداختم و هر لحظه از دید من خارج میشد .
با تکان های علی از خواب بلند شدم .
نگاهی به صورت نگران علی انداختم .
_آیه جان خوبی !؟چیزی نیس خواب دیدی بانو .
دستم را نزدیک صورتش بردم و با چشمانی اشک آلود گفتم : علی قول بده بهم اگر یه وقت شهید شدی شفاعت منم بکنی ، قول بده ‌، از اون قولایی که به خاله ماه گل میدی از اونایی که به حاج بابا میدی ...
علی دستی به صورتم کشید و موهای بهم ریخته ام را مرتب کرد و گفت : بانو قول میدم ، مطمئن باش شهیدم بشم حواسم بهت هست، شهدا زندن آیه اینو خدا گفته .
سرم را تکان میدهم نگاهم به ساعت کشیده میشود .
همانطور که بلند میشوم میگویم : من میرم وضو بگیرم .
لبخندی میزند از اتاق خارج میشوم و به سمت سرویس بهداشتی میروم وضو میگیرم و به اتاق برمیگردم .
علی پشت سر خودش جانمازی برایم پهن کرده است ...
چادر نماز مریم را سرم میکنم و پشت سر علی قامت میبندم...
سلام نماز را میدهم علی به سمت من بر میگردد : قبول باشه حاج خانم .
لبخندی میزنم و نزدیکش میشوم : قبول حق باشه آقا .
جانمازم را جمع میکنم و کنارش مینشینم : علی میشه قرآن بخونی صدات خیلی قشنگه .
قرآنش را باز میکند سرم را روی شانه اش میگذارم .
علی شروع میکند به خواندم بسم الله الرحمان الرحیم ...
حس و حال عجیبی بهم دست میده جوری که اشک تو چشمانم جمع میشه .
قطره اشکی روی گونه ام میچکد با دست پاکش میکنم ...
_چقدر قشنگ میخونی علی !؟
لبخندی میزند و قرآن را میبندد نگاهی به ساعت می اندازد...
_میخوای یه کم بخوابی !؟
سرش را تکان میدهد به سمت تختش میرود و دراز میکشد کنار تختش مینشینم .
چشمانش را میبندد و من از این فرصت استفاده میکنم و نگاهش میکنم .
نمیدونم چه کار خیری کردم که خدا علی رو به من داده ...
اما از خدا خیلی ممنونم که همچین مردی رو که حیدری رو به من داده...
علی از تبار حیدر مطمئنم ...

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوسوم
.......

پلکانش را تکانی میدهد و آرام چشمانش را باز میکند با دیدن من لبخندی میزند و از جایش بلند میشود : بیا بریم یه صبحانه بخوریم یزرم پیش مامان باشم .
سری تکان میدهم از اتاق خارج میشود به طرف لباس نظامی اش میروم و دستی روی اسمش میکشم نگاهم کشیده میشود به جیبش دستم را داخلش فرو میبرم .
با دیدن عکس رهبر لبخندی میزنم ..
پشتش را نگاه میکنم جانم فدای رهبر ..
زمزمه میکنم : الحق که انرژی مثبتی آقا ...
لباسش را تا میکنم و از اتاق خارج میشوم .
نگاهم به خاله ماه گل کشیده میشود که روی مبل نشسته و علی جلویش زانو زده و اشکانش را پاک میکند : الهی علی پیش مرگت بشه اونطوری گریه نکن ، احساس ضعف میکنم ...
فدات بشم ماه گل خانوم ، میخوای ایمانمو بلرزونی !؟
خاله ماه گل دستی به سر علی میکشد و میگوید : نه مادر ایمانتو نمیلرزونم تو که از حُر کمتر نیستی .
برو بگو به اون حرومیا هر که با آل علی در افتاد ورافتاد .
برو اینو بهشون بگو که تو از تبار حیدری .
پیشانی خاله را میبوسد به دیوار تکیه میدهم دستم را روی قلبم میگذارم ...
قطره اشکی روی گونه ام میچکد .
.
.
این است آغاز جنون ...

برای چی میجنگی .
برای تو .
اگر بخاطر منه نرو .
نرم که دیگه تویی نیستی ...
#من‌از‌تبار‌زینبم
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوپنجم
.......

روی صندلی مینشینم و به روزهای باتو بودن فکر میکنم .
به روزهایی که حتی از روبه رو شدن با تو متنفر بودم از آن روزهایی که بخاطر حال حاج بابا مجبور به ازدواج شدیم از آن روزهایی که تو با چشمانت مرا دیوانه ے خود کردی .
یادمه وقتی بچه بودم با شایان دوچرخه سواری میکردم میگفتی دخترا با دخترا پسرع با پسرا منم همیشه چشم غره تحویلت میدادم ، هیچ وقت نمیرفتی به اردلان بگی ...
یادمه کلاس یازدهم بودم که خاله ماه گل اومد خونمون و گفت که اره علی رفته تو سپاه ...
اما هیچ وقت نگفت علی مدافع حرم ..
تا وقتی که مریم بهم گفت علی مدافع .
همیشه تو مراسم تشیع شهدا حاضر بودم اما اینکه خودم این حس رو تجربه کنم برام عجیب بود .
شاید هنوز نتونستم از علی دل بکنم علی منو خواسته که همراهش باشم مثل همسرای شهدای مدافع حرم شاید مثل حلما سادات که از مردش گذشت تا مبادا شرمنده شود ...
شاید دیگه کم کم باید از علی دل بکنم .
با صدای خاله ماه گل به خودم می آیم : آیه جان .
از روی صندلی بلند میشم : جانم .
لبخندی میزند و به طرف یخچال میرود : جانت بی بلا ، به چی فکر میکردی !؟
مردد،بودم برای گفتنش اما دلم را به دریا زدم : من الان دیگه از ته دلم راضیم علی بره ، چون به غیر از من خیلیا به وجودش نیاز دارن دوست ندارم تو صف کسایی باشم که کاری برای اهل بیتم نکردم

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوپنجم
.......

لبخندی به روی من میزند و میگوید : آیه علی با وجود تو به آرزوش میرسه حالا میفهمم که چرا نگرانتو و انقدر دوست داره چون با حرفات داری مهرتو تو دلش میکاری .
لبخندی میزنم و مشغول حاضر کردن صبحانه میشوم .
.
علی نیاز داره به یه همراه آیه تو باید زینبی باشی براش تو باید انقدر صبور باشی که علی با وجود تو احساس آرامش کنه....
نزار اشکات دل علی رو بلرزونه نزار ایمانش به لرزه نزار دشمن با گریه های تو شاد بشه علی فدایی سید خراسان ، علی حالا یه مدافع همانطور که من مدافعم من کنیز زینبم علی غلام زینب ...

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوششم y
.......

بی میل همگی چند لقمه صبحانه خوردیم .
اما علی و بابا محمد سعی داشت مارو بخندونه خاله ماه گل از اول تا آخر به علی نگاه میکرد و چشمانش پر اشک میشد .مریمم که همش کنار علی بود .
روی مبل کنار بابا محمد نشسته بودم که علی از بالای پله ها صدایم کرد .
با اجازه ای گفتم به طرف پله ها رفتم .
علی همانطور که به چهره ام نگاه میکرد ‌: کمک میکنی لباسامو بپوشم .
لبخندی میزنم و به طرفش میروم .
قصد میکند موهایش را شانه بزند که به سمتش میروم و شانه را از دستش میگیرم و روی دو پا می ایستم و موهایش را آرام شانه میزنم...
شانه را روی میز میگذارم : بفرمایین !
لبخندی به رویم میزند و تشکر میکند .
روبه رویش می ایستم بغض بر گلویم چنگ میزند برای اینکه متوجه نشود سرم را پایین می اندازمو مشغول بستن دکمه لباسش میشوم .
سرش را نزدیک گوشم می آورد : آیه جات اینجاست تو قلبم .
با بغض نگاهش میکنم ،متوجه چشمان گریانم میشود دستم را میگیرد : آیه چشمات پر حرفه ، بگو به من !؟
نفسم را بیرون میدهم : یه سوالیه که ذهنمو مشغول کرده !
_جانم !؟
به چشمانش خیره میشوم : وقتش نشده بگی چجوری شایان برگشت ؟
لبخندی میزند و میگوید : آیه فقط بدون خواست خودش بود برگشت در توبه همیشه بازه ...
_آخه چجوری ، شایان از نمیدونم از چادر از هرچی آدم مذهبی متنفر بود اون حتی برای امام حسینم حرف میگفت !
سرش را نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد : آیه حُرم اولین کسی بود که راه بر امام حسین بست یادت نره حُرم توبه کرد .
سرم را پایین می اندازم : کاش منم میتونستم باهات بیام علی .
نزدیکم میشود : توام با چادرت جهاد کن بانو . یاد اون شیر زنایی بیوفت که از پشت سنگر جهاد کردند .
لبخندی میزنم که به طرف ساکش میرود چادرم را سرم میکنم و با هم از اتاق خارج میشویم آرام از پله ها پایین می آییم .
علی به طرف خاله ماه گل میرود و بوسه ای بر دست و گونه اش میکارد .
به طرف مریم میرود و عاشقانه در آغوشش میکشد و زیر گوشش چیزی زمزمه میکند که مریم سریع اشکانش را پاک میکند و چشمی میگوید .
به طرف پدرو مادر من میرود و بوسه ای بر روی دست مادر و پدرم میزند .
از اردلان و آرام حلالیت میطلبد و به طرف حاج محمد میرود : بابا حلالم میکنید !؟
بابا محمد پیشانی علی را میبوسد و میگوید : برو بابا خدا ازت راضی باشه .
بعد از خداحافظی از بابا محمد به طرف من می آید ، آب دهانم را قورت میدهم زانو میزند و گوشه ے چادرم را میبوسد و بلند میشود .
دو قدم نزدیکم میشود

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوهفتم
.......

پیشانی ام را میبوسد خون در صورتم میدود گونه هایم رنگ شرم میگیرند .
نگاهم به سمت پدرم و اردلان کشیده میشود که مشغول صحبت با بابا محمد است .
نگاهی به علی می اندازم که با لبخند به من خیره شده دستم را نزدیک صورتش میبرم و نزدیکش میشوم قطره
روی گونه ام میچکد با دست پاک میکند و میگوید : آیه اگر دوست داری منو پیش اهل بیت شرمنده کنی گریه کن ...
اشکانم را پاک میکنم : نه نه دیگه گریه نمیکنم .
لبخندی میزند : خوبه .، امری نداری!؟
زمزمه میکنم : نه فقط مواظب خودتو قلبمون باش.
چشمکی میزند : توام مواظب ارثیمون باش .
دستم را روی چشمم میگذارم : به چشم .
چادرم را میبوسد : منور به جمال آقا .
همانطور که بلند میشود میگوید : خب دیگه ماهم رفتنی شدیم .
خاله ماه گل نگاهش میکند ...
وارد حیاط میشویم علی پوتین هایش را به پا میکند و یا علی میگوید می ایستد خاله ماه گل همانطور که گریه میکند میگوید سلام منو به بی بی برسون .
علی به سمت ماشین اردلان میرود اما بر میگردد به سمتم می آید دست تو جیبش میکند،و پلاکی را بیرون می آورد به سمتم میگیرد : این یادگاری باشه دستت .
پلاک را از دستش میگیرم با خط،خوش رویش نوشته بود منم یه مدافعم .
لبخندی میزنم و زمزمه میکنم ، علی به طرف ماشین میرود و نگاه آخرش را نثارم میکند .
سوار ماشین میشود و میرود .
کاسه ے آب را پشت سرش میریزم .
با دو چشم خویشتن دیدم که آرام جانم میرود ...
زمزمه میکنم : برو علی خدا پشت و پناهت باشه برو سلام منو به بی بی برسان گرچه نالایق بی لایقم گرچه نوکر خوبی نبودم اما بپذیر سلام مرا ...

.
.
دارمت در گوشه ے قلبم
همان جایی که تو
ماندی تا ابد،برایم

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوهشتم
.......

دو روزی از رفتن علی میگذشت اما زنگ نزده بود .
از سری قبل یه زره بهتر بودم سعی میکردم خودم رو به آبتین و درس و دانشگاه بند کنم تا کمتر به علی فکر کنم .
روی تخت دراز میکشم .
تقه ای به در میخورد و بعد جیغ آبتین ، به طرف در میروم و در را باز میکنم آبتین چهار دست و پا وارد اتاق میشود خنده ای میکنم و میگویم : خوبه تو این رفتار به بابات نرفتی عشقولی .
روی زمین مینشیند و با چشم هایی گرد شده نگاهم میکند به طرفش میروم و بغلش میکنم .
و به سمت تخت میروم و روی شکمم مینشونمش انگشتم را در دستش میگیرد و در دهانش میکند با گاز گرفتن انگشتم جیغ خفیفی میکشم : تو کی دندون در اوردی .
لبخندی میزند و مشغول صحبت میشود .
نگاهم کشیده میشود به گردنبندم در دستم میگیرم : منم یه مدافعم ...
" مدافع "
تا حالا فکر نکردم که این آرامشی رو که دارم مدیون چه کسانی هستم .
همین که با آرامش تو خیابانو راه میروم و نگران چیزی نیستم همینکه مردمم تو امنیتن برام کافیه .
خوشبحال علی فردا اول محرم حتما توی حرم بی بی زینب .
لبخندی به روی آبتین میزنم ، شباهت خاصی به اردلان داره چشمای عسلیش به آرام رفته .
از نظر اخلاق و رفتار به من مخصوص جیغاش .
بعضی اوقات فقط یه بچه میتونه تورو یاد بچگیات بندازه...
با صدای اذان لبخندی میزنم آبتین را بغل میکنم و از اتاق خارج میشوم کنار اسباب بازی هایش میگذارم و به طرف سرویس بهداشتی میروم و وضو میگیرم به اتاقم برمیگردم سجاده ام را پهن میکنم .
چادر گلداری که علی از مشهد برایم خریده بود را بر میدارم و بو میکشم بوی یاس میدهد ...
لبخندی میزنم و چادر را سرم میکنم .
قامت میبندم چهار رکعت نماز ظهر به جا می آورم .
.
.
بازم هم من آمدم خـدا ..
میشود آغوشت را باز کنی
منم همان بنده ے گنهکارت
که به دستان تو تعمیر شدم :)
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدونهم
.......

سلام نمازم را میدهم . سجده میکنم و بوسه اے بر روی مہـر میزنم .
همانطور که مینشینم سرم را روبه آسمان میگیرم : خـدا جونم !
منم آیه ، همونی که تمام فکرش تو بودے .همونکه الان رسم رفاقت رو به جا نمیارهـ . همونکه انقدر بی معرفت شده که از خدا غافل شده ...
من سرمو انداختم پایین و دنبال دلم رفتم ... الان دلتنگم دلتنگ خدایی که به زندگیم معنا داد خدایی که هر روز به حرفای تکراری من گوش میداد اما پای رفاقتش میموند . خدایی که تو اوج سختی آغوششو به رویم میگشود .
خدایی که الان داری به حرفام گوش میدی ، من اومدم شهادت علی رو ازتون بخوام ، میدونم علی تا آخر ماله من نیست ، میدونم ، چون خودش گفت الانم نمیخوام گله کنم نه ، اومدم خودم بگم که علی رو به بی بی هدیه میکنم .
خدای مهربونم ، راضیم به رضای تو مرسی که هستی ، مرسی که هوامو داری ....
بعد از دعا کردن چادر نمازم را در می آورم و روبه روی آینه می ایستم نگاهم کشیده میشود به عکسی که با علی تو حرم امام رضا گرفته بودیم .
همانطور که میخندید دستش را روی شانه ام گذاشته بود .
اون روز به اصرار من یه پیراهن همرنگ ساق و روسری ام پوشید .
بهش میگفتم باید باهم ست کنیم میگفت بانو حالا نمیشه تو چیزای دیگه باهم ست باشیم مثلا تو شهادت تو ایمان ....
موهای بافت شده ام را رها میکنم و روی صندلی مینشینم و قاب عکس را در دستم میگیرم انگشتم را روی صورت علی میکشم قطره اشکی روی گونه ام میچکد اما با به یاد افتادن حرف علی قطره اشکم را پاک میکنم نه من نباید علی رو شرمنده اهل بیت کنم .
تقه ای به در میخورد بفرماییدی میگویم که آرام در را باز میکند و میگوید : وای آیه ....

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدودهم
.......

تقه ای به در میخورد بفرماییدی میگویم که آرام در را باز میکند و میگوید : وای آیه بدو بیا که علی آقا زنگ زده .
ذوق زده از روی میز بلند میشوم و آرام را کنار میزنم و به سمت تلفن میروم مادرم همانطور که به قیافه ام نگاه میکرد سرش را تکان داد و گفت : علی جان پسرم مواظب خودت باش گوشی با آیه ، خدانگهدار .
گوشی را به طرفم میگیرد می ایستم تا مادرم یه زره دور شود ، تلفن را نزدیک گوشم میگیرم .
_الو آیه جان
لبم را به دندان میگیرم .
_آیه !
با صدایی لرزان میگویم : س سلام !
پوفی میکند و میگوید : علیک سلام بانو ، خوبی ، نگرانت شدم فکر کردم صدامو شنیدی غش کردی .
و بلافاصله بعد از حرفش قهقهه ای میزند از صدای خنده اش لبخندی میزنم : خوبی علی!؟
_الحمدالله مگه میشه اینجا حالت بد باشه اصلا کنار بی بی حال و هواتو عوض میکنه .
دلم یهو هوایی دمشق را میکند با صدایی لرزان میگویم : باشه علی آقا داری دل مارو آب میکنی اگر سر نماز دعا کردم شهیدشی .
آهی میکشدو میگوید : شرمندهـ ولی اینجا هستی آیه توی قلبم کنارم حست میکنم ، برام دعا کن روسفید بشم .
برای اینکه بحث رو عوض کنم میگویم : دلم برات تنگ شدهـ ، اونجا یاد ماهم باشی هااا ...
با صدایی آرام میگوید : منم دلم برات تنگ شده بالام جان .
همانطور که روی مبل مینشینم میگوید : آیه یه بار بگو علی !؟
خجول سرم را پایین می اندازم آبتین چهار دست و پا به سمتم می آید .
_پشت خطی بانو !؟
همانطور که به آبتین نگاه میکنم میگویم : آره .
_زیاد وقت ندارم صدام میکنن نمیگی !؟
لبم را به دندان میگیرم و با ناز میگویم : علی !؟
_جان علی ، ای به فدای علی گفتنت .
لبخندی مهمان لبم میشود .
_بانو من دیگه باید برم مواظب خودت باش امری نداری !؟
_نه توام مواظب خودت باش علی ، سلام منو به بی بی برسون ، یاعلی .
یاعلی میگوید و قطع میکند .
لبخندی میزنم و به طرف مادرم میروم : مامان کاری نداری من انجام بدم .
_بچه تو دست به سیاه و سفید نمیزنی اون وقت میکی کار داری !! بگم همیشه علی بهت زنگ بزنه ...
خجول سرم را پایین می اندازم : عه مامان !
_یامان حالا بیا برو تو حیاط،به گل ها آب بده .
چشمی میگویم و به طرف حیاط میروم شلنگ آب را بر میدارم و در دست میگیرم و کنار باغچه میگذارم ......


#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدویازدهم
.......

_آیه !؟
به سمت رسپینا برمیگردم : جان .
همانطور که بطری آبش را در دست فشار میدهد میگوید : یه چیزی بگم بهم نمیخندی !؟
_خب اگر حرفت خنده دار باشه میخندم .
ایشی میگوید : اصلا نمیگم .
لبخندی میزنم : رسی اذیت نکن بگو ، کنجکاو شدم !
نفس عمیقی میکشد : راستش میای بریم بهشت زهرا !
نگاهی به چشمانش را می اندازم : چرا اونجا !؟
_تو بگو میای یا نه حالا بهت میگم .
_اره ، منم دلم هوایی شده .
همانطور که کیفش را برمیداشت گفت : بریم پس .
چادرم را درست میکنم و بلند میشوم .
تاکسی سوار میشویم .
بعد از زیارت کردن مرقد امام خمینی به سمت قطعه شهدای گمنام میرویم آخرین بار با علی اومدیم اینجا ، وقتی خواستیم بریم گفت آیه اینجا خونمونه قبر تنگ و تاریک پنجره هم نداره درشم با ورودمون تا قیامت بسته میشه ، اما تنها
که میمونه اعمالمون .حتی اینجا ازش قول گرفتم که شهید شد منو باید شفاعت کنه که خندید و گفت : تو دعا کن ما شهیدشیم ...
رسپینا کنار مزار شهیدی نشست تقریبا شلوغ بود و هر کی گوشه ای نشسته بود و با شهدا خلوت کرده بود .
کنار رسپینا مینشینم .
_آیه ، تو از اینکه من مانتوییم ناراضی !؟
به سمتش بر میگردم : معلومه که نه آجی ، مهم ظاهرت نیست تو بدون چادر هم حیا و عفت رو داری ، ببین رسپینا ، چادر کامل ترین پوشش اما بعضی ها هم هستند چادری نیستند اما نماز میخونند امر به معروف و ... میکنند .
رسپینا دستش را روی سنگ قبر میکشد : آیه از روزی که از راهیان اومدیم ذهنم درگیره یه حس گنگ و عجیبی نسبت به چادر پیدا کردم دوست دارمش نمیدونم شهدا با دلم دارن بازی میکننط یادته میگفتی دوای دردم بعد از خدا و اهل بیت شهدان من مسخرت میکردم اما حالا میفهمم چون خودم به وجودشون نیاز دارم .
اشکانش را پاک میکند نزدیکش میشوم و در آغوشش میگیرم : آروم باش عزیز دلم .
_کمکم میکنی بتونم درست ترین انتخاب رو بگیرم .
_اره عزیزم چرا که نه .
سرش را تکان میدهد : مرسی که هستی آیه.
لبخندی نثارش میکنم و مشغول فاتحه خواندن میشوم .
چقدر جای علی خالیه اینجا دلش که میگرفت میومد اینجا ...
بعد از رفتن به مزار حسین به سمت خانه حرکت میکنیم ...
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدودوازدهم
.......

_اردلاااااان !
اردلان به طرف آبتین میرود و بغلش میکند : بابا جان نگفتم بری عمتو اذیت منی میبینی چقدر غر میزنه اگر با مامانت ازدواج نمیکردم الان همین موهام سفید شده بود .
با حرص جعبه دستما کاغذی را به سمتش پرت میکنم جای خالی میدهد و روبه آبتین میگوید: یه نمونش .
چشم غره ای نثارش میکنم و مشغول کتاب خواندن میشوم ...

باصدای تلفن به خودم می آیم دستم را پشت گردنم میگذارم و به طرف تلفن میروم .
_بله !
_سلام آیه جان مرضیم خوبی !
روی مبل مینشینم : سلام عزیزم الحمدالله شما خوبی!؟
_ممنون ، میخواستم ببینم میتونیم همدیگرو ببینیم !
مکثی میکنم و بلافاصله میگویم : اره عزیزم خونه کسی نیست بیا اینجا .
باشه ای میگوید و بعد از خداحافظی تلفن را قطع میکنم .
نفس عمیقی میکشم به طرف پله ها میروم : آرام !
_جان آجی؟
_یه نیم ساعت دیگه مرضیه میخواد بیاد اینجا به اردلان بگو .
باشه ای میگوید ، به طرف آشپزخانه میروم و چایی دم میکنم .
نیم ساعتی میگذرد که صدای آیفون بلند میشود به طرف آیفون میروم با دیدن مرضیه در را باز میکنم .
و منتظر میمانم تا به در ورودی برسد ـ
لبخندی به رویم میزند و سلام میکند بعد از در آغوش کشیدن یک دیگر تعارف میکنم تا وارد شود .
روی یکی از مبل ها مینشیند بعد از ریختن چایی به سمتش میروم .
فنجان چایی بر میدارد و تشکر میکند .
روبه رویش مینشینم .
_راستش اومدم که بهت بگم شایان چجوری تونسته تغییر کنه خودش بخاطر اون سیلی عذاب وجدان داره کار بعد از نمازش گریست .
پوفی میکنم ‌: من آقا شایان رو بخشیدم .
_میدونم اما من میخوام بهت بگم چرا اون تغییر کرد کار دست علی آقا بود ، بعد از ماجرای سیلی من تو پارتیایی که شایان میگفت شرکت میکردم اما با پسرا نمیرقصیدم تا اینکه یه شب حالم خوب نبود خسته شده بودم زنگ زدم به شایان همه چی رو بهش گفتم که بیا باهم فرار کنیم من دیگه نمیخوام پیش خانوادم بمونم بعد از اون ماجرا که شایان عکسارو به بابام نشون داده بود .
شایان گفت امشب بریم پارتی حالت خوب میشه گفتم نه حوصله ندارم گفت اتفاقا امشب با بقیه شب ها فرق میکنه ، قبول کردم باهاش رفتم ، رسیدیم اونجا دختر و پسر قاطی بودن اما فرق میکرد چون بعضیا واقعا نامناسب بود من احمقم به حرفای یه دختر گوش دادم لباسمو عوض کردم آیه .
به اینجا که میرسد مرضیه با صدای بلند گریه میکند به سمتش میروم و دستی روی شانه اش میکشم : میخوای ادامه ندی !
سرش را به نشانه ے منفی تکان میدهد و ادامه میدهد : منم مثل اونا شدم . یه ساعتی تو همون حال بودم تا اینکه یکی از
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوسیزدهم
......

تا اینکه یکی از دوستای شایان به اسم ساسان بلند داد زد و گفت پلیسا اومدن همه جیغ میزدند و فرار میکردن من اونجا ایستاده بودم اصلا پاهام تکون نمیخورد شایان اومد سمتم و گفت : بیا فرار کن دیگه ، اما من فقط نگاهش میکردم نمیدونم چرا اونطوری شده بودم .
به چند دقیقه نکشید که بسیجیا وارد ساختمان شدن و همه رو تو سالن جمع کردند . همه گریه میکردند تا اینکه علی وارد ساختمان شدش خیلی تعجب کردم منو تا حالا تو این وضع ندیده بود میترسیدم آبروم داشت میرفت نزدیک اومد سرش پایین بود که با صدایی نسبتا بلند گفت خواهرا برین لباس مناسب بپوشید هممون لباسامونو پوشیدیم باز بهتر از قبل بود پسرا رو یه جا جمع کردند دخترا رو یه جا .
دستور داد که همه رو ببرن کلانتری اما من نگران بابام بودم اون فکر میکرد من فقط با پسر در ارتباطم نمیدونست که توواین پارتیام میرم من تاوحالا پام به کلانتری نکشیده بود رفتم جلو علی و زانو زدم : تروخدا کمکم کنید علی آقا جان مادرتون من بابام بفهمه سکته میکنه ، نگاهش رو من خشک شد فکر نمیکرد من اینجا باشم تقریبا با صداش به خودم اومدم که بلند داد زد و گفت : بلند شید از روی زمین .
بلند شدم گفت : حالا برین کلانتری نمیزارم پدرتون متوجه بشه .
توی کلانتری شایان فهمید باهاش نامزد کردی یه جورایی برای اینکه حرص منو در بیاره بلند گفت هوی حسینی آیه ماله من بود تو اونو جادوش کردی آیه که میگفت قصد ازدواج نداره په چیشد .
علی هم اومد طرفش و فکشو گرفت : اولا کنار یه اسم نامحرم خانوم میگیره خوشم نمیاد اسم نامزدمو صدا بزنی دوما خانم نیازی رو جادو نکردم سوما غیرت داشتی این همه دختر رو دورت جمع نمیکردی اخوی.
شایانم دست علی رو پس زد و گفت : برو من اخوی تو نیستم خشک مذهبی .
علی هم سرشو انداخت پایین و گفت : باشه تو برادر من نیستی اشکالی نداره اما تو کتابای مدرسه حرف از غیرت زیاد زده بودن ....
این حرفو گفت و رفت شایانم یه جوری شده بود با بازپرس حرف زد و تمام دخترایی که بار اولشون بود رو آزاد کردن ...
نمیدونم چجوری اما من مدیونشون شدم ..
دوماه بود که از شایان خبری نبود نه بهم زنگ میزد نه پیام میداد تا اینکه یه روز با دست گل اومد خونمون تعجب کردم اما گفت قصدش خیره .منم با گل انداختمش بیرون . روز بعدش با علی آقا اومد تعجب کردم و جواب منفی دادم که علی آقا بهم گفت بهش جواب مثبت بدم گفت من دخالت نمیخوام بکنم این تصمیمو شما میگیرید اما بدونید شایان تغییر کرده و بعد برام داستان حُر رو گفت .
تحت تاثیر قرار گرفتم و قبول کردم شایان بیاد خواستگاریم ، رفتیم تو اتاق صحبت کنیم گفت که :‌

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوچهاردهم
.......

تحت تاثیر قرار گرفتم و قبول کردم شایان بیاد خواستگاریم رفتیم تو اتاق صحبت کنیم گفت که : من تغییر کردم حالا دیگه من کربلا رفتم ارباب منو آدم کرده .گناه زیاد کردم میدونم اما علی آقا داستان حر رو برام تعریف کرد بعد از اون ماجرا تو کلانتری وقتی آزاد شدم داشتم میومدم سمت خونه شما علی آقا جلومو گرفت و گفت که میخوام باهات صحبت کنم منم با اعصبانیت گفتم من با تو حرفی ندارم . میخواستم برم که دستمو گرفت و گفت اون روز که سیلی زدی به آیه خانم رو دیدم میخواستم بیام جلو اما نتونستم سیلی که زدی،یه روز مادرمون زهرا تو کوچه ها خورد اگه یکی بیاد تو کوچه سیلی به ناموست بزنه چیکار میکنی نگاش میکنی معلومه که نه میری جلو دفاع میکنی ، فقط،بدون اگر الان راحتی نفس میکشی زندگی میکنی بخاطر اونایی که از جونشون گذاشتن .
تو الان با کارت آبروی مرضیه خانمو و حاجی رو بردی اونا قراره از اینجا برن نزار این اتفاق بیوفته برو درستش کن منم پشتشم و حامیت میشم .
وقتی فکر کردم دیدم درست میگه برای همین اومدم خواستگا ریت میدونم الان فکر میکنید من بخاطر این موضوع ها اومدم اما نه به شما علاقه دارم بابت اون اتفاقا هم شرمندم .
نگاهی به مرضیه می اندازم که ادامه میدهد : اما شایان هیچ وقت بهم نگفت علی آقا چی بهش گفته ...
آیه حالا میخوام هم منو هم شایان رو حلال کنی ...
نفس عمیقی میکشم و لیوان را پر از آب میکنم و به دست مرضیه میدهم تشکر میکند و جرعه ای مینوشدـ..
دستش را میگیرم و میگویم : من کی ام خدا باید ببخشه مرضیه . من همون موقع که رفتم تو خونه شمارو سپردم به خدا .الانم خیلی خوشحالم که دوتاتون عاشق همید و عشقتونم پاک .
مرضیه بلافاصله بعد از حرفم در آغوشم میکشد .
محکم میفشارمش بازهم خدارو شکر میکنم ...
.
.
مهربونیش به وسعت آسمان هاست ...
بخشندگی اش بی نهایت است .
و من عاشقانه تورا ستایش میکنم ...
#خدا_جونم

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوپانزدهم
.......

_مریممم !
همانطور که دوربینش را درست میکرد گفت : واای چقدر حرف میزنی آرام وایسا الان میگیرم ازش عکس .
_بچم خشک شد ...
نگاهی به آبتین می اندازم که با انگشتای پایش بازی میکرد .
چه دنیای کودکانه ای داره ،
الان اگر علی اینجا بود به حالم میخندید چهار هفتست زنگ نزده و دلم مثل سیر و سرکه میجوشه . همش یا تو اتاقم یا تو حیاط کنار گلها . خاله ماه گلم که حالش تعریفی نداره مریمم به اصرار آرام امروز اومد بود اینجا تا با دوربینش یه چند تا عکس از آبتین بگیرهـ .
نمیدونم اردلان چرا انقدر بی قراره ، همش به یه بهونه ای میره تو اتاق .
دیگه مثل قبل با آبتین بازی نمیکنه .
مریم دستش را جلوی چشم آبتین تکان میدهد و بلند میگوید : عشق خاله به دست من نگاه کن .
آبتین سرش را بلند میکند مریم عکسش را میگیرد .
_عالی شد عکسش .
آرام به طرفش میرود : ببینم .
مریم دوربین را به سمتش میگیرد : بفرمایید .
به طرف من می آید و روی تخت داخل حیاط مینشیند .
نگاهی به آسمان می اندازم : نمیدونم چرا انقدر نگرانم .
مریم پاهایش را دراز میکند و سیبی را بر میدارد و گاز میزند : آجی دلم برای علی تنگ شده ، مامان که همش تو اتاقشه به هر بهانه ای میره و تمیز میکنه .
آهی میکشم : حق داره حال خاله رو میفهمم و درکش میکنم . سخته ، هر لحظه باید نگران باشی که چرا زنگ نزد چرا جواب نداد چرا خبری نشد .
همش باید منتظر یه خبر باشی .
وای دارم میمیرم مریم .
دستم را میگیرد : نکن آیه اونطوری تروخدا نکنید من اومدم اینجا تا به علی کمتر فکر کنم اونوقت تو که داری بیشتر نگرانم میکنی .
اشکم را پاک میکنم : دست خودم نیس نگرانم ... دلشوره دارم ... از اردلانم که میپرسم میگه حالش خوبه . اما قلبم یه چیز دیگه میگه ...
آرام به طرفم آمد و گفت : من بهت حق میدم اما چرا یه جور دیگه فکر نمیکنی چرا نمیگی لابد این بی خبریاش یه خبر خوبه .
شانه ام را تکان میدهم : نمیدونم نمیدونم ، من چرا اینطوری شدم چرا قلبم انقدر بیتابه .
با چشمانی اشک آلود بلند شدم که با صدای آرام ایستادم : حالا کجا داری میری !
_دارم میرم خونه حلما ساداات .
مریم قصد میکند به طرفم بیاید که ارام دستش را میگیرد .
بعد،از حاضر شدن تاکسی میگیرم و روبه روی خانه حلما و سادات پیاده میشوم .
دستم را روی زنگ میگذارم که صدای حلما بلند میشود : بله !
_سلام سادات آیه ام .
_سلام عزیز دلم بیا بالا .
و در باتیکی باز میشود آرام از پله ها بالا میروم در خانه باز میشود سادات در چارچوب در نمایان میشود

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوشانزدهم
.......

لبخندی به رویم میزند : خوش اومدی .
تشکر میکنم و وارد خانه میشوم اولین بار با علی اومدم اینجا اما اون موقع طعم عشق داشت الان خونه سوت و کور شده .
_برو بشین عزیزم .
به طرف مبل ها میروم و روی یکی از آنها مینشینم : فسقل خاله کجاست !
لبخندی میزند و میگوید : خوابه دیگه الان کم کم بیدار میشه .
آهانی میگویم نگاهم کشیدهـ میشود بہ گوشه ے میز قاب عڪس بزرگی از حسین گلدان کوچیکی پر از یاس کنار قاب عڪسش ناخود آگاه بلند میشوم و به طرف میز میروم نگاهم کشیده میشود به وسایلی که روی میز است یه انگشتر و یه پلاک و دوتا عکس ، عکس امام خمینی و خامنه ای باهم ، و دومی عکس سه نفری علی و حسین و یک پسر جوان که قبلا عکسشو دیده بودم اسمش محمد بود علی میگفت هنوز پیکرش بر نگشته .
علی دستش را روی شانه ی حسین گذاشته بود و محمد برای حسین شاخ گذاشته بود .لبخندی میزنم و به پلاک حسین خیره میشوم که با صدای حلما سادات به خودم می آیم : آیه .
به سمتش برمیگردم : جانم ...
_بیا بشین
به طرف مبل ها میروم و سر جایم مینشینم فنجان چایی را جلویم میگذارد تشکر میکنم .
_چه عجب میخواستم گله کنم ازت دیگه از وقتی حسین رفته به ما سر نمیزنی حواسم هستا !
نگاهی به چشمانش میکنم : شرمندم سادات جان ، ببخشید منو ..
کنارم مینشیند : بگو !؟
سوالی نگاهش میکنم : چی رو !؟
_همون که تو دلت همونی که بخاطرش تورو کشونده اینجا ‌، دلتنگی ، درسته !؟
باز چشام همه چیز لو داد .
بغض تو گلویم چنبره میزند .
با صدای لرزان میگویم : دلم یه جوری شده ، الان چهار هفتست علی زنگ نزده نگرانم نمیدونم شاید بیخودی باشه اما قلبم یه چیز دیگه میگه ....
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوهفدهم
.......

با صداے لرزان میگویم : دلم یه جوری شده ، الان چهار هفتست علی نزده نگرانم نمیدونم شاید بیخودی باشه اما قلبم یه چیز دیگه میگه ...
حلما لبخند مهربانی میزند و میگوید : الهی فداتشم ، بسپار به خود بی بی ، وقتی میفرستیش سوریه بدون بی بی هواشو داره . تو الان اینجا بی قراری اون نمیتونه قشنگ دفاع کنه ، علی آقا مرد جنگه مثل حسین من .
آهی میکشد قطره اشکی روی گونه اش میچڪد و نگاهش ڪشیدهـ میشود به قاب عڪس حسین .
_حلما
نگاهش را از قاب عڪس میگیرد و رو به من میگوید : جانم !
مردد میشوم برای گفتنش اما میگویم : دلت برای حسین آقا تنگ نشدهـ!؟
نفس عمیقی میکشد : دلم که براش تنگ شدهـ الانم کنارم حسش میکنم .
_حسش میکنییی!؟
لبخندی میزند و فنجان های چایی را جمع میکند : آیه شهدا زندن پیش خداهم روزی میگیرن اما ما با این دوتا چشما نمیتونیم ببینیمشون . من حسش میکنم کنارم بعضی اوقات احساس با زینب بازی میکنه ، بعضی اوقات انقدر دلم براش تنگ میشه که کفشاشو پام میکنم .
آهی میکشم : شرمندم نمیخواستم ناراحتت کنم .
لبخندی میزند : دشمنت شرمنده باشه عزیزم .
بلافاصله بعد از حرفش صدای گریه ے زینب بلند میشود .
همانطور که جانم میگوید به طرف اتاق میرود . بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون می آید با دیدن زینب ذوق زده به سمتش میروم که حلما لبخندی میزند و زینب را به من میدهد ...
زینب همانطور که با تعجب به من خیره شده است دهانش را باز میکند .
لبخندی به رویش میزنم و فشارش میدهم : وایی عشق خاله چقدر بزرگ شدهـ ،ماشاءالله خدا حفظش کن حلما جان .
_ممنون عزیزم ، ان شاءالله یه دونه از این فرشته ها نصیبت بشه .
خجول سرم را پایین می اندازم و به زینب خیره میشوم صورت سفیدش به حلما رفته اما چشمان درشت مشکی اش شباهت زیادی به حسین دارد ...
گونه اش را میبوسم ...
#قسمت‌صدوهجدهم
.......

از خانه ے حلما سادات بیرون می آیم خیلی اصرار کرد امشب را کنارش بمانم بهش گفتم که یک روز دیگه مزاحمش میشوم کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه میشوم .
قصد میکنم به طرف خانه بروم که با صدای اردلان برمیگردم : آیه .
به طرف صدا برمیگردم با دیدن چهره ے بی حال اردلان نگران به سمتش میروم : چیشدهـ اردلان !؟
نفسش را با زحمت بیرون میدهد و میگوید : بشین لطفا !؟
قصد میکند به سمت تخت داخل حیاط برود که مچش را میگیرم : اردلان ، الهی فدات بشم بگو چیشدهـ !!! نگو علی چیزیش شده .
سکوتش را که میبینم ناله ام بلند میشود و روی زمین می افتم اردلان یاحسینی میگوید به سمتم می آید و سرم را بلند میکند : آیه آیه جان ، صدامو میشنوی ، یه چیزی بگو
تلفنش را از جیبش در می آورد : الو بابا آیه تروخدا...
دیگر چیزی نمیشنوم و بیهوش میشوم .
پلکانم را تکانی میدهم و چشمانم را باز میکنم که نور سفید داخل اتاق باعث میشود دوباره ببندم چشمانم را دوباره باز میکنم .
با سوزش دستم آخی میگویم یادم می آید که حالم بد شده بود .
با کلی زحمت روی تخت مینشینم . یاد علی می افتم سرم را از دستم بیرون میکشم .
که دستم خراشی بر میدارد .
همانطور که دستم را محکم گرفتم بلند میشوم سرم گیج میرود و دستم را به تخت میگیرم تا بر زمین نیوفتم در اتاق باز میشود و اردلان و پدرم وارد اتاق میشوند با دیدن من نگران به سمتم می آیند .
_آیه بابا چرا وایسادی بخواب تو حالت خوب نیست .
دست پدرم را پس میزنم و با گریه رو به اردلان میگویم : از علی خبر داری .
سکوتش را که میبینم .
جلو میروم و با دستی که سوزن سرم را از دستش کشیده بودم محکم به سینه اردلان میزنم : چرا جواب نمیدی ، بگو علی من چش شده ، بگو ، تروخدا بگو ، شهید شده !!!!؟؟؟
اردلان به طرفم می آید و محکم در آغوشم میکشد نگاهی به پدرم میکنم که شانه هایش میلرزند .
اردلان همانطور که محکم بغلم کرده میگوید : نمیدونیم جنازشو بچه ها پیدا نکردن ... اما میگن تیر خورده ... دست داعش ..
با گفتن این حرف قلبم میشکند از بغل اردلان بیرون می آیم : نه نه نه
بلندتر فریاد میزنم : نه علی زندست نه اینو قلبم میگه من باور نمیکنم علی برمیگرده علی برمیگرده .
پدرم به سمتم می آید : آروم باش دخترم ، آروم باش دردت به سرم ...
به طرف پدرم میروم و در آغوشش گریه میکنم ...
به اصرار من از بیمارستان مرخصم میکنم همش تو اتاق نشسته ام و فقط به یک جا خیره شده ام و کار هر روز مادرم گریست .
خاله ماه گل و مریمم که حالشان تعریفی نداره فقط بابا محمد که هر شب میاد اینجا .

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدونوزدهـم
.......

گردنبندی را که علی بهم دادهـ بود را در دست میگیرم و بوسه ای عمیق بر رویش میزنم : ای بی معرفت ، من به شهادتت راضی بودم اما کاش حداقل برمیگشتی .
آهی میکشم این بغض لعنتی داره خفم میکنه .
سرم را تکان میدهم : نه نه آیه علیِ تو زندست دارهـ نفس میڪشہ ...
تقه ای به در میخورد ‌بی حوصله بفرماییدی میگویم که اردلان در چارچوب در چارچوب در نمایان
یشود ، به احترامش روی تخت مینشینم که به طرفم می آید و کنارم مینشیند : الهی فدات بشم آیه چرا با خودت این کارو میکنی فکر میکنی علی راضیِ به ولله اگر راضی باشه ، یه گوشه نشستی همش تو خودتی ، اطرافتم نگاه کن مامان داره آب میشه دیگه جیغ کسی تو این خونه نیست تا کی میخوای چشم انتظار باشی!
نگاهی به چشمانش می اندازم : علی به من قول داد حتی اگر شهید شد پیکرشم برگرده ، بی معرفتی نمیکنه ، یادت نیست همیشه سر قولش ، من منتظرم تا برگردهـ ...
اردلان دستم را میگیرد : باشه باشه آروم باش تو ، میخوای بریم بیرون .!؟
نگاهی به پنجره می اندازم : نه حال ندارم .
پیشانی ام را میبوسد : بلند شو یه یاعلی بگو بریم بیرون یه دور باهم بزنیم .
بی حوصله بلند میشوم و حاضر میشوم جلوی آینه می ایستم نگاهم کشیدهـ میشود به عکس علی ، قاب عکس را بر میدارم و به قلبم میچسبانم .
علی میگن از تو خبری نیست
مگه قول ندادی باهم بریم
علی #بی‌معرفت نشو
دلم برات تنگ شده
عزیز #آیه
دلم برات خیلی تنگ شدهـ
#علی
اشکانم را پاک میکنم و چادرم را بر میدارم و از اتاق خارج میشوم آبتین روی پاهای آرام خوابیده اردلان بوسه ای به گونه اش میزند .
مادرم با دیدن من بغض میکند و به طرفم می آید : کجا میری آیه جان !؟
اردلان و آرام نگاهی به من می اندازند که به اردلان نگاهی میکنم همانطور که گوشی اش را برمیدارد میگوید : دارم میریم بیرون یه زره هوای سرش عوض بشه دیگه از بس تو خونه موند افسردگی داره میگیره .
مادرم با بغض نگاهی به من می اندازد و میگوید : برین مواظب باشین .
بعد از خداحافظی از مادرم به طرف ماشین اردلان رفتم و سوار شدم .
بسم اللهی میگوید و به راه می افتد در طول مسیر فقط به بیرون خیره شده بودم و اشک میریختم .
ترمز بد ماشین باعث شد صورتمو به سمت اردلان ببرم .
همانطور که با چشمانی اشک آلود به من خیره شده بود گفت : آیه بسه ترو خدا بسه با اشکات داری منو نابود میکنی .
نتونستم طاقت بیاورم و صدای گریه ام در ماشین پیچید ، اردلان از ماشین پیاده شد و بطری آبی را برداشت و به طرف در کمک راننده آمد در را باز کرد دستش را پر آب کرد و روی صورتم ریخت با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم که لبخند غمگینی زد و سرم را در آغوش کشید طاقت نیاوردم و پیراهنش را چنگ زدم و مدام اسمش را صدا میزدم : اردلان اردلان .
_جان اردلان ، گریه کن آبجی ،گریه کن بزار غماتو بخرم بزار هر چی غم داری باهم نصف بشه ، نریز تو خودت دردت به سرم .
بعد از اینکه یه زره آروم شدم ماشین را روشن کرد و به راه افتاد .
_اردلان
_جان اردلان !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : میشه بریم خونه ے بابا محمد .
نگاهی به صورتم کرد ملتمسانه نگاهش کردم که آرام گفت : باشه .

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوبیستـم
.......

ماشین را جلوی خانه ے حاج محمد پارک میکند لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم نگاهم به در خانه می افتد آخرین بار که داشتی میرفتی پشت سرت آب ریختم و به خدا سپردمت ایستادم تا راه رفتنت را ببینم ، برای خودت مردی شدهـ بودے #جانان .
اردلان زنگ را میزند بعد از چند دقیقه صدای حاج محمد بلند میشود : بله
_سلام حاجی اردلانم
_بیا تو پسرم .
و بلافاصله در با تیکی باز میشود اردلان اشاره میکند تا من وارد شوم .
وارد حیاط میشوم نگاهی به دور تا دور حیاط می اندازم ...
آه بلندی میکشم .
حاج محمد همانطور که از خانه خارج میشود روبه اردلان میگوید : چرا نمیای دا..
که با دیدن من حرفش را ادامه نمیدهد و لبخندی به رویم میزند و به طرفم می آید : سلام دخترم ، بیا تو عزیزم .
به طرفش میروم اردلان در حیاط را میبندد ، بابا محمد مرا در آغوش میکشد و پیشانی ام را میبوسد : خوش اومدی عروس ..
از آغوشش بیرون می آیم تعارف میکند تا وارد خانه شویم ، وارد پذیرایی میشوم خاله ماه گل از اتاقش بیرون می آید با دیدن من داغ دلش تازه میشود و به طرفم می آید : سلام عزیز دلم ،بی معرفت گفتم علی نیست زنش هست ، چرا انقدر دیر اومدی آیهه ، دیدی چی میگن ، میگن خبری از علی ندارن .
به طرفش میروم و در آغوشش جا میگیرم و تمام دلتنمی هایم را میگویم .
تنها کسی که حال من را میفهمد مامان ماه گل ، اونِ ڪہ با حرفاش به من آرامش میدهـ اما حالا خودش به حرفای کس دیگری نیاز دارد .
#مادر است دیگر
تحمل دوری از #جگر‌گوشه‌ اش را ندارد .
اردلان به طرفم می آید و مرا از آغوش خاله ماه گل بیرون میکشد با اجازه ای میگویم و به طرف پله ها میروم نگاهم کشیدهـ میشود به در اتاق علی مثل بچه هایی کہ تازهـ راه رفتن را یاد گرفته اند خودم را به در اتاق میرسانم .
دستگیرهـ را در دستم میفشارم و بعد وارد اتاق میشوم .
بوی عطر تلخش در فضا پیچیدهـ ...
عطرے ڪہ شبیہ عطر #یاس است .
زانو میزنم چادرم از سرم می افتد .
زمزمه کنان میگویم .
#علی
همین یه ڪلمه ڪافیہ تا بغضم بترڪد .
کشان کشان به سمت ڪمد لباس هایش میروم پیراهنی را که برای تولدش خریدهـ بودم را بیرون میکشم .
و در
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوبیست‌ویکم
.......

لرزشی در بدن احساس میکنم و بر میگردم با دیدن علی زیر لب یا حسینی میگویم چفیه اش را دور گردنش انداخته و موهایش کمی خاکی است .
دستش را برمیدارد : مگه قول نداده بودی آیه !؟
سیلی محکمی به صورتم میزنم توهم زدم یا خیالِ !
زبانم بند آمادهـ اما نگاهی به چهره ام می اندازد : مگه قول نداده بودی ، آیه منو داری شرمندهـ اهل بیت میکنی ‌‌، چرا بهونه میگیری ...
اشکانم را مثل بچه ها با گوشه ے آستینم پاک میکنم : علی نمیتونم نمیتونم به خدا ، من دوست ندارم شرمندت کنم ، اما نمیتونم ، میگن برنمیگردی میگن تو شهید شدی علی اینا چی میگن چرا نمیفهمن منو دارم میمیرم .
سرش را تکان میدهد : آیه ،تو دشت نینوا حضرت زینب چیکار کرد ! صبوری کرد میخوام زینبی باشی ، سخته اما باش ، شیعه مرده باشه که حریم بی بی دست اون حرومیا بیوفته . آیه بگذر ازم .
دستم را به سمتش میگیرم : زینبی ام من .
_نیستی بودی یاد دشت نینوا میوفتادی یاد خیمه ها ، آیه نزار شرمنده بشم .
روسفیدم کن.
و بلافاصله به طرف بیرون میرود.و اتاق تاریک میشود ـ
از جا بلند میشوم و به طرف در اتاق میروم و دستم را روی سرم میزارم اتاق دور سرم میچرخد زمزمه میکنم : علییییی ! علییییی ، نرووووو بمون بهم بگو چجوووووری صبور باشممممم .
پاهایم سست میشود و روی زمین می افتم .
مریم در اتاقش را باز میکند و یا حسینی میگوید و به طرفم می آید : آیه آیه ،،، مامان ماماننننن ..
اردلان و خاله و عمو از پله ها بالا می آیند اردلان با دیدن من نگران به سمتم می آید : آیه جان الهی فداتشم خوبی !!!؟؟؟
نگاهی به اردلان بعد بابا محمد می اندازم و از جایم بلند میشوم خاله ماه گل طاقت نمی آورد و میزند زیر گریه . بغض میکنم اما اشکانم نمی آیند .
دست اردلان را کنار میزنم و به طرف پله ها میروم دستم را نرده ها میگیرم ...
آیه بسه تو نباید با این کارات علی را اذیت کنی ...
صبر کن صبور باش تو از تبار زینبی ، خوب یادت باشد حضرت زینب داغ تک تک خانوادشو دید اما دم نزد .
پله ی دوم را پایین می آیم که سرم گیج میرود اردلان به سمتم می آید و دستم را میگیرد .
لبخندی به رویش میزنم کمک میکند تا پایین پله ها بیایم .
حاج بابا نگاه اشک آلودش را نثارم میکند.
بعد از خداحافظی از بابا محمد و مامان به طرف خانه میرویم .
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوبیست‌ودوم
.......

سلام نمازم را میدهم ، بعد از خواندن تسبیحات حضرت زهرا . جانمازم را جمع میکنم ...
قاب عڪس علی را از روے میز برمیدارم و بوسه ای میزنم ...
_علی دلم برات تنگ شده اما گریه نمیڪنم چون تو اینطورے خـواستی .
ولی برگـــرد .
لبخندی میزنم سه هفته ای میگذرد و علی هنوز برنگشته حال منم خوبه و دارم سعی میکنم صبور باشم ...سخته اما علی منو خواسته که وقتی نبود کنار خانوادش باشم و اونارو دلداری بدم .علی همراه میخواهد ...
اوایل خانوادم شک کرده بودن که چرا انقدر حالم خوبه ...
فکر کردن دیوونه شدم اما نشدم ...
چادرم را از روی رخت آویز برمیدارم و از اتاق خارج میشوم ..
به طرف آشپزخانه میروم : مامان من میرم خونه ے حاج محمد .
مادرم با چشمانی گرد به من خیرهـ میشود و نزدیک میاید دستش را روی سرم میگذارد : تبم ڪه نداری ، خوبی آیه ، تا چند روز پیش میگفتی نمیرم اونجا تا خاطراتم با علی یادم نیاد حالا میخوای بری اونجا ...
پوفی میکنم و میگویم : حالا میزارید برم .. ؟!
_برو ولی مواظب خودت باش .
چشمی میگویم و به طرف جا کفشی میروم نیم بوت هایم را به پا میکنم .
نفس عمیقی میکشم چقدر جات خالیه علی ...
.
.

ڪجایی !
دلمان تنگ توسٺ پـس چرا #نمیایی

#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوبیست‌وسوم
.......
زنگ را میزنم بعد از چند ثانیه در خانه باز میشود خاله ماه گل نگاهی به صورتم می اندازد پیش دستی میکنم : سلام مامان .
کمی شوکه میشود اما لبخندی میزند و دستم را میگیرد و مرا طرف خودش میکشد : سلام به روی ماهت ، چه عجب یاد ما کردی !؟
گونه اش را میبوسم : شرمندم منو بابت این بی معرفتی ببخشید .
از آغوشش بیرون می آیم در حیاط را میبندد : خوبی ، حالت خوبه ‌ !؟
لبخندی نثارش میکنم : الحمدالله ، باید خوب باشم ، علی اینطوری میخواد ـ
این را که میگویم تعارف میکند تا وارد خانه شوم .
وارد پذیرایی میشوم مریم همانطور که روی مبل دراز کشیده و با موهای پریشانش بازی میکند میگوید : مامان کی بود !؟
لبخندی میزنم و به طرفش میروم : سلام مری جون.
مریم از روی مبل بلند میشود : هااااا آیه تویی !؟
_نه بابام تو لباسای من .
ایشی میگوید و به طرفم می آید و محکم بغلم میکند ، دستم را پشت کمرش میگذارم و زمزمه میکنم : دلم برات خیلی تنگ شده بود .
_اووو بسه دیگه الان اشکمو در میاری .
از آغوشم بیرون می آید و نگاه غمگینش را به چشمانم میدوزد .
لبخندی میزنم: باید منتظر بود مریم .
خاله ماه گل به طرف آشپزخانه میرود کش چادرم را شل میکنم و از سرم در می آورم و به طرف
پزخانه میروم: کمک نمیخواید ؟!
همانطور که پشتش به من است دستش را جلوی دهانش میگیرد : نه عزیزم .
متوجه صدای لرزانش میشوم و به طرفش میروم : مامان ، شماهم فکر میکنید علی بر نمیگردهـ.
سرش را بر میگرداند : نمیدونم .
حالا وقت دلداری دادن بود ، تو الان باید دلگرمشون کنی آیه .
دستش را میگیرم: مامان ماه گل ، یادتون روزی که علی داشت میرفت چی گفت ، گفت گریه نکنید منو شرمنده نکنید بسپاریدش به خود بی بی .
لبخندی به رویم میزند و گونه ام را میبوسد : با وجود تو مگه میشه گریه کرد آیه ، با اینکه سخته اما هر چی خیره پیش بیاد .
قصد میکنم دستش را ببوسم که دستش را عقب میکشد نگاهی به چشمانم می اندازد بهش حق میدم اون یه مادر و سخته براش اما مطمئن بودم که خاله قوی ، و دلش بزرگ همیشه علی بهم میگفت مامان ماه گل خودش یه روز بهم گفت اگر شهید شدی گریه نمیکنم که یه وقت تو و خودمو شرمنده اهل بیت نکنم.
باید محکم باشم ، علی اولین نفری نیست که خبری ازش نیست خیلی ها هستن مثل علی من که خانواده هاشون منتظرن برگردهـ.
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوبیست‌وچہارم
.......

شیر آب را میبندم : مامان اینا رو شستم کار دیگه ای ندارید !؟
_الهی قربونت برم ، دستت در نکنه تو زحمت افتادی !
لبخندی به رویش میزنم : چه زحمتی.
دستانم را خشک میکنم و به طرف پذیرایی میروم ، با دیدن بابا محمد و مریم لبخندی میزنم ....
بعد از تماشای تلویزیون بابا به طرف اتاقش میرود تا استراحت کند .
_مریم جاتو پایین میندازم آیه رو تخت بخوابِ...
نگاهی به خاله ماه گل می اندازم : خاله اجازه میدید تو اتاق علی بخوابم .
خاله ماه گل نگاهی به صورتم می اندازد و با صدایی لرزان میگوید : اره عزیزم .
با اجازه ای میگویم و به سمت اتاق علی میروم ، در را باز میکنم عطر تلخش بینی ام را قلقلک میدهد ، نفس عمیقی میکشم و عطرش را به ریه هایم میکشم دور تا دور اتاق را نگاه میکنم معلومه خاله ماه گل وقتی دلتنگ میشه میاد اتاق علی رو تمیز میکنه مثل روز اول تمیز و مرتبِ...
لبخندی میزنم و به طرف تختش میروم و دراز میکشم : ای کاش علی الان اینجا بودی ، دلم خیلی برات تنگ شده ...
قصد میکنم چشمانم را ببندم که تلفنم زنگ میخورد ، به طرف کیفم میروم و گوشی ام را برمیدارم با دیدن اسم اردلان تماس را وصل میکنم : الو !؟
_الو سلام آیه خوبی !؟
صدایش خوشحال است ...
_سلام قربونت ت خوبی !
_الحمدالله ، آیه ، علی ...
همانطور که بلند میشوم با صدایی نگران میگویم : علی چی اردلان!?
صدایی از پشت تلفن نمیشنوم و بلند تر میگویم : الوووووو اردلان علی چییییییی !؟؟؟؟؟؟ تروخداااا حرف بزن ....
قلبم محکم به قفسه سینه ام میکوبد ...
تلفن قطع میشود .
مانتو ام را میپوشم و چادرم را سرم میکنم ...
از پله ها پایین می آیم قصد میکنم از پذیرایی خارج شوم که پایم به چیزی میخورد و با صورت به زمین میخورم و آخ بلندی میگویم و دوباره بلند میشوم و از پذیرایی خارج میشوم ، در حیاط را آرام میبندم و به سمت خیابان میروم ، خیابان ها خلوت هستند گوشی را در دستم میگیرم و تند تند به اردلان زنگ میزنم اما خاموش است .
قصد میکنم وارد کوچه شوم که اردلان را میبنم به سمتش میروم قصد میکنم صدایش بزنم که پسری از ماشین پیاده میشود دستش را باند پیچی شده است .
از ماشین پیاده میشود....
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوبیست‌وپنجم
.......

از ماشین پیاده میشود .
با دیدن چهره اش سرم گیج میرود و زانو میزنم نگاه اردلان به من می افتد ساک را می اندازد و خودش را به من میرساند : آیه جان !؟
با بغض نگاهی به پشت سرش می اندازم زمزمه میکنم : عَ ..عَ ع.لی !؟
نزدیکم می آید و با چشمانی اشک آلود به من خیره میشود : جان علی !؟
دستم را نزدیک صورتش میبرم : گ گفتن ت تو شهید شدی !
اردلان دستم را فشار میدهد علی اشکانش را پاک میکند : بهت میگم عزیز دلم ....
چشمانم را میبندم شاید بازم توهم زده باشم . چشمانم را باز میکنم اما نه خیال نه توهم واقعیه .
کاش میتونستم تمام دلتنگیامو تو بغلش بگم حیف که اردلان اینجاست ...
بعد از کلی نگاه کردن به علی راضی میشم تا بلند شوم .
.......
خاله ماه گل از وقتی که فهمیده علی برگشته آروم و قرار نداره ...
کل فامیل امشب قراره شام خونه عمو باشن .
خیلی خوشحالم که علی برگشته ....
هنوز وقت نشده کامل برام تعریف کنه که چه اتفاقی افتادهـ ...
چادر مشکی ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم .
مادرم و آرام جلوی در منتظرند کفش هایم را به پا میکنم و به طرفشان میرویم ...
وارد کوچه میشویم .
و به طرف در میرویم علی همانطور که جلوی در نشسته است میخندد دلم برایش میرود دوتا پسر هم روبه رویش ایستاده اند و با دستش ورمیروند .
نزدیک که میشویم علی بلند میشود و لبخندی به ما میزنط بعد از احوالپرسی با مادرم نگاهش کشیده میشود به من و لبخند میزند .
وارد خانه میشویم مادرم به سمت خاله ماه گل میرود مریم هم کنار مرضیه نشسته است و صحبت میکند،با آرام به سمتشان میرویم و سلام میکنیم .
_چشمت روشن آیه جون ...
نگاهی به مرضیه می اندازم و تشکر میکنم .
با اجازه ای میگویم و به طرف طبقه بالا میروم ‌در اتاق علی را باز میکنم و کیفم را کنار تخت میگذارم یادم می افتد که نماز مغرب را نخوانده ام چادر رنگی از اتاق مریم بر میدارم و جانماز علی را پهن میکنم بوی یاس میدهد . قامت میبندم می ایستم تا تو را شکر کنم معبودم . مهربانتر از تو سراغ ندارم ...
در اتاق باز میشود و عطر تلخش در اتاق میپیچد . سلام نماز را میدهم علی جلویم مینشیند لبخندی به رویش میزنم نزدیکم می آید،و پیشانی ام را عمیق میبوسد چقدر دلم برایت تنگ شده بود بغض میکنم ... که آغوشش،را باز میکند طاقت نمی آورم و سرم را روی سینش میگذارم و گریه میکنم سرم را فشار میدهد : جانم آیه بگو ، میدونم زجـر کشیدی میدونم ، شرمندم ...
صدای ضربان قلبش خوب به گوش میرسد درست مثل قلب من ...
_علی نمیدونی چی بهم گذشت همه میگفتن دیگه بر نمیگردی ، علی دوست دارم من ، حالا میفهم معنای دلتنگی رو داشتم افسردگی میگرفتم ...
سرم را از سینه اش جدا میکند و بوسه ای دیگر روی سرم مینشاند .
_آیه منم دلم برات تنگ شده بود خیلیییی ....
اشکانم را پاک میکنم : چیشده بود که خبری ازت نبود !؟
دستم را فشار میدهد

#قسمت‌صدوبیست‌وششم
دستم را فشار میدهد : یه عملیات داشتیم که فرماندهیش با من بود ، شب بود نزدیک تک تیر اندازای داعش شدیم .
عملیات لو رفت و چند تا از بچه ها پرپر شدن من رفتم اونارو بیارم که یه تیر به دستم خورد . دوتا از پیکرارو به هر زحمتی شد بردم عقب اومدن جنازه یکی از بچه هارو ببرم که افغان بود هنوز داشت نفس میکشید به سختی میتونست حرف بزنه ، اشهدشو گفت و چشماش بسته شد، کولش کردم ببرمش عقب که یه تیر دیگه به پام زدن .
بیشهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم تو یه خونه بودم اولش فکر کردم شهید شدم اما نه تیر خورده بودم ، یه خانواده بودن تو حلب که قبلا برای آزادسازی اونجا رفته بودیم مارو میشناختن .
منو پیدا کرده بودن اورده بودن اونجا تو زیر زمین برای اینکه داعش در به در دنبال من بود .
حتی آیه بخاطر من جونشونو به خطر انداخته بودن . تا اینکه بچه های ما میان اونجا دنبال من اینا میفهمن که دنبال منن جای منو به اونا نشون میدن ... پیدام میکنن که آخرم ما الان اینجاییم ...
اشکانم را پاک میکنم : پس یک ماه خونه نشینی .
میخندد اما غمگین : فقط یک ماه دوباره برمیگردما.
دستش را فشار میدهم : همون یک ماه هم برای ما غنیمته فرماندهـ.
میخندد که یاد چیزی می افتم و بلند میگویم : نگفته بودی فرماندهی !؟
سرش را پایین می اندازد: فرمانده بی بی ما همه سربازاشونیم .
نگاهش میکنم که سرش را بلند میکند و به چشمانم خیره میشود نزدیکم می شود و چادرم را میبوسد .
عجیب به جانم میچسبد که سرش را بلند میکنم و آرام میگوید : زینبی باش خودم نوکرتم آیه ے من ....
سرم را پایین می اندازم
چانه ام را میگیرد نگاهی به چشمانش می اندازم ...
چشمانت بوی عشق میدهد ...
عشقی پاڪـــــــ....
درست مثل عشق حیدر و فاطمه ...
این عشق را از مادرم فاطمه و پدرم حیدر یاد گرفته ام ....

هـر کـه
مـحرابش
تـو باشـی ،
سـر ز خلـوت
برنیـارد ..
| سعدی |
#مرزی‌تا‌خوشبختی
#قسمت‌صدوبیست‌وهفتم......
*پارت آخر*
روبه روی آینه