دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_دوم- بخش پنجم






حتی اگر گرسنه نبودم با اون کله پاچه می خوردم، زیاد وقت صرف خرید نمی کردم، و برای هر تصمیم که می گرفت حتی اگر راضی نبودم موافقت می کردم،
خلاصه خیلی دست براه و پا براه به دل اون راه میومدم طوری که فکر می کرد من ذاتاً همینطور هستم.
و تا اونجایی پیش رفتم که صدای اعتراض مامان بلند شد و گفت: چرا هر چی رسول میگه تو زود گوش می کنی؟ چرا کاری که دوست نداری انجام میدی و وانمود می کنی که دوست داری اینطوری هم خودتو خسته می کنی و هم رسول متوجه ی این فداکاری تو نیست. چرا خودتو وقف اون کردی؟
نکن ترانه، از همین حالا کاری که دوست داری و دلت می خواد انجام بده، مگه تو عیب و ایرادی داشتی که اینطور خودتو انداختی زیر دست و پای اون؟
برای چی بهش نمیگی آرایش کردن رو دوست داری؟ اصلاً فکر نمی کردم تو یک روز اینطوری عبد و عبید یک مرد بشی، می ترسی دوستت نداشته باشه خوب به درک، نداشته باشه.

#ناهید_گلکار

#دلتنگیهای من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_پنجم- بخش ششم






ترانه من می فهمم تو داری چیکار می کنی، می خوای زن خوبی باشی، می خوای زندگی داشته باشی که ادب و احترام توش باشه، ولی عزیزم توی این راه نباید حق و حقوق خودتو فراموش کنی،
اگر این راه رو انتخاب کردی که به نظرم خیلی هم خوبه ، راه درستشو پیدا کن و ببین چطور می تونی به رسول بفهمونی که تو ام هستی و مثل اون خواسته هایی داری،
لازم نیست دعوا کنی ولی در مقابل یک کارایی که می دونی نباید بشه، مقاومت کن،
مامان گفت: ای مادر جان دیگه دیر شده من از همون روزای اول بهش گفتم کو گوش شنوا؟
بهش گفتم قبل از عروسی این کارو بکن همینکه برین زیر یک سقف دیگه دیر میشه ؛ میگی نه امتحان کن الان با کوچکترین اعتراض ترانه ،رسول قهر می کنه و میره خونه ی مادرش ؛
بالاخره من که این موها رو توی آسیباب سفید نکردم.
گفتم حالا ببین موضوع رو به کجا کشوندین من دارم میگم این چیزایی که می ببینم نگرانم کرده اگر اون پیرزن وجود داشته باشه که هیچی حرف شما درسته ولی اگر نبود اگر پیداش نکردم اونوقت واقعا می ترسم.

#ناهید_گلکار
#دلتنگیهای من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هشتم- بخش نهم







وقتی رفتم بالا از خیلی چیزا دلم گرفته بود، اونقدر که احساس می کردم دست و دلم نمی ره شام درست کنم،
ولی مجبور بودم ، تازه چیزایی که خریده بودیم رو هم باید جابجا می کردم ؛
رسول برخلاف همیشه که میرفت و ده بار زنگ می زد خبری ازش نبود، اما دیگه خیالم از بابت این راحت بود که دیگه فکر و خیال اذیتم نمی کنه ،
کارامو کردم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم و یک قهوه برای خودم ریختم و خوردم و روی مبل دراز کشیدم تا شاید یکم تا اومدن رسول بخوابم از خستگی بدنم درد گرفته بود تا چشمم گرم شد مجید زنگ زد و برای فردا شب دعوتمون کرد گفتم : داداش جان باید با رسول حرف بزنم ببینم برنامه ای نداره ؛
گفت : تونگران تصمیم رسول نباش مهشید خانم رو دعوت کنیم رسول کاری نداره میاد.
دمش به دم مادرش وصله فکر می کنی خبر ندارم؟
مامان همه چیز رو بهم گفته ، خواهر جان یک فکری برای این موضوع بکن به من ربطی نداره ولی دلم برات می سوزه اینا فردا توی زندگیت اثر های بدی می زاره ،

#ناهید_گلکار

#دلتنگیهای من ☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_سیزدهم- بخش دوازدهم






نمی دونم سوادبه باور کرد یا نه ولی زنگ خبر توی گوشم صدا کرد که نکنه بقیه ی همسایه ها هم همین برداشت رو کرده باشن . نشستم روی مبل که به ترنم زنگ بزنم مامان گفته بود که حالش خوب نیست ، نگرانش بودم اما داشتم به حرفای مهشید خانم فکر می کردم و اصلا تصمیم نداشتم که برم اونجا با خودم گفتم بهترین کار اینه که از مهشید خانم بخوام بیاد خونه ی من تا با هم حرف بزنیم ؛ ولی یک مرتبه حالم منقلب شد، موهای بدن راست شدن و وجودم آتیش گرفت ؛ احساس می کردم سرم بزرگ شده ، خواستم از جام بلند بشم ولی روی زانو نشستم روی زمین و خیلی عجیب بود که مهشید خانم رو در وضعیت خیلی بدی دیدم ؛
مثل این بود که لباس هاش پاره و موهاش آشفته بود و نصف صورتش سیاه شده بود ؛ از ترس مثل بید می لرزیدم و به محض اینکه اون تصاویر که قبلا گفته بودم مثل اسلاید در لحظاتی میومدن و میرفتن محو شد شروع کردم به گریه کردن ؛ و گفتم یا امام رضا خودت کمک کن ؛ خدایا بلایی سر اون زن نیاد.


#ناهید_گلکار

#دلتنگیهای من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_سیزدهم- بخش سیزدهم








آخه چرا من؟ این دیگه چی بود، ای خدا با من این کار نکن زندگیم داره نابود میشه، و کمی بعد به خودم اومدم و سریع لباس پوشیدم و گفتم: ترانه این بار نمی زاری حسرت به دلت بمونه رسول اصلا مهم نیست غرور اینجا حرف آخر رو می زنه من باید برم و مراقب مهشید خانم باشم ؛ وقتی در خونه رو قفل می کردم زنگ زدم به رخساره خانم و گفتم : ببخشید من امروز نمی تونم بیام پیش شما اگر برگشتم حتما بهتون سر می زنم ؛ گفت : من خوبم مادر درد ندارم ولی تو بگو چی شده صدات خیلی بده، گفتم برگشتم براتون تعربف می کنم. از آسانسور که پیاده شدم و میرفتم بطرف ماشینم به مامان زنگ زدم ؛ چون توی پارگینگ بودم ارتباط خوب برقرار نمی شد فقط گفتم ؛ مامان یک خبر بد ؛ این بار مهشید خانم رو دیدم، باورتون میشه. گفت: یا حضرت عباس، چی شده بود؟ چطوری دیدی ؟ گفتم : بهتون میگم ولی الان دارم میرم خونه ی اونا به نظرتون بهشون بگم یا نه ؟ گفت : نه نه اصلا ؛ اونوقت فکر می کنن که تو بهانه در آوردی که بری اونجا به نظرم برو و وانمود کن برای حرف زدن با رسول رفتی، همین الانم یک صدقه بزار رفع بلاست.


#ناهید_گلکار

#دلتنگیهای من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_سیزدهم- بخش چهاردهم







خونه ی مهشید خانم یک حیاط بزرگ داشت با کلی باغچه و گل و گیاه اما در وردی کنار حیاط بود و از یک راهرو باریک که با داربستی پوشیده شده از تاک مو و پیچک یک تونل درست کرده بود و این راهرو می رسید به سه پله که سمت راست حیاط بود و چند قدم جلوتر ساختمون که یک در هم به آشپزخونه داشت،
در خونه نیمه باز بودو ماشین مژده دختر بزرگ مهشید خانم جلوی ماشین رسول پارک بود، زنگ نزدم و وارد شدم، ما همیشه از در آشپزخونه می رفتم چون راحت تر بود، اون روز منم همین کارو کردم ولی چند باربا دست زدم به در و وارد شدم صدای مژده رو شنیدم که داشت در مورد من حرف می زد می گفت: چرا به ترانه نمیگین مشکل رسول چیه ؛ به نظرتون ادامه ی این وضع درسته ؟ مهشید خانم گفت : بزرگش نکن رسول مشکلی نداره ؛ مژده گفت : مشکلی نداره ؟ به نظرتون اون دختر که این همه خوبه گناه نداره ؟ به خدا از دستش میدین و پشیمون میشین ؛





ادامه دارد


#ناهید_گلکار

#دلتنگیهای من☹️😔
@deltangiyayeman
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

گفته بودی درد دل کن گاه با هم‌صحبتی
کو رفیق رازداری کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

#دلتنگیهای من ☹️😔

@deltangiyayeman
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎵تصنيف" مهربان

🎙آواز:استاد #گلپا

💠این اثر زیبا راگوش کنید و در باز نشر آن کوشا باشید
#دلتنگیهای من ☹️😔

@deltangiyayeman
روزگار عجیبیست 😞



همین 😕
خاستم در جریان باشین

#دلتنگیهای من ☹️😔

@deltangoyayeman
#داستان_واحدهفت 7️⃣
#قسمت_هفدهم- بخش دوم







اینکه من فکر کنم مقصرم و یا در مورد مادر تو فکر کنم من نجاتش دادم هیچ کدوم درست نیست.
گفت: ولی در مورد پدرم من واقعاً مقصر بودم ؛ اینو همه می دونن با اینکه هیچکس به روم نیاورده.
گفتم: شایدم تو اشتباه می کنی.
گفت: اینکه از روی نفهمی بنزین رو از ماشین بابا کشیدم و بردم باهاش به جای الکل استفاده کنم ؛تقصیر من نبود؟ تازه وقتی منفجر شد فرار کردم در حالیکه می دونستم باک بنزین هنوز روی میزه درست نزدیک جایی که انفجار رخ داد و بابا به خیال اینکه منو نجات بده رفت پایین ؛
باید جلوشو می گرفتم، نمی دونم چرا مغزم کار نمی کرد و یادم نبود که ممکنه اونم آتیش بگیره و حتی وقتی آتیش سوزی شد فرار کردم ؛ اون زمان خیلی از خودم ناامید شدم،
ترانه من باعث شدم مادرم بیوه بشه و خواهرام بدون پدر بزرگ بشن ؛ حالا به نظرت من حق ندارم مراقب اونا باشم؟
گفتم: اگر این اتفاق هم نمی افتاد به عنوان پسر بزرگ خانواده خوبه که بهشون توجه و محبت کنی ولی تو داری افراط می کنی ،



#ناهید_گلکار

#دلتنگیهای من ☹️😔

@deltangiyayeman
#دلتنگیهای_ من 😔
@deltangiyayeman
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۰۶
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو میآید، اشاره میکنم که بعدا
توضیح میدهم. یکتا را مینشانم ر وی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
- یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت
داری به ما میگی خفه شیم! اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم! هیچکس
حرفمو نمیفهمه! اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من
نمیخوام مثل اونا باشم، از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم: اونا دوستت دارن، براشون
مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن بر ای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختی
تو اشتباه کردن!
- چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟ پس اون آزادی که
میگن کجاست؟ مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
- تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین! اون خیلی
شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت، موانعی که بقیه براش ساختن
هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛ اشکهای یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمیآورم: نگران نباش داداشم خونه نیست،
مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن
جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۰۷
سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛ خجالت
میکشد؛ ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته
و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده دوازده
ساعتی میشود که خواب است!
از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛ هربار که میرود و میآید، حس
میکنم بیشتر وابسته اش میشوم و حس اینکه یکبار برود و برنگردد، قلبم را درهم
میفشارد. دست میکشم بین موهای آشفته و خاک گرفته اش؛ چشمانش گود رفته و
تمام اجزای صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛ وقتی میخوابد خواستنی تر میشود؛
مثل بچه‌های تخس و شیطون که وقتی میخوابند، سر و صداها هم میخوابد.
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۰۸
وسوسه میشوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی باز
میکنم ولی پشیمان میشوم؛ شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا
بعد غافلگیرم کند! از فکرم خنده ام میگیرد! سوغاتی از شهرهای متروکه و جنگ زده
سوریه؟! تنها چیزی که آنجا پیدا میشود، پوکه فشنگ است احتمالا یا لاشه
ماشینهای جنگی.
نگاهی به دور و برم میاندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته‌ام بالای سرش؛
نمیدانم چرا خوشم نمیآید کسی احساسم را بداند. حامد تکانی میخورد؛ یعنی
میخواهد بیدار شود، سریع بلند میشوم و روی پله هامیایستم که مثلا تا الان اینجا
ننشسته بودم! این غرور آخر مرا به کشتن میدهد!
حامد چشم باز میکند و خمیازه میکشد. میگویم: چه عجب بیدار شدین اعلی
حضرت!
با چشمان خواب آلوده نگاهم میکند. صدایش گرفته: عین تک تیراندازا کمین کرده
بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم میخوای بیای ور دست خودم استخدام
شی؟
بیتوجه به حرفش میگویم: عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن باالخره!
عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را میرساند به
حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان درمیآورد؛ پشت چشم نازک میکنم: این عزیز دردونه بودنت
موقتیه، خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۰۹
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛ نگاه
محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید: انگار این آبجی خانوم ما خیلی دلش
تنگ شده بودا! البته طبیعی ام هست.
بحث را عوض میکنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر میگوید: بگو؟!میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟ اصلا شبا
خوابت نمیبرد از گریه؟
صدایم را پایین میآورم: یکتا اینجاست!
غذا در گلویش میپرد: چی؟ کی اینجاست؟
- یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن، باباش
انداختتش بیرون، الان یه هفته‌ای هست خونه ماست.
اخمهای حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند: نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو
راحت بخوره؟
- چه تغییراتی کرده؟
- مذهبیتر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق
خانوادش خوش نیومده!
- نیما میدونه؟
- نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد: خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟ نیومدن
دنبالش؟
#دلتنگیهای من 😔

@deltangiyayeman
ا میشوند؛ حامد فقط یک جمله میگوید:
قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیر ون، آرام است؛ هوا نه سرد است
و نه گرم، نسیمی ملایم می وزد. با همان حال منقلب اذن دخول میخوانم. حواسم
نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته
نمیشود، با همان حالت به عمه میگویم: میشه من تنهایی برم؟
- برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
- چشم!
التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم.
صحن ها را درست بلد نیستم، چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها
خودم را میرسانم به صحن انقلاب.
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۳۹
از کفشداری 2 وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است
و نور و نور، بوی گلاب میآید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان
میرود، صدای یکنواخت و ملایم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_ملائکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب سلام
میدهم؛ جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس و
انیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
وقتی صدای زنگ میآید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال
دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار
گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا
نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تاحالا که خبر
شهادت محسن حججی را خوانده‌ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور
نمیشود. آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
)بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست
توصیفش کنم... همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم(
صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛
شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۴۰
درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام
سخن میگویم تا کمی سینه‌ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است!
اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از
این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند.
صدای یاالله گفتن علی از بیرون میآید؛ میروم بیرون و زیرلب سلام میکنم؛ آنقدر
آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این
بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است.
علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید:
شنیدین چی شده مامان؟
و سعی میکند خودش را با جابجا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم
با تعجب میگوید: نه!
علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر
کردن، امروزم شهیدش کردن!
عمه که انگار از هیچجا خبر ندارد کنار راضیه خانم میایستد و میپرسد: کیا؟
علی با نفرت و بغض میگوید: د... داعشیا دیگه...
دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی
که زیر شیر گرفته‌ام، از دستم میافتد و صدای نسبتا بلندی میدهد.
همه برمیگردند طرف من و درواقع صدای قاشقها! منتظر سوالشان نمیمانم، چون
میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم میترکد. تقریبا میدوم به سمت اتاق و در را
میبندم؛ مینشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تختهای فنری متنفرم! برایم
#دلتنگیهای_ من 😔

@deltangiyayeman
#دلتنگیهای من 😔
@deltangiyayeman
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۴۱
ممهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان میآید. چه فرصت خوبی!
برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله میشود.
میایستم به نماز؛ با تکبیره الحرام، اشکم درمیآید، انگار از خدا گله داشته باشم،
تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟!
واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دلارام، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که
نمیشناسمش اینطور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن
میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟
حججی« آن عکس شاید چون ترسیدم از اینکه ممکن بود حامد من بجای »شهید
باشد. از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری
حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟
گوش تیز میکنم، صدای علی میآید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح
میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ میآید و بعد سلام و احوال پرسی حامد
و عمه و بقیه دوستان باهم.
ناگهان حامد در را باز میکند، ازجا میپرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛
حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را میبندد.
احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟
نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که نگاهم را
میدزدم. میگوید: پس خبرو شنیدی؟
سرم را تکان میدهم. میگوید: از چی میترسی؟

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۴۲
دوست دارم بگویم »از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی« اما زبانم
نمیچر خد؛ فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید. حامد آه
میکشد: اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟
سرم را تکان میدهم که هیچی. مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید:
میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛ تو تنها کسی هستی که میفهمی چی
میگم؛ ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم.
هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: میدونم لازم نیست برای تو توضیح بدم با
اینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر از
من میفهمی؛ بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛ چیزی نیست که
بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری میکنی؟
به چشمهایش نگاه میکنم: نمیدونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم.
میخندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟ بعدم یکم بخواب
که شب بریم حرم باهم.
چادرم را مرتب میکنم و از اتاق میروم بیرون؛ حامد که تازه وضو گرفته و صورتش را
خشک میکند، میگوید: آماده ای بریم؟
سر تکان میدهم؛ عمه که تازه با پدرومادر علی از حرم برگشته و مشغول شام است،
میگوید: مطمئن باشم شام خوردین؟
حامد دکمه های سر آستینش را میبندد و شانه را از جیبش در میآورد: بله، خیالتون
راحت.
- کی برمیگردی؟
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۴۳
ندبه رو میخونیم و میایم ان شالله.
- مواظب باشید.
- چشم.
اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج مرتضی
گرفتهایم، یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج
مرتضی و خانواده‌اش، خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاقهای کوچک هتل
است.
همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون میآید و میگوید: من رفتم حرم.
راضیه خانم با تعجب میگوید: تو دیگه کجا؟
میایستد کنار حامد و خیلی بیتفاوت میگوید: حرم دیگه! با حامد ندبه رو
میخونیم و میایم.
راضیه خانم چشم غره میرود که: آقاحامد با خواهرش میره.
علی جا میخورد، گویی درجریان نبوده؛ سرش را پایین میاندازد و میگوید: ببخشید،
حواسم نبود، تنها میرم.
حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ میدانم نمیخواهد مانع رفتن من بشود، از
طرفی نمیتواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا میکند، بعد سر تکان
میدهد که: بریم.
منکه ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده ام به حامد! علی بیچاره
هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقبتر پشت سرمان میآید و ساکت است؛ این

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۴۴

وسط، طبق معمول حامد بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده
علیست.
وقتی میرسیم به حرم تازه متوجه میشوم برد با علیست؛ چون میخواهیم وارد رواق
شویم و از اینجا قسمت خواهران وبرادران جدا میشود؛ چاره ای جز تسلیم ندارم؛ قرار
میگذاریم صحن انقلاب و جدا میشویم، قرار است بعد از نماز صبح اینجا باشیم.
کتاب دعا را برمیدارم و گوشه ای مینشینم؛ چه باد خنکی میوزد در این مرداد گرم!
بغض دارد خفه ام میکند، اما با شروع دعای کمیل، میشکند و راه گلویم باز میشود.
بعد از دعا دلم هوای ضریح را میکند؛ کنار دیواری روبروی ضریح میایستم و
چشمانم را
تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر
برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمیآورد و مقابلمان میگذارد:
اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا)س(.
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچه‌ها با ذوق
خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمیآورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در جعبه
قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.
علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش میکردم! دوباره از خودم و دست به گردن
آویخته اش خجالت میکشم؛ راه میافتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم همپای
حامد میآید؛ طاقت نمیآورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه
میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من
شرمندم، شما طاقت بیار زشته!
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۵۰
اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان
نیستم؛ شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقتاند. البته
قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه
خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک
مانده ام، دفترم را درمیآورم و نقد آخرین کتابی که خوانده‌ام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله‌ای برای قرعه میگردند؛
حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به جمع خندانشان میاندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛ عمه
میزند سر شانه ام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و میچرخاند؛ خودکار بعد از چند دور
چرخیدن، میخورد به پای علی. حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالا
میکشد: خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
- حقیقت!
- خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه
حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
- خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحالا عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه
سنگینی! همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثلا به دفترم خیره شده‌ام اما
هیچ از نوشته هایش نمیفهمم!

#دلتنگیهای_من😔

@deltangiyayeman
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۵۱
آره آقاحامد...! باشه داداش نوبت شمام میرسه!
- طفره نرو برادرمن! جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
- نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
- د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو! معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم میرسه
برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید: حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب کرد؛
علی نگاهی به دور و بر میاندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
- خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد! حاج مرتضی لبخندی ملیح
تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش...!
- زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
#دلتنگیهای _من😔
@deltangiyayeman
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۸
نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه
الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره.
کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی
میگوید؛ دیدگاه هایش را قبول دارم، به محض اینکه قطع میکنم،عمه در را باز
میکند و با هیجان میگوید: بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟
چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش میکنم و بعد هردومان میزنیم زیر خنده.
جلوی در خانه منتظرمانند؛ اول عمه سوار میشود و من کنار پنجره مینشینم، چه
بوی گالبی میآید! جای مادر خالی! از عطر مشهدی بدش میآید؛ همیشه میگفت:
بوی امامزاده میده!
علی پشت فرمان مینشیند و صدای ضبط را زیاد میکند:
ولله که من عاشق چشمان تو هستم / ولله که تو باخبر از این دل زاری
مهمان خیالم شدهای هر شب و هرشب / ولله شبیه من دیوانه نداری
این آهنگ را دوست دارم، علی با یک دست خوب میراند؛ اما به من ربطی ندارد؛
بیرون را نگاه میکنم تا برسیم به باغ غدیر و پارک کند، من در حال و هوای آهنگم:
باید به تو زنجیر کنم بند دلم را / جانی و جهانی و چنینی و چنانی...
زیرانداز پهن میشود و مستقر میشویم؛ همان اول، عمه به راضیه خانم میگوید:
اون نیمکته خوبه؟
راضیه خانم درحالی که با سر تایید میکند، مرا خطاب میکند: چرا وایسادی دخترم؟

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۸۹
متوجه میشوم علی منتظرم ایستاده، گیرم انداخته‌اند! چاره ای نیست؛ کفشهایم را
میپوشم؛ خجالت میکشم کنارش راه بروم؛ سر صحبت را باز میکند: درباره حرفاتون
فکر کردم.
در ذهنم صحبتهای دیروز را مرور میکنم که میگوید: با یه ازدواج درست، خیلی از
خلاءهای عاطفی پر میشه.
تا ته منظورش را میخوانم که حرف دلم را زده است؛ چقدرهم از خود راضیاند آقا!
لابد منظورش از ازدواج درست، خودش است!
دلم میخواهد قدم بزنیم؛ تعارف میکند که بنشینیم، اما خودش هم رغبتی برای
نشستن ندارد؛ این را در لفافه میگوید: دوست ندارم یه جا ساکن باشم، میشه راهو
ادامه بدیم باهم؟
ته دلم غنج میرود! به خودم نهیب میزنم: جمع کن خودتو دختر!
درحال قدم زدن میپرسد: با مادرتون صحبت کردید؟
- خیلی موافق نیستن، ولی واگذار کردن به خودم.
- بله بخاطر دستم؛ به خودمم گفتن، نگرانتونن؛ قدرشونو بدونین، خیلی دوستتون
دارن.
دقایقی در سکوت میگذرد، ناگاه میایستد: کی باورش میشد یه ترکش دو و نیم
سانتی منو از وسط میدون جنگ و خون و خاک بکشونه ایران و بعد عنایت امام
رضا)ع( منو مقابل شما قرار بده؟
زیرلب میگویم: همه چی توی دنیا به هم ربط داره!
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۱
این انشالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛ یعنی دعا کنی برایش که...
بماند!
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود. میگوید: وقتی رفتی تشییع، دعامون کن...
برای عاقبت بخیریامون... بجای منم گریه کن، بجای منم سینه بزن، بجای منم
یا حسین)علیه السلام( بگو! جامو پر کن! التماس دعای شدید!
میخواهم بگویم »محتاجیم« که قطع میشود و تلاش نمیکنم دوباره تماس بگیرم؛
به اتاقش میروم که نگذاشته ام خاک روی وسایلش بنشیند؛ بیت شعری که علی به
خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر لب میخوانم:
میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان
تا صدهزار بار بمیرم برای تو!
... یا حسین)علیه السلام(!
کاش میدانستم عزاداری‌هایش در سوریه چه شکلیست؟ امسال هیئتمان را بدون
حامد گرفته‌ایم ؛ و چقدر جایش خالی ست.
دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛ حامد بودم، اصلا انگار بجای همه
گریه کردم و سینه زدم؛ حتی بجای توریستهایی که آمده بودند بازدید میدان امام و
مبهوت به جمعیت نگاه میکردند؛ عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمیداد، بعد
مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت. نمیدانم
نگران من بود یا حامد؟
علی و پدرش رفته‌اند نجف آباد برای مراسم، اما من و عمه نرفتیم برای کارهای نذری
پزان؛ دو سال پیش، همین موقع‌ها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۹۲
تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان میدهد؛ محشری به پا
شده! اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه
کرده! بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین میروند؛ صدای مداحی روی تصاویر
پخش میشود: عجب محرمی شد امسال/ شهید بیسرم برگشته/ بیاید بریم به
استقبالش/ مدافع حرم برگشته... / وای... غمت غم وطن شد/ وای... سر تو
بیبدن شد/ وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد...
ناگهان عمه میگوید: نگران حامدم! به دلم شور
#دلتنگیهای _من
@deltangiyayeman
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۷
بی توجه به صدای ناله ای که خیمه را برداشته، نگاهش میکنم. لبهایم را نزدیک
گوشش برده ام و حرف میزنم. میخواهم گذشته و حال و آینده را یک دور باهم مرور
کنیم، حال مادر خیلی بد است؛ شهادت که گریه ندارد! شاید مثل من، برای خودش
گریه میکند وگرنه شهید که خوش به حالش است.
همراه مداحی در گوش حامد میخوانم: سلام ماه منورم/ سلام یل دلاورم/ سلام
مسافر بهشت/ سلام مدافع حرم...
- قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به
قلب دشمنا گذاشتی...
راه را باز میکنند که از داربستها رد بشوم، هرجا میروم احترامم میکنند و عمو و
بقیه مردهای فامیل دورم را میگیرند که راحت تر باشم؛ مراعات میکنند، احترام
میگذارند. نشانم میدهند و میگویند »خواهر شهید«. اما من یک خواهر شهید را
میشناسم که بجای احترام... بماند!
میرسم بالای قبر، سرم گیج میرود؛ خدای من! چقدر عمیق است!
عمو دست میزند سر شانه ام: مطمئنی؟ اذیت میشیا!
- نه! باید برم!
کمک میدهد که بروم داخل قبر، روی خاکها مینشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود!
مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا میخوانم، نگاهی به این خانه تنگ
میکنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه...! شهید فرق
میکند؛ اربابش در قبر تنهایش نمیگذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۸
بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی،
آن هم تک و تنها.
عمو صدایم میزند، به سختی بیرون میآیم؛ کاش من هم همراه حامد همینجا
میماندم، زیرلب به حامد که حالا به قبر رسیده میگویم: ببین! خودم برات آمادش
کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن
نمیخواستی! الان داری میری پیش حوریات؟
میدانم الان از بهشت دست تکان میدهد و میخندد: توی بهشتم که باشم رگبارای
تو بهم میرسه!
کنار قبر میگذارندش.
- سلام ماه منورم/ سلام نور مطهرم...
بالای کفن را بسته‌اند، سرم را روی کفن میگذارم، تمام خاطراتش برایم زنده میشوند،
کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچوقت نخواهند
دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش میکنند و در قبرش میگذارند.
دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد
برنمیدارم؛ چرا اینطوری میکنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود، باورم نمیشود دیگر
خندههایش را نمیبینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب
من.
خاکها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛ میگویم
حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من...
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۹۹
به خودم که میآیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛ باد به
چهره ام خورده و اشکهایم خشک شده. خیره ام به خیابانها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم میآید که حامد رفته قلبم تیر
میکشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده‌ام و دردش را احساس میکنم. حامد
میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساس نمیکنی و از
گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه
دردت شروع میشود، شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛ فکر کنم صدای
راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین میایستد اما من هنوز سر جایم نشسته‌ام؛ انگار یخ زده‌ام؛ کسی در را باز
میکند برایم، علیست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را
میگیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته ام،
پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما
راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته
است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها
برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد میبویم، خانهای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده،
درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته. به سختی خودم
را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۲۰۰
دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا تختش
میروم؛ صدایش در سرم طنین میاندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی
ببندیم به رگبار؟
میافتم روی تخت: حامد
⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی



ریشه حکایت و ضرب المثل پا را به اندازه گلیم خود درازکردن !

می‌گویند که پادشاهی روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود لباس مبدل پوشید و از قصر بیرون شد.

چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که گلیم کهنه‌ای را روی زمین انداخته و بر آن خوابیده است. چنان خود را جمع و مچاله کرده بود که حتی نوک انگشتی از گلیم بیرون نبود.
پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد مشتی سکه زر برای او بگذارند.

آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد. در میان آن‌ها فردی بود که طمع بسیار داشت. از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در مسیر بازگشت شاه قرار داد. آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان دست‌ها و پاهایش را از دو طرف دراز کرد که نیمی از بدنش روی زمین بود و درازتر از گلیم.

پادشاه این صحنه را که دید مکدر شد، دستور داد که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، قطع کنند.

یکی از نزدیکان شاه که این حرکت را دید، گفت: پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را انعام دادی و این‌بار دست و پای بریدی؟! چه رازی در این‌ها نهفته است؟

پادشاه در پاسخ گفت: اولی پایش را به اندازه گلیمش دراز کرده بود و حد و حدودش را شناخته بود اما این یکی پا را بیش از گلیمش دراز کرده.

از این رو این ضرب‌المثل را زمانی به کار می‌برند که بخواهند به کسی گوشرد کنند که به قاعده حد و توانایی‌های خودش قدم بر دارد و شأن خود را در امور بشناسد.

#دلتنگیهای_من
@deltangiyayeman
‌‎‌
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_اول- بخش چهاردهم








گفت: تقصیر اون نیست این منم که باید بتونم جلوشون در بیام، آخه من چرا گذاشتم این کارو با بچه ام بکنن؟ می دونی صنم من خودمو مقصر می دونم دستی؛ دستی علیرضام رو فرستادم زیر خاک؛
عزیزه رفت توی فکر و سری تکون داد و گفت: فدات بشم برو بخواب اینجا سوز میاد سرما می خوری .
پاییز دیگه داشت با زرد شدن برگ درخت ها خودشو نشون می داد ولی ما هنوز برنگشته بودیم تهران؛
و خان بابا برای اینکه ما از درس عقب نمونیم سفارش کرده بود برامون معلم بیاد که تا چهلم علیرضا قلهک بمونیم؛
منم دل و دماغ درستی نداشتم و مثل عزیزه در غم از دست دادن برادرم می سوختم اما بشدت به درس خوندن هم علاقه داشتم درست بر عکس صنوبر که از موندمون توی قلهک خوشحال بود.
اون روزای غم انگیز سر خودمو به گردش توی باغ گرم می کردم؛ با اینکه دل خوشی نداشتم و دیگه مثل قبل لذتی از اون باغ های قشنگ نمی بردم تا یک روز نزدیک غروب آفتاب که از پرسه زدن خسته شدم و داشتم برمی گشتم به عمارت؛ از روی پرچین یا همون دیوار کوتاه پریدم توی باغ؛
ولی دامنم گرفت به خار هایی که پایین پام بود و از بس عجله داشتم کشیدمش و پاره شد.





ادامه دارد


#ناهید_گلکار

#دلتنگیهای_من

@deltangiyayeman
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_دوم- بخش یازدهم







اولا ما به خاطر عزیزه و خان بابا سیاه می پوشیم دوما اون برادرمون بود که زیرخاک کردیم ؛تو دلت میاد سیاه رو از تنت در بیاریع؟ اصلا برای چی اینجا موندیم و نرفتیم تهران ؟
چون همه با هم تصمیم گرفتیم تا چهلم عزا داری کنیم؟ من بهت اجازه نمیدم لباس رنگی بپوشی ؛
بدون اینکه کسی به ما گفته باشه آماده بشین هر دو لباس مرتب پوشیدیم و رو سری های سیاه سرمون کردیم و کتاب هامون رو گذاشتیم جلومون تا عزیزه صدامون کنه ؛
که صدای عمه خانم رو شنیدیم و با هم دویدیم پایین ؛ عمه خانم همینطور که روی پشتی نشسته بود و با حرص قلیون می کشید ؛ گفت نگاه کن ببین چه آرا گیرا کرد من می زنم توی دهنم و حرف نمی زنم ولی دارم بهت میگم گوشت رو نباید بدی دست گربه. عزیزه گفت: عمه خانم هیس، هیس. می شنوه کر که نیست اینطور داد می زنین ؛
آبرومون رو می برین ؛الان صداشون کرده بده دیگه نرن بزارین فریدون خان بیاد خودش تصمیم می گیره ,
شما یک طوری حرف می زنین که انگار من رفتم این پسره رو آوردم ،
گفت : نیاوردی؛ ولی مادر که هستی عقلت نمی رسه که گناه می کنی دختر و پسر رو روبروی هم توی یک اتاق می زاری؟ والله قباحت داره، خدایا توبه به درگاه تو روز به روز پرده های بی عفتی داره پاره میشه اون از دخترت که بی حجاب میره بیرون و اینم از معلم سر خونه گرفتن،
اصلا دختر رو چه به درس خوندن، مگه من سواد دارم ؟ زندگی نکردم ؟زنییت یادشون بده. سواد می خواین چیکار؟
اومدم حرفی بزنم که عزیزه بهم اشاره کرد ساکت باشم و خودش گفت: نه عمه خانم من که اونا رو تنها نمی فرستم خودمم میرم کنارشون می شینم نگران نباشین،
امشب فریدون خان هر چی گفت همون رو انجام میدیم، تو رو خدا آبروی فریدون خان رو نبر.
و چادرشو زیر چونه اش جمع کرد و به من و صنوبر گفت » راه بیفتین مادب باشین
فقط اگر ازتون سئوال کرد جواب بدین. فقط به درس گوش می کنین ویاد می گیرین ؛؛شنیدین چی گفتم؟


ادامه دارد
#ناهید_گلکار

#دلتنگیهای_من

@detangiyayeman