دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۵۲
میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی)بلندشو( تا کولت کنم! بذار بعدا
شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند: بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی
علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج مانده ایم بجزراضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه میخندد و
گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسر انهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند، اما من خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند: از قدیم گفتن خواهر دلش به
برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
- چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم خنک
میشود؛ مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط مجروح
جابهجا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل
شهید میشه خوبه شهیدبشی اینجوری بیا نت عقب؟
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۵۳
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم شده و
کتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان
مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را به
طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی‌اش بیرون
میپاشد! دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیدم و حالا هم به قول عمه دارم
خواب مرگ میشوم از صدایشان. عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و
مجردی)!( تشریف برده اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که بفهمم چه
میگویند؛ صدای آرام حاج مرتضی میآید:
- شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول
خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی
بشید، دلخور بشید... علی ام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم
بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئله ایست که حامد را عصبانی میکند؟

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۵۴
صدای حامد میآید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من بجای کسی تصمیم نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، الانم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعی ام ندارم؛
خواهش میکنم ملاحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره شما
ارزش نداره!
این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من چکار
دارد؟ خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟!
حرفهایشان را کنار هم میچینم و حدسهایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم درگیرش
شود؛ هرچند این روزهای آخر، حامد سنگینتر با علی برخورد میکند. سعی دارم
بیتفاوت باشم؛ این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!
وقتی میرسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن
نشسته و با گوشی ش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از
بین میبرد؛ حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون میآورد و مینشیند به بستن
ساک. درچهارچوب در میایستم و میپرسم: مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟
چرا الان ساک میبندی؟
طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را میدزدد:
خوب... من باید فردا صبح تهران باشم...
- تهران؟ چرا تهران؟
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۵۵
برای اعزام دیگه!
خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید! علی ناگهان سرش را
بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان.
- چرا زودتر نگفتی؟
- نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
مینشینم روی مبل، بالای سرش؛ بغضم را فرو میدهم: به همین زودی؟ حداقل
میذاشتی برگردیم!
- الان باید برم، نمیشه عقبش انداخت.
-
ما... قرار نبود بری...
- چرا، خیلی وقته قراره برم.
- عمه میدونه؟
- نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟
لبهایم جمع میشود؛ بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛ حالم
را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم.
- یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی
درست نیست؟

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۵۶
دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش
نمیکنم؛ آه میکشد: شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو
اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته... ولی باید گذشت کرد...
- میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی...
- دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله
الان، ببین! توی زندگیت تا الان شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت نبود؛
هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛ بهمون
میگفتن بچه طلاق، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد
کنیم؛ آبدیده بشیم.
- خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛ میدونی گاهی با خودم میگم
اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشت منم مثل خیلی از بچه‌های طلاق دآسیب دیده
بودم؛ ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکلاتی که دست ما نبوده بیرون بیایم، بزرگ
بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم ان مع العسرا یسرا، قبول داری حرفامو؟
لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شدهام، نباید انقدر ضعیف باشم.
ادامه میدهد: مطمئن باش نمیذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی
فیزیکی نیست؛ مهم دلهاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو ازخودگذشتگی بزرگی
کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران میکنه،
صبر داشته باش فقط... قبول
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۵۷
مثل بچه ها سرم را خم میکنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب کشیده‌ام:
راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟
- آره آوردمشون، تو ساک مشکی هست!
مثل بچه ها میپرم سر ساکش و دل و رودهاش را میکشم بیرون! حامد هم حرفی
نمیزند و فقط سری به تاسف تکان میدهد!
لباس نظامی‌اش را که میبینم، دست و دلم میلرزد، اما ادای ذوق کردن درمیآورم:
وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟
کاملا تسلیم است، لباس را میپوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولی اش! وقتی او
را درحال بستن آخرین دکمه های پیراهنش میبینم، دوباره دلم میلرزد. انگار کم کم
باورم میشود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسه‌ای ها با ذوق نگاهم میکند؛ چرخ
میزند و میپرسد: چطور شدم؟ بهم میاد؟
به سختی میگویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا ازت!
سربندش را میبندم و چفیه را دور گردنش میاندازم؛ دلم آشوب شده ولی
نمیخواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش میکنم؛ چه تیپی! مثل عکس روی
پوسترها شده؛ زیباتر از آنها... گوشی ام را درمیآورم: برو اونجا وایسا که چیزی
پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینه ات...
شیرین میخندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ میگیرم و اجازه صادر
میکنم لباسش را عوض کند.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت۱۵۸
اینبار خودم با دستهای لرزان وسایلش را میگذارم داخل ساک؛ دست گرمش را
میگذارد روی دست یخ کرده من: توکل به خدا، حالا همه اینا که میرن شهید
نمیشن که!
دیشب دوباره همان خواب معروف را دیده ام؛ این را روی فرشهای صحن جامع به
حامد میگویم.
- بعیده دلارامت من باشم! شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و زحمت
چیزی ندیدی! برادر نیمه کاره!
چرا انقدر بدجنس شده است؟ میداند چقدر زندگی‌ام را تغییر داده و پرشم داده
است؟ میخواهد خودش را لوس کند که آتشم میزند؟
- یعنی نمیدونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟
نمیخواهم صریح بگویم دلارام من است؛ دوست دارم همینطور منتم را بکشد؛ من
هم بدجنس شده‌ام! اما ذهنم را میخواند: دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه،
همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگهای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی گرم
کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ اینطوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت
تکون نمیخوره.
حرفهایش بوی رفتن میدهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را اینطور آرام
میکنم که هربار میخواهد برود همینطور است و بار اولش نیست.
آخرین باری ست که باهم به زیارت میآییم. گریه امان بند نمیآید؛ مخصوصا حامد
که حال و هوای غریبی دارد.
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۵۹
دل سپرده ام به دلارام ؛ از خودش خواسته‌ام هوایم