دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۱
چشم.
- خوراکی خوردی یادم کن!
- مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خشدار میشود: زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
- چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی، چرا انقدر زود میروی، دلم
برایت تنگ میشود و... زبانم نمیچرخد؛ دوست ندارم گریه کنم، آرام و با بغض
میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
- میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا
نکردم، ولی وظیفه ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک
میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم، بیدرد بودن صفت آدم نیست... نترس حوراء!
تو راهتو پیدا میکنی! آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛ تو راهتو، آینده
تو، دلارام توپیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی، میدونم ایمانت انقدر قوی
هست که نیاز به این حرفا نیست!
حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند، ولی از
شدتش میکاهد؛ دست میاندازم دور گردنش، سرش را پایین میآورم و پیشانیش را
میبوسم؛ سرم را بر سینه میفشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ
میشود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه هایش تکان میخورند. جایی خواندم که
گریه مردان، نماز باران است.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۲
وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ میخندد، از همان خندههای
شیرین. دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشکهایم را پاک کنم؛
بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم درمیآورم و بالا
میگیرم که از زیرش رد شود؛ اصلا برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند، با
اینکه دستم را بالا نگه داشتهام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم
میکند؛ آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛ هوا ابریست و الان است
که ببارد. آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_میرود...
پیشانی ام را به در میچسبانم و اشک میر یزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛ اینبار
هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم
سخت است، باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت میاندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم داخل
حرم، وداع چقدر سخت است... آیینه ها، چلچراغها، معرقها و سنگهای قشنگ
مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار میایستم؛ گله مندانه
نگاهش میکنم و شعر میخوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۳
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاریام
کند؛ به هق هق میافتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟ کجا برم
آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛ تمام حاجات
و دغدغه‌هاو غصه‌هایم را همراه اشکهایم در حرم میاندازم. سبک میشوم و بوی
گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم،
مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛
بهجای حامد هم زیارت کرده ام؛ احساس میکنم استوار شده‌ام برای آینده، برای ع سر
و ی سر زندگیام.
به سختی چشم از ضریح برمیدارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛ تاجایی
که بین دستها و آیینه ها گم شود.
- بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم میغلتند تا پنجره فولاد؛ رو به حرم
میایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم: زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم: خدا مرا از دراین خانه جدا
نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.

🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋🧚‍♀🦋
#دلارام_من
پارت ۱۶۴
تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته‌ام؛ حاج مرتضی دست
تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته‌اند و قصد رفتن ندارند؛
کفشهایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و سالم
میکنم.
- زیارت قبول!
- سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ با نگاههایشان باهم حرف میزنند و فقط من
سردرگم مانده