دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش چهارم






گفت: خفه شو آی سو؛ زیاد حرف می زنی... برو بیارش که دیرم شد... به خداوندی خدا یک کلمه دیگه از دهنت دربیاد همچین می زنم که نتونی از جات بلند بشی...
با ناراحتی برگشتم توی کپر و دیدم اتابک گوشه ای نشسته و از صورتش معلوم بود که باید به زور اونو می‌فرستادم...
در حالیکه مدام می بوسیدمش و براش زبون می ریختم، لباس سواری تنش کردم و دادمش دست احمد که مدام صدا می کرد زود باش اتابک بیا...
و اون بچه پیش من اشک میریخت و التماس می کرد که نمی خواد بره؛ ولی هردومون از احمد می ترسیدیم و جرات نداشتیم رو حرفش حرف بزنیم...
وقتی اونا رفتن من جلوی کپر روی یک نیمکت چوبی کهنه نشستم و چند تا از زن ها هم اومدن پیشم... بیشتر روزا تا نزدیک غروب که مردا از سرکار برگردن این کار ما بود...
اون روز همینطور که نشسته بودیم یک ماشین لندرور نگه داشت و سه تا مرد جوون و چهار تا دختر ازش پیاده شدن...کاملا معلوم بود که تهرانی هستن...








#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش پنجم






اومدن جلو... من دستم رو گذاشته بودم زیر چونه و نگاهشون می کردم... از دیدن کپرهای ما به وجد آمده بودن...
انگار براشون خیلی جالب بود. از بین اونا دختری که یک دوربین عکاسی به گردنش بود اومد جلو...
بلند شدم، ایستادم، و سلام کردم. با روی خوشی در حالیکه یک خنده‌ی شیرین روی لبش بود، با ناز و اطفاری که مخصوص تهرانی‌ها بود گفت: سلام عزیزم؛ چه جای قشنگی دارین...
وای بیا ببین اعظم جون چقدر اینا خوشگلن... الهییی؛ با خجالت گفتم: چشمتون خوشگل می ببینه. گفت: وای تو فارسی بلدی؟ چه عالی!! بقیه چی؟ اونام بلدن؟
گفتم: اینجا همه ترکی حرف می زنن. فقط اونایی که سواد دارن فارسی بلد هستن...
گفت: خدا جون! چه لهجه ی خوبی داری... چند ساله اینجا زندگی می کنی؟
گفتم: من اهل گنبدم؛ به خاطر کار شوهرم اینجا هستم...
گفت: خیلی خوبه! کاش منم می تونستم یک مدت اینجا زندگی کنم... با چی غذا می پزین؟ گفتم: می تونین برین تو کپر خودتون ببینین... تازه تمیزش کردم...









#ناهید_گلکار