دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش اول





مدتی اونجا معطل شدم چون عده ی زیادی از دانشجو هام کتاب منو خریده بودن و باید امضاء می کردم ..
مدت ها بود که روی این کتاب کار کرده بودم و زحمت زیادی کشیدم تا به چاپ رسید ..اما برای من سودی که نداشت هیچ یک چیزی هم از جیبم گذاشته بودم .. و فقط یک اسم برام باقی مونده بود .
هزینه ی ویراستاری و چاپ اون رو به زحمت تهیه کرده بودم و وقتی حساب می کردم از قیمت تعداد کتابی که ناشر به من داده بود خیلی بیشتر خودم پول داده بودم ...
زندگی خیلی بهم سخت گرفته بود ...
با همه ی تلاشی که می کردم باز به جایی نمی رسیدم .. و با اینکه حتی یک ثانیه از وقتم رو تلف نمی کردم و هر کجا که بهم پیشنهاد تدریس می شد قبول می کردم مدام هشتم گروی نهم بود ..
وقتی دانشکده ادبیات رو تموم کردم عاشق شدم ؛؛ عاشق مردی به اسم سیروس ؛؛
خوش ذوق و اهل هنر بود و به نوشته های من بها می داد و تشویقم می کرد ...
خودش نقاش بود ..
همزمان با اون خواستگار تاجری داشتم پولدار و سر شناس ؛؛ خوب طبیعی بود که پدر و مادرم اصرار داشتن با اون ازدواج کنم ..و من اشتباه کردم و عشق رو انتخاب کردم و زن سیروس شدم ..






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش دوم




اوایل زندگی خوبی داشتیم پر از عشق بود و مشکلات نمی تونست اذیتمون کنه ولی کم کم فقر و نداری گریون ما رو گرفت سیروس در آمد خوبی نداشت یا بهتر بگم اصلا نمی تونست از راه نقاشی پولی در بیاره کار دیگه ای هم بلد نبود من کار می کردم خرج زندگی رو می دادم و اونقدر خسته می شدم که حتی فرصت نمی کردم یک خط چیز بنویسم و اون مدام نقاشی هایی می کشید که هیچ خریدار نداشت .
تازه وقتی می رسیدم خونه همه چیز بهم ریخته بود؛ یک جا سیگاری پر شده از ته سیگار و چند تا لیوان کثیف دور اطرافش آدم رو وا دار می کرد عصبی بشه ..
تنبل ترین و بی بند و بار ترین آدمی بود که روی زمین وجود داشت ...
گاهی مجبور می شدم به زور اونو بفرستم حموم ..اصلا کثیفی رو نمی دید و براش اهمیتی نداشت که چی می خوره و کجا می خوابه ،،
اون حتی وقتی من بعد از کار سخت روزانه میومدم خونه و جا سیگاری اونو خالی می کردم خجالت نمی کشید و انگار وظیفه ی من بوده ...
بعضی وقت ها لج می کردم چند روز خالی نمی کردم و اون سیگارشو توی لیوان زیر دستی و پوست پرتغال خاموش می کرد و بعد من بیشتر حرص می خوردم و جمع می کردم ....
و این چیزا بیشتر از بی پولی اون رنجم می داد ..کرایه خونه عقب افتاده بود ولی سیروس عین خیالش نبود و راه حلش برای پرداخت اون، قرض از بابای من بود ..
با این حال مرد حساس و زود رنجی بود که به اندک چیزی بر آشفته می شد ..حتی دلش نمی خواست در مورد عیب هایی که داشت باهاش حرف بزنم و می گفت؛؛چی شده بهانه گیر شدی؟ ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش سوم




و برای اینکه دیگه دهنم بسته بشه قهر می کرد و من که طاقت نداشتم ترجیح می دادم ساکت بمونم ..
بعد از سه سال زندگی وقتی صاحبخونه جوابمون کرد نتونستیم یک جای دیگه رو برای زندگی پیدا کنیم و ازم خواست برم شهرستان پیش پدر و مادرش و این برای من امکان نداشت ...
اون واقعا نمی تونست از پس هزینه های زندگی بر بیاد ..بیشتر تلاش کردم و با قرض و وام تونستم یک مدت دیگه اون زندکی رو بچرخونم ...
ولی دیگه بین ما سرد شده بود و هر روز بیشتر از قبل از هم فاصله می گرفتیم ...
تا یک روز که با هم قهر هم بودیم وقتی برگشتم خونه دیدم ساکش رو بسته ..
به نظرم خونسرد میومد ..تا دم رفت و فکر کردم می خواد بدون خداحافظی بره ولی اونجا که رسید برگشت و گفت : دارم میرم به پدر و مادرم سر بزنم خداحافظ و درو زد بهم و رفت ...
مدتی بی حرکت موندم نمی دونستم چیکار کنم ..و نمی فهمیدم چه حالی دارم یک چیزی توی گلوم گیر کرده بود ولی بغضی نبود که باز بشه ...
چون تکلیفم با خودم روشن نبود آیا دلم می خواست بره ؟ یا هنوز با موندن اون به همون حال راضی بودم ؟







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش چهارم




شش ماه گذشت و اون حتی یک تلفن هم به من نزد ...روز ها و شب های بدی رو گذروندم باورم نمی شد بعد از اون همه فداکاری و گذشت چنین رفتاری با من بشه ....
کرایه خونه برای من خیلی سنگین بود این بود که تقاضای طلاق دادم و در مونده و بی پناه برگشتم به خونه ی پدری که دوتا برادرم اونجا زندگی می کردن ..
سه ؛چهار روزی بیشتر طول نکشید که متوجه شدم هیچکدوم دلشون نمی خواد من اونجا بمونم ..
صداشون در اومد و بهانه گیری می کردن که خونه کوچکه من آسایش اونا رو ازشون گرفتم ...
پس مجبور شدم کل خرج خونه رو بدم کاری که توی زندگی با سیروس می کردم؛؛
باید اونا رو راضی نگه می داشتم ..ولی انگار تقدیر من اینطوری رقم خورده بود که هر مردی توی زندگی من بود توقع داشت که ازش حمایت کنم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش پنجم




روزها کار می کردم و شب ها تا دیر وقت می نوشتم ..و فکر می کردم با فروش کتاب در آمدم بیشتر میشه و می تونم برای خودم یک خونه ی مجزا داشته باشم ..
ولی موفق نبودم ...و اون روزا زیاد به این فکر می کردم که کاش زن همون تاجر شده بودم ..
پول داشت و می تونست حامی خوبی برام باشه ..اونوقت من با خیال راحت می نوشتم و درد سری نداشتم ..
عشقی که بین من و سیروس بود با فقر و نداری ذوب شد و از بین رفت و حالا من با حسرت گذشته و تصمیم غلطی که گرفته بودم می سوختم و می ساختم ...
اون روز هم وقتی رسیدم خونه همه جا بهم ریخته بود و به جای سیروس من از دونفر مراقبت می کردم و خرجشون رو می دادم ...
از اون خونه سهم داشتم ولی اونا حاضر نمی شدن بفروشیم و هر کدوم بریم دنبال زندگی خودمون ...
خسته از کار ؛؛
خسته از زندگی ..
و خسته از دنیای بدون عشق و محبت ؛؛ نشستم روی مبل و به اطراف نگاه کردم هیچی سر جاش نبود همه جا رو کثیف کرده بودن ..
دیگه طاقتم تموم شده بود دستم رو گذشتم روی صورتم و های های گریه کردم ..
و آه بلندی از سر حسرت کشیدم , کاش من با نادر همون تاجر معروف ازدواج کرده بودم .....




پایان
با تشکر و عذر خواهی از خانم تهمینه ی میلانی که فضولی در اثرشون کردم ...





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش اول




این من (سینا )



گوشی رو که قطع کردم رفتم توی فکر چون صدای اون زن بی اندازه ناراحت و غمگین بود و با حالتی التماس آمیز حرف می زد ..
یعنی با من چیکار داشت ؟ چرا از من خواست که به پرویز خان نگم که با من تماس گرفته ؟ هر چی فکر کردم عقلم به جایی قد نداد ..به هر حال باید صبر می کردم ..
.و بی اختیار از اینکه باز به خونه ی اونا میرفتم و رعنا رو می دیدم خوشحال بودم
کارم که تموم شد درها رو قفل کردم و با عجله رفتم که ببینم خانم پرویز خان با من چیکار داره ؟
اومدم سوار ماشین بشم که دیدم مهسا اون طرف خیابون ایستاده..خیلی وقت بود که از آژانس رفته بود بیرون دستشو تکون داد یعنی صبر کن..با خودم فکر کردم بیچاره هنوز ماشین گیرش نیومده ..
..با اینکه عجله داشتم .. از روی ادب موندم ببینم چی میگه؛؛ از خیابون رد شد و اومد سراغ من وگفت : آقا سینا منم تا یک جایی با شما بیام ؟
گفتم: والله من خیلی عجله دارم ..تا سر خیابون میتونم ببرمتون کافیه ؟اونجا ماشین بهتر گیر میاد.. گفت : بله اینجا تاکسی گیرم نیومده و منم مثل شما عجله دارم باید برم خونه ی آقای مظاهری یعنی خونه ی خواهرم ..گفتم : پس بیاین بالا..
اونم فورا سوار شد ..ولی اینقدر تو فکر بودم که تا سر خیابون رسیدیم یادم رفت اونم توی ماشین من نشسته ..سر چهار راه متوجه ی اون شدم ..و گفتم: ببخشید شما اگر میشه همین جا پیاده بشین تاکسی خوب گیرتون میاد ..من یک کار مهم دارم وگرنه شما رو می رسوندم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش دوم








بدون اینکه از من تشکر کنه یا حرفی بزنه درست انگار از من طلب کار بود پیاده شد و در و زد بهم و رفت..
هر چی فکر می کردم نفهمیدم عصبانیت اون برای چی بود؟ بهش گفته بودم تا سر خیابون می رسونمت ؛ من که کاری نکردم ؛؛ اصلا حرف نزدم که بهش بر خورده باشه .. اما از این بر خورد ش ناراحت شدم و زیر لب گفتم : چه دختر پر مدعا و بی تربیتی بود ..حالاچون فامیل پرویز خانِ من باید ایشون رو می رسوندم ؟ پر توقع ؛؛
ولی شوق دیدن رعنا باعث شد که زود یادم بره البته بهتر این بود که می رفتم خونه وسر و صورتی صفا می دادم ولی طاقت این کار و نداشتم ...و اصلا یادم رفته بود برای چی دارم میرم خونه ی پرویز خان ..که خودش بهم زنگ زد ..عذاب وجدان گرفتم چون پرسید : کجایی ؟ گفتم توی ماشین آژانس رو تعطیل کردم و دارم میرم جایی ..گفت : گزارش امروز رو نمی فرستی ؟ چه خبر ؟ گفتم : خبر خاصی نبود که بهتون بگم ..مثل هر روز کارا به خوبی انجام شد ..پنج تا تور هم گرفتیم ...با هتل توی استانبول و مالزی هم هماهنگ کردم ..فروش خارجی هم امروز خیلی خوب بود ..گفت : مرسی سینا جان ,, دیگه خاطرم جمع باشه ؟ همه چیز مرتبه ؟ گفتم : بله قربان شما کی بر می گردین ؟ گفت : یکی دو روز دیگه ..دارم سعی می کنم یک دفتر فروش هم اینجا بزنیم هنوز به توافق نرسیدیم ..بهت خبر میدم ...






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش سوم






وقتی قطع کرد ..بلا فاصله زنگ زدم به خانم مظاهری و گفتم که دارم میام..
برای زدن زنگ اون خونه هیجانی بهم دست داده بود که باورم نمیشد ..یعنی من می دونستم یک بار دیگه اون دختر رو ببینم ؟اما خانم مظاهری خودش اومد به استقبالم ..و تعارف کرد و منو برد به سالن بزرگی که معلوم می شد خودشون هم همون جا زندگی می کنن ... گفت: بفرما بشین ... به اطراف نگاه کردم کسی نبود ..پرسید چای می خورین ؟یا چیز دیگه ای میل دارین ؟
گفتم :چیزی میل ندارم زیاد مزاحم نمیشم امرتون رو بفرمایید .. و روی اولین مبل خیلی معذب نشستم...
گفت : خوب شما از سرکار اومدین حتما خسته هستین ,, پرویز می گفت خیلی کار می کنین ،، با اینکه پیشنهاد منو رد کردین ولی من براتون چای میارم شیرینی تازه هم هست ...سکوت خاصی حکفرما بود که احساس کردم کسی توی خونه نیست و برخلاف تصور من از رعنا هم خبری نبود..
خیلی عجیب بود اون گارکر نداشت و خودش رفت و چایی ریخت و برای من آورد ..یک ظرف شیرینی هم گذاشت جلوی من و نشست ..خیلی دقت نکردم اما اون زنِ جوونی بود بسیار زیبا و خیلی خوش لباس.. و با شخصیت به نظر می رسید .. دامن خیلی کوتاهی پوشیده بود کنار اونو گرفت و کشید روی پاشو ..چند بار لبشو با زبونش خیس کرد و دوباره دامن شو کشید روی پاشو و جابجا شد ..احساس کردم حال منقلبی داره و حرفی که می خواد به من بزنه خیلی عادی نیست ..
بالاخره گفت : بفرمایید چایی تون سرد نشه ..من حالا بیشتر کنجکاو شده بودم که بدونم اون با من چیکار داره...یک لحظه ترسیدم ..نکنه درخواست بدی از من داشته باشه ؟ و سرخ شدم ..
از رفتارش معلوم بود که زیاد راحت نیست ... سعی می کرد خودشو کنترل کنه و دیدم که دستش می لرزه ..من چایی رو بر داشتم و چند قورت تلخ خوردم..
دیگه کاملا متوجه شده بودم حرفی که می خواد به من بزنه براش آسون نیست برای همین بهش فرصت دادم و ساکت نشستم تا خودش به حرف بیاد..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش چهارم







بالاخره با صدای لرزونی که یکم بغض هم همراهش بود گفت : آقا سینا ..به خدا اگر مجبور نبودم مزاحم شما نمی شدم ..راستش من از شما خواستم بیاین اینجا تا یک چیزی رو بهتون بگم ولی خوب نمی دونم از کجا شروع کنم؟
حقیقتش قبل از اینکه شما بیاین فکر نمی کردم کار سختی باشه....یکم پیچیده است برای همین .. نمی دونم از کجا شروع کنم ..چون تا حالا اینکارو نکردم ,,تردید دارم,,
می دونین چیه من از شما شناختی ندارم ولی رفتار شما نشون میده که آدم با شخصیتی هستین ..و قابل اعتماد .. ولی کاری که من از شما می خوام بیشرمانه است ... و من آدم منطقی هستم اگر بگین نه؛؛ درکتون می کنم..ولی قبل از اون ازتون خواهش می کنم روش فکر کنین ..و بعد تصمیم بگیرین...
گفتم خواهش می کنم بفرمایید من دارم نگران میشم..اتفاقی افتاده براتون ؟ از این کلمه بیشرمانه جا خورده بودم و از چیزی که اون می خواست بگه ترسیدم ..
ولی اون بازم دست ؛دست می کرد ..و مدتی طول کشید تا گفت : آقا سینا من می خوام یک کاری برام انجام بدید
باور کنین اگر مجبور نبودم از شما همچین چیزی نمی خواستم خودم دارم از این پیشنهاد از خجالت میمیرم...وقتی ازتون خواستم بیاین فکر نمی کردم به این سختی باشه ..
با خودم فکر کردم نکنه می خواد برام پاپوش درست کنه ؛؛ ..ادامه داد
ولی می دونم که شما منو درک می کنین ..من دو تا بچه دارم و غیر از آینده خودم سرنوشت اونا هم هست .. از شما می خوام بهم بگین پرویز با کی رفته کیش ؟ تا حالا ازش چی فهمیدین ؟ می خوام برام خبر بیارین و هر کاری پرویز می کنه به من خبر بدین .. همین ...منم حتما به نحو شایسته ای از خجالت شما در میام دو برابر حقوقی که از پرویز می گیرین بهتون میدم ... و قول میدم که فقط من بدونم و شما...
... امروز هیچکس خونه نیست و از اومدن شما کسی خبر نداره







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش پنجم







یکم خیالم راحت شد و گفتم : آخه شما چی رو می خواین بدونین ؟ متوجه نمیشم
گفت :چیز به خصوصی نیست فقط می خوام در جریان کاراش باشم
گفتم : با وجود احترام زیادی که براتون قائل هستم .. ولی نمی تونم این کارو بکنم به نظرتون این خیانت به شغلم نیست ؟ من دارم برای آقای مظاهری کار می کنم و منو امین خودشون کردن .. خوب این صحیح نیست که از اعتماد شون سوءاستفاده کنم ...میشه منو عفو بفرمایید ؟ولی می تونم اینو بهتون بگم ..تا حالا من خطایی از ایشون ندیدم ..خیالتون راحت باشه ..و تا اونجایی که من می دونم برای باز کردن دفترآژانس رفتن کیش ...
گفت: خدا رو شاهد می گیرم فقط می خوام در جریان کاراش باشم ..تا خدایی نکرده اتفاقی نیفته که نتونم جلوشو بگیرم ..باور کنین نمی زارم شما به خطر بیفتین..
گفتم : اصلا مسئله من نیستم ..متاسفم من نمی تونم این کارو بکنم ...من تا روزی که پیش ایشون کار می کنم بهشون وفا دار می مونم ...( فورا دوتا حدس زدم یکی این که کار خود پرویز خان باشه و می خواد منو امتحان بکنه چون از این اخلاق ها داشت که به سایه ی خودشم شک می کرد دوم اینکه اون واقعا داشت یک کارایی خارج از عرف می کرد که خانمش از من می خواست جاسوسی پرویز خان رو بکنم که در هر صورت جواب من همین بود... خیلی جدی و محکم حرفمو زدم ).. لطفا منو ببخشید ..نمی خواستم شما رو مایوس کنم







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش ششم






ولی اهل این کارا نیستم....محاله بتونم به کسی که به من اعتماد کرده خیانت کنم ..زود خودشو جمع و جور کرد و گفت : باشه اشکالی نداره مهم نیست .. می فهمم ..وقتی اومدین اینجا خودمم حدس زدم شما این کارو برای من نمی کنین ...ولی باور کنین به خاطر زندگی خودش ازتون اینو می خوام در واقع اگه قبول می کردین به پرویز کمک کرده بودین ..گفتم : خانم مظاهری من اگر این طور آدمی بودم و قبول می کردم شما نباید من اعتماد می کردین ؟ از کجا معلوم راز شما رو به پرویز خان نگم ؟ من به زندگی خصوصی شما وارد نمیشم ..دوست ندارم ..اصلا حق چنین کاری رو ندارم ...گفت : باشه ..باشه فهمیدم ...آقا سینا میشه فراموش کنین من از شما چی خواستم ؟
گفتم : خاطرتون جمع باشه بهتون قول میدم ..نگران این موضوع نباشین پیش خودمون می مونه ..اگر امری ندارین از حضورتون مرخص میشم..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش هفتم






#این_تو (مهسا )

می دونستم که سینا صبح زود قبل از آقا حیدر میاد آژانس
سعی کردم از اون زودتر برسم تا باهاش تنها باشم و بتونم قبل از شروع کار با اون حرف بزنم...
هوای صبح پاییز , سرد بود؛ لباس منم کم سرما می خوردم ولی با خودم گفتم سینا ارزششو داره..اون باید منو ببینه ..باید عاشقم بشه ..
زیاد طول نکشید که اومدو ماشین رو نگه داشت وپیاده شد از دور منو دید و حس کردم داره به خاطر من عجله می کنه ..
گفت : سلام صبح بخیر مهسا خانم دیگه؟ درسته ؟..من دیر اومدم یا شما زود اومدی ؟
متوجه شدم اونقدر ها هم به من بی توجه نیست چون خیلی با خوشرویی حرف می زد ..تپش قلب من نشون می داد که چقدر از اون خوشم میاد .. درو باز کرد و رفتیم داخل آژانس داشتم فکر می کردم موقعیتی که می خواستم بدست آوردم و می تونم سر صحبت رو باهاش باز کنم پرسیدم شما چطوری با پرویز خان آشنا شدین ..اما اون نشنید و با سرعت رفت به طرف پله ها ..به خودم نهیب زدم مهسا زود باش ..یک چیزی بگو که توجه اونو جلب کنی ..و این به فکرم رسید و بدون مقدمه مثل آدم های احمق بلند گفتم : آقا سینا برادر من داماد آقای مظاهریه ..
بدون اینکه برگرده ایستاد ادامه دادم خواهرم هم زن شرف خانه ...
نفهمیدم چرا حالت غضبناکی به خودش گرفت و گفت : پرویز خان داماد داره ؟
گفتم : نه برادرم داماد برادر ِ پرویز خان هست ..روشو برگردوند و گفت : من نمیشناسم ..و رفت بالا ..اون روز هر چی منتظر شدم حتی نیم نگاهی هم به من نکرد ..
بعد از اینکه تعطیل شدیم و همه رفتن سینا درو بست و مدتی توی آژانس موند و کار کرد ولی من اون طرف خیابون منتظرش شدم تا بیاد ..و وقتی سوار ماشین شد وانمود کردم از اینکه ماشین گیرم نیومده کلافه شدم و براش دست تکون دادم ..
با عجله از خیابون رد شدم و بهش گفتم آقا سینا ماشین گیرم نیومده .. میشه منم تا یک جایی برسونی ؟





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش هشتم






گفت: بله البته من عجله دارم باید برم یک جایی ولی تا خیابون اصلی شما رو می رسونم ..سوار شدم و گفتم : هوا سرد نیست ولی من نمی دونم چرا سردمه صبح هم همین طور بودم .. شما سردتون نیست؟
هیچ جوابی نداد..پرسیدم مسیر شما کدوم طرفه ؟
باز گفتم : شما خسته نمیشین اینقدر کار می کنین ؟
بازم هیچی نگفت و انگار تو عالم خودش بود منم ساکت شدم ..کاری رو که تصورش رو هم نمی کردم این بود که واقعا سر خیابون نگه داره و به من بگه پیاده شو..
بغض کرده بودم اگر یک کلمه به زبون میاوردم اشکهام می ریخت ازاینکه چرا من آدمی باشم که اینطور خودمو کوچیک کنم ..از خودم بدم اومد در ماشین رو باز کردم و محکم بهم کوبیدم .. و تو دلم گفتم مرده شورتو ببرن که داری با ماشین مردم پز میدی..مثل اینکه من نمی دونم ماشین پرویز خان رو سوار شده ..
چنان غرورم جریحه دار شده بود که نمی تونستم خودمو کنترل کنم اون که رفت بدون خجالت همون جا گریه کردم...حس بدی داشتم ..
دلم برای خودم خیلی می سوخت ..و اون روز بازم دلم می خواست برم جایی که هیچکس منو نبینه ..
وقتی رسیدم خونه مامان مشغول تمیز کردن مدرسه بود ..مات زده لباس عوض کردم که برم به کمکش..
ولی اون روز واقعا حالشو نداشتم ..حتی با اینکه گرسنه بودم هیچی نخوردم
به اون زندگی نگاه کردم و گفتم خاک بر سرت کنن که دنبال همچین آدمی مثل سینا افتادی و فکر می کنی بهت محل می زاره...حالا گیرم که با سینا دوست شدی می خوای بیاریش اینجا ؟
اون کجا تو کجا ؟..تو که شانست مثل مهتاب و منیره نیست..تو رو خدا ببین هر کدوم رفتن دنبال زندگی خودشون و منو با مامان تنها گذاشتن..





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش نهم







دیگه خسته شده بودم باید خودمو خلاص می کردم ؛؛ از این مدرسه ی لعنتی میرفتم
با خودم گفتم اگر این بار به حرفم گوش کردن که هیچی اگر نه خودمو می کشم ..من این کارو می کنم دیگه تحملم تموم شده
مامان خسته و خیس عرق اومد و بدون اینکه بدونه من تو چه حالی هستم گفت: مادر جون چرا نیومدی کمک ؟ پدرم در اومد..کمرم داره میشکنه ..دیگه راست نمیشم ..
داد زدم بیخود ...به من چه که پدرت در اومد ..به من چه مربوط ؟ ,,مگه از صبح منو باد می زدن ؟ منم داشتم کار می کردم .... مامان تو رو خدا تو رو جون هر کس دوست داری بیا از اینجا بریم ..بسه دیگه ..بسه ... خودم کرایه ی خونه رو میدم
مجید و مهتاب هم که کمک می کنن ..دیگه پول داریم چرا اینجا موندی ؟ مامان که انگار خودشم حال خوبی نداشت..گفت یا خیر خدا دوباره شروع کرد برج زهر مار؛؛!
یک بار نشد با روی خوش بیای خونه ..به خدا داری منو می کشی مهسا .. از اینجا کجا برم؟ تا باز نشست نشدم نمیشه ..اینجا سرایدار می خواد ..فورا یکی رو میارن جای من نمی خوام از این مدرسه برم یک جای نا آشنا؛؛ اینجا همه منو می شناسن ... می خوای این آب باریکه هم از من بگیری ؟ بس کن دیگه بهت گفتم یکم دیگه دندون روی جگر بزار این مدت هم تموم میشه ..گفتم : نمی تونم ..دیگه صبر ندارم مامان ....
مامان جونم تو رو خدا من همه ی حقوقم رو میدم به شما قول میدم هیچی برای خودم نخرم حتی شام و ناهار هم نمی خوام فقط بریم ..گریه اش گرفت و دستشو جلوی من دراز کرد و در حالیکه اشک میریخت با شرمندگی گفت : تو ازم چی می خوای ؟ .. می خوای این دستها که یک عمر زحمت کشیده تا جلوی کسی دراز نشه حالا پیش خواهر و برادرت دراز بشه ؟گدایی کنم ؟ خودت می دونی که اون روز؛ باید روز مرگ من باشه ..که مدیون شرف و خانواده اش باشم ..نمی خوام ..همون قدر که تو از این مدرسه بدت میاد من از گدایی کردن بدم میاد ..زحمت می کشم کار می کنم ولی سر جلوی بچه هام خم نمی کنم ...






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هشتم-بخش دهم








تو مگه چقدر می گیری ؟ هر چی داریم نداریم باید بدیم کرایه خونه یکم دیگه صبر کن ..گفتم :صبر نمی کنم .. ندارم که بکنم ..باید بریم همین فردا باید از اینجا بریم..من این چیزا حالیم نیست ..
میرم دنبال خونه ..مجید و مهتاب هم باید کرایه ی ما رو بدن وظیفه شونه ..دیگه تموم شد ..یا فردا از این جا میریم ؛؛ یا من تنهات می زارم و خودم میرم یک کاری برای خودم می کنم..
شما می خوای بیا می خوای نیا ...داد زد .. خفه شو دیگه؛ هر چی مراعات تو رو می کنم خودتو خرتر می کنی به خدا دیگه جون ندارم شب که میشه با تو سر بسر بزارم ..تا کی می خوای این کارا رو بکنی؟ ..به جای هر چهار تا بچه ی من تو اذیتم کردی.. اما من احساس کردم دارم خفه میشم ..و حس می کردم سرم باد کرده....
دیگه چیزی نمی فهمیدم و شروع کردم خودمو زدن ..و فریاد زدن ..می زدم توی صورتم توی سرم موهامو می کندم..و از ریشه می کشیدم و می ریختم اون وسط ...با ناخن هام پاهامو چنگ می زدم و می کوبیدم توی سینه ام ، اولش مامان با عصبانیت می گفت بزن ؛ بزن خودتو دیوونه .
ولی وقتی دید اختیار از دستم خارج شده با گریه و التماس می خواست جلوی منو بگیره ...
ولی من دیگه چیزی نمی فهمیدم ..به کجام می زنم و چیکار دارم می کنم ..اصلا یادم نبست فقط حس می کردم دلم داره خنک میشه ..من هیچ دردی رو حس نمی کردم و حتی فکری هم توی سرم نبود فقط می خواستم به خودم صدمه بزنم ..
مامان با حال خیلی بد و گریه کنون زنگ زد به مجید ...و گفت بیا مادر منو از دست این سلیته نجات بدهخودشو داره می کشه ..مادر عجله کن ..
و گوشی رو گذاشت ولی من همین طور خودمو می زدم و روی زمین می کشوندنم و نعره می زدم ...سرمو بلند می کردم می کوبیدم به زمین و تا موقعی که توان داشتم این کارو کردم....
ادامه دارد





#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش اول





مدتی اونجا معطل شدم چون عده ی زیادی از دانشجو هام کتاب منو خریده بودن و باید امضاء می کردم ..
مدت ها بود که روی این کتاب کار کرده بودم و زحمت زیادی کشیدم تا به چاپ رسید ..اما برای من سودی که نداشت هیچ یک چیزی هم از جیبم گذاشته بودم .. و فقط یک اسم برام باقی مونده بود .
هزینه ی ویراستاری و چاپ اون رو به زحمت تهیه کرده بودم و وقتی حساب می کردم از قیمت تعداد کتابی که ناشر به من داده بود خیلی بیشتر خودم پول داده بودم ...
زندگی خیلی بهم سخت گرفته بود ...
با همه ی تلاشی که می کردم باز به جایی نمی رسیدم .. و با اینکه حتی یک ثانیه از وقتم رو تلف نمی کردم و هر کجا که بهم پیشنهاد تدریس می شد قبول می کردم مدام هشتم گروی نهم بود ..
وقتی دانشکده ادبیات رو تموم کردم عاشق شدم ؛؛ عاشق مردی به اسم سیروس ؛؛
خوش ذوق و اهل هنر بود و به نوشته های من بها می داد و تشویقم می کرد ...
خودش نقاش بود ..
همزمان با اون خواستگار تاجری داشتم پولدار و سر شناس ؛؛ خوب طبیعی بود که پدر و مادرم اصرار داشتن با اون ازدواج کنم ..و من اشتباه کردم و عشق رو انتخاب کردم و زن سیروس شدم ..






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش دوم




اوایل زندگی خوبی داشتیم پر از عشق بود و مشکلات نمی تونست اذیتمون کنه ولی کم کم فقر و نداری گریون ما رو گرفت سیروس در آمد خوبی نداشت یا بهتر بگم اصلا نمی تونست از راه نقاشی پولی در بیاره کار دیگه ای هم بلد نبود من کار می کردم خرج زندگی رو می دادم و اونقدر خسته می شدم که حتی فرصت نمی کردم یک خط چیز بنویسم و اون مدام نقاشی هایی می کشید که هیچ خریدار نداشت .
تازه وقتی می رسیدم خونه همه چیز بهم ریخته بود؛ یک جا سیگاری پر شده از ته سیگار و چند تا لیوان کثیف دور اطرافش آدم رو وا دار می کرد عصبی بشه ..
تنبل ترین و بی بند و بار ترین آدمی بود که روی زمین وجود داشت ...
گاهی مجبور می شدم به زور اونو بفرستم حموم ..اصلا کثیفی رو نمی دید و براش اهمیتی نداشت که چی می خوره و کجا می خوابه ،،
اون حتی وقتی من بعد از کار سخت روزانه میومدم خونه و جا سیگاری اونو خالی می کردم خجالت نمی کشید و انگار وظیفه ی من بوده ...
بعضی وقت ها لج می کردم چند روز خالی نمی کردم و اون سیگارشو توی لیوان زیر دستی و پوست پرتغال خاموش می کرد و بعد من بیشتر حرص می خوردم و جمع می کردم ....
و این چیزا بیشتر از بی پولی اون رنجم می داد ..کرایه خونه عقب افتاده بود ولی سیروس عین خیالش نبود و راه حلش برای پرداخت اون، قرض از بابای من بود ..
با این حال مرد حساس و زود رنجی بود که به اندک چیزی بر آشفته می شد ..حتی دلش نمی خواست در مورد عیب هایی که داشت باهاش حرف بزنم و می گفت؛؛چی شده بهانه گیر شدی؟ ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش سوم




و برای اینکه دیگه دهنم بسته بشه قهر می کرد و من که طاقت نداشتم ترجیح می دادم ساکت بمونم ..
بعد از سه سال زندگی وقتی صاحبخونه جوابمون کرد نتونستیم یک جای دیگه رو برای زندگی پیدا کنیم و ازم خواست برم شهرستان پیش پدر و مادرش و این برای من امکان نداشت ...
اون واقعا نمی تونست از پس هزینه های زندگی بر بیاد ..بیشتر تلاش کردم و با قرض و وام تونستم یک مدت دیگه اون زندکی رو بچرخونم ...
ولی دیگه بین ما سرد شده بود و هر روز بیشتر از قبل از هم فاصله می گرفتیم ...
تا یک روز که با هم قهر هم بودیم وقتی برگشتم خونه دیدم ساکش رو بسته ..
به نظرم خونسرد میومد ..تا دم رفت و فکر کردم می خواد بدون خداحافظی بره ولی اونجا که رسید برگشت و گفت : دارم میرم به پدر و مادرم سر بزنم خداحافظ و درو زد بهم و رفت ...
مدتی بی حرکت موندم نمی دونستم چیکار کنم ..و نمی فهمیدم چه حالی دارم یک چیزی توی گلوم گیر کرده بود ولی بغضی نبود که باز بشه ...
چون تکلیفم با خودم روشن نبود آیا دلم می خواست بره ؟ یا هنوز با موندن اون به همون حال راضی بودم ؟







#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش چهارم




شش ماه گذشت و اون حتی یک تلفن هم به من نزد ...روز ها و شب های بدی رو گذروندم باورم نمی شد بعد از اون همه فداکاری و گذشت چنین رفتاری با من بشه ....
کرایه خونه برای من خیلی سنگین بود این بود که تقاضای طلاق دادم و در مونده و بی پناه برگشتم به خونه ی پدری که دوتا برادرم اونجا زندگی می کردن ..
سه ؛چهار روزی بیشتر طول نکشید که متوجه شدم هیچکدوم دلشون نمی خواد من اونجا بمونم ..
صداشون در اومد و بهانه گیری می کردن که خونه کوچکه من آسایش اونا رو ازشون گرفتم ...
پس مجبور شدم کل خرج خونه رو بدم کاری که توی زندگی با سیروس می کردم؛؛
باید اونا رو راضی نگه می داشتم ..ولی انگار تقدیر من اینطوری رقم خورده بود که هر مردی توی زندگی من بود توقع داشت که ازش حمایت کنم ...






#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_هشتم- بخش پنجم




روزها کار می کردم و شب ها تا دیر وقت می نوشتم ..و فکر می کردم با فروش کتاب در آمدم بیشتر میشه و می تونم برای خودم یک خونه ی مجزا داشته باشم ..
ولی موفق نبودم ...و اون روزا زیاد به این فکر می کردم که کاش زن همون تاجر شده بودم ..
پول داشت و می تونست حامی خوبی برام باشه ..اونوقت من با خیال راحت می نوشتم و درد سری نداشتم ..
عشقی که بین من و سیروس بود با فقر و نداری ذوب شد و از بین رفت و حالا من با حسرت گذشته و تصمیم غلطی که گرفته بودم می سوختم و می ساختم ...
اون روز هم وقتی رسیدم خونه همه جا بهم ریخته بود و به جای سیروس من از دونفر مراقبت می کردم و خرجشون رو می دادم ...
از اون خونه سهم داشتم ولی اونا حاضر نمی شدن بفروشیم و هر کدوم بریم دنبال زندگی خودمون ...
خسته از کار ؛؛
خسته از زندگی ..
و خسته از دنیای بدون عشق و محبت ؛؛ نشستم روی مبل و به اطراف نگاه کردم هیچی سر جاش نبود همه جا رو کثیف کرده بودن ..
دیگه طاقتم تموم شده بود دستم رو گذشتم روی صورتم و های های گریه کردم ..
و آه بلندی از سر حسرت کشیدم , کاش من با نادر همون تاجر معروف ازدواج کرده بودم .....




پایان
با تشکر و عذر خواهی از خانم تهمینه ی میلانی که فضولی در اثرشون کردم ...





#ناهید_گلکار