دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_دوم - بخش سیزدهم







اون یک طوری با من حرف می زد که دوست داشتم باهاش درد دل کنم, دلم می خواست فریاد بزنم بگم صبر کن تا بهت بگم چه چیزایی در زندگیم دیدم. و مهی با روح و روان من چه کرده،
چه منظره هایی قبیحی که نباید می دیدم و شاهدش بودم و حالا در این سن کم مثل یک آدم مرده زندگی می کنم. بهش بگم که چطور در مقابل اعتراض ها و گریه های من کتکم می زد و صدامو توی گلو خفه می کرد تا حرفی به بابا نزنم.
هرچند که من از اونم سخت دلگیر بودم چون اسباب این کارا رو خودش توی خونه باب کرده بود .
وقتی مهران می خواست وارد ویلا بشه برگشت و دستی برای من که هنوز با نگاه بدرقه اش می کردم تکون داد. آروم یک دستم رو بردم بالا،
دلم نمی خواست اون بره، درست مثل عمو حجت اونم به خاطر اینکه به من خیلی اهمیت می داد و محبت می کرد همیشه از رفتنش غصه دار می شدم البته عموی واقعی من نبود و تنها دوست بابا بود ولی از وقتی خودمو شناختم اون توی زندگی ما بود و رفت و آمد خانوادگی داشتیم .


ادامه دارد
هر گونه کپی بدون نام نویسنده حرام است لطفا کاری نکنید همین دلخوشی کوچک رو از ما بگیرین در صورت تعطیل شدن کانال مقصر شما هستید که بر خلاف اصول انسانی زحمت کس دیگه ای رو با نام خودتون کپی می کنید

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman

#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم - بخش اول






گیج شده بودم و چیزی که اصلاً فکرشم نمی کردم این بود که زن کسی بشم، هنوز آمادگی ازدواج نداشتم و هیچ وقت رویای ازدواج به سرم نزده بود،
البته تحقیر های مهی هم در این مورد بی اثر نبود، تازه اونم زن مردی مثل مهران، بی عیب و نقص، هنرمند و به ظاهر همه چیز تموم.
همین طور که ذهنم در گیر شده بود دنبال مهی می رفتم به طرف ویلا و اون منو نصحیت می کردو می گفت: دارم بهت میگم یک وقت خر نشی و قبول کنی؟ من نمی زارم تو هنوز آینده داری تازه بهت قول میدم اگر دست از این دیوونه بازی هات بر داری خواستگار های خوبی برات پیدا می شه،
مردی که این همه سال از تو بزرگتره فردا پیر میشه و تو هنوز جوونی یا باید بری سراغ یکی دیگه یا بشی پرستار بی جیر و مواجب اون، شنیدی چی گفتم؟ یادت باشه قراره باهات حرف بزنه بزن توی ذوقش و بهش بفهمون که اینقدر ها هم که اون فکر کرده ساده لوح و احمق نیستی که قبول کنی زنش بشی.
مبادا گول ظاهرشو بخوری، آدم هایی که ساده بدست میان ساده هم از دست میرن، همون اول بگو نمی خوام ما رو با اون روبرو نکن،
ایرجم که مثل تو بی عقله ممکنه قبول کنه تو خودت جلوشون وایستا دستی، دستی خودتو بدبخت نکن.



#ناهید_گلکار

#دلتنگی_های_من ☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_دهم- بخش سوم






بعد شروع کرد به شکستن وسایل خونه و صدای خشمی که سعی داشت به فریاد تبدیل نشه از گلوش در میومد حسابی منو به وحشت انداخته بود، شاید فکر می کرد میرم دنبالش و شایدم از سکوت من عاجز شده بود، و به حالی افتاده بود که دیگه قابل کنترل نبود،
من از جام بلند شدم و وسط اتاق ایستادم در مونده و بی پناه، یک مرتبه با همون خشم در اتاق رو باز کرد و فریاد زد بچه ام که به دنیا اومد طلاقت میدم، برو گمشو، هر بلایی سرت بیاد حقته،
حالا که منو دوست نداری چرا باید با من زندگی کنی؟ زور که نیست، ولی یادت باشه این تو بودی که خودتو ازم جدا کردی،
فردا ازم گله ای نداشته باشی که به قولم به تو عمل نکردم، دیگه تاب نیاوردم و شایدم از کلمه ی طلاق ترسیدم، با گریه گفتم: مهران؟ مهران چی داری میگی؟ خجالت بکش من این جدایی رو خواستم؟ تو که می دونی منم می دونم پس چرا می خوای وانمود کنی که اتفاقی نیفتاده و تقصیر منه؟
من دوستت دارم که نمی تونم بپذیرم، اگر نداشتم چرا این همه دارم خود خوری می کنم؟
اومد جلو با حرص مچ دستم رو گرفت وکشید و منو برد توی هال تا نزدیک تلفن و فریاد زد زنگ بزن.


#ناهید_گلکار


#دلتنگی_های_من ☹️😔

@deltangiyayeman
صبح به‌ خیر!..
یه روز دیگه، یه نعمت دیگه و یه فرصت دیگه برای زندگی.
هیچ‌چیز رو بی‌ارزش نشمر و هر نفسی که می‌کشی رو به عنوان یه هدیه در نظر بگیر...

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
باید جاے من باشی‌ تا بفهمی
ڪَاهی با یڪ‌ ترانہ
آدم روزے صد بار می‌میرد.

#دلتنگی_های_من ☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_دوازدهم- بخش پنجم






مدام ازم ایراد می گرفتن ,آوا دست بهش نزن ,
آوا تو بلد نیستی بادگلوشو بگیری ,آوا چیکار داری می کنی , دستت رو بزار زیر گردنش , حتی به شیر داد و عوض کردن سوگل هم دخالت می کردن .
خب مهران آدم با قدرتی بود و من ازش حرف شنوی داشتم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که از عشقی که نسبت به من داره سوءاستفاده کنم ,
اما این دستورها و امر ونهی کردن ها داشت اعتماد به نفسم رو ازم می گرفت , در واقع من هیچوقت اون اعتماد به نفس لازم رو نداشتم , و این دستور ها و امر و نهی کردن ها تا اندازه ای بالا گرفته بود که دیگه بدون مهران نمی تونستم از پس سوگل بر بیام ,
البته مادر تا روز هفتم پیشم موند. و موفق شد که توی این مدت هر وقت مهران از خونه بیرون می رفت هر چی توی دلش از مهی مونده بود به دل غم زده ی من نیش بزنه ,
می گفت و می گفت و من باید با صبوری گوش می دادم و دم نمی زدم چون می ترسیدم بازم یک ماجرای تازه پیش بیاد که دوباره به ضرر من تموم بشه .


#ناهید_گلکار

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_هجدهم- بخش اول




گفتم : من نمی خوام خودمو به مهران تحمیل کنم اگر دلش نمی خواد من باهاش زندگی کنم چرا برگردم که تا چهلم؟اینطوری خیلی اذیت میشم , همش دلم کف دستم باشه که آیا موندیم یا رفتی ؟ نه من اینطوری برنمی گردم ,
مهران گفت : آوا جان تو راست میگی درکت می کنم ولی توام یکم منو درک کن اصلا شاید این احساس مال این حال روحی خراب باشه دروغ میگم ؟ ,
تو اگر منو دوست داری چرا نمی زاری دست بهت بزنم حتی از کنارم که رد میشی خودتو می کشی کنار آخه این چه کاریه ؟ اون بار بهت نگفتم با من این کارو نکن ؟ببین عزیزم دوباره کردی ,بهت نگفتم بار آخرت باشه و قول دادی ؟منم آدمم مثل تو احساس دارم ,
گفتم : تو چی داری میگی مهران چقدر خودخواهی من بچه ام مرده , می فهمی ؟ می دونی چقدر از خودم بدم میاد ؟
مهران گفت : خب ببین همین الان خودت گفتی منم مثل توام ,منم باباش بودم داغش توی سینه ام مونده و داره منو می سوزنه , چرا فکر می کنی که فقط خودت ناراحتی ؟ اصلا شاید این احساس زودگذر باشه بیا بی خودی زندگیمون رو بهم نزنیم , تو که اینقدر صبوری کردی این مدت هم روش اصلا با هم حرف می زنیم و ازاحساس مون میگیم
از درد دلمون میگیم شاید اینطوری حال هر دوی ما بهتر شد ,عزیزم پاشو, پاشو برم خونه و بیشتر از این ناهید خانم رو اذیت نکنیم ,



#ناهید_گلکار

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و سوم- بخش اول







اما اصلاً به این آسونی نبود، من می خواستم قوی باشم، می خواستم به جنبه های خوب این جدایی فکر کنم ولی نمی تونستم. وجود من طور دیگه ای ساخته شده بود،
مهران با ظلمی که در حقم کرده بود ضربه ی مهلکی بر دل داغ دارم زد، که از طاقت من بیرون بود،
منی که در سوگ دخترم می سوختم نباید حتی اگر گناهکار هم بودم به این شکل نکبت بار از هم جدا می شدیم،
و حرفایی که از مهران در مورد خودم شنیده بودم و تنها خودم می دونستم که صحت نداره وجودم رو به آتیش می کشید و برام باور کردنی نبود،
که من همه ی امید و آرزوم رو در مهران خلاصه می دیدم، حس بدی داشتم احساس می کردم خیلی بی ارزشم و اینکه هیچکس هرگز منو دوست نخواهد داشت،
بابا اولین نفری بود که از محضر اومد بیرون و کمی بعد خانمی ومهران و مادرش در حالیکه مهران تند و تند و با هیجان داشت حرف می زد، و برای خانمی توضیح می داد،
ازش منتفر بودم فوراً رو برگردوندم تا دیگه مهران رو نبینم ولی بشدت داغ دلم تازه شده بود.

#ناهید_گلکار

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش هشتم






بابا گفت: بله اینجا براش بهتره، وقتی
دکتر رفت بابا اومد کنارم و دستی به سرم کشید و گفت : خوبی بابا ؟
گفتم : کاش نمیرفتیم خونه ،
گفت: چرا بابا جان؟ اگر رضایت بدی ببرمت خونه ی خودمون خودم ازت مراقبت می کنم ولی خودت می دونی که خونه ی آقاجون نمیشه تو باید برای هر بار دستشویی از اون پله ها بالا و پایین بری می تونی؟
گفتم: برای همین میگم، الان ترس بدلم افتاده که بعد از مرخص شدن کجا برم ؟ خواهش می کنم یک فکری بکن من دوست ندارم مهی رو ببینم.
گفت : فدای سرت بشم تو رضایت بده من کاری می کنم که مهی جلوی چشمت نباشه اینطوری خوبه ؟
منم به کار و زندگیم می رسه تو هیچ می فهمی من چقدر این راه رو میرم و میام ؟ میدونی چقدر برام سخته ؟
بازم غم عالم اومد به دلم نمی دونم چرا یاد همون دکتر افتادم کاش بود و باهاش مشورت می کردم پرسیدم ؛ بابا جون شما اون دکتری رو که یک طوری حرف می زد ندیدین ؟


#ناهید_گلکار

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دوازدهم







در همون حال صورت خادم رو می دیدم که دهنش باز و بسته میشه ،و به دلم وحشت مینداخت،
جهان جوش آورده بود و حتی مادر جهان رو می دیدم که داره حرف می زنه ،
مهی عصبانی بود و سرشو گرفته بود توی دستش و انگار بابا داشت اونو آروم می کرد ،نمی فهمیدم چه خبر شده خونه دور سرم می چرخید، و باز سوگل رو دیدم داشت گریه می کرد و منو می خواست،
توانی در خودم نمی دیدم، مضطرب شدم و دستهامو برای گرفتش دراز کردم و همینقدر فهمیدم که از روی مبل افتادم زمین و دیگه چیزی یادم نیست ،
وقتی چشمم رو باز کردم به دستم سرم وصل کرده بودن و فقط مهی بالای سرم بود،
هراسون پرسیدم کجان؟
مهی گفت: خوبی؟ بهتری؟ وای منو کشتی
سرمو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم و پرسیدم رفتن؟
گفت: آره گورشون رو گم کردن و رفتن، مرتیکه احمق ما رو بگو چقدر بهشون عزت و احترام گذاشتیم،
گفتم بابا کو؟
گفت رفته اورژانس رو رد کنه بره در رو ببنده الان میاد،


#ناهید_گلکار

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت_نهم- بخش چهارم






دوباره به فکر افتادم که یکی دوتا دیگه از سکه ها رو بردارم برای درمون عاطفه بدم به بابا که فعلا از فروش خونه حرفی نزنه ,
وقتی رسیدم خونه لیدا تازه از خرید برگشته بود ؛ گفت : سعیدجان کمک کن اینا رو ببرم توی آشپزخونه ؛ کیسه ها رو برداشتم و گفتم چه خبره ؟ مهمونی چیزی داریم ؟برای چی این همه خرید کردی ؟ گفت : نه عزیزم خرید کلی کردم که آماده اش کنم بزارم فریزر ؛ گفتم این همه موز گرفتی خراب نمیشه ؛ گفت : نمیشه ،می خوریم دیگه ؛ تازه می خوام شیر موز درست کنم برای عاطفه ببرم؛ گفتم : ما اگر کلم بروکلی نخوریم نمی میمیریم؛ پاشو کوبید زمین و گفت : ای بابا دوباره شروع کردی ؟ سعید به خودت بیا تو که آدم خسیسی نیستی چرا بی خودی بهم گیر میدی ؟ گفتم : گیر نمیدم ولی تو اصلا ملاحظه سرت نمیشه ؛ صد بار گفتم چیزایی رو که لازم نداریم نخر ؛ گفت : نمی فهمم وقتی داری برای مادر و خواهرت خرج می کنی عین خیالت نیست به من که می رسه ایراد داره ؟


#دلتنگی_های_من

@deltangiyayeman



#ناهید_گلکار
سلام من به تو یار قدیمی
هایده
هایده
سلام من به تو یار قدیمی

❤️🌹❤️

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت_دهم- بخش دوم








خواب رو هر طوری تعییر کنی همون میشه ؛ وفاداریه و لیدا به زودی بر می گرده ، یادتون باشه هیچوقت خواب تون رو به بد تعییر نکنین ؛
صبح من و دایی و حمید رفتیم پیش سروان کفایی پیداش نکردیم ولی متوجه شدیم که دارن از اون قاچاقچی ها اعتراف می گیرن, دوباره رفتیم سفارت و اونجا هم خبرای خوبی شنیدیم که از قوه ی قضاییه نامه ای برای پیگیری پرونده ی لیدا براشون فرستادن و این برای ما بهترین خبر بود ؛ در واقع ما کاری کرده بودیم که توجه سفارت و پلیس مواد مخدر رو به این پرونده جلب کرده بودیم ؛ دیگه همه خودشون به ما زنگ می زدن ؛ آقای صادق زاده ؛ سروان کفایی مهرداد که اونم شدیدا دنبال کار لیدا بود ؛ دیگه ما کارمون رو انجام داده بودیم و منتظر حکم بیگناهی لیدا بودیم که با خودمون ببریم مالزی . وبا وجود اینکه ما سه نفر یک لحظه آروم نمی نشستیم این کار سه روز دیگه طول کشید تا بالاخره حکم رو گرفتیم وکپی اونو بردیم سفارت ؛ تا از اونجا اقدام کنن ؛در این فاصله ماشین رو هم فروختم و برای خودمو دایی احمد بلیط گرفتم و راهی مالزی شدیم ؛

#دلتنگی_های_من☹️😔


@deltangiyayeman

#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت_چهاردهم- بخش هفتم







از اونجا اجازه دادن سعید کنارم بمونه دستم رو گرفته بود و نوازشم می کرد و دلداریم می داد که نترس خواب دیدی ، تو فقط الان به این فکر کن که می خوایم بریم پیش هدا،
می دونستی راه افتاده و مامان میگه یک دقیقه آروم و قرار نداره ؟ می دونستی تازگی با حمید فوتبال بازی می کنه و وقتی براش آهنگ می زارن خیلی قشنگ می رقصه ؟ برای این ترس هاتم نگران نباش می برمت دکتر حتما فراموش می کنی ؛می خوام فیلمشو برات بزارم ؟ بهش نگاه کردم؛ و چشمم رو بستم ؛ من دیگه هیچ محبتی از سعید به دلم نبود و باهاش احساس بیگانگی می کردم ؛ حرفاش برام باد هوا بود و باورش نداشتم .اون فکر می کرد من روانی شدم ؛که باهاش حرف نمی زنم ؛ ولی اینطور نبود همه چیز رو خوب تشخیص می دادم اما واقعا دلم نمی خواست کلامی با سعید حرف بزنم با اینکه می دونستم اون بود که منو از زندان نجات داد ؛
اما برای دیدن هدا و مامانم و حمید و حامد بی تاب بودم ؛ نمی دونستم بچه ام منو با این شکل می شناسه یا نه ؛ آخه از وقتی آزاد شده بودم چند بار توی آینه نگاه کردم خودمو نشناختم .


#دلتنگی_های_من☹️😔


@deltangiyayeman

#ناهیدگلکار
#شعله_خاکستری
قسمت هفتم

یعنی چی آقاجون ... چندساله پسر منو سرکار گذاشته ...حالا میگه نه!! میمرد زودتر میگفت ، تا
ما سنگ رو یخ نشیم . ذات هر دختری به مادرش میره . باید از اون مادر توقع چنین دختری رو
میداشتم .اما من ساده بودم که فکر میکردم
ذات بهار فرق میکنه . آقا داداش شما هم ایول داری با این دختر تربیت کردن ... کیان پاشو بریم
پسرم ، چیزی که
ریخته دختر ...
احمد آقا، پدر کیان در سکوت تمام حرفها را شنید و گفت :
- بهناز خانوم شما کمتر حرص بخور خدا رو شکر کن لااقل انقدر انسان بود که مثل مادرش با یه
بچه ول نکرد بره . همین اول کار ، حرفشو زد .
ولوله ای از حرف برپا بود . بهار روی تخت نشست و با تمام وجود برای مرگ آرزوهاو عشقش زار
زد . نمیدانست این حرفها را کجای دلش بگذارد .
حرفایی که هر کدام مانند نیشتری به روح خسته اش نیشتر میزد . فقط یه حرف در مغزش تکرار
میشد .
» خوشا به غیرت نداشتت کیان «
**************
وقتی خانه در سکوت وهم انگیزی فرو رفت در اتاق با شدت باز شد . با ترس صورت خیس از
اشکش را از روی
بالش بلند کرد .
با قفل شدن در اتاق و دیدن صورتِ از خشم ، سرخ شده ی پدرش، ترسِ بیشتری در وجودش
ریشه زد . تا لب باز کرد . صدای غرش بهرام صدایش را در نطفه خفه کرد .
- خفه شو دختری عوضی ... تو هم میخوای مثل اون مادره )...( منو پیش خانواده ام سکه ی یه
پول کنی ؟ اما من نمیذارم توی نیم وجب بچه ، منو خوار کنی ... باید فردا بری به پای عمه ت
بیوفتی و بگی غلط زیادی کردی که اون
حرفا رو زدی .
- ببخشید بابا . اما ..... نمیتونم .... من به کیان علاقه ندارم .....من
- خفه شو تا خودم خفه ت نکردم . پس تو این مدت برای چی برای پسره غمزه میومدی ؟! فکر
کردی انقدر بی غیرتم که بذارم هر غلطی که دلت خواست تو خونه ی من بکنی !
- بابا نمیتونم ....باور کن .
دستان بهرام که به سمت کمربند چرمیش رفت . بهار به عز و جز افتاد .
- بابا بخدا کیانم منو دوست نداره .
- خفه شو دختره ی سلیطه ... حالا میخوای کیانو خراب کنی ؟ اون اگه نمیخواست امشب پا تو
خونه ی من نمیذاشت . باید ادبت کنم تا بفهمی چه جوری احترام بزرگترت رو توی یه مراسم نگه
داری .
کمربند که بالا رفت همراه با صدای » شتلق «سوزش دردناکی روی کمر و بازوهایش حس کرد .
در خودش مچاله شد .نفسش بند آمده بود .اما به زور لب باز کرد .
- بابا ببخشید... بخدا راست میگم ....
ضربه ی دوم همراه با ناسزایی که عرق شرم را روی صورتش نشاند ؛ بدنش را بوسه ای دردناک
مهمان کرد . لرز بدی به جانش افتاد .
رمق از جانش پر زد . سکوت کرد و ضربه هایی که بهرام بر تن و بدنِ ضعیف و رنجورش میزد را ،
با جیغ هایی که از ته وجودش میکشید تحمل میکرد .
با هر ضربه ، درد جانکاهی در بدنش میپیچید و ناتوانتر از ضربه ی قبل جیغ میکشید .
توقع چنین برخوردی را در برابر »نه« گفتن ، نداشت . تا به حال پدرش را اینگونه خشمگین و
افسار گسیخته ندیده بود .
ضربه های پیاپی بهرام ، همراه با ضرباتی که بر در اتاق زده میشد در هم آمیخته بود .
خشم بهرام جلوی دیدش را گرفته بود . جنون در برابر خشمش کم می آورد . متوجه نبود پیکری
که بی جان

#دلتنگی_های_من☹️😔
@deltangiyayeman
#شعله_خاکستری
قسمت هشتم
زیر دستش با هر ضربه، تکان خفیفی میخورد ، از رمق رفته و صدایی از او بلند نمیشود .
با شکستن در و وارد شدن کیوان و بهنام داخل اتاق تازه به خود آماد و کمربند از دستش افتاد .
- دایی چه کار کردی؟!!
کیوان بهت زده به سمت بهار هجوم برد . آرام او را به سمت خود چرخاند .صورت کبودش و لبان
سفیدش دلش را
به درد آورد .
- بهار جان ... دختر چشماتو باز کن ببینمت .
صدای گریه ی بهنام ، همراه با مشتهای کوچکش بر سینه ی بهرام نشست .
- تو اونو کشتی ... بیرحم ... سنگدل ... اگه آبجیم بمیره میکشمت ......
برادر نوجوانی که پیکر بی جان خواهرش ، رگ غیرتش را بیرون زده بود . بی محابا بر پدرش
میتاخت .
دست مادرش او را از بهرام جدا کرد . ولوله ای بر پا شد . سر بهار روی دستان کیوان تکان
میخورد اما هیچ عکس العملی از بهار دیده نمیشد .
کیوان سریع دستانش را زیر زانویش انداخت . با یک حرکت او را که وزنی نداشت ، مانند پر کاهی بلند کرد. با نگرانی گفت : دایی جون زودتر دنبالم بیاین باید ببریمش بیمارستان .
بهرام با خشم غرید . اون سگ جون تر از این حرفاست ...بذار بمیره دختره ی خیره سر ... همچین دختری مایه ی
ننگه . صدای فریاد کیوان ورای تصور بهرام بود
بس کنین دایی الان وقت این حرفا نیست . داره تنش سرد میشه . یه نه گفتن جزاش که مرگ
نیست . بدون درنگ از اتاق خارج شد . بهنام از بند دستان مادر خودش را رها کرد و به دنبال کیوان دوید . بهرام با نگرانی که حاضر به بروز آن نبود دستی میان موهای آشفته اش کشید . با خشم نگاهی به رؤیا انداخت
#شعله_خاکستری
قسمت دوازدهم

حق دارم ... فقط تو دیر اینو متوجه میشی . مراقب خودت باش تا مجبور نشم کاری کنم که تو
راضی نیستی .
- ازت متنفرم .
- خوبه ...
دو انگشت سبابه و میانی را کنار شقیقه اش گذاشت . با ژست خاصی که برای هر دختری غیر از
بهار دلبرانه بود گفت :
- فعال خداحافظ ... تا بعد .
در بهت و تعجب بهار اتاق را ترک کرد . چشمان بهار به در خیره ماند . زیر لب » لعنتی « نثارش
کرد .
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد . دلش پر بود از کیان از پدرش از همه ........
هیچ کس جز ، کیوان ، بهنام و این مرد به دیدنش نیامده بود . دلش میخواست الاقل در سمت
دختر دایی
به دیدنش می آمد . اما کیان بی معرفت تر از آنی بود که فکر میکرد .
نمیدانست زمانی که او زیر دست پدرش بیجان افتاده بود، کیان در حال حرف زدن با عشق
جدیدش بود .
فقط از فهمیدن ماجرا اخم هایش در هم فرورفته بود .
با باز شدن در اتاق دوباره چشمانش را گشود . به هیکل دکتر ریز نقشی که با لبخند به تختش
نزدیک میشد نگاه کرد.
- خدا رو شکر با عکسایی که ازت گرفتیم مشکل خاصی نداری . دردی که داری ، بخاطر ضرباتی
که به بدنت خورده و
با چندتا مسکن قابل کنترله . برگه ی مرخصیت رو امضا کردم و خانواده ت برای تسویه حساب
رفتن . تو هم بیشتر از این مراقب خودت باش ......
آهی کشید و در ادامه گفت
نمیدونم چرا از شکایت صرف نظر کردی ... اما امثال تو به این مردان وحشی اجازه میدن هر
غلطی دلشون خواست با دخترا و زنهاشون بکنن . در اصل ظلم اصلی رو خود زنها، به خودشون
میکنن . اگه از حقشون دفاع میکردن هیچ مردی جرات نداشت با دلیل یا بی دلیل ، دست روی زنی
بلند کنه .
بهار با خستگی سرش را برگردانند و به آرامی گفت :
- با شکایت میشه دل شکسته ی دخترا رو مثل روز اولش کرد؟ هر وقت میشد؛ بهم خبر بدین تا
منم اقدام کنم .
- تقصیر قانون نیست که بعضی آدمها از انسانیتشون دور میشن اینا به ذات آدما ربط داره . هیچ
قانونی در برابر
این جور آدمها جواب نمیده .
- خودتون میدونید که هیچ قانونی برای این جور آدما جواب نمیده .پس شکایت یه کار بی معنیه .
دکتر سری تکان داد و در دل لعنت کرد به آدمایی که به راحتی دلی که جایگاه خداوند است را
میشکنند، بدون اینکه اخمی به ابرویشان بنشیند .
- امیدوارم دیگه گذرت به بیمارستان نیوفته پس بیشتر مراقب خودت باش .
با رفتن دکتر ، دوباره راه خاطرات گذشته به ذهنش باز شد . خاطراتی که هر بار با مرورش ، ذره
ذره جان میداد ،وقتی میفهمید کیان اورا بخاطر چه چیزی کنار گذاشت . قلبش با هر یادآوری ،
هزار تکه میشد و هر تکه مانند شمع ذوب
میشد و فرو می ریخت .
***
نیم ساعتی گذشته بود . هنوز خبری از مهمانان ناخوانده نبود . بچه های فامیل دایره وار دور هم
جمع شدند .
بهار گیتار را به دست گرفت . به بچه ها نگاه کرد و گفت :
- حالا که آقا جون نیست هر کی هر آهنگی دوست داره بگه همگی با هم بخونیم

ادامه دارد
#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
قسمت پنجاهویکم

ممنون . فعلا که باید بگردم تا جایی که مرتبط به رشته ام باشه رو پیدا کنم .
- منظورت کامپیوتره ؟
- بله .
آرشام کمی فکر کرد و گفت :
- عمو جون اگه شما راضی باشین من فردا میام بهار جانو چند جا میبرم شاید تونستم براش جای
مطمئنی کار پیدا کنم .
بهار با اخم نگاهش را به صورت این مرد بی نهایت پررو دوخت و در دل گفت :
-» همین مونده هر جا میرم این دنبالم راه بیوفته «
لبش را تر کرد و گفت :
- ممنون خودم میتونم کار پیدا کنم . شما بهتره به کارای خودتون برسید .
صدای کیان را از پشت سر آقاجون شنید .
- کی مشکل کاری براش پیش اومده ؟
آرشام پوزخندی زد . گفت :
- کسی مشکل کاری نداره شما برو به فکر مراسم خودت باش .
عزیز که تا آن زمان شنونده ی صحبت آن ها بود گفت :
- آقا آرشام میخواد برای بهار کار پیدا کنه .
کیان با اخم به آرشام نگاه کرد و گفت :
- اما فکر نکنم دایی بهرام خوشش بیاد دخترش بره سرکار .... تازه اگه بهار احتیاج به کار داشته
باشه ما خودمون میتونیم براش کار پیدا کنیم . احتیاجی نیست شما زحمت بکشین .
- نه زحمتی داره نه شما میتونی کمک کنی . شما انقدر گرفتار هستی که از حال بهار جان هم خبر
نداری چه برسه بخوای براش کار پیدا کنی.
دستان کیان از خشم مشت شد . آرمیتا کنارش ایستاد و آرام زیر گوشش زمزمه کرد
چیه چرا بهم ریختی ؟ نکنه تو هنوز به بهار.............
کیان با اخم نگاهش کرد و زیر لب غرید :
- نخیر اگر هنوز بهار مهم بود تو کنارم نبودی ... پس دنبال آتو از من نباش .
رو به بهار کرد و گفت :
- بهار خودت میدونی پدرت راضی به این کار نیست پس به خودت زحمت نده .
دوباره آن پوزخند پر معنا روی لبان آرشام نقش بست و رو به بهار گفت :
- بهار جان بهرام خان با من ... فکر کاری باش که دوست داری . ببین دلت با چی راضی میشه .
بهار از مجادله ی بی دلیل و بی نتیجه ی آن دو خسته شد . هر کدام میخواست دیگری را با
حرفش بکوبد .
از جا بر خواست و رو به آقا جون کرد و گفت :
- آقاجون اول از بابا اجازه میگیرم بعد خودم میرم دنبال کار.
این حرف یعنی به کمک هیچ کس نیاز ندارد . از تصمیم خودش راضی بود . این فکر بعد از حرف
های آرشام به ذهنش رسید . تنها راه رهایی از غم و تنهایی را در سرگرم شدن میدید . اگر
میخواست همیشه در آن باغ بماند مانند وسایل بدون مصرف تارعنکبوت روی ذهن و افکارش
بسته میشد و او را از جامعه فراری میداد .
نمیخواست با غرق شدن در غم و غصه راه زندگی بهتر را به روی خود ببندد. باید با گذشته
خداحافظی میکرد . هرچند که میدانست این خداحافظی برایش مانند جان دادن به عزرائیل سخت
و دشوار است .
نگاهش را در پذیرایی چرخاند و به سمت عزیز رفت . کمی خم شد و زیر لب گفت :
- عزیز من شام نمی خورم . میرم خونه . شما هم خیالتون جمع باشه من در باغ رو برای کسی باز
نمیکنم .
- نمیشه دخترم همه ناراحت میشن.

#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهارم - بخش هفتم







با چی اومدی اینجا ؟
گفت : با تاکسی تلفنی ، به پاگرد آخر که رسیدیم سایه ی یک نفر رو پشت در دیدم حدس زدم ، همبرگر ها رو آورده باشن ..
در رو باز کردم و ازش گرفتم و رفتم بالا هنوز لای درِآپارتمان باز بود و افشین چونه اش رو گرفته بود و روی مبل نشسته بود ..
سرش داد زدم گمشو مرتیکه سوئیچ رو بده به من ، زود باش تا گندش در نیومده ..
و با ماشین افشین سارا رو برگردوندم به مجلس عروسی توی ماشین نشست و مدتی های های گریه کرد و مرتب تکرار می کرد : دیگه چاره ندارم خودمو می کشم ..
گفتم : ببخشید سارا جون این طور مواقع مادر من میگه پس خاک برسرت کنن با این طرز فکرت ؛ ..
مگه دیوونه شدی به خاطر کسی که این همه اذیتت کرده خودتو از بین ببری ..برو خوشبخت شو ..نزار گذشته ات آینده رو خراب کنه ..دیگه به افشین فکر نکن ..اون هنوز بیست سالش نشده تو چطور می خوای مسئولیت یک زندگی رو به عهده بگیره ؟ نمی تونه ..
هنوز خودش وضعیت درستی نداره ..تو رو هم بدبخت می کرد ، به خدا اگر ازدواج می کردین شش ما بعد همین بود تو با چشم گریون باید ازش جدا می شدی ..
برو به زندگیت برس؛ سارا بدون اینکه حرفی بزنه ..همینطور که اشک میریخت پیاده شد و رفت ، و دیگه نفهمیدم چیکار کرد ..
ولی من سرمو گذاشتم روی فرمون و مدتی به همون حال موندم ..





#دلتنگی_های_من☹️😔

@deltangoyayeman

#ناهید_گلکار
اگر به خانه من آمدی برایم مداد بیاور
مداد سیاه
میخواهم روی چهره ام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم.
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم
یک مداد و پاک کن بده
برای محو لب ها
نمیخواهم کسی به هوای سرخی شان سیاهم کند
یک بیلچه
تا تمام غرایز زنانه را از ریشه در آورم
شخم بزنم وجودم را
بدون اینها راحت تر به بهشت میروم گویا
یک تیغ بده موهایم را از ته بتراشم
سرم هوا بخورد و بی واسطه روسری کمی بیندیشم
نخ و سوزن هم بده
برای زبانم
میخواهم بدوزمش به سقف
اینگونه فریادم بی صدا تر است
قیچی یادت نرود
میخواهم هرروز اندیشه هایم را سانسور کنم
پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی
مغزم را که شستم پهن کنم روی بند
تا باد آرمان هایم را باد با خود ببرد
به آنجایی که کسی می مینداخت
می‌دانی که
باید واقع بین بود......
صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی
به قصد ارشاد فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند
به یاد بیاورم که کیستم.....
تو را به خدا اگر جایی دیدی که حقی میفروختند برایم بخر
تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم
سر آخر
اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارت بخر
به شکل گردنبند
بیاویزم به گردنم
و رویش با حروف درشت بنویسم
"من یک انسانم"
"من هنوز یک انسانم"
"من هر روز یک انسانم"

#دلتنگی_های_من😔☹️

@deltangiyayeman