دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
کنارش می روم و می گویم:
-غلام چیکارت داشت!؟
مادر نگاهم می کند و می گوید:
-هیچی. باهاش حرف زدم بهمون مهلت داد.
می دانستم مادرم دروغ می گوید. مثل روز برایم روشن بود. لحظه ایی دلم برایش می سوزد. تک و تنها در این شهر غریب، تلخی روز گار را یک تنه حریف است. آهی می کشم. آهی از ته دل، آهی که بوی حسرت را می داد. به طرف گوشه از اتاق می روم و بالشت ام را زیر سر می گذارم. و چشمانم را می بندم. خوب می دانستم ماموریت امشب من زود خوابیدن است.

بعد از اینکه که از خواب رفتن من مطمن می شود، از روی زمین بلند می شود. پتوی را روی تن سرد و خسته ام می کشد. به طرف کمد می رود و مشغول برداشتن لباس می شود. زیر چشمی نگاهش می کنم. می بینم زیبا ترین لباس هایش را درون ساک می گذارد و بعد از خاموش کردن چراغ از اتاق خارج می شود.

پتو را کنار می زنم و از روی زمین بر می خیزم. یعنی امشب مهمان خانه غلام است؟ به طرف پنجره می روم و گوشه پرده را کنار می زنم. بخار شیشه را با دست هایم پاک می کنم. لامپ حمام که گوشه حیاط بود، چشمانم را جذب می کند. حتما مادر به حمام رفته است. و خودش را برای غلام آماده می کند. دقایقی پشت پنجره می ایستم و نگاه می کنم حیاط سرد و خاموش را. در خانه باز می شود و غلام و مرد دیگری وارد می شوند. غلام با دست پاچه گی به مرد غریبه تعارف می کند و او را به اتاقش می برد. حتما عاقد را آورده است. شرم می کنم. از خودم از مادرم. از این معامله ایی که به قیمت آبروی مادرم تمام می شود. نگاه می کنم به آسمان شب. آسمان هم رنگ اش گرفته و ملتهب است. حتما او هم برایمان دل می سوزاند.
در حمام باز می شود و مادر از حمام خارج می شود و با قدم های تند به طرف اتاق می آید. پرده را رها می کنم و زود به زیر پتو پناه می برم. خودم را به حالت خواب در می آورم. و بعد از چند ثانیه ایی صدایی در به گوشم می رسد. آرام پتو را کمی کنار می زنم و میبینمش، در حالی که موهای آشفته اش را شانه می زند

قسمت نهم
#عطر_بهار_نارنج
در حالی که موهای آشفته اش را شانه می زند.
و با کلیپسی موهایش را جمع می کند. بعد از پوشیدن روسری اش، چادر سفید اش را روی سر می گذارد و از اتاق خارج می شود. تنها می شوم! تنهای تنها! حس خوبی نداشتم. و خوابیدن برایم دشوار بود. از روی تشک بلند می شوم و باز به طرف پنجره می روم. پرده را کنار می زنم و با پشت دست های بخار شیشه را پاک می کنم. حیاط خانه در تاریکی خود غرق بود و فقط پنجره اتاق غلام بود که روشنی اندکی به حیاط می داد. باد زمستان می وزید و درختان بلند چناری که درون حیاط بودن را به جان هم انداخته بود! پنجره های قدیمی و چوبی اتاق هم از شدت باد صدایی رعب انگیز ایجاد می کردند. گاهی شدت باد به قدری بود که می خواست درختان سر به فلک کشیده را از جایی بکند و با خود ببرد. اندکی گذشت و آن مرد غریبه همراه با غلام از اتاق خارج می شوند. غلام، مرد را تا دم در همراهی می کند و بعد از رفتنش، زود به اتاق بر می گردد. قبلا از اینکه در اتاقش را ببندد، نگاهی به سر تا سر حیاط می اندازد. و اندکی بعد در را می بندد. چراغ اتاق غلام هنوز روشن است و من در دلم دلهره عجیب خفته!
از شدت سرما به کنار بخاری پناه می برم. زانوهایم را به آغوش می کشم و شعله های گرم بخاری را نگاه می کنم. حس تنهایی آزارم می دهد. و بد تر از آن، قدرت نمایی باد وحشی زمستانی.
در دلم رخت می شورند، و لحظه ایی آرام و قرار درون دلم سکنا نمی کند.

نیمه های شب فرا می رسد وسوسه می شوم و باز برای دیدن اتاق غلام، به پشت پنجره می روم. هنوز هم باد بصورت وحشایانه ایی به درخت ها تازیانه می زند. و هنوز چراغ اتاق غلام روشن است. کلافه ام از این که مجبورم، شب های بلند زمستانی را بیدار سر کنم. به طرف کمد می روم و ژاکت ام را می پوشم. تصمیم می گیرم به طرف حیاط بروم و سر و گوشی آب بدهم. در اتاق را آرام باز می کنم. سرما به قدری بود که پوست صورت ام را مورد هجوم اش قرار می دهد. دست هایم را رو به رویی دهانم می گذارم و به طرف اتاق غلام راهی می شوم. پاورچین و با احتیاط گام بر می دارم خودم را به پشت در اتاق می رسانم. سرم را به در اتاق می چسبانم و صدایی پچ پچ غلام و مادرم را می شنوم. آنقدر آرام صحبت می کردند که نمی توانستم به وضوح صدایشان را بشنوم. به طرف پنجره می روم و راهی را برای دید زدن پیدا می کنم. گوشه پرده اتاق کنار بود و می توانستم درون اتاق را ببینم. برای لحظه ای نفس ام را درون سینه ام حبس می کنم. دست های لرزان و یخ زده ام را مشت می کنم و از گوشه پنجره داخل را نگاه می کنم. به خاطر روشنایی داخل اتاق، می توانستم به خوبی داخل را دید بزنم. غلام را می بینم که برهنه به طرف مادرم هجوم می برد و لباس های مادرم را به زور خارج می کند. و با صدایی بلند می گوید:
-کجا میری؟ گفتم که تا صبح باید اینجا باشی.
مادرم ملتمسانه می گوید:
-بزار برم. تو رو ارواح خاک
بزاد برم. الان شهرزاد بیدار میشه و میبینه من نیستم! بسه دیگه! دیگه طاقت ندارم.
بدنم را گر می گیرد. نفرت ام به غلام دو چندان می شود. سعی می کنم لرزش بدن ام را کنترل کنم، ولی ترس و سرما بر من غالب می شود. صدایی غلام باز هم بلند می شود و می گوید:
-تا صبح صیغه منی، این همه پول دادم تا صبح کیف و حالتو کنم. حالا هم دهنتو ببند.
تکیه به دیوار می نشینم و سرم را روی پاهایم می گذارم. عصبانی می شوم و
از غیظ دندان هایم را به هم می سایم ولی جز سکوت راهی برای نجات مادرم نداشتم. نمی دانستم غلام از جان مادرم چه می خواهد و مادرم چرا به راحتی تن به خواسته اش داده است.

قسمت دهم
#عطر_بهار_نارنج
حالم بد می شود. آنقدر بد می شود که نمی توانستم به راحتی نفس بکشم. متنفر می شوم. از غلام. از مادرم. از زندگی.

ناچار و برای فرار از سرما و تسکین روح خود به طرف اتاق خود می روم. تصمیم می گیرم برای فرار از ترس و تنهایی زیر پتو پناه ببرم. چشم هایم را می بندم و سعی می کنم خودم را آرام کنم. قطره قطره اشک می ریزم. لحظه ایی تصویر غلام و مادرم از ذهنم فراموش نمی شود.

صدایی مادرم نوازشگر گوش هایم می شود که می گوید:
-شهرزاد بلند شو، مدرسه ات دیر نشه!
چشم هایم را به زور می گشایم. و مادرم را نگاه می کنم که مشغول دم کردن چایی می باشد. (باشه) ایی می گویم و پتو را روی سرم می کشم. چقدر به خواب نیاز داشتم. مادرم باز هم صدایم می کند و من از فرط خستگی، جوابش را نمی دهم.
دست های مادرم را احساس می کنم که من را تکان می دهد و می گوید:
-مگه با تو نیستم شهرزاد؟
پتو را کنار می زنم و کلافه و خسته از روی زمین بلند می شوم. به زور و در حالی که چشمان ام از کمبود خواب می سوخت، می گشایم و مادر را نگاه می کنم که در حال ریختن چایی.
صورت مادرم می درخشید و معلوم بود که به حمام رفته باشد. سلامی می کنم و چشمان قرمز و چهره خسته اش، را می نگرم. معلوم بود که دیشب برایش به سختی گذشته است.

با چشمان ورم کرده و پاهای سست و خسته به حیاط می روم. در را که باز می کنم، سوز سردی به صورت ام تازیانه
می زند. به طرف حوض آبی که وسط حیاط قرار داشت می روم و با آب سرد و یخ بندان زمستانی، صورت ام را می شورم. استخوان دست هایم از شدت سردی آب تیر می کشد! برای فرار از سرمای هوا با گام های بلند و در حالی که دندان هاییم به هم برخورد می کردن به طرف اتاق هجوم می برم. مادرم سفره را پهن کرده، و مشغول ریختن چایی بود. نگاهش که می کنم چشم های خسته و متورم اش آزارم می دهد.

کنارش می نشینم و لقمه ایی نان و پنیری در دهان می گذارم و سکوت می کنم.
نمی دانم باید از مادرم نفرت داشته باشم یا نه؟
استکان چایی را سر می کشم و بعد از پوشیدن لباس هایم خداحافظی تلخی می کنم و از اتاق خارج می شوم...
*****
بعد از گذشت سال ها، هنوز اتفاقات گذشته برایم آزار دهنده بود.
چشمانم از شدت خستگی می سوزد. خواب به چشمان گر گرفته ام مهمان می شود و برای رهایی از افکار گس و تلخ ام به سمت توشک پهن شده ام می روم. زیر پتوی ام پناه می گیرم و با خیال و افکار پریشانم می خوابم.

ضربه ایی به در چوبی وارد می شود و من از ترس از جایم بلند می شوم. نگاهی به چهار چوب در می کنم و قامت و غلام را با چهره بشاش می نگرم. غلام می گوید:
-بلند شو دختر. لنگ ظهره، آقا فرهاد کم کم پیداش میشه. پاشو یه چیزی بخور و لباس هاتو بپوش و آمده شو.

کم کم از دنیای خواب خارج می شوم و تمام واقعیت تلخ ام مرور می شود.

برای فرار از گوشزدهای غلام به طرف کمد می روم. لباس همیشه گی راتن می کنم و عکس مادرو کنی از وسایل و یادگاری مادرم را درون کیف می گذارم.

آشفته به اتاق کوچک به دیوارهای قدیمی و رنگی اش، به کمد چوبی قدیمیه جهیزیه ایی مادرم نگاه می کنم. آهی می کشم و با تمام خاطرات بد اتاق خداحافظی می کنم. مانع غلام نمی شوم و به طرف حیاط می روم. تا آمدن فرهاد روی پله های ایوان در حالی که سرم را روی زانوهایم قرار می دهم می نشینم.

به فکر فرو می روم! قرار است برای ام چه اتفاقی بیفتد؟ باورم نمی شد تا چند ساعتی دیگر بشوم همسر فرهاد؟ من توی این سن بشوم زن مرد پنجاه ساله! کاش مادرم پیش ام بود و نمی گذاشت به همین راحتی جوانی ام به چوب حراج بگذارد.
زنگ خانه به صدا در می آید و رشته افکار من پاره می شود. اضطراب و دلهره ام، تپش قلب ام را می افزاید و گونه هایم سرخ و ملتهب می شود. از روی زمین بلند می شوم و غلام را می بینم که با هیجانی که داشت به سمت در می رود. بعد از سلام و احوال پرسی به طرف من می آید و می گوید:
-فرهاد آمده. یکم بخند. نزار ازت زده بشه.
نگاهش می کنم در حالی که ناتوان بودم جوابش را بدهم. با قدم هایی آرام به سمت در می روم. حتی پاهایم نای رفتن را نداشتن. به سمت در می روم و چهره فرهاد رو به رویم ظاهر می شود. فرهاد یک سر و گردن از من بلند تر بود و من به زور قد ام به شانه هایش می رسید. سلامی