دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش سوم







و ازم خواهش کرد دیگه بهش زنگ نزنم ..
همون روزا که غمگین شده بودم و از اتاقم بیرون نمی اومدم ..مدتی با خودم کلنجار رفتم ..نمی شد دیگه ...عشق خیلی چیز بدیه من همش درد بردم و خجالت کشیدم ..
اینکه آیا کار درستی کردم یا نه ؛؛ اینکه چقدر تو رو رنجوندم و مادرم رو عذاب دادم ..خودم بیشتر از شما ناراحت بودم ؛
دوباره به افشین زنگ زدم جواب نداد ..و دوباره ..پیام داد هدی ؛ هومن همه ی کس منه اونو ازم نگیر من نمی خوام از دستم ناراحت بشه ..تو دختر خوشگلی هستی و منم از تو خوشم میاد ولی این کارو با هومن نمی کنم ..تا بهم وابسته نشدیم بهتره تمومش کنیم ..
ولی من بازم نتونستم فراموشش کنم یک روز رفتم جلوی استودیو و منتظر موندم بیاد بیرون ..دلم بشدت براش تنگ میشد ..
نمی تونستم به چیزی جز اون فکر کنم ..منو که دید ناراحت شد و با دستپاچگی سوار ماشینش کرد و گفت : چرا اومدی اینجا تو چقدر دل و جرات داری من از هومن می ترسم ..تو نمی ترسی ؟







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش چهارم






گفتم : چرا می ترسم فقط برای اینکه ناراحتش نکنم ولی می دونم که بالاخره درکم می کنه ..اگر توام منو دوست داری بیا برای عشقمون مبارزه کنیم ..
هدی ساکت شد و آه عمیقی کشید ..
پرسیدم؟ اون چی گفت ؟
سری تکون داد و ادامه داد نمی دونم من از قبل این ماجرا هم احمق بودم یا عشق اون اینطوریم کرد ه بود ..
افشین بهم خندید ...و بازم خندید ..
گفت : هدی ؟ تو واقعا توی رویا زندگی می کنی ..این حرفا چیه می زنی مگه بچه بازیه ؟ باور کن من هنوز از حادثه ای که برام پیش اومده خلاص نشدم ..
دوباره تحمل یک ماجرای دیگه رو ندارم ..اعتراف می کنم که تو با همه ی اون دخترایی که تا حالا باهاشون بودم فرق داری ..بهت فکر می کنم ولی این دلیل نمیشه که با خواهر بهترین دوستم رابطه بر قرار کنم ..اهل ازدواج هم نیستم ..
پس می رسونمت در خونه تون و دیگه به من فکر نکن ..خواهش می کنم تو هومن رو میشناسی با این موضوع کنار نمیاد ؛
من گریه کردم ...آره من خودمو کوچک کردم و گریه کردم ..بهش گفتم که از پونزده سالگی دوستش داشتم ..بهش گفتم همیشه عکس های اونو زیر بالشم میذاشتم و می خوابیدم ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش پنجم






بهش گفتم : تمام روز و شبم به گوش دادن به صدای اون میگذره ..و اونقدر گفتم و گفتم ...وای منه بی شعور ..منه احمق ..یعنی تاوان یک عشق این همه زیاد باید باشه ؟
و ساکت شد سرش پایین بود ما هم حرفی نمی زدیم ..
چند قطره اشک از گوشه ی چشم های ورم کرده اش ریخت روی گونه هاش و بدون توجه به اونا ادامه داد ..
افشین راست می گفت دخترا ولش نمی کردن ..نمیگم بیگناه بود ولی من هرگز در رابطه با افشین اونو گناهگار نمی دونستم چون انتخاب خودم بود ..
نمی تونستم ازش بخوام ذاتشو به خاطر من عوض کنه ..و برای همین سعی می کردم مطابق میل اون رفتار کنم ..و مراقبش باشم و در این میون داشت روح و روانم بهم می ریخت ..تا کنارم بود دنیا برام بهشت می شد ..ولی پاشو که از در این خونه بیرون میذاشت انگار منو انداخته بودن توی آتیش بالا و پایین می پریدم تا برگرده ...
ولی اینو می دونستم و از رفتارش می فهمیدم که بشدت منو دوست داره ..برای همین وقتی بهش گفتم بیا خواستگاری فورا قبول کرد ولی زیر لب با افسوس گفت : هومن معذرت می خوام .. امیدوارم درکم کنی ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش ششم






می دونی هومن ؟ اینا رو بهت میگم چون به افشین مدیونم ..اون هیچوقت به تو نگفت که خواهر توام مثل بقیه دخترا دنبالم افتاد ..نگفت چرا جلوی خواهرت رو نگرفتی ..نگفت من اهل ازدواج نبودم هدی مجبورم کرد ..
وقتی شما ها فهمیدین که من حامله ام دیگه حتی یک کلمه در مورد انداختن بچه حرف نزد و تازه رفتارش با منم خیلی خوب و عاشقانه بود ..
اون سعی داشت به تو بفهمونه که لیاقت خواهر تو رو داره ..و همیشه به من همینطوری نگاه می کرد ..حتی نیم ساعت قبل از اون حادثه بهم زنگ زد و کلی حرفای قشنگ زد ..
برای همین نمی تونم باور کنم که تا این حد پست بوده ..
اونقدر دو رو دورنگ که به همین راحتی دروغ بگه ..و از همه بدتر با زنی که شوهر داره ...وای خدای من ..کی می تونم از این فکر و خیال ها خلاص بشم ؟
گفتم : تا اینجا بشینی و گذشته رو مرور کنی هرگز نمیشه ؛؛ آخرم دیوونه میشی ..
حالا وقت اونه که گذشته رو جبران کنی ..تو دنبال دلت رفتی ..
درست و غلطش مهم نیست مهم اینه که از این به بعد چطور رفتار کنی که براش تاوان ندی ..نباید خودتو احمق خطاب کنی برای خودت ارزش قائل باش مهم نیست کسی در مورد تو چی فکر می کنه تو کاری کن که خودت رو قبول داشته باشی ..








#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش هفتم








پاشو حاضر شو و خودتو بده دست من و نسیم می برمت یک جای خوب بهت قول میدم وقتی برگشتی یک آدم دیگه شدی ..پاشو خواهر ..
و روز بعد ما با دو ماشین توی جاده بودیم شهاب و نیما توی ماشین من عقب نشسته بودن و هدی و مامان توی ماشین آقای زمانی ..
تمام طول راه فکر می کردم به اینکه چرا ما آدم ها با اینکه سعی می کنیم هیچوقت نمی تونیم خودمون رو بزاریم جای دیگری و شرایط اونو بفهمیم ..
بابا سیفی چیکار کرده بود که می تونست عمق وجود یک نفر رو ببینه و از دلش خبر داشته باشه ؟ رازش چی بود که با یک نگاه به آدم درس می داد ؛ یک مرد روستایی و تحصیل نکرده ..و پر از دانش رمز و راز زندگی ..
حالا می فهمیدم که دانشگاه فقط یک ساختمونه , اگر واردش شدی چیزی یاد نگرفتی یعنی بیسوادی و بابا سیفی یک استاد بود ؛ که معلمی رو خوب می دونست ..
نزدیک سه سال بود که ندیده بودمش ولی هنوز حرفهاشو هر روز برای خودم مرور می کردم تا یادم نره ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش هشتم








نسیم برای همه ساندویج درست کرده بود و توی ماشین خوردیم ..وحتی برای ناهار نگه نداشتیم سال تحویل نزدیک ساعت هشت شب بود و می خواستیم قبل از اون پیش بابا سیفی باشیم ..
به جاده ی خاکی کنار رودخونه که رسیدیم هنوز هوا روشن بود و همه جا دیده می شد ..حال و هوای من دوباره عوض شد ..
نسیم ذوق زده به اطراف نگاه می کرد و خوشحال بود ..مدت زیادی بود جز غم و غصه توی خونه ی ما هیچ خبری نبود ..
تنها دلخوشی من و اون این بود که شب موقع خواب همدیگر رو بغل کنیم و درد دل کنیم ..نسیم واقعا یار و همراه من بود ..
اونقدر بهم آرامش می داد که نمی دونم اگر توی اون شرایط کنارم نبود چی میشد ..باز یاد حرف بابا سیفی افتادم که بهم گفته بود : این همه عمر کردم ندیدم خدا چیزی رو از آدم بگیره و به جاش بهترشو نده ..
شاید این حرف اون موقع به نظرم خیلی عادی اومد ..ولی حالا که به گذشته فکر می کنم ..دیدم نسیم مثل یک نعمت الهی به موقع اومد توی زندگی من مثل یک نسیم خنک و ملایم و شد جزوی از وجودم ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش نهم







مثل دفعه قبل انتظار داشتم بابا سیفی با شنیدن صدای ماشین از تپه سرازیر بشه ..ولی ما پیاده شدیم و از بابا سیفی خبری نبود شوق دیدارش بی تابم کرده بود ..
از شهاب پرسیدم ..بابا نمی دونه ما میایم ؟
گفت : چرا مامان و بابای منم اینجان ..منتظرن ؛ و چند تا بسته رو برداشت و گفت زود باشین بیان بالا ..حتما صدای ماشین رو نشنیدن ..
یک لحظه فکر کردم کار اشتباهی بود که شب عید این همه آدم دنبال خودم آورده بودم اینجا ولی چند قدم که رفتم بالا بابا سیفی رو دیدم که روی یک چهار پایه کنار درخت نشسته و دستهاشو به علامت استقبال برای من باز کرده ..
نمی دونم چرا ولی اشک توی چشمم حلقه زد از اینکه شک به دلم راه داده بودم ؟یا از دلتنگی برای بابا ..دویدم بطرفش ..خیلی پیر تر شده بود و انگار زانوهاش قدرت ایستادن نداشتن ..
کمی بهم نگاه کردیم و خم شدم در آغوشش گرفتم و سرشو بوسیدم ..و گفتم : به عشق دیدن شما اومدم
گفت :تی قوربان پسر جان ..خوب هیسی ؟ اوشان چئسن؟






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش دهم







گفتم : چشم همه رو بهتون معرفی می کنم ..اول از همه این نسیم خانمم ..
گفت » تی بلا به سر چه دختری ..بیا لاکو جان تو رو از نزدیک ببینم ...
ها مقبول هیسی ..مبارکه شاد باشی ..عروس جان ؛
پدر و مادر شهاب هم که داشتن بساط پذیرایی از ما رو فراهم می کردن مثل شهاب و بابا سیفی صمیمی و خونگرم بودن ..
بقیه هم رسیدن بالا و هر کدومشون رو معرفی کردم ..و نمی دونم بابا اصلا فهمید کی به کیه ولی مرتب می گفت خوش اومدین ..بفرمایید
مادر شهاب سنگ تموم گذاشته بود ..
همه چیز برای یک پذیرایی عالی آماده بود ..خیلی زود همه دور سفره ی هفت سین نشسته بودیم و منتظر تحویل سال ؛ من و نسیم کنار بابا سیفی نشسته بودیم ..و مامان و هدی هم کنار هم ..
آقای زمانی محو بابا سیفی بود و خوشحال از اینکه با ما اومده ..همه ساکت شدن ..هنوز شش ؛هفت دقیقه مونده بود ...
مامان بلند خوند
یا مقلب القلوب والا ابصار ؛؛
یا مدبراللیل و النهار ؛
یا محول الحول و الاحوال ؛؛
حول حالنا الی احسن الحال ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش یازدهم






بابا سیفی گفت : نشد ..این نشد ..حال احسن اینطوری بدست نمیاد , دعای شما باید از ته دلتون باشه ..دعا کنید از ته دل , و از خدا بخواین که حال شما رو همیشه خوش کنه ..چه در غم و چه در شادی حال احسن داشته باشید و اون زمانیه که از ته دلتون راضی به رضای خودش باشین ..وگرنه هرگز حال احسن نخواهید داشت ..
و قبول کنید که مالک این دنیا و گرداننده ی شب و روز فقط اوست و ما چیزی از خودمون نداریم و برای از دست دادن کسی کافر نشیم ..
دنیا برای آمدن و رفتن هست و ما مسافریم ..از ته دلتون دعا کنید که مسافر های خوبی باشیم و خوشحال زندگی کنیم ..که خوشحالی نهایت شکر گذاری به در گاه خداست ...
و آغاز سال نو اعلام شد ..
من دست بابا سیفی رو گرفتم و بوسیدم ..اونم خم شد و سرم رو بوسید و گفت : خدا تو رو حفظ کنه پسرجان ..
چشمم به هدی افتاد با دقت به بابا سیفی خیره شده بود ..
نمی دونم به چی فکر می کرد ولی می دونستم که بابا سیفی بی منظور اون حرفا رو نزده بود و شاید هدی هم به همین فکر بود ...





#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش دوازدهم






چهار روز ما توی اون جنگل سر سبز موندیم ..اما چیزی که اذیتم می کرد حال بابا سیفی بود که زیاد خوش نبود ..دیگه نمی تونست مثل دفعه قبل راه بره و کمر درد داشت طوری که به کمک یک چوب دستی راه میرفت ..
اما شب ها دور آتیش می نشستیم و من و شهاب ساز می زدیم و اون می خوند و همه باهاش همصدایی می کردن ..
حال هدی خیلی بهتر شده بود ..حالا غذا می خورد و به کیان می رسید و یکی دوبار هم دیدم که خنده روی لبش نشسته ..
از فومن که برگشتیم دوباره کارم رو شروع کردم و تا آخر اردیبهشت آلبوم حسام آماده شد ..و منتظر بودیم ببینیم چقدر مورد توجه قرار می گیره ..
اون زمان بود که میشد در مورد کنسرت ها تصمیم بگیریم ..
که یک روز شهاب اومد و به من گفت : داداش میشه من فردا نیام سرکار ؟
گفتم : آره ولی بهم بگو چی شده مریضی ؟
گفت : نه مادر و خواهر و بابام اومدن ..باید بریم خرید عروسی ..می خوام ازدواج کنم , گفتم : تو خیلی موذی هستی چرا نگفتی کسی رو زیر سر داری ؟
گفت : والله مادرم در نظر گرفته و رفتم دیدم و پسندیدم ..منم باید سر و سامون بگیرم ..برای تو خانواده ات هم کارت نوشتیم این بار باید بیاین فومن ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_چهلم ( آخر )- بخش سیزدهم







گفتم : فعلا ماشین رو بر دار برو و فردا شب هم بیان خونه ی ما شماره ی بابا رو بده من خودم زنگ می زنم ..
گفت : نه داداش یک تاکسی کرایه می کنیم تازه ماشین دایم هم هست ..
گفتم : می خوام با ماشین من بری خرید عروسی ..من خوشبخت شدم انشاالله توام خوشبخت بشی ..
حالا عروسی کی هست ؟
گفت : توی تابستون ..
گفتم : روی من حساب کن هر کاری داشتی بهم بگو, تو داداش منی ..
شب بعد همه خونه ی ما جمع شده بودیم و شهاب نامزدشم آورده بود ..خوب ما هم همه ی تلاشمون رو کردیم تا از اونا پذیرایی کنیم ..
آقای زمانی با پدر شهاب خیلی صمیمی شده بودن و همه می گفتیم و می خندیدم که تلفن شهاب زنگ خورد و بدترین خبری که ممکن بود بهش دادن ..
بابا سیفی از بین ما رفته بود ..حالا چرا ؟ و چه حکمتی پشت این ماجرا بود که این خبر باید توی خونه ی من به اونا برسه فقط خدا می دونه ..
همون شبونه اونا رو برداشتم رفتیم فومن ...و من با بابا سیفی وداع گفتم و باهاش عهد بستم که هرگز فراموشش نکنم .. شاید حکمت در همین بود .

چهار سال از اون ماجرا میگذره , من یک دختر دارم و هدی هنوز نتونسته جایگزینی برای افشین در قلبش باز کنه ؛ و حالا می فهمم که اون واقعا عاشق بود ..




پایان


قصه گوی خونه های دل شما ناهید








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش اول








این تو (مهسا )

شرف تمام تلاش خودشو می کرد تا این وصلت رو جور کنه ..
درحالیکه من می دونستم جایی تو قلب سینا ندارم دلم می خواست حالا که اون کسی رو نمی خواد در کنارش باشم و به همین راضی بودم ..
و هما هزار تا شرط برای من گذاشته بود : که امیدوار نشی ,,که یک وقت یاس از چشمت نیفته ,, که دیگه گریه نکنی ,, و اگر این کارو می کنی باید با تمام گذشت و فدا کاری باشه ...
و من ساعت ها به این شرایط فکر کرده بودم و بازم دلم می خواست در کنار سینا باشم ....و بالاخره اون روز رسید ..
صبح یک روز جمعه شرف به من زنگ زد و گفت: ما داریم میریم خونه ی سینا بعد از ظهر آماده باش وقتی بهت زنگ زدم بیا اونجا باهاش حرف بزن ..
سکوت کردم گفت :نگران نباش اگر موافقت کرد به تو میگم بیا خاطرت جمع باشه ..جون تازه ای گرفتم ..و مامان اینو از حال روزم خوند فورا زنگ زد به منیره و گفت : پاشو بیا مادر که مهسا داره خودشو بدبخت می کنه زود باش من حریفش نمیشه زبونم مو در آورد از پس باهاش حرف زدم ,,
خدا بگم شرف رو چیکار نکنه همش زیر سر اونه ..
با اعتراض گفتم :مامان جان من بچه ام ؟ بیست و هفت سالمه یعنی هنوز نمی تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم ؟






#ناهید_گلکار

داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش دوم


برای چی به منیره گفتین بیاد از خودم بپرسین چرا این کارو می کنم ..داد زد دلیلش هرچی باشه من راضی نیستم, و در حالیکه بازوهای منو تو دستش گرفته بود ادامه داد : نکن مادر الهی من فدای سرت بشم ,,تو رو خدا این کارو نکن نرو مامان جان دورت بگردم نرو ..
مهتاب میگه سینا دلش نمی خواد زن بگیره چرا داری خودتو کوچیک می کنی مادر؟ همش تقصیر اون مهتاب و مجیده مثلا تو خواهرشونی خودشون رو دادن دست شیدا و شرف تو رو بدبخت کنن ,
گفتم : نگران نباشین من بدبخت نمیشم سینا مرد خوبیه همه اینو می دونن و برای همین مجید راضی شده ..
مامان که دوباره خیس غرق شده بود نشست روی مبل و چند بار زد روی پاشو و با حرص گفت : اون بچه داره یکبار ازدواج کرده ؛ حالا باید بیاد منت تو رو بکشه تا با هاش زندگی کنی اونوقت تو می خوای بری خونه ی اون مرد و راضیش کنی ؟
نشستم کنارشو با مهربونی گفتم : کی این حرفا رو به شما زده ؟ میرم حرف می زنم ؛ منم شرایطم رو میگم , قبول کرد که هیچی نکرد اگر نکرد بی خیالش میشم به جون شما قسم می خورم دیگه حرفشم نمی زنم ..


#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش چهارم







یک زن وقتی شوهر می کنه احتیاج به محبت و نواز اون مرد داره وقتی این همه اونو می خوای دیگه خیلی بیشتر عذاب می کشی بیا از خیرش بگذر ..خودتو کوچیک نکن مادر ؛..ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست ..
گفتم : کوچیک نمی کنم بهت قول میدم من همیشه همون مهسای مغرور می مونم ..
فقط بهم اجازه بده راهمو خودم انتخاب کنم ..اگر سینا این همه خوب نبود محال بود چنین کاری بکنم ولی اون مهربون و با شرفه امکان نداره منو اذیت کنه ..و اونقدر گفتم و گفتم تا وقتی منیره عصبانی و متعرض اومد که با من دعوا کنه و جلوی منو بگیره مامان اونو راضی کرد که که بزاره خودم تصمیم بگیرم ..
و اونجا راز من پیش اونم بر ملا شد و تا وقتی دوباره شرف زنگ زد و ازم خواست برم پیش سینا با هم حرف زدیم ..
حالم نگفتی بود انگار اصلا حسی توی بدنم نبود اما قلبم تند می زد و نمی تونستم خودمو کنترل کنم ..
مامان با اشک و آه و افسوس منو راهی کرد و گفت : برو به امید خدا ؛؛ ..خدایا بچه ام رو دست تو سپردم ..خودت نگه دارش باش ..


#ناهید_گلکار

داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش پنجم







من می دونستم که باید با سینا تنها روبرو بشم و می دونستم که این آخرین شانس منه برای رسیدن به جایی که میتونستم همیشه در کنار سینا باشم.
جلوی در خونه که رسیدم شرف اومد جلو و گفت : نترس ما اینجایم اگر کتک کارتون شد فورا میام بالا ..
گفتم : شرف شوخی نکن دارم میمیرم ..
گفت : برو دیگه سینا منتظرته ..
تا پشت در آپارتمان که رسیدم قلبم چنان تو سینه ام می کوبید که صدای اون گوشم رو کر کرده بود ..
سینا درو باز کرد و یاس به دادم رسید ..
فقط گفتم سلام که یاس پرید بغلم لباس خواب تنش بود و معلوم میشد تازه بیدار شده موهای قشنگش ژولیده و پریشون بود ..
اینو می دونستم که با اون حال نمی تونم حرفم رو بزنم این بود که وقتی سینا داشت چایی می ریخت گفتم : اجازه بدین یکم با یاس بازی کنیم بعدا حرف بزنیم ..
انگار اونم همینو می خواست نشست و کنترل تلویزیون رو برداشت و من و یاس رفتیم توی اتاقش ..
ولی ازش پنهون نکردم که می دونستم باید با اون تنها حرف بزنم ..منگ بودم و هر کاری می کردم نمی تونستم ضربان قلبم رو ساکت کنم ..




#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش ششم








تصمیم داشتم باهاش رو راست باشم و با هما هماهنگ کرده بودم که اگر با سینا به توافق نرسیدم برم شیراز و قرار بود در این صورت خواهرش کمکم کنه تا اونجا مستقر بشم که در این صورت زندگی کردن توی تهران برام سخت میشد ..
راستش با یاس بازی می کردم ولی حواسم به اون نبود و به حرفایی که می خواستم بزنم فکر می کردم ..
تا سینا اومد و به یاس گفت : بابا جان من و مهسا خانم می خوایم حرف بزنیم تو همینجا بازی کن تا من صدات کنم ..
یاس رو بغل کردم و گفتم : بهت قول میدم یک روز دوباره میام و با هم بازی می کنیم اجازه میدی الان برم با بابا حرف بزنم ؟
بعد از اینکه از اتاق اومدم بیرون سینا درو بست و گفت : شما بشین من چای شما رو گرم کنم ..
دیگه کاملا به خودم مسلط شده بودم نباید اون ضعف منو در مقابل خودش می دید ..
به محض اینکه نشست گفت : تو رو خدا منو ببخشید اصلا راضی به این کار نبودم ..
شرف رو که می شناسین حتما شما رو هم مجبور کرده ..به نظرم این کار شدنی نیست و من بهتون حق میدم ..
ولی اجازه بدین با این جلسه دهنشو ببندیم که دیگه این پرونده بسته بشه ..


#ناهید_گلکار

داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش هفتم


گفتم : چرا شما قبل از اینکه من حرفی بزنم پرونده رو بستین ؟
به نظر می رسید یکم تعجب کرده و گفت : فقط به خاطر شما نمی خوام صدمه ای ببینین ..این کارا شوخی بر دار نیست و شرف ما رو به مسخره گرفته ..هر چی هم میگم گوش نمی کنه ..
گفتم : من می خوام برای یاس مادری کنم ...
و بغضی گلومو گرفت که از سینا پنهون کردم و ساکت شدم تا اونو فرو ببرم ..
گفت : نه بابا مگه میشه ..
من بازم سکوت کردم چون نمی خواستم حرفای دروغ و بیهوده بزنم ..ولی نمی تونستم جلوی بغضم رو بگیرم ..
کاش اون نفهمیده باشه که چقدر دوستش دارم ..و حاضرم جونم رو هم فدای اون بکنم چه برسه به اینکه با اون وضع زن اون بشم ..
با تردید پرسید : مهسا خانم شما می دونی داری چی میگی ؟
گفتم : بله می دونم ..بزارین کوتاهش کنم من خودم خواستم بیام اینجا با شما حرف بزنم کسی مجبورم نکرده ..
اومد حرفی بزنه ..دستم رو بلند کردم و گفتم : نه ..شما چیزی نگو اجازه بدین من حرف بزنم ..
می دونم رعنا رو دوست دارین و هنوز فراموشش نکردین ..می دونم نمی خواین دیگه زنی توی زندگی شما باشه ..
اما به نظرم به زودی به خاطر یاس هم شده باید این کارو بکنین ..


#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش هشتم


حتما متوجه شدین که همه ی ما چقدر یاس رو دوست داریم ..من حاضرم زن شما بشم بدون رابطه ..و از یاس و شما مراقبت کنم ..
ولی شرط دارم اگر می تونین این شرط رو قبول کنین من آماده ام ..
چشمهاش گرد شده بود خیره خیره به من نگاه می کرد ..گفت : واقعا ؟ شما حاضری ؟ برای چی ؟ چه شرطی ؟
گفتم : من می دونم شما هنوز رعنا رو دوست دارین ..از عشق شما خبر دارم و می دونم نمی خواین ازدواج کنین ..
ولی اگر فقط محرم باشیم و وانمود کنیم زن و شوهریم فکر نکنم مخالفتی داشته باشین ..
شرطم اینه که کسی نباید بدونه ما زن و شوهر واقعی نیستیم ..مثل یک خواهر و برادر مهربون با هم رفتار می کنیم ..
ولی من به شما وفا دار می مونم و شما هم باید هر وقت خواستین با کس دیگه ای ازدواج کنین اول به خودم بگین و یاس رو ازم جدا نکنین ..
سینا کلافه به نظر می رسید ..
مدام سرشو تکون می داد و و دستهاشو بهم می مالید ..و خودشو می خاروند ..
اون سخت عصبی شده بود ..و در یک لحظه ترسیدم که یک کلام بگه نه ..اونوقت من دیگه تموم می شدم ..
این فکر چنان مضطربم کرده بود که از کارم پشیمون شدم و فکر کردم هر چه زود تر اونجا رو ترک کنم ..



#ناهید_گلکار

داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش نهم







این من (سینا )
رنگ از روی من پریده بود و دستم بی اختیار می لرزید همین حالت رو توی صورت مهسا هم دیدم ..
پس اون می دونست برای چی اومده اونجا ..چون اصلا سراغ شرف و بقیه رو نگرفت و گفت : سلام ..
قبل از اینکه من حرفی بزنم یاس از لای در اونو دید و با خوشحالی دوید طرفش ..
مهسا اونو در آغوش گرفت و گفت : الهی فدات بشم خوبی عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود ..
یاس دستهاشو دور گردن اون حلقه کرد و محکم بهش چسبید و گفت منم تنگ شد ..
مهسا گفت : قربون اون دل کوچولوت برم که تنگ نشه ,عزیزم ..
من به اونا نگاه کردم ..نمی شد ,,..هر چی فکر می کردم نمی تونستم قبول کنم ..
گفتم: سلام خوش اومدین ..ولی مهسا خانم ببخشید بچه ها رفتن ..راستش شرف ..
گفت : خودتون رو ناراحت نکنین می دونم اونا رفتن ..در حالیکه من هنوز به حالت عادی در نیومده بودم گفتم بفرمایید ,چایی میل دارین ؟
گفت :بله ممنون ..








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش دهم








یاس دست مهسا رو می کشید که ببره با هم ماشین بازی کنن ..
اون اصرار می کرد که مهسا رو بشونه توی ماشین ..
خوب هر وقت اونو می دید فقط بازی می کرد پس فکر می کرد بازم برای بازی با اون اومده ..
برای همین من یاس رو بغل کردم و گفتم بابا مهسا خانم اومده مهمونی ..ما باید اول ازش پذیرایی بکنیم شما شوکولات ببر من چایی بریزم و میوه بیارم شما هم زیر دستی بزار ..
اخماشو کشید تو هم و گفت می خوام بازی کنم .
مهسا گفت :میشه یکم منو و یاس بازی کنیم ..یک کوچولو ..اجازه میدین ..
گفتم پس یک کوچولو ..
یاس از خوشحالی بالا و پایین می پرید و دست مهسا رو گرفت رفتن توی اتاق و در رو بستن من به این فرصت احتیاج داشتم تا بتونم خودمو جمع و جور کنم . ..نشستم و اون دوتا بازی می کردن ..
داشتم فکر می کردم ..واقعا مهسا می دونه برای چی اومده ؟و از قراری که اینقدر خونسرده پس حتما موافقه ..حالا من چیکار کنم ؟ باید خودم حقیقت رو بهش بگم ..باید بدونه که هیچ وقت نمی تونه جایی توی قلب من داشته باشه ..
شایدم شرف بهش در مورد من دروغ گفته باید می فهمیدم ..آره باید حقیقت رو بهش بگم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش یازدهم







مدتی به همین وضع گذشت ..اونا بازی می کردن و من آشفته فکر می کردم ..
یاس که هیچوقت از بازی خسته نمیشد ..
گفتم : بابایی دیگه خاله خسته شد شما هم یکم با عروسکت بازی کن تا خاله مهسا یک چایی بخوره ,ما باید با هم حرف بزنیم ..
قبول کرد و مهسا اومد نشست .
یک چای ریختم و اومدم نشستم ..
ساکت بودیم نمی دونستم از کجا شروع کنم ..و چی بگم ..هی دستهامو بهم می مالیدم ..
اونم در حالیکه دستش می لرزید چایی شو بر داشت و همین طور تلخ سر کشید ..بهانه ای پیدا کردم و گفتم شوکولات هست بفرمایید ..
گفت : نه خوبه ..یک وقت هایی توی زندگی آدم پیش میاد که دلش نمی خواد یک چیز شیرین بخوره ..
گفتم : بله برای منم پیش اومده ولی وقتی خیلی غمگین بودم ..شما الان ؟ گفت : نه غمگین نیستم ..خوشحال هم هستم ..
ببینین آقا سینا من می دونم برای چی اومدم اینجا و می دونم دارم چیکار می کنم ..می خوام از یاس مراقبت کنم ..
پرسیدم : چرا ؟ چرا می خواین این کارو بکنین ؟..شما می دونین که من هنوز رعنا رو دوست دارم و نمیخوام ازدواج کنم ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش دوازدهم







و این برای شما خیلی سخت و طاقت فرسا میشه ..
گفت : نه نمیشه ؛ ازم نپرسین چرا ؛؛ من دلایل خودمو دارم ,,فقط اینو بدونین که می خوام از یاس مراقبت کنم همه ی ما اونو دوست داریم ؛ شما شرایط خودتون رو بگین منم میگم اگر به توافق رسیدیم که خوبه اگر نرسیدیم اون وقت تصمیم می گیریم چیکار کنیم تا دست از سر هر دوی ما بر دارن ..
گفتم آهان پس شرف شما رو هم مجبور کرده ..
خیلی رک و راست گفت : نه در مورد من اجباری در کار نبوده من خودم خواستم ..ولی بستگی به شما داره ..
گفتم : شرایط شما مهمه تره ولی وضعیت من معلومه ..نمی تونم با شما مثل یک همسر واقعی رفتار کنم ..من عاشق رعنا بودم و هنوزم هستم ..
گفت : قبول ,رابطه ای با هم نداریم می فهمم .. دیگه ؟
گفتم همین چیز دیگه ای نیست یعنی شما حاضرین که بدون رابطه با من زندگی کنین ؟
گفت: بله ولی برای این کار شرط دارم,, ؟
گفتم : البته من گوش می کنم ...
گفت : می خوام دوست و صمیمی باشیم هم خونه هایی که نسبت بهم تعهد دارن ..من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم تا شما و یاس خوشحال باشین ولی همین تو قع رو از شما دارم بدون اینکه زن و شوهر واقعی باشیم ..باید بهم وفا دار بمونیم ؛








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش سیزدهم

اگر روزی خواستین با کس دیگه ای ازدواج کنین اول به من بگین و قول بدین یاس رو از من جدا نکنین ..و منو به عنوان مادر دومش قبول کنین ..
و یک خواهش مهمتر یا بهتر بگم شرط اصلی من اینه که کسی ندونه ازدواج ما واقعی نیست من بدونم و شما ؛ این طوری غرور من سر جاش می مونه ..
اگر می تونین که تظاهر کنین من همسرتون میشم و قول وفا داری بهتون میدم ..وگرنه همین جا از هم خداحافظی می کنیم ..
واقعا دهنم مثل چوب خشک شده بود ..
این باور نکردنی و غیر ممکن به نظر میومد....نمی دونستم اون چرا این کارو می کنه نکنه واقعا به من علاقه داشته ؟ پس چرا من نفهمیدم ؟
مگه میشه ؟ یک نفر زندگی خودشو نابود کنه به امید واهی ؟ اصلا به من علاقه هم که داشته باشه چطور راضی میشه با این شرط با من زندگی کنه ؟ ..
مگر فکر کرده باشه امیدی برای آینده داره ..آره همینه ..و جز این چیز دیگه ای نمی تونه باشه ..
گفتم : البته شما خیلی با گذشت هستین این حق شماس ..ولی بازم دلیل کارتون رو به من نگفتین ..
گفت : اگر شرایطم رو قبول دارین دلیلش مهم نیست شاید یک روز فهمیدین ..
من از ته دلم یاس رو دوست دارم فعلا همین کافیه و می خوام براش مادری کنم نه اشتباه نکنین رعنا همیشه مادرش میمونه ولی اونقدر دوستش خواهم داشت که احساس کمبود نکنه .

#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش چهاردهم

گفتم : دوست داشتن یک بچه برای ازدواج کردن منطقی نیست مهسا خانم نه ,من قانع نشدم ..
در حالیکه این شرایط برای من ایده اله ولی برای شما نه ..من بهتون پیشنهاد می کنم این کارو نکنین درست نیست , من شرط شما رو قبول دارم ولی به خاطر شما راضی نیستم ..
بعدام از کجا معلوم یک مدت دیگه خسته نشین ؛؛ ..
چشمهاش پر از اشک شد وبا لحن قاطعی گفت : اگر بگم برای من خوبه و دلم می خواد این کارو بکنم چی میگین ؟ بزارین من به خواسته ام برسم شما هم سر سامون بگیرین ..دیگه چی می خواین ؟
اینو باور داشته باشین که من یاس رو خیلی دوست دارم ..
گفتم به خدا به فکر شما هستم این کار اشتباهه آخه برای چی ؟من نمی فهمم....
سکوت کرد..و این سکوت طولانی شد سرش پایین بود و من احساس می کردم بغض گلوشو گرفته ..نمی دونستم چیکار کنم ..
من مهسا رو دوست داشتم به عنوان آشنایی که از اول زندگیم با رعنا با ما بود ..
ولی به عنوان همسر حتی اگر رابطه ای نداشته باشیم برام سخت بود که توی یک خونه باهاش زندگی کنم ..

#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش پانزدهم







خوب دیدم اون نشسته تا من راضی بشم ..نمی دونستم چیز دیگه ای بهش بگم ...
گفتم : خوب اجازه بدین تا فردا فکرا مون رو بکنیم ؛؛ من می خوام شما مطمئن بشین که بعدا پشیمون نمیشین ؟ ..
بازم ساکت بود نمی تونست حرف بزنه ..
دلم بشدت براش سوخت و یقین پیدا کردم که این علاقه مال حالا نیست و ..شاید شرف و بقیه هم اینو می دونستن که اینقدر به من اصرار می کردن ..و این کار منو سخت تر می کرد ..
حالا هر دو روبروی هم نشسته بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم ....
چون خودم عاشق بودم حال اونو درک کردم ..
حالا مهسا رو شکل دیگه ای می دیدم ..وقتی سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد همه چیز رو از اون نگاه خوندم ..و بی اختیار خودمو گذشتم جای اون دختر ..چقدر باید براش سخت باشه ..








#ناهید_گلکار

داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_چهلم-بخش شانزدهم



و برای اینکه اون بیشتر از این عذاب نشه گفتم : باشه ..اجازه بدین بیشتر در این مورد فکر کنیم .. من تا اخر عمرم بهتون مدیون می مونم ..
ولی شوهرواقعی شما متاسفانه نمی تونم باشم ..اینو باید یک طوری به من قول بدین که فردا باعث درد سر هر دوی ما نشه ..
شما دارین در حق منو و دخترم لطف می کنین نمی خوام اذیت بشین ..
همیشه می دونستم که خیلی مهربون هستین ولی نه تا این اندازه ..من مثل برادرتون خواهش می کنم این کارو نکنین ..پس آینده ی شما چی میشه ؟
گفت : به نظرتون من در موردش فکر نکرده تصمیم گرفتم ؟ شاید منم آینده م رو در این می ببینم که برای یاس مادری کنم ..
گیج شده بودم و فکر می کردم دارم کابوس می ببینم ..
نه دلم میومد بیشتر بگم نمی خوام این کار بشه , و نه می تونستم قبول کنم که اون خودشو بدبخت کنه به خاطر من و یاس ..هر دو سکوت کردیم ..و این سکوت طولانی شد ..
تا آروم با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت : پس من برم دیگه ..به هر حال حرفم رو زدم دیگه تصمیم با شماست ..

ادامه دارد

#ناهید_گلکار