دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش اول







صدای هدی تا اعماق قلب و روحم نفوذ می کرد و قلبم رو به درد میاورد ..
با همه ی التیماتوم هایی که بهش داده بودم که اگر یک روز به خاطر افشین گریه کردی شونه های من جایی برای تو نداره ؛ دلم براش سوخت ..
اون خواهر من بود و هرگز نمی تونستم درد و رنج اونو ببینم ..و حالا با ناله صدام می زد .. هومن ..هومن به دادم برس داداش ..بیچاره شدم ..
نسیم با چشمانی اشکبار دستشو گذاشت روی صورت منو گفت : قربونت برم می دونم که توام حالت خوب نیست ولی چاره ای نداریم هدی الان بهت احتیاج داره ..
گفتم : مگه می دونه که چه اتفاقی افتاده ؟
گفت : خب همه می دونیم ..
گفتم : نه منظورم اینه که افشین چطوری فوت کرده و کجا چاقو خورده ؟ اینو می دونین ؟ گفت : نه دقیقا ولی همینکه بابا گفت توی یک آپارتمان با یک زن بوده برامون کافی بود ..فهمیدنش برای هیچکس سخت نبود ..
بیا دیگه مامانم حالش خوب نیست ؛ کیان ترسیده آروم نمیشه ..
گفتم : برو بالا منم میام ..
گفت : دستت رو بده به من ..با هم میریم ..ای وای آستینت چرا خونی شده ؟ ..مال افشینه ؟وای خدای من ؛؛






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش دوم







گفتم : آره توی آمبولانس اینطوری شد دستم رو شستم اینو ندیدم ..برو یک پیرهن برام بیار همین جا عوض کنم ..هدی نبینه ..
در واقع می خواستم خودمو آماده کنم تا با هدی روبرو بشم..
پناهی می خواستم و امدادی؛؛ خودم تاب تحمل نداشتم ..همینطور که روی پله ایستاده بودم سرمو گذاشتم به دیوار وچشمم رو بستم و آروم گفتم : خدایا کمک کن تا از این مرحله ی سخت هم عبور کنم ..
یاد بابا سیفی افتادم ..می خندید و می گفت : مرد نباید اینقدر عاطفی باشه ..یک سپر آهنی جلوی خودت بکش ..تا جلوی ضربه هایی روکه روزگار بهت می زنه بگیری ..
اینطوری میشه که هیچ کس ضربه هایی رو که به یک مرد می خوره نمی ببینه ..اگر سپر نداشته باشی می خوری زمین ..
سپر توام قدرت تحمل توست ..خدا ما رو اینطوری آفریده که بشیم تکیه گاه خانواده مون ..اگر این تکیه گاه سست باشه خانواده از همه می پاشه ..
سست در مقابل هوا و هوس ..سست در مقابل مشکلات زندگی ..و سست برای بدست آوردن رزق و روزی که خدا برامون مقدر کرده ..
قوی باش مرد ؛ که صلابت یک مرد به همین قوی بودنشه , با هر ضربه قوی تر شو ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش سوم







نسیم اومدوصدام کرد : خوبی ؟ می خوای کمکت کنم پیرهنت رو عوض کنی ؟
گفتم : بده به من ؛ خودم عوض می کنم ..
مامان بالای پله ها با چشمانی اشک آلود منتظر بود .. با افسوس بهم نگاه کردیم ..بغلش کردم و سرشو گرفتم توی سینه ام ..
دست انداخت دور کمرم و محکم منو گرفت و گفت : مادرت بمیره الهی ..چی کشیدی تو ؟ من می دونم که حال و روز تو از همه خراب تره ..بغض امونم نمی داد که حرفی بزنم ..
هدی فریاد زنون از در اومد بیرون و خودشو رسوند به من پیرهنم رو گرفت و تکونم داد و فریاد زد : چی شده ؟ افشین من چی شده ؟ ..بهم راست بگو , کجا بود افشین ؟ پیش کی بود ؟
هومن به خدا نیم ساعت قبلش به من تلفن کرد و قربون صدقه ام رفت و گفت حاضر شو میام دنبالت بریم خونه ی مامانت اینا ..پس چرا میگن با یک زن بوده ؟
تو راستشو بهم بگو , بهم بگو دروغ میگن , کجا چاقو خورده ؟
گفتم : هدی تمومش کن ..از من چی می خوای ؟ چیزی بگم که دلت می خواد بشنوی ؟ گفت : نه داداش می خوام راستشو بهم بگی هر چی که هست ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش چهارم







با حرص از کنارش رد شدم و رفتم توی خونه ..اونا هم دنبالم اومدن ..
مادر نسیم یک لیوان دستش بود و همینطور که با قاشق هم می زد داد دست من و گفت : الهی قربونت برم اینو بخور مادر ..هول کردی ؛ حالت بهتر میشه ..
گفتم : مرسی مامان و گرفتم و تا ته سر کشیدم ..چون احتیاج داشتم که حالم بهتر بشه ..و خودمو انداختم روی مبل و گفتم : یک پتو بهم بدین سردمه ..
هدی همینطور التماس می کرد که حقیقت رو بهش بگم , و افتاد روی پای من و همینطور که خودش بلند می کرد و می کوبید زمین گفت : بگو ..بگو ..می خوام بدونم ؛ بالاخره که می فهمم الان بگو ..به خاطر خدا ..جون مامان قسمت میدم ..
داد زدم اونوقتی که من تو رو به جون مامان قسم دادم گوش کردی ؟ آخه نمی فهمم کجای این کار برات تازگی داره ؟ چی رو می خوای بدونی ؟
اصلا از من چی می خوای ؟ آخه تو با چه رویی از من سئوال می کنی ؟ تو اینقدر احمقی که یک بچه رو مثل خودت بیچاره کردی برای اینکه فقط افشین شوهر تو بمونه ..
در حالیکه خودت از همه بهتر می دونی که داشت بهت خیانت می کرد ..محاله یک زن نفهمه که شوهرش چیکار می کنه ..
گفت : تو رو خدا نمک به زخم من نزن ..می خوام بدونم امشب کجا بود و کی اونو چاقو زده ؟






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش پنجم







گفتم : من خبر ندارم قراره پلیس تحقیق کنه وقتی ما رسیدیم قاتل فرار کرده بود ..منم افشین رو تو ی آمبولانس دیدم ..
همینطور که به پای من چسبیده بود با لحن آروم و التماس آمیزی گفت : زنده بود ؟
گفتم : آره ؛
پرسید : چیزی نگفت ؟
گفتم : تو و کیان رو دست من سپرد ..دیگه بسه ..حالم بده چیزی ازم نپرس ؛ به خاطر خدا ولم کن هدی ..بعدا برات تعریف می کنم ..
گفت : داداش جونم الان بگو ..چی شده ؟ افشین با کسی رابطه داشته ؟
گفتم : مامان اینو از من دور کنین دیگه تحمل ندارم یک چیزی میگم بعدا خودم پشیمون میشم ..فریاد زد ..بگو ..بگو هر چی می خوای بهم بگو ..
نباید زن افشین می شدم ؟ اینو می خوای بگی ؟ تو نمی فهمی ..هیچکدام شما ها نمی فهمین ..من عاشق اون بودم ..هنوزم هستم ..
من دوستش دارم ..دوستش دارم دست خودم که نیست نامسلمونا ..چرا اذیتم می کنین ؟ می خواستم ازش دوری کنم ولی نتونستم ..
فکر می کنی خودم نمی فهمیدم ؟ چرا ولی عاشق بودم ..افشین رو دوست دارم داداش اینو بفهم ..
و سرشو خم کرد بین دو زانوشو با صدای بلند زار زد و زبون گرفت ..دوستش دارم ..من افشین رو دوست دارم ..
توی این دنیا هیچکس رو به اندازه اون دوست نداشتم و نخواهم داشت ...






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش ششم







و اونقدر جیغ زد و فریاد کشید که حالش بد شد و نتونستیم ساکتش کنیم ..
آقای زمانی و مامان بردنش به یک کلینیک و بهش آرام بخش زدن و یکساعت بعد به حالت نیمه بیهوش آوردنش ..
صبح اون شب سیاه اکبر با من تماس گرفت و گفت : چیکار کنیم هومن ؟
گفتم : نمی دونم برادر شماست هر کاری لازم می دونین انجام بدین ؛
گفت : تو نمی خوای بیای برنامه ریزی کنیم ..بالاخره هدی خانم زنش بود ..
گفتم : بله بالاخره ...باشه هرکاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم ..
همون موقع زنگ زدم به شهاب و جریان رو گفتم : فورا خودشو رسوند و مدتی با هم گریه کردیم ..
شهاب گفت : هومن حتما خودت حواست هست نباید کسی بفهمه که جریان چی بود نزار درز پیدا کنه ..حداقل به خاطر پسرش این کارو بکن ..
گفتم : خوب شد یاد آوری کردی ..توام حواست باشه ..یک ماجرا درست کن به همه همینو بگیم ..
گفت : افشین خرید کرده بوده میرفته خونه چند نفر جلوشو می گیرن اونم مقاومت می کنه و با چاقو می زننش ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش هفتم







یکساعت بعد اکبر و چندتا دیگه از خواهر و برادراش اومدن خونه ی ما برای برنامه ریزی خاکسپاری ..حرفی برای گفتن نداشتم ..
چون اونا هم مثل ما در مورد کارای افشین بی تقصیر بودن ..
و هدی توسط اونا از همه چیز با خبر شد ..
حالا دردش برای از دست دادن افشین هزار برابر شده بود و تاب تحمل نداشت ..
روز بعد افشین رو به خاک سپردیم ..
هدی بطور عجیبی بعد از دیدن اون ساکت شده بود مات زده به جا خیره میشد و حرفی نمی زد ..
ده روزی به همین منوال گذشت دیگه همه نگرانش بودیم ..
نه سراغ کیان رو می گرفت و نه غذا می خورد ..به زور سوپ و چیزای آبکی دهنش میگذاشتن .و قورت می داد و گاهی بدون اینکه دهنشو باز کنه ناله می کرد؛ احساس می کردم داره روانش بهم می ریزه ..
به کمک نسیم بردیمش پیش روانپزشک ؛ مقداری قرص و دارو داد که تمام مدت خواب بود؛ وقتی هم بیدار میشد اونقدر حالت گیجی داشت که از ما می پرسید من خواب بودم افشین تلفن نکرد ؟







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش هشتم







نگفت کی بر می گرده ؟ طوری که انگار اصلا نمی فهمید دور اطرافش چی میگذره ..فقط ورد افشین رو گرفته بود ؛ و مواقعی که بهتر میشد زیر لب تکرار می کرد ..
مگه بهم قول نداده بودی ؟ مگه نگفتی بهت خیانت نمی کنم ..چرا ؟ چرا ؟ ..
قاتل افشین درست روز بعد از حادثه قبل از خاکسپاری ؛ خودشو معرفی کرد ومدتی بعد من و اکبر توی جلسه دادگاهش شرکت کردیم ..
اون مرد فقط سه جمله گفت : دونفر رو کشتم ..اعدامم کنید ؛؛نمی خوام زنده بمونم ..
روز چهلم همه از سر خاک اومدن خونه ی ما ؛
مامان و نسیم و خانم زمانی مشغول پذیرایی بودن که یک مرتبه نسیم اومد و در گوش من گفت : صداشو در نیار ,می دونی هدی کجاست ؟
گفتم: نمی دونم ..رفته بود توی اتاق بخوابه ..
گفت : هومن نیست ..کیان رو برداشته و رفته ..همه جا رو گشتم نیست ..آروم باش کسی نفهمه ..مخصوصا مامان ..
بلندشدم و خودم رفتم توی اتاق و نگاه کردم پرسیدم حدس می زنی کجا رفته باشه ؟
گفت : ممکنه رفته باشه خونه اش ..چند روزه می خواد این کارو بکنه مامان نمی زاره ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش نهم








فورا سوئیچ رو بر داشتم و گفتم: میرم دنبالش ،، نگران نباش پیداش می کنم بهت زنگ می زنم ..
..گفت : نه صبر کن حاضر بشم منم باهات میام؛ اینطوری بهتره ..
گفتم : پس توی ماشین منتظرتم ..
داشتم از در خونه بیرون میرفتم که شهاب دنبالم اومد و پرسید: کجا میری هومن ؟
گفتم : صداشو در نیار هدی نیست ..کیان رو هم با خودش برده ..
گفت : منم باهات میام شاید کمک بخوای ..
و سه تایی رفتیم به خونه ی افشین ..نه ببخشید اشتباه کردم دیگه افشین نبود و پرونده ی اون بسته شده بود ..به خونه ی هدی ، نسیم زود تر پیاده شد و زنگ زد ..درست فهمیده بودیم ..خودش در باز کرد ..
صدای تق باز شدن در ورودی منو یاد هزاران خاطره مینداخت ..
شب هایی که تا صبح با هم تمرین می کردیم ..هنوز صداش توی گوشم بود ..احساس کردم سرم باد کرده ؛
با خودم گفتم : قوی باش مرد ..خودتو نباز ..امیدت به خدا باشه ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش دهم







هدی رو در حال نزاری شیون کنون دیدیم و کیان گوشه ی اتاق وحشت زده نشسته بود و پا به پای مادرش بدون اینکه بدونه چه بلایی به سرش اومده گریه می کرد ..
ما سه نفر هر کاری کردیم نتونستم هدی رو از خونه اش بیاریم بیرون می خواست با خاطرات افشین زندگی کنه ..و اینطوری مامان هم مجبور شد پیش اون بمونه ..
سه ماه از مرگ افشین گذشته بود و ما هنوز نتونسته بودیم هدی رو آروم کنیم ؛
دو روز به سال تحویل من توی استودیو ضبط داشتم ؛
حالا می باید خودم کرایه جا رو می دادم و دستمزد بچه ها رو می پرداختم پس احتیاج به تلاش بیشتر داشتم ..
چند شب بود که درست نخوابیده بودم .. قرار بود هر آهنگی رو که برای افشین آماده کرده بودیم حسام بخونه ..
سلحشور که فکر می کرد افشین قربانی حمله یک عده سود جو شده ما رو تنها نذاشت و قرار بود روی حسام سرمایه گذاری کنه ...






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش یازدهم







وسط کار از خستگی دستهامو روی میز در هم گره کردم وسرم رو گذاشتم روش و بی اختیار خوابم برد ..نفهمیدم چقدر طول کشید که از سکوت اطرافم بیدار شدم ..
خواب آلود چشمم رو باز کردم و همینطور که خمیازه می کشیدم دیدم شهاب مشغول کاره و مهرداد هم داره وسایل رو جمع و جور می کنه ..
از اتاق ضبط بیرون اومدم و گفتم : بقیه کجا رفتن من چقدر خوابیدم ؟
شهاب گفت : یک ساعتی میشه ..من کارو تعطیل کردم ؛ گفتم برین هشتم فروردین بیاین ..
با اعتراض گفتم : تو چیکار کردی پسر ما باید کار رو برسونیم ..
گفت : داری خودت رو می کشی ..یک مرتبه سیانور بخور و خلاص ..این که نشد وضع ؛؛ کار ؛کار ..زود باش برو خونه ..استراحت کن ..
باید حاضر بشی می خوایم بریم پیش بابا سیفی ..عید اونجا خیلی هوا خوبه ..عالیه , بهت قول میدم حالت جا میاد ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_سی_ونهم- بخش دوازدهم







گفتم : نه نمیشه ؛ بابا سیفی عید ها مهمون داره ..
گفت : مهمون امسالش من و بابا و مامانم هستیم ..آدم های خوبین ..فکر می کنم برای همه ی ما جا باشه ..
فردا صبح حرکت کنیم تا غروب نشده اونجایم ..هان ؟ چی میگی ؟
گفتم : تو که می دونی چقدر بابا سیفی رو دوست دارم ..
گفت : اون بیشتر تو رو دوست داره همش به من میگه چرا نمیاد ..پس برو همه ی عهد و عیال رو بر دار و بریم ..فقط ملافه و پتو یادتون نره ..
به نظرم خوب بود ..
شاید هدی هم مثل من یک تغییری در روح و روانش پیدا بشه ..این بود که موافقت کردم و گفتم : پس تو خودت صبح بیا در خونه ی ما،، می تونی یا بیام دنبالت ؟
گفت : نه با موتور میام میزارمش خونه ی شما ..گفتم دیر نکنی ..
و به شوق دیدن بابا سیفی رفتم خونه ؛ جریان رو به نسیم گفتم : خیلی خوشحال شد و گفت : هومن می دونم که خودمون مهمون هستیم ولی میشه بابا اینا رو هم ببریم ؟
گفتم : آره عزیزم خودم بهشون زنگ می زنم ..ما قرار نیست مهمون بابا سیفی باشیم همه چیز با خودمون می بریم ..
می خوام این بار من بابا سیفی رو مهمون کنم و از وجودش لذت ببرم ..
زنگ زدم به مامان و گفتم هدی رو راضی کنین فردا میریم فومن ؛ نمی خوام این ایام رو با غصه توی خونه بمونه ..
من میام دنبالتون که صبح از خونه ی ما راه بیفتیم ..





ادامه دارد








#ناهید_گلکار