دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش دوم







و من منتظر بودم که اون دونفر با هم به توافق برسن و منو ببرن خونه ی خودشون ..و وقتی مجتبی سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت : اختیار دارین میترا جون هر طوری شما صلاح می دونین , نفس راحتی کشیدم و میترا هم فورا منو با مهربونی بغل کرد و گفت : بیا بریم نترس من تو رو تنها نمی زارم یعنی دلم نمیاد ..راه بیفت انشاالله فردا کارت درست میشه من دعا می کنم ..
گفتم : خیلی ممنون مطمئن باشین من دختر بدی نیستم ولی نمی خوام مزاحم شما بشم ..اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه و توی خیابون آواره بشم ..
مجتبی جلوتر رفته بود؛ میترا دست منو گرفت و گفت بیا تعارف نکن , دیگه دیر وقته چشم هم بزاری صبح شده و حتما خوابگاهت درست شده ..ما هم کمکت می کنیم نگران نباش.
از اینکه جای امنی پیدا کرده بودم دلم گرم شده بود و دنبال اون زن راه افتادم ..
به ماشین مدل بالایی که کنار اتوبان پارک بود رسیدیم مردد شدم میترا فورا فهمید و گفت : نترس ؛ من خودم مراقبت هستم؛ بازم اگر دلت راضی نیست نیا ..
ولی به این فکر کن که می خوای توی خیابون چیکار کنی ؟







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش سوم






اگر دوباره گیر اوباش بیفتی کسی نیست به دادت برسه ..
گفتم : نه می ترسم مزاحم شما باشم ..
گفت : نه بابا چه مزاحمتی برو بالا چقدر شما شهرستانی ها تعارف می کنین راحت باش اسمت چیه ؟ نمی خواستم اسم خودم رو بهش بگم ..یک فکری کردم و گفتم : هدیه ..
گفت : منم میترام بشین بریم عزیزم ..
سوار شدم و مجتبی راه افتاد ..حالا چه حالی داشتم خدا می دونه واقعا می ترسیدم اما دیگه چاره ای هم نداشتم ..
میترا گفت : مجتبی جون یک جا نگه دار پیتزا بخر ..خونه چیزی نداریم حتما این هدیه خانم ما خیلی گرسنه اس ..و برگشت به من نگاه کرد و خندید و ادامه داد درسته ؟ گرسنه ای ؟
گفتم : نه زیاد توی دانشگاه یک چیزایی خوردم
گفت : دانشگاه تهران میری یا آزاد ؟
گفتم : دانشگاه تهران ..
گفت : به به حتما با هوشم هستی که تونستی پزشکی قبول بشی ؟ گوشی داری ؟
گفتم : بله ..
گفت : آخه ندیدم زنگ بخوره ..این مادر تو برات نگران نمیشه؟ ..نمیگه این وقت شب دختر من توی تهرون به این بزرگی چیکار باید بکنه ؟
گفتم : آخه من بهشون نگفتم که هنوز خوابگاه ندارم خیالشون از بابت من راحته ..دوست ندارم نگرانشون کنم ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش چهارم


مجتبی رانندگی می کرد و من مراقب بودم اگر هیز و بدچشم بود فرار کنم ..
ولی اون حواسش به جلو بود حتی یکبار سعی نکرد از توی آینه منو نگاه کنه ..خجالت می کشیدم بپرسم چه نسبتی با هم دارن و میترا هم چیزی نگفت ..
ماشین با سرعت از اتوبانی به اتوبان دیگه میرفت و من دلم شور می زد ..و یک بار دیگه آرزو کردم که کاش همون روز برگشته بودم ورامین ..
بالاخره جلوی یک آپارتمان شیک و لوکس اون بالاهای شهر نگه داشت ,
سه جعبه پیتزا یی که خریده بودن کنار دست من بود ..
میترا گفت : مجتبی تو پیتزا ها رو ببر بالا من ماشین رو پارک می کنم و آهسته در گوشش یک چیزی گفت و رو کرد به من و ادامه داد ..
هدیه جون توام پیاده شو تا من برم توی پارگینگ .
پیاده شدم و جلوی پله های آپارتمان ایستادم در حالیکه ساکم رو با دو دست جلوم گرفته بودم ..
مجتبی کلید انداخت و در پایین رو باز کرد رفت ..
میترا پشت فرمون نشست و درِ پارگینگ باز شد و کلی بی خودی عقب جلو کرد که من فکر کردم ناشیه و رانندگی بلد نیست ..و تا از پارگینگ هم بیرون اومد خیلی طول کشید ؛ و در رو بست و گفت: بریم عزیزم ..
ولی انگار عجله ای نداشت و من اینو خوب می فهمیدم, نگاهی به صورت من کرد و گفت : اگر می ترسی به مجتبی بگم بره خونه ی یکی از دوستاش ..از اینکه اینقدر اون زن با ملاحظه بود شرمنده شدم ؛



#ناهید_گلکار


داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش پنجم







گفتم: نه این چه حرفیه ..من به شما اعتماد دارم ؛ و با هم وارد ساختمون شدیم .. تا اون زمان چنین جای شیک و تمیزی ندیده بودم ..
و وقتی توی آینه ی قدی آسانسور خودمو دیدم احساس بدی بهم دست داد ..من یک مقنعه مشکی سرم بود با یک مانتوی سورمه ای ؛ رنگ و رو رفته ..
میترا طبقه ی ششم رو زد و دوتایی رفتیم بالا ..خودمو نیشگون می گرفتم و سرزنش می کردم ..وجیهه چیکار داری می کنی ؟ تو اینجا چیکار داری ؟
وقتی وارد آپارتمان شدیم خیلی معمولی به نظرم نرسید ؛
بوی سیگار تنها چیزی نبود که به مشامم رسید ..و از اون بو حالم بهم خورد ..و صورتم رو در هم کشیدم ..
پنجره ها باز بودن و جای مرتبی که یک خانواده اونجا زندگی کنن نبود ..دیگه کاری نمی تونستم بکنم ..
مثل بید می لرزیدم و بدنم یخ کرده بود ..میترا متوجه ی شد و گفت : مجتبی بوی بدی میاد باز قلیون کشیدی ؟
این توتونش خیلی بده ..و با خونسردی و مهربونی تعارفم کرد و نشستم و مجتبی که وقتی ما وارد شدیم توی آشپزخونه ی خیلی کثیف و بهم ریخته ای که سمت راست در ورودی بود داشت یک کارایی می کرد همینطور بدون اینکه حرفی بزنه؛ با چند تا زیر دستی و لیوان برگشت و گذاشت روی میز ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش ششم






میترا به من گفت : می خوای دست و صورتت رو بشوری ؟ دستشویی اونجا ست..توی راهرو سمت راست اولین در ..زود باش دختر اینقدر غریبی نکن شامت رو بخور و برو بخواب ..
از دستشویی که برگشتم اونا شروع کرده بودن به خوردن ..و یک جعبه هم گذاشتن جلوی من ..
از خجالت و استرس میلی به خوردن نداشتم ..
یادم نیست یک تیکه یا دوتا به زور میترا خوردم و تمام مدت مجتبی که حالا خوب می دیدمش و چشمانی سبز رنگ و بد شکلی داشت سرش پایین بود و حرف نمی زد ..
بعد میترا منو برد به یک اتاق ..درست مثل بازار شام بود فقط یک تخت کنار دیوار مرتب بود لباس ها روی هم ولو بودن ..
میز کوتاه اتو اون وسط بود و کلی خرت و پرت ..
ساکم رو گذاشتم کنار تخت و ایستادم ..
گفت : عزیز دلم ؛دختر خوشگل من درو اتاق رو قفل می کنم ..که تو خیالت راحت باشه ..اگر کار داشتی بزن به در زود میام من همین بغل می خوابم ..
از بیرون قفل می کنم که یک وقت بی هوا نیای بیرون ..اشکالی نداره ؟
گفتم : نه ..خیلی ازتون ممنونم ..من صبح زود باید دانشگاه باشم اگر اون موقع زدم به در شما زاورا نمیشین ؟
گفت : نه دخترم حتما صدام کن بهت صبحانه بدم و راهیت کنم ..
می خوای صبح برات تاکسی بگیرم ؟
گفتم : بله ممنون میشم ..






#ناهید_گلکار

داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش هفتم

و در رو قفل کرد و رفت ..
گوشیم رو زدم به شارژ و همینطور با مقنعه و مانتو روی تخت دراز کشیدم ..از خستگی داشت جونم در میومد برای یک رختخواب گرم و نرم ..
ولی خوابم نمی برد و گوشم به صداهایی بود که از بیرون میومد ..
اونا نخوابیده بودن و حرف می زدن و صدای تلویزیون هم میومد ..
بعد بوی سیگار همراه با بو های دیگه به مشامم خورد ..نمی دونم دوساعتی طول کشید و اونا هنوز مشغول بودن و من کم کم همینطور که به یک پهلو دراز کشیده بودم بدون اینکه چیزی روم بکشم خوابم برد ..
صبح با همون حالت از خواب بیدار شدم فورا به ساعت نگاه کردم از هشت گذشته بود ولی هیچ صدایی از بیرون نمی اومد ..
هراسون چند ضربه زدم به در و صداکردم میتراخانم ؟..میتراخانم؟ ..لطفا در رو باز کنین ..میترا خانم ؟من دیرم شده باید برم ..ولی کسی جواب نداد ..
چند بار دیگه صداکردم و دستگیری در رو بالا و پایین و فریاد زدم ..ولی بازم خبری نشد ..زندانی شده بودم ..


#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش هشتم







شروع کردم به جیغ کشیدن ..و رفتم سراغ پنجره پرده های ضخیمی که جلوش بود رو کنار زدم ؛ ولی هر کاری کردم نتونستم بازش کنم..با کف دست کوبیدم به شیشه ..ولی دو جداره بود و صدایی ازش بلند نمیشد ..لوله ی جارو برقی رو بر داشتم و خواستم شیشه رو بشکنم ولی بازم فایده ای نداشت ..
دوباره فریاد زدم میترا خانم تو رو خدا در رو باز کنین ..
حدود نیم ساعت فاصله ی بین در و پنجره رو صد بار رفتم و کوبیدم و فریاد زدم ..دیگه ناامید روی تخت نشستم و گریه کردم ..خدایا ؛ خدایا قربونت برم توبه می کنم ..
اگر گناهی کردم که نفهمیدم توبه می کنم , کمکم کن ..بهت قول میدم از اینجا خلاص بشم یکراست برم خونه خودمون و روی دست و پای بابام بیفتم که منو ببخشه , اون منو بکشه بهتر از این جور زندگی کردنه ..
با دستپاچگی گوشی رو از شارژ در آوردم و زنگ زدم به پلیس ..
گفتم نجاتم بدین ..آقا یکی منو دزدیده ,
گفت : گریه نکن واضح بگو کی تو رو دزدیده ؟ و الان کجایی آدرس بده ..
گفتم : نمی دونم کجام ..ولی بالای شهرم ..
گفت : اول آدرس رو پیدا کن بعد دوباره زنگ بزن ..و گوشی رو قطع کرد ..حالا چیکار کنم نمی دونستم ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش نهم


دوساعتی طول کشید و من همینطور زار ؛زار گریه می کردم گاهی داد می زدم و گاهی نا امید اشک می ریختم تا راه چاره ای پیدا کنم که یک مرتبه کلید توی قفل چرخید از جا پریدم و ساکم رو برداشتم آماده که فرار کنم ..
مجتبی با پیرهن زیر و یک شلوارت و موهای آشفته و حالت بدی جلوم ظاهر شد و گفت : بیا بیرون ..
سرجام خشک شده بودم و از ترس داشتم میمیردم ..
صدای میترا رو شنیدم که گفت : بیا نترس من اینجام ..دویدم بیرون و اونو جلوی در ورودی دیدم
گفت : تو رو خدا ببخش رفتم جایی کار داشتم کلید رو با خودم برده بودم طول کشید فکر کردم یک امروز رو نرو دانشگاه تا تکلیفت روشن بشه ..و با خونسردی نشست روی مبل ,
صورت من گریون بود و حالم طوری نبود که اون نفهمیده باشه ولی خیلی خونسرد به روی خودش نیاورد و گفت : بیا بشین ؛ یک چیزی بخور خودم می برمت ..مجتبی؟ برامون چایی بیار ..و از کیفش سیگار در آورد شروع کرد به کشیدن ..
گفتم : ممنون دیگه مزاحم نمیشم من می خوام برم ..و رفتم به طرف در که بازش کنم ولی قفل بود ..
گفتم : میترا خانم لطفا درو باز کنین من دیرم شده ..


#ناهید_گلکار

داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش دهم






پوکی به سیگارش زد و گفت : بهت میگم بیا بشین با هم حرف بزنیم ..
پشتم رو دادم به در و داد زدم می خوام برم ..پاشو در باز کن ..زود باش دیرم شده ..الان دوستام نگرانم میشن ..شما به من دروغ گفتین ..
گفت : خر خودتی ..ببین هدیه خانم دانشگاهی در کار نیست ..تو دختر فراری هستی ..حالا من دروغگو هستم یا تو ؟
گفتم : نه من دانشجو هستم راست میگم ..
گفت : الان آخرای مهره تو که نمی تونستی یکماه توی خیابون زندگی کنی ..اونم توی پارک ..با یک ساک کوچک بدون کتاب ..
بچه می خوای دروغ بگی فکر کن ؛ حرفی بزن که شنونده باورش بشه ..تو دختر فراری هستی و چاره کارت دست منه ..
وگرنه توی کوچه و خیابون بی صورتت می کنن و بدبخت میشی ..به خاطر خودت میگم بیا بشین حرف بزنیم ؛؛من بهت کار میدم ..پول میدم ..جا و مکان میدم ..توام برام کار می کنی ..مگه تو همینو نمی خوای ؟
به زورم تو رو نگه نمی دارم ..حرف می زنیم قول و قرار می زاریم نخواستی برو مثل تو توی تهرون زیاده ..
مجتبی با همون وضعی که داشت اومد و یک سینی گذاشت روی میز ..و کنار میترا نشست ..
مونده بودم چیکار کنم دستم رو شده بود و دیگه نمیشد انگار کنم ..
با التماس گفتم : میشه در رو باز کنین من برم ؟..می خوام برگردم خونه ی خودمون ..








#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش یازدهم







گفت : بیا چاییت سرد میشه ..بخور و حرف بزنیم شاید دوست داشته باشی برای ما کار کنی ..بعد اگر نخواستی برو ..به زور تو رو نگه نمی دارم ..
روی لبه ی اولین مبل نشستم ..
یک لیوان چای داد دست من و گفت : بخور ؛ ببین چی میگم اگر برات مناسب بود انجامش بده اگر دوست نداشتی حرفی نیست برو ..
ببین عزیزم؛ دختر خوب, ..من مثل تو دختر فراری بودم ..
کسی کمکم نکرد و روزگار بدی رو گذروندم ..حالا دلم نمی خواد توام چیزایی رو که من تجربه کردم تجربه کنی ..واقعا می خوام بهت کمک کنم ..
یک مدت برای من کار کن هر وقت دوست نداشتی برو ..
گفتم : من نمی خوام اینجا بمونم ..
گفت: قرار نیست اینجا بمونی ..
بهت پول میدم برای خودت یک خونه بگیری ..لباس مناسب و گوشی خوب بگیری تا دیگه کسی مزاحم تو نشه و بهت شک نکنه ..
گفتم : اونوقت چه کاری از من می خواین ؟
گفت : اونو یواش یواش می فهمی تو باید از پایین شروع کنی بعدا خودت میفتی روی خط ..
گفتم :حرف تون همین بود قبول نمی کنم می خوام برم ..و اون بازم بهم وعده های زیادی داد ..
به گریه افتادم و گفتم خانم میگم نه ..می خوام برگردم خونه ی خودمون ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هفدهم - بخش دوازدهم






گفت : مجتبی درو باز کن بره ..
مثل اینکه نمی خواد زندگی خوبی داشته باشه ..و مجتبی فورا در رو باز کرد ..من همینطور روی مبل نشسته بودم ..
گفتم : برم ؟
گفت : آره خوب من پول مفت ندارم که به کسی بدم ..خواستم نجاتت بدم ..اگر در رو قفل کردم برای اینکه خونه نبودم و می خواستم ازت محافظت کنم ..
بسلامت موفق باشی ..بلند شدم و تا دم در رفتم ..انگار راست می گفت برگشتم و گفتم : میترا خانم خیلی ممنونم ازتون ..نگران من نباشین بر می گردم خونه ی بابام ..
گفت : هدیه جان اونجا اذیتت نمی کنن ؟ اون زندگی هست که تو می خوای ؟خوب فکر کن بعد تصمیم بگیر
گفتم : نه ولی ..
یکم سکوت کردم و رفتم توی فکر ..اگر اینطور که می گفت آزاد باشم و کاری کنه که یک خونه بگیرم بد نبود ..
گفتم : میشه بگین در ازای کاری که برام می کنین دقیقا چی ازم می خواین ؟
گفت : اول قبول کن بهت میگم چیزی نیست که تو از عهده اش بر نیای ..درو بستم و دوباره رفتم نشستم ..
و اینطوری شد که من وارد باند خلاف کاری شدم که میترا یک مهره ی خیلی خیلی کوچک اون بود فقط اغفال دخترا و راضی کردن اونا برای قدم اول و برای این کار پول می گرفت, کارش همین بود ..




ادامه دارد








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش اول






#این_من سینا
پوری تا وسط پله ها داد می زد و برای من خط و نشون می کشید .. که اگر پرویز با کسی رفته باشه و تو به من نگفته باشی پدر تو رو در میارم ..
فکر می کردم آدمی ..حیوون ِ عوضی تو باهاش همکاری می کنی ؟ حالا ببین چه بلایی سرت بیارم کثافت ...
در حالیکه عصبانی بودم نمی تونستم حرفی بزنم... در مقابل اون زن که ابایی از آبرو ریزی و زدن حرفا ی زشت نداشت چیزی نمیشد گفت ...
پوری وقتی رسید به پایین پله ها خودشو از دست مهسا خلاص کرد و با سرعت از آژانس رفت ..
صحنه ی بسیار زننده و شرم آوری بود ..
با خودم گفتم عجب آفتیه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...حالا اگر فهمیدی شوهرت کجاست می خوای چیکار کنی ؛ همون کارو بکن ..
رفتم پایین تا اوضاع رو آروم کنم...
پیام و چند تا از کارمندای مرد دورم رو گرفتن پیام گفت : سینا جان اهمیت نده این بار اولش نیست این کار و می کنه ..
یکبار همین کارو با خود آقای مظاهری همین جا کرده ..
جو خیلی بدی شده بود و هر کس یک چیزی می گفت ..و من باید یک کاری می کردم که اوضاع رو به حالت قبل در بیارم ..
گفتم : لطفا بفرمایید سر کارتون تموم شد یک سوء تفاهم بود ..
به ما ربطی نداشت .. و همینطور که از پله ها بالا میرفتم بلند گفتم نفهمیدم چرا فکر می کرد من خبر دارم پرویز خان چیکار می کنه ؛؛






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش دوم






بالافاصله زنگ زدم به پرویز خان در حالیکه خوشحال بود و می خندید ، گفت : سلام ؛؛ به به آقا سینا ی گل ..خوبی مهندس جان ؟ چه خبر ؟
گفتم :خبر خوبی براتون ندارم پرویزخان ...
گفت : چی شده مشکلی پیش اومده ؟
گفتم : بله تقریبا .. پوری خانم اومده بود آژانس خیلی عصبانی بود و می خواست براش بلیط بگیریم بیاد کیش...آدرس شما رو می خواست ..
گفت : بگیر براش ..بزار بیاد.. منو پیدا نمی کنه ..دیوونه است زنیکه ؛؛
بهش گفتم واسه ی کار میرم ...وقتی اومد اینجا سرگردون شد می فهمیه نباید از این کارا بکنه ..ای بابا دیگه خسته شدم از دستش ..
من فردا برمی گردم .. اتفاق بدی که نیفتاده ؟ ..
گفتم: از آبروریزی و شکستن لپ تاپ و بهم ریختن دفتر بگذریم ..نه دیگه اتفاقی نیفتاده...
گفت : ولش کن از این پارس ها زیاد می کنه ..تو اهمیت نده ..خوب اوضاع دفتر چطوره ؟
گفتم : ولی پرویز خان فکر نکنم پوری خانم آروم شده باشن ...
گفت : راست میگی ؟ باشه ؛ باشه من باهاش تماس میگیرم ..آرومش می کنم ممکنه بره خونه رعنا رو اذیت کنه ...کار نداری ؟
و گوشی رو قطع کرد ..حتی عذر خواهی هم نکرد
حس بدی داشتم...
دیگه دست و دلم به کار نمی رفت ..
دلم می خواست وسایلم رو جمع کنم و از اونجا برم ..من تو عمرم همچین آدمایی ندیده بودم ..
خیلی عجیب و غریب ؛ هر دو خطا کار و هر دو حق به جانب ..و اینطوری کسی رو که من دوستش داشتم رو آزار می دادن ..
یک لحظه خودمو گذاشتم جای رعنا ..و دیدم اون واقعا حق داشت که به هر دری بزنه تا از اون خونه خلاص بشه ...نیم ساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت: سینا ببخشید شنیدم چی شده .. تو حالت خوبه ؟







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش سوم






گفتم : از کی شنیدی ؟
گفت : شیدا ؛؛
گفتم :از شیدا ؟ اون کجا می دونه ...پوری خانم کجاست خونه نیومده ؟
گفت : نه هنوز نیومده ..دلم شور می زنه سینا ..مثل اینکه مهسا به مهتاب زنگ زده و جریان رو تعریف کرده ...اونم به شیدا گفته ..
سینا چیکار کنم ؟ پوری خیلی عصبانیه می ترسم دوباره کار دست خودش بده ..
بابام هم که هنوز راه نیفتاده .. خدا به خیر کنه دوباره شروع شد ..حالا تو بگو اونجا چیکار کرد ؟ خیلی اذیت شدی ؟
گفتم : اصلا فکرشم نمی کردم اینطوری به من توهین کنه ؛؛ آخه تقصیر من چیه ؟
من همش چند ماه هست که اینجا کار میکنم ..به من چه ربطی داره ؛؛
گفت : تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ..من که بهت گفتم از پشت پرده خبر دارم ..بابا پای تو رو می کشه وسط ..همه چیز رو گردن تو میندازه ...
این بیچاره هم باور می کنه ..حالا خودش بلده چطوری جمعش کنه...
گفتم : رعنا جان عزیزم لطفا تو کاری به کارش نداشته باش اصلا خونه نمون الان اون عصبانیه تو رو ببینه بدتر می کنه ..برو یک جایی تا پرویز خان بیاد ..
بهم زنگ بزن بگو چیکار کردی ..مراقب خودت باش ..
روز خیلی بدی رو گذروندم ..در حالیکه سعی می کردم اقتدارم رو توی شرکت حفظ کنم ..
از اینکه یک وقت فکر نکنن من با پرویز خان همدستم از همه خجالت می کشیدم ...
به هر حال هر توضیحی هم کار منو خراب تر می کرد ...
زود تر از هر روز کارو تعطیل کردم ویکراست رفتم خونه .. خیلی اوقاتم تلخ بود بد جوری داشتم آلوده می شدم این نوع زندگی برای من نا آشنا بود ..و داشتم به حرفای بابام می رسیدم ..
اما نه می تونستم از ماهی پنج میلیون تومن بگذرم و نه دلم میومد رعنا رو ول کنم ..و اینطوری همونی شد که نباید میشد ...








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش چهارم






اونقدر آشفته بودم که رغبت نکردم یک زنگ به رعنا بزنم ..
با خودم گفتم : سینا بسه دیگه خودتو بکش کنار ..هی تو زنگ بزن اون زنگ بزن این وابستگی رو زیاد می کنه بهتره تموش کنم ..من باید از اون شرکت بیام بیرون ..
خیلی از بد جایی شروع کردم و برای اینکه کارو بگیرم همه ی حرفای پرویز خان رو قبول کردم ...
بدون اینکه به عاقبتش فکر کنم ...گوشی مو خاموش کردم و دراز کشیدم ...
زیر لب گفتم : برای امروزم کافیه دیگه حوصله ندارم ...
ساعت نزدیک ده شب بود ..
شام خورده بودیم و با بابا داشتیم اخبار نگاه می کردیم .. سارا درس میخوند ..و مامان داشت با سمیرا تلفنی حرف می زد ..
نمی دونم چرا دلم برای رعنا شور زد ..گوشی رو روشن کردم و با خودم گفتم بزار زنگ بزنه اینطوری خیالم راحت تره ... که صدای زنگ در اومد ..
بابا فورا گفت خدا به خیر کنه این وقت شب کی می تونه باشه ؟
مامان تلفن رو قطع کرد که بره درو باز کنه ..
ولی من گفتم :آخه شما چرا بری ؟ بشین من خودم میرم ..
بابا کنجکاو شده بود ببینه کیه پشت اون در و دنبال من اومد توی حیاط ...درو که باز کردم رعنا رو رنگ پریده با چشمهای بی فروغ در حالیکه دستشو گرفته بود به دیوار دیدم ..
بریده بریده و نالان گفت : سینا کمکم کن ....و قبل از اینکه من بتونم کاری بکنم نقش زمین شد ...
با سرعت بغلش کردم....







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش پنجم






نگاهی به ماشین که درش باز بود و هنوز روشن , انداختم ..داد زدم مامان کاپشن منو بیار باید ببرم دکتر ...
مامان دستپاچه بود و اومد نگاهی به صورتش کرد و گفت : بیارش تو ...بیارش تو ..بزار من به حالشو جا میارم اینطوری نبرش ..ممکنه تو راه خدای نکرده طوریش بشه ..بیارش ...
همین طور که رعنا توی بغلم بود ..بردمش توی اتاق خودم و خوابوندمش روی تخت و رفتم سراغ ماشین درا رو قفل کردم برگشتم ...
بابا پشت سر هم می گفت گلاب ..گلاب .. یک مشت بزنین به تو صورتش ..
سارا فورا کفش شو در آورد و پاشو گذاشت روی یک بالش ..
رعنا بدون اینکه چشمش رو باز کنه آروم می گفت : چیزی نیست خوبم ..سینا خوبم ... ..
همینطور که مامان گلاب رو می زد به صورتش و جلوی دماغشو گرفته بود گفتم : مامان یک کاری بکن فشارش افتاده ؛؛ باید می بردمش دکتر ..
بابا دستشو گذاشته بود روی سرشو می گفت : یا خدا اگر اینجا طوریش بشه جواب مردم رو چی بدیم ؟ ... رعنا چند تا نفس پشت سر هم کشید و آروم لای چشمش باز کرد ..و گفت : نترسین طوریم نمیشه ...
نگاهی به اطراف انداخت و دوباره چشمش بست ..
صورت قشنگش بیش از اندازه سفید شده بود درست مثل اینکه اصلا خونی در بدن نداره ....و دست و پاش سرد بود .. سارا براش نبات داغ درست کرد ...
من لیوان رو گرفتم و چند قاشق از گوشه لبش ریختم توی دهنش ..و گفتم خدا رو شکر ..خوبی ؟
رعنا جان چی شده ؟ چرا اینطوری شدی ؟ با پوری دعوا کردی ؟
سارا در حالیکه گوشی من توی دستش بود اومد توی اتاق و گفت سینا گوشیت چند بار زنگ خورده ببین شاید کار واجب داشته باشن و داد به من ..و لیوان رو ازم گرفت تا خودش بده به رعنا ..
حدس من این بود که پرویز خان زنگ زده باشه ..گفتم: بفرمایید ..
یک خانم بود گفت : شما آقا سینا هستین ؟








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش ششم






گفتم: بله بفرمایید ..گفت من شیدا هستم ..دختر عموی رعنا ...ببخشید مزاحم شدم رعنا رو پیدا نمی کنم شما می دونین کجاست ؟
در حالیکه تعجب کرده بودم که چرا سراغ رعنا رو از من می گیرن
گفتم : بله خانم رعنا اینجاس همین الان اومده و حالش خوب نیست ..
با گریه گفت : تو رو خدا مراقبش باشین من الان میام دنبالش می برمش ..لطفا آدرس بدین ...
می تونه حرف بزنه ؟
گفتم : رعنا شیدا خانمه می تونی حرف بزنی با دست اشاره کرد نه ...
گفتم : زیاد حالش خوب نیست ولی نگران نباشین ما مراقبش هستیم ..
گفت : وای خدا رو شکر که حالا اونجاست ..آدرس بدین ما الان میایم ..
مدتی طول کشید که صدای زنگ در شنیده شد ..
رعنا ظاهرا حالش بهتر بود ولی همینطور بی رمق افتاده بود ...و مدام از مامان و سارا و بابا عذر خواهی می کرد ...
خودم درو باز کردم ..هنوز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و نمی خواستم رعنا رو ناراحت کنم ..
شیدا هراسون جلوتر از همه بود و پشت سرش ؛؛ مجید و مهتاب و شرف خان همه با هم یکی یکی وارد شدن و با من دست دادن و رفتن تا رعنا رو ببین ..
رعنا به محض اینکه صدای شیدا رو شنید که گفت : الهی بمیرم برات عزیزم ..
بشدت به گریه افتاد و اشکهاش دل همه ی ما رو خون کرد ..
و این اولین باری بود که گریه اونو می دیدم ..و با رمق کمی که داشت گفت : شیدا ..پوری منو زد ..باورت میشه ؟
همه ی دق و دلشو سر من خالی کرد ...
شیدا گفت : عیب نداره ...بهش فکر نکن ..
چیزت که نشده ؟







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش هفتم






مامان از همه بیشتر ناراحت شده بود و همینطور که چای میریخت می گفت : الهی بمیرم ببین با این دختر دسته ی گل چیکار کردن ؟ خدا ازشون نگذره ..
شیدا که شباهت زیادی به رعنا داشت و درست مثل دوتا خواهر بودن اونو محکم بغل کرده و با هم گریه می کردن ..
شرف گفت : شیدا جون بسه دیگه زود باش ببرمش بیمارستان ...
رعنا گفت : نه من امشب اینجا می مونم ..تا بابام بیاد ..
شرف گفت : برای چی اینجا؟ پاشو می برمت خونه ی خودمون ..
گفت : نه خاله نسرین ناراحت میشه خودش مریضه ..
شیدا گفت : پاشو قربونت برم مامان می دونه ..و به کمک مهتاب دوتایی زیر بغل رعنا رو گرفتن که بلندش کنن ..
یک مرتبه حالت تهوع بهش دست داد و وسط اتاق بالا آورد ...
و من و سارا فورا لگن آوردیم و دستمال ..
کمی بعد دوباره دراز کشید و مهتاب و شیدا اتاق رو تمیز کردن و این یکم زمان برد ..
به جز مجید و بابا همه توی اتاق من بودن ..شرف یکم عصبی به نظر میرسید و از من پرسید ..شنیدم پوری اومده بوده دفتر به شما توهین کرده ..
جریان چی بود ؟






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش هشتم






گفتم : مهم نیست ظاهرا این موضوع تازگی نداره ..به نظرم یکی باید با پرویزخان خیلی جدی حرف بزنه ..تا یکی این وسط صدمه ی جدی ندیده ...
رعنا در حالیکه بغض کرده بود گفت : شرف راست میگه اون بار خودکشی کرد اگر مرده بود چی میشد این بارم
دستشو روی من بلند کرد هر چی تو خونه بود شکست ؛ شیدا گفت : مگه نگفتم کاری به کارش نداشته باش ..
گفت : نداشتم اما پوری رفت تو اتاق مامانم و همه چیز رو بهم ریخت ..
باورت میشه ؟تا حالا جرات نکرده بود پاشو اونجا بزارم ..من می خواستم جلوشو بگیرم ولی اون همون طور که دلش می خواست بابامو بزنه منو زد..
موهامو گرفته بود و سرمو می کوبید به دیوار از دستش فرار کردم ولی اون دیوونه شده بود ..
فقط تونستم سوئیچ و موبایلم رو بر دارم .. نمی خواستم با این وضع برم پیش خاله نسرین ، ترسیدم ناراحت بشه.. زنگ زدم به تو گفتی خونه نیستم حالم خیلی بد شده بود و نمی فهمیدم چیکار کنم ...
به فکرم رسید بیام پیش سینا ..نمی دونم
تا اینجا چطوری رانندگی کردم ...
وقتی رعنا حرف می زد همه چنان تحت تاثیر قرار گرفتیم که تا مامان من هم به گریه افتاد ؛؛ حالا دیگه حال من معلوم بود..
از دست پوری خانم عصبانی بودم که به این وضع بد رعنا رو زده بود . شرف دستشو کوبید بهم و گفت : الان میرم پدرشو در میارم ..تو بگو چطوری تو را زد همون طور حسابشو برسم







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش نهم






مهتاب گفت: شرف الان وقت این حرفا نیست .. باید رعنا رو ببریمش دکتر
مامان با یک سینی چای اومد و گذاشت روی میز و گفت : بفرمایید گلوتون رو تازه کنین همه هُل کردین ..
شیدا گفت : شرف جان ؛ پوری سرشو زده به دیوار نکنه چیزیش شده باشه که حالت تهوع داره ؟
تلفن شرف خان زنگ خورد..
و فورا جواب داد ونسرین خانم بود اونم داشت میومد خونه ی ما ..آدرس رو گم کرده بود ...
ولی شیدا و مهتاب رعنا رو آماده کردن و وقتی نسرین خانم رسید دیگه همه دم در بودن ..
رعنا میرفت در حالیکه جون منم با خودش می برد ..
نگرانش بودم ولی نمی دونستم به چه عنوانی همراهش باشم ..
نسرین خانم هراسون با چشمانی اشک آلود خودشو رسوند به رعنا و بغلش کرد ...
و مظلومانه گریه کرد بعد رو کرد به مامان و بابا و همینطور که اشکهاشو پاک می کرد گفت : شرمنده ی شما شدیم ..خیلی لطف کردین خانم ..
بعد اومد سراغ من خیلی مادب به نظر می رسید گفت : نمی دونم چی بگم آقای مهاجری ..
من از طرف همه ی خانواده از شما عذرخواهی می کنم ..ببخشید ..دیگه ..
واقعا وقتی شنیدم که با شما چه رفتاری شده خیلی ناراحت شدم ...
رعنا می رفت و کاری از دست من بر نمی اومد فقط تونستم آروم در گوشش بگم گوشی تو از خودت جدا نکن بهت زنگ می زنم ..و اون فقط تونست با سر جواب منو بده ..
اونا رفتن در حالیکه ماشین رعنا جلوی در خونه ی ما مونده بود ...








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش دهم







من دیده بودم پوری خانم وقتی عصبانی میشه چه کارایی از دستش بر میاد .برای همین خیلی نگران رعنا بودم ..
یک ساعت صبر کردم و همینطور گوشی دستم بود مردد بودم زنگ بزنم یا نه ؟
تا جرات کردم و شماره ی رعنا رو گرفتم شیدا گوشی رو بر داشت ..و گفت : رعنا خوابیده حالش خوب نیست ..
الان تو کلینیک هستیم .. امکان داره صبح ببریمش بیمارستان ..
میگن باید بستری بشه .. و شروع کرد به گریه کردن که آقا سینا رعنا حالش خیلی بده ..شما میدونی به کجاش ضربه خورده که این طوری شده ؟ به شما چیزی نگفت ؟
گفتم : نه شیدا خانم قبل از اینکه شما بیاین حرفی نزد ...ببخشید الان کجاین لطفا آدرس بدین من میام...
آدرس گرفتم و چون دیر وقت بود با ماشین رعنا خودمو رسوندم به اون کلینیک ..
هنوز همه اونجا تو راهرو ایستاده بودن ..یک اتاق بزرگ بود که تعداد زیادی مریض توش خوابیده بود و تخت ها با پرده از هم جدا می شد..
چشمم به رعنا که معصومانه اونجا خوابیده بود افتاد..
مثل بچه ها بغض کردم .
سرم بهش وصل بودو هنوز رنگ به صورت نداشت .. تا چشمش به من افتاد از خوشحالی نیم خیز شد ..
و دستشو دراز کرد که دست منو بگیره منم دستشو گرفتم...






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش یازدهم







گفت : می دونستم که میای ..چشمم به در بود ..
می دونستم که منو تنها نمیزاری ..من حرفی نزدم ...و کنارش موندم ولی اون دست منو ول نمی کرد و این من بودم که جلوی نسرین خانم خجالت می کشیدم
نزدیک صبح شده بود ..
با بهتر شدن حال رعنا همه رفتن و منو نسرین خانم کنارش موندیم ...
رعنا خواب بود..
نسرین خانم صورت قشنگ و معصومی داشت .. به نظر می رسید زن با شخصیت ومهربونیه ....
به من گفت : آقا سینا ؟ متوجه نشدم چرا اینقدر رعنا به شما وابسته شده ؟
گفتم: ..به خاطر مشکلاتشون خیلی توی اون خونه اذیت میشه ..خوب گاهی با من حرف می زنه
گفت: ولی چرا اومده بود خونه ی شما ؟ از کجا بلد بود ؟
گفتم : شما حق دارین ..ولی بار اولش بود خونه ی ما میومد ..
اما به نظرم چه اهمیتی داره ؟ مهم اینه که رعنا رو باید از پوری خانم دور باشه
سرشو با افسوس تکون داد و چشم هاش پر از اشک شد
و گفت : نتونستم از امانتی خواهرم مراقبت کنم ..
اون از مادرش بیشتر آسیب دید..من سکوت کردم ...اونم حرفی نزد ...
هوا که روشن شد نسرین خانم هم خوابش برد
چیزی که توجه منو جلب کرد این بود که نسرین خانم حتی یک کلمه از پوری حرف نزد و یا بد گویی نکرد .. و این نشون می داد که مادر رعنا هم باید چنین شخصیتی داشته باشه ..
من باید میرفتم سر کار از پرویز خان هم خبری نبود ..
و شرف می گفت که تلفنش هم خاموشه ...
منتظر بودم رعنا از خواب بیدار بشه
که پرویز خان سراسیمه اومد






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هفدهم-بخش دوازدهم







تا چشمش به من افتاد پرسید چی شده زنیکه ی بی همه چیز ؛ چیکار کرده بچه ی منو ؟
گفتم : سلام ..آروم باشین ..کاش زودتر خودتون رو رسونده بودین ..
نسرین خانم بیدار شد فکر کردم الان یک اتفاق بد دیگه میفته..
ولی پرویز خان سلام کرد و گفت : نسرین رعنا چی شده ..اون بچه ام رو به این حال و روز در آورده ؟
این بار می کشمش نسرین ..حالا ببین ..
نسرین خانم گفت : آروم باش باز بی خودی داد و قال راه ننداز این بار بشین یک فکر اساسی بکن ..
ببین زندگی خودتو زن و بچه هات رو به چه روزی در آوردی ...
پرویز خان رو کرد به منو گفت : شنیدم اومده خونه ی شما ..بهم بگو چطوری بود وقتی اومد ؟
پوری چیکارش کرده شرف می گفت سرشو زده به دیوار آره ؟ .. من پدر اون زنیکه رو در میارم ..
صبر کن طلاقش میدم اگر ندادم نامرد روزگارم .. پدری ازش در بیارم مرغ های آسمون به حالش گریه کنن کثافت دست رو دختر من دراز می کنه..
تا حالا هر غلطی کرد چیزی نگفتم از این یکی نمی گذرم ....
در مقابل اون مرد چیزی نداشتم که بگم ..حتی یک ذره خودشو مقصر نمی دونست و با قیافه ای حق به جانب پوری رو متهم می کرد ...
و خیلی از بر خورد نسرین خانم و پرویز خان تعجب کرده بودم ..
گفتم :پرویز خان توی دفتر کسی نیست حالا که شما اومدین من میرم ..بهتون زنگ می زنم ...

اون دستشو گذاشته بود روی سر رعنا و نوازشش می کرد ولی اون بیدار نشد
و من در حالیکه تمام روح و قلبم پیش رعنا بود رفتم آژانس.....
ادامه دارد








#ناهید_گلکار