دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هجدهم - بخش ششم








و همون خونه رو توی حکیمیه برام پیدا کرد ؛ اما خودشو نشون نداد و من خودم به عنوان دانشجو رفتم و اونجا رو اجاره کردم ..
و بعد شروع کرد به خریدن وسیله خونه مقداری زیادیش دست دوم بود و مقدار نو؛ و چند روزی همه ی وقتشو صرف من کرده بود و احساس می کردم بهش مدیون شدم ..
حتی برام حساب بانکی باز کرد و دسته چک و کارت گرفت دیگه خوشحال بودم که می تونم مثل خانم های تهرانی راه برم ..و یکماه گذشت ؛اما اون از من هیچی نخواست ..
حتی به حسابم هم پول می ریخت و می گفت خرج کن ..ولی ازم خواست که همه ی پونزده برگ چک رو امضاء کنم ؛ و آخر سر گفت : چون حساب رو من باز کردم دوتاش پیش من باشه بابت بدهی که بهش دارم هر وقت براش کار کردم بهم پس میده ..
باور کنین که هیچی نمی دونستم ..نمی فهمیدم چک سفید امضاء یعنی چی ؟
میترا می خواست که هر روز مسافت طولانی بین خونه ی من توی حکیمیه و نیاورون رو با تاکسی تلفنی برم و برگردم ؛
و اینطوری خانم احمدی فکر می کرد دانشجو هستم و کار می کنم ..؛








#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هجدهم - بخش هفتم






تا یکشب جمعه که اون روز از خونه بیرون نرفته بودم زنگ زد و گفت : پاشو بیا اینجا مجتبی داره میاد دنبالت ؛کارت دارم ..
گفتم : دیر وقته خانم احمدی می فهمه بیرونم می کنه ؛
گفت : بهت دارم میگم بیا نمی فهمی خودتم درست کن مهمون دارم گفتم : آخه برای چی مهمون شما به من چه ربطی داره اونم این موقع شب ؟..
عصبانی شد و گفت : یا خیلی خری یا خودتو زدی به خریت ..دختره ی عوضی من پول یا مفت داشتم خرج تو بکنم ؟
میگم بیا ؛یعنی بیا از تو نپرسیدم ..دست تنهام می خوام کمکم کنی ..همین کارم نمی تونی انجام بدی ؟
هدیه به اینجا که رسید لرز کرد طوری که دندون هاش بهم می خورد ..
گفتم : خوب چرا این چیزا رو برای ما تعریف می کنی ؟ چه ربطی به این فاجعه ای که درست کردی داره ؟
گفت : سردمه ..لطفا یک چیزی بدین بکشم روم ..
افشین براش یک پتو آورد و محکم بست دورش و گفت : تو رو خدا گوش کنین حتما ربط داره که دارم براتون تعریف می کنم ..
گفتم : هدیه تو قصه برای ما زیاد تعریف کردی از کجا معلوم بازم دروغ نمیگی ؟
گفت : به آخرش که برسم متوجه میشین ..حالم خیلی بده ..جلوی چشمم سیاه میشه خواهش می کنم بزارین حرفم رو تموم کنم ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هجدهم - بخش هشتم






افشین گفت : زود باش من باید برم پیش پریسا نمی تونم عذری بیارم دوباره ناراحت میشه ..شام منتظرم هستن ..
گفتم : وقتی میگم عقل نداری همینه دیگه تو که می دونی توی چه مصبیتی افتادی دعوت شام اونا رو قبول نمی کردی ..
الانم زنگ بزن تا دیر نشده یک بهانه ای بیار ..
هدیه گفت : نه بزار بره من زود تمومش می کنم ..و همینطور که تا گردن رفته بود زیر پتو ادامه داد ..
خلاصه اونشب مجتبی منو سوار کرد و مثل همیشه ساکت بود تا نزدیک خونه ..
اونجا به من گفت : هدیه ازمن نشنیده بگیر ولی از اینجا برو ببین من به چه روزی افتادم ؟ عاقبت خوبی در انتظارت نیست ..
گفتم : چیکار کنم ؟ خودمم می دونم ولی چاره ندارم الان اگر به حرف میترا گوش نکنم دیگه توی اون خونه هم نمی تونم برگردم ..بعد از این همه مدت بابام هم دیگه راهم نمیده انگشت نمای فامیل شدم ..
من مراقب خودم هستم حواسم رو جمع می کنم ..
گفت :از من گفتن ..پس پیاده شو من باید برم شام بگیرم ؛
پیاده شدم و زنگ پایین رو زدم و در باز شد ..رفتم بالا از آسانسور که پیاده شدم دیدم در بازه ..
خب طبیعی بود میترا برام باز کرده بود ..منتظر یک خونه ی پر از مهمون بودم ..ولی وقتی وارد شدم کسی توی حال نبود صدا کردم میترا جون ..کجایی ؟
و دو مرد قوی هیکل افتادن به جونم ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هجدهم - بخش نهم





هدیه سکوت کرد و اشک ریخت ..و به هق و هق افتاد ..طوری که دلم بشدت براش سوخت ,و اونقدر عصبی و شده بودم که دلم می خواست داد بزنم و حتی بدم نمی اومد بهش بد و بیراه بگم ..
هدیه بغض شو فرو برد و ادامه داد ..خیلی داد زدم و خدا رو صدا کردم به چهارده معصوم التماس کردم که به دادم برسن ولی کاری که نباید میشد شد خدا صدای منو نشنیده گرفت ,
گفتم : بس کن هدیه تو حراف خوبی هستی ؛ اصلا نمی فهمم یعنی تو اینقدر احمقی ؟ وقتی یکی خودشو میندازه توی آتیش از خدا می خواد چطوری درش بیاره ؟
تو می دونستی که خطر در کمین تو نشسته ..مجتبی بهت گفت ..با این حال نزدیک نیمه شب آرایش کردی و رفتی خونه ی میترا ؟
یعنی چی که میگی هیچی هم حالیت نبود ..تو چطوری درس خوندی که نمی دونستی چک چیه ؟
به قول خودت ماهواره هم نگاه می کردی ؛ داری خودتو بیگناه نشون میدی ولی اینطور نیست ..تو گناهکاری ..من خیلی از تو بچه تر دیدم که راه رو از چاه تشخیص دادن ..آخه تو چطور مدعی میشی نمی فهمیدی ؟ ,
خانم فرار کنه خدا جلوشو بگیره خانم چک بده خدا پاره کنه ..خانم به دعوت یک زن بد بره خونه اش و در حالیکه می دونه اون چطور زنیه بهش اعتماد کنه خدا گردن اون دومرد رو بزنه ..
اینطور نیست هدیه خانم ..همین افشین خودمون خطا رفت و حالا گیر افتاده ..
نمی تونه از خدا انتظار داشته باشه اون فیلم رو پاک کنه ..خدا همیشه تو رو دیده راه رو بهت نشون داده تو ندیدی و نخواستی ببینی ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هجدهم - بخش دهم







اگر هر قاتل و دزدی موقع عمل خلاف خدا رو صدا زد نمی تونه انتظار معجزه داشته باشه ..به نظرم فقط خودت رو مقصر بدون ..به جای فرار از خونه با جدیت درس می خوندی تو اون همه کار یواشکی کردی ؛ می خواستی یواشکی هم بری دانشگاه ..
و واقعا پزشکی بخوندی این تو دهنی برای پدرت بود نه فرار به جایی که هر دختر بچه ای می دونه که عاقبت نداره ..
من قبول ندارم چون هیچوقت خودمو دست هوا و هوس ندادم ..تو لباس و کفش و کیف می خواستی و یک زندگی خوب ولی راه رو اشتباه رفتی ..
گفت : بی خودی قضاوت نکن ؛جای من نبودی که بدونی چی کشیدم ..
افشین گفت : خب بقیه رو بگو دیرم میشه ..
هدیه ادامه داد : سه چهار روزی مثل مات زده ها گیج و منگ بودم مدام توی خواب فریاد می زدم گریه می کردم آره تو راست میگی ..مجتبی بهم هشدار داد من نشنیدم ..
همه ی حرکات و رفتار میترا نشون می داد که دارم کجا میرم ولی بازم رفتم ..از اون به بعد منو تحویل رئیس باند داد ..
مردی به اسم آقا یدالله ..با شکمی بزرگ و سری کچل ..و خیلی چندش آور..اون بالاهای شهر یک قصر داره ..که شاهانه داره زندگی می کنه ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هجدهم - بخش یازدهم






نه کسی ازش سئوال می کنه و نه کسی بکاری به کارش داره ..و در آمد سرشاری از حق السکوت گرفتن از آدم ها سرشناس و اسم و رسم دار ..کار منم همین بود ..
دیگه تسلیم بودم هیچی برام فرق نمی کرد ..اونقدر توی زندگی ضربه خورده بودم که فقط می خواستم زندگی کنم همین ..و حالا مجبور بودم هر کاری که می گفتن انجام بدم ؛
به یک طریقی که اغلب خودشون برنامه ریزی می کردن با اون شخص آشنا می شدم ..و بعدم که خودتون می دونین ..
پرسیدم : برای افشین هم نقشه کشیده بودن ؟
گفت : نه افشین پیشنهاد من بود اونا هم قبول کردن ..راستش من برای رابطه پیداکردن با یک آدم معروف می رفتم مشهد ..که موقع گرفتن چمدون ها با افشین آشنا شدم ..
وقتی اتفاقی چمدونم با تو عوض شد مجبور شدم برگردم ..قرار بود دو ماهی مشهد بمونم ..ولی تمام وسایل کارم توی چمدون بود ..مثل ضبط صدا و گرفتن فیلم و گذاشتن شنود توی تلفن همراهش ..
می تونستم ازت بخوام چمدون رو بفرستی مشهد ..ولی نمی دونم چرا دلم نخواست اون پروژه رو انجام بدم ..
این بود که بهانه آوردم و برگشتم ..و بهشون پروژه افشین رو پیشنهاد دادم باید رضایت آقا یدالله رو جلب می کردم ..







#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هجدهم - بخش دوازدهم







..این فکر وقتی به سرم زد که دست خالی از مشهد برگشته بودم وتو منو رسوندی ؛
گفتم : خب تو که فیلم رو گرفته بودی چرا پای پریسا رو میون کشیدی ؟چرا بهش زنگ زدی ؟
گفت : برای اینکه باید بهانه ای می ترشیدم تا از اون جدا بشم ..فکر می کردم یک سر و صدا راه میندازه و منم قهر می کنم و تموم میشه اینطوری دنبالم نمی گرده و بعد از مدتی فیلم رو برای اخاذی رو می کردیم ..
برای بعضی مردها زن شون و برای بعضی ها شهرت و اعتبارشون تهدید آمیز بود ولی نامزد و دوست دختر برای بهم زدن رابطه خوب بودن ..
گفتم : خب حالا حرفت چیه ؟ اومدی اینجا چیکار کنی ؟
گفت : منو ببرین تحویل پلیس بدین ..هموشون رو لو میدم جای یکی یکی اونا رو بلدم ..
گفتم: چرا می خوای این کارو بکنی ؟
گفت :فرض کن دارم میمیرم ..حالم خوب نیست ..ولی قسم می خورم این حرفم راسته ..من عاشق تو شدم ..
تنها مردی بودی که به ادا های من برای اینکه از راه بدرت کنم جواب ندادی ..
نگاهی از روی هوس به من ننداختی ..ازم نخواستی دوباره منو ببینی ..و قصد اغفال کردن منو نداشتی ..






#ناهید_گلکار
داستان #سازناکوک 🥀
#قسمت_هجدهم - بخش سیزدهم





عاشقت شدم چون با همه ی مردها فرق داشتی ...عشقی که خودمو لایقش نمی دونستم .در تمام این مدت به این فکر می کردم که یک طوری خودمو بکشم کنار ؛ولی من خیلی بیشتر از اونی که باید آلوده شدم ..
اما بازم خدا رو شکر که برای یکبارم شده معنی عشق واقعی رو درک کردم و به مردی برخوردم که منو با شهوت نگاه نکرد ..
شاید برای همین بود و شایدم برای اینکه خدا منو ببخشه می خوام این باند رو متلاشی کنم ..
هر چند که من می دونی که این طور کارا توی جامعه ی ما داره ریشه می کنه و به عمق خاک فرو میره و وقتی درخت تنومندی شد دیگه ریشه کن کردنش کار حضرت فیله ..
متاسفانه هستن دخترایی که فقط به خاطر یک ماشین شیک و پول زیاد دست به هر کاری می زنن ..خدا به ما رحم کنه ..
گفتم : تو از کجا می دونی داری میمیری ؟
گفت : یک چیزی هست که بعدامی فهمین ..من آماده هستم بریم ..




ادامه دارد






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش اول




#این_تو (مهسا )
چشمم به در بود که سینا بیاد و بفهمم ماجرای شب قبل چی بوده ..
هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم به مجید یا مهتاب زنگ بزنم و بپرسم ..نمی خواستم کسی به عشق من به سینا شک کنه ..پس منتظر موندم ..
حدود ساعت هشت بود که ؛ همینطور که به بیرون نگاه می کردم ماشین رعنا رو شناختم از جلوی آژانس رد شد ..
با سرعت از پشت میزم بلند شدم و خودمو رسوندم توی خیابون ...و با نگاه ماشین رو دنبال کردم ..
یکم جلوتر پارک کرد و سینا ازش پیاده شد .. حتما رعنا رو با خودش آورده ..یعنی شب قبل خونه ی اون خوابیده ؟ با این فکر ..احساس کردم سرم داغ شده و چشمم جایی رو نمی دید ..
بی اختیار از دو طرف بازومو گرفتم و تا اونجایی که قدرت داشتم فشار دادم خیلی زیاد دردم گرفت ولی من همینو می خواستم ..از اون درد؛ دلم آروم می گرفت ..و قبل از اینکه منو ببینه برگشتم سرجام نشستم ..
حالی داشتم که ممکن بود هر آن کار دست خودم بدم و آبرومو توی آژانس ببرم ..
وقتی سینا وارد شد چشم های من دوکاسه خون بود اما اونو پریشون و آشفته و تنها دیدم ..
برخلاف همیشه که خیلی شیک و تمیز میومد یک پیرهن و شلوار معمولی پوشیده بود و همون کاپشن همیشگی تنش بود و ته ریشی که معلوم بود اصلاح نکرده ..
با سر به همه سلام کرد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه از پله ها رفت بالا ..به خودم نهیب زدم مهسا چیکار می کنی بلند شو برو ببین چی شده ..
اون همیشه حال تو رو می پرسه پس توام حق داری این کارو بکنی ..و با عجله دنبالش رفتم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش دوم






زدم به در ..گفت بفرمایید ..
وارد شدم و به صورتش نگاه کردم داشت سیستم رو روشن می کرد ..
گفتم : سلام ..و رفتم جلوی میزش ایستادم .. سرشو بلند کرد و گفت : سلام خانم ..کاری داشتین ؟
در حالیکه قلبم بشدت می زد و بغض داشتم گفتم : نگرانتون شدم ..چی شده آقا سینا ؟ گفت : چیزی نیست برای چی ؟
گفتم : بهم بگین فکر می کنم شما حالتون خوب نیست ..من همیشه با شما درد دل می کنم ..در جریان اوضاع دیشب هم هستم چون مجید و شیدا خونه ی ما بودن از اونجا اومدن خونه ی شما ..منم مثل بقیه نگرانم ..
گفت : وای مهسا خانم باور کنین اصلا حواسم نبود ..راست میگین ..خوب بهتره از مهتاب خانم بپرسین چون ایشون هم تا نزدیک صبح کلنیک بودن ..رعنا ؛ ... مهسا خانم رعنا حالش خوب نیست ..
و یک مرتبه بغض کرد و اشک توی چشماش جمع شد ..
من مور ؛مورم شد و بدنم به لرز افتاد ..چون عشق رو توی صورتش دیدم ..و خیلی خوب معلوم بود که چقدر رعنا رو دوست داره ..آره اون عاشق رعنا بود ..
روی صندلی روبروش نشستم و در حالیکه لبم رو گاز می گرفتم تا صدایی از گلوم در نیاد اشکهام ریخت ..نگاه التماس آمیزی به من کرد و گفت : دعا کنین جواب آزمایش هاش خوب باشه ..
من همینطور گریه می کردم ..با ناراحتی گفت : نمی دونستم شما هم اینقدر رعنا رو دوست دارین ...
با سر حرفشو تایید کردم ..ادامه داد .. معلوم میشه دختر مهربونی هستین ...






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش سوم




سینا با دو دست صورتشو گرفت وچشمهاشو مالید و آه بلندی کشید و گفت : ..مهسا خانم منم این وسط موندم ..نمی دونم چیکار کنم ..
از یک طرف رعنا می خواد کنارش باشم ..از طرف دیگه درست نیست ..فکر کنم نسرین خانم دیشب از رابطه ی ما با خبر شده بود ..ولی حرفی نزد ...
گفتم : درسته ؛؛ نسرین خانم زن خیلی خوبیه .. مهتاب مدام ازش تعریف می کنه با اینکه توی یک خونه زندگی می کنن ...
سینا گفت : امروز کمک کنین تا به کارام برسم ..بازم پرویز خان نمیاد و خودمم زیاد حواسم جمع نیست ..
در حالیکه نمی تونستم از شدت بغض خودمو جمع و جور کنم گفتم : خیالتون راحت باشه .. چشم حواسم هست فقط شما غصه نخورین ..من مطمئن هستم که رعنا خوب میشه ..
حتما از استرس این طوری شده ...نگران نباشین ..
طوری که انگار خیلی به من اعتماد داشت گفت : مهسا خانم من خیلی برای رعنا نگرانم ؛؛
گفتم : خوب عصبی شده خوب میشه ..من گاهی حالم از اونم بدتر شده ولی خوب شدم ..یادتون نیست ؟
گفت : نه من نگران چیز دیگه ای هستم ؛؛ آخه قبلام اینطوری شده بود ..پیش از این حادثه ..
پرسیدم : شما می دونین چرا یک مادر اینطور دختر خودشو می زنه لابد یک کار بدی کرده ...
سینا با تعجب به من نگاه کرد و گفت :شما تجربه نکردین ؟
نمی دونم ..نمی دونم ..بهتره الان به کارمون برسیم ..ممنونم که اومدین حالم رو بپرسین ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش چهارم







با همون حال اومدم پایین ..خدای من چقدر دوستش داشتم ...و دل کندن از اون برام عین مردن بود ...
با خودم فکر می کردم اگر سینا منو نخواد تا آخر عمر اونو دوست خواهم داشت حتی حاضرم به عنوان دوست کنارش باشم..
فقط بتونم هر روز باهاش حرف بزنم و از نزدیک اونو ببینم...
حالا می فهمیدم که عشقم به اون یک احساس زود گذر و خود خواهانه نیست و من از ته قلبم عاشقش شده بودم ..
برگشتم سر کارم ..اما همه ی حواسم به سینا بود ..
می دیدم که حال و روز خوبی نداره و مدام تلفن دستشه و با یکی حرف می زنه ...و با این فکر قلبم بشدت می زد و اضطراب می گرفتم که نکنه اون طرف رعنا باشه ؛ بعد وجودم آتیش می گرفت ...
اون روزم سینا خیلی زود دفتر رو تعطیل کرد و درا رو بست و سوار ماشین رعنا شد و رفت ..من جلوی در ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم .. نگاه می کردم که اون چطور منو نمی ببینه و انگار وجود خارجی ندارم ...
همینطور که به رفتن اون خیره شده بودم احساس کردم یکی کنارم ایستاده ...برگشتم پیام رو دیدم ..
جا خوردم و پرسیدم : چیه پیام ؟ چرا به من نگاه می کنی ؟
گفت : تو چرا اینقدر به سینا نگاه می کنی ؟ گفتم : نه بابا نگران دختر عموی شوهر خواهرمم .. رعنا ..دختر پرویز خان ..اون توی بیمارستانه ..
می دونستی با مادرش دعواشون شده و کتکش زده ؟
گفت : پوری خانم؟ ..رعنا رو زده ؟ ای بی پدر ؛؛این کارم کرد ؟ اون که مادر رعنا نیست ..زن باباشه ...
گفتم : نه ؛؛ راست میگی ؟ باورم نمیشه ..پوری خانم مادر رعنا نیست ؟
گفت : نه بابا تو چطور فامیلی هستی که نمی دونی ,,همینطور که توی پیاده رو راه افتادم گفتم : آخه خیلی دهنشون قرصه حرف نمی زنن که .نمی دونم؛ اصلا فکرشم نمی کردم .خوب تو بگو از کجا می دونی ؟







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش پنجم






گفت :بیا من می رسونمت ..برات تعریف می کنم ..
گفتم : شاید مسیرت به من نخوره ..
گفت : کاری ندارم بیا ماشین اونجاست ...
وقتی راه افتاد خودش شروع کرد که : مهسا تو یکساله اومدی اینجا اما من شش ساله ؛؛ تقریبا از اوایل شروع به کار اینجا ..پرویز خان رو خوب می شناسم .. فکر کنم رعنا اون موقع سیزده ؛چهارده سال بیشتر نداشت ..و چون تازه آژانس باز شده بود اغلب پرویز خان اونو و رضا رو که ده سالش بود میاورد اینجا ..
هر دوشن خیلی ذوق داشتن که همراه پدرشون باشن ..گیتی خانم همسر پرویزخان رو کم می دیدم ولی اونقدر خانم و با شخصیت بود که همه دوستش داشتن ..
تا کار آژانس رونق گرفت ..و مجبور شدیم نیروی جدید بگیریم ..و یکشیون پوری بود ..
وقتی اومد اینجا اولش یک شکل دیگه ای داشت ..
یک زن معمولی تازه طلاق گرفته بود و به همه اینو می گفت ..ما نفهمیدیم چی شد که یک مرتبه متوجه شدیم با پرویز خان سر و سری بر قرار کرده ..
کلا سر و شکلش عوض شد ..لباس های شیک می پوشید و عطر های گرون قیمت می زد ..قر می داد و راه می رفت و به همه دستور می داد و اینجا احساس مالکیت می کرد ...
خلاصه رفتن به مسافرت های کیش و دبی و استانبول شروع شد و ما می فهمیدیم که با هم هستن ..
چون وقتی پرویز خان میرفت پوری هم نبود ..و بالاخره گیتی خانم خبر دار شد ..آهان یادم افتاد ..پوری حامله شد ..
بعد از مدتی شنیدیم که گیتی خانم طلاق گرفته و رفته استرالیا ..بعدم رضا رو برد و حالا هم رعنا می خواد بره ....






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش ششم




#این_من سینا )

تمام شب رو با استرس توی کلینک بالای سر رعنا بیدار مونده بودم و خسته و نگران رفتم شرکت ..دیگه همه مشغول کار بودن و از دیدن من با اون حالِ پریشون تعجب کردن ..
داشتم سیستم رو راه مینداختم که مهسا اومد بالا و با لحن دلسوزانه ای گفت : آقا سینا حالتون خوبه ؟ میشه بگین چی شده ؟من که همیشه با شما درد دل می کنم ..
انگار منتظر کسی بودم که با هاش حرف بزنم دلم خیلی شور می زد ..
گفتم :منظورتون رعناس .. بله الان بهتره ..ولی هنوز خوب نشده ... گفت : شیدا جون خونه ی ما بودن رعنا جواب تلفن رو نمی داد ,جسارتا من شماره ی شما رو بهشون دادم ,,ببخشید ، ناراحت که نشدین ؟
..احساس می کردم احتیاج دارم با یکی حرف بزنم ..شاید از بار نگرانیم کاسته بشه ..این بود که گفتم نه خوب کاری کردین ...خیلی براش ... یعنی برای رعنا نگرانم ..
حالش اصلا خوب نیست ,, نمی دونم برای چی این طوری شده !!حالا اگر با پوری خانم هم دعوا کرده باشه نباید اینقدر بد حال بشه ..تمام شب رو حالت تهوع داشت ..
گفت : آره شیدا جون همه چیز رو به من گفته .. منم تو همین فکر بودم
پرسیدم : شیدا خانم در مورد رعنا چی میگه ؟ گفت : چیز زیادی نمی دونم ولی دیشب می گفت که مادرش اونو زده ..ببخشید از شما همچین حرفی رو میپرسم اگر نمی خواین جواب ندین..دیشب رعنا خونه ی شما موند ؟






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش هفتم







گفتم : والله راستش رعنا اومد ولی شیدا خانم و بقیه اومدن بردنش کلنیک ..و بغض کردم ..دوست نداشتم جلوی مهسا به گریه بیفتم این بود که
بی اختیار آهی از ته دل کشیدم ..و گفتم بهتر بریم سر کارمون..شما امروز حواستون باشه من یکم گیجم ...
گفت : بله حق با شماست به هر حال اگر دلتون خواست حرف بزنین من هستم
وقتی مهسا رفت زنگ زدم به رعنا ..گوشی رو نسرین خانم برداشت
گفت : ببخشید الان خوابه هنوز اثر مسکن ها تو تنشه ولی بهترشده آوردمش خونه ی خودمون نگران نباشین ....گفتم : واقعا ؟ حالش خوبه ؟ ممنون نسرین خانم ...خیلی خیالم راحت شد ..گفت : ما از شما ممنونیم ..پرسیدم : ببخشید پرویز خان کجان ؟گفت : اونم خونه ی ماست می خواین باهاش حرف بزنین ؟ گفتم: نه راستش نگران بودم یک وقت نرن سراغ پوری خانم و کار دست خودشون بدن ..گفت : همینو بگو ..ما هم به زور آوردیمش اینجا ...خدا کنه بمونه و به قول شما کار دستمون نده ...
یک نفس راحت کشیدم و با خیال راحت مشغول کار شدم ..
بعد از ظهر رعنا خودش زنگ زد و باز سر حال بود و گفت: شنیدم به من زنگ زدی؟
گفتم : معلومه خوب نگرانت بودم نمی دونم چقدر خوشحالم که صداتو می شنوم ..از اینکه حالت بهتر شده ... خوب کردی رفتی خونه ی خاله ات ؟
گفت : آره برای این که نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته ..اونا باز حالا حالا ها دعوا دارن منم دیگه حوصله دعوا های اونا رو ندارم ..





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش هشتم







پرسیدم : پرویز خان اونجا نیست ؟ جواب داد : بود ولی گفت باید برم شرکت؛؛ نیومده ؟خیلی وقته رفته و ازش خبر نداریم ..
گفتم : هنوز که نه ..ولی حتما میاد تو دیگه خودتو نگران نکن ..ماشینت دست منه بیارم خونه ی خاله ات ؟
گفت : نه دستت باشه من الان لازم ندارم حالم بهتر شد میام ازت می گیرم ..اینطوری تو رو هم می ببینم ..دلم برات خیلی تنگ شده ..
اون روز به محض اینکه برگشتم خونه رفتم تو تختم و خوابیدم
نمی دونم چقدر زمان گذشت که باز بابا با همون لحن خشن صدا زد سینا ....سینا ...سینا ...بلند شو برای پرویز خان اتفاقی افتاده ..بلند شو...
از جام پریدم و در حالیکه هنوز خواب آلود بودم نگاه کردم هرسه نفر جلوی در اتاق من ایستاده بودن
گفتم: یا خدا چی شده ؟
سارا گفت : زنگ بزن به رعنا از بس گوشیت زنگ خورد من اونو بردم بیرون بیدار نشی ولی رعنا ده بار زنگ زد ، ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه جواب دادم می گفت : به تو بگیم که باباش و پوری بد جوری دعوا کردن..زود باش باهاش تماس بگیر رعنا خیلی ناراحت بود ..
گفتم: بده ببینم ...سارا گوشی رو داد به من و کنارم روی تخت نشست و بابا و مامان همون جا وایستادن و ذل زدن به من...دیگه نمی تونستم حرفی بزنم مجبور شدم جلوی اونا تلفن کنم به رعنا....







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش نهم





گفتم: چی شده ؟..شروع کرد به گریه کردن ..گفتم : قرار بود تو خودتو ناراحت نکنی بگو چه اتفاقی برای پرویز خان افتاده ؟می خوای بیام پیشت ..
گفت : پوری و بابا بد جوری دعوا کردن کتک کاری شده و بابا پوری رو هل داده و اونم سرش می خوره به تیزی دیوار و بیهوش شده ..مثل اینکه خیلی عمیق سرش شکسته ..
بابا زنگ می زنه به اورژانس و اونو می بره بیمارستان..
سرش چند تا بخیه خورده ..بابام هم که از دستش شاکی بود بر می گرده خونه ..پوری از همون جا رفته کلانتری و از بابا شکایت کرده و مامور آورده در خونه و بابا رو گرفتن...
منو شرف و شیدا و خاله نسرین جلوی کلانتری هستیم

گفتم :تو جلوی کلانتری چیکار می کنی نباید میرفتی ..کاری ازت بر نمیاد بی خودی دوباره خودتو مریض می کنی ..میخواهی بیام تو رو ببرم یک جایی که از ماجرا دور باشی ؟
گفت : نه ؛ دلم طاقت نمیاره ؛ بابام توی درد سر افتاده ..اگر ولش نکنن چی میشه ؟ الان شرف خان داره سند می زاره خدا کنه قبول کنن ..
گفتم: کاری از دست من بر میاد ؟
گفت : نه؛ همه هستن فقط می خواستم در جریان باشی خودم دوباره بهت خبر میدم ...





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش دهم







تا گوشی رو قطع کردم بابا عصبانی سرم داد زد و در حالیکه دستهاشو بهم می کوبید گفت : چی بهت گفتم آقا سینا ؟ دیدی بابا ؟ دیدی همونی شد که گفتم..پسر جان نمیشه از نجاست رد بشی و نجس نشی ..حالا بیا درستش کن ..دیگه توام آلوده شدی ..دیگه نمی تونی خودتو نجات بدی ..حالا هر چی میشه تو رو خبر می کنن ..خدا رو شکر پات به کلانتری و زندان هم باز میشه
گفتم :بابا خواهش می کنم شما دیگه نمک به زخم من نپاش .. باور کنین من دخالتی نمی کنم ..الان تو رو خدا به من کار نداشته باشین؛ شما خودت دیشب اصرار نمی کردی رعنا اینجا بمونه ؟ دلت براش نسوخت ؟خوب منم مثل شما...نمی تونم بی تفاوت بمونم ..پدر من آدم برای صدمه ندیدن نمی تونه از آدم بودنش دست بکشه ..خواهش می کنم منو به حال خودم بزارین ...
یکساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت : بابا تا دادگاه آزاد شده ..و داره میره خونه ..به منم میگه بیا ولی من می خوام تو رو ببینم کارت دارم...
گفتم : باشه , بگو کجایی من میام ..ماشینت رو هم بهت بدم ..یک سرم به پرویز خان می زنم ..ببینم کاری نداره ؟
گفت : نه شیدا و مجید منو میارن ..عمو پیش بابام هست ..تو نمی خواد بری ..
داشتم حاضر می شدم که مهسا زنگ زد و گفت : سلام خیلی برای شما نگران بودم ..حالتون بهتر شد ؟
با خودم فکر کردم که چقدر این دختر مهربونه .. اوایل حس خوبی به اون نداشتم و دلم می خواست ازش فرار کنم ..ولی حالا فهمیده بودم در موردش اشتباه کردم
گفتم : شما چطورین مهسا خانم چه خبر ؟






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش یازدهم






گفت: منم شنیدم که چه اتفاقی افتاده ؛برای همین خیلی ناراحت شدم ..البته ما نباید قضاوت کنیم واقعا نمی دونیم حق با کیه ..هر کس از دل خودش خبر داره
مهسا داشت حرف می زد و من حواسم به رعنا بود که الان میاد و من هنوز حاضر نبودم .. بالاخره عذر خواهی کردم و گوشی رو قطع کردم و بالافاصله رعنا زنگ زد وگفت من دم درم...
بابا دنبال من راه افتاده بودو با صدای بلند و خیلی قاطع گفت : به خدا اگر سینا جایی بری دیگه حق نداری پاتو بزاری توی این خونه ماشین رو بده و برگرده همین شنیدی ؟
حرفی نزدم و فقط بهش نگاه کردم و از خونه رفتم بیرون ..
شیدا و مجید هم همراهش بودن پیاده شدن و باز تعارف های الکی که متداول بود رد و بدل شد و شیدا گفت : آقا سینا تو رو خدا شما بهش بگو صلاح نیست الان پشت فرمون بشینه و تنهایی این موقع شب بره ...
هنوز جواب آزمایش نیومده ..فردا صبح که خیالمون راحت شد بعد هر کاری دلش خواست بکنه ..
گفتم : مگه جواب آزمایش رو نگرفتین ؟ احساس کردم شیدا حال خوبی نداره ..و یواشکی به من اشاره کرد وگفت:چرا تقریبا یک آزمایش دیگه هم داده که فردا نتیجه اش معلوم میشه ..من میگم تا اون موقع صبر کنه بهتر نیست احتیاط کنیم ؟
رعنا خندید و گفت : باشه من می خواستم سینا رو ببینم ..و بلند تر خندید و ادامه داد دیدم دیگه بریم ...مجید گفت : خوب ما رو اعلاف کردی ...





#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_هجدهم-بخش دوازدهم





گفتم ماشینت چی ؟ گفت : فعلا که عزیز شدم همه منو می برن و میارن تو نگران نباش ..و یک مرتبه خنده روی لبش ماسید و تعادلشو از دست داد و می خواست بخوره زمین ..فورا گرفتمش و گفتم : آخه تو چرا راه افتادی هنوز که حالت خوب نشده ..شیدا که
دستپاچه شده بود و گفت : رعنا ؟ چی شدی عزیزم ؟ ..آخه چقدر تو لجبازی بهت نگفتم باید استراحت کنی ؟ بیا ببرمت خونه ی مامان الان اونم نگرانت شده ..آقا سینا از بعد از ظهر راه افتاده تا کلانتری هم اومده ..همه داریم بهش میگیم گوش نمی کنه
و رعنا در حالیکه سعی داشت به ما ثابت کنه که حالش خوبه با اونا رفت ..و من دوباره دلشوره گرفتم .. صبر کردم تا زمانی بگذره و شیدا رعنا رو پیاده کنه و بهش زنگ بزنم ..احساس می کردم اینکه همه دارن به دل رعنا راه میان باید یک خبری باشه ..
ادامه دارد





#ناهید_گلکار