دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هفتم-بخش دوازدهم






نمی دونم چرا نسبت مهسا حساسیت پیدا کرده بودم..دلم نمی خواست اونو رو به من نسبت بدن ..
ولی حرفی نزدم و راه افتادیم ؛ اما وقتی فهمیدم که مهسا و دوستش لباس عروسی سارا رو دوختن و حتی همه ی سفره ی عقد رو اون درست کرده بود , و در این مدت داشتن این کارو می کردن از خودم شرمنده شدم ..
اون دختر با اون همه حسن نیت به منو و سارا کمک می کرد نمی خواستم موردی پیش بیاد که از دست ما دلگیر بشه ..
ولی نمی تونم مجسم کنم که چطور یاس اونو دوست داشت ..و تا وقتی بود ازش جدا نمیشد ..
و تازگی ها هم همش بهانه ی اونو می گرفت ..با اینکه حالا می تونست کامل حرف بزنه حالا هسا رو می گفت مسا...
مراسم عقد برگزار شد و باز م شرف شوخی می کرد و می گفت : یاس رو داری؟ داره بهت میگه چی می خواد ..نگاه کن ...
من بروی خودم نمیاوردم ..
ولی وقتی دیدم شرف بازم دست بر دار نیست عصبانی شدم و برای اولین بار ,اونم تو مراسم خواهرم با لحن بدی گفتم : بسه دیگه ازاین شوخی ها خوشم نمیاد ..دختر مردم رو هم سر زبون ننداز ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هفتم-بخش سیزدهم








ولی اون تنها کسی نبود که این فکر تو سرش افتاده بود مامان هم همش از اون تعریف می کرد و من احساس می کردم بی منظور نیست ..
می ترسیدم مهسا متوجه بشه ..اون از زندگی من خبر داشت توی تمام مراحل عشق منو رعنا حضور داشت و می دونست که من هنوز عاشق اونم ..
فردا که تعطیل بود من شب خونه ی مامان نموندم .. و تا نزدیک ظهر خوابیدم ..
یاس بیدار شده بود و داشت با ماشین ها ش بازی می کرد ..که صدای زنگ در اومد ..آیفون رو بر داشتم ..گفت شرفم باز کن ..
پرسیدم تنهایی ؟
گفت : آره ...
خیالم راحت شد که نمی خواد لباس عوض کنم ..رفتم تا یک چایی بزارم ..یاس هی می پرسید مسا اومده ؟ بابا مسا اومده ؟..
گفتم نه بابا جان عمو شرف اومده باهات ماشین بازی کنه ...
تا شرف رسید یاس دوید بغلش و پرسید عمو مسا اومده ؟
شرف گفت : نه عمو جون من اومدم مهسا رفته خونه ی خودشون ..بعدا میاد ...
گفتم: تو داری چی میگی به بچه ؟ نه بابا مهسا باید خونه ی خودشون باشه و نمیاد منتظر نباش بابا ..بیا تا بهت نون و پنیرو گردو با چایی شیرین بدم..دوست داری ؟








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هفتم-بخش چهاردهم






شرف صبحانه هم نخورده بود با هم نشستیم پشت و میز ..براش یک چایی ریختم کشید جلو ی خودشو گفت دلخوری ؟
گفتم : ای بابا چه حرفیه داداش مگه میشه از تو دلخور باشم ..رفیقِ شفیق ..ببخش که دیشب باهات بد حرف زدم .. اگر ولت می کردم آبروی من و اون دختر نجیب رو می بردی ..
آخه مرد مومن اون خواهر زن توس اگر منم یک حرفی در موردش زدم تو باید بزنی تو دهنم ..چرا می خوای اونو سر زبون بندازی در حالیکه می دونی شدنی نیست ..
گفت : شوخی می کنیم بخندیم ..بعدم مگه چی میشه تو سر سامون بگیری ؟ تا کی می خوام اینطوری یاس رو از این خونه به اون خونه بکشی ؟ تا بچه اس به یکی عادت کنه بهتر نیست ..
داداش به خدا به فکر توام ..همه برات ناراحتیم ..تو روز خوش ندیدی ..من پسر عموی رعنا نبودم ..
در واقع برادرش بودم ..ولی اون که رفته و من می دونم که دلش نمی خواد تو این همه عذاب بکشی ..
گفتم : شرف من هنوز چشمم جز رعنا کسی رو نمی ببینه به خاطر خود خواهی یک دختر رو بدبخت نمی کنم ..اونم مهسا ..
هرگز فکرشم نکن این محاله من به اون به چشم سارا نگاه می کنم ؛ نمی خوام شرف ..می فهمی زن نمی خوام دوست دارم تا آخر عمرم با رعنا زندگی می کنم این طوری راحت ترم .. والسلام خیالت راحت شد ؟




ادامه دارد







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش اول







این من (سینا )
شرف گفت : من نمی خوام تو رو وادار به کاری بکنم ولی خودت به حرفی که می زنی فکر کن با رعنا زندگی می کنم یعنی چی؟ اون رفته آقا جان ؛؛ دیگه رعنایی وجود نداره اینو بفهم ..
اگرم باشه هم میگن بعد از مرگ دیگه زن تو هم نیست خجالت بکش ؛ این حرفای تو؛ مال قصه هاس ..شعره , واقعیت زندگی چیز دیگه ایه ..این بچه سر و سامون می خواد .بکش اینور بکش اونور؛ شد زندگی؟
الان داره سه سالش میشه ؛ فردا میره مدرسه یکی باید مراقبش باشه یا نه ؟ دیگه سارا هم شوهر کرد و رفت , امیدت به کیه ؟ به مامانت ؟ که نمی تونه یک دقیقه باباتو ول کنه ؟یا ما که هر کدوم یک سر داریم هزار سودا ؟
نمیشه آقا سینا ؛؛نمیشه ..باید یک فکری برای زندگی خودت بکنی ..رعنا تو قلبته باشه ؛ قبول همون جا بمونه , آدم می تونه یاد و خاطری کسی رو که رفته فراموش نکنه ؛ ولی تو و یاس زندگی می خواین..
گفتم : شرف تو واقعا نمی دونی چی میگی من برم به مهسا بگم بیا بچه ی منو نگه دار؟ یا هر کس دیگه ؟حالا بر فرض محال اونا قبول کردن , خدا رو خوش میاد؟ ..
چطور یک دختر رو بدبخت کنم برای اینکه سر و سامون بگیرم ؟






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش دوم







مشکله می دونم ,,ولی من دارم باهاش کنار میام و شکایتی ندارم ..برای یاس هم پرستار میگیرم ..
اون دیگه از من انتظار عشق و محبت نداره ..
شرف جان تو خودت الان یک دختر داری دلت میاد حتی برای یک روز به جز مهتاب اونو به کسی دیگه ای بسپری ؟ ؛زنی که می خواد بیاد با من زندگی کنه حیوون نیست آدمه دل داره .. احساس داره ,,ازدواج می کنه به امید خوشبخت شدن و گرفتن عشق,,وقتی مایوس شد زندگی میشه جهنم هم برای اون هم برای منو و یاس تو اینو می خوای ؟
منم حیوون نیستم ؛ که کسی رو دوست نداشته باشیم و کنارش زندگی کنیم ..من این کارو در حق هیچکس نمی کنم ؛ ..
شرف ببین چی بهت میگم .. اگر به مهسا همچین حرفی بزنی دیگه دوستیم رو باهات قطع می کنم ..اونم دختری که اینقدر غرور داره ؛من می دونم که قبول نمی کنه ولی شخصیتش خرد میشه ؛ به خدا می زنه تو دهنمون ..
آبرویی برای ما نمی مونه ..لطفا بی خیال مهسا بشو شرف جان , دیگه ام شوخی نکن ؛ من خوبم و قول میدم از پس کارام بر بیام ..
ولی هرگز ,باعث بدبختی یک نفر نمیشم ..
گفت : تو کسی رو بدبخت نمی کنی با شناختی که ازت دارم این کارو نمی کنی ..من می دونم ..ولی منم که نمیگم همین الان اونو بگیر ..ولی حداقل بهش فکر کن ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش سوم








من دیدم که چطوری مهسا یاس رو با علاقه بغل می کنه و از ته دلش می بوسه ..
خوب شاید به خاطر اینکه به تو نزدیک بشه, اگر دیدی نمی خوای بگو نه کسی مجبورت که نکرده ..
گفتم امکان نداره تو خیلی فکرای بدی می کنی چرا ما آدما وقتی دونفر زن و مرد رو می بینن که حتی با هم حرف می زنن فورا یک چیزی بهشون می بندیم ..
والا اون فقط دختر مهربونیه ..خوب می بینی که یاس هم دوسش داره ..برای اینکه اولین بار توی پارک دیدیمش و یاس بهش خیلی خوش گذشت هنوز وقتی تاب و سرسره می ببینه یاد مهسا میفته ..
خودت می دونی یاس چیزی رو فراموش نمی کنه ..
به خدا یکساله بود از این ماشین های بازی دید ..دیگه ول نکرد تا براش خریدیم ..بالاخره هر بچه ای ازیکی محبت ببینه طرفش کشیده میشه ..
باور کن مدتی بود که اونو ندیده یادش رفته ..ولی خوب وقتی اونو می ببینه دوستش داره حالا این دلیل میشه بیاد زندگیشو به پای منو بچه ام بریزه ؟ دیگه داری چرند میگی شرف ,,






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش چهارم






گفت : چرند نیست ؛ تو خوب گوش نمیدی من چی میگم ببین من خودم زیر زبون اونو می کشم اگر گفت نه خوب میریم سراغ یکی دیگه ..
من می ترسم مهسا ازدواج کنه و تو کس مناسبی رو پیدا نکنی ؛ چند روز پیش خواستگار داشت ..
باور کن سینا خوبی تو رو می خوام مهسا خیلی دختر خوب و ماهیه ..اصلا خواهر و برادرشو ببین همشون خوب تربیت شدن ..
نمی دونم چطوری مادرش این کارو بدون پدر کرده ببین مادر من الان مهتاب رو بیشتر از من دوست داره .. بدون حرف,, مظلوم ..
نمی دونم چرا یک طوری بدون حاشیه هستن ..این مجید رو ببین من وقتی دیدمش باورم نمیشد همچین آدمی هم وجود داشته باشه ..میگه می خنده ولی آدم هیچوقت ازش ناراحت نمیشه ..
باور کن شیوا رو هم بالاخره خوشبخت کرد ..مامانم در مورد مهتاب میگه ..از بس دختر عاقل و سنجیده ای حرفی برای گفتن نمی زاره ..
بابام ...بابام رو بگو که برای کسی تره خورد نمی کنه ولی مهتاب شده سوگلی اون ..
اصلا شیدا رو برای همین داد به مجید ..باور کن وگرنه می دونستی شیدا دوبار طلاق گرفته ؟
گفتم راستی ؟ چرا؟ نه من نمی دونستم ...







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش پنجم






گفت : آره چشمون خیلی ترسیده بود ولی می بینی که گاهی ما شیدا رو دعوا می کنیم که مجید رو اذیت نکن می دونی که ناز و ادای شیدا زیاده ولی مجید صداش در نمیاد ...
خوب مهسا هم خواهر اوناس دیگه ..به خدا رعنا هم راضی به این وصلت هست ..آخه کی از تو بهتر ؟
گفتم : شرف جان تو رو خدا من آمادگی این حرفا رو ندارم میشه بس کنی ؟ تا اون روی سگم رو بالا نیاوردی تمومش کن ..
حرف ما سر خوبی و بدی نیست ؛؛ آخه مگه میشه ؟ ..من می دونم که مهسا تف میندازه توی صورتمون ؛؛
گفت : باشه داداش اگر راضی بود چی ؟
گفتم ..الله و اکبر تو رو خدا شرف قسمِت دادم ول کن دیگه ..
من لقمه درست می کردم و می دادم به یاس ولی حواسم به شرف و حرفای اون بود غافل از اینکه اون بچه داشت با دقت حرفای ما رو گوش می کرد ..و چون اسم مهسا توی حرفای ما بود توجه اش جلب شده بود ...
بدون اینکه بفهمه ما چی داریم میگیم ..وقتی ساکت شدیم رو کرد به شرف وسرشو چند بار بالا و پایین کرد و گفت : بابا مسا می خواد بیاد ؟
گفتم : نه بابا جون مهسا هیچوقت نمیاد رفته سر زندگی خودش منتظرش نباش ..








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش ششم









شرف گفت : هان ببین یاس چی میگه ؟ از کجا می دونی رعنا یاس رو وادار نکرده که تو راضی بشی ؟
نونی که دستم بود کوبیدم روی میز و بلند شدم و رفتم توی دستشویی که این مکالمه رو تموم کنم ..
شرف کلا آدم بد پیله ای بود و مثل اینکه اومده بود منو راضی کنه و بره ..ولی چنین چیزی محال بود .
وقتی شرف رفت ..تمام ذهن من مشغول شد ,چیکار کنم که دست از سر من بردارن ؟..
یک لحظه رفتم تو فکر اینکه دعوت گیتی خانم رو قبول کنم و وقتی پرویز خان اومد یاس رو بر دارم و برم استرالیا ..و مدتی دور باشم تا این موضوع فراموش بشه ..یاد روزی افتادیم که رفتم خونه ی مهسا ..و قیافه ی مادرش رو جلوی نظرم مجسم کردم ..
اون زن بلند قد و چهار شونه ای بود که دستهای بزرگی هم داشت ..ولی خیلی قرمز و ترک خورده ..پیدا بود با اون دست ها خیلی کار کرده ..با اینکه سن زیادی نداشت موهای سرش یکدست سفید بود ..
با یک غم سنگین توی چشمش ..نمی دونم اون غم مال اتفاق اون روز بود یا غم روزگار ته چهره ی اون نشسته بود..تازه یادم اومد که اون زن هیچوقت تو هیچ مجلسی به جز تولد یاس که به زور آورده بودنش شرکت نمی کرد ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش هفتم








دلم می خواست بدونم بچه هاش اونو نمیاوردن یا خودش نمیومد ..و دلیلش چی بود ؟
شرف می گفت ..با کفگیر پوری رو از خونه بیرون کرده ..پس باید شیر زنی باشه ..
رفتم جلوی عکس رعنا و گفتم ازت خجالت می کشم .من بهت قول دادم هیچوقت بهت خیانت نکنم ..
ولی حالا جلوی تو دارم در مورد یک دختر دیگه حرف می زنم ..ببخش عزیزم ..
اما فکرم رفت بطرف حرفای شرف اون چطور با خودش فکر می کرد مهسا ممکنه شرایط منو قبول کنه ؟..
نه امکان نداره اون حتی یک بار تو چشم من نگاه نکرده و هیچوقت ندیدم حتی به عمد به من نزدیک بشه ..
مخصوصا بعدا از ازدواجم با رعنا همیشه یک طوریم از من فرار می کنه ..نه نمیشه ..
با خودم گفتم : اینا مهم نیست من نمی تونم هیچ دختری رو بدبخت کنم عشق من به رعنا حتما اونو اذیت می کنه ..و من جایگزینی برای اون نمی تونم قبول کنم و این حرفا همش بی خوده ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش هشتم








این تو (مهسا )
فردای اون شب , مامان رو بردیم بیمارستان و اکو کردیم تا خیالمون راحت بشه و بعد از دو روز آنژیو شد و متوجه شدن که یکی از رگ های قلبش کمی مسدود شده و یک سکته ی خفیف هم کرده که همه ی ما رو ناراحت کرد و مقدار زیادی قرص و دعوا بهش دادن که باید می خورد ..
آخه مامان من زیاد اهل دارو نبود و زن قوی و محکمی بود ..
بعد از عمل آنژیو دو سه روزی مامان بستری شد و من سر کار نرفتم تا ازش مراقبت کنم ..
ولی باز یاد سینا بودم و حالا هم عشق یاس تو دلم افتاده بود ..نمی خواستم اون بچه به من وابسته بشه ولی اشتیاقش موقعی که منو می دید قلبم رو می لرزوند ..
آخه یاس مادر نداشت من چطور می تونستم دلشو بشکنم ؟ ..هر بار که من اون بچه رو می دیدم از دفعه ی قبل بیشتر دوستش داشتم ..
برای همین سعی می کردم ازشون دوری کنم ..و تا اونجایی که ممکن بود دعوت کسی رو قبول نمی کردم ..
می خوام یک اعترافی بکنم که شاید به نظرتون مسخره بیاد و یا من آدم غیر عادی به نظر برسم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش نهم








ولی احساس من همیشه برای همه چیز عمیق تر از اطرافیانم بود و علت اینکه همیشه ناراضی میشدم همین بود ..
من دلم برای رعنا تنگ می شد و گاهی با به یاد آوردن زندگی غم انگیزش گریه می کردم ..پس نمی تونستم دختر اونو دوست ندشته باشم ..
تا نسرین خانم دو ماه نیم بعد از تولد یاس دومین سالگرد فوت رعنا رو گرفت ..
من دیگه نه سینا رو دیده بودم و نه یاس رو و فکر می کردم فراموشم کرده ..اما بچه به محض اینکه منو دید چنان بغلم کرد و دست دور گردنم انداخت که دیگه طاقت نیاوردم و تا می تونستم بوسیدمش .. از دل و جون ..از ته قلبم ..
اونشب سینا اومد و ازم به خاطر اینکه توی سال رعنا کمک کرده بودم و به یاس مهربونی می کنم تشکر کرد ..
من در جوابش فقط سرمو تکون دادم و توی دلم گفتم : به خاطر تو نکردم ..من خیلی وقته که قید تو رو زدم ..
اما فقط خدا می دونه که چرا این همه یاس رو دوست دارم ..
یک روز هما به من گفت : مهسا نمی دونم چرا ؛؛ ولی فکر می کنم تو باز داری ساز نا کوک می زنی حرف بزن ببینم چی شدی ؟ چرا همش تو فکری ؟







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش دهم








خندم گرفت و گفتم این بار عاشق بچه اش شدم باور می کنی ؟
گفت : مهسا اشتباه نکن شاید نا خودگاه میخوای از این طریق به سینا برسی این کار درست نیست ..,نکن عزیزم؛؛..با خودت این کارو نکن ..ازشون دوری کن می ترسم برگردی سر جای اولت ..
یک وقت خبر دار بشی سینا ازدواج کرده خوب سه ساله زنش فوت کرده ..اونم حق داره ..بعد این وسط کی دوباره داغون میشه ؟ تو عزیزم ..فقط تو ؛
گریه افتادم و با اعتراض گفتم : هما پس چرا از زندگیم نمیرن بیرون ..چرا هر چی سعی می کنم بازم یک جوری با زندگی من قاطی میشن ..
نمی خواستم به خدا نمی خواستم تو که بهتر می دونی چقدر عذاب کشیدم از دوری اونا ..ولی بازم تا داشتم فراموش می کردم سر راهم سبز شدن ...
نکنه گناهی کردم که اینطوری دارم مجازات میشم ؟ به من بگو چرا یاس اینقدر منو دوست داره؟ ...چرا من اونو دوست دارم؟..اون بچه ی کسی هست که سینا عاشقش بود و هست پس من باید بهش حساسیت داشته باشم ؛ چرا ندارم ؟ چرا به یاد رعنا میفتم ؟ چرا مدام به خوابم میاد ؟
هما ..تو رو خدا بهم بگو چرا دلم برای یاس تنگ میشه ..
گفت :الهی فدات بشم آروم باش ببین ؛به من گوش کن ..اگر , گفتم اگر , به سینا نزدیک شدی و همین چیزا یادت اومد چی ؟ بعد حساس شدی چی ؟ دلت می خواد یاس صدمه ببینه ؟






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش یازدهم







بزار به عهده ی خدا اگر تقدیر تو باشه نمی تونی ازش فرار کنی ..
هر اتفاقی توی این دنیا ممکنه بیفته که من و تو الان نمی تونیم حتی تصورشم بکنیم ..اگر تقدیر تو باشه نمی تونمی فرار کنی و اگر نباشه کاری از دستت بر نمیاد ..
پس دلت رو بده به خدا توکل کن , حتم دارم آروم میشی ..
گفتم : نه ؛ من اصلا به بودن با سینا فکر نمی کنم ..از وقتی با رعنا ازدواج کرد اینو فهمیدم ولی عشق اون دست من نیست ..خدا به دلم انداخت و خودشم حتما یک فکری برام می کنه ..هر چند می دونم که فرسنگها فاصله بین منو و سیناس امکان نداره .اون هنوز میره سر خاک رعنا ..
توی خونه اش پر از عکس های اونه ..نه به خدا به این فکر نمی کنم به قران قسم می خورم که نمی خوام عشق رعنا از دل سینا بره ..
ولی دلم می خواد یاس رو ببینم ..
می دونی هما ؛یک روز سارا زنگ زد و گفت بیا اینجا سینا تا دیر وقت نمیاد ..گفتم : نه نمی تونم ..بارو کن حاضر نبودم برم ولی وقتی صدای یاس رو شنیدم طاقت نیاوردم و رفتم ..آره راضیم ازدواج کنه و خوشبخت بشه..ولی نگران یاس میشم نکنه کسی باشه که اذیتش کنه ..
آره واقعا می خوام سینا خوشحال باشه با تمام وجودم اینو می خوام ؛؛ باورت میشه ؟..من اینقدر عاشق باشم ؟ آره ؛ اونقدر که فقط می خوام خوشحال باشه ؛ چیز دیگه ای نمی خوام ..









3ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش دوازدهم







تا عقد کنون سارا من دیگه سینا و یاس رو ندیدم شیوا یک پسر بدنیا آورد و درست ده روز بعد مهتاب یک دختر ..
حسابی سرم گرم شده بود و دلمو به بچه های اونا خوش کرده بودم ..و هر چقدر می تونستم از سینا و یاس دوری می کردم..
ولی یک روز که سارا زنگ زد و ..گفت : مهسا گفتی دوستت خیاطی می کنه می تونه لباس عروسی منو بدوزه ؟
نمی خوام هزینه اش زیاد بشه .. خودت می دونی وضع مالی وحید زیاد خوب نیست ..
نتونستم روشو زمین بندازم و گفتم : باشه فردا با هم بریم مدلشو انتخاب کن ..پارچه می خریم خودم برات می دوزم ..
هما هم کمک می کنه خرابش نکنم ..دیگه مزدم بهش نمیدیم ..
پرسید :مگه بلدی ؟
گفتم آره ؛ خیلی وقته شاگرد خیاط هستم ..
گفت باریکلا به تو ..کار می کنی مربی ورزشی شدی ..خیاطی هم می کنی ؟
گفتم : می خوای سفره ی عقدت هم درست کنم ؟ هزینه اش کم میشه ؛
گفت : وای خدا خیرت بده ..ولی اینا رو باید فامیل داماد بیارن ..
گفتم : بگو نمی خوام من خودم برات درست می کنم نگران نباش .خوب از روز بعد کارم در اومد ..سرم شلوغ بود ولی همه ی اوقات استراحتم رو گذاشتم برای درست کردن سفره ی عقد و دوختن لباس سارا .. و برای چیدن سفره مجبور شدم چند روز برم خونه ی سارا ..
مامانش خیلی منو تحویل می گرفت و همش ازم تشکر می کرد از اینکه هر روز می تونستم یاس رو ببینم خوشحال بودم








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش سیزدهم







ولی همیشه قبل از اینکه سینا بیاد میرفتم و اگر بودم و اون می رسید..توی اتاق می موندم تا موقعی که اون می خوابید یا سر راه من نبود که حد اقل برای کسی سوء تفاهم نشه .
ولی شب عقد کنون .مادر سینا حرفی به من زد که کاملا منو بهم ریخت.
داشتم بهشون کمک می کردم که گفت : الهی خیر ببینی دختربه دلم افتاده , این تو هستی که یک غم بزرگ از دل من بر می داری ..انشالله عروسی تو.
این دو تا جمله اصلا بهم ربطی نداشت و منو به فکر وادار کرد ..
کاملا متوجه شده بودم که دوباره باید دست و پامو جمع می کنم ؛ نکنه اون فکر کرده بود من به خاطر سینا اومدم کمک اونا ؟ و اگر این طور بود خیلی شخصیت من میرفت زیر سئوال و نمی خواستم اینطوری باشه ..
بالاخره جشن عقد سارا هم برگزار شد ..و فردای اون شب نزدیک غروب بود که شرف و مهتاب اومدن خونه ی ما درو که باز کردم و اونا رو دیدم از خوشحالی پریدم بغل مهتاب وگفتم چه خوب کردی که اومدین, تنها بودیم و دلمون گرفته بود ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش چهاردهم







مامان که ماشاالله از جاش تکون نمی خوره نه دلم میاد تنهاش بزارم نه حوصله ی اینکه تو خونه بمونم داشتم ..واقعا بعد از ظهر های جمعه آدم دلش میگیره ..
زنگ بزنم شیدا و مجید هم بیان شام درست می کنم دور هم می خوریم ..تا گوشی رو بر داشتم شرف گفت : نه نزن ..من اومدم با تو حرف بزنم ..باید بریم امشب با مامان و بابام جایی دعوت داریم ..
نمی تونیم زیاد بمونیم ..راستش یکه خوردم من حرفی نداشتم که با شرف بزنم ..مگر اینکه مشکلی پیش اومده باشه ..
نشستم و پرسیدم : با من چه حرفی داری .. زود بگو که طاقت ندارم ..
گفت : باشه با اجازه ی مامان بریم تو اتاقت .می خوام باهات تنها حرف بزنم .
به مهتاب نگاه کردم و با اشاره پرسیدم چی شده ؟ گفت : نگران نباش بهت میگه حرف بدی نیست ..برو ..(پس اونم خبر داشت) .
شرف نشست روی تنها صندلی اتاق ؛ و منم روی تخت ...انگار براش سخت بود چون یکم ساکت موند گفتم :شرف خان تو رو خدا دلم داره هزار راه میره میشه زودتر بگین چی شده ؟
گفت : ببین مهسا جان من منظورم از چیزی که می خوام بهت بگم اینه که نظرت رو بدونم ..رُک و راست حرف می زنم , یا آره یا نه ,,








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش پانزدهم








توام لطفا با من همینطور باش ؛ اگر از حرفم خوشت نیومد دلگیر نشو منظور بدی ندارم خیر تو رو می خوام ....
سرمو به علامت تایید حرفش تکون دادم ..
ادامه داد : من فکر کردم حالا که تو اینقدر یاس رو دوست داری اونم به تو علاقه داره سینا هم تنهاس اگر تو موافقی ؟..خلاصه ..یک دستی بالا بزنیم ..
سینا عقیده اش اینه که تو اگر بشنوی عصبانی میشی ..ولی من این طور احساس نمی کنم ..
از جا پریدم و پرسیدم سینا به شما گفته ؟
گفت نه من بهش پیشنهاد کردم ,اون قبول نکرده میگه نمیشه از تو بخواد به خاطر یاس باهاش ازدواج کنی ..حالا تو خودت بهم بگو..قسم می خورم به چون مهتاب فقط بین خودمون بمونه که من با تو در مورد سینا حرف زدم فقط راستشو بهم بگو ..بگو راضی میشی با سینا زندگی کنی ؟..
می دونم که اولش سخته ولی اون پسر خوب و با شخصیتیه ..اگر بهت علاقه مند بشه خوشبختت می کنه ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش شانزدهم







اگرم که نظرت مخالفه هیچی من دیگه کاری بهت ندارم ..چون تو چندین ساله سینا رو میشناسی و احتیاج به فکر کردن نداری ..یک کلام بگو آره یا نه ؟
گفتم : نه ؛ اگر علاقه مند نشد چی ؟ چون می خوام باهات رو راست باشم ..بهت میگم ولی خواهشا تو به کسی نگو ..
اگر این پیشنهاد خودش بود دوست داشتم که از یاس مراقبت کنم ولی اینطوری نه ؛؛ شما اصرار نکنین شدنی نیست ..
از جاش بلند شد و گفت : پس اگر خودش بخواد تو حرفی نداری ؟ شرایط اونو قبول می کنی ؟
گفتم : متوجه نشدین ..به زور نمی خوام ..دوست ندارم کسی از اون بخواد که بیاد منو به خاطر یاس بگیره ..
اجازه بدین تصمیم نادرست نگیریم ..این کار شدنی نیست پس بهتره حرفشو نزنیم ..
گفت : باشه , مهسا خانم دیگه حرفشو نمی زنم ..من فهمیدم دیگه حرفی نیست,, ..خوب من باید برم دیرمون شده ,,
من از جام بلند نشدم چون هیچ قدرتی برای حرکت نداشتم ..احساس کردم دارم از حال میرم ..از این جوابی که داده بودم خجالت می کشیدم و باورم نمیشد که من هنوز در مقابل اسم سینا این همه ضعیف باشم ,,







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_سی و هشتم-بخش هفدهم







و خدا می دونه در حالیکه نمی خواستم ؛ نور امیدی به دلم افتاد حالا چرا واقعا نمی دونم ..
شرف لای در ایستاد و برگشت دوباره در رو بست و نگاهی زیرکانه به من کرد و گفت :مهسا ؟ یک چیزی بپرسم راستشو بهم میگی ؟ قول میدم بین من و تو بمونه ..به جون مهتاب به کسی نمیگم ..
با سر جواب دادم ..
یکم مکث کرد و..گفت : نه لازم نیست بپرسم ؛ رنگ رخساره نشان میدهد از سَر درون ..اینو بهم بگو ..تو از کی به سینا علاقه مندشدی ؟
بهش نگاه کردم وبی اختیار بغض گلومو گرفت و بی هدف سرمو چند بار با افسوس تکون دادم ..
دوباره نشست و گفت : کاش زود تر به من گفته بودی دختر ؛ ..وای مهسا ,,بهم بگو از کی ؟
گفتم تو رو خدا ول کن شرف خان , راحتم بزار ..
و بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد ...
یکم منو نگاه کرد دیگه چیزی نپرسید و گفت پاشو بیا بیرون ..ای داد بیداد اصلا فکرشم نمیکردم ..تو چقدر تو داری دختر؛؛




ادامه دارد



دوستان قسمت‌های 39و40بالاتر هست🖕🖕🖕



#ناهید_گلکار