دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش دوم




خندیدم و گفتم : شما هم نگران مهسا نباشین من بهتون قول دادم و سر قولم هستم ..هر کاری از دستم بر میاد برای خوشبختی اون می کنم ..
چشمش رو ریز کرد و با محبت به من نگاه کرد چیزی نگفت ولی اون نگاه اونقدر برای من گویا بود که خوشحالم ؛ازت ممنونم و خیالم راحت شد رو شنیدم ..
مدت ها بود که چنین احساسی نداشتم حتی وقتی رعنا بود به خاطر مریضی اون حس امنیت نمی کردم و هر لحظه منتظر خبر بدی بودم و این آرامش رو از من گرفته بود و وقتی هم که رفت خودمو یاس رو همه جا غریب حس می کردم ..توی جمع تنها و در تنهایی غمگین ,و برای بدست آوردن چنین خوشحالی اونشب رو با مهسا جشن گرفتیم ..
برای شام همه رو بردم یه یک رستوران خیلی درجه یک که موسیقی زنده داشت ..مامان و مادر مهسا معذب بودن ..و هر دو فکر می کردن دارن گناه می کنن و همش با هم پچ پچ می کردن و به لحاظ خوشحالی ما می خندیدن ..دو روز دیگه کیش موندیم و من بهترین لحظات رو با خانواده ام تجربه کردم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش سوم






تا شبی که قرار بود صبح زود برگردیم تهران ..این بار برای یاس دوتا بلیط نگرفتم چون اولا موقع اومدن همش بیدار بود و ثانیا ما روز پرواز داشتیم , مهسا و سارا ظرف می شستن و من یاس رو خوابوندم و رفتم پشت سرش ایستادم و آروم گفتم بریم قدم بزنیم ؟
برگشت و به من نگاه کرد برق شادی رو توی چشمهاش دیدم ..
با ذوق گفت : الان میام ..
سارا گفت : نمیشه تنها برین ما هم با شما میایم ..
گفتم : تو دست شوهرتو بگیر هر کجا می خوای برو ..
وحید گفت : آخه بیشتر از اونی که دلش بخواد با من باشه دوست داره پیش شما باشه ..
سارا گفت : برای اینکه تو مثل سینا نیومدی ازم بخوای با هم بریم قدم بزنیم ..داداش من با احساسه ..و من دیدم که مهسا آروم در گوش سارا چیزی گفت و راه افتادیم ..
از کنار پیاده رو دست تو دست هم میرفتیم بطرف دریا ..
دیر وقت بود و خلوت ..
بهش گفتم :به سارا چی گفتی ؟
گفت : اون نباید شوهرشو با کس دیگه ای مقایسه کنه درست نمیگم ؟ فردا اگر همین کارو وحید باهاش بکنه یک عمر یادش نمیره ..خوب من و سارا دوستیم من بهش نگم کی می خواد بگه ؟
گفتم : مهسا من هنوز سئوالاتی به ذهنم می رسه که جوابشو نمی دونم ؟
گفت : مولانا میگه هر چیزی وقتی داره ..اگر واگذار کنیم و توکل ,,اون چیزی که باید بشه میشه و اگر نباید هرگز به اون نخواهی رسید ..گاهی تلاش بیهوده ,تو رو از مقصدت دورتر می کنه ..من صبر کردم ..می خواستم تو منو دوست داشته باشی بعد بدونی که دوستت دارم ؛؛نمی خواستم قبل از این احساس خودمو به تو تحمیل کنم .







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش چهارم





گفتم: نه می خواستم بدونم تو چطوری اون دخترو زدی که دردش نگرفت ؟ فن بلدی ؟
گفت : خوب آره ..زمانی که مایوس و نا امید از زندگی بودم سرمو به تکواندو موسیقی و شنا گرم می کردم ..
دو روز در هفته برای هر کدوم ..و اینطوری وقتم رو پر می کردم ..کتاب می خوندم ..با کسی حرف نمی زدم و جایی هم نمی رفتم حتی خونه ی بچه ها هم نمی رفتم ...تا با هما آشنا شدم ..
اون محشره ..یک شیرازی مرید حافظ ؛ من بهش میگم خانم همه چیز دون ..خودم فکر می کنم خدا اونو برای من فرستاد تا طاقت بیارم ..چون زمانی که با اون آشنا شده بودم دیگه تحملی برام نمونده بود ..
(یک مرتبه یادم اومد) پرسیدم :مهسا یک چیزی ازت بپرسم ناراحت نشی تو رو خدا فقط می خوام دیگه چیزی بین ما نا گفته نباشه ...اون وقت ها چند بار دیدم زخمی اومدی شرکت ..کی تو رو کتک می زد ؟ میشه بگی ؟خیلی کنجکاوم بدونم ..







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش پنجم




با خجالت سرش انداخت پایین و گفت : سینا ؛ من درد کشیدم از بی محبتی پدرم ..از فقر و نداری ؛ به پدر نیاز داشتم ولی اون نبود بچه بودم و نمی تونستم خودمو قانع کنم مادرم توی مدرسه سرایدار بود و ما از یک خونه ی بزرگ اومده بودیم توی یک اتاق کوچیک زندگی می کردیم ..نمی دونم مادرم کار درستی کرد یا نه ؛ شجاعت از خودش نشون داد یا اشتباه کرد و ما رو از پدرم جدا کرد ولی من خیلی صدمه دیدم ..روزی که پدرم رو بعد از سالها دیدم نتونستم ببخشمش ..ولی حالا کینه ای ازش به دلم نیست ..همه می گفتن این شرایط برای خواهر و برادر تو هم هست پس تو اشکال داری ؛؛ کارت درست نیست و این باور من شده بود که دختر خوبی نیستم ..در حالیکه بعدا فهمیدم خوب من هنوز به سنی نرسیده بودیم که بتونم خودمو با شرایط تطبیق بدم در حالیکه مادرم ما رو از معلم های اون مدرسه پنهون می کرد ..کلا به خاطر رفتار پدرم از همه چیز واهمه داشت ..ببخشید که به تو دروغ گفتم اون زمان فکر می کردم کوچیک میشم در حالیکه الان دیگه برام مهم نیست, حالا سئوال تو ..اگر یادت باشه یک بار دیگه هم تو این سئوال رو از من کرده بودی ..البته نه واضح همون موقع هم بهت راستشو گفتم ..پرسیدی کی اذیتت می کنه ..گفتم خودم ..من خودم خودمو می زدم ..آره می زدم ..اما دردی که توی سینه ی من بود آروم نمی گرفت ..حتی عاشق کسی شدم که برام دست نیافتی بود ..و مدتی بدون اینکه بخوام به خودم صدمه می زدم .







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش ششم








شاید اینطوری می خواستم درد بکشم تا تو رو فراموش کنم ..این کارو هما از سرم انداخت ..خیلی راحت اونقدر که خودمم متوجه نشدم که دیگه خود زنی نمی کنم ..اون به من ارزش وجودم رو یاد آوری کرد ..به من نور خدا رو نشون داد ..و من حالا اون نور رو به خوبی توی قلبم حس می کنم ..تا از دورن درست نشدم ؛؛ نشد ..حتی من به این باورم که اگر به تو نمیرسیدم بازم اون نور در دل من روشن بود که این همون چیزی هست که باید باشه ..زندگی همیشه بروفق مراد ما نمی گرده ..این ما هستیم که باید در هر شرایطی با هاش کنار بیایم .و من مواقعی که خودمو می زدم شب تا صبح گریه می کردم ؛فریاد می زدم نمی خوام , فهمیدم که کسی به دادم نمی رسه ؛ همه ازم دوری می کردن و از اینکه من مدام نق می زدم شاکی بودن ..و برای زنده بودن و شاد شدن خودم با خودم جنگیدم ..دنبال این افتادم که فقط حالم خوب باشه برای همین راه های مختلفی رو امتحان کردم ..هما مدام به من می گفت تو ارزش داری خودتو کوچک نبین ..وقتی نماز می خوندم این حس در من بیشتر بوجود اومد و حالم روز به روز بهتر شد و اون زمان بود که همه اومدن سراغم ,








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش هفتم








مهسا سکوت کرد ..یکم طولانی شد ؛
گفتم : بیشتر بگو ..می خوام بدونم برام مهمه ..
نزدیک دریا رسیدیم آروم و بی صدا موجهای کوتاه میومد ساحل ونسیم ملایمی می وزید وچون بشدت شرجی بود اون نسیم برامون خوشایند شد ؛؛ با این حال کنار ساحل روی ماسه ها نشستیم و مهسا سرشو گذاشت روی شونه های من و برام تعریف کرد ...گفت و گفت ..و من برای شنیدن اون مشتاق ..احساس می کردم هر لحظه به اون نزدیکتر میشم و عشق اون قلبم رو تسخیر می کنه ..از اینکه اون همه رنج رو تحمل کرده بود عذاب کشیدم ...و با خودم عهد بستم قدر اون همه دوست داشتن رو بدونم ..و توی همون حال باز به یاد رعنا افتادم که اولین بار این حس عاشقی رو به من داده بود ..حرفش که تموم شد گفتم : مهسا عزیزم ..نمی دونم چطور با کلمات احساسم رو بهت بگم ..ولی اینو بدون که من وقتی عاشق میشم ..همون طور عاشق می مونم ..دیگه نگران چیزی نباش فکر می کنم حالا منم دوستت دارم ..ولی نمی تونم رعنا رو فراموش کنم خوب منم اینطوریم ..








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش هشتم




مرگ نتونست منو از اون جدا کنه ..تو باید اینو بدونی ..نمی خوام چیزی رو ازت پنهون کنم ..شاید برای تو سخت باشه شاید اذیت بشی ..ولی کاری نمی تونم بکنم ..می خوام رعنا همیشه با ما باشه ..نمی تونم اونو از زندگیم بیرون کنم ..
دستشو گذاشت روی گونه ی من و آروم منو نوازش کرد و گفت : اگر غیراز این بودی تعجب می کردم ..من هیچوقت به رعنا به چشم نا مهربون نگاه نکردم حداقل از وقتی اونو شناختم دوستش داشتم ..منم نمی خوام رعنا از زندگی من بره بیرون ..چون اون بود که منو به تو رسوند توام خاطرت جمع باشه هیچوقت به رعنا حسادت نمی کنم ..حتی نمی خوام یاس هم اونو فراموش کنه ..همین که تو منو دوست داشته باشی برام کافیه ...
خورشید کم کم از افق بیرون اومد ..ما هنوز به همون حال در کنار هم نشسته بودیم ..مهسا خودشو به من بیشتر نزدیک کرد و گفت : امروز خورشید رو دوست ندارم ..خیلی زود اومد بیرون ..دلم می خواست ساعتهای طولانی همین طور کنار تو می موندم ..هنوز می ترسم خواب باشم ..چون از این خواب ها زیاد دیده بودم ..








#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش نهم







پرواز ما ساعت هشت صبح بود منو مهسا در حالیکه دستمون تو دست هم بود توی هواپیما به طرف تهران حرکت کردیم ..
اون روز وقتی رسیدیم خونه مهسا یک آدم دیگه ای شده بود ..راحت بود, حرف می زد, ابرازعقیده می کرد ..تصمیم می گرفت ..در حالیکه قبلا این طور نبود انگار موقتی اومده بود که بره ..حالا من در وجودش اعتماد به نفس می دیدم ..یاس رو با خودش برد حموم .. توی این مدتی که با هم بودیم من اصلا ندیده بودم اون حمام بره ..حالا متوجه می شدم چقدر اون رعایت می کرد ..
صدای خنده ی اونا رواز توی حموم می شنیدم که با هم آب بازی می کردن ..من حال عجیبی داشتم ..انگار توی یک حباب قرار گرفته بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ..
شب که یاس خوابش برد ..کنار هم نشستیم و تلویزیون تماشا کردیم ولی نه اون حواسش به اخبار بود نه من ..کلا در این جور موارد آدم بی دست و پایی بودم ..خودش اومد کنارم نشست و باز سرشو گذاشت روی شونه های من ..بغلش کردم . بوسیدمش ..بعد عاشقانه شام خوردیم و بهم شب بخیر گفتیم وهر کس رفت به اتاق خودش ..و باز تا صبح از این دنده به اون دنده شدم و فکر کردم ..






#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش دهم







فردا صبح که از اتاقم اومدم بیرون مهسا رو دیدم که با روی خوش ازم استقبال کرد ..ولی کاملا معلوم بود اونم خوب نخوابیده ...یاس رو صبحانه داده بود و به خودشم رسیده بود ..به نظرم خیلی خوشگل اومد از همیشه بیشتر ..من باید میرفتم سرکار اما با دلی پر از شور زندگی ..
وسط روز به شرف زنگ زدم ..خوشحال شده بود و می گفت یا تو بیا اینجا یا من میام ..گفتم : امشب نه ,منو مهسا قراره بریم جایی ولی دوازده و سیزده فروردین مهمون من و مهسا هستین باید با هم باشیم ..شرف جان باید دو سه روزی برم آژانس خیلی کار دارم ...ولی برای اون دو روز برنامه ی خاصی تدارک دیدم که می خوام دور هم باشیم ..من باید باتو حرف بزنم .
بعد از ظهر لباس پوشیدم و از خونه رفتم بیرون ..چیزی به مهسا نگفتم با اینکه خیلی دلش می خواست بدونه کجا میرم ولی نپرسید ..
و دوساعت بعد با یک سبد گل و یک کیک زیبا و یک انگشتر برگشتم ..از دیدن من و اون گلهای زیبا به شعف اومده بود دست انداخت گردن من و محکم بغلم کرد و گفت :ممنونم عزیزم ..صدای قلبشو می شنیدم ..چنان توی سینه می کوبید که یک آن احساس کردم با قلب من یکی شده ...







#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو 👩🏻‍⚕️💞🧑🏻‍⚕️
#قسمت_آخر-بخش یازدهم





انگشتر رو از جیبم بیرون آوردم و گفتم : عشق منو قبول می کنی و همسر واقعی من میشی ؟ مهسا فریادی از شادی کشید و به گریه افتاد و با همون حال گفت : اگر زنت بشم وقتی دعوامون بشه تو منو با چی می زنی ؟ گفتم : برای چی بزنم هرگز ..بلند بلند خندید و گفت : سینا خدا بگم چیکارت کنه باید بگی با این دم نرم و نازکم ..خنده ام گرفت چون فکر کرده بودم به پیرو حرفایی که به من زده ازم این سئوال رو کرده ..گفتم : آهان ..فهمیدم ..باشه من با همین دم نرم و نازکم هم تو رو نمی زنم محاله.
دوماه بعد پرویز خان برگشت تا برای همیشه بره استرالیا و منو شریک آژانس کرد خونه رو فروخت و بعد از یکسال دوندگی و بی تابی برای دیدن گیتی خانم رفت ..ولی مدام با یاس تلفنی حرف می زنن ..و دوبارم اومدن ایران .. مدتی بعد خونه خریدم و مادر مهسا هم با ما زندگی می کنه تا ما بتونیم دوتایی آژانس رو بگردونیم ؛
و من سینا مهاجری ده ساله که با مهسا زندگی می کنم .و دوتا پسرمیوه ی عشق ما شدن اما یاس همیشه سوگلی مهسا بوده واونو مادر خودش می دونه ..با اینکه به خواست مهسا هیچوقت به یاس دروغ نگفتیم ..یادمه اون زمان که با رعنا آشنا شده بودم اونو یک فرشته می دیدم و حالا از آخرین نامه ای که برای من نوشت می فهمم که اشتباه نکردم ..
پایان
با بهترین آرزو ها برای شما عزیزانم ..
قصه گوی خونه های دل شما ناهید






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش اول







با اومدن اونا غوغایی به پاشد مجید که چشمش افتاده بود به مادر جون دور بر داشت و داد و بیداد راه انداخت که چرا تلفن رو جواب نمیدی ؟ والله به خدا دیگه شورشو در آوردی ..
من و مراد نگاهی بهم کردیم و در حالیکه فکر می کردم وقتی حق با منه چرا باید کوتاه بیام ..شروع کردم به گریه و زاری و گفتم الان وسایلم رو جمع می کنم و سوگل رو بر می دارم و میرم سمنان ..
هیچ کس هم نمی تونه جلومو بگیره ..وقتی تو اینقدر نادونی که نمی فهمی زنت داره از ترس سکته می کنه و هر شب به جای دلداری و پیدا کردن علتش دعوا راه میندازی توی این خونه موندن نداره ..
مادرجون گفت : خوب سیما جان داری بچه بازی در میاری ..ترس نشونه ی نادونیه ..آدم های ضعیف و بی سواد از هر چیزی می ترسن ....
گفتم : مادر جون تو رو خدا اینقدر از پسرتون حمایت نکنین ..
من که تنها نبودم مراد هم بود اون بیشتر از من ترسیده ..ازش بپرسین ؛؛ بگو مراد ..مراد






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش دوم







گفت : یک صدای مهیب از توی زیر زمین اومد و چراغ اتاق خاموش شد ..باور کنین همزمان بود ..تازه من به سیما خانم نگفتم ..یکی دیشب پای منو نیشگون می گرفت ..از ترس رفتم پشت در اتاق داداش خوابیدم ...منم دیگه اینجا نمی مونم ...
مادر جون گفت : باشه بیاین بریم ببینم اون صدای مهیب چی بوده ..مادر جون جلو و به فاصله مجید و بقیه ی ما پشت سرش رفتیم توی زیر زمین ...
اون به محض اینکه چشمش به آشپزخونه افتاد ..با تعجب و یا شایدم با وحشت گفت : یا خدا ..بسم الله ..بسم الله ..و ما رسیدیم ..در کابینت باز و ظرف ها ریخته بود اون وسط ..
اما چیزی که همه ی ما رو ناراحت کرد این بود که دیوار اجاق قدیمی سیاه شده بود انگار یکی عمدا بهش دوده مالیده بود ...
مراد که دست و پاش می لرزید گفت : من به سیما خانم گفتم دود دیدم ..
مجید با تعجب ظرفا رو جمع کرد و همینطور که میذاشت روی کابینت ..
گفت : ظرف هام سیاه شدن اینجا رو ببین مامان , و با تردید یکی از قابلمه ها رو که یک طرفش سیاه شده بود نشون مادر جون داد و ادامه داد ..
نکنه راست باشه ..شما میگی دیوار چطوری سیاه شده و این قابلمه ها رو کی ریخته اینجا ؟





#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش سوم






گفتم : دیدی حالا از اولم باید یک روز توی این خونه تنها موندی تا به حرف من برسی ..
مهتاب خواهر مجید که هم سن و سال من بود ولی هنوز شوهر نداشت و همیشه یک شیشه خورده ی خاصی نسبت به من داشت گفت : سیما جون بی خودی ما رو نترسون برای اینکه حرفتو به کرسی بشونی این کارا رو نکردی ؟
مراد طرفش براق شد و گفت : حرف دهنت رو بفهم بزن من اینجا بودم ..
مجید که یکم رفته بود توی فکر یک دوری توی آشپز خونه زد و همه جا رو وارسی کرد و گفت : مراد گفتی توی نانوایی مرده بهت چی گفت ؟
مراد با آب و تاب تعریف کرد که دونفر توی این خونه کشته شدن ..بهشون تیر اندازی کردن همه ی همسایه ها اینو می دونن ...
داداش نکنه روح اونا باشه ..
مادر جون گفت : بسه دیگه ..زود باشین دخترا یک چیزی درست کنین بخوریم ..دیگه هم حرفشو نزنین من خودم چند روز اینجا میمونم و بهتون ثابت می کنم که همش وهم و خیاله ...
خلاصه با موندن مادر جون و مهتاب و مراد توی خونه ی ما من شب رو با خیال راحت خوابیدم ..اما هر وقت می خواستم توی آشپز خونه کار کنم باید یکی همراهم می بود و تنهایی جرات رفتن نداشتم ...







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش چهارم






دو روزی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد من و مراد شدیم دروغ گو و خیالاتی ...تا یک روز جمعه ..
مجید مقداری گل خریده بود و می خواست توی باغچه بکاره و به قول خودش صفایی به حیاط بده در حالیکه من هنوز دلم نمی خواست توی اون خونه بمونم ...
دیگه حرفی نمی زدم و داشت باورم میشد که ممکنه من اشتباه کرده باشم ...
بعد صبحانه مادرجون که خیلی دوست داشت من یک کاری رو بلد نباشم و هنر خودشو به رخ من بکشه گفت : سیما جون امروز کوفته برنجی درست کن مجیدم خونه اس دورهم می چسبه ..
من دیگه دلم بر نمی داره پلو و خورش بخورم ..
گفتم : مادر جون من بلد نیستم می ترسم وا بره گفت : من امروز درست می کنم به دست من نیگا کن یاد بگیر بعد از این خودت درست کن ..مامانت یادت نداده ؟ شما ها کوفته برنجی نمی خوردین ؟ ..
بلند شدم وگفتم من میرم گوشت چرخ کرده رو از فریزر در بیارم تا یخش باز بشه ..از حرص دندون هامو بهم فشار می دادم ..که حرفی نزنم که باعث پشیمونی بشه ..







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش پنجم






رفتم توی زیرزمین و یک بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم روی یخچال و برگشتم بالا ...مراد و مجید مشغول زیر و رو کردن خاک باغچه شدن و مهتاب هم سوگل رو بر داشت و رفت توی حیاط ..منم داشتم اتاق ها رو جمع و جور می کردم ..و مادر جون گفت : سیما من میرم شروع کنم توام زود بیا
گفتم : چشم ..شما برو منم میام ..ولی از مامانم که یادت نگرفتم ممکنه از شما هم یاد نگیرم ...
زیر زمین چراغ می خواد بالای پله روشن کنین بعد برین پایین ...
اون رفت و من داشتم زیر لب با خودم غر می زدم که : به خدا مظلوم گیر آوردن شیطونه میگه دست از دهنم بکشم و هر چی دلم می خواد بگم ... که صدای وحشت زده و هراسون مادر جون بلند شد و داد زد مجید ..مجید ..
همه متوجه ی اون شدیم از هر طرف دویدیم بطرفش بالای پله ها ایستاده بود و می لرزید ..
اول از همه من رسیدیم و پرسیدم چی شده ؟ چیزی دیدین ؟
گفت : بسم الله ..بسم الله ..و دستشو گذاشت روی قلبشو ادامه داد یک سایه روی دیوار افتاده بود یک حیوون پشمالو ...
خودم دیدمش ؛ یک مرتبه پرید بالا و غیب شد ....مجید و مراد معطل نکردن و دویدن پایین ..ولی چیزی ندیدن ...







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش ششم







مجید گفت : مامان ؟ شما دیگه چرا ...با همون وحشتی که داشت و نفس ,نفس می زد گفت : بچه ها راست میگن منم دیدمش ..
خودم دیدم ..قشنگ سایه اش روی دیوار بود ..زود باش قران بیار ببرییم بزاریم پایین ...
سیر دارین ؟ یکم سرکه هم جوش بیارین خاک بریزیم توش دور خونه بپاشیم ..
مجید با تردید گفت : یعنی شما میگی اینجا جن داره ؟
گفت : اسمشو نیار ...ما که نمی دونیم چیه باید احتیاط کنیم ..توام به فکر جا باش ..از اینجا برین ..اصلا حالا گیرم که نباشه طفلک سیما می ترسه ..
بچه ی کوچک داره یک وقت پس میفته ...مادر؛؛ سیما جون برو یک آبگوشت بار کن کوفته باشه یک روز بیان خونه ی ما براتون درست کنم و رفت توی اتاق و روی مبل دراز کشید ..
هنوز حالش جا نیومده بود براش آب قند درست کردیم و مهتاب کلی شونه هاشو مالید ..
می گفت : زود تر ناهار بخوریم بریم خونه ی خودمون ..اصلا بهتره صبح ها سیما بیاد خونه ی ما ...







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش هفتم






با اینکه من آدم بد جنسی نبودم ولی اونقدر از این حادثه خوشم اومده بود که اون همه ترسی رو که توی این مدت تجربه کرده بودم فراموش کردم ..
و از دست مجید حرص می خوردم که چرا حرف مادرشو قبول کرد در حالیکه توی این مدت حتی یکبار به من اعتماد نکرد ...
داشتم فکر می کردم بدون اینکه به اون بگم سوگل رو بر دارم و میرم سمنان و تا خونه رو عوض نکرده بر نگردم ...
خوب اون روز ناهار می خواستیم ..
همراه مجید و مراد و مهتاب با احتیاط رفتیم پایین تا من آبگوشت رو بار بزارم اما بسته ی گوشت چرخ کرده روی یخچال نبود ...
گفتم : مجید اگر باز منو متهم به دروغ گویی نمی کنی گوشت غیب شده؛؛ نیست ..
با حالتی که حاکی از ترس و نا باوری بود خندید و گفت : لابد بردن کوفته درست کنن ..تو مطمئنی گذاشتی اونجا ؟
گفتم برو بابا تو واقعا داری بهم توهین می کنی دیگه باهات حرف نمی زنم ...






#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش هشتم






گم شدن گوشت هم معمایی شد وتمام مدت در مورد این موضوع حرف می زدیم و آرامشی نداشتیم و بالاخره هم نفهمیدیم ماجرا چی بود ...
بعد از ناهار من و مادر و مهتاب توی پذیرایی دراز کشیدیم ولی مجید و مراد رفتن سراغ باغچه ..
تازه چشمم گرم شده بود که مجید بازوی منو گرفت و آهسته گفت : پاشو بیا یک چیزی نشونت بدم ...
همراهش رفتم ...کنار باغچه مقدار زیادی سیم و چیزای دیگه ریخته بود که معلوم بود از زیر خاک در آورده ..
گفتم : اینا چیه ؟ گفت : وسایل بمب دست ساز ..چاقو اسلحه ...مواد منفجره ...توی این کیسه ی پلاستیکی بود ...
گفتم : پس مراد راست می گفت اینجا خونه ی تیمی بوده و الان تحت نظر هستیم ...
گفت : باید اینا رو یک طوری از خونه خارج کنیم ..نباید کسی بدونه ما اینا رو پیدا کردیم ...
صبر کن ببینم ..مراد برو از پنجره نگاه کن ببین اون مرد رو هنوز می ببینی ؟ ..
مراد رفت و ما هم دنبالش ..یکم گوشه ی پرده رو پس کرد و هیجان زده گفت : داداش یکم پایین تر ایستاده ...
مجید فورا لباس پوشید و از خونه رفت بیرون در حالیکه من بهش التماس می کردم تو رو خدا خودت رو توی درد سر ننداز ..نرو مجید ..ولی اون گوش نکرد ..از سر و صدای ما مادرجون و مهتاب هم بیدار شدن ..







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش نهم







مدتی طول کشید تا مجید برگشت ..
گفت : فکر می کردم اون ساواکی باشه ازش پرسیدم اینجا چی میخواد؟ طفره رفت ولی از حرفاش پیدا بود که یک چیزایی توی این خونه هست که اون دنبالشه ..
شایدم همین اسلحه و شایدم .....و مکثی کرد و گفت باید خونه رو بگردیم ...زود باشین همه جا رو زیر و رو می کنیم اگر چیزی باشه باید نابود بشه ....
مبادا کسی رو به هر بهانه ای توی این خونه راه بدین ...و همه با هم شروع کردیم به گشتن ...اول از همه زیر زمین ..اجاق رو نگاه کرد ..دستشو برد قسمت دود کش اون که با یک لایه آجر بسته شده بود ..همه جا رو دست کشید ..
گوشه ی سمت راست یک سوارخ کوچک پیدا کرد ..و گفت مراد برو اون چکش رو بیار بده به من ..و شروع کرد به خراب کردن تیغه ی بالای اجاق..
با چند ضربه ریخت پایین و همراه اون یک گربه و شش تا بچه گربه ونگ زنون افتادن پایین.و تعدادی دفتر و کاغذ و یک ساک کوچک لباس ..
همه دودی و سیاه ..بهم نگاه کردیم ...همه چیز روشن شد. جز اون سایه های روی دیوار ..اینو من فهمیدم ..وقتی گربه میرفت روی یخچال لامپ پشت سرش بود و خوب سایه ی اون بزرگ روی دیوار میفتاد و فرار ناگهانی از ترس ما؛؛ امری بود طبیعی .







#ناهید_گلکار
داستان کوتاه #خانه_وحشت 😱
#قسمت_آخر- بخش دهم







مجید همه ی اون مدارک رو از ترس از بین برد چیزایی که اون مبارزین از زندان ساواک نوشته بودن برای آیندگان ..توی باغچه سوزند و نابود کرد ...
همون شب مجید کلید چراغ اتاق رو که هرز شده بود عوض کرد و دیگه خود به خود خاموش نمیشد ..
حیاط رو گل کاشت حوض رو رنگ آبی زد ..گلدون های گل خرید و دور اون گذاشت ..و من هفت سال دیگه توی اون خونه زندگی کردم بچه ی دومم اونجا بدنیا اومد و عروسی مراد رو همون جا توی اون حیاط گرفتیم ..
اما برای من درس بزرگی شد ..شاید جن و روح وجود داشته باشن اما دیده شدن و تماس با انسان فقط زاییده ذهن آدم هاست ..
از جنس ما نیستن و به خواست خداوند نمی تونن نه به ما آزاری برسونن و نه تماسی با ما داشته باشن ..
آنچه که شما بصورت نقل قول از کسی شنیده اید فقط زاییده خیال است و بس ...
اما ترس نعمتی است که خداوند در وجود انسان ها نهاده است برای حافظت از خود و ما در قبال این موهبت باید خرد مندانه از آن استفاده کنیم ..



پایان






#ناهید_گلکار